مردی که همه چیز میدانست
<p>کتاب زمانه - «من منچستر یونایتد را دوست دارم» نوشته مهدی یزدانی‌خرم در اردیبهشت ماه سال جاری منتشر شد و اکنون به جاپ دوم هم رسیده است. این رمان در سال‌های دهه ۱۳۸۰ آغاز می‌گردد، به گذشته می‌رود و نویسنده ما را با خود، در روایتی پیچ در پیچ و چند لایه به سال‌های دهه ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۰ می‌برد و در این سفر تاریخی به تاریخ معاصر ایران، خواننده‌اش را با بیش از ۱۰۰ شخصیت آشنا می‌کند.</p> <!--break--> <p>یزدانی‌خرم گفته است که این رمان، «اثری‌ست در جعل تاریخ و هجو زمان» محمد میرزاخانی، نقد مفصلی بر این رمان نوشته است.<a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=15819"><strong> بخش نخست این نقد</strong></a> را روز جمعه ۲ تیر ۱۳۹۱ در «کتاب زمانه» منتشر شد. بخش دوم و پایانی این نقد را می‌خوانید:</p> <p> </p> <p><strong>چهار) تاریخ و استعاره: آب را بریزید همان‌جایی که می‌سوزد</strong></p> <p> </p> <p><br /> ۱. در اولین سطح یا لایه‌ی رویی داستان، آن‌چه از تاریخ در این داستان می‌خوانیم، تاریخ دو سه دهه‌ی آغاز همین سده‌ی خورشیدی است. اما در لایه‌های بعدی می‌توان تاریخ دوره‌های دیگر را هم در «من منچستر یونایتد را دوست دارم» مشاهده کرد.</p> <p> </p> <blockquote> <p><img align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/mirzmyk03.jpg" alt="" />محمد میرزاخانی:</p> <p>● نگاهِ نویسنده رو به جلو است: استفاده از تاریخ گذشته‌ی نه ‌چندان ‌دور برای بازگویی تاریخ روزگار خود.<br /> ● عمق ماجرا حکایت از تاریخ دو سه دهه‌ی اخیر این قرن دارد: قتل‌های زنجیره‌ای، قتل روزنامه‌نگاران، مسئله‌ی حجاب، اقتصاد بیمار کشور، مسئله‌ی امنیت ملی، تکیه‌کلام‌های سیاست‌مداران امروز ایران.<br /> ● نویسنده‌ی این رُمان، تاریخ این دوران را کم‌وبیش خوانده؛ اما او پیوندهای زیرین جریان‌ها را چندان ـ دقیق و عمیق ـ درک نکرده است.<br /> ● همه‌ی شخصیت‌های داستان تقریباً به یک اندازه اهمیت دارند و به همین شکل تقریباً همه به یک اندازه بی‌اهمیت‌اند.</p> </blockquote> <p><br /> ۱. ۱. اگر نگاهی کلی به تاریخ چهارده قرن اخیر ایران داشته باشیم، چندین بار اساسی زیر و بالا شده‌ایم و خاک سرزمینمان به توبره کشیده شده است: اعراب، مغول‌ها، ترک‌ها. [با آن‌چه خود با دیگران یا با خود کرده‌ایم، فعلاً کاری ندارم.] آن‌قدر سر‌ها بریده و خون‌ها ریخته شده که توصیف آن با «حمامِ خون» و «رودِ خون» و «دریای خون» هم بسنده نمی‌کند. از یک منظر، آن‌چه در این داستان می‌گذرد و می‌خوانیم هم، مُشتی است از این رود‌ها و دریاهای خون که خاکِ این دیار را سیراب کرده‌اند.</p> <p><br /> ۱. ۲. از منظری دیگر، آن‌چه خود با خود کرده‌ایم، دست‌مایه‌ی دیگری است برای نگاهی به این اثر. درگیری‌های قومی، مذهبی، طبقاتی، چشم درآوردن‌های حاکمانِ ظالم، از کله‌ها پشته ساختن، مقطوع‌النسل‌کردن‌ها، مثله کردن‌ها، تجاوز‌ها، و خلاصه همه‌ی جفاهایی که ایرانی در این هزاره‌ها بر ایرانی روا داشته است: این‌ها همه نگاهی است به گذشته‌ی دور از رهگذرِ گذشته‌ای نزدیک.</p> <p><br /> ۱. ۳. از منظری دیگر، نگاهِ نویسنده رو به جلو است: استفاده از تاریخ گذشته‌ی نه ‌چندان ‌دور برای بازگویی تاریخ روزگار خود: در وجهی استعاری و غیر مستقیم. نشانه‌های فراوانی در متن هست که اساساً آن‌چه روایت می‌شود تنها در ظاهر، تاریخِ دو سه دهه‌ی اوایل این سده‌ی خورشیدی است؛ اما عمق ماجرا حکایت از تاریخ دو سه دهه‌ی اخیر این قرن دارد: قتل‌های زنجیره‌ای، قتل روزنامه‌نگاران، مسئله‌ی حجاب، اقتصاد بیمار کشور، مسئله‌ی امنیت ملی، تکیه‌کلام‌های سیاست‌مداران امروز ایران (مثلاً «آب را بریزید همان‌جا که می‌سوزد!») و مانند این‌ها.</p> <p><br /> ۲. استفاده از «دانشجوی سرطانی تاریخ»، دانشجویی که سرطانی موروثی در جان‌اش ریشه کرده، وجهی دیگر از این نگاهِ استعاری است. دانشجوی تاریخ دیگر دانشجوی تاریخ نیست. خودِ تاریخ است. و بیمار، سرطانی و روبه‌مرگ‌بودن‌اش هم روبه‌مرگیِ تاریخ این سرزمین را نمایش می‌دهد.</p> <p>آن‌چه از این نگاهِ استعاری حاصل می‌شود این است: نه آن دانشجوی تاریخ درمان‌پذیر است، و نه تاریخِ بیمار ما راهی به سوی سلامت خواهد جُست. هر دو بیماریشان ارثی است. و مگر می‌توان از پس ماترکِ فاسدِ آبا و اجدادی برآمد؟ تک‌تکِ گلبول‌های خون دانشجو آلوده‌اند؛ تک‌تکِ اعضای این جامعه در تمامِ طولِ تاریخ به‌نوعی بیمار بوده‌اند: قاتل، فاحشه، جنایت‌کار، خائن، دزد، بیمار روانی و...؛ این بیماری سرنوشت مقدرِ ماست. دانشجوی سرطانی نتیجه‌ی آزمایش‌هایش را نمی‌گیرد و اگر هم بگیرد آن را پاره می‌کند و دور می‌ریزد؛ وارثانِ این تاریخ هم نمی‌خواهند بپذیرند که این تاریخ از ریشه و اساس بیمار است، تا چه رسد به این‌که به فکر درمان باشند. نتیجه: علم و تجربه (تاریخ در دو معنایِ آن) نشان داده که درمانی برای این درد وجود ندارد. سرطان تمامِ رگ و پیِ وجود ما و نیاکان و جامعه و تاریخ و فرهنگِ ما را گرفته است. دستِ بالا می‌توانیم شاهدِ خونی باشم که بر تنِ خیابان‌ها می‌ریزد: خونِ آن دانشجوی تاریخِ سرطانی یا خونِ تنِ بیمار و زخمیِ ایران.