ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

اعتراض کارگردان مستند شاملو به «سلاخی» صداوسیما

شبکه سوم تلویزیون حکومتی ایران، در یک اقدام بی‌سابقه مستند «قدیس» را درباره احمد شاملو پخش کرد. حتی این مستند که نگاهی انتقادی به شاملو دارد هم سانسور شد.

در این روزها که بیرون راندن مجریان برنامه‌های ورزشی شبکه سوم تلویزیون حکومتی ایران این شبکه را به «ایدئولوژیک‌ترین» شبکه جمهوری اسلامی معروف کرده است، نمایش مستند «قدیس» درباره احمد شاملو شگفت‌انگیز بود. اما حتی پخش این مستند که در پی شمایل‌زدایی از شاملوست نیز چنان با سانسور همراه شد که سازنده آن را به اعتراض واداشت.

احمد شاملو در میان محمود دولت‌آبادی و مهدی اخوان لنگرودی در سفر اتریش ـ ماه مه ۱۹۹۱

شبکۀ سه سیمای جمهوری اسلامی شامگاه  ۲ مرداد  به‌مناسبت نوزدهمین سالروز درگذشت احمد شاملو، شاعر، نویسنده، روزنامه‌نگار‌ و مترجم، مستند «قدیس» ساخته حسین لامعی را پخش کرد.

در این مستند افزون بر شاملو، نام شاعران، نویسندگان و هنرمندان دیگری همچون نیمایوشیج، فروغ فرخ‌زاد و ابراهیم گلستان آورده می‌شود و این بی‌سابقه به نظر می‌رسید.

با این حال «قدیس» قصد شمایل‌زدایی و انتقاد از این شاعر نامدار و منتقد حکومت را دارد و شاید به همین خاطر است که صدا و سیمای جمهوری اسلامی حاضر به پخش آن شده است. رسانه عمومی که در۴۰ سال گذشته نام سرامدان فرهنگی کشور را تنها در برنامه‌هایی همچون «هویت» به زشتی یاد کرده، اکنون مستندی را پخش کرده است که می‌خواهد «اسطوره» شاملو را در میان علاقمندان هنر بشکند.

با این حال تلویزیون حکومتی نمایش مستند «قدیس» را هم برنتابید و سانسور کرد.

حسین لامعی، تهیه‌کننده و کارگردان مستند قدیس، در یادداشتی نوشت: «مستند "قدیس" در شرایطی از شبکه سه سیما پخش شد که هیچ‌گونه شباهت با مستندی که من ساخته‌ام نداشت. "قدیس" بنده، ۷۳ دقیقه بود اما مستندِ پخش شده، ۵۰ دقیقه است! حدود ۲۳ دقیقه‌اش را سانسور که نه، سلاخی کرده‌اند. قلع‌وقمع کرده‌اند. نابود کرده‌اند.»

لامعی گفته است مسئولان شبکه سه «تنها تکه‌های مورد پسندشان» را حفظ کرده‌اند: «تنها تکه‌های مغشوش و بی‌ربط و بی‌معنا در کار مانده. حتی گرافیک کار را عوض کردند! حتی تصاویر مستند را حذف کردند! حتی عکس‌ها را تغییر دادند!»

در مستند ۵۰ دقیقه‌ای که از تلویزیون پخش شد، بخش‌هایی از انتقادهای شاملو در یک محفل خصوصی به موسیقی سنتی ایران برجسته شده تا او را از چشم هواداران موسیقی سنتی بیندازند.

حسین لامعی افزوده است: «پای نقدهایم به شاملو هم می‌ایستم‌؛ اما نسخه‌ پخش‌شده در شبکه سه، ضد من است و ضد اندیشه‌ من است و بی‌شک، با خشم، به دشمنی‌اش برخواهم خواست.»

پس از آن‌که علی فروغی در سال گذشته رئیس شبکه سه صدا و سیمای جمهوری اسلامی شد محدودیت‌ها در این شبکه نیز افزایش یافته است. از آن زمان تاکنون چند برنامه و مجری ورزشی مورد پسند مردم عملاً حذف شدند. عادل فردوسی‌پور، مجری برنامه نود که درباره فوتبال بود کنار کشید و گفته می‌شود مزدک میرزایی، مجری ورزشی دیگر این شبکه نیز از ایران خارج شده تا با یکی از شبکه‌های فارسی‌زبان در خارج از کشور همکاری کند. با گسترش این اقدامات برخی در ایران این شبکه را «ایدئولوژیک‌ترین» شبکه جمهوری اسلامی نامیده‌اند.

