ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

معرفیِ رمان «انقلاب مینا» از مهرنوش مزارعی

ملیحه تیره‌گل- نخستین رمان مهرنوش مزارعی را می‌توان رمانی «تاریخی» یا «تمثیلی» دانست و می‌توان آن را در زمره‌ی ادبیات «فمینیستی» گذاشت. «انقلاب مینا» به تنهائی هیچ یک از آن‌ها نیست. رمانی تاریخی است.

مهرنوش مزارعی، پائیز ۱۳۵۸/ ۱۹۷۹ از ایران خارج شد و از آن زمان تاکنون ساکن کالیفرنیای جنوبی است. افزون بر  تأسیس نشریه‌ی زنانه‌ی «فروغ»، افزون بر چند متن ترجمه به زبان فارسی، از این نویسنده سه مجموعه‌ی داستان کوتاه در خارج از ایران و مجموعه‌ای از  همان داستان‌ها (با تغییراتی جزئی) در ایران منتشر شد؛ و جایزه‌ی هوشنگ گلشیری را هم به دست آورد. ترجمه‌ی برخی از داستان‌های کوتاه او نیز در نشریه‌های انگلیسی‌زبان به چاپ رسیده است.  کتاب انگلیسی‌زبانِ «انقلاب مینا»، نخسین رمانِ او، و نخستین اثری است که  او به زبان انگلیسی آفریده است.

مهرنوش مزارعی، انقلاب مینا، رمانMehrnoosh Mazarei, Mina’s Revolution, CreateSpace Independent Publishing Platform, North Charleston, SC, 2015. 262 pages.

«انقلاب مینا» را می‌توان رمانی «تاریخی» خواند؛ می‌توان آن را رمانی «تمثیلی» برآورد کرد؛ یا می‌توان آن را در زمره‌ی ادبیات «فمینیستی» گذاشت. اما «انقلاب مینا» در خوانش من ضمن این که می‌تواند همه‌ی این‌ها تلقی شود، به تنهائی هیچ یک از آن‌ها نیست. رمانی تاریخی است؛ چرا که ریزه‌کاری‌های برشی از تاریخ و فرهنگ ایران را با حوصله و مهارتِ یک جواهر ساز- چونان نگین- بر حلقه‌های تخیل‌ نشانده است؛ از «انقلاب شاه و مردم» گرفته تا «جشن‌های دو هزار و پانصد سال شاهنشاهیِ ایران»؛ افزایش فاصله‌ی طبقاتی و افزایش مهاجرت از روستاها به شهرها، به ویژه به تهران و تشکیل محله‌هائی به نام «حلبی آباد» در حاشیه‌ی شهرها؛ اوجگیریِ خفقانِ سیاسی؛ اوجگیریِ نارضایتیِ الیت جامعه از رژیم محمدرضا شاه پهلوی؛ بروز مخالفانِ اسلامگرا، مانند گروه «علی شریعتی» و «مجاهدین خلق ایران»؛ جنبش دانشجوئی؛ جنبش چریکی و تشکیل «سازمان چریک‌های فدائیِ خلق ایران»، رویداد موسوم به «سیاهکل»؛ افزایش شکنجه و اعدامِ ناراضیان؛ ده شب شعر انجمن گوته؛ تظاهرات روز عید فطر هزار و سیصد و پنجاه و هفت، اوجگیریِ نفوذ اسلامگرایانِ سیاسی در میان مردم سنتی؛ اوجگیریِ شهرت و محبوبیتِ آیت‌الله خمینی به عنوان «رهبر انقلاب»؛  خروجِ همیشگیِ محمدرضا شاه پهلوی از ایران؛ ورود آیت‌الله خمینی با آن «هیچِ» بزرگش، و سخنرانی در «بهشت زهرا»؛ شکستن درهای زندان اوین در تهران و آزادیِ زندانیان سیاسی؛ فریاد شبانه‌ی «الله و اکبر» از سر بام‌ها (به نشانه‌ی «وحدتِ اسلامی»)؛ خیزش همافران و همیاریِ چریک‌های مجاهد و فدائی با آنان؛ سقوط رژیم شاهنشاهی؛ تشکیل جمهوریِ اسلامی و کمیته‌ها و پاسدارانش؛ شکار گروه‌ها، سازمان‌ها، نهادها و افرادِ مخالف با رژیم تازه؛ و باز، زندان و شکنجه و اعدام؛ باز، جویدنِ قرص سیانور توسط  مبارزانِ دستگیرشده؛ فرمان «حجاب اجباری» از سوی آیت‌الله خمینی، و اعتراض زنان تهران نسبت به این فرمان در روزهای اسفند پنجاه و هفت؛ اشغال سفارت امریکا در تهران؛ گریز نجات یافتگان از مرگ و تشکیل گروه‌ها و سازمان‌ها و نهادهای مخالف با رژیم (چپ و راست) در تبعید؛ و کلنجار تبعیدیان با بی‌کاری و بی‌پناهی در زیستگاه‌های تازه، به ویژه در امریکا، و به ویژه بعد از اشغال سفارت امریکا در تهران.

می‌توان گفت که «انقلاب مینا»  رمانی «تمثیلی» است؛ چرا که دگرگونی‌ها و تحولات پنج دهه از  روح و روانِ ایران‌بانوی ما را در قالب زندگیِ دختری به نام «مینا»، ممثل کرده است. ایران‌بانوئی که تازه با نسیم «مدرنیته» از خواب قرون وُ اعصاری چشم گشوده بود؛ عقب ماندگیِ خود را دیده بود؛ برای رسیدن به پای جهانیان خیز برداشته بود؛ آرزوی تعالی و آزادی و استقلال داشت؛ در آرزوی مساوات و برابریِ حقوقی بود؛ اما چون هنوز در ژرفای پندار حرکت می‌کرد، «حاشیه» را «متن» دید؛ قرن‌های متمادی فرمان‌پذیرِ فرمانِ «مجتهد» بود، اکنون، فرمان‌پذیر «مجتهد/ رهبر/ چریک» شد؛ و نیازمند تأییدِ آن‌ها؛ زودباور بود؛ سراب‌ها را باور کرد. به وعده‌های پوچ مردی دل بست، که به خاطر اعطای حق رأی به زنان، با محمدرضا شاه پهلوی درافتاده بود، به بیانی دیگر، همان گونه که مینا دختری «شهرستانی» بود، همان گونه که زندگی در «تهران» را «پیشرفت» می‌دانست، همان گونه که گوش به زنگ اجرای دستور زری و پرویز و محسن بود، و همان گونه که تأییدِ این شخصیت‌ها را طلب می‌کرد، کل فرهنگ «ایران» هم نیازمند تأیید تفکری بود که روشنفکرانِ دینی و الیت‌های چپِ «مدرنیته‌ی ایرانی»‌ اشاعه می‌دادند؛ و این، یعنی کل فرهنگِ خیزبرداشته‌ی ایران در نبرد با دیکتاتوری و عدم استقلال سیاسی- درست مانند مینای ابتدای رمان- می‌دانست چه چیز را نمی‌خواهد، اما نمی‌دانست چه چیز را می‌خواهد؛ و چیزی را هم که می‌خواست نمی‌دانست چه گونه به دست آورد. و چنین شد که از یک سو به ضربِ نابخردی‌های خود و از سوی دیگر با نیرنگ‌های نانوشته و ناگفته اما محسوس دیگران، آرزوهایش به خاکستر نشست. همین جا بگویم که از زیبائی‌های این رمان است که «دیگران»ِ نیرنگ‌باز را در کوتاه‌ترین فراز ممکن به خواننده‌ی روایتِ تاریخی‌اش یادآوری کرده است: «باورش سخت است که CIA اجازه دهد که کمونیست‌ها شاه را شکست دهند.» (ص ۸۲)