</p> <p> </p> <p><strong>پنج) کاریکاتورِ خشونت: وقتی بروسلی زامبی می‌شود</strong></p> <p> </p> <p>از نظر من یکی از نقاطِ ضعفِ اساسیِ این اثر ـ و حتماً از نظرِ خودِ نویسنده یکی از نقاطِ قوتِ آن ـ در این است که خواسته عصاره‌ی خشونت جاری در تاریخ ایران را به مبالغه‌آمیز‌ترین وجهِ آن، به نمایش بگذارد اما راه درستی را برای این مقصود پیش نگرفته. نمایش خشونت ـ به باور من ـ یک چیز است و خشونت را به ملعبه و مضحکه تبدیل کردن یک چیز دیگر.</p> <p> </p> <p><strong>اما، استراتژی نویسنده برای نمایش این خشونت عریان چیست؟ </strong></p> <p> </p> <p>۱. استفاده از مواردِ متعدد و گوناگون مظاهرِ خشونت در جامعه: جنگ، آدم‌کشی، اعدام، و... <br /> ۲. استفاده از شخصیت‌های فاسدی که به‌نوعی بیمارگونه عاشقِ خشونت‌اند: قاتل‌های زنجیره‌ای، آن‌هایی که عاشق جمع کردن اجزای بریده‌ی مرده‌ها هستند، و... <br /> ۳. متوسل شدن به خشن‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین راه‌ها در رویارویی دو انسانی که با یکدیگر به دلیلی درگیر می‌شوند: کسی با آجر مغز آن یکی را بیرون می‌پاشد، آن یکی سر دخترش را گوش‌تاگوش وسط خانه‌اش و جلو چشم بقیه‌ی اعضای خانه می‌بُرد، و... <br /> ۴. پایان‌بندی هر نوع رویدادی یا فرجامِ هر شخصیتی با یک نوع خشونتِ جدید: هر کسی وارد داستان می‌شود نباید همین‌طور راه‌اش را بکشد و بیرون برود؛ دستِ‌کم باید یک گلوله‌ای هم به مغزش شلیک شود و بعد، از صحنه خارج شود! اگر هم نشد، یک دشنه‌ای، چاقویی، چیزی پهلویش را بشکافد یا انگشتانش را قطع کند، یا گردن‌اش را کامل ببُرد، یا خلاصه یک بلای بدتری سرش بیاید تا بی‌نصیب از دنیای داستانی این اثر خارج نشده باشد. <br /> ۵. هدر ندادن هیچ فرصتی برای خشونت و یا بهتر است بگویم: «هر تیری که از هر تفنگی و تحت هر شرایط و توسطِ هر کسی شلیک می‌شود، حتماً و حتماً باید وارد قلب یا مغز یک نفر شود.» <br /> ۶. دیالکتیکِ خون و خشونت: اگر قاتلی هم نبود که بفرستیم دنبال خون ریختن و سر بریدن و مثله کردن و مانند این‌ها، خودِ آدم‌ها را (مثلاً‌‌ همان پیرمرد را) می‌فرستیم تا برود داوطلبانه از دیگران بخواهد که او را بکشند، تیرباران کنند، اعدام کنند: با این تأکید که اعدام با طناب حال نمی‌دهد، خون ندارد؛ باید به پیرمرد یا پیرمرد‌ها یاد داد که بروند و بخواهند که حتماً تیرباران شوند، حتا اگر لازم است رشوه بدهند و سبیل قاتل‌ها را چرب کنند تا خونشان را بریزند کف خیابان، حتا بیشتر از این: مقتول‌ها پیش از کشته شدن، بی‌دلیل چند نفری را بکشند تا بهانه‌ای شود که خودشان را اعدام کنند و بکشند. <br /> ۷. سگ‌کُش شدن: هر کس و هر چیز بهتر است به فجیع‌ترین شکلی سگ‌کُش شود. بهترین پایان برای هر آغازی، سگ‌کُش شدن است.</p> <p> </p> <p><strong>شش) آرکی‌تیپِ رُمان: روزنامه‌ی حوادث</strong></p> <p> </p> <blockquote> <p><img align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/mirzmyk02b.jpg" alt="" /> مهدی یزدانی‌خرم، نویسنده «من منچستر یونایتد را دوست دارم»</p> </blockquote> <p>ساختار روایی رُمان ـ حالا که با دقتِ بیشتری نگاه می‌کنم ـ بسیار شبیه است به روزنامه‌های حوادث. تصوّر کنید که روزنامه‌های حوادث مربوط به سال‌های ۲۰ و ۳۰ را به دست آورده‌اید و دارید یک‌یک وقایع برجسته‌ی حوادث آن سال‌ها را می‌خوانید: قاتلی چنین کرد؛ روزنامه‌نگاری چنان شد؛ بچه‌دزدی به دام افتاد؛ نخست‌وزیر ترور شد؛ و... و...؛ در مورد هر کدام، یک‌دو صفحه می‌خوانی و می‌روی سراغ خبر بعدی. خبری که البته نه کاملاً مرتبط به آن است و نه کاملاً بی‌ارتباط: دستِ کم ارتباطِ زمانی، موضوعی و ژانریشان مشخص است.</p> <p>تفاوت اما در این‌جاست که:</p> <p>ـ نویسنده خواسته این اخبار و حوادث را به هم مرتبط کند؛ <br /> ـ حوادث و اخبار زمان‌های دیگر ـ مثل زمانِ حاضر ـ را لابه‌لای حوادث آن زمان بگنجانَد؛ <br /> ـ عناصری تخیلی، داستانی، ادبی، شاعرانه، اغراق‌آمیز و... به این حوادث بیفزاید؛</p> <p> </p> <p><strong>هفت) سطحی‌نگری تاریخی: فرار از ژرف‌کاوی</strong></p> <p> </p> <p>هفت. ۱. کارکردِ مورد ششم به‌درستی در این‌جا روشن می‌شود. نویسنده به جای آن‌که نگاهی ژرف و کاوشگرانه و تحلیلی و انتقادی به تاریخ یک دوره داشته باشد ـ که البته رسیدن به آن نیازمند مطالعه‌ی بسیار عمیق‌تر، تخیل‌ورزی بسیار بالا‌تر، روایتی کاملاً گسترش‌یافته‌تر و متفاوت‌تر است ـ در سطح گذر می‌کند. به جای مفاهیم با اسم‌ها روبه‌روییم؛ به جای توصیف‌ها با صفت‌ها روبه‌روییم؛ به جای بازکردن‌ها و شکافتن‌ها با