● دیدگاه
دستگاه سیستماتیکِ سانسور و استراتژی ادبی نویسنده ایرانی
بهرام مرادی - با سانسوری که سیستماتیک عمل میکند نمیتوان «دوست» شد. از سانسورچی نمیتوان تمکین کرد که چراغی روشن بماند که آن هم توهمی بیش نیست.
میگویند اهلِ مصالحه هستیم؛ میگویند بارها گفتهایم که آمادهایم بههمراه آقایانِ سانسورچی راهحلی پیدا کنیم تا کارهامان منتشر شوند؛ میگویند اما چه کنیم وقتی درِ گفتوگو و توافق را میبندند و یک کتاب را از بیخوبُن رد میکنند؟؛ میگویند هیچ نویسندهیی از سانسور خوشش نمیآید، اما حذفِ چند جمله و چند صفحه بهتر از حذفِ کُلِ کتاب است؛ میگویند البته سوءتفاهم نشود، منظور این نیست که سانسور خوب است و باید به آن تن داد، اما وقتی در کشوری خوانندهیی وجود ندارد، چه یک صفحه و چه صد صفحه از کتابی حذف شود.
اینکه چه کسانی این حرفها را میزنند مهم نیست؛ مهم نگرشیست بینِ بخشِ بزرگی از نویسندگانِ ایرانی که بهرغمِ واقعیتهای چهار دههی گذشته و نتایجی که بهبار آورده، نمیخواهند این نگرش و رفتار را بازنگری کنند؛ رفتاری که یکی از دلایلِ این گزارههای درست است که: سیاستِ خنثاسازیي ادبیات توفیقِ نسبی داشته است و: امروزه ادبیات نقشِ مهمی در جامعهی ما ایفا نمیکند و حاملانِ آن، یعنی نویسندگان، دیگر از وزنه و اهمیتِ خاصی در جامعه برخوردار نیستند.
آیا زمانِ آن فرانرسیده که نویسندهی ایرانی به بازخوانی و بازنگریی رفتارِ خود در برابرِ سانسور بنشیند؟
متنی که در پی میآید مبتنی بر این گمان است که در طولِ زمانیي چهار دههی گذشته، ادبیاتِ منتشره ـ به شکلِ کتاب ـ در محدودهی مرزهای جغرافیایی ایران، رفتهرفته به بیماریهای حادی دچار شده که نتیجهاش افتِ شدیدِ کیفیی تولیداتِ ادبی است. روشن است که این افت ناشی از علل و عواملِ متنوع و گستردهیی است که حوزههای عمومی و تخصصیتری را دربرمیگیرد؛ حوزههایی همچون سیاستهای حکومتی ایدئولوژیک، تحولاتِ اجتماعی، نگرشهای اخلاقی و فرهنگیی طبقات و لایههای اجتماعی، روانشناسیی فردی و جمعی، تحولاتِ ساختاری، زبانشناسی و غیره. سانسور یکی از خروجیهای این حوزههاست که همچون دیگر پدیدههای اجتماعی در یک رابطهي دیالکتیکی نقشی پیچیده و علت/ معلولی ایفا میکند.
بهگمانِ من، سانسور بر سه ستونِ اصلی بنا میشود: مرزهای اخلاقی/ فرهنگیی جامعه، حکومت و نویسنده. کنش و واکنشِ هر کدام از اینها میتواند در تشدید یا تضعیفِ سانسور نقش ایفا کند. اگر نقشِ ستونِ اول را از این معادله بیرون بگذاریم ـ چرا که بحثی پیچیده و گسترده در حوزههای مختلف است و در این متن نمیگنجد ـ میتوان با تمرکز بر دو ستونِ دیگر گفت که سانسورِ حکومتی در طولِ این چهار دهه ضرباتی، اگر نگوییم بنیانکن، که جدی به این ادبیات وارد آورده است و در طولِ زمان، به پدیدهیی سیستماتیک تبدیل شده؛ راهکارهایی تقریبن ثابت وضع کرده و سازماندهیی گستردهیی با بهکارگیریی همهی شیوهها برای پیشبُرد و تحمیلِ خویش انجام داده است. و واکنشِ پدیدآورندگانِ ادبی در مقابلِ این پدیدهی سیستماتیک چهگونه بوده است؟
حاصل سانسور برای ما چیست؟ بهرام مرادی: برخی از این «کتاب»ها ناقص اند؛ برخی دیگر بهشدت ملالآور اند؛ تعدادیشان پَرت اند. ولی آنچه در اغلبِ این «تولیداتِ ادبی» خودنمایی میکند، اختهگی (یا اگر این کلمه به مذاقِ کسانی خوش نمیآید، سترونی یا همان «ادبیاتِ خنثا») است. موجودی بیجان و بیخون؛ چیزی که بود و نبودش جایی را پُر یا خالی نمیکند؛ چیزی که «چیزی» را در خواننده برنمیانگیزد.
این روزها، و این سالهای سالِ گذشته، اگر کسی حال و حوصله داشته باشد نگاهی از دور به صحنهی تولیدِ ادبی در ایران بیندازد، با حوضِ کوچکِ دایم کوچکشوندهیی روبهرو خواهد شد که مُدعیانِ قهرمانی دوروبَرش قدمآهسته میروند تا فرصتی بیابند توش بپرند و رکوردهای جدید بزنند. در این حوضِ کوچک همه نوع آدمی حضور دارد؛ از کسانی که فقط هستند تا چهره و نامشان فراموش نشود تا کسانی که در پیی تثبیت و جاانداختنِ رهبریی ادبیی خودشان اند تا حتا جوانانی که میتوانند با شرکت در یک کلاسِ داستاننویسی، سیاهمشقهای همان کلاس را جمعوجور کنند، جاهاییش را آب ببندند و بدهند به ناشر و چند ماه بعد صاحبکتاب شوند و نویسنده. در این چند ساله بهوفور مجموعهداستانهایی دیدهایم شصتهفتاد صفحهیی؛ «رُمان»هایی خواندهایم صدوبیست صفحهیی؛ کتابهایی که وقتی مصاحبههای جوراجورِ نویسنده و نقدهای دوستان و هوادارانِ او را، اگر باز هم حوصلهیی باشد، کنارِ همدیگر بچینیم، حجمشان به مراتب از خودِ کتاب بیشتر خواهد بود. برخی از این «کتاب»ها ناقص اند (گویی نویسندهاش خیلی عجول بوده)؛ برخی دیگر بهشدت ملالآور اند (گویی توسطِ دانشآموزی بیحوصله نوشته شده که پدر بالای سرش ایستاده تا مشقهاش را بنویسد)؛ تعدادیشان پَرت اند (گویی نه در مرزهای جغرافیاییی کشوری به نامِ ایران، که در دنیایی بینام و نشان میگذرند). ولی آنچه در اغلبِ این «تولیداتِ ادبی» خودنمایی میکند، اختهگی (یا اگر این کلمه به مذاقِ کسانی خوش نمیآید، سترونی یا همان «ادبیاتِ خنثا») است. موجودی بیجان و بیخون؛ چیزی که بود و نبودش جایی را پُر یا خالی نمیکند؛ چیزی که «چیزی» را در خواننده برنمیانگیزد.