احمد شاملو، یکی از مهم‌ترین و شناخته‌شده‌ترین شاعران ایران در دوران معاصر بود. او سال ۱۳۰۴ در تهران به دنیا آمد و ۲ مرداد ۱۳۷۹ در پی یک دوره بیماری طولانی در بیمارستان ایران‌مهر تهران درگذشت. شاملو در امامزاده طاهر در مهرشهر کرج، در غرب تهران، به خاک سپرده شده است.

روز گذشته، چهارشنبه ۲ مرداد در نوزدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو، مأموران امنیتی برای چندمین سال مانع از حضور علاقه‌مندان او بر سر مزارش در امامزاده طاهر کرج شدند.

این چندمین بار در سال‌های اخیر است که مأموران امنیتی مانع از برگزاری مراسم بزرگداشت احمد شاملو می‌شوند. در سال‌های گذشته، چندین بار نیز افراد ناشناس به سنگ قبر او آسیب وارد کردند.

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • باغ آینه

    باغ آینه چراغی به دستم چراغی در برابرم. من به جنگِ سیاهی می‌روم. گهواره‌های خستگی از کشاکشِ رفت‌وآمدها بازایستاده‌اند، و خورشیدی از اعماق کهکشان‌های خاکستر شده را روشن می‌کند. □ فریادهای عاصیِ آذرخش ــ هنگامی که تگرگ در بطنِ بی‌قرارِ ابر نطفه می‌بندد. و دردِ خاموش‌وارِ تاک ــ هنگامی که غوره‌ی خُرد در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچ‌پیچ جوانه می‌زند. فریادِ من همه گریزِ از درد بود چرا که من در وحشت‌انگیزترینِ شب‌ها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب می‌کرده‌ام □ تو از خورشیدها آمده‌ای از سپیده‌دم‌ها آمده‌ای تو از آینه‌ها و ابریشم‌ها آمده‌ای. □ در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم. جریانی جدی در فاصله‌ی دو مرگ در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ [نگاه و اعتمادِ تو بدین‌گونه است!] □ شادیِ تو بی‌رحم است و بزرگوار نفس‌ات در دست‌های خالیِ من ترانه و سبزی‌ست من برمی‌خیزم! چراغی در دست، چراغی در دلم. زنگارِ روحم را صیقل می‌زنم. آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم تا با تو ابدیتی بسازم. ۱۳۳۶

  • کوه‌ها

    کوه‌ها کوه‌ها با هم‌اند و تنهایند همچو ما، باهمانِ تنهایان. ۱۳۳۹

  • حماسه!

    حماسه! در چارراه‌ها خبری نیست: یک عده می‌روند یک عده خسته بازمی‌آیند و انسان ــ که کهنه‌رند خدایی‌ست بی‌گمان ــ بی‌شوق و بی‌امید برای دو قرصِ نان کاپوت می‌فروشد در معبرِ زمان. □ در کوچه پُشتِ قوتیِ سیگار شاعری اِستاد و بالبداهه نوشت این حماسه را: «ــ انسان، خداست. حرفِ من این است. گر کفر یا حقیقتِ محض است این سخن، انسان خداست. آری. این است حرفِ من!» . . . . . . . . . . . . . . . از بوقِ یک دوچرخه‌سوارِ الاغِ پست شاعر ز جای جَست‌و… …مدادش، نوکش شکست! ۲۸ آذرِ ۱۳۳۹

  • الف. بامداد

    "آثارِ من, خود اتوبیوگرافی یِ کاملی ست. من به این حقیقت معتقدم که شعر, برداشت هایی از زندگی نیست؛ بل که یک سره خودِ زندگی است."

  • لوحِ گور

    لوحِ گور نه در رفتن حرکت بود نه در ماندن سکونی. شاخه‌ها را از ریشه جدایی نبود و بادِ سخن‌چین با برگ‌ها رازی چنان نگفت که بشاید. دوشیزه‌ی عشقِ من مادری بیگانه است و ستاره‌ی پُرشتاب در گذرگاهی مأیوس بر مداری جاودانه می‌گردد. ۱۳۳۸

