ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

ترانه، قربانى چپ‌دستى

<p>شهرنوش پارسی&zwnj;پور - هنگامى که روانکاوى در سوئیس با ترانه گفت&zwnj;وگو کرد به او گفت اینکه او دیوانه نشده است به معجزه اى مى&zwnj;ماند. ترانه را با حالت روحى اسفناکى به نزد این روانکاو برده بودند. او که از حمله شدید عصبى رنج مى&zwnj;برد، با زبانى الکن بخشى از زندگى&zwnj;اش را براى راونکاو بازگو کرده بود.</p> <!--break--> <p>ترانه چپ&zwnj;دست به دنیا آمده بود. تا زمانى که کودک بود این مسئله چندان توجهى جلب نکرده بود. اما در نخستین سال دبستان خانم آموزگار کوته&zwnj;فکرى زندگى او را داغان کرده بود. ترانه مداد را به دست چپ گرفته بود تا مشق بنویسد، و خانم معلم با کشف اینکه بچه چپ&zwnj;دست است او را به شدت تنبیه کرده بود. او مدادى لاى انگشت&zwnj;هاى ترانه گذاشته بود و به شدت فشار داده بود.</p> <p>&nbsp;</p> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20120428_OK_Gozaareshe_ZendegieMaa_68.mp3"><img align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon_14.jpg" alt="" /></a></p> <p>&nbsp;</p> <p>مادر خود من هم که چپ&zwnj;دست بود با همین روش جنون&zwnj;آمیز آموخته بود که با دست راست بنویسد. آن موقع به مادرم گفته بودند که آنهایى که با دست چپ مى&zwnj;نویسند با شیطان ارتباط پیدا مى&zwnj;کنند. مادر همیشه زنى عصبى بود و به سرعت جوش مى&zwnj;آورد. معلم ترانه اما کمى مدرن&zwnj;تر بود. او به پدر ترانه که افسر ارتش بود گفته بود بچه&zwnj;هایى که چپ&zwnj;دست هستند زود گول شیطان را مى&zwnj;خورند. ترانه دوجانبه تنبیه مى&zwnj;شد. پدر و مادرش در خانه مراقب بودند که با دست چپ ننویسد، و هرگاه که مى&zwnj;نوشت او را کتک مى&zwnj;زدند. خانم معلم نیز بی&zwnj;دریغ مداد لاى انگشت&zwnj;هاى او مى&zwnj;گذاشت. اما راست&zwnj;نویسى براى ترانه بسیار مشکل بود. خطش با دست راست بسیار زشت و به اصطلاح &quot;خرچنگ&zwnj;قورباغه&quot; بود؛ و شاید یکى از دلایلى که او هرگز موفق نشد شاگرد زرنگى باشد همین مسئله بود.</p> <p>&nbsp;</p> <p>روانکاو سوئیسى شرح مفصلى از نحوه عملکرد مغز در اختیار او گذاشته بود. ظاهراً هنگامى که بچه را وادار مى&zwnj;کنند تا با دست راست بنویسد سازمان مغز او را به هم مى&zwnj;زنند. شاید براى همین ترانه علاوه بر بى&zwnj;استعدادى در درس، ترسو و مردم&zwnj;گریز هم شده بود. او به شدت از پدرش مى&zwnj;ترسید. جرئت نداشت بگوید که از او متنفر است. پدرش که مُرد ترانه حتى یک قطره اشک نریخت. علاوه بر آنکه احساس مى&zwnj;شد که از مرگ پدر بسیار شاد است. اما اکنون میان مرگ پدر و ترانه کوچک ۳۰ سال فاصله بود. دخترک از هر صداى کوچکى متوحش مى&zwnj;شد. یک&zwnj;بار مادرش در هنگامى که در صندلى عقب ماشین نشسته بود دستش به دسته خودرو گرفت و در باز شد. خودرو در حال حرکت بود و زن از آن به بیرون پرتاب شده بود، البته دستگیره را ول نکرده بود. ترانه به جاى آنکه به راننده فرمان ایست بدهد یکسره جیغ زده بود و زن مدت&zwnj;ها به دنبال خودرو کشیده شده و به شدت مجروح شده بود.