ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

●داستان زمانه

محمد صفوی: روبه‌روی جیمز مقدس

کلماتی که به‌سختی قابل فهم بود همراه با بوی تند ودکا از دهانش خارج می‌شد. انگلیسی را با لهجه‌ی غلیظ ایرلندی صحبت می‌کرد. بریده، بریده و یک‌ریز .

کلماتی که به‌سختی قابل فهم بود همراه با بوی تند ودکا از دهانش خارج می‌شد. انگلیسی را با لهجه‌ی غلیظ ایرلندی صحبت می‌کرد. بریده، بریده و یک‌ریز حرف می‌زد. از دست این مسافرهای پرحرف به‌خصوص اگر ساعت‌های آخر شیفت‌ام باشد خسته می‌شوم بالاخره حرف‌اش را قطع کردم و پرسیدم کجا می‌روی؟ انگشتانش را به موهای خاکستری و ژولیده‌اش فرو کرد و گفت: جیمز.. مقدس،.. جیمز .. مقدس.. جیمزمقدس.  با خودم گفتم تا نیم ساعت دیگر بار می‌بندد و او می‌تواند چند گیلاس دیگر بالا بیندازد...

محمد صفوی، کارگر در صنایع نفت و برق در ایران، همراه با فعالیت سندیکایی و تداوم فعالیت سندیکایی در کانادا و نویسنده این داستان.

