بازی تاجوتخت بهمثابه نظریه
سریال «بازی تخت و تاج» آن قدر که به نظر میرسد رئالیستی نیست، و چه خوب که چنین نیست! سنتها و هنجارها و قواعد بیرحمانه در کارند و قدرت، بازی فاحشهها، حرامزادهها، و کوتولههاست.
سریال «بازی تخت و تاج» آن قدر که به نظر میرسد رئالیستی نیست، و چه خوب که چنین نیست! سنتها و هنجارها و قواعد بیرحمانه در کار اند؛ و قدرت، بازی فاحشهها، حرامزادهها، و کوتولههاست.
هشدار این نوشته داستان فصلهای اول و دوم سریال «بازی تاج و تخت» را لو میدهد.
تفسیر تحلیلگران سیاست خارجی از فصل اول سریال بازی تاجوتخت (محصول کمپانی اچ بی اُ) غالباً مبتنی بر این فرض بود که سریال واجد مضمون رئالیستی است؛ و داستان بر پایه نوعی رئالیسم سیاسی شکل گرفته است. یکی از تحلیلگران ادعا کرد این سریال تلویزیونی و رمانهای جورج آر.آر مارتین که سریال بر پایه آنها ساخته شده، «بهوضوح سلطه قدرت بر راستی را به نمایش میگذارد» و تحلیلگر دیگر تصدیق کرد که: «در این دنیای بیرحم که دستاوردهای نسبی است، انتظار این است که سیاست واقعگرایانه(Realpolitik) الگوی رفتار و عمل باشد». با این حال، اگر نگاه دقیقتر و نزدیکتری به بازی تاجوتخت داشته باشیم، برداشت متفاوتی خواهیم داشت.
هنجارها در کار اند
بهطورقطع، زندگی در وِستِروس، حقیر، فقیر ناگوار، سبعانه و کوتاه است. تار و پوده رمانهای مجموعه ترانه یخ و آتش مارتین و برنامه تلویزیونی دیوید بنیوف و دی.بی. وایس با استعارههای هابزی، دسیسههای ماکیاولی، و محاسبات قدرت به شیوهی ادوارد هالتکار بافته شدهاند. اما پیام عمیقتر آن است که رئالیسم بهتنهایی موفقیتآمیز و رضایتبخش نیست، اینکه رهبران به هنجارهای اخلاقی، نیازهای ملت کوچکشان، و دنیای طبیعی بیتوجه اند، حتی اگر این بیتوجهی جان آنها را بهخطر بیاندازد. دوز و کلک بازیکنان منفعتطلب برای رسیدن به قدرت نه توازنی پایدار، بلکه آشوب به بار میآورد؛ و به همینترتیب، ترفند و هدفگیری کوتاهمدت، توجه بازیگران را از مسائل حیاتی مربوط به بقا و پایداری انسان منحرف میسازد.
در سطح و به طور ظاهری، توجه و ارجاع اندکی به شرافت و هنجارهای اخلاقی در سریال میشود. افراد گاهی به هنجارها –عقاید مشترک در مورد رفتار مناسب حاضران در بازی– متوسل میشوند، اما معمولاً تنها بهمنظور هشداردادن یا پیشبینی کردن یا اظهار تأسف در مورد تخطی از هنجارها.
کتاب نخست و فصل اول سریال این طور شروع میشود که ند استارک قوانین و قواعد مناسبت و شایسته اجرای اعدام را به پسرش توضیح میدهد، و این طور پایان مییابد که استارک بهخاطر سادهلوحیاش اعدام میشود. اما رفتارهای شخصیتها غالباً در محدوده قانون و مقید به قواعد و هنجارها هستند: کاتلین بدون کمک پرچمداران همپیمانِ پدرش که رفتارشان تابع هنجارهای وفاداری است، نمیتوانست تیریون را دستگیر کند، و تریون نمیتوانست از چنگ او بگریزد، اگر هنجارهای «عدالت پادشاهان» نبود و این هنجارها بر میل لیزا به اجرای اعدام (و تمایل کاتلین به حفظ گروگان) پیروز نمیشد. حتی شخصیتهای قدرتمند گاهی از قوانینی پیروی میکنند که منجر به آسیب و ناکامی کوتاهمدت آنها میشود.
مناسبات اجتماعی در وستورس، همانقدر در مراسم تکه کردن نان، ازدواجهای سنتی، و وفادار به سوگند تداوم پیدا میکنند و بازتولید میشوند، که در هنگام خیانت و پیمانشکنی. و قدرت چنین قوانینی تنها با تخلفات گاه و بیگاه از آنها روشن میشود.