</p> <p>&nbsp;</p> <p>از ترانه نمى شد انتظار انجام کارى را داشت. تنها دلخوشى او سگش بود که در اینجا خوشبختانه هم پدر و هم مادر به سگ علاقه داشتند و مزاحمتى براى بچه فراهم نمى&zwnj;کردند. علاقه ترانه به سگ آنقدر شدید بود که مى&zwnj;شد گفت هیچکس و هیچ چیز را به اندازه او دوست ندارد.</p> <p>&nbsp;</p> <blockquote> <p><img align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/parsipoursh.gif" alt="" />اخیراً پس از سال&zwnj;ها ترانه را دوباره دیدم. او که مقیم اروپاست براى دیدن من به آلمان آمده بود.</p> </blockquote> <p>در چهارده&zwnj;سالگى اقبال خوشى به ترانه روى آورد. آقاى میرزایى دبیر ریاضیات به او، به عنوان شاگرد تنبل عنایت ویژه&zwnj;اى داشت. یک روز آقاى میرزایى در هنگامى که بچه&zwnj;ها بسیار شلوغ مى&zwnj;کردند و نسبت به&zwnj;سختى ریاضیات شکایت داشتند، گفته بود: اگر یک خر مطلبى را بفهمد، معنى&zwnj;اش این است که تمام خر&zwnj;ها آن مطلب را خواهند فهمید. ترانه بر خلاف عادت به شدت خندیده بود. بعد میان دبیر دلسوز و شاگرد تنبل بحثی درگرفته بود و عاقبت آقاى میرزایى متوجه شده بود که ترانه چپ&zwnj;دستى&zwnj;ست که مجبور است با دست راست بنویسد. او با محبت به ترانه پیشنهاد کرده بود که دوباره بکوشد با دست چپ بنویسد، اما ترانه پاسخ داده بود که این کارى شیطانى&zwnj;ست. آقاى میرزایى درباره شیطان با پدر و مادر ترانه وارد گفت&zwnj;وگو شده بود و توانسته بود روى ذهن آن&zwnj;ها تأثیر بگذارد. او کوشیده بود به آن&zwnj;ها تفهیم کند که شاید علت بى&zwnj;استعدادى ترانه در درس همین مسئله فشار آوردن به او براى راست&zwnj;دست&zwnj;نویسى ا&zwnj;ست.</p> <p>&nbsp;</p> <p>حرف هاى متین و منطقى مرد صاحب دانش در تغییر رفتار پدر و مادر او بسیار مؤثر واقع شده بود. اما ترانه دیگر کوچک&zwnj;ترین کوششى در نوشتن با دست چپ نداشت. خاطره عذاب&zwnj;هایى که کشیده بود آنقدر قوى بود که ترجیح مى داد با&zwnj;&zwnj; همان دست راست و با&zwnj;&zwnj; همان خط زشت بنویسد.</p> <p>&nbsp;</p> <p>عشق ترانه به پسر همسایه با نامه&zwnj;اى آغاز شد که او از روى دیوار به داخل حیاط آن&zwnj;ها پرت کرد. کم&zwnj;کم نامه&zwnj;نگارى گسترده&zwnj;اى میان آن&zwnj;ها آغاز شد. ترانه براى نخستین بار کسى را دوست داشت. او که هرگز به افراد خانواده&zwnj;اش علاقه&zwnj;اى نداشت، در عشق پسر همسایه غرق شد. کم&zwnj;کم دامنه این عشق بالا گرفت و خبر آن به گوش پدر و مادر ترانه رسید. البته دیگر تنبیه کردن دختر پانزده ساله کار آسانى نبود، به&zwnj;ویژه که آن&zwnj;ها بر سر آزارهایى که به او داده بودند احساس گناه مى&zwnj;کردند. اما قبول این عشق نیز برایشان میسر نبود. پسر همسایه را لایق دخترشان