بالاخره می‌رسیم. با عجله پیاده می‌شود. ساعت دو صبح که بار بسته می‌شود این‌جا روبه‌روی بار، از ازدحام مسافرها، غلغله‌ می‌شود. تا تعطیل‌شدن بار، به انتظار مسافر دیگری، توقف می‌کنم. نام جیمز مقدس کنجکاوم کرده است. او کیست؟ روی صفحه‌ی موبایل و با کمی جستجو در لابلای ویکی‌پدیا و متن‌های قدیمی دینی، می‌فهمم که جیمز یکی از شهدای مقدس مسحیی است. شرح حال غم‌انگیزش مرا به یاد امام حسین خودمان می‌اندازد. چه شباهت عجیبی بین او و امام حسین وجود دارد! حتا نوع شهادتش نیز به شهادت امام حسین شباهت دارد. عجیب‌تر، انتخاب نام جیمز مقدس برای این بار مشروب‌فروشی است! مثل این  است کسی وسط شهر تهران یک بار مشروب‌فروشی باز کند و آن را به  نام امام حسین نام‌گذاری کند. در روایت‌ها آمده است که جیمز مقدس از نخستین و وفادارترین پیروان حضرت عیسی بوده که به دستور شاه مارکوس جولیا آگریپا، به قتل می‌رسد. آن‌طور که تاریخ‌نگاران نوشته‌اند قدم شاه آگریپپا از همان ابتدا بد یُمن بوده است. می‌گویند موقعی که سرش از رحم مادر، بیرون زده بود صداهای نامفهومی از دهانش خارج می‌شده و مادرش را موقع زایمان تا حد مرگ زجر می‌دهد. سال‌ها بعد که او شاه مقتدر اورشیلم می‌شود دستور می‌دهد که جیمز مقدس را به‌جرم وفاداری سرسختانه‌اش به حضرت عیسی و مقاومتش علیه شاه، اعدام کنند. هنگامی‌که جیمز مقدس ده‌ها زخم کاری بر تن داشته آدم خونسردی مثل شمرذی‌الجوشن یا فردی شبیه یزید سرش را با شمشیر جدا  می‌کند. هنگام بریدن سرش، که خون از گردنش در حال فوران بوده شاه اجازه می‌دهد که  مردم، مرگ دلخراش جیمز و صحنه اعدام‌اش را ببینند تا درس عبرتی بشود برای همه کسانی که بخواهند علیه سلطان، پای‌شان را از گلیم‌شان درازتر کنند. حالا احتمالاً به یاد پایداری و استقامت اوست که نام جیمزمقدس بر سردر این بار نشسته است تا مردم هنگامی‌که می‌نوشند فداکاری آن قدیس را به‌خاطر بیاورند. جیمزمقدس نوزده سال است که در این میدانچه بین یک نانوایی ایتالیایی و یک مغازه بستنی فروش قرار دارد. یک دکه‌ی هات‌داگ ‌فروشی هم روزهای تعطیل، نزدیک بار هست که ساندویچ‌هایش، فوق‌العاده است. روزهای تعطیل آخرهفته این بار پاتوق کارگران و کارمندانی است که بعد از یک هفته انجام کارهای سخت و یکنواخت، دورهم جمع می‌شوند و به ‌دور از دغدغه کار و مشکلات زندگی، با نوشیدن و بلند، بلند حرف زدن، از لحظات باهم‌بودن، لذت می‌برند. جیمزمقدس غذاهای خوبی دارد. قیمت مشروبش هم مناسب است. امشب شلوغ‌تر از همیشه است. البته بارهای ایرلندی همیشه دوست داشتنی و شلوغ‌اند. گارسون‌های این بار که همه زن هستند، از خوش برخوردی و مهربانی نمونه‌اند. مردم تا نزدیکی‌های سحر می‌نوشند، گپ می‌زنند و می‌رقصند. احتمالاً در خلال نوشیدن‌شان هم چند پیک مخصوص به‌نام جیمزمقدس که باعث و بانی این مجلس شاد و پرشکوه است بالا می‌اندازند!  وقتی بار شلوغ است  کاسبی ما و آن دکه‌ی هات‌داگ‌فروشی که هات‌داگ‌های تندش معروف است هم خیلی بهتر است. مراد صاحب این دکه است. زاده‌ی بلوچستان و سال‌های جوانی‌اش را در شوروی سابق درس خوانده و چند سالی است که شب‌های آخر هفته این‌جا روبه‌روی جیمزمقدس هات‌داگ می‌فروشد. کاسبی‌اش بد نیست. خودش که می‌گوید راضی است. بیش از سه دهه است که به ایران سفر نکرده است. یعنی نمی‌تواند سفر کند. با این‌که سن و سالی از مراد گذشته ولی هنوز قد و قامتش خیره‌کننده است. شبیه بسکتبالیست‌های تنومند آفریقایی‌تبار امریکایی است. سخت‌کار و لبخندش جذاب و مهربان است. مردم این محله، دوستش دارند. خصوصاً چند نفر آدم بی‌خانمان و گرسنه که مراد به آن‌ها هات‌داگ و پپسی رایگان می‌دهد همیشه چهارچشمی هوایش را دارند. از نکاتی که دوست دارد در خاطراتش تکرار کند نحوه‌ی خروجش از ایران است: «سی و شش سال پیش در شبی گرم و مهتابی، به همراه یک خانواده یهودی – ایرانی، یک نویسنده، یک سرهنگ پیاده‌ی ستاد، و چند سرباز فراری که از جنگ متنفر بودند از تاریکی کویر تفتان، غیرقانونی ازایران فرار کردیم...» شب‌هایی که این‌جا شلوغ است و مردم شادند مراد هم خیلی خوشحال است و می‌گوید «شادی نعمت است. یکی از نیازهای اصلی آدم‌ها شادی است. بدون آن، آدم به‌تدریج دچار پوسیدگی و بیهودگی می‌شود: مرگ تدریجی! کسی که شادی مردم را می‌دزد آینده را از آن‌ها می‌گیرد. وقتی شادی نباشد اقتصاد هم بحرانی و خراب و افسرده می‌شود. حول موضوع شادی و تفریح می‌توان میلیون‌ها شغل دایمی ایجاد کرد و معضل بیکاری را در جهان کم کرد. چرا سیاست‌مدران دنیا این را نمی‌فهمن؟..»

دور پنجره‌ی بار به‌شکل جذاب و منظمی چراغانی شده است. از آن  چراغ‌های رنگارنگ  مخصوص کریسمس که در تاریکی و سرمای زمستان زیبا می‌درخشند. هنوز حدود یک ماه  به تعطیلات کریسمس مانده است. اما از حالا اکثر خیابان‌های اصلی و خانه‌ها و مغازه‌ها با چراغ‌های رنگین‌کمانی شفاف تزیین شده‌اند. همه چیز رنگ و بوی شادمانی می‌دهد. مردم برای تعطیلات و جشن بزرگِ آخرِ سال، خودشان را حاضر می‌کنند.