مهرنوش مزارعی، نویسنده

می‌توان گفت که «انقلاب مینا» رمانی «فمینستی» است؛ چرا که قشر قطور سنت‌های سرکوبگر را – حتا در ذهینت الیت‌های چپگرا- لایه به لایه پس زده، و پیامدهای نکبت‌بار فرهنگ زن‌ستیز و مردسالار را به تصویر کشیده است. البته در بافتار سراسریِ متن، گاه تخیل بر واقعیت چیره است و گاه واقعیت بر تخیل؛  گاه رابطه‌ی دو واژه/ مفهوم «انقلاب» و «مینا»، محسوس است و ما را به طور همزمان به «رویدادهای تاریخی»، «شکستِ الگوهای متحجر فرهنگی» و «تحولات فردی»ی زن ایرانی، هدایت می‌کند؛ گاهی مفهومِ «انقلاب» است که  فمینیسمِ «مینا» را شکست می‌دهد؛ و گاهی نیز «مینا» است که با یک «نه»، هم بر الگوهای قدیمیِ مردسالاری و هم بر الگوهای «مدرنِ» آن می‌شورد، بدون آن که از نتیجه‌ی شورش خود راضی باشد

با این ویژگی‌های پیچیده است که «انقلاب مینا» به هیچ وجه به فشرده شدن تن نمی‌دهد. یعنی، هیچ ابسترکتی از آن، قادر نیست طرفگی‌های زیبائی‌شناختی و جذابیت قصه و جهان‌های درونی‌ی آن را نمایندگی کند. در نتیجه، من می‌کوشم که ضمن نگاه به افت وُ خیزهای زندگیِ شخصیتِ اصلیِ قصه (یعنی خودِ مینا)، بر برخی از فزونی‌ها و کاستی‌های زیبائی‌شناختی رمان هم  درنگی کوتاه داشته باشم.

این رمان شرحِ زندگیِ دختری است به نام مینا شعبانی یا شبانی، از اهالیِ برازجان- شهر کوچکی در جنوب ایران و نزدیک بندر بوشهر؛ که تنها یک خیابان اسفالته، یک سینما، و یک روزنامه‌فروشی دارد. البته، ما زمانی با این دختر آشنا می‌شویم که او زنی کامل است؛ در لس‌انجلس زندگی می‌کند؛ در مقام یک مهندسِ موفق، برای کار در یک کمپانی، مرتباً به نیویورک در رفت وُ آمد است؛ به طوری که میهماندار کابین درجه‌ی یکِ هواپیما (یا هواپیمای خصوصیِ آن کمپانی) او را با نام کامل می‌شناسد؛ و حتا نام مشروب و دسرِ موردعلاقه‌ی او را می‌داند. پس از رسیدن به نیویورک نیز، لموزین و راننده‌اش برای بردن او به محل کار (مرکز تجارت جهانی)، در فرودگاه حاضر است. ما در همین فصل خوانده‌ایم که مینا با اشتیاق منتظر است تا دخترش، «شیرین»، را که هشت سال از دیدار او خودداری کرده است، (یعنی، با مادر خود در حالت قهر به سر برده است) در این سفر ملاقات کند؛ ملاقاتی کوتاه، به کوتاهیِ صَرف یک صبحانه. اما راوی، ما را از همین جا به گذشته‌ی مینا، یعنی به بهمن ۱۳۴۲/ فوریه ۱۹۶۳ می‌بَرد؛ یعنی به زمانی که مینا دوره‌‌ی دبیرستان را می‌گذراند. در همین دوره است که  مدیر مدرسه‌‌ی مینا او را با دیگر همکلاسان به استقبال «شهبانو فرح» می‌برد. پس از سفرِ شهبانو  به برازجان، شیر رایگان برای صبحانه‌ی دانش آموزان شهر مقرر می‌شود. و ما می‌دانیم که پروژه‌ی توزیع صبحانه‌‌ی رایگان بین دانش‌آموزانِ ایران، از جمله پروژه‌های مربوط به «انقلاب سفید» یا «انقلاب شاه و مردم» بود که در لوایح آن در سال ۱۳۴۱ از تصویب دو مجلس قانون‌گذاریِ ایران گذشته بود.

مینا خواهری دارد به نام «مهناز»، که شاعر است،همدم و رازدارِ همیشگیِ او است، اینک در سوئد به سر می‌برد، و از طریق نامه‌نگاری با مینا رابطه دارد. مینا،  دارای برادری هم هست به نام حسین؛ که او هم دوستی دارد به نام «حمید». حمید پسری خجول است و در ملاقات‌های کوتاهی که پیش می‌آید، می‌بینیم که گوشه‌ی چشمی هم به مینای نوجوان دارد. هم‌چنین، راوی بفهمی نفهمی به ما رسانده است که مینای تازه بالغ نیز از او خوشش می‌آید. حمید فرزند مردی است که زن خود (مادر حمید) را به خاطر رابطه‌ی جنسی با مردی دیگر، با گلوله کشته است و پس از گذران مدتی کوتاه در زندان، دوباره ازدواج کرده و زندگیِ حمید را به «خانم بهادری»، یعنی خاله‌ی حمید، سپرده است. حسین تنها فردی از اهالیِ خانواده‌ی مینا است که  از سوی پدر اجازه دارد با دوستانش به گردش یا به سینما برود. مادر مینا، مانند همه‌ی زنان بومی شهر،‌ با چادر در انظار ظاهر می‌شود. منتها، برای سفرهای تفریحی، مانند «سفر به شمال» ، به جای «چادر سیاه»، چادر سفید گلدار می‌پوشد. به خاطر همین چادر هم به رستوران «متل قو» راهشان نمی‌دهند. پدر مینا در حالی که به زمین و زمان بد می‌گوید و معلوم نیست چه کسی را تهدید می‌کند، خانواده را- که پس از مدت‌ها انتظار برای دیدنِ «شمال»، هنوز هیچ جای «شمال» را ندیده است- از همان «متل قو» یک راست به برازجان برمی‌گرداند؛ بدون آن که از افراد خانواده (مادر، مینا، مهناز، حسین) اعتراضی به گوش و چشم ما برسد.