لردها و پادشاهان در صورت تخطی از سنتها یا توافقات، کمتر از سوگندشکنان مورد مجازات قرار نمیگیرند؛ خواه مستقیماً و به شکل آشکار و خواه به طور مستقیم و از طریق ناتوانی در تبدیل قدرتشان به موفقیتهای مادی.
برخلاف ادعای سِرسی، پادشاهان نمیتوانند همیشه «هر جور دلشان میخواهد عمل کنند: نِد و جوانمردیای که به نمایش گذاشت، ممکن است در پایان کتاب و بخش اول بازنده به نظر برسند، اما بیتوجهی جافری براتیون (لنیستر) به استانداردهای اولیه اجرای عدالت برای او دردسر آفرید، همانگونه که برای پیشینیان او.
پیام اخلاقی حقیقی داستان این است که هرجا حکمرانی خوب زیرپا گذاشته شود، بینظمی و خرابی به بار میآید؛ درست مثل داستان مِلوس توسیدید. این داستان توسیدید –در کنار توصیف او از مرگ پریکلس و سقوط آتن– به خوبی نشان میدهد که کسب قدرت بدون عدالت ماندگار نخواهند بود.
در وستروس نیز همچون جهان ما، هنجارها قدرت خود را به دو طریق اعمال میکنند، با ایجاد محرک برای برخی رفتارهای مشخص و با تعریف هویتها– که به نوبه خود استراتژیها، علایق، و انگیزههای مردم را شکل میدهند. مجرمان معمولی با پیروی از قوانین و هنجارهای نگهبان شب، به محافظین قلمرو تبدیل میشوند. هنجارهای فرهنگی مشخص در مورد مرگ، سکس، آشپزی، و سفر هستند که دوتارکیها را از وستروسیها متمایز میسازند، نه صرفاً قومیت آنها.
قدرت و هنجار در کنار یکدیگر نتیجه نهایی را رقم میزنند، و خردمندترین بازیگران قدرت آنهایی هستند که میدانند چگونه هر دوی اینها را به کارگیرند.
فاحشهها، حرامزادهها، و کوتولهها
بازی تاجوتخت با کنار گذاشتن تاکید محضِ رئالیسم بر عنصر قدرت و بر چهره قدرتمند، به تمام بخشهای جامعه (از جمله آنها که در پایینترین لایه قرار دارند) میپردازد. مارتین شیوههای روایی گوناگونی به کار میبندد میکند تا مخاطبان و تماشاگران را مجبور سازد که دنیای قشر ممتاز را از دریچه چشم پیشخدمتان، فاحشهها، حرامزادهها، و کوتولهها ببینند. حتی شخصیتهای بهظاهر بهحاشیه راندهشده راهی ندارند جز آنکه در مورد امتیازات نسبی خود بازاندیشی کنند؛ تیریون در وینترفل، جان اسنو و بن استارک را مورد انتقاد قرار میدهد، اولی را به این خاطر که از حرامزاده بودنش ناخرسند است و دومی را به این دلیل که از ناتوانیاش گلهمند است.
بهحاشیهراندهشدهترین نقطهنظر و دیدگاه در ادبیات جنگ، و بیشتر در ادبیات داستانی سیاسی، نقطهنظر خود دشمن است. اما در بازی تاجوتخت، حتی ستمگران مطلق، قاتلین پادشاهان، جلادها و بردهفروشان هم دارای ویژگیهای انسانیاند و در متن و زمینه داستان جای داده شدهاند. همانطور که آدام سرور اشاره میکند، «هیولاهای تالکین واقعاً هیولا هستند...[اما] اغلب هیولاهای مارتین آدم اند. درست آن لحظهای که تصمیم گرفتهاید از آنها بیزار باشید، [مارتین] یک فصل را از دید آنها مینویسد، و شما را وادار میکند تا دیدگاه و رویکرد آنها را هم در نظر داشته باشید.» مارتین نشان میدهد که چهطور جنسیت، نژاد، سن، و ناتوانی با یکدیگر ادغام میشوند تا طیفها و فرمهای متنوع و چندگانهای از قدرت در جامعه وستروسی بسازند. بهعلاوه، او با ترکیب کردن اینها، به مخاطب یادآوری میکند که این دستهبندیها اغلب اموری برساخته اند و ثابت نیستند: آنکه قوی و خوشسیماست، به عجز میافتد، شاهزادهها برده میشوند، زنان اشرافزاده تبدیل به پادوهای اصطبل میشوند، و حرامزادگان به مقام فرماندهی میرسند.