سرعتِ سرسامآورِ تحولاتِ سیاسیاجتماعیی دههی اولِ بعد از سالِ ۵۷، در کنارِ ضعفِ سازماندهی و ناشیگری و ناکاربلدیی راهیافتهگان به قدرت و همچنین این واقعیت که فضای ادبیی آن دهه در دستِ نویسندگانِ اسمورسمداری بود که همیشه راههایی برای دورزدنِ سانسور و یا فرار از آن ابداع میکردند، باعث میشد تنش مابینِ پدیدآورندگانِ ادبی و دستگاه سانسور، و همچنین خطراتی که سانسورِ سیستماتیک برای آیندهی این ادبیات دارد، چندان برونفکنی نشود. دههی دوم اما، دههی تثبیتِ قدرت و سازماندهی و کنترلِ گستردهی قدرت بر فراوردههای ادبی، از کتاب تا مجله و نشریه، بود. در یک طرف نویسنده بود که در پیچوخمِ پیچیدهی خودسانسوری و رعایتِ خطوطِ قرمزِ اجتماعی دستوپا میزد و تلاش میکرد کتابی بنویسد که بتواند از سدِ ایدئولوژیک، خودسَر و زورمدارِ دستگاه سانسور بگذرد و در طرفِ دیگر دستگاهی بود که متناسب با گذرِ زمان سازمانیافتهتر میشد و تلاش میکرد با کنترلِ تولیداتِ ادبی، به ایدهآلش، که همانا یکسانسازیی فضای اندیشهگی و زیباییشناسی بود، دست یابد. تحولاتِ سیاسیی اواخرِ دههی هفتاد تکانی در این رابطه داد.
در آن سالها اگر کسی حال و حوصلهی نشستن پای درددلِ نویسندههای اسمورسمدار را داشت، میتوانست قصههای گروتسک و گاه جوکمانندِ زیادی از آنها بشنود. حالا دیگر نویسندگان به جای احضارشدن به هتلها و شنیدنِ تهدیدها و خطرِ سرنگونی به دره و خفتشدنِ طناب به گردن، از دوندگیهاشان برای گرفتن مجوز میگفتند؛ بهجای «ممیز» و «سانسورچی» از واژهی شیک و غلطاندازِ «بررس» استفاده میکردند و از بحثهای چند ساعته با «بررس»هایی که همچنان، ولی قدری «اصلاحطلب»، گاه به یک کلمه، گاه به یک جمله و پاراگراف و حتا گاه به صفحاتی گیر میدادند. مینشستند با «بررسِ» کتابشان «بحثهای اقناعی» میکردند و سعی میکردند «برداشتهای غلط» او از متن را گوشزد کنند و به این واقعیت متوجهاش کنند که در زندگیی واقعی هم وقتی خانمی از بیرون به خانه برمیگردد، طبیعی است که چادرش را بردارد و جلوی شوهرش سربرهنه راه برود. آنها، همچنان سیزیفوار، تلاش میکردند «بررس» را متوجهی واقعیتِ بیرونی، بیرون از دنیای ذهنی و بستهی او، کنند. غافل از اینکه سالیانِ سال بود که او مصمم به بُریدنِ واقعیتِ بیرونی به قدوقامتِ دنیای پرتِ ذهنیش بود؛ غافل از اینکه در زمانهی ارادهی رُعبآورِ رسیده به قدرت، این بُرهههای «اصلاحطلبانه» خیلی کمدوامتر از آن ارادهی مطلقه است. در همان سالها نویسندهیی از کتابش میگفت که «بررس» دویستوهشتادوچهار «مورد» به آن ایراد گرفته و خواهای حذفش شده بود. او با سرخوشی و حسی از پیروزی در کلام میگفت که عاقبت توانسته در یک بحثِ «اقناعی» بررس را قانع کند که اغلبِ ایرادها ناشی از «برداشت»های غلطِ او از متن است و منظورِ نویسنده چیزِ دیگری است و بررس راضی شده در متن بمانند، ولی عاقبت از مواردی کوتاه نیامده و گفته الاوبلا باید حذف شوند. همین نویسنده میگفت حتا راضی بوده این موارد را «تعدیل» کند، ولی بررس از حرفش کوتاه نیامده بوده (بلاخره میبایست ثابت میکرده چهکاره است). در آن سالها کتابی به نامِ «ممیزی کتاب، پژوهشی در ۱۴۰۰ سند ممیزی کتاب در سال ۱۳۷۵، دکتر احمد رجبزاده، انتشارات کویر، ۱۳۸۰» منتشر شد که میتوان از آن به عنوانِ سندی افشاگرانه و تاریخی و مکتوب از سانسورِ سیستماتیک یاد کرد. سوای این کتاب تا کنون تحقیقی جامع که متکی بر ناگفتههای نویسندگان از مواجهشدن با دستگاه سانسور، مواردِ حذفی، چهگونهگیی کنارآمدنِ آنان با «بررس» و گرفتنِ مجوزِ کتاب باشد، در دست نیست. شاید اگر روزیروزگاری نویسندگان به حرف آیند، بتوان دقیقتر به نقش و جایگاه سانسورِ سیستماتیک در این چهار دهه و ضرباتِ جبرانناپذیرِ آن بر رشد و شکوفاییی ادبیات در این محدودهی جغرافیایی پی بُرد. در آن زمان ولی، وقتی همین نویسنده، یا نویسندههای دیگر، در مقابلِ این سؤال قرار میگرفتند که: مواردِ سانسورشده چه نقشی در پیکره و ساختارِ اثر ایفا میکردهاند، با بیخیالی میگفتند: چندان مهم نبود. مهم این است که امروزهروز انتشارِ هر کتابی خودش یک واقعه است.