مینا دختری باهوش و کتاب‌خوان است؛ میل پرواز دارد؛ اعتراض‌هایش را بروز نمی‌دهد. اما راویِ رمان اعتراض‌های او را در طنزی خاموشی به ما می‌رساند. پدر خانواده-  که پسرش حسین را برای ادامه‌ی تحصیل به امریکا می‌فرستد-  به مینا اجازه‌ی تحصیل در دانشگاه تهران را نمی‌دهد؛ و در برابر اصرارهای مینا فقط به دانشگاه پهلوی در شیراز رضایت می‌دهد. مینا هم که قصدِ زندگی در تهران و تحصیل در دانشگاه تهران را دارد سئوال‌های کنکور دانشگاه شیراز را بی‌جواب می‌گذارد؛ و پدر را در پذیرش رفتن او به تهران ناگزیر می‌کند. مینا در امتحان ورودیِ  دانشکده‌ی مهندسی در دانشگاه تهران پذیرفته می‌شود؛ پدر بالأخره به شرطی موافقت می‌کند که مینا در میهمان‌خانه‌ی دوستی قدیمی که مقیم تهران است زندگی کند. مینا یک سال در زیرزمین خانه‌ی این خانواده زندگی می‌کند؛ سال بعد به خوابگاه دانشجویان منتقل می‌شود؛  دانشکده‌ی فنی را در دانشگاه تهران به پایان می‌رساند، در مقام «مهندس» در یک شرکت معتبر کار می‌گیرد. حالا اعتراض‌های سیاسی رو به اوج است؛ اعتراض نسبت به دیکتاتوری، نسبت به شکنجه و اعدام مخالفان سیاسی، نسبت به مفاد انقلاب سفید، نسبت به  اختلاف روزافزونِ طبقاتی، نسبت به جشن‌های پرخرج دو هزار وُ پانصد سال شاهنشاهیِ ایران، و ...

روز دوم نمایش  «آموزگاران» (نوشته‌ی محسن یلفانی و به کارگردانیِ سعید سلطان‌پور در انجمن ایران و امریکا در تهران)،  زندگیِ مینا برای همیشه به سوی پهنه‌ی سیاسی ورق می‌خورد. مینا با گروهی از دوستان همکلاس خود رفته است که این نمایش‌نامه را ببیند. اما در می‌یابند که پیش از آغاز نمایش، مأمورانِ ساواک آن را تعطیل کرده‌اند و سلطان‌پور را با خود برده‌اند. همراهانِ مینا تصمیم می‌گیرند که به رستوران انجمن ایران و امریکا بروند. و در همین رستوران است که مینا  با زری و پرویز آشنا می‌شود. زری، دانشجوی دانشگاه، بیست و اندی ساله است، و پرویز، فارغ التحصیل رشته‌ی مهندسی، دهه‌ی سیِ عمرش را می‌گذراند. گام گذاریِ مینا به پهنه‌ی سیاست از آن روست که این دو تن از اعضاء یا هوادارانِ سازمان‌ چریک‌های فدائی خلق هستند؛ یعنی سازمانی که در ماجرای موسوم به «سیاهکل» (1349) عملاً به رژیم شاه اعلام جنگ داده‌ بود.  این دو تن، مینا را به «حلبی آباد» و «میدانِ شوش» می‌برند تا نمونه‌های فقر را به او نشان می‌دهند. و مینا را با مفاهیمی چون «پرولتاریا»، «امپریالیسم»، و «بورژوازی» آشنا می‌کنند. با دستمایه‌ی این ابزار است که مینا به ایدئولوژیِ آنان گرایش می‌یابد؛  برای هسته‌ی زری و پرویز نقش رابط را می‌پذیرد؛ ‌و در فرایند اجرای همین نقش است که  زندگیِ او با نام و نشانِ «رفیق کبیر» ی به نام «محسن» پیوند می‌خورد.

حالا حلقه‌ی مخالفت‌ها علیه حکومت شاه تنگ تر شده و حکومت نیز حلقه را بر مخالفان و عمدتاً دانشجویان، تنگ تر کرده است. مأمورانِ ساواک در هر کوی و برزنی به دنبال مخالفان سیاسی می‌گردند. مینا که مدتی از زری و پرویز بی‌خبر است، یک روز در آپارتمانش را باز می‌کند و پرویز را با ظاهری گردآلود، خسته و ترسیده در پشت در می یابد. او را به درون راه می‌دهد و می‌فهمد که پرویز در اختفا زندگی می‌کند و از بی‌پولی به او پناه آورده است. مینا هر چه پول نقد در خانه داشته به او می‌دهد، گردن بندِ یادگار مادر خود را به گردن او می‌آویزد، و با بوسه‌ای با او خداحافظی می‌کند. پس از مدتی کوتاه، زری به او مأموریت می‌دهد که دو کتاب قطور را در یک کیسه‌ی خرید بگذارد و در فلان مکان و در فلان زمان با پرویز ملاقات کند. مینا چنین می‌کند؛ اما از پرویز خبری نمی‌شود. منتها، مردی با سبیل پرپشت وعینک دودی، محکم به او تنه می‌زند، مینا به زمین می‌افتد و زمانی که برمی‌خیزد تا لباس و موهایش را مرتب کند، حس می‌کند که وزن کیسه‌ی خریدی که به دست داشته متفاوت است؛ انگار سنگین تر است. راوی به ما می‌گوید که مینا به داخل کیسه‌ی خرید نگاه کرد، و دید که کتاب‌ها هنوز در کیسه هستند. (ص ۶۲) هر جور شده، با ترس و لرز خود را به خانه می‌رساند و درمی‌یابد که این دو کتاب همان‌هائی نیستند که خودش در کیسه‌ی خرید گذاشته بود. یکی از آن‌ها، که اصلاً باز نمی‌شود، خیلی سنگین‌تر از وزن یک کتاب است. مینا این شِبهِ کتاب را تکان می‌دهد؛ و از خود می‌پرسد: «اسلحه است؟» پس از مدتی کلنجار با کتاب دومی نیز درمی‌یابد که این کتاب را باید کُد گشائی کند؛ و درمی‌یابد که شامل  نشانی‌ی مکانی است که مینا باید کتاب سنگین را به پرویز برساند. در همین زمان است که از رادیو می‌شنود  و در روزنامه می‌خواند که دو تن از مستشاران نظامی‌ی امریکائی را در تهران ترور کرده‌اند. مینا، که تاکنون به خاطر «اعتماد»ی که هموندانِ سیاسی‌اش به او دارند، به خود می‌بالید، حالا احساس پشیمانی می‌کند و به خود می‌گوید: «نمی‌خواهد قاتل باشد، نمی‌خواهد در جنایت دست  داشته باشد.» (ص۶۴) با رسیدن به این نتیجه است که با کیسه‌ی حاویِ آن جسم سنگین، سوار اتوبوس می‌شود؛ کیسه را به زیر صندلیِ اتوبوس می‌لغزاند و خود از اتوبوس پیاده می‌شود. (ص ۶۵) اما گرداب رویدادهای سیاسی به گونه‌ای دَوَران دارد که مینا را مانند میلیون‌ها جوانِ تشنه‌ی آزادی، در خود می‌پیچاند؛ به طوری که او در کلیه‌ی رویدادهای جاری در ماه‌های آخر انقلاب حضور دارد؛ و به روندهائی شهادت می‌دهد که شعار «استقلال، آزادی، جمهوریِ اسلامی» را بر شعارهای دیگر چیره کردند، یعنی روندهائی که «اسلام» را بر انقلاب مردم ایران «پیروز» کردند. اما  بلافاصله نیز به فتوای زن‌ستیزانه‌ی آیت الله خمینی درباره‌ی حجاب اجباری شهادت می‌دهد. با حضور در اعتراض زنان ایران نسبت به این فرمان در هفدهم اسفند ۵۷، و با سنگی که بر پیشانی‌ی او می‌خورَد،  به شکست آرزوهای فمینیستی شهادت می‌دهد. مینا توسط زری، به «رفیق کبیر، محسن»- که صورتش را با چفیه‌ی فلسطینی پوشانده در یکی از تظاهرات ضد خمینی معرفی می‌شود. در ملاقات بعدی می‌بینیم «محسن» علیه مهندس بازرگان و سیاست‌هایش با مینا حرف می‌زند، اما مینا برعکس، از مهندس بازرگان دفاع میکند، چرا که مانند میلیون‌ها جوان ایرانی فکر می‌کند مهدی بازرگان مسلمانی متجدد است و با خمینی و یارانش تفاوت دارد.  ملاقات‌های بعدی مینا  با «محسن»، در مطب یک دکتر، صورت می‌گیرد. وقتی آن دکتر مطب را تعطیل می‌کند، محسن دفتر کار او را در اختیار می‌گیرد و روزهای چهارشنبه ی هر هفته، خبرنامه‌ها و بیانیه‌های چاپ شده را به مینا می‌دهد تا بین همکاران خود توزیع کند.  در یکی از همین ملاقات‌های تنهائی است که محسن ناگهان مینا را می‌بوسد، به پستان‌هایش دست می‌کشد، و بی‌آن که به باکرگیِ مینا آسیب برسد، با او همبستر می‌شود. بعد هم از او عذرخواهی می‌کند که «این کار درستی نبود...» ما خوانندگان رمان، پرسش‌های اعتراض‌آمیز مینا را از زبان راوی می‌شنویم، و تردید مینا را برای ادامه‌ی ملاقات‌ با محسن (برای چهارشنبه‌ی بعدی) شاهد هستیم؛ اما این را هم  از راوی می‌شنویم که مینا هم که از محسن خوشش می‌آید، به باکرگی خود اهمیت نمیدهد و از محسن می‌خواهد که با دخول و انزال در او به این رابطه ادامه دهد؛ تا روزی که به محسن خبر می‌دهد که حامله است. محسن می‌پرسد از کجا می‌دانی که من پدر این بچه هستم؟» (نقل به معنی) بعد هم پیشنهاد کورتاژ را پیش میکشد. چرا که اینک «کارهای مهم‌تری» در پیش دارند.