قید‌ها روبه‌روییم. برای مثال بار‌ها اسم مصدق در این‌جا و آن‌جا می‌آید، اما کمتر مطلبِ روشنی دستِ خواننده را می‌گیرد. مصدق هم از این منظر حداکثر مثل یک فاحشه یا قاتل دیده می‌شود: سطحی و گذرا. <br /> </p> <p>از نظر منِ خواننده، نویسنده‌ی این رُمان، تاریخ این دوران، و در حقیقت تاریخ صد سال اخیر ایران و جهان، را کم‌وبیش خوانده؛ با برخی نام‌ها، وقایع، جریان‌ها، قرارداد‌ها، و... کم یا زیاد آشنا است؛ اما آن‌چه از کلیتِ این کار برمی‌آید این است که او پیوندهای زیرین جریان‌ها را چندان ـ دقیق و عمیق ـ درک نکرده است. درکِ درست و انتقادی و همه‌جانبه‌ای نه از آدم‌ها دارد، نه از وقایع بزرگ و کوچک، و نه از کلیتِ تاریخ این صد سال. همه‌چیز به‌نوعی در‌‌ همان هیمنه‌ی نام‌ها ـ کم‌وبیش ـ محدود می‌مانَد: هیمنه‌ی حوادث و اخبار با خمیرمایه‌ی بازی‌های ادبی و تخیلی. رسیدن به کُنهِ جریان‌های پیچیده‌ی یک‌صد سال اخیر تاریخ ایران و جهان، نیازمند درکی هوشمندانه‌تر و مطالعاتی پُرمایه‌تر است.</p> <p> </p> <p>هفت. ۲. گذشته از درکِ درست و ژرف و هوشمندانه از تاریخ، چیزی که ارزشی به مراتب بیشتر از این دارد، قدرتِ تخیل داستان‌نویس است: قدرتِ تخیلی که خوب بداند تفاوت تاریخ و تاریخ‌نویسی با داستان و داستان‌نویسی دقیقاً در کجا‌ها است. قدرتِ تخیلی که از تاریخ یا از هر چیزی تنها در راستای کار خود بهره بگیرد و گرفتار آن نشود. از کارهای کلاسیک‌ترِ قرنِ بیستم مثل وداع با اسلحه تا کارهای مدرن‌تر مثل سورِ بُز که موضوع اصلیشان دوره‌ای از تاریخ یک جامعه یا جنگ است، آن‌چه بیشتر از اطلاعاتِ تاریخی ـ شبه‌تاریخی دارای اهمیت است، قدرتِ تخیل و داستان‌پردازی نویسنده است.</p> <p> </p> <p>برای ارائه‌ی روایتی داستانی از تاریخِ یک دوره نیاز نیست جنبه‌های مختلف آن جامعه و دوره را در قالبِ زندگی و فرجامِ انسان‌های متعدد، در صفحاتی محدود، به نمایش بگذاریم. کافی است یک دو نمونه را خوب بشکافیم و بپروریم. بقیه خودبه‌خود به حاشیه می‌روند اما حاشیه‌های مهم که برای شناختِ‌‌ همان موارد اصلی به آن‌ها کاملاً نیاز است. (عجالتاً به بحث «سبک» کاری ندارم.)</p> <p> </p> <p>در این شکلی که در این رُمان مشاهده می‌کنیم، همه‌ی شخصیت‌های داستان تقریباً به یک اندازه اهمیت دارند و به همین شکل تقریباً همه به یک اندازه بی‌اهمیت‌اند. همه اصلی‌اند و همه حاشیه‌ای: ایده‌ای پُست‌مدرن و ساختارشکنانه. اما مشکلِ این ایده این است که آن‌قدر تک‌تکِ شخصیت‌ها و وقایع داستان لاغر و نحیف هستند که الکی‌الکی از الکِ روایتِ داستان و الکِ ذهنِ خواننده رد می‌شوند و هیچ‌چیز دندان‌گیری نیست که میان توری الک گیر کند و خواننده بتواند به‌نوعی بر آن تمرکز کند و بفهمد و درک کند که نویسنده برای پرواندنِ این شخصیت یا این موضوع، زحمتِ ویژه‌ای کشیده است. همه‌چیز می‌شود امواجی کوبنده که خروشان پیش می‌آیند اما وقتی می‌روند تنها اندکی کف در مشت خواننده باقی می‌مانَد که آن‌هم زود از کف می‌رود و هیچ.</p> <p> </p> <p><strong>هشت) راویِ حراف و بافنده: مردی که همه‌چیز همه‌چیز همه‌چیز می‌دانست</strong></p> <p> </p> <p>زاویه‌ی دید این داستان، دانای کلِ نامحدود است (نویسنده در یک دو مورد خواسته بگوید راوی‌اش دانای کلِ محدود است و در یک گفت‌وگو هم بر این تأکید کرده؛ که البته به نظرم کاملاً بی‌ربط است.)؛ افعالِ به کار رفته اغلب «ماضی نقلی»‌اند. دقیقاً شبیه اینکه کسی بنشید و برایت چیزی از این‌جا و آن‌جا و این و آن تعریف کند: فلانی داشته می‌رفته که دیده فلانی افتاده بوده روی زمین و تا آمده او را برداره شنیده که یکی فریاد زده....؛ و به همین منوال. <br /> </p> <p>اتخاذ این زاویه‌ی دید و این صیغه‌ی فعلی برای چنین روایتی در یک سطح کاملاً خوب و زیرکانه است. خواننده کاملاً حس می‌کند که راوی کنارش نشسته و خودش دارد برایت ماجرا را داغ‌داغ تعریف می‌کند. اما درست همین مسأله از یک‌جا به بعد می‌شود نقطه‌ی ضعف عمده‌ی داستان. درست باز به خاطرِ‌‌ همان راوی‌یی که کنار گوش‌ات ایستاده: راوی وقتی به آن شیوه برایت داستان در داستان در داستان در داستان تعریف کند، شخصیت پشتِ شخصیت و حادثه پشتِ حادثه روایت کند، باعث می‌شودکاملاً قاطی کنی که بالاخره می‌خواهد چه بگوید، به کجا می‌خواهد برود؛ و حتا به این فکر می‌کنی که «عجب خالی‌بندیه! همین‌جور یک‌ضرب می‌بنده! یه ذره هم نفس بکشی بد نیست! چه آسمون‌ریسمونی می‌کنه!» خواننده اعتمادش را به راوی و داستان‌اش از دست می‌دهد. دستِ نویسنده ـ راوی زود رو می‌شود. خودت می‌توانی ادامه‌ی کار را بگیری و بروی جلو. مهم نیست که نتیجه عینِ هم نمی‌شود، مهم این است که اتفاقاً نتیجه‌ی کلی یکی است: <br /> </p> <p>شخصیت «الف» وارد داستان می‌شود؛ مقداری درباره‌اش حرف می‌زنی، زندگی‌اش، سرگذشت‌اش، عقایدش، موقعیتِ فعلی‌اش و...