یک واقعه! پشتِ این قصه، ولی این قصه هم بود که آن حوض ـ که زمانی قرار بود استخری با استانداردهای جهانی باشد برای رکوردزنیی شناگرانی در حد و اندازههای جهانی ـ بهرغمِ تحولاتی که تنها وظیفهشان القای توهمِ تغییر بود، هی داشت در سکوت، در هیاهوبازارِ «بحثهای اقناعی» و گفتوگوهای «دوستانه»، میلیمتر به میلیمتر کوچک و کوچکتر میشد. شاید به همین دلیل بود که کسی متوجهی کوچکشدنش نمیشد.
آیا میتوان با سانسور کنار آمد؟ بهرام مرادی: این روزها دیگر همه میدانند که چنین ادعایی بازتولیدِ دغلکارانهی همان دورویی و ریایی است که یکی از ویژگیهای بارزِ اخلاقِ اجتماعی شده است. حالا دیگر حرف از کلمه و سطر و پاراگراف گذشته است. حالا دیگر خیلی عادی است که «بررس» از نویسندهیی بخواهد یک یا دو یا سه داستانِ کامل را از مجموعهداستانش حذف کند؛ یا بخشی کامل از یک رُمان را. حالا دیگر نویسنده نمیتواند برود با «بررس» بنشیند چای بنوشد و بحثهای «اقناعی» کند و با «همراهی»ي او «راهحلی» پیدا کند. او کماکان، مثلِ همان سالها، یک برگه کاغذِ معمولی از ناشر میگیرد که «بررس» از او خواسته «موارد» ذیل را «حذف» کند؛ بدونِ امضا، بدونِ سربرگ و آرمی که نشان بدهد این کاغذ از کجا صادر شده و صادرکنندهاش کیست.
در تمامِ آن سالهای سالِ گذشته، ولی بحثهای دیگری هم بود. این روزها حوصلهها قد نمیدهد؛ حافظهها هم. حرف این بود: سانسور، به هر شکل و شمایل و در هر حد و اندازهیی، رفتهرفته ادبیات را از درون میپوساند و به چیزی بیجان و خون تبدیل میکند. بنگریم به آنچه این ادبیات بعد از سالِ ۵۷ از سر گذارنده. این ادبیات رفتهرفته نه تنها کیفیت که کمیتش هم در حالِ آبرفتن بوده است. در یک کلام این ادبیات، ادبیاتی رو به اختهشدن است. در مقابل بانگ برمیآمد که: اولن در این سالها آثارِ باارزشی از همین راه بحثهای اقناعی توانسته مجوز بگیرد و منتشر شود. دومن این ادعا ـ ادبیاتِ رو به اختهگی ـ ادعای بزرگی است که باید با سند و مدرک ثابت شود. بدونِ شک آثارِ باارزشی بهرغمِ بگیروببند و کنترلها راهیی بازار شده بود؛ بدونِ شک ادعای «اختهگی» نه تنها ادعا که حتا ممکن بود اتهامِ بزرگی جلوه کند؛ ولی واقعیتر از ادعاهای کوچک و بزرگ، واقعیتی بود که رفتهرفته پَرهیبش داشت از خلالِ دودودَمِ همیشهگیی صحنهی سیاست و اجتماع رو نشان میداد. حوصله و کنجکاوی اگر بود، میشد از این و آن سؤال کرد که: شخصِ تو با این خطوطِ قرمز، چه در هنگام نوشتن و چه در هنگام سرگردانی در راهروهای «قصر»های کافکاییی دستگاه سانسور، چه میکنی؟ هر کس بنا بر وسع و وزنش جوابی میداد؛ اما شاید این جملهی نویسندهیی جوان که چندین کتاب منتشر کرده بود ـ و همچنان میکند ـ همان صدایی بود که اگر گوشی بود که به وظیفهاش عمل کند، میتوانست امروزهروز را به عینه پیشگویی کند. پاسخِ آن نویسندهی جوان، صاف و ساده، این بود: در دنیای ذهنیی من اساسن هیچگونه تصویری وجود ندارد که کوچکترین نزدیکی با خطوطِ قرمز داشته باشد. در نتیجه نه در هنگامِ نوشتن مشکلی پیش میآید نه در هنگام مجوزگیری و نشر. البته گرچه تصورِ اینکه پدیدآورندهي ادبیات باشی و تصاویرِ نامالوف، اندیشههای غیر، حساسیتهایی کمیاب و رفتاری رِند، و در یک کلام رفتاری شکاک، با روزگار نداشته باشی ـ یعنی همهی آن چیز و چیزهایی که تو را به خطوطِ قرمز نزدیک میکند؛ چرا که سرشتِ نوشتن همین است ـ کمی دشوار بود، ولی با اتکا به همین جمله میشد تصویرِ نویسندهیی را ترسیم کرد که قرار بود در تکثیرِ خویش به نویسندهیی تبدیل شود که از طرفی حرفی برای گفتن نداشته باشد و از طرفی در مقابلِ یک تشرِ «بررس» به دیگران مبنی بر «حذف» و رعایتِ خطوطِ قرمزِ «نظامِ مقدس» و «امتِ همیشهدرصحنه»، از راهی برود که کیلومترها با خطوطقرمزشکنان فاصله داشته باشد. و این بود، و هست، تصویرِ نویسندهی ایدهآلِ همان دمودستگاه دارای ارادهی رُعبانگیزِ یکسانساز. البته با یک تفاوتِ ظریف میان نویسندهی جوان و صاف و سادهی آن روزی و این روزها: آن روزها میشد هنوز کسانی را پیدا کرد که واقعن هم هیچگونه تصویری که کوچکترین نزدیکی به خطوطِ قرمز نداشته باشند پیدا کرد؛ ولی این روزها دیگر همه میدانند که چنین ادعایی بازتولیدِ دغلکارانهی همان دورویی و ریایی است که یکی از ویژگیهای بارزِ اخلاقِ اجتماعی شده است. حالا دیگر حرف از کلمه و سطر و پاراگراف گذشته است. حالا دیگر خیلی عادی است که «بررس» از نویسندهیی بخواهد یک یا دو یا سه داستانِ کامل را از مجموعهداستانش حذف کند؛ یا بخشی کامل از یک رُمان را. حالا دیگر نویسنده نمیتواند برود با «بررس» بنشیند چای بنوشد و بحثهای «اقناعی» کند و با «همراهی»ي او «راهحلی» پیدا کند. او کماکان، مثلِ همان سالها، یک برگه کاغذِ معمولی از ناشر میگیرد که «بررس» از او خواسته «موارد» ذیل را «حذف» کند؛ بدونِ امضا، بدونِ سربرگ و آرمی که نشان بدهد این کاغذ از کجا صادر شده و صادرکنندهاش کیست. حالا دیگر این حوض خیلی کوچکتر شده است؛ اما مدعیانِ قهرمانی همچنان هستند. حالا بیاییم تصور کنیم که این قهرمانها قرار است در مسابقهیی، جایی در این دنیا، در استخرهایی با استانداردهای جهانی شرکت کنند. تصورش که مشکل نیست؛ هست؟
از همان سالهای سالِ گذشته، ارادهی رُعبآورِ دستیافته به قدرت در کارِ ریشهکنکردنِ همهی آن ریشههایی شد که تولیدکنندگانِ معاصرِ ادبیات افتانوخیزان فراهم کرده بودند. این اراده چون هنوز ناکارآزموده و ناشی بود، به ابزاری توسل میجست ساده و پیشپاافتاده؛ بیطرح و برنامهریزی؛ ابزارهایی فراهمآمده از ترس و حذف و ایجادگرِ تهدید و ناامنی؛ حتا محوِ فیزیکی. گذرِ سالیان ولی آن اراده را «اقناع» کرد که پیشبُردِ هدف حتمن و همیشه به یاریی زورِ بازو امکانپذیر نیست؛ پس راه و راههایی دیگر جُست؛ و یافت.