نمى&zwnj;دیدند. پس عقلشان را روى هم گذاشتند و به این نتیجه رسیدند که دختر را به سوئیس بفرستند. اکنون هرچه ترانه زارى کرد و التماس کرد به خرج آن&zwnj;ها نرفت. در یک سحرگاه اواخر تابستان ترانه به سوئیس پرواز کرد. روشن نبود که سگ او از کجا مى&zwnj;داند که صاحبش خواهد رفت. هنگامى که ترانه سوار خودرو شد سگ از پنجره ماشین به درون پرید و روى زانوى او نشست. سگ ابداً خیال نداشت از جاى خود حرکت کند. این در حالى بود که ریز ریز ناله مى&zwnj;کرد.</p> <p>&nbsp;</p> <p>یک سال بعد در لوزان سوئیس ترانه دچار شوک عصبى شد. مقامات مدرسه شبانه&zwnj;روزى او را به یک بیمارستان روانى منتقل کردند و به خانواده او خبر دادند. دائى او که مقیم سوئیس بود با پزشک او ملاقات کرد. به نظر پزشک علت تمام گرفتارى&zwnj;هاى ترانه همین مسئله چپ&zwnj;دستى او بود که به زور کتک و فشار روانى به راست&zwnj;دستى تبدیل شده بود. ترانه به مدت شش ماه در بیمارستان بسترى بود.</p> <p>&nbsp;</p> <p>بعد&zwnj;ها او سه بار شوهر کرد بى&zwnj;آنکه بتواند هیچیک از شوهر&zwnj;هایش را دوست بدارد. البته سه بار ازدواج او از هرزگى نبود. شوهر نخست او در تصادف با یک خودرو جانش را از دست داد. شوهر دوم او پس از مدتى زندگى با او کشف کرد که یک همجنسگراست. او از ترانه درخواست کرد که دوست پسرش را به خانه&zwnj;شان بیاورد و همه با هم زندگى کنند. پذیرش این مسئله براى ترانه بسیار دردناک بود. شوهر سوم اما&zwnj;&zwnj; همان کسى&zwnj;ست که تا اکنون با او زندگى مى&zwnj;کند. علت آنکه از یکدیگر جدا نمى شوند این است که شوهر مرد خسیسى&zwnj;ست و دوست ندارد هیچکس و هیچ چیز را از دست بدهد.</p> <p>&nbsp;</p> <p>اخیراً پس از سال&zwnj;ها ترانه را دوباره دیدم. او که مقیم اروپاست براى دیدن من به آلمان آمده بود. برایم تعریف کرد که پسر همسایه به پزشک قابلى تبدیل شده و در ایران زندگى مى&zwnj;کند، ازدواج کرده و سه بچه دارد. گفت که هنوز احساس مى&zwnj;کند تنها انسانى را که در زندگى دوست داشته&zwnj;&zwnj; همان پسر همسایه است. گفت که شوهرش را تحمل مى&zwnj;کند، چون جایى براى رفتن ندارد، و تخصصى براى کار کردن ندارد. مدت&zwnj;هاست که از مرگ پدر و مادر او مى&zwnj;گذرد. ترانه هرگز از آن&zwnj;ها حرفى نمى&zwnj;زند، و اگر بحثى بشود مى&zwnj;گوید راحت شدند.</p> <p>&nbsp;</p> <p>به این ترتیب زنى که در زندگى&zwnj;اش فقط یک مرد و یک سگ را دوست داشته است در سکوت و آرامش دارد یک زندگى خاکسترى را مى&zwnj;گذراند، و براى من این پرسش همیشه مطرح بوده که اگر او چپ&zwnj;دست باقى مانده بود زندگى&zwnj;اش چگونه پیش مى&zwnj;رفت.<br /> &nbsp;</p> <p>در همین زمینه:</p> <p><a href="#http://radiozamaneh.com/taxonomy/term/2271">::برنامه&zwnj;های رادیویی شهرنوش پارسی&zwnj;پور در رادیو زمانه::</a><br /> <a href="http://shahrnushparsipur.com/">::وب&zwnj;سایت شهرنوش پارسی&zwnj;پور::&emsp;</a></p>