دانشجویانی که خود را دانشجویان «خط امام» معرفی می‌کنند، به سفارت امریکا در تهران حمله می‌برند و تعدادی از دیپلمات‌های امریکائی را به گروگان می‌گیرند. راویِ قصه به ما نشان می‌دهد که اسلامگرایان جوان، و رهبرشان آیت‌الله خمینی، با این گروگانگیری، صبغه‌ی ضد امریکائی بودن و ضد امپریالست بودن را از تمام سازمان های چریکی و چپ، ربوده‌اند. حالا استبداد و خودکامگیِ مذهبی بر استبداد شاهنشاهی پیروز شده و جای نفس کشیدن برای آزادی‌خواهان را از هر آن چه که بود تنگ‌تر کرده است. حالا، نه تنها سلطنت طلبان، بلکه چریک‌های فدائی و مجاهدِ ضد سلطنت، در معرض شکار «پاسداران انقلاب اسلامی» هستند.

افزون بر این تنگنای اجتماعی/ سیاسی، رشد جنین مینا و بزرگ شدنِ شکمش، او را در معرض پدیده‌ی نوظهوری قرار می‌دهد به نام «سنگسار» (که در این رژیم مرسوم شده)، و او را ناگزیر می‌کند که از ایران بگریزد. با برادرش حسین که حالا در لس‌انجلس زندگی می‌کند، تماس می‌گیرد، اما علت خروج از ایران را به او نمی‌گوید. حسین، که حالا به شغلِ رانندگی‌ی تاکسی‌های تلفنی اشتغال دارد، او را از فرودگاه لس انجلس، برمی‌دارد و به آپارتمان یک اتاقه‌ی خود می‌برد. و تا مینا در آپارتمان او راحت باشد، بیش‌تر وقت را در آپارتمان دوست دختر خود به سر می‌برد؛ منتها با جواب‌های ضد و نقیضِ مینا درباره‌ی پدر بچه‌ای که در شکم دارد، به مینا مشکوک می‌شود و به تدریج  خود را از مینا جدا می‌کند. قاچاقچی‌ی اداره مهاجرت به مینا توصیه می‌کند که در شرایط غیرقانونی‌ای که دارد، به دنبال کاری در زمینه‌ی «مهندسی» نرود. مینا با کار گرفتن در یک رستوران، آپارتمان خودش را می‌گیرد، و آماده می‌شود که کودکش را به دنیا آورد، مدیر رستوران، و پرستار بیمارستان، هر یک به گونه ای به مینا  یادآور می‌شوند که ملیت خود را بروز ندهد، رستورانی که شغل پیشخدمتی را به مینا داده، یک روز در هفته برای سالمندان تخفیف قائل میشود. و این سالمندان، که مینا را به عنوان یک دختر افغانستانی می‌شناسند، با خلق و خوی خوشی که از  مینا می‌بینند‌، به او انعام‌های خوبی می‌دهند. مینا تا لحظه‌ی چهار درد، هنوز سر پا است، و در رستوران کار می‌کند. به طوری که با فشار یکی از دردها، تمام کتریِ حاویِ قهوه را به فنجانِ یکی از همان مشتریانِ محبوبش سرازیر می‌کند.

فرزند مینا به دنیا می‌آید؛ دختر است؛ و با نام «شیرین» به زندگی مینا شکلی دیگر می‌بخشد. شکلی که مینا تا به امریکا نیامده بود، تصورش را هم نمی‌کرد. تصویری که راوی از زندگی‌ی مینا و دختر کوچکش در یک آپارتمان بسیار کوچک و فقیرانه ، با همسایگانی ضد ایرانی به دست می‌دهد، خواننده‌ی رمان را به خاکستر شدنِ آرزوهای بلندپروازانه‌ی مینا هدایت می‌کند و به تصمیم او برای خودکشی حقانیت می‌بخشد. در مسیر انجام این تصمیم است که «شیرین» را برمیدارد، هر چه پول در بانک داشته نقد می‌کند، در گران‌ترین هتل لس‌‌انجلس اتاقی رزرو می‌کند؛ در رستوران همان هتل یکی از بهترین شام‌ها را به شیرین می‌چشاند؛‌ و هنگام پرداختِ صورت حساب، چشمش به کارت شناسائی‌ی مدیر رستوران می‌افتد: «حمید پاشائی». حمید؟ دوست برادرش حسین؟ همان حمیدِ خجالتی؟ مدیر رستوران در یکی از گران‌ترین هتل‌های لس‌انجلس؟ اما آشنائی نمی‌دهد. به اتاق می‌رود، شیرین را که در بغلش به خواب رفته، روی تخت می‌گذارد؛ پاسپورتش را با هزار مکافات و ترفند در دستشوئی‌ی اتاق  می‌سوزاند؛ بعد، در حالی که شیرین را در بغل می‌فشرَد، به پنجره نزدیک می‌شود، روی هره می‌نشیند و می‌کوشد که به شیرین نگاه نکند، اما با سخنان کودکانه‌ و خواب‌آلوده‌ی شیرین، که  «مامان دوست دارم»، و آغوش نیازمند این بچه، هر چه می‌کوشد قادر نیست خود و دخترش را از پنجره به پائین پرتاب کند. این است که به طور کامل و برای همیشه، خودکشی را فراموش می‌کند. چند روز بعد هم یادداشتی برای حمید می‌نویسد و خود را به او معرفی می‌کند. با این معرفی نیز فصل تازه‌ای از زندگی‌ی مینا و شیرین آغاز می‌شود.