و حالا او، و همهگی، این مولودِ ساختهشده را پیشِ رو داریم؛ مولودی که چنین است:
دستهیی نویسندهی سنوسالدار، خسته و توان از کف داده در گذرِ سالیانِ نوشتن و خونِ دل خوردن در راهراهروهای «قصر»های کافکایی و سرخورده از «بحثهای اقناعی»، یا گاهگداری مینویسند و در کشوهای میز و فایلهای کامپیوترشان میگذارند، یا تلاش میکنند با نزدیکی به «محافلی» به دیدارِ «بررس» نایل آیند و همچنان بحثهای «اقناعی» کنند و استکانی چای بنوشند و «راهحلی» پیدا کنند. یا که دیگر نمینویسند و هر از چند گاهی مصاحبهکی میکنند تا صفحاتِ روزنامهیی پُر شود و در مراسمهایی شرکت میکنند تا حضورشان مراسم را وزین کند و ضمنِ تکرارِ چنین جملههایی که: تندادن به سانسور بهمعنای موافقت با سانسور یا مدافعِ سانسوربودن نیست و گِلآلودکردنِ آب در این مورد خاکپاشی در چشمِ حقیقت است، بدونِ بهروآوردنِ تناقضِ حرف و عملشان، به سانسور تن میدهند، و علیهش «مصاحبه» میکنند و حتا گاهی چنان پُزی میگیرند گویی پرچمدار و قهرمان مبارزه با سانسور هستند و سخنهایی آتشین علیه آن ایراد میکنند.
دستهیی دیگر مینویسند و ـ احتمالن به این دلیل که هنوز قدری جوان و پُرانرژیتر از نسلِ پیش از خود هستند ـ امیدوارنه کتابشان را تحویلِ ناشر میدهند و این یک بعد از ماهها ـ و گاه حتا سالها ـ برگکاغذِ بیامضای کذا را به او تحویل میدهد و نویسنده با قدری سرخوردگی «موارد» را حذف ـ و یا «تعدیل» ـ میکند و کتاب منتشر میشود و علاوه بر پُرتر شدنِ کارنامهی نویسنده، «واقعه»یی دیگر ساخته میشود برای طرفدارانِ «انتشارِ هر کتابی یک واقعه است.»؛ کسانی که فکر میکنند خالینکردنِ میدان یعنی لزومن وسطِ میدان بودن و گاهگداری دهاندرهيی کردن و نعرههایی واقعهگون نامیدنش.
آیا آن «شاهکار» عالمگیر در راه است؟ بهرام مرادی: هیچ کتابی کامل نیست؛ هیچ نویسندهیی نیامده و نخواهد آمد که «حرف آخر» را بزند؛ که حرفِ آخری وجود ندارد. آنچه وجود دارد همین واقعیتِ جاریی زندگی و همان واقعیتِ جاریی ساختهشده در کتابِ نویسنده است. جانِ کلام ولی اینجاست که اثرِ نویسندهی معاصرِ ایرانی در یک رابطهی بیمارگونه با همین واقعیتِ جاری و واقعیتِ ساختهشدهی خود بهسر میبرد. مولودی است دچارِ بیماریهای بسیار: عارضهی پوکی در موضوع، تصلبِ شراین در ساختار، بیماریهای استخوانیی در روایتهای ملالآور، شخصیتپردازیهای کجوکوله و... و بهناچار چنگانداز به انواعِ تئوریهای فُرمیی «پُستمدرن و پساپُستمدرن» در توجیه شکل و شمایلِ بیاصالتِ خود. ارادهی رُعبآورِ قدرت نه تنها سدی ایجاد کرده میانِ این دو واقعیت، بلکه دیوار و دیوارهایی نیز در دنیای ذهنیی نویسنده کشیده است.
بخشی از دستهی بعد از همان کلاسهای داستاننویسی میآیند. بخشی دیگر از اینور آنور. اسامیی همهگی ولی خیلی سریع به صفحاتِ فیسبوکی اضافه میشود. اینان در کافهها قهوه مینوشند و ضمنِ بحثهای ادبی تبادلِ داستان میکنند؛ متناسب با سن و سالشان هیچ خدایی را بنده نیستند و ـ میگویند یا نمیگویند ـ مطمئن هستند به زودییزود رکوردی جهانی خواهند زد و بیصبرانه منتظرند کتابشان منتشر شود تا به جایزههای گهگداریی این شهر و آن شهرستان برسند. اینان فرزندانِ مشترکِ دو دستهی اول هستند؛ فرزندانی که نه حوصله و صبوریی بحثهای اقناعی را دارند نه شجاعتِ جنگیدن برخی از آنها را سرِ «حتا یک کلمه». به عبارتِ دقیقتر اینان فرزندانِ همان نویسندهیی هستند که «پاک» از هر تصویر و اندیشهیی بود که ممکن بود اندک زاویهیی با خطوطِ قرمز پیدا کند.