شهرنوش پارسی‌پور - هنگامى که روانکاوى در سوئیس با ترانه گفت‌وگو کرد به او گفت اینکه او دیوانه نشده است به معجزه اى مى‌ماند. ترانه را با حالت روحى اسفناکى به نزد این روانکاو برده بودند. او که از حمله شدید عصبى رنج مى‌برد، با زبانى الکن بخشى از زندگى‌اش را براى راونکاو بازگو کرده بود.

ترانه چپ‌دست به دنیا آمده بود. تا زمانى که کودک بود این مسئله چندان توجهى جلب نکرده بود. اما در نخستین سال دبستان خانم آموزگار کوته‌فکرى زندگى او را داغان کرده بود. ترانه مداد را به دست چپ گرفته بود تا مشق بنویسد، و خانم معلم با کشف اینکه بچه چپ‌دست است او را به شدت تنبیه کرده بود. او مدادى لاى انگشت‌هاى ترانه گذاشته بود و به شدت فشار داده بود.

مادر خود من هم که چپ‌دست بود با همین روش جنون‌آمیز آموخته بود که با دست راست بنویسد. آن موقع به مادرم گفته بودند که آنهایى که با دست چپ مى‌نویسند با شیطان ارتباط پیدا مى‌کنند. مادر همیشه زنى عصبى بود و به سرعت جوش مى‌آورد. معلم ترانه اما کمى مدرن‌تر بود. او به پدر ترانه که افسر ارتش بود گفته بود بچه‌هایى که چپ‌دست هستند زود گول شیطان را مى‌خورند. ترانه دوجانبه تنبیه مى‌شد. پدر و مادرش در خانه مراقب بودند که با دست چپ ننویسد، و هرگاه که مى‌نوشت او را کتک مى‌زدند. خانم معلم نیز بی‌دریغ مداد لاى انگشت‌هاى او مى‌گذاشت. اما راست‌نویسى براى ترانه بسیار مشکل بود. خطش با دست راست بسیار زشت و به اصطلاح "خرچنگ‌قورباغه" بود؛ و شاید یکى از دلایلى که او هرگز موفق نشد شاگرد زرنگى باشد همین مسئله بود.

روانکاو سوئیسى شرح مفصلى از نحوه عملکرد مغز در اختیار او گذاشته بود. ظاهراً هنگامى که بچه را وادار مى‌کنند تا با دست راست بنویسد سازمان مغز او را به هم مى‌زنند. شاید براى همین ترانه علاوه بر بى‌استعدادى در درس، ترسو و مردم‌گریز هم شده بود. او به شدت از پدرش مى‌ترسید. جرئت نداشت بگوید که از او متنفر است. پدرش که مُرد ترانه حتى یک قطره اشک نریخت. علاوه بر آنکه احساس مى‌شد که از مرگ پدر بسیار شاد است. اما اکنون میان مرگ پدر و ترانه کوچک ۳۰ سال فاصله بود. دخترک از هر صداى کوچکى متوحش مى‌شد. یک‌بار مادرش در هنگامى که در صندلى عقب ماشین نشسته بود دستش به دسته خودرو گرفت و در باز شد. خودرو در حال حرکت بود و زن از آن به بیرون پرتاب شده بود، البته دستگیره را ول نکرده بود. ترانه به جاى آنکه به راننده فرمان ایست بدهد یکسره جیغ زده بود و زن مدت‌ها به دنبال خودرو کشیده شده و به شدت مجروح شده بود.

از ترانه نمى شد انتظار انجام کارى را داشت. تنها دلخوشى او سگش بود که در اینجا خوشبختانه هم پدر و هم مادر به سگ علاقه داشتند و مزاحمتى براى بچه فراهم نمى‌کردند. علاقه ترانه به سگ آنقدر شدید بود که مى‌شد گفت هیچکس و هیچ چیز را به اندازه او دوست ندارد.

اخیراً پس از سال‌ها ترانه را دوباره دیدم. او که مقیم اروپاست براى دیدن من به آلمان آمده بود.