؛ بعد از یک‌جایی او را وصل می‌کنی به شخصیت «ب». و همین کار را با «ب» می‌کنی و سرِ رشته را می‌گیری و می‌روی تا می‌رسی به «ن» و «و» و «هـ» و «ی».</p> <p> </p> <p>نوعِ سنتی و اصیلِ این نوع روایت، سابقه‌ای کهن دارد: داستان در داستان. از هزارویک‌شب تا عمده‌ترین آثار ادبی فارسی بر این شیوه تألیف شده‌اند. و البته هر کدام با هم تفاوت‌هایی دارند.</p> <p> </p> <p>تفاوت شیوه‌ی روایی این اثر با سنتِ این نوع روایت در این است که دیگر به‌درستی نمی‌شود نام‌اش را «داستان در داستان» گذاشت. به نظرم راهکارِ نویسنده برای گریز از زحمتِ عمیق و حرفه‌ای نوشتن این است: «شخصیت ـ حادثه در پیِ شخصیت ـ حادثه». یعنی شخصیتی را می‌آوریم، حادثه‌ای برایش می‌سازیم. بعد داستانِ او را تمام‌شده یا ناشده کنار می‌گذاریم و می‌رویم سراغ «شخصیت ـ حادثه»ی بعدی و در ادامه تقریباً هیچ کاری به شخصیت‌های پیشین نداریم ـ مگر به‌ندرت. <br /> </p> <p>البته درست کردن و پرداختِ صد شخصیت ـ حادثه کار چندان ساده‌ای نیست. مسلم است. اما درست بر همین قیاس باید گفت: درست کردن صد شخصیت ـ حادثه‌ی یک صفحه‌ای کار چندان سختی هم نیست. پیدا کردن تکه ‌چوب یا پاره‌سنگ‌های طبیعی خوشگل کار خیلی مشکلی نیست. مشکل تراشیدن آن‌هاست تا آن‌جایی که یگانه و منحصربه‌فرد و به‌یادماندنی شوند. چه در کنار دریا راه بروی و سنگ‌های زیبا جمع بکنی، و چه در خیابان‌ها قدم بزنی و سوژه‌های جالب شکار بکنی، هر دو زحمت دارند ولی نه خیلی. هر دو به یک اندازه کم نیروی تخیل را به کار می‌گیرند. برای امتحان کافی است یک روز آدم به یکی از این مکان‌ها برود: بازار تهران، استادیوم آزادی، پارک دانشجو، سه راه آذری، خیابان ولی‌عصر، دانشگاه تهران، بهشت زهرا، فرودگاه مهرآباد، مترو، کتابفروشی‌های راسته‌ی کریم‌خان، مناطق محروم پایین‌شهر، بیمارستان، حمام عمومی، و...؛ آن‌قدر ایده‌های عجیب‌ و غریب مشاهده خواهد کرد که از شماره بیرون است. کافی است شخصْ قدرت تخیل داشته باشد تا بتواند چیزی شبیه به داستان از این‌ها بسازد و بپردازد. اما خودمان بهتر می‌دانیم که این‌ها تنها «موادِ خامِ داستان» هستند؛ و آشکار است میانِ «داستان» با «موادِ خامِ داستانی» رابطه‌ی تساوی وجود ندارد.</p> <p> </p> <p><strong>نُه) نماد‌پردازی: همه‌ی راه‌ها به «جنوب» ختم می‌شود</strong><br /> </p> <p>در پایان، راوی همراه پسر و شاعر راهِ «جنوب» را در پیش می‌گیرند. پس بیندیشید در معنای «جنوب».</p> <p> </p> <p><strong>ده) حاشیه‌ها: چنین گفت خواننده</strong></p> <p> <br /> ۱. آرزوی خواندنِ کتابی به فارسی که به‌کل بی‌غلط باشد و هیچ‌ نوع ایراد نگارشی و تایپی و املایی و امثالهم در آن نباشد، در دل‌ام مانده است. این کتاب به تعداد شخصیت‌هایش، از این‌گونه ایراد‌ها دارد. فقط یک مورد را مثال می‌زنم و بقیه را شاید دادم به خودِ ناشر: تقریباً در همه‌جای این کتاب، واژه‌ی «ثواب» (در مقابلِ «گناه») به شکلِ «صواب» (در مقابلِ «خطا») نوشته شده است. آن‌قدر این کار تکرار شده که چند بار احساس کردم نکند این هم یک بازی پُست‌مدرن باشد!؟</p> <p><br /> ۲. یادداشت‌هایی که این‌روز‌ها در مورد این کتاب نوشته شده است، هر چه را که دیده‌ام خوانده‌ام. جز یک دو مورد، بقیه مقداری به‌به بوده و مقداری چه‌چه. و بیشتر از این‌ها، چند مورد ستایش‌های گزافه‌آمیزی بوده که حتّا ارزش نقل هم ندارند: ورای نان قرض دادن‌های معمول. ستایشِ به دروغ، خیانت است به نویسنده! البته نویسنده‌ی «من منچس‌تر یونایتد را دوست دارم» حتماً آن‌قدر باهوش است که نقد و داوری سره را از ناسره تمیز بدهد.</p> <p><br /> ۳. درباره‌ی نامِ کتاب:</p> <p><br /> ۳. ۱. گفته‌اند: نام کتاب کمترین ارتباطی با خودِ کتاب ندارد. فقط و فقط برای جلبِ نظر بوده است و بس. یک نامِ دهان‌پرکن و توجه‌انگیز و متفاوت.</p> <p><br /> ۳. ۲. می‌شود گفت: نویسنده برای توصیفِ تخدیرِ جهالت و مرامِ نیهیلیستی وارثانِ این تاریخ چنین نامی انتخاب کرده. مردمی که نه از خود و نه از گذشته و تاریخ خود چندان آگاهی ندارند و تلاشی هم نمی‌کنند تا به سطحی از آگاهی دست بیابند، اما از کوچک‌ترین جریان‌های هر تیم فوتبال (فوتبال تنها یک «نمونه» است) و تک‌تک بازیکنانِ آن خبر دارند و وسط خیابان هم که شده می‌ایستند و چشم به صفحه‌های خیره‌کننده‌ی تلویزیون‌ها می‌دوزند.</p> <p><br /> ۴. طرحِ جلدِ آرامش‌بخش و زیبای کتاب با محتوای خشن و خونبار و پرآشوب آن ارتباطی ندارد. بهتر بود در این تصویر (مجلسِ قدیم در میدان بهارستان) دست‌کاری‌های می‌شد. گذشته از این‌که در کار حرفه‌ای، معمولاً در کتاب‌شناسی یا یک‌جایی از کتاب، توضیحی در مورد تصویر درج می‌شود.</p> <p><br /> ۵. نوع و اندازه‌ی قلمِ (فونتِ) کتاب چندان چشم‌نواز و زیبا نیست (به‌گمانم «بی‌میترا» است.) بهتر بود از قلم‌های چشم‌نواز‌تر و اندازه‌ای کوچک‌تر استفاده می‌شد.