از پنجره، یکی از چند تلویزیون توی بار را می‌بینم که دارد بازی هاکی را پخش می‌کند لباس آبی‌ها به تیمی که لباس سفید و زرد پوشیده‌اند یک گل می‌زنند. با این که در تاکسی نشسته‌ام ولی صدای همهمه و خنده‌های بلند آدم‌ها را می‌شنوم.  دو زن  که لباس‌های تنگ و چسبانی پوشیده‌اند همرا با مرد چاق و تنومندی  که ریش حنایی و دستان زمختی دارد و لابد از آن آبجوخورهای حرفه‌ای است جلوی درِ دولنگه‌ی قهوه‌ای بار ایستاده‌اند. زن‌ها بدون هیچ دغدغه‌ای، بلند و از ته دل می‌خندند و پک‌های عمیقی به سیگارشان می‌زنند. در کنارشان زنی جوان و زیبا که کلاه قرمز مخصوص کریسمس را پوشیده، دوست پسرش یا  شاید همسرش را  محکم می‌بوسد. آن‌ها بی‌پروا در آغوش هم فرو می‌روند...

تا ساعت دو صبح که بار بسته می‌شود هنوز پانزده دقیقه‌ای مانده است. رادیو روی موج  جاز و بلوز است. مجری رادیو که فرانسوی صحبت  می‌کند آهنگ‌های جاز دهه‌ی شصت و هفتاد را بخش می‌کند. نمی‌دانم چرا فرانسوی‌ها این‌قدر به جاز و بلوز علاقه دارند؟ لویس آرمسترانگ فشار زیادی به خودش می‌آورد تا آرزوهایش را با اجرای آهنگ "چه دنیای خوب و محشری است"، به‌ نحو تاثیرگذاری به شنونده‌ها منتقل کند.  آخرین خبرها را روی فیس‌بوکم مرور می‌کنم. پروین، از دوستان فیس‌بوکی‌ام که از مبارزان سیاسی قدیمی‌ست همیشه آخرین خبرها و ویدیوهای ایران و جهان را آن‌جا می‌گذارد.