در چهارده‌سالگى اقبال خوشى به ترانه روى آورد. آقاى میرزایى دبیر ریاضیات به او، به عنوان شاگرد تنبل عنایت ویژه‌اى داشت. یک روز آقاى میرزایى در هنگامى که بچه‌ها بسیار شلوغ مى‌کردند و نسبت به‌سختى ریاضیات شکایت داشتند، گفته بود: اگر یک خر مطلبى را بفهمد، معنى‌اش این است که تمام خر‌ها آن مطلب را خواهند فهمید. ترانه بر خلاف عادت به شدت خندیده بود. بعد میان دبیر دلسوز و شاگرد تنبل بحثی درگرفته بود و عاقبت آقاى میرزایى متوجه شده بود که ترانه چپ‌دستى‌ست که مجبور است با دست راست بنویسد. او با محبت به ترانه پیشنهاد کرده بود که دوباره بکوشد با دست چپ بنویسد، اما ترانه پاسخ داده بود که این کارى شیطانى‌ست. آقاى میرزایى درباره شیطان با پدر و مادر ترانه وارد گفت‌وگو شده بود و توانسته بود روى ذهن آن‌ها تأثیر بگذارد. او کوشیده بود به آن‌ها تفهیم کند که شاید علت بى‌استعدادى ترانه در درس همین مسئله فشار آوردن به او براى راست‌دست‌نویسى ا‌ست.

حرف هاى متین و منطقى مرد صاحب دانش در تغییر رفتار پدر و مادر او بسیار مؤثر واقع شده بود. اما ترانه دیگر کوچک‌ترین کوششى در نوشتن با دست چپ نداشت. خاطره عذاب‌هایى که کشیده بود آنقدر قوى بود که ترجیح مى داد با‌‌ همان دست راست و با‌‌ همان خط زشت بنویسد.

عشق ترانه به پسر همسایه با نامه‌اى آغاز شد که او از روى دیوار به داخل حیاط آن‌ها پرت کرد. کم‌کم نامه‌نگارى گسترده‌اى میان آن‌ها آغاز شد. ترانه براى نخستین بار کسى را دوست داشت. او که هرگز به افراد خانواده‌اش علاقه‌اى نداشت، در عشق پسر همسایه غرق شد. کم‌کم دامنه این عشق بالا گرفت و خبر آن به گوش پدر و مادر ترانه رسید. البته دیگر تنبیه کردن دختر پانزده ساله کار آسانى نبود، به‌ویژه که آن‌ها بر سر آزارهایى که به او داده بودند احساس گناه مى‌کردند. اما قبول این عشق نیز برایشان میسر نبود. پسر همسایه را لایق دخترشان نمى‌دیدند. پس عقلشان را روى هم گذاشتند و به این نتیجه رسیدند که دختر را به سوئیس بفرستند. اکنون هرچه ترانه زارى کرد و التماس کرد به خرج آن‌ها نرفت. در یک سحرگاه اواخر تابستان ترانه به سوئیس پرواز کرد. روشن نبود که سگ او از کجا مى‌داند که صاحبش خواهد رفت. هنگامى که ترانه سوار خودرو شد سگ از پنجره ماشین به درون پرید و روى زانوى او نشست. سگ ابداً خیال نداشت از جاى خود حرکت کند. این در حالى بود که ریز ریز ناله مى‌کرد.

یک سال بعد در لوزان سوئیس ترانه دچار شوک عصبى شد. مقامات مدرسه شبانه‌روزى او را به یک بیمارستان روانى منتقل کردند و به خانواده او خبر دادند. دائى او که مقیم سوئیس بود با پزشک او ملاقات کرد. به نظر پزشک علت تمام گرفتارى‌هاى ترانه همین مسئله چپ‌دستى او بود که به زور کتک و فشار روانى به راست‌دستى تبدیل شده بود. ترانه به مدت شش ماه در بیمارستان بسترى بود.

بعد‌ها او سه بار شوهر کرد بى‌آنکه بتواند هیچیک از شوهر‌هایش را دوست بدارد. البته سه بار ازدواج او از هرزگى نبود. شوهر نخست او در تصادف با یک خودرو جانش را از دست داد. شوهر دوم او پس از مدتى زندگى با او کشف کرد که یک همجنسگراست. او از ترانه درخواست کرد که دوست پسرش را به خانه‌شان بیاورد و همه با هم زندگى کنند. پذیرش این مسئله براى ترانه بسیار دردناک بود. شوهر سوم اما‌‌ همان کسى‌ست که تا اکنون با او زندگى مى‌کند. علت آنکه از یکدیگر جدا نمى شوند این است که شوهر مرد خسیسى‌ست و دوست ندارد هیچکس و هیچ چیز را از دست بدهد.