«شیرین» سه ساله است، که شباهت چهره‌ی او با صورت محسن، مینا را به فکر می‌اندازد که به «خانه‌ی ایران» برود و درباره‌ی محسن از اکتیویست‌های ایرانیِ مقیم لس‌انجلس پرس‌وجو کند. در همان جاست که درمی‌یابد محسن در زمان دستگیری (توسط پاسداران)، قرص سیانور زیر زبانش را جویده و پیش از رسیدن به زندان درگذشته است. هم‌چنین درمی‌یابد که نام واقعی‌ی رفیق محسن، «علی‌محمد اصغرزاده» بوده است، و زنی که در «خانه‌ی ایران» درباره‌ی او سخنرانی می‌کند، همسر «رفیق محسن» بوده است.

پس از ناامیدی از زنده بودنِ محسن، مینا واقعیت بچه‌دار شدن خود را در کوتاه ترین شکل ممکن به حمید می‌گوید؛ می‌گوید: که خارج از ازدواج بچه دار شده است. پاسخ حمید، به این گفته، مانند بازتاب هیچ مرد ایرانی نیست، بلکه همان لبخند خجولانه‌ای است که مینا از زمان نوجوانی در حمید خیلی دوست می‌داشت. به تدریج که از آشنائی آن‌ها می‌گذرد، شیرین، حمید را «عمو حمید» صدا می‌کند. مینا به کمک دوستان و مشتریانِ بانفوذ حمید، پناهندگی سیاسی می‌گیرد، در رشته‌ی مهندسی، به کاری نیمه وقت مشغول می‌شود، و نیمه وقت دیگر را هم به ادامه ی تحصیل می‌پردازد. در مدرسه با همکلاسش «کارلوس» (از اهالی ونزوئلا) دوست می‌شود و زمان‌های فراوانی که حمید با شیرین می‌گذراند، مینا و کارلوس به درس و مشق همدیگر می‌رسند. (ص ۱۶۳) در  مراسم فارغ التحصیلی، کارلوس مینا را می‌بوسد و مینا «داغ» می‌شود (ص ۱۶۴) و این در حالی است که حمید و شیرین، دسته گل به دست، منتظرند که مینا را به رستوران ببرند. رستوران، همان رستورانی است که حمید زمانی مدیر شبانه‌ی آن بود و مینا در صدد بود در یکی از اتاق‌های همان هتل، خود و شیرین را از پنجره به پایئن پرتا‌ب کند. در رستوران، به سر میزی هدایت می‌شوند که حمید قبلاً رزرو کرده  است. مینا می‌بیند که شیرین هی در گوشی با حمید پچ پچ می‌کند. و بالأخره هم در جیب او دست می‌بَرد، و بسته‌ی کوچکی در می‌آورد و به مینا می‌دهد. مینا  با تعجب جعبه را باز می‌کند، انگشتر برلیانی در آن می‌بیند و بر ساتن کف پوش جعبه می‌خواند: آیا افتخار ازدواج را به من میدهی؟ (ص ۱۶۹). مینا نگاهی به شیرین می‌آندازد و نگاهی به انگشتر و نگاهی به حمید، و می‌گوید: «بله»!

هفت سال از ازدواج مینا و حمید می‌گذرد؛ حمید حالا دارای رستوران های متعددی است؛ خانه‌ای مجلل و بزرگ و ماشین مرسدس بنز آخرین مدل برای مینا خریده است؛ از خرید هیچ چیز برای خانه مضایقه نمی‌کند؛ تفریحات و تعطیلات سالانه را در بهترین مکان های مورد علاقه‌ی مینا و شیرین برگزار می‌کند؛ اخیراً به مینا  پیشنهاد کرده است که از کارش استعفا دهد و به امور خانه و خانواده برسد. در لحظه‌ی حاضر نیز، مینا را تنها در خانه و در حال آشپزی می‌بینیم. و در می یابیم که او امشب میهمان دارد و خانم بهادری، خاله‌ی حمید (که او را بزرگ کرده) از جمله میهمان‌های او است. درمی‌یابیم که خانم بهادری خورش فسنجان را خوب می‌پزد و حمید و شیرین عاشق فسنجان او هستند و هر چه مینا می‌کوشد که این خورش را مانند او بپزد، باز حمید و شیرین می‌گویند «فسنجانِ خانم بهادری چیز دیگری است». مینا کیک می‌پزد؛  آن را تزئین می‌کند؛ مواد لازم خورش فسنجان را آماده می‌کند؛ و آن را مو به مو مطابق با دستور تهیه‌ی خانم بهادری بار می‌گذارد، و در تمام این احوال به زمین و زمان بد می‌گوید. به حمید بد می‌گوید، به خانم بهادری بد می‌گوید، به خورش فسنجان بد می‌گوید؛ در غیاب شیرین خطاب به شیرین می‌گوید:

تو گه خوردی! تو دختر منی یا دختر این مردک افاده‌ای و خَرکار و پُرخور! اصلاً برایش اهمیت ندارد که مینا به خاطر او با حمید ازدواج کرد؟ (صص ۱۷۷-۱۷۸)

در میان همین واگویه‌ها، از مادر حمید دفاع می‌کند؛ چرا که با مردی غیر از شوهرش همبستر شده بود و احیاناً در همین هم‌بستری بود که معنای اُرگاسم را فهمیده و لذت جنسی را چشیده بود؛ از بی‌تجربگیِ حمید می‌نالد؛ چرا که حمید «نمی داند چه گونه زن را راضی کند.» با داشتن چنین شرایط روحی است که مینا حاملگیِ مجدد خود را از حمید پنهان می‌دارد.

خبر مرگ آیت‌الله خمینی، آرزوی دیرینه‌ی مینا را که بازگشت به ایران و بردن شیرین به ایران بوده است، در دلش زنده می‌کند.  حالا سال‌هاست که از اکتیویست‌های ایرانی در لس‌انجلس خبری ندارد، به شماره ی تلفنی که از یکی از دوستان قدیمی دارد، زنگ می‌زند و در کمال ناباوری زری را پیدا می‌کند. زری شرح «شهید شدنِ» پرویز در زیر شکنجه و شرح زندانی شدن و فرار خود را با تمام ریزه‌کاری‌های دردناکش برای مینا تعریف می‌کند. مینا که در صدد است خود را از جنینی که از حمید در شکم دارد رها کند، از زری برای رفتن به یک کلینک و کورتاژ یاری می‌جوید.