  • نگاه کن

    نگاه کن ۱ سالِ بد سالِ باد سالِ اشک سالِ شک. سالِ روزهای دراز و استقامت‌های کم سالی که غرور گدایی کرد. سالِ پست سالِ درد سالِ عزا سالِ اشکِ پوری سالِ خونِ مرتضا سالِ کبیسه… ۲ زندگی دام نیست عشق دام نیست حتا مرگ دام نیست چرا که یارانِ گمشده آزادند آزاد و پاک… ۳ من عشقم را در سالِ بد یافتم که می‌گوید «مأیوس نباش»؟ ــ من امیدم را در یأس یافتم مهتابم را در شب عشقم را در سالِ بد یافتم و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم گُر گرفتم. زندگی با من کینه داشت من به زندگی لبخند زدم، خاک با من دشمن بود من بر خاک خفتم، چرا که زندگی، سیاهی نیست چرا که خاک، خوب است. □ من بد بودم اما بدی نبودم از بدی گریختم و دنیا مرا نفرین کرد و سالِ بد دررسید: سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا سالِ تاریکی. و من ستاره‌ام را یافتم من خوبی را یافتم به خوبی رسیدم و شکوفه کردم. تو خوبی و این همه‌ی اعتراف‌هاست. من راست گفته‌ام و گریسته‌ام و این بار راست می‌گویم تا بخندم زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود. ۴ تو خوبی و من بدی نبودم. تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همه‌ی حرف‌هایم شعر شد سبک شد. عقده‌هایم شعر شد سنگینی‌ها همه شعر شد بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد همه شعرها خوبی شد آسمان نغمه‌اش را خواند مرغ نغمه‌اش را خواند آب نغمه‌اش را خواند به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.» و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد. من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم من به خوبی‌ها نگاه کردم چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست، بزرگ‌ترین اقرارهاست. ــ من به اقرارهایم نگاه کردم سالِ بد رفت و من زنده شدم تو لبخند زدی و من برخاستم. ۵ دلم می‌خواهد خوب باشم دلم می‌خواهد تو باشم و برای همین راست می‌گویم نگاه کن: با من بمان! ۱۳۳۴

  • حرفِ آخر

    اما اگر شما دوست می‌دارید که شاعران قی کنند پیشِ پایِتان آن‌چه را که خورده‌اید در طولِ سالیان، چه کند صبح که شعرش احساس‌های بزرگِ فردایی‌ست که کنون نطفه‌های وسواس است؟ چه کند صبح اگر فردا همزادِ سایه در سایه‌ی پیروزی‌ست؟ چه کند صبح اگر دیروز گوری‌ست که از آن نمی‌روید زَهرْبوته‌یی جز ندامت با هسته‌ی تلخِ تجربه‌یی در میوه‌ی سیاهش؟ چه کند صبح که گر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد دکتر حمیدیِ شاعر می‌بایست به‌ناچار اکنون در آب‌هایِ دوردستِ قرون جانوری تک‌یاخته باشد! □ و من که ا.صبح‌ام به خاطرِ قافیه: با احترامی مبهم به شما اخطار می‌کنم [مرده‌های هزارقبرستانی!] که تلاشِتان پایدار نیست زیرا میانِ من و مردمی که به‌سانِ عاصیان یکدیگر را در آغوش می‌فشریم دیوارِ پیرهنی حتا در کار نیست. □ برتر از همه‌ی دستمال‌های دواوینِ شعرِ شما که من به سوی دخترانِ بیمارِ عشق‌های کثیفم افکنده‌ام ــ برتر از همه نردبان‌های درازِ اشعارِ قالبی که دستمالی شده‌ی پاهای گذشته‌ی من بوده‌اند ــ برتر از قُرّولُندِ همه‌یِ استادانِ عینکی پیوستگانِ فسیل‌خانه‌ی قصیده‌ها و رباعی‌ها وابستگانِ انجمن‌های مفاعلن فعلاتن‌ها دربانانِ روسبی‌خانه‌ی مجلاتی که من به سردرِشان تُف کرده‌ام ــ، فریادِ این نوزادِ زنازاده‌ی شعر مصلوبِتان خواهد کرد: ــ «پااندازانِ جنده‌ْشعرهای پیر! طرفِ همه‌ی شما منم من ــ نه یک جنده‌بازِ متفنن! ــ و من نه بازمی‌گردم نه می‌میرم وداع کنید با نامِ بی‌نامیِ‌تان چرا که من نه فریدون‌ام نه ولادیمیرم!» به مناسبتِ سالگردِ خودکشیِ ولادیمیر مایاکوفسکی ۱۳۳۱