دستهی بعد ـ بیایید اسمش را بگذاریم سیاهیلشکرها ـ همانهایی هستند که کتابهای «بازاری» و «عشقی» مینویسند و، مثلن، با سی سال سن سی تا کتاب منتشر کردهاند در ابعادِ چاپِ سیام. نویسندگانی که از طرفِ «جدینویسها» جدی گرفته نمیشوند؛ «جدینویس»هایی که یادشان میرود زمانی یکی از ایرادهایشان به همین سیاهیلشکرها این بود که «ادبیاتِ خنثا» تولید میکنند.
و بلاخره دستهی ویترینیها؛ نورچشمیها. صدسکهبگیرانِ جوایزِ دولتیی پُرطمطراق.
میبینیم که جنسشان جور است. و استدلالِ همهی این دستهها؟ (البته غیر از نورچشمیها): دو راه بیشتر نمیماند: یا هیچ اثری در ایران منتشر نکنی و یا تن به سانسور بدهی..
حالا دیگر این ارادهی رُعبانگیز آنچنان دستش باز است و طرحهاش دقیق و گسترده که از طرفی مطمئن از کوتاهآمدنِ نویسندهها، حکم به حذف میدهد، از طرفی حکم به بستنِ انتشاراتیها، و از طرفی دیگر زیرِ بغلِ کسانی را میگیرد که کتابهایی در تاییدِ ادعاها و کشفیاتِ جعلیی خودش مینویسند. گاهی هم میشود اثری بودار مجوز میگیرد. انتشارِ اینگونه آثار یا در حینِ عوضبدلشدنِ دولتهاست که ناشرین میدانند در ارشاد سگ صاحبش را نمیشناسد، یا اوایلِ دولتِ بعدیست و دولتِ تازهنفس، تا حالی داده باشد به «سلبریتی»هایی که برای رأیدادن به دولتِ جدید دوره افتاده بودند، اجازه میدهد چند تایی بودار منتشر شود تا دهانها بسته شود و پُزی «دمکراتیک» (نخیر، مردمسالارانهی دینی) بگیرد؛ یا اثریست با موضوعِ ایرانیهای «فراری»، یا صافوساده از دستشان درمیرود و بعد از هشیارشدنِ ملتِ همیشه در صحنهي «خودسَر» جمعش میکنند و دستشان برسد نویسنده را به «دادگاه» میکشانند... امروزهروز دستگاه سیستماتیکِ سانسور نویسندگانِ ما را ـ آنهایی که والهي انتشارِ «رسمی» آثارشان هستند ـ بدونِ آنکه خون از دماغِ کسی بیاید، «بیخطر» و «رام» کرده و اینان همچنان درگیرِ انتخاب بینِ «بد و بدتر» و آزمودنِ آزمونهای بهخطارفته هستند.
و این روزها:
هیچ کتابی کامل نیست؛ هیچ نویسندهیی نیامده و نخواهد آمد که «حرف آخر» را بزند؛ که حرفِ آخری وجود ندارد. آنچه وجود دارد همین واقعیتِ جاریی زندگی و همان واقعیتِ جاریی ساختهشده در کتابِ نویسنده است. جانِ کلام ولی اینجاست که اثرِ نویسندهی معاصرِ ایرانی در یک رابطهی بیمارگونه با همین واقعیتِ جاری و واقعیتِ ساختهشدهی خود بهسر میبرد. مولودی است دچارِ بیماریهای بسیار: عارضهی پوکی در موضوع، تصلبِ شراین در ساختار، بیماریهای استخوانیی در روایتهای ملالآور، شخصیتپردازیهای کجوکوله و... و بهناچار چنگانداز به انواعِ تئوریهای فُرمیی «پُستمدرن و پساپُستمدرن» در توجیه شکل و شمایلِ بیاصالتِ خود. ارادهی رُعبآورِ قدرت نه تنها سدی ایجاد کرده میانِ این دو واقعیت، بلکه دیوار و دیوارهایی نیز در دنیای ذهنیی نویسنده کشیده است. و از آنجایی که ادبیات نقشی پالایشدهنده در روح و روانِ فردی و اجتماعی دارد، وقتی نویسنده نتواند بدهبستانی بیواسطه با دنیای بیرونی و دنیای اثرش داشته باشد، لاجرم به همان ورطهیی درمیغلتد که جامعهی کنونی درغلتیده: عدمصراحت و صداقت، ریاکاری، زیباسازیی نازیباییها و بودکردنِ نبودهها. همین عارضهها هم گریبانگیرِ «نقد»ها و «منتقدین» است. «نقد»هایی که بر روی آثارِ منتشرشده نوشته میشود یا خلاصهیی از سیرِ رواییی اثر است، یا که کشفِ چیزهایی است که در اثر نیست و بستنِ صفاتیست به اثر که «منتقد» آرزو داشته در اثر باشد؛ یا که اگر خودش همان داستان را مینوشت درش میگنجاند. بههمانگونه زیباسازیی نازیباییها و بودکردنِ نبودهها؛ طوری که وقتی کتاب را به عنوانِ خواننده در دست میگیری، فکر میکنی پس کجاست آن ویژگیهایی که «منتقد» در اثر کشف کرده بوده؟
با این اوصاف:
آیا انتشارِ کتاب، با این استدلال که: دستگاه سانسور میخواهد با اعمالِ زور و فشار به نویسندهها، اگر نتواند به کلی حذفشان کند، دستکم به حاشیه براند و برای او مطلوبتر از این نیست که نویسنده با عدمِ انتشارِ کتابش به حذفِ خود رضایت بدهد و میدان را خالی و بازی را واگذار کند. و بنابر این میبایست هر جور شده نویسنده کتابش را با مجوزِ «رسمی» منتشر کند، استدلالی قانعکننده، و مهمتر: راهگشاست؟