مینا که مطلقاً از زندگیِ بی‌عشق با حمید راضی نیست، و  انگار از فداکاری برای شیرین هم خسته شده، حالا در میهمانی‌ها و گردهم‌آئی‌های اکتیویست‌های سیاسی بیش‌تر شرکت می‌کند، و با فعالان سیاسیِ کشورهای دیگر، از جمله «مایکل» هم آشنا می‌شود؛ در زمان شرکت در گردهم‌آئی‌های آن‌ها، حلقه‌ی ازدواجش را از انگشت درمی‌آورد و در کیفش پنهان می‌کند، معمولاً زمانی به خانه برمیگردد که شیرین و حمید خوابیده‌اند. حمید به دیرکردهای شبانه‌ی او اعتراض میکند، اما مینا، بودن با هموندانِ عقیدتیِ خود را به بودن با همسر و فرزندش ترجیح می‌دهد.  به حمید وانمود می‌کند که از سوی کارش به مأموریتی یک هفته‌ای می‌رود؛ در حالی که ما می‌دانیم همراه گروهی از هموندان سیاسیِ خود – که قصد سفر به کوبا را دارند- راهیِ مکزیک است. در درازنای این سفر، با مایکل می‌خوابد و از این همبستری لذت رضایت بخش را تجربه می‌کند؛ منتها، درمی‌یابد که مایکل هم مانند همه‌ی چپگرایانی که می‌شناخته، آزادی و رهائی‌ی زن را در گرو پیروزیِ  آرمان‌های طبقاتی می‌داند. این است که از مایکل هم سرمی‌خورد، و از همان مکزیک به تنهائی به لس‌انجلس برمی‌گردد. اما درمی‌یابد که دیگر در خانه‌ی خودش جائی برای او نیست. چرا که خبر کورتاژ او به شیرین و حمید رسیده است. و ما می‌دانیم که چه‌گونه این خبر به آن‌ها رسیده است؛ یعنی می‌دانیم که در هنگام ورود به کلینیک و تا پایان عمل کورتاژ، در صحن جلوی آن کلینک تظاهراتی له و علیه کورتاژ در جریان بوده است و دوربین‌ تلویزیون‌های محلی لحظه‌ای را روی مینا و زری- که از میان جمعیت به سوی در ورودیِ کلینک می‌دوند، متمرکز می‌شوند و تصویر مینا به دید شیرین می‌رسد و شیرین نیز خبر را به‌‌‌ حمید می‌رساند. این حادثه، به اعتراض شدید حمید و شیرین می‌انجامد و نهایتاً به طلاق منجر می‌شود. شیرین در دادگاه شهادت می‌دهد که مایل است در خانه‌ی خودشان با پدرش حمید زندگی کند. از زمان طلاق، تا زمانی که شیرین در رشته‌ی ژورنالیسم در دانشگاهی در نیویورک پذیرفته می‌شود، و در آپارتمانی که پدرش، حمید، در نیویورک برای او خریده اسکان می‌یابد، هشت سال می‌گذرد و تا قرار صبحانه‌ای که حالا در این سفر با مادرش گذاشته، کوشش‌های مینا برای دیدار و صحبت با او، به جائی نرسیده است.

دو فصل‌ نخستین و واپسین رمان، رویداد دیگری را نیز به ما گزارش می‌دهند؛ گزارش می‌دهند که در همین کابین هواپیما،  مردی به نام «جان مایر» از مینا برای دیداری دیگر دعوت می‌کند و مینا با گرفتن شماره‌ی تلفنِ او، به این دعوت پاسخ مثبت می‌دهد. این پذیرش، در خوانش من، نشان از رهائیِ مینا دارد از هر گونه قید و بند اخلاق سنتی، و نه «رسیدن او به آزادیِ انتخاب»، از جمله آزادیِ جنسی. چرا که مینا از همان جوانی در همآغوشی با «رفیق محسن» آزادیِ انتخاب را تجربه کرده بود. اما تا جائی که به شناخت و آگاهی‌ی جنسی مربوط می‌شود، می‌بینیم مینا از ابتدا تا انتهای رمان سردرگم است، و هنوز هم نمی‌داند باید به کدام یک از مردهای زندگی‌اش «آری» می‌گفت. به «رفیق محسن»؟ «کارلوس»؟ «حمید» ؟ یا «مایکل»؟ در جوانی، در حالی که به باکرگیِ خود اهمیت نمی‌دهد و «رفیق محسن» را به ادامه‌ی این رابطه تشویق می‌کند، به همبستری با او برچسبِ «شرمساری» می‌زند؛ بعد، به بهای یافتن «پدر»ی برای دخترش «شیرین»، رابطه‌ی جنسی با کارلوس را پس می‌زند و دعوت «حمید» را برای ازدواج می‌پذیرد؛ اما حمید را نیز ظاهراً به خاطر عدم علاقه‌اش به کتاب و فیلم و فعالیت‌های اجتماعی، و نیز به خاطر عدم توانائی در ارضاء جنسیِ خود، ترک می‌گوید. با «مایکل» به ارضاء جنسی می‌رسد؛ اما او را نیز رها می‌کند؛ چرا که مایکل هم  مانند همه‌ی چپگرایانی که می‌شناخته، مبارزه‌ی طبقاتی را بر مبارزه علیه تبعیض جنسی مقدم می‌دارد.

اما، رمان «انقلاب مینا» فقط  این‌هائی که از راوی شنیده‌ایم، نیست. چرا که ربطِ ناگفته اما محسوسی دارد با یکی از فاجعه‌های تاریخ معاصر جهان؛ یعنی، انفجار برج‌های دوقلو (سازمان تجارت جهانی) در نیویورک، در صبح یازدهم سپتامبر 2001؛ که فرجام کار مینا را نیز ناگفته بازنمائی می‌کند. می‌گویم «ربط ناگفته، اما محسوس»؛ چرا که این تاریخ بر پیشانیِ فصل‌ پایانی‌ی رمان نشسته است. و در انتهای همین فصل پایانی است که راوی، ناگهان از شرح وقایع بازمی‌ماند؛ سکوت اختیار می‌کند؛ و برای همیشه از سپهر رمان «انقلاب مینا» پر می‌کشد.  (خواهم گفت چرا و چه گونه.)

زیرساختِ رمان «انقلاب مینا»، ملاتی استدلالی دارد؛ یعنی، توالیِ بخش‌ها، فصل‌ها، زمان‌ها، و رویدادهای رمان، عمدتاً بر اساس رابطه‌ی علت و معلولی (cause and effect) چیده شده است. این چیدمان، در بسیاری از بزنگاه های رمان، به شکلی حساب شده، دقیق، و هوشمندانه تسلسل زمانی یا علتِ وقوع رویدادها را مستدل کرده است. مانند دیدنِ فیلمی از رویدادِ «مرگ و خاکسپاریِ خمینی»، و بیداریِ آرزوی رفتن به ایران و بردنِ شیرین به ایران، که به یافتن  زری در لس‌انجلس منجر می‌شود. نمونه‌ی دیگر این تسلسل هوشمندانه، عشق احتمالی و تمایل جنسیِ مینا به کارلوس است که با همزمان شدن با دعوت حمید برای ازدواج، مینا بر آن سرپوش می‌گذارد. اما ترسیم رابطه‌ی علت و معلولی در برخی از جاهای رمان، یا به گونه‌ای کودکانه نقش خورده است، یا به کلی فراموش شده است. نمونه‌ی فراموش شده‌ی آن، همانا سوزاندنِ پاسپورتِ پیچیده در حوله‌ی حمام است، در هتلی که مینا به قصد خودکشی در آن اتاق گرفته بود. پیدا نیست چرا در فرایند آتش زدن پاسپورت صدائی از «ردیابِ دود» (smoke detector) برنخاست. شرح مفصلی که پیرامون زیبائی و جلال و شکوه و ایمنیِ این هتل از راوی می‌شنویم، با این سکوت مغایرت دارد. چرا که اینک در زندگیِ واقعی دهه‌های متمادی است  که دستگاهِ «هشداردهنده‌ی دود» در هر خانه و در هر اتاق محقری هم نصب می‌شود. نمونه‌ی دیگر، در غیبتِ  رابطه‌ی علت و معلولی رقم خورده است، و آن زمانی است که مینا برای کورتاژ به کلینیک می‌رود. در این جا نیز بر ما پوشیده می‌ماند که حمید و شیرین از کجا دانسته بودند که مینا برای «کورتاژ» به کلیینک رفته بود. چون هیچ یک از حاملگیِ او خبر نداشتند. فقط در فیلم دیده‌اند که مینا و زری از جمعیت تظاهرکنندگان گریختند و به سوی کلینک روانه شدند. نمونه‌ی دیگر از پیوندهای بی‌پشتوانه‌ی علت و معلولی، توقف ساعتِ مچیِ مینا در فصل واپسین رمان است. در این فصل، مینا از هتل محل اقامت خود در نیویورک بیرون آمده و در تاکسی به سوی محل کارش،  یعنی طبقه‌ی سوم ساختمان «مرکز جهانی تجارت» می‌رود؛ یعنی همان محلی که قرار است در رستورانش ساعت هشت و نیم صبح با شیرین صبحانه بخورد. مضطرب است که دیر برسد. از همین رو، در تاکسی به ساعت مچی‌ی خود نگاه می‌کند، ساعت، چهار و بیست دقیقه را نشان می‌دهد. می‌گوید: «نه! این درست نیست». وقت را از راننده ی تاکسی می‌پرسد. و پاسخ می‌شنود : هشت و ده دقیقه. پس هنوز وقت دارد. در نزدیکی‌های مرکز جهانی تجارت، تصادفی رخ می‌دهد، مینا باز وقت را از راننده می‌پرسد. و بالأخره ساعت هشت و سی و چهار دقیقه است که تاکسی «روبه روی برج شمالی» متوقف می‌شود.  مینا بیست دلار به راننده می‌دهد؛ پیاده می‌شود؛ کتش را درمی‌آورد؛ خودش را در شیشه ی تاکسی برانداز می‌کند؛ و بعد به سرعت به سوی ساختمان حرکت می‌کند. با این جمله است که رمانِ «انقلاب مینا» به ناگهان پایان می‌گیرد.