فیس‌بوک پرشده از خبرهای اعتراض؛ اعتراض کارکنان صنایع فولادِ اهواز، اعتراض جلیقه زردها در پاریس،  اعتصاب کارگران نیشکر هفت‌تپه،... پروین برایم نوشته «می‌بینی این روزها چه غوغایی به‌پا شده؟ حالا ایران و فرانسه، مرکز خبرهای داغ و سرنوشت‌سازند!» حق با پروین است انبوه ویدیوهای کوتاه و بلند که توسط شهروند خبرنگارها تهیه شده، اعتراض مسالمت‌آمیزشان را به سراسر دنیا مخابره می‌کنند. کارگرانی که ماه‌هاست دستمزدشان را نگرفته‌اند و بینوایانِ زردپوش فرانسوی که با خشم و عصبانیت به خیابان‌ها آمده‌اند. مقاومت کارگران خوزستان، نیروی امید را نه تنها در تمام کشور که در کل منطقه، تقویت کرده. خبر حمایت ده‌ها تشکل دانشجویی، وکلای دادگستری، و هزارها هزار امضای پشتیبانی از کارگران هفت‌تپه و فولاد اهواز، شبکه‌های اجتماعی را فتح کرده‌اند.  در فرانسه هم خبر حضور جلیقه‌زردها  به سرعت فضای رسانه‌ای جهان را تسخیر کرده است.  معمولاً هر اتفاقی که در فرانسه رخ دهد، شعاع‌اش تمام پهنه‌ی گیتی را درمی‌نوردد. انقلاب کبیر فرانسه، کمون پاریس، جنبش می ۱۹۶۸، شورش‌های مهاجران و پناهندگان علیه نژادپرستی و تبعیض. حالا هم جلیقه‌زردها خیابان‌های پاریس را اشغال کرده‌اند. از شیشه ماشین به دکه‌ی مراد نگاه می‌کنم. او هم به صفحه‌ی موبایل‌اش خیره شده است. دلم می‌خواهد ویدیوهایی را که پروین فرستاده، با مراد هم تقسیم کنم. از ماشین پیاده می‌شوم. مشتری ندارد. با اشاره‌ی دست می‌گوید که بروم توی دکه‌اش. می‌روم، و می‌خواهم که ویدیو را نشانش بدهم اما می‌بینم دارد تظاهرات جلیقه‌زردها را نگاه می‌کند. صفحه‌ی موبایل‌ام را نشانش می‌دهم که در این لحظه زن کارگری که مدت‌ها در پشت صحنه منتظر است، جلو می‌آید.  اثری از ترس و عقب‌نشینی در چهره‌اش نیست. کارگران سراپا گوشند. او از ضرورت تغییر در نحوه‌ی اداره‌ی کارخانه نیشکر و ظلمی که بر کارگران رفته است صحبت می‌کند. همه‌ی کارگران میان صحبت‌اش برایش محکم دست می‌زنند. او را تشویق می‌کنند که بیشتر صحبت کند. یکی از کارگرها  برای قدردانی از  شجاعت زنی که بدون  ترس از حضور پُرشمار پلیس ضدشورش، از کارگران دفاع کرده است، تا کمر خم می‌شود. مراد در حالی که دارد به این صحنه نگاه می‌کند به من اشاره می‌کند که به صفحه‌ی موبایل‌اش نگاه کنم. زنِ جوانی را می‌بینم که از میان جلیقه‌زردها تصمیمش را گرفته است که جلوتر برود.  پیداست که او از  گرانی و فقر و مالیات‌های کمرشکن به شدت عصبانی ست. با قدم‌های استوار به‌ طرف صف پلیس ضدشورش حرکت می‌کند... لحظه‌ای چشمم به ویدیو کارگران خوزستان می‌افتد،  کارکنان صنایع فولاد اهواز را می‌بینم  که در یکی از خیابان‌های شهر در حرکت‌اند. در جلوی صف، شش زن جوان، تظاهرات مردان را هدایت می‌کنند. هر کدام از زنان، لباس‌های رنگی متفاوتی پوشیده‌اند. روسری‌هاشان کمی به عقب رفته. روی پلاکارد کوچک‌شان نوشته است: «فرزندان کارگرانیم / کنارشان می‌مانیم.» با دیدن زنان رنگین‌پوش، که پیشاپیش همه در صف اول تظاهرات، در حرکتند به وجد می‌آیم. رو می‌کنم به مراد: ببین مراد این خودش پیروزی ست، یک پیروزی درخشان به جان تو! این آدم‌هایی که می‌بینی با سه دهه پیش که ترک‌شان کردم خیلی فرق کرده‌اند. آن موقع‌ها زنان در تظاهرات کارگری نبودند. یعنی مردان کارگر هم آن‌ها را تحویل نمی‌گرفتند. ولی حالا ببین چه می‌کنند این شیرزنان خوزستانی!...  بلافاصله برمی‌گردم به حرکت آن زن جلیقه‌زرد در پاریس. او حالا درست مثل هنرپیشه‌های تأتر که با حرکات حساب‌شده و موزونِ خود، تماشاچیان را غافلگیر و مسحور می‌کنند، جلو می‌آید. زن، جلیقه زرد‌اش را به‌ سرعت در می‌آورد. روی دو زانویش بر زمین می‌نشیند. سینه‌اش را جلو می‌دهد و دو دستش را به هوا می‌برد و با صدای رسا در مقابل دوربین‌های فیلم‌برداریِ تلفن‌های همراه، رو به نیروهای مسلح ضد شورش  که به شکل بی‌سابقه‌ای بسیج شده‌اند می‌گوید:

... ببینید با ما چه کار میکنید

باید از خودتان خجالت بکشید

اینجا افراد غیرمسلحی هستند که زخمی شدهاند

ما مسلح نیستیم

چرا، چرا به مردم خودتان آسیب میزنید

افرادی کشته شدهاند .

 شرم کنید

شما همسر و بچه دارید؟

 شوهر، برادر؟

ما طرفدار نفرت نیستیم

با ما باشید

با ما گریه کنید

با ما فریاد بزنید

...