کسی که استراتژیی ادبیش را در حدِ شرکت در بازی ـ بازیی حذف و مُثلهکردنِ اثر؛ بازییی که دستگاه سانسور چیده ـ انگار فقط برای روکمکُنی و به قصدِ خالینکردنِ میدان، پایین میآورد، چه بخواهد چه نخواهد چشمش را بر خودِ ادبیات میبندد، واردِ بازییی سیاسی، بازیی جنگِ قدرت، میشود. این چنین کسی ممکن است ادعا کند به دنبالِ پول یا شهرت یا حفظِ شهرتش نیست، ولی نه تنها نمیتواند توضیح دهد پس به دنبالِ چیست؛ که حتا نمیتواند شرم و خواریی تندادن به سانسور را در لابهلای رودهدرازیها و لاپوشانیهاش پنهان کند (البته در بلبشویی که حاکم است و حالاحالاها دوام خواهد آورد، بعید نیست که روزیروزگاری چنین نویسندگانی ادعا کنند که با انتشارِ کتابشان با دستگاه سانسور «درافتادهاند» و همانها بودهاند که چراغ ادبیاتِ این مملکت را روشن نگه داشتهاند). آیا همین خود یکی از نتایجِ ویرانی نیست؟ باورِ ویرانی سخت است. چرا که لاجرم میبایست نقشِ خویش را در چهگونهگی و چراییي ویرانی نیز بجوریم. تندادن به سانسور با توجیهاتِ تقلاوارِ آشکار و پنهان، از همان نطفهاش عقبنشینی در برابرِ نیروی مهیبی بود که به عجیبترین شکلِ ممکن مهیببودنش آشکار بود ولی به همان عجیبی سعی در زیبا نشاندادنش و بعدها سعی در اصلاحکردنش میشد (و میشود). بُنبستی بود که از همان سرش میشد دید بسته است؛ اما نیرویی به همان مهیبیی ارادهی رُعبانگیز ترغیب میکرد واردش شد شاید بُنبستی در کار نباشد. چراغِ ادبیاتِ این مملکت مدتها است خاموش شده و با هیچگونه شعبدهبازی نمیتوان توهمپراکنی کرد که روشن است. منظور البته این نیست که چه در آن سالهای سالِ گذشته و چه امروزهروز ادبیات نوشته نشده و نمیشود. هر جا که زندگی باشد، ادبیات هم هست. در همان چند سالِ گشودگیی نسبیی فضای سیاسیاجتماعی شاهدِ فورانِ پتانسیلِ ادبیی نهفته در بطنِ اجتماع بودیم. دیدیم که اندکی گشودگی در فضا چه کیفیت و کمیتی را رقم میزند. این پتانسیل امروز هم وجود دارد؛ چرا که از طرفی استعدادهای اصیلی وجود دارند، و از طرفی دیگر موادِ خامِ ادبی به وفور در هر کنارگوشهی این سرزمین یافت میشود. بیشک امروز هم ادبیات آفریده میشود؛ اما مسئله این است که نمیتواند انتشارِ «رسمی» یابد؛ که اگر بتواند موجودی اخته است، اصالت ندارد؛ دستکاری و دستمالی شده است. در زندگی اغلب درکِ سادهترین گزارهها، مشکلترین کارِ عالم است؛ از جمله این که: «چی بنویس و چی ننویس» پوششِ خررنگکُنِ چهگونه بیندیش است.
حرف این نیست که آیا در چنین شرایطی میبایست کتاب منتشر کرد یا نه. حرف اینجاست که تجربه نشان داده با سانسوری که سیستماتیک عمل میکند نمیتوان «دوست» شد، نمیتوان واردِ دیالوگ شد، نمیتوان برای واگذارنکردنِ میدانِ بازی به منویاتِ ویرانگرِ «حذف شود»ش تمکین/ «تعدیل» کرد تا چراغی روشن بماند که صرفن توهم است. ذاتِ سانسور متکلموحده است؛ تکگوییی مرعوبکنندهیی است که با استفاده از زور و تهدید و پروندهسازی و پُررویی و طفرهرفتن و ـ اگر کم بیاورد ـ فرودآوردنِ مشتِ آهنینِ «خودسر»ها، خود را روی گُردهها آوار میکند و هیچگاه از تلاش برای یکسانسازی دست نمیشوید. گذرِ سالیان ثابت کرده این بازی فقط یک برندهي همیشهگی دارد: ارادهي یکسانسازِ قدرت.
نظرها
داود بهرنگ
با سلام من این جا با محور قرار دادن "سانسور در ایران" و نمایاندن دایرۀ اثر گسترده تر آن می خواهم به دامنۀ گفتار بهرام مرادی عزیز بیفزایم و بگویم که سانسور از اثر کردهای ویرانگر حکومت از نوع ایرانی یا "توحش سیاسی" است. من نخست به مشکلی تئوریک اشاره می کنم. آنگاه دو نمونه از سانسور [و خود سانسوری] یکی از دیروز [پهلوی جنایتکار] و یکی از امروز [جمهوری اسلامی جنایتکار] می آورم. مشکل تئوریک می خواهم بگویم هر آنچه ما ایرانی ها اکنون در ایران داریم بقایای فرهنگ "ماد ـ پارس ـ و قوم سکا" است. می خواهم بگویم حجاب نُرم عصر جادوی قوم پارس است. شاه پرستی نُرم عصر جادوی قوم ماد است. عزاداری محرم و بچه فروشی نُرم عصر جادوی قوم سکا است. می خواهم بگویم ما به درجاتی که به قوم ماد و پارس نزدیک می شویم سنی می شویم. به درجاتی که به سکاها نزدیک می شویم شیعه [و خرم دین و مزدک و رافضی] می شویم. هنگامی که در این رابطه به منابع ایرانی مراجعه می کنم می بینم همه را شخم زده اند. این کار را حکومت سانسور و روشنفکر سانسور زدۀ ایرانی کرده است. انگار میدان تره بار است. هر چه را که تر و تازه یافته گفته ایرانی است. هر چه را که پلاسیده یافته گفته اجنبی است. نمونۀ دیروز روشنفکر ایرانی در دیروز ما صلاح دیده که نگوید حکومت صفوی مصداق حکومت از نوع ایرانی یا "توحش سیاسی" است. روشنفکر از برای این کار سانسور و خود سانسوری را دستاویز کرده است. چگونگی آن را شرح می دهم: ادامه در 2
داود بهرنگ