</p> <p><br /> ۶. کتاب را با شوق و ذوق بسیاری‌‌ همان یک دو روز اولِ انتشار گرفتم. خیلی خوشحال شدم که «کتاب دومِ مهدی یزدانی خرم» بالاخره از چاپ درآمد. تا یک‌سوم اولِ آن را هم خوب خواندم و پیش رفتم. اما متأسّفانه هر چه جلو‌تر رفتم دلم بیشتر و بیشتر زده شد. باز به این رسیدم که این سال‌ها ایرانی‌ها کمتر کارِ خواندنی و درستی نوشته‌اند که از اول تا آخرش منسجم و گیرا باشد.</p> <p><br /> ۷. در مقایسه با کار قبلی همین نویسنده (به گزارش اداره‌ی هوا‌شناسی: فردا این خورشید لعنتی...؛ ققنوس: ۱۳۸۴)، این کار پیشرفت به حساب می‌آید. امّا بسیاری از نقاطِ ضعفِ رُمان قبلی در این یکی هم کم‌وبیش تکرار شده است.</p> <p> </p> <p>در همین زمینه:<br /> <a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=15819">::من هم منچستر یونایتد را دوست دارم، محمد میرزاخانی::</a><br /> <a href="http://mdeconstruction.blogspot.com/2006_06_01_archive.html">::روایت راوی، محمد میرزاخانی::</a><br /> <br /> </p>
کتاب زمانه - «من منچستر یونایتد را دوست دارم» نوشته مهدی یزدانیخرم در اردیبهشت ماه سال جاری منتشر شد و اکنون به جاپ دوم هم رسیده است. این رمان در سالهای دهه ۱۳۸۰ آغاز میگردد، به گذشته میرود و نویسنده ما را با خود، در روایتی پیچ در پیچ و چند لایه به سالهای دهه ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۰ میبرد و در این سفر تاریخی به تاریخ معاصر ایران، خوانندهاش را با بیش از ۱۰۰ شخصیت آشنا میکند.
یزدانیخرم گفته است که این رمان، «اثریست در جعل تاریخ و هجو زمان» محمد میرزاخانی، نقد مفصلی بر این رمان نوشته است. بخش نخست این نقد را روز جمعه ۲ تیر ۱۳۹۱ در «کتاب زمانه» منتشر شد. بخش دوم و پایانی این نقد را میخوانید:
چهار) تاریخ و استعاره: آب را بریزید همانجایی که میسوزد
۱. در اولین سطح یا لایهی رویی داستان، آنچه از تاریخ در این داستان میخوانیم، تاریخ دو سه دههی آغاز همین سدهی خورشیدی است. اما در لایههای بعدی میتوان تاریخ دورههای دیگر را هم در «من منچستر یونایتد را دوست دارم» مشاهده کرد.
۱. ۱. اگر نگاهی کلی به تاریخ چهارده قرن اخیر ایران داشته باشیم، چندین بار اساسی زیر و بالا شدهایم و خاک سرزمینمان به توبره کشیده شده است: اعراب، مغولها، ترکها. [با آنچه خود با دیگران یا با خود کردهایم، فعلاً کاری ندارم.] آنقدر سرها بریده و خونها ریخته شده که توصیف آن با «حمامِ خون» و «رودِ خون» و «دریای خون» هم بسنده نمیکند. از یک منظر، آنچه در این داستان میگذرد و میخوانیم هم، مُشتی است از این رودها و دریاهای خون که خاکِ این دیار را سیراب کردهاند.
۱. ۲. از منظری دیگر، آنچه خود با خود کردهایم، دستمایهی دیگری است برای نگاهی به این اثر. درگیریهای قومی، مذهبی، طبقاتی، چشم درآوردنهای حاکمانِ ظالم، از کلهها پشته ساختن، مقطوعالنسلکردنها، مثله کردنها، تجاوزها، و خلاصه همهی جفاهایی که ایرانی در این هزارهها بر ایرانی روا داشته است: اینها همه نگاهی است به گذشتهی دور از رهگذرِ گذشتهای نزدیک.
۱. ۳. از منظری دیگر، نگاهِ نویسنده رو به جلو است: استفاده از تاریخ گذشتهی نه چندان دور برای بازگویی تاریخ روزگار خود: در وجهی استعاری و غیر مستقیم. نشانههای فراوانی در متن هست که اساساً آنچه روایت میشود تنها در ظاهر، تاریخِ دو سه دههی اوایل این سدهی خورشیدی است؛ اما عمق ماجرا حکایت از تاریخ دو سه دههی اخیر این قرن دارد: قتلهای زنجیرهای، قتل روزنامهنگاران، مسئلهی حجاب، اقتصاد بیمار کشور، مسئلهی امنیت ملی، تکیهکلامهای سیاستمداران امروز ایران (مثلاً «آب را بریزید همانجا که میسوزد!») و مانند اینها.
۲. استفاده از «دانشجوی سرطانی تاریخ»، دانشجویی که سرطانی موروثی در جاناش ریشه کرده، وجهی دیگر از این نگاهِ استعاری است. دانشجوی تاریخ دیگر دانشجوی تاریخ نیست. خودِ تاریخ است. و بیمار، سرطانی و روبهمرگبودناش هم روبهمرگیِ تاریخ این سرزمین را نمایش میدهد.
آنچه از این نگاهِ استعاری حاصل میشود این است: نه آن دانشجوی تاریخ درمانپذیر است، و نه تاریخِ بیمار ما راهی به سوی سلامت خواهد جُست. هر دو بیماریشان ارثی است. و مگر میتوان از پس ماترکِ فاسدِ آبا و اجدادی برآمد؟ تکتکِ گلبولهای خون دانشجو آلودهاند؛ تکتکِ اعضای این جامعه در تمامِ طولِ تاریخ بهنوعی بیمار بودهاند: قاتل، فاحشه، جنایتکار، خائن، دزد، بیمار روانی و...؛ این بیماری سرنوشت مقدرِ ماست. دانشجوی سرطانی نتیجهی آزمایشهایش را نمیگیرد و اگر هم بگیرد آن را پاره میکند و دور میریزد؛ وارثانِ این تاریخ هم نمیخواهند بپذیرند که این تاریخ از ریشه و اساس بیمار است، تا چه رسد به اینکه به فکر درمان باشند. نتیجه: علم و تجربه (تاریخ در دو معنایِ آن) نشان داده که درمانی برای این درد وجود ندارد. سرطان تمامِ رگ و پیِ وجود ما و نیاکان و جامعه و تاریخ و فرهنگِ ما را گرفته است. دستِ بالا میتوانیم شاهدِ خونی باشم که بر تنِ خیابانها میریزد: خونِ آن دانشجوی تاریخِ سرطانی یا خونِ تنِ بیمار و زخمیِ ایران.