  • حرفِ آخر

    مادرم به‌سانِ آهنگی قدیمی فراموش شد و من در لفافِ قطع‌نامه‌ی میتینگِ بزرگ متولد شدم تا با مردمِ اعماق بجوشم و با وصله‌های زمانم پیوند یابم. تا به‌سانِ سوزنی فرو روم و برآیم و لحاف‌پاره‌ی آسمان‌های نامتحد را به یکدیگر وصله‌زنم تا مردمِ چشمِ تاریخ را بر کلمه‌ی همه دیوان‌ها حک کنم ــ مردمی که من دوست می‌دارم سهمناک‌تر از بیش‌ترین عشقی که هرگز داشته‌ام!ــ : □ بر پیش‌تخته‌ی چربِ دکه‌ی گوشت‌فروشی کنارِ ساتورِ سردِ فراموشی پُشتِ بطری‌های خمار و خالی زیرِ لنگه‌کفشِ کهنه‌ی پُرمیخِ بی‌اعتنایی زنِ بی‌بُعدِ مهتابی‌رنگی که خفته است بر ستون‌های هزاران‌هزاریِ موهای آشفته‌ی خویش عشقِ بدفرجامِ من است. از حفره‌ی بی‌خونِ زیرِ پستانش من روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم تا چشمانِ پُرآفتابش در منظرِ عشقِ من طالع شود. لیکن غزلِ مسموم خونِ معشوقِ مرا افسرد. معشوقِ من مُرد و پیکرش به مجسمه‌یی یخ‌تراش بَدَل شد. من دست‌های گرانم را به سندانِ جمجمه‌ام کوفتم و به‌سانِ خدایی در زنجیر نالیدم و ضجه‌های من چون توفانِ ملخ مزرعِ همه شادی‌هایم را خشکاند. و مع‌ذلک [آدمک‌های اوراق‌فروشی!] و مع‌ذلک من به دربانِ پُرشپشِ بقعه‌ی امام‌زاده کلاسیسیسم گوسفندِ مسمّطی نذر نکردم!

  • حرفِ آخر

    حرفِ آخر [به آن‌ها که برای تصدی قبرستان‌های کهنه تلاش می‌کنند] نه فریدون‌ام من، نه ولادیمیرم که گلوله‌یی نهاد نقطه‌وار به پایانِ جمله‌یی که مقطعِ تاریخش بود ــ نه بازمی‌گردم من نه می‌میرم. زیرا من (که ا.صبح‌ام و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکنده‌ام به سانِ بلوطِ تن‌آوری که از چهارراهیِ یک کویر، و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکنده‌ام به‌سانِ همه‌یِ خویشتنی که بر خاک افکند ولادیمیر)ــ وسطِ میزِ قمارِ شما قوادانِ مجله‌ییِ منظومه‌های مطنطن تک‌خالِ قلبِ شعرم را فرو می‌کوبم من. چرا که شما مسخره‌کننده‌گانِ ابلهِ نیما و شما کشندگانِ انواعِ ولادیمیر این بار به مصافِ شاعری چموش آمده‌اید که بر راهِ دیوان‌های گردگرفته شلنگ می‌اندازد. و آن‌که مرگی فراموش شده یکبار به‌سانِ قندی به دلش آب شده است ــ از شما می‌پرسم، پااندازانِ محترمِ اشعارِ هرجایی!ــ: اگر به جای همه ماده‌تاریخ‌ها، اردنگی به پوزه‌تان بیاویزد با وی چه توانید کرد؟