(2) خورشاه [مورخ حکومت صفوی] می نویسد: حضرت شاهِ دین پناه [شاه اسماعیل ـ بنیانگذار حکومت صفوی] در کار تسخیر "قلعۀ استا" که قرارگاه ترکمانان آق قویونلو بود بگفت نخست قلعه را محاصره و ساکنین آن را در تنگنای آب و آذوقه قرار دادند. آنان که به زانو درآمدند و خود را تسلیم کردند بگفت همه را که حدود 700 نفر بودند کُشتند. سپس گفت تا سرکردۀ آنان به نام مراد بیک ترکمان را بر چوب بستند و بر روی آتش نهادند و پُختند و خوردند. (26) نه از گوشت اثر ماند و نه از استخوان. (26) فرمود یکی دیگر از سران ترکمان را در قفس کردند که او خود را کُشت. پس بگفت تا جسدش را در آتش انداختند و سوزاندند. (26) مؤلف دیگر حکومت صفوی در کتاب "لُب التواریخ" می نویسد: مراد بیک را به آتش انداختند و سوزاندند. حسین کیا را در قفس کرده عذاب می نمودند که او خود را کُشت. جسدش را در شهر ری سوزاندند. دیگران طعمۀ شمشیر غازیان ظفرنمون گشتند. (244) مؤلف دیگر حکومت صفوی در کتاب "فتوحات شاهی" در مورد دیگر می نویسد: قلعۀ اصطخر را در حوالی اصفهان نور علی بیک در تصرف داشت. آن را به کُره که با او هم پیمان بود سپرده بود. چون قلعه به تصرف در آمد کُره و کسانش را گرفتند و به اردوی شاهی در اصفهان بردند. آنجا کُره را در قفس انداختند. شحنۀ شدید العقاب فرمان به [قطع درختان و] گرد آوری هیزم فراوان و در آتش انداختن قفس داد. کُره که رویداد در قفس انداختن حسین کیا را از پیش می دانست چون تردد مردم را در کار گردآوری هیزم دید خود را با طنابی که آنجا بود دار زد. کالبدش را ـ چون قفس تهی ـ به همراه کسانش در آتش انداختند و سوزاندند. (247) ادامه در 3
داود بهرنگ
(3) حکیم ابوالقاسم فردوسی در شاهنامه می نویسد: رستم را برادر ناتنی اش به نام شَغاد در همدستی با سپهدار کابل در چاه انداخت و کُشت. رستم پیش از مرگ دو تیر به درختی که شَغاد پشت آن پنهاد بود زد. تیرها از درخت گذشتند و به شَغاد خوردند و او را کشتند و به درخت دوختند. در پی آن پسر رستم به نام فرامرز با قشون به کابل حمله برد. او سپهدار کابل را پس از پیروزی همراه با چهل تن از بستگان او دستگیر کرد. سپهدار را کُشت و از چاه آویخت. شَغاد را با درختی که بدان دوخته بود در کوهی از هیزم به آتش کشید و سوزاند. همچنین بستگان سپهبد کابل را ـ که چهل تن بودند ـ بر آتش نهاد و همگی را سوزاند. می خواهم بگویم که روشنفکر ایرانی آنجا که دیروز اقدام به ترویج شاهنامه کرده صلاح دیده که توحش سیاسی فرامرز پسر رستم را در کار انتقام و کُشتن و سوزاندن "دشمن" ناگفته باقی بگذارد. صلاح دیده که آن را برجسته نکند. صلاح دیده که آن را ـ و خود را ـ سانسور کند. نگفته که این "توحش سیاسی" و بزه کاری است. نمونۀ دوم : "سفرنامۀ دروویل" را "سرهنگ گاسپار دروویل" در سال 1813 میلادی نوشته است. یعنی دویست سال پیش. این سفرنامه را جواد مُحیی به فارسی ترجمه کرده و آن را "انتشارات بنگاه مطبوعاتی گوتنبرگ" دو بار یکی در سال 1337 شمسی و دیگری در سال 1348 شمسی در ایران [و در تهران] چاپ و منتشر کرده است. موارد زیر را در این سفر می خوانیم: دروویل در دیباچه می نویسد: شرقیان حسادت و تعصب شدیدی در بارۀ زن دارند. (ص 9) در بارۀ رسم حجله در ایران می نویسد: کنیز سالخورده نخست پارچۀ سفیدی بر حجله پهن می کند. این پارچه بعداً به خانوادۀ عروس تحویل داده می شود تا مدرکی از نجابت و عفاف دختر خود در دست داشته باشند. کنیز آنگاه از اتاق بیرون می آید و پشت در به گوش می ایستد تا از انجام زفاف مطمئن گردد. پس وارد اتاق می شود و پارچۀ سفید را با خود می برد . به مادر عروس می دهد. این کار از قرون متمادی در سراسر آسیا و حتی در روسیه مرسوم بوده است. (ص 123) ادامه در 4
داود بهرنگ
(4) دروویل در بارۀ رسم عزاداری هفتگی زنان در ایران می نویسد: زنان ایرانی هر هفته بعد از ظهر پنج شنبه سر قبر درگذشتگان خود رفته و گریه می کنند. این عادتی دیرینه در ایران است. گریۀ زنان بر سر قبرها غالباً پر سر و صدا و همراه با فریاد و فغان است. برخی به سر و صورت خود سیلی زده گریبان چاک می دهند. (ص142) بازگشت زنان از قبرستان دسته جمعی صورت می گیرد و همراه با بگو و بخند است انگار از جشن برمی گردند. (ص 143) در بارۀ نجس انگاشتن فرد خارجی در ایران می نویسد: باری سیدی از من پول خواست. گفتم من مسلمان نیستم. گفت: پول مرد نامسلمان اگر چه نجس است ولی ارزش آن به جای خود باقیست. (ص 148) دروویل در شرح رفتار سیاسی حکومت ایران در دورۀ فتحعلی شاه می نویسد: عدۀ فرمانروایانی که به مانند پادشاهان ایران از اختیارات مطلقه برخوردار باشند [در جهان] بسیار کم است. ارادۀ شاهان ایران به منزلۀ قانون است. در ایران از دیوان و وزارت خانه ای که بتواند [با نظارت خود] خاطر پادشاه را آشفته کند خبری نیست. (205) مردم ایران جملگی اتباع شاه به شمار می روند. شاه با آنان به هر وضعی که بخواهد رفتار می کند. ایرانیان [طوری تربیت شده اند که] به چاکری شاه افتخار می کنند و اشراف ایرانی عناوینی دارند که به معنی غلامی و بردگی و بندگی شاه است. شاه مالک تمام ثروت مملکت است. [فرق نمی کند که این ثروت کجا و نزد چه کس است.] شاه می تواند هر چه را که بخواهد از دارندۀ آن بگیرد و به خادمین خود واگذار کند. در ضمن می تواند هر زنی را که بخواهد به خود فراخواند. ایرانیان از این همه نمی رنجند و بلکه بدان مباهات می کنند. اگر چنانچه کسی زنش یا دخترش مورد توجه شاه قرار بگیرد از فخز سر به آسمان می ساید. (206) ادامه در 5