پنج) کاریکاتورِ خشونت: وقتی بروسلی زامبی میشود
از نظر من یکی از نقاطِ ضعفِ اساسیِ این اثر ـ و حتماً از نظرِ خودِ نویسنده یکی از نقاطِ قوتِ آن ـ در این است که خواسته عصارهی خشونت جاری در تاریخ ایران را به مبالغهآمیزترین وجهِ آن، به نمایش بگذارد اما راه درستی را برای این مقصود پیش نگرفته. نمایش خشونت ـ به باور من ـ یک چیز است و خشونت را به ملعبه و مضحکه تبدیل کردن یک چیز دیگر.
اما، استراتژی نویسنده برای نمایش این خشونت عریان چیست؟
۱. استفاده از مواردِ متعدد و گوناگون مظاهرِ خشونت در جامعه: جنگ، آدمکشی، اعدام، و...
۲. استفاده از شخصیتهای فاسدی که بهنوعی بیمارگونه عاشقِ خشونتاند: قاتلهای زنجیرهای، آنهایی که عاشق جمع کردن اجزای بریدهی مردهها هستند، و...
۳. متوسل شدن به خشنترین و بیرحمانهترین راهها در رویارویی دو انسانی که با یکدیگر به دلیلی درگیر میشوند: کسی با آجر مغز آن یکی را بیرون میپاشد، آن یکی سر دخترش را گوشتاگوش وسط خانهاش و جلو چشم بقیهی اعضای خانه میبُرد، و...
۴. پایانبندی هر نوع رویدادی یا فرجامِ هر شخصیتی با یک نوع خشونتِ جدید: هر کسی وارد داستان میشود نباید همینطور راهاش را بکشد و بیرون برود؛ دستِکم باید یک گلولهای هم به مغزش شلیک شود و بعد، از صحنه خارج شود! اگر هم نشد، یک دشنهای، چاقویی، چیزی پهلویش را بشکافد یا انگشتانش را قطع کند، یا گردناش را کامل ببُرد، یا خلاصه یک بلای بدتری سرش بیاید تا بینصیب از دنیای داستانی این اثر خارج نشده باشد.
۵. هدر ندادن هیچ فرصتی برای خشونت و یا بهتر است بگویم: «هر تیری که از هر تفنگی و تحت هر شرایط و توسطِ هر کسی شلیک میشود، حتماً و حتماً باید وارد قلب یا مغز یک نفر شود.»
۶. دیالکتیکِ خون و خشونت: اگر قاتلی هم نبود که بفرستیم دنبال خون ریختن و سر بریدن و مثله کردن و مانند اینها، خودِ آدمها را (مثلاً همان پیرمرد را) میفرستیم تا برود داوطلبانه از دیگران بخواهد که او را بکشند، تیرباران کنند، اعدام کنند: با این تأکید که اعدام با طناب حال نمیدهد، خون ندارد؛ باید به پیرمرد یا پیرمردها یاد داد که بروند و بخواهند که حتماً تیرباران شوند، حتا اگر لازم است رشوه بدهند و سبیل قاتلها را چرب کنند تا خونشان را بریزند کف خیابان، حتا بیشتر از این: مقتولها پیش از کشته شدن، بیدلیل چند نفری را بکشند تا بهانهای شود که خودشان را اعدام کنند و بکشند.
۷. سگکُش شدن: هر کس و هر چیز بهتر است به فجیعترین شکلی سگکُش شود. بهترین پایان برای هر آغازی، سگکُش شدن است.
شش) آرکیتیپِ رُمان: روزنامهی حوادث
مهدی یزدانیخرم، نویسنده «من منچستر یونایتد را دوست دارم»
ساختار روایی رُمان ـ حالا که با دقتِ بیشتری نگاه میکنم ـ بسیار شبیه است به روزنامههای حوادث. تصوّر کنید که روزنامههای حوادث مربوط به سالهای ۲۰ و ۳۰ را به دست آوردهاید و دارید یکیک وقایع برجستهی حوادث آن سالها را میخوانید: قاتلی چنین کرد؛ روزنامهنگاری چنان شد؛ بچهدزدی به دام افتاد؛ نخستوزیر ترور شد؛ و... و...؛ در مورد هر کدام، یکدو صفحه میخوانی و میروی سراغ خبر بعدی. خبری که البته نه کاملاً مرتبط به آن است و نه کاملاً بیارتباط: دستِ کم ارتباطِ زمانی، موضوعی و ژانریشان مشخص است.
تفاوت اما در اینجاست که:
ـ نویسنده خواسته این اخبار و حوادث را به هم مرتبط کند؛
ـ حوادث و اخبار زمانهای دیگر ـ مثل زمانِ حاضر ـ را لابهلای حوادث آن زمان بگنجانَد؛
ـ عناصری تخیلی، داستانی، ادبی، شاعرانه، اغراقآمیز و... به این حوادث بیفزاید؛
هفت) سطحینگری تاریخی: فرار از ژرفکاوی
هفت. ۱. کارکردِ مورد ششم بهدرستی در اینجا روشن میشود. نویسنده به جای آنکه نگاهی ژرف و کاوشگرانه و تحلیلی و انتقادی به تاریخ یک دوره داشته باشد ـ که البته رسیدن به آن نیازمند مطالعهی بسیار عمیقتر، تخیلورزی بسیار بالاتر، روایتی کاملاً گسترشیافتهتر و متفاوتتر است ـ در سطح گذر میکند. به جای مفاهیم با اسمها روبهروییم؛ به جای توصیفها با صفتها روبهروییم؛ به جای بازکردنها و شکافتنها با قیدها روبهروییم. برای مثال بارها اسم مصدق در اینجا و آنجا میآید، اما کمتر مطلبِ روشنی دستِ خواننده را میگیرد. مصدق هم از این منظر حداکثر مثل یک فاحشه یا قاتل دیده میشود: سطحی و گذرا.
از نظر منِ خواننده، نویسندهی این رُمان، تاریخ این دوران، و در حقیقت تاریخ صد سال اخیر ایران و جهان، را کموبیش خوانده؛ با برخی نامها، وقایع، جریانها، قراردادها، و... کم یا زیاد آشنا است؛ اما آنچه از کلیتِ این کار برمیآید این است که او پیوندهای زیرین جریانها را چندان ـ دقیق و عمیق ـ درک نکرده است. درکِ درست و انتقادی و همهجانبهای نه از آدمها دارد، نه از وقایع بزرگ و کوچک، و نه از کلیتِ تاریخ این صد سال. همهچیز بهنوعی در همان هیمنهی نامها ـ کموبیش ـ محدود میمانَد: هیمنهی حوادث و اخبار با خمیرمایهی بازیهای ادبی و تخیلی. رسیدن به کُنهِ جریانهای پیچیدهی یکصد سال اخیر تاریخ ایران و جهان، نیازمند درکی هوشمندانهتر و مطالعاتی پُرمایهتر است.