در این جا ابتدائی‌ترین پرسش‌ها این است که چه طور مینا- که دو صفحه‌ی روایت را به شرح کت و کیف دستی و آرایش صورتِ خود  اختصاص می‌دهد- هنگام بستن ساعت به مچش، به صفحه‌ی آن نگاه نمی‌کند؟ چرا بار اول که وقت را از راننده پرسید، ساعتش را میزان نکرد؟  آیا همه‌ی این‌ها می‌شود تا دریچه یک امکان، یا یک احتمال را در ذهن خواننده بگشاید؟ از آن رو که تاریخ واقعی به ما میگوید هواپیمای ربوده شده، در ساعت هشت و  چهل و شش دقیقه‌ی صبح روز یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱، به برج شمالیِ ساختمان «مرکز جهانی تجارت»، تصادم کرد، بی‌اختیار از خود می‌پرسیم آیا نویسنده خواسته است این احتمال را بگشاید که مینا وارد ساختمان نشد؟ و باز می‌پرسیم اگر مینا در هنگام وقوع حادثه وارد ساختمان نشده بود، پس چرا راوی از شرح حادثه باز مانده است؟ این پرسش در پرسش، زمانی برای ما اعتبار می‌گیرد که ‌‌به تکنیکِ روائی‌ی رمان توجه کنیم. یعنی به مهم‌ترین طرفگیِ رمان. اما پیش از رسیدگی به این درخشش، نکته‌ای را یادآور شوم که می‌تواند این گونه کاستی‌ها را توجیه کند؛ و آن، طول سالیانی است که پاره‌های این رمان در دست مهرنوش مزارعی زیر وُ بالا شده است؛ به طوری که مهرنوش مزارعی در پاسخ به پرسش پیمان وهاب‌زاه می‌گوید:

 نوشتن این رمان مدت زیادی طول کشید، البته نه نوشتن به صورت متداوم؛ برای مدتی قسمتی از کتاب را می‌نوشتم و بعد آن را کنار می‌گذاشتم تا این که بعد از چند سال دوباره به سراغش بروم.[۱]

بدیهی است که ادامه  و بازنویسیِ یک متن به خصوص در طول  زمان، می‌تواند کاستی‌هائی از این دست را به بار آورد. اما این کاستی‌ها، از درخشش تکنیک روائیِ رمان نمی‌کاهد. در خوانش من، در آغاز رمان چنین می‌پنداریم که راوی، «دانای کل» است. منتها، به تدریج درمی‌یابیم که این خودِ مینا است که در کابین درجه‌ی یک هواپیما غذا و دسرش را خورده، در زیر پتوئی که برای چرت زدن به روی خود کشیده، از خود جدا شده، و با غوطه خوردن در یادهای گذشته، دارد زندگیِ خود را مرور می‌کند. یعنی، ما، داستان را از زاویه‌ی دیدِ خود مینا می‌خوانیم. به برکت همین تکنیک است که سکوت مینا/ روای در پایان فصلِ واپسینِ رمان‌ حقانیتِ استدلالی می‌پذیرید؛ یعنی فرجام نافرخنده‌ی مینا – و احتمالاً شیرین- در حادثه‌ی خونین «برج‌های دوقلو»ی نیویورک مستدل می‌شود. در حالی که اگر راویِ رمان خودِ مینا نبود، رمان با سکوت درباره‌ی فاجعه به پایان نمی‌رسید و می‌شد گمانه زد که مینا به ساختمان وارد نشده است. نکته‌ی دیگری که در این رابطه معتبر است،  حضور نام‌هائی مانند «یوسف عبدالله» و «محمد عطا» (رئیس ربایندگان هواپیماهای مورد استفاده در این فاجعه) در ساختار رمان است؛ که اگر آن فاجعه‌ در زندگی واقعی روی نمی‌داد، حضور این نام‌ها هم در رمان، محلی از اِعراب نمی‌یافت. منتها، همان طور که مینا «محمد عطا» را در جمع هموندانِ سیاسیِ خود خوب نمی‌شناسد، (و فقط می‌داند که او اهل مصر است)، ما خوانندگان داستان او نیز فقط از زبان راوی شنیده‌ایم که هنگام معرفی و آشنائی در جمع، «محمد عطا» دست مینا را (که به سویش دراز شده بود)، در هوا معطل گذاشت.  (ص ۲۱۱) و مینا، این امر را به حساب «فناتیک» بودنِ او واریز کرد. «زری» هم، در یک جای رمان به مینا سفارش کرده بود که از محمد عطا و یوسف عبدالله در جائی نام نَبَرد؛ و درباره‌ی حضور آن‌ها در امریکا سخن نگوید. حال، بنا بر یکی از روایت‌های مربوط به فاجعه‌ی «یازده سپتامبر»، ما خوانندگان رمان هم می‌دانیم که نام این دو شخصیت به عنوان مسئولان فاجعه‌ی «۱۱/ ۹» در تاریخ واقعیِ قرن بیست و یکم میلادی ثبت شده است. در نتیجه، دیگر نمی‌توانیم تصور کنیم که مینای رمان در چند قدمیِ فاجعه، از نابودی در این فاجعه در امان مانده باشد. اما احتمالِ زنده ماندنِ شیرین گشوده می‌ماند؛ چون با این که به مادرش قول دیدار داده، ممکن است به دلایل مختلف سر ساعت در وعدگاه حاضر نشده باشد. در این صورت، مهرنوش مزارعی می‌تواند جلد دوم «انقلاب مینا» را از زبان «شیرین» روایت کند. و در آن صورت است که فرجام دردناک زندگی مینا برای خواننده‌ی او تصویر خواهد شد.