درحقیقت، معمای قدرت در «نبرد پادشاهان» (جلد دوم مجموعه ترانه یخ و آتش) در یکی از تریلرهای فصل دوم از زبان لرد واریس به خوبی نشان داده شده است: «در اتاقی سه مرد عالیرتبه نشستهاند: یک پادشاه، یک کشیش، و یک مرد ثروتمند با کیسه طلایش. در میان آنها یک مردی معمولی ایستاده، مردی با شمشیری برای اجاره و مزدوری، مردی که نه خون نجیبزادهای در رگهایش جاری است و نه از هوش زیادی بهره برده. هر یک از بزرگان، به به او امر میکند که دو نفر دیگر را بکشد. پادشاه می گوید: "چنین کن، چراکه من فرمانروای قانونی تو هستم." کشیش میگوید: "چنین کن، چراکه من به نام خدایان بر تو حکم میکنم.» مرد ثروتمند میگوید: "چنین کن، و تمام این طلاها از آن تو خواهد بود." به من بگو، چه کسی میماند؟ و چه کسانی میمیرند؟» جواب کتاب این است: به تصمیم شمشیرزن مزدور بستگی دارد؛ جوابی که بر قدرتِ به رسمیت شناختهنشدهی طبقههای پایینتر تأکید دارد.
رعیت، پیادهنظام، ملوانان، سرپیشخدمتها، طفیلیهای لشکر، آهنگران، آسیابانها و اشخاصی از این قبیل، پایههای اجتماع هستند که قشر واجد امتیاز روی آنها میایستد و از طریق تابعیت آنها، نهایتاً صعود یا سقوط میکند. رئالیسم آکادمیکِ امروز مطلقاً واجد چنین نظریه اجتماعی پیچیدهای نیست، درحالیکه رویکردهای انتقادی و بدیل، آن را محور چارچوبهای نظریشان قرار دادهاند.
شاید هیچچیز بیش از تصویر مناسبات جنسیتی در سریال این مسأله را نشان ندهد. البته وستروس و سرزمینهای اطراف آن عمیقاً جوامع زنستیزی هستند، اما این مسأله –آنگونه که برخی گفتهاند– باعث جنسگرایی و زنستیزی سریال نشدهاست، در عوض، مخاطب را با واقعیت خشونتآمیز مناسبات جنسیتی فئودال روبهرو کرده است. تصویر خشنی که مارتین از عیاشی، تعرض جنسی، خریدوفروش انسان، ازدواج اجباری، و حرامزادگی ترسیم میکند، خط بطلانی میکشد بر این افسانه جنسیتی که شوالیهها و ارتشها وجود دارند تا از زنان و بچهها حفاظت کنند، همانطور که بر این افسانه سیاسی که دولتها وجود دارند تا از ملتها در مقابل تهدیدهای خارجی جدی محافظت کند. در رمانهای فانتزی استاندارد، شخصیتهای زنی که با این افسانهها کنار نمیآیند، مجازات میشوند( ائووین و آرون در مجموعه ارباب حلقهها را با یکدیگر مقایسه کنید). در سرزمین مارتین این خبرها نیست: سانسا، تنها شخصیتی که بدواً به شوالیهگری جوانمردی باور دارد، بهطور رقتانگیزی سادهلوح به تصویر کشیده شدهاست.
شخصیتهای زن قویتر دنیای مارتین درحقیقت تحت فشار و مقید به هنجارهای جنسیتی اند، اما به جای تن دادن به آنها، برمیآشوبند و میکوشند با توجه موقعیتهایشان مانور دهند؛ هر یک از آنها، واکنش دفاعی فمینیستی متفاوتی به روایت واقعگرایانه و کورجنسانه دولتمردان و سیاستمدران جهان وستروس نشان میدهند. کاتلین قدرت مادرانهاش را برای هدایت ارتش پسرش بهکارمیگیرد. دنریس –که مجهز به تاکتیکهای قدرت نرمی است که از خدمتگزارش آموخته– بهدنبال مرگ شوهر قدرت را بهدست میگیرد، و از آن برای پیشبرد سیاست آزادسازی فمینیستی در سرزمینهای اطراف دریای باریک بهره میجوید. سرسی بیرحمانه از زیبایی و روابط خانوادگیاش استفاده میکند، و البته مدام خطر کرده و تن به قالبها و طرحهای جنسیتیای میدهد که خود به شکلی هوشمندانه آنها را دور زده و زیرپا گذاشته است. اوشای وحشی در گفتگو با تئون هنجارهای جنسیتی و سلسلهمراتب وستروسی را به بازی گرفته و سپس آنها را بازیگوشانه به نفع نوعی لیبرترینیسم زیستمحیطی کنار میزند. آریا نقشهایی را که جامعه برای او به عنوان دختر تعیین کرده، نمیپذیرد. آشا (که اسمش در سریال تلویزیونی عوض شده) و براین جنگجو نیز مسیرهای متفاوتی را در جهت غلبه بر مناسبات مردانه پی میگیرند.