هفت. ۲. گذشته از درکِ درست و ژرف و هوشمندانه از تاریخ، چیزی که ارزشی به مراتب بیشتر از این دارد، قدرتِ تخیل داستاننویس است: قدرتِ تخیلی که خوب بداند تفاوت تاریخ و تاریخنویسی با داستان و داستاننویسی دقیقاً در کجاها است. قدرتِ تخیلی که از تاریخ یا از هر چیزی تنها در راستای کار خود بهره بگیرد و گرفتار آن نشود. از کارهای کلاسیکترِ قرنِ بیستم مثل وداع با اسلحه تا کارهای مدرنتر مثل سورِ بُز که موضوع اصلیشان دورهای از تاریخ یک جامعه یا جنگ است، آنچه بیشتر از اطلاعاتِ تاریخی ـ شبهتاریخی دارای اهمیت است، قدرتِ تخیل و داستانپردازی نویسنده است.
برای ارائهی روایتی داستانی از تاریخِ یک دوره نیاز نیست جنبههای مختلف آن جامعه و دوره را در قالبِ زندگی و فرجامِ انسانهای متعدد، در صفحاتی محدود، به نمایش بگذاریم. کافی است یک دو نمونه را خوب بشکافیم و بپروریم. بقیه خودبهخود به حاشیه میروند اما حاشیههای مهم که برای شناختِ همان موارد اصلی به آنها کاملاً نیاز است. (عجالتاً به بحث «سبک» کاری ندارم.)
در این شکلی که در این رُمان مشاهده میکنیم، همهی شخصیتهای داستان تقریباً به یک اندازه اهمیت دارند و به همین شکل تقریباً همه به یک اندازه بیاهمیتاند. همه اصلیاند و همه حاشیهای: ایدهای پُستمدرن و ساختارشکنانه. اما مشکلِ این ایده این است که آنقدر تکتکِ شخصیتها و وقایع داستان لاغر و نحیف هستند که الکیالکی از الکِ روایتِ داستان و الکِ ذهنِ خواننده رد میشوند و هیچچیز دندانگیری نیست که میان توری الک گیر کند و خواننده بتواند بهنوعی بر آن تمرکز کند و بفهمد و درک کند که نویسنده برای پرواندنِ این شخصیت یا این موضوع، زحمتِ ویژهای کشیده است. همهچیز میشود امواجی کوبنده که خروشان پیش میآیند اما وقتی میروند تنها اندکی کف در مشت خواننده باقی میمانَد که آنهم زود از کف میرود و هیچ.
هشت) راویِ حراف و بافنده: مردی که همهچیز همهچیز همهچیز میدانست
زاویهی دید این داستان، دانای کلِ نامحدود است (نویسنده در یک دو مورد خواسته بگوید راویاش دانای کلِ محدود است و در یک گفتوگو هم بر این تأکید کرده؛ که البته به نظرم کاملاً بیربط است.)؛ افعالِ به کار رفته اغلب «ماضی نقلی»اند. دقیقاً شبیه اینکه کسی بنشید و برایت چیزی از اینجا و آنجا و این و آن تعریف کند: فلانی داشته میرفته که دیده فلانی افتاده بوده روی زمین و تا آمده او را برداره شنیده که یکی فریاد زده....؛ و به همین منوال.
اتخاذ این زاویهی دید و این صیغهی فعلی برای چنین روایتی در یک سطح کاملاً خوب و زیرکانه است. خواننده کاملاً حس میکند که راوی کنارش نشسته و خودش دارد برایت ماجرا را داغداغ تعریف میکند. اما درست همین مسأله از یکجا به بعد میشود نقطهی ضعف عمدهی داستان. درست باز به خاطرِ همان راوییی که کنار گوشات ایستاده: راوی وقتی به آن شیوه برایت داستان در داستان در داستان در داستان تعریف کند، شخصیت پشتِ شخصیت و حادثه پشتِ حادثه روایت کند، باعث میشودکاملاً قاطی کنی که بالاخره میخواهد چه بگوید، به کجا میخواهد برود؛ و حتا به این فکر میکنی که «عجب خالیبندیه! همینجور یکضرب میبنده! یه ذره هم نفس بکشی بد نیست! چه آسمونریسمونی میکنه!» خواننده اعتمادش را به راوی و داستاناش از دست میدهد. دستِ نویسنده ـ راوی زود رو میشود. خودت میتوانی ادامهی کار را بگیری و بروی جلو. مهم نیست که نتیجه عینِ هم نمیشود، مهم این است که اتفاقاً نتیجهی کلی یکی است:
شخصیت «الف» وارد داستان میشود؛ مقداری دربارهاش حرف میزنی، زندگیاش، سرگذشتاش، عقایدش، موقعیتِ فعلیاش و...؛ بعد از یکجایی او را وصل میکنی به شخصیت «ب». و همین کار را با «ب» میکنی و سرِ رشته را میگیری و میروی تا میرسی به «ن» و «و» و «هـ» و «ی».
نوعِ سنتی و اصیلِ این نوع روایت، سابقهای کهن دارد: داستان در داستان. از هزارویکشب تا عمدهترین آثار ادبی فارسی بر این شیوه تألیف شدهاند. و البته هر کدام با هم تفاوتهایی دارند.
تفاوت شیوهی روایی این اثر با سنتِ این نوع روایت در این است که دیگر بهدرستی نمیشود ناماش را «داستان در داستان» گذاشت. به نظرم راهکارِ نویسنده برای گریز از زحمتِ عمیق و حرفهای نوشتن این است: «شخصیت ـ حادثه در پیِ شخصیت ـ حادثه». یعنی شخصیتی را میآوریم، حادثهای برایش میسازیم. بعد داستانِ او را تمامشده یا ناشده کنار میگذاریم و میرویم سراغ «شخصیت ـ حادثه»ی بعدی و در ادامه تقریباً هیچ کاری به شخصیتهای پیشین نداریم ـ مگر بهندرت.