تا جائی که به «فمینیسم» مربوط می‌شود، می‌توان گفت که مینا با پس زدنِ دانشگاه شیراز و با هدف گرفتن دانشگاه تهران، و پیوستن به چریک های فدائی خلق ایران، از همان دوره‌ی نوجوانی مصممانه بر مناسبات مردسالارانه‌ی خانواده و شهر خود شوریده است.  و تا جائی که به شناخت جنسیت و آزادیِ جنسی مربوط می‌شود، می‌توان گفت که مینا از زمانی که برای انجام یک همبستریِ کامل به «رفیق محسن» اجازه داد، تا رد کردنِ پیشنهادِ کورتاژ،  تا ازدواج با حمید، تا طلاق از حمید، تا همبستری با مایکل، و تا پذیرش رانده‌ ووی «جان مایر»، در همه حال چنین می‌اندیشید که به شناخت هویت جنسی و آزادی جنسی دست یافته است. اما من خواننده می‌بینم که هیچ یک از این آزادی‌ها آن چیزی نبوده که مینا را به طور کامل ارضاء کند. در خوانش من، این عدم رضایت، از سردرگمی در شناخت و هویت زنانه‌ نشانی می‌دهد؛ و این در حالی است که راوی «انقلاب مینا» می‌کوشد تا سردرگمی و آشفتگی‌ی ذهنی مینا‌ را  (در این زمینه) در پساپشتِ  کاستی‌ها و ناهمواری‌های رفتاریِ آدم‌های دیگرِ قصه پنهان کند. به بیانی نهائی، زندگیِ مینا زمانی به پایان رسیده است که «انقلابِ درونیِ» او هنوز به ثمر نرسیده بود. این انقلاب درونی، که همزمان و همراستا با رویدادهای بیرونیِ انقلاب ایران به تماشاخانه‌ی رمان «انقلاب مینا» پا گذاشته است، مرا بر آن میدارد که آن را آمیزه‌ای از رمان تاریخی/ تمثیلی/ فمینیستی برآورد کنم؛ رمانی که - صرف نظر از کاستی‌ها و ضعف‌های اندکش-  از پس طرفگی‌های هر سه حوزه‌ی یادشده به زیبائی و به کمال برمی‌آید. و چنین است که گفته‌ی «ادگار دکترُو» (نویسنده‌ی رمان‌های تاریخی در امریکا) نیز بر پیشانی‌ی این کتاب به زیبائی و به کمال می‌درخشد:

مورخ به شما می‌گوید چه اتفاقی افتاد، رمان‌نویس به شما می‌گوید [آن اتفاق] چه احساساتی را برانگیخت. (ترجمه‌ی من)

مهرنوش مزارعی این رمان را به زبان فارسی نوشته و سپس آن را به انگلیسی ترجمه کرده است. با این که روایت انگلیسیِ آن از ویرایشِ ویراستاران خبره‌ای برخوردار بوده، اما به نظر می‌آید که ویراستاران نیز شالوده‌ی زبانی‌ی رمان را حفظ کرده اند. به بیانی دیگر، همان آوائی که زنده یاد تقی مدرسی آن را «نوشتن با لهجه» نامیده است، از جای جای این رمان به گوش می‌رسد؛ بدون هیچ گونه غلطِ گرامری. [ ۲] تقی مدرسی که خود نیز کتاب‌هایش را  (غیر از «یکلیا و تنهائیِ او») به زبان فارسی نوشت و بعد آن ها را به انگیسی ترجمه کرد، در یک مصاحبه می‌گوید:

اصولاً این صنعتِ یک نویسنده‌ی خاورمیانه‎ای ست که به جای این که متنی را به انگلیسی ترجمه کند، خودش را به انگلیسی نزدیک می‎کند.[۳]

نمونه‌های این ادعا در کتاب فراوان هستند و من برای جلوگیری از طول کلام، فقط به دو تا از آن‌ها اشاره می‌کنم. با این توضیح که هیچ یک از این گونه جمله‌ها غلط گرامری به شمار نمی‌آیند؛ اما به راحتی حس می‌شود که زبان، این جا و آن جا از حالت محاوره به حالت  رسمی و برعکس در گردش است؛ و گاهی هم، بین انگلیسیِ قدیمی و انگلیسیِ نسل حاضر نوسان دارد. پیش از به دست دادنِ دو نمونه، بی‌مناسبت نمی‌دانم از یدالله رؤیائی یاد کنم که گفته است: «ترجیح می‌دهم شاعر دست اول زبان خودم باشم و نه از زمره‌ی شاعران دست دوم زبان بیگانه.» (نقل به معنی) و اما نمونه‌ها:

1- After a short while Khomeini appeared on the top of the stairs … (p. 86)

2- She waited fifteen minutes more. (p.61)

آوای این جمله‌ها به گوشم غریب آمد و آن را با دو تن امریکائی در میان گذاشتم، پاسخ هر دو تن این بود که نه «after a short while» غلط است، و نه «minutes more». اما هر دو ترکیبی قدیمی هستند و معمولاً در زبان رسمیِ امروزی  به کار نمی‌روند.

به این نکته هم اشاره کنم که روز ۶ تیر ماه ۱۳۹۸/  ۲۷ ژوئن ۲۰۱۹، فیلمی با نام «امکان مینا» در تلویزیون دولتیِ ایران به نمایش درآمد که در یک خوانش‌، می‌تواند از زمره‌ی همان فن بدل‌هائی باشد که «هنرمندانِ» وابسته به رژیم تهران، نسبت به آثار ادبی و هنریِ تبعیدی به کار می‌برند تا آنان را بیرنگ کنند و از جلوه بیاندازند؛ یا کلاً موضوع  مورد بحث را «خلط مبحث» کنند.[۴]

شناسنامه کتاب:

یادداشتها:

[۱] گفتوگو با مهرنوش مزارعی، نویسندهی رمان «انقلاب مینا»، با پیمان وهاب‌زاده، نشریه‌ی «شهرگان»، کانادا، ۵ نوامبر ۲۰۱۸

[۲]  تقی مدرسی، نوشتن با لهجه، ترجمه‌ی رضا پرهیزگار، مجله‌ی «کلک»، شماره‌های ۶۱ تا ۶۴، فروزدین – تیر ۱۳۷۴، صص ۲۸۵ تا ۲۹۱.

Taqi Modarresi, Writing with an Accent, Chanteh # 1 (1992), pp. 7-9.

[۴]  فیلم سینمائیِ «امکان مینا» ، زن و شوهری به نام مهران و مینا را نشان می‌دهد که در روزهای موشک باران تهران در دهه 60 زندگی مشترک خود را آغاز می‌کنند. مهران خبرنگار است و در یک روزنامه پرتیراژ کار می‌کند و در جریان اخبار سیاسی و اوضاع جنگ قرار دارد. مینا دور از چشم شوهرش به سازمان مجاهدین پیوسته است و اخبار و اطلاعاتی را که همسرش در اختیار دارد به سازمان مجاهدین می‌رساند... نگاه کنید به:

از «امکان مینا» تا «ماجرای نیمروز» ... و فیلم های سینمائی در تلویزیون صدا و سیما، تارنمای «هنر آنلاین»، ۲۸  ژوئن ۲۰۱۹/ ۷ تیرماه ۱۳۹۸

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.