نهایتاً اینکه، بازی تاجوتخت، تمرکز کوتهنظرانه بر امنیت ملی و ترجیح آن به نیازهای افراد و خیر جمعی را مورد نقد قرار میدهد، مضمونی که بیشتر با اصل امنیت انسان سازگار است تا رئالیسم سیاسی کلاسیک. سیاست خارجی دنریس را در نظر بگیرد؛ یک عروسِ برده تبدیل به ملکه صحرانشینان دوتارک میشود. او وقتی به قدرت رسید، که همسر و فرزند خود را به تازگی از دست داده بود، پیروان اندکی داشت، تازه صاحب اژدها شده بود و بر هیچ قلمرویی فرمان نمیراند؛ دنریس فصل دوم را با کمی قدرت نرم، بلندپروازی، و با بذل توجه به ستمدیدگان آغاز کرد. اربابان قبایل به او اعتماد نکردند، اما پناهجویان و بردههای پیشین زیر پرچم او جمع شدند. برای گسترش حوزه قدرتش به سرزمینهای فراتر از دریای بارک، حفظ روحیه برای او نقشی حیاتی دارد. دنریس با انتخابهای سختی مواجه میشود و دچار تناقضاتی است. او نهایتاً با چالشها و محدودیتهای بسیار آشنایی مثل مداخله انساندوستانه و امپریالیسم آزادیبخش دستوپنچه نرم میکند. و البته در برابر این چالشها، تلاش میکند توازن میان خواست قدرت و اخلاق را حفظ کند، عوض آنکه به بیتفاوتی یا کلبیمسلکی عقبنشینی کند. [این یادداشت پیش از پخش آخرین فصل بازی تخت و تاج نوشته شده است] چنین واکنشی در استاندارد رئالیستی رفتار سیاسی قابل تصور نیست.
در همین حال، فاجعهی محیطی همه را تهدید میکند، اگرچه اغلب نادیده گرفته شده است. داستان دیوار شمالی، نه به سادگی تمثیلی از مسأله مهاجرت، بلکه درمورد این باورِ غلط است که تمدن صنعتی میتواند جلوی نیروهای متغیر طبیعت را بگیرد. شعار «زمستان در راه است» همانقدر که استعاری است، معنایی تحتالفظی دارد: زمین بهآهستگی اما بهطور پیوسته به سمت فاجعه اقلیمی در حرکت است، درحالیکه جنگ میان پادشاهان و ملکهها توجه را از این تصویر بزرگتر منحرف ساخته است.
این یک داستان همگانی اکشن است؛ نگهبانان شب با استیصال فزایندهای در مورد خطر هشدار میدهند، اما مورد بیاعتنایی قرار میگیرند. خطر وایتواکرها به «امنیت انسانی» معنای تازهای داده است، چرا که کلیت وستروس را با تهدیدی عمومی مواجه ساخته است. وستروس مجبور است، علیرغم دشواریها و شکافهایش، اتحادی علیه این خطر تشکیل دهد. پاسخ در اتحاد با طایفهی بربر شمالی است، یعنی همان جمعیت اقلیتی که اولین قربانیان تغییرات محیطیاند، و این تغییرات شگرفی در فرهنگ سیاسی قاره ایجاد میکند. تازهواردهای شمالی باورهای متفاوتی در مورد سیاست، جامعه، و دین با خود یه قلمرو هفت پادشاهی میآورند. موضوع روشن است: اگر ساختارهای حکومتی موجود نمیتوانند تهدیدهای جهانی نوظهور را مدیریت سازند، باید انتظار داشت که یا متحول شوند، یا سقوط کنند.
داستان مارتین بهعنوان یک داستان سیاست خارجی، از آنچه به نظر میرسد، کمتر محافظهکارانه و بیشتر تحولگراست. فارغ از الگوهای سیاست واقعگرایانه، اثر مارتین به هیچ وجه قدرت و قدرتمندان را ارج نمینهد، بلکه آنها را به چالش کشیده و مورد پرسش قرار میدهد. جامعه مرکب است، و نقشها و هویتهای موجود در آن گوناگون و حادث اند، و تقرقه خطر رخدادن فاجعه را محتملتر میسازد.
منبع:Foreign Affairs
این یادداشت در ۲۹ مارس ۲۰۱۲، پیش از آغاز پخش فصل دوم سریال، و البته پس از انتشار پنج کتاب مجموعه ترانه یخ و آتش نوشته شده است.
بیشتر بخوانید:
نظرها
نظری وجود ندارد.