البته درست کردن و پرداختِ صد شخصیت ـ حادثه کار چندان سادهای نیست. مسلم است. اما درست بر همین قیاس باید گفت: درست کردن صد شخصیت ـ حادثهی یک صفحهای کار چندان سختی هم نیست. پیدا کردن تکه چوب یا پارهسنگهای طبیعی خوشگل کار خیلی مشکلی نیست. مشکل تراشیدن آنهاست تا آنجایی که یگانه و منحصربهفرد و بهیادماندنی شوند. چه در کنار دریا راه بروی و سنگهای زیبا جمع بکنی، و چه در خیابانها قدم بزنی و سوژههای جالب شکار بکنی، هر دو زحمت دارند ولی نه خیلی. هر دو به یک اندازه کم نیروی تخیل را به کار میگیرند. برای امتحان کافی است یک روز آدم به یکی از این مکانها برود: بازار تهران، استادیوم آزادی، پارک دانشجو، سه راه آذری، خیابان ولیعصر، دانشگاه تهران، بهشت زهرا، فرودگاه مهرآباد، مترو، کتابفروشیهای راستهی کریمخان، مناطق محروم پایینشهر، بیمارستان، حمام عمومی، و...؛ آنقدر ایدههای عجیب و غریب مشاهده خواهد کرد که از شماره بیرون است. کافی است شخصْ قدرت تخیل داشته باشد تا بتواند چیزی شبیه به داستان از اینها بسازد و بپردازد. اما خودمان بهتر میدانیم که اینها تنها «موادِ خامِ داستان» هستند؛ و آشکار است میانِ «داستان» با «موادِ خامِ داستانی» رابطهی تساوی وجود ندارد.
نُه) نمادپردازی: همهی راهها به «جنوب» ختم میشود
در پایان، راوی همراه پسر و شاعر راهِ «جنوب» را در پیش میگیرند. پس بیندیشید در معنای «جنوب».
ده) حاشیهها: چنین گفت خواننده
۱. آرزوی خواندنِ کتابی به فارسی که بهکل بیغلط باشد و هیچ نوع ایراد نگارشی و تایپی و املایی و امثالهم در آن نباشد، در دلام مانده است. این کتاب به تعداد شخصیتهایش، از اینگونه ایرادها دارد. فقط یک مورد را مثال میزنم و بقیه را شاید دادم به خودِ ناشر: تقریباً در همهجای این کتاب، واژهی «ثواب» (در مقابلِ «گناه») به شکلِ «صواب» (در مقابلِ «خطا») نوشته شده است. آنقدر این کار تکرار شده که چند بار احساس کردم نکند این هم یک بازی پُستمدرن باشد!؟
۲. یادداشتهایی که اینروزها در مورد این کتاب نوشته شده است، هر چه را که دیدهام خواندهام. جز یک دو مورد، بقیه مقداری بهبه بوده و مقداری چهچه. و بیشتر از اینها، چند مورد ستایشهای گزافهآمیزی بوده که حتّا ارزش نقل هم ندارند: ورای نان قرض دادنهای معمول. ستایشِ به دروغ، خیانت است به نویسنده! البته نویسندهی «من منچستر یونایتد را دوست دارم» حتماً آنقدر باهوش است که نقد و داوری سره را از ناسره تمیز بدهد.
۳. دربارهی نامِ کتاب:
۳. ۱. گفتهاند: نام کتاب کمترین ارتباطی با خودِ کتاب ندارد. فقط و فقط برای جلبِ نظر بوده است و بس. یک نامِ دهانپرکن و توجهانگیز و متفاوت.
۳. ۲. میشود گفت: نویسنده برای توصیفِ تخدیرِ جهالت و مرامِ نیهیلیستی وارثانِ این تاریخ چنین نامی انتخاب کرده. مردمی که نه از خود و نه از گذشته و تاریخ خود چندان آگاهی ندارند و تلاشی هم نمیکنند تا به سطحی از آگاهی دست بیابند، اما از کوچکترین جریانهای هر تیم فوتبال (فوتبال تنها یک «نمونه» است) و تکتک بازیکنانِ آن خبر دارند و وسط خیابان هم که شده میایستند و چشم به صفحههای خیرهکنندهی تلویزیونها میدوزند.
۴. طرحِ جلدِ آرامشبخش و زیبای کتاب با محتوای خشن و خونبار و پرآشوب آن ارتباطی ندارد. بهتر بود در این تصویر (مجلسِ قدیم در میدان بهارستان) دستکاریهای میشد. گذشته از اینکه در کار حرفهای، معمولاً در کتابشناسی یا یکجایی از کتاب، توضیحی در مورد تصویر درج میشود.
۵. نوع و اندازهی قلمِ (فونتِ) کتاب چندان چشمنواز و زیبا نیست (بهگمانم «بیمیترا» است.) بهتر بود از قلمهای چشمنوازتر و اندازهای کوچکتر استفاده میشد.
۶. کتاب را با شوق و ذوق بسیاری همان یک دو روز اولِ انتشار گرفتم. خیلی خوشحال شدم که «کتاب دومِ مهدی یزدانی خرم» بالاخره از چاپ درآمد. تا یکسوم اولِ آن را هم خوب خواندم و پیش رفتم. اما متأسّفانه هر چه جلوتر رفتم دلم بیشتر و بیشتر زده شد. باز به این رسیدم که این سالها ایرانیها کمتر کارِ خواندنی و درستی نوشتهاند که از اول تا آخرش منسجم و گیرا باشد.
۷. در مقایسه با کار قبلی همین نویسنده (به گزارش ادارهی هواشناسی: فردا این خورشید لعنتی...؛ ققنوس: ۱۳۸۴)، این کار پیشرفت به حساب میآید. امّا بسیاری از نقاطِ ضعفِ رُمان قبلی در این یکی هم کموبیش تکرار شده است.
نظرها
کاربر مهمان
واقعا این کتاب ارزش آن را داشت که منتقد محترم و رادیو زمانه دو نقد پر و پیمان برایش اختصاص دهد؟ من توصیه می کنم سردبیر محترم بخش فرهنگی این کتاب را بخواند و خودش بر مبنای دانسته هایش قضاوت کند. این کتاب در ایران با شکست مطلق رو به رو شد و جز چند نفر آدم شناخته شده که با کمال تاسف فقط در حال ستاش دیگران و پایمال کردن عده ای دیگر هستند، کسی چیزی درباره اش ننوشته است . منظورم ار این افراد منتقدین واقعی و با سواد هستند. افرادی مثل جواد اسحاقیان ، سیاوش جمادی ، فتح الله بی نیاز، عنایت سمیعی ، مشیت علایی و .... که به هر حال چهره های شاخص نقد ایران هستند. از این بابت آقای میرزا خانی حق دارند، اما خود ایشان در «ورطه تایید ضمنی» فرو افتاده اند.
کاربر مهمان
این کتاب برعکس نظر دوست محترم تقربا در ایران ترکانده. حسادت را این جور تابلو نشان ندهید.
ben
چند دقیقه پیش خواندن کتاب را تمام کردم و اولین نقد هم این نقد را خواندم رمان اثر فاخری نبود همانطور که اثر بی ارزشی هم نبود حب و بغض ها را کنار بگذاریم در سطح متوسط قرار می گیرد علت اصلی پرفروشی آن هم به نظرم در شهرت یزدانی در حیطه ادبیست...
کاربر مهمان
از آن دوست محترم ميپرسم "تركانده" يعني چه دقيقن؟ يعني دو چاپ در دو ماه؟ سطح توقع چه قدر پايين آمده...