داود بهرنگ
(5) دروویل در ادامه می نویسد: چیزی به اسم قانون و مشاوره حقوقی در ایران وجود ندارد. از وکیل دعاوی و بازپرس و دادستان هم خبری نیست. (207) مشکل اگر بزرگ باشد آن را به شاه واگذار می کنند و اطاعت از رأی شاه در این گونه موارد بر همه واجب است. (208) هر نوع مجازات [وحشیانه و] شکنجه در ایران مجاز است. به شلاق بستن و بریدن گوش و بینی یک امر بسیار متداول در ایران است. (211) این نزد ایرانی ها عین بشر دوستی است. می گویند هم جامعه از آسیب فرد تبهکار در امان می ماند و هم فرد تبهکار دیگر از ارتکاب به جرائم باز می ماند. (213) [جز شاه کسی حق ندارد نزد مردم واجد محبوبیت شود و صاحب صلاحیت تلقی گردد.] در این صورت ـ چون مایۀ وحشت شاه است ـ چشم طرف را در می آورند یا بدان میل می کشند تا دیگر نبیند. (213) پادشاهان ایرانی همیشه ترجیح داده اند که چشم چنین کسی را از حدقه درآروند. (214) این کتاب یعنی "سفرنامۀ دروویل" اکنون در ایران به اسم و مشخصات: سفرنامۀ دروویل ـ نوشتۀ سرهنگ گاسپار دروویل ـ ترجمۀ جواد مُحیی ـ انتشارات نیک فرجام ـ تهران چاپ اول 1388 تجدید چاپ شده است و در آن همه بخش های مورد اشارۀ من در این جا یعنی بخش های مربوط به "حسادت جنسی ایرانیان" و "رسم حجله" و "رسم عزادارای هفتگی زنان" و "نجس دانستن خارجی در ایران و نزد ایرانیان" از بیخ حذف شده و بخش مربوط به رفتار شناسی حکومت فتحعلی شاهانه ایران دچار تغییرات اساسی شده است. در پایان می خواهم بگویم [حرف و انتقاد مرادی به جای خود ولی] من قدردان کانون نویسندگان ایران هستم. اعضاء آن را شرافتمند و خود را مدیون آنان می دانم. با احترام ـ داود بهرنگ ادامه در 6
داود بهرنگ
(6) منابع 1/ "تاریخ ایلچی نظام شاه" ـ تاریخ صفویه از آغاز تا سال 972 هجری قمری ـ تألیف خورشاه بن قباد الحسینی ـ تصحیح دکتر محمد رضا نصیری و کوئیچی هانه دا ـ انجمن آثار و مفاخر فرهنگی 1379 شمسی 2/ "لب التواریخ" ـ تألیف یحیی بن عبداللطیف الحسینی القزوینی ـ از نشریات مؤسسه خاور اسفند ماه 1314 ـ [به کوشش ] سید جلال الدین طهرانی. 3/ "فتوحات شاهی" ـ تاریخ صفویه از آغاز تا سال 920 هجری قمری ـ تألیف امیر صدرالدین ابراهیم امینی هروی ـ تصحیح دکتر محمد رضا نصیری ـ انجمن آثار و مفاخر فرهنگی 1383 شمسی. پایان
بردیا
براساس گزارش رسیده به آژانس خبررسانی کُردپا، یک شاعر کُرد به نام "حسین باقری" متخلص به "ژاکان باران" اهل شهرستان ملکشاهی که روز چهارشنبه بیست و نهم اسفندماه ٩٧ توسط نیروهای اطلاعاتی بازداشت شده، همچنان در بازداشت و اعتصاب غذا به سر میبرد. این شاعر کُرد از روز یکم فروردینماه سال جاری در اعتراض به بازداشت و نگهداریش در زندان مرکزی ایلام دست به اعتصاب غذا زده است. یکی از نزدیکان این شاعر کُرد به آژانس کُردپا اعلام کرد: این شاعر کُرد از زمان بازداشت تا کنون از ملاقات با خانوادهاش محروم بوده است. روز چهارشنبه بیست و نهم اسفندماه ٩٧، پس از لغو مراسم جشن نوروز ملکشاهی ایلام، ژاکان باران شاعر کُرد اهل ملکشاهی از سوی نیروهای اطلاعاتی بازداشت و سپس به زندان مرکزی ایلام منتقل شد. این شاعر کُرد به لغو مراسم جشن نوروز ملکشاهی اعتراض و به همین دلیل توسط نیروهای اطلاعاتی بازداشت شده است. روز یکشنبه بیست و چهارم دیماه سال ٩٦، این شاعر کُرد به اتهام "اقدام علیه امنیت ملی و توهین به مقدسات نظام" از سوی نیروهای اطلاعاتی در ملکشاهی ایلام بازداشت شده بود.
ایرج رشتی
دو نکته مشخص رادر رابطه با سانسور و شامورتی بازی های قیچی بدستان اشاره میکنم. کتاب رهام آلوندی , نیکسون,کیسینجر و شاه در انتشارات " کتاب پارسه" با ترجمه غلامرضا علی بابائی بدون اچازه نویسنده ترجمه شده و با گرفتن مجوز منتشر شد. و به چاپ سوم رسید. نویسنده این کتاب اما با یک انتشارات دیگر قرار داد بسته بود و کتاب ترجمه شد ,ولی مجوز نگرفت. کتاب را هم سعی کردند جمع کنند. این احمقها مثل اینکه خوابند.نویسنده محترم این مقاله به مسئله کپی رایت و ضرری که به به نویسنده ها میزنند اشاره ای نداشتند. جالب اینجا ست با اینکه مسئله هولوکاست را رژیم فاشیستی اسلامی نفع میکند( آپارتهای جنسی خودش فاشیستی است) ولی کتابی به عنوان هولوکاست, پیگرد و کشتار یهودیان مجوز گرفت و تا بحال چند دفعه تجدید چاپ شد. این دو مثال نشان از این دارد که در ایران بلبشوی عجیبی است. اگر مقاله با ارزش با این مثال ها ی مشخص نوشته میشد خیلی روشن تر میشد که چه خبر است. شاد باشید