اخیراً پس از سال‌ها ترانه را دوباره دیدم. او که مقیم اروپاست براى دیدن من به آلمان آمده بود. برایم تعریف کرد که پسر همسایه به پزشک قابلى تبدیل شده و در ایران زندگى مى‌کند، ازدواج کرده و سه بچه دارد. گفت که هنوز احساس مى‌کند تنها انسانى را که در زندگى دوست داشته‌‌ همان پسر همسایه است. گفت که شوهرش را تحمل مى‌کند، چون جایى براى رفتن ندارد، و تخصصى براى کار کردن ندارد. مدت‌هاست که از مرگ پدر و مادر او مى‌گذرد. ترانه هرگز از آن‌ها حرفى نمى‌زند، و اگر بحثى بشود مى‌گوید راحت شدند.

به این ترتیب زنى که در زندگى‌اش فقط یک مرد و یک سگ را دوست داشته است در سکوت و آرامش دارد یک زندگى خاکسترى را مى‌گذراند، و براى من این پرسش همیشه مطرح بوده که اگر او چپ‌دست باقى مانده بود زندگى‌اش چگونه پیش مى‌رفت.
 

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • کاربر مهمان

    از شما برای دو مطلب متشکرم. اول اینکه این موضوع جای تاسف دارد و من نیز از نزدیک شاهد چنین رفتار خشنی با کودکان چپ دست بوده ام و میطلبید که عنوان شود. دوم اینکه از اینکه بر خلاف سایر دفعات ، خاطره تان را پیش از فرستادن ، یک یا چند بار خواندید و به جای یک متن بی سر و ته، اینبار یک متن تمیز و خوانا فرستادید، ممنونم.

  • کاربر مهمان

    اگر او چپ دست میماند هم زندگیش چندان تغییری نمیکرد خانم پارسی پور عزیز!! درآمریکا هم مثل ایران تا همین چند سال پیش بچه ها رو وادار میکردند که با دست راست بنویسند -گویا این قضیه دربین یهودیان هنوز هم شایع است- چون یک دوست یهودی دارم که مجبورش کرده اند با دست راست بنویسد. زندگیش بسیار خوب است و ازنظر روانی هم بسیار سالم است!! اتفاقا یکبار من ازین دوستم پرسیدم دچار لکنت زبان نشده و گفت نه. وادار کردن بچه به نوشتن با دست راست اصلا کار درستی نیست و منظور من هم این نیست که اشکالی ندارد- منظورم این است که فشارهای روانی ازطرف خانواده و اجتماع به مراتب تاثیر شدیدتری بر مغز انسان دارند تا این موضوع!! من چپ دست هستم ازبچگی هم با دست چپ می نوشتم. خوشبختانه درخانه و مدرسه کسی به کارم کاری نداشت! اما بازهم خیلی شانس آوردم که با تمام مسائل و موضوعات ایران دیوانه نشدم!!

  • حمید

    از نظر شکلی، متن نامنظم و از هم گسیخته ای بود. از نظر محتوایی هم فوق العاده مبالغه آمیز نوشته شده است. بنده خودم هم چپ دست هستم و تحصلیلاتم را در ایران گذرانده ام. تنها کسی که چند بار به من توصیه کرد که سعی کنم با راست بنویسم، مادر بزرگم بود. او هم بعد از آنکه متوجه شد که توصیه هایش در من اثری ندارد، قضیه را رها کرد. البته من هم در دوران دبستان به کرات تنبیه شدم. مداد هم لای انگشتانم گذاشته شده است. با شلنگ و خط کش هم کتک خوردم اما نه بخاطر اینکه چپ دست بوده ام. در حال حاضر هم وضع روحی، روانی و مالیم از خیلی از راست دستها بهتر است!

  • کاربر مهمان

    در تاثیر این قضیه در مشکلات رخ داده برای ترانه بسیار مبالغه شده است. شاید مبالغه ای که خود ترانه هم باور کرده است. فرستادن هر کودکی در سن 14 سالگی به کشوری دیگر میتواند تبعات روانی زیادی را برای او ایجاد کند و فکر نمیکنم این مسایل ربطی به نوشتن با چپ و راست داشته باشد.