مردان کارگر که جلوی ساختمان آجری و بدقواره‌ی فرمانداری شوش جمع شده‌اند راه را برای زن مسن‌تری که مانند مادران قدیمی جنوب، عبا و مقنعه پوشیده است باز می‌کنند. از چهره‌ی سوخته و چروکیده‌اش پیداست که سختی سالیان جنگ و گرمای سوزنده و ریزگردها و فقر را یکجا با خود دارد. زن خطاب به کارگران می‌گوید: برادران! به‌عنوان یک مادر ازتان می‌خواهم اجازه بدهید دختران و همسران‌تان هم در این اعتراضات همراه‌تان باشند. در کنار همسران‌مان، دختران‌مان و مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های‌مان، قوی‌تر خواهیم بود. کارگران در تأیید سخنان زن،  دست می‌زنند.

یگان‌های ضد شورش، بی‌وقفه گاز اشک‌آور وسط جمعیت می‌اندازند. به مراد می‌گویم این نیروهای ویژه که بزدلانه در پشت آن نقاب‌های سیاه پنهان شده‌اند و مثل رباط‌های آهنی راه می‌روند چقدر حال بهم‌زنند. مراد می‌گوید «تازه این‌ها توی فرانسه دارند این‌طور مردم را اذیت می‌کنند خدا به داد کشور خودمان برسد. می‌دانی که به نیروی ضدشورش آموزش ـ آموزش که نه در واقع تلقین می‌کنند که اگر با مردم معترض روبرو شدند باید فکر و رفتار و احساس‌شان ‌ تماماً در خدمت سرکوب باشد در غیر این صورت پلیس شکست می‌خورد و کل نیروهای مسلح بی‌آبرو می‌شوند. مدام شستشوی مغزی بهشان می‌دهند و می‌گویند که مواظب باشند یک وقت زجه‌ی زن و یا مردی که در حال کتک‌خوردن است روی احساس و رفتارشان تاثیر نگذارد. آنان را طوری توجیه کرده‌اند که مبادا لبخند مادران و گُل‌هایی را که مردم به آن‌ها هدیه می‌کنند فریب‌شان بدهد و دل‌شان به رحم آید»

باز هم ویدیو دیگری از ایران بالا می‌آید. مطمئنم که بازنشر این ویدیو نیز کار پروین است. این پروین هرچند خودش اینجاست ولی قلب و احساسش در ایران است کنار کارگران و زنان معترض هموطن‌اش. در هر جای دنیا اگر اعتراض و کوششی برای احقاق حقوق زنان، کارگران، ترانسجدرها، همجنس‌گراها و محیط زیست است پروین هم حضور دارد. حالا این ویدیو، دارد کارگران را نشان می‌دهد که در مقابل کارخانه تجمع کرده‌اند. آن‌ها در حال اعتصابند. دوربین‌های تلفن‌های دستی یکی، یکی بالا می‌روند تا لحظه سخنرانی نماینده کارگران را ضبط کنند. دیگر به فیلم‌بردار و کارگردان حرفه‌ای نیازی نیست. دیگرهیچ احتیاجی به خبرنگارهای صدا و سیما و روزنامه‌های زرد و مسخره که مدام  دروغ به خورد مردم می‌دهند نیست. با شروع سخنرانی، هر کسی از هر زاویه‌ای فیلم می‌گیرد. به قول پروین «مردم چه فیلم‌بردارهای خوبی شده‌اند. دیگر هیچ رخدادی از چشم دوربین تلفن‌های همراه مردم پنهان نمی‌ماند. در آنی خبرها از آن‌سوی دنیا بدون سانسور، به این سوی دنیا مخابره می‌شود...» مردم عادی در ایران، این فیلم‌ها را در دنیای مجازی منتشر می‌کنند تا من و مراد در این سوی دنیا، در کنار جیمزمقدس، متوجه شویم که در خانه‌ی مادری‌مان چه می‌گذرد. فیس‌بوک و تلگرام و واتس‌آپ و توئیتر و اینستاگرام پُراست از فیلم‌های اعتراض کارگران هفت تپه و فولاد اهواز.

جوانی سبزه‌‌رو و خوش‌اندام جنوبی که انگار نماینده کارگران است با حرارت و اشاره‌ی دست، صحبت‌اش را با درود به همت همکارانش و با احترام به زنانی که آن‌جا حضور دارند آغاز می‌کند. شفاف و بُرّنده صحبت می‌کند. کارگران برایش دست می‌زنند. آیا نیروهای امنیتی او را سرجایش خواهند نشاند؟ بی‌خودی دچار اضطراب  و دلهره  و فکرهای بد می‌شوم. نکند او هم دچار سرنوشت محمدعلی ابرندی و ابراهیم غریب‌زاده  دو نماینده کارگری بشود که در دهه شصت در زندان‌های ایران سر به نیست شدند. در آن‌سو یگان‌های ویژه نظامی همه‌ی حرکات را زیر نظر دارند. آن‌ها قصدشان این است که با حضور ترسناک‌شان کارگران گرسنه را تحریک کنند. چون می‌دانند آدمی که گرسنه است خیلی زود عصبی و تحریک می‌شود. به مراد می‌گویم یادت است آن موقع‌ها کمیته‌چی‌ها نقش یگان ویژه را بازی می‌کردند. مراد با نیشخند می‌گوید:«تجهیزات ساده‌تری هم داشتند.» می‌گویم یونیفرم هم نمی‌پوشیدند. لباس‌هاشان یک شلوار و پیراهن کثیف و یک کفش کتانی بود. همین!  چماق و قمه و دشنه هم ابزارهای سرکوب‌شان بود. آن‌ها در آن موقع  برای سرکوب و آش و لاش کردن نیازی به هیچ بهانه‌ای نداشتند. به‌راحتی در یک چشم بهم زدن، آش و لاشت می‌کردند. باورت می‌شود هنوز هم بعضی شب‌ها، با صدای  تکبیرشان از خواب می‌پرم. اما حالا چی؟ لباس‌شان رسمی وشیک‌تر شده است. پشت  یونیفرم‌هاشان که شبیه یونیفرم نیروهای ضدشورش فرانسوی است به انگلیسی نوشته شده است POLICE تا مردم دنیا نگویند مشتی آدم خودسر به‌جان مردم معترض افتاده‌اند. تجهیزات‌شان هم که کامل و مدرن است. مراد با لحنی مطمئن اضافه می‌کند: «تجهیزات‌شان همه از کشورهای پیشرفته‌ی خارج می‌آید، چقدر هم گران‌قیمت‌اند»

تا پنج دقیقه دیگر بار بسته می‌شود و کارگران و کارمندانی که تا خرخره نوشیده‌اند از بار بیرون می‌ریزند. از مراد خداحافظی می‌کنم و به ماشین برمی‌گردم. انگشتانم یخ کرده‌اند. بلافاصله ماشین را روشن می‌کنم و دکمه‌ی بخاری را می‌زنم.  روی فرمان خم می‌شوم و از شیشه جلو، آسمان را نگاه می کنم. ستاره‌ها امشب چه درخشانند. به زمین نزدیک‌تر شده‌اند. امشب برخلاف شب‌های دیگر یک تکه ابر هم در آسمان نیست.

تا چند دقیقه‌ی دیگر که بار تعطیل می‌شود وقت دارم بنابراین دوباره به سراغ ویدیو می‌روم. ملای عمامه سفیدی که شاید پیشنماز مسجدی کوچک و کم رونق در همان محله باشد خودش را به کارگران اعتصابی نزدیک کرده است. اضطراب و دلهره را می‌شود در او دید. به‌نظر می‌آید که دچار نوعی سردرگمی است. شاید کسی از بالا دستی‌هایش به او دستور داده که برود وسط خیابان وکارگران اعتصابی را به خواندن نمازجماعت دعوت کند. او و یکی دو نفر دیگر که ریش سیاهی دارند تلاش می‌کنند که کارگران معترض را به اقامه نماز جماعت دعوت کنند. ناگهان صدای زنی شنیده می‌شود که با لحن قاطع فریاد می‌زند:«کسی پشت سرش نماز نخواند». کارگران هم که به‌شدت عصبانی و دلخورند  بر خلاف گذشته، هیچ‌کدام‌شان پشت سر آخوند عمامه سفید نمی‌روند. آخوند جوان تا خودش را برای اقامه نمازآماده می‌کند تلفن همراهش زنگ می‌زند. چه کسی پشت خط می‌خواهد در این موقعیت آشفته با او صحبت کند؟  آن‌طرف‌تر برخی از کارگران روی پل، کارناوال کوچک شادی راه انداخته‌اند. چند کارگر مشغول رقص «یزله» هستند و شعارهایی به عربی سر می‌دهند. کارگر دیگری که می‌گوید چند ماه دستمزدش را نگرفته، اعتراض‌اش را با رقص بندری به ‌نمایش می‌گذارد. صدای ساز نی‌هنبان تا آخرین درجه بلند است. مرد میانسالی که عینک دودی سیاهی به چشم دارد با گیرایی خاصی مشغول رقصیدن است. ریتم حرکت پاهایش با لرزش موزون شانه‌هایش کاملاً همآهنگ است. مردم بیشتری رفته رفته به طرف صدای نی‌هنبان و رقص پرشور بندری جذب می‌شوند. به خودم می گویم: اگر آهنگ بندری را با سنج و دمام میکس کنند این رزم بزم‌گونه، پُر شورتر هم می‌شود. کارگر دیگری که چفیه به سر دارد محکم دست می‌زند و خودش را تکان می‌دهد. پروین برایم نوشته: «این کارگران واقعاً از کجا به لزوم مبارزه‌ی شاد پی برده‌اند؟ آیا این کارگر میانسال می‌خواهد با رقص ابتکاری‌اش، به طور غیرمستقیم آینده را نشان‌مان دهد؟ آیا می‌خواهند با آفریدن شادی، به مردم بگویند که ما برای آینده‌ای شاد و بهتر مبارزه می‌کنیم؟ هیچ بعید نیست کسی تجربه سیلویا فدریجی فمنیست ایتالیایی‌تبار را که بر لزوم مبارزه شاد تاکید دارد به آن‌ها انتقال داده است!» با خودم می‌گویم شاید هم تجربه‌ی اعتراضات کارگری در دیگر کشورها که معمولاً با شادی، رقص، پخش موسیقی و آواز همراه است از طریق همین شبکه‌های اجتماعی به این کارگران منتقل شده است؟...

ساعت دقیقاً دو صبح را نشان می‌دهد. چیزی به پایان شیفت دوازده ساعته‌ام نمانده است. مشغول اشتراک‌گذاری ویدیوها هستم که بار، تعطیل می‌شود. یک‌دفعه جمعیت پُرشمار، از جیمزمقدس بیرون می‌آیند. هیچ کسی، برای گرفتن تاکسی، سعی نمی‌کند نسبت به دیگری، پیشدستی کند. هوای بیرون سردتر شده است. بعضی‌ها همچنان در حال خنده و صحبت‌اند. برخی از مردان شاد و مست، تاکسی‌های خالی را به زنان تعارف می‌کنند که ابتدا زنان سوار شوند. چند نفر هم برای خریدن هات‌داگ‌های تند و خوشمزه، روبه‌‌روی بساط هات‌داگ‌فروشی، صف منظمی را درست می‌کنند. مراد به تندی و مهارت خاصی هات‌داگ‌های گرم و کبابی را لای نان تازه می‌پیچد. در حین کار با مشتری‌هایش خوش و بش می‌کند و بلند می‌خندد. از دور زیر نور چراغ‌رنگی‌ها، دندان‌های سفید مراد را می‌بینم که برق می‌زنند.

  از همین نویسنده:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • رسول مآن

    شش دانگ حواست بهم هست روح الله !؟! + دامی بوده برای ریزباند !

  • مژگان

    آقای صفوی بسیار لذت بردم از خواندن این داستان کوتاه شما. ذکر بار ایرلندی در داستان شما, مرا را به یاد دوران جوانی و بارهای ایرلندی در شهر ما (در شرق آمریکا) انداخت, که صاحب ها و مشتریان اکثرشان از هوادارن "ارتش جمهوریخواه ایرلند" بودند و بسیار اهل حال: زنان و مردانی اهل رزم و بزم. تفاوت بین فرهنگ ایرلندی و ایرانی نیز جالب است. ایرلندی ها با وجود تمامی مصائب و بلاهایی که بر سرشان آمده است: هشتصد سال استعمار و سلطهء انگلیس, قحطی ۱۸۴۷ (که چندین میلیون از گرسنگی تلف شدند),...در بارهء تمامی این بدبختی هایشان شعر مینویسند, برایش موسیقی مناسب می سازند و آنرا به آهنگ می آورند و اجرا می کنند. بدینگونه احساسات خود را پردازش می کنند, یا به قول فرنگی ها: process their emotions اما متاسفانه فرهنگ غالب در کشور ما کماکان عزاداری و....است.