  • فرج سرکوهی

    کارشان خوردن شرم است و استفراغ وقاحت. اما آن «غول زیبا که بر استوای زمینِ» و بر قله شعر و زبان فارسی ایستاده و نماد روشنفکری مستقل، نماد خلاقیت و نه‌گوئی، نماد نقد و نفی و خلق هنری و فرهنگی است … دهه‌ها است که از « آستانه» امروز و دیروز و ما و اینان و آنان برگذشته و خود به تنهائی تاریخ است . دریا است او. حتا فقیهان ابله نیز می دانستند دریا از «نجس» « نجس» نمی‌شود کی شود دریا ز پوز سگ نجس کی شود خورشید از پُف منطمس شمع حق را پف کنی تو ای عجوز! هم تو سوزی هم سرت ای گنده‌پوز هیچ اگر خلق نکرده‌بود، هیچ شعری اگر ننوشته بود، هیچ موضع انسانی اگر نگرفته بود و… ساخت و بافت و زبان و موسیقی درونی و شعریت همین شعر «سه تابوت فریب» او برای همه تاریخ زبان و شعر فارسی و برای تاریخ خونین روشنفکری مستقل بس است که بر بستر یکی از تعیبرهای ممکن آن، گویاترین و خلاقانه‌ترین تصویر شعری است از فضای مرگ خمینی، عمق سیاهی حکومت دینی ، فضای خاک سپاری خمینی، قبر «امام راحل» ، تباهی «ضریحِ آستانه‌ی قدسی»«پیرکرکسی» که «عنین هزارساله» می زاید و.. همین اش بس بود و همین را حکومت اسلامی بس است که تاریخ این حکومت را بر این شعرخواهند نوشت و نه با دروغ ها که می گویند حتا اگر رهبرش با کتاب شاملو عکس بگیرد و پادوهای او نوار متحرک استفراغ کنند، در فصای مجازی دروغ ببافند، نشریه قی کنند و …بس است او را و اینان را. و همین ما را بس. شعر را با صدای خود او در این لینک بشنویم (متن شعر را در یکی از کامنت ها می گذارم) . تاریخ است به تنهائی او. و این ها؟ این عنین ها و زباله خورهای زباله سازی که کاری جز قی کردن وقاحت بر سر و پای خود ندارند، بروند سر تهی از مغز خود را به دیوار حماقت خود بکوبند که حماقت از سنگ و صخره نیز سخت‌تر است.

  • فرج سرکوهی

    سرهم بندی ناشیانه اراجیف تکراری نخ‌نما: از برخورد ریاکارانه مسعود بهنود، که پسِ پشتِ «استاد کلمه» یا مزخرفی بی‌معنا از این دست، شاملو را وقیحانه به دزدی شعر دیگران متهم می‌کند و به رغم آن که شاملو او را پس از آن فبلم که ساخت طرد کرد به شیوه همیشگی خود این جا و آن جا خاطرات دروغین می بافد، تا آتش سوزان زخم حسادتی عمیق که در سایه و گلستان و کدکنی و…شعله می‌کشد، (در مقاله‌ای که لینک آن را در کامنت‌ها می‌گذارم به حسادت دیوانه‌وار اینان و به این تصور مبتذل کدکنی و شرکاء نیز پرداخته‌ام که شعر بیرون از محدوده وزن عروضی یا نیمائی را شعر نمی‌دانند هرچند موسیقی درونی شعر در اوج باشد. لینک مقاله دیگرم را با عنوان «گوهری که شاملو را شاملو کرد» نیز در ‌ کامنت ها می گذارم )، از فحاشی‌های میرهتاک که تازگی ندارد تا … همه آن کارها که شاملو کرد و آن زندگی که او زیست نیز می تواند، و می باید که، موضوع نقد و انتقاد باشد که در کارنامه شاملو نیز، چون در کارنامه هر هنرمند خلاق و آدم بزرگ دیگری، خطاها و اشتباه‌ها و ضعف‌ها هم هست اما زباله‌هائی چون این نوار متحرک پلشت سفارشی، قرن‌ها و جهان‌ها از نقد فاصله دارند. این نوار متحرک، و بسیاری نقل‌های آن، از جنس همان پشتک و وارو و معلق زدن‌های انترهائی است که در میانه معرکه، به فرمان لوطی قدرت، که سرِ زنجیر بردگی و پول و امکانات رسانه ای و.. را در دست دارد، با مالش ماتحت زخمی خود جای دوست و دشمن نشان می‌دهند تا خلایق به حماقت آنان بخندند و اینان از نواله ای که لوطی پرت می کند نانی بخورند به پلشتی و فرومایگی و فضائی بیابند در رسانه‌های حکومتی و نیمه حکومتی و توابع به توهم زنده و مطرح بودن و نمی‌دانند که سال‌ها است که مرده‌اند. این نوار متحرک هم رقمی است در فهرست اقلام تولیدی جمهوری اسلامی. از همان سرکوب های 60 که میرهتاک‌ها متن‌هائی چون « پیر سلطنت آباد» در نشریات قی می‌کردند، ازهمان برنامه هویت سعید امامی که سیمای اسلامی پخش و مهدی خزعلی با مقدمه به قلم خود منتشر می‌کرد، از همان نشریات فرهنگی کاران امنیتی کین نامه و اندیشه مرده و.. ، از همان و همان و همان. مدام وقاحت قی می‌کنند.

  • فرج سرکوهی

    نوارِ متحرک علیه شاملو “کی شود دریا ز پوز سگ نجس کی شود خورشید از پُف منطمس* شمع حق را پف کنی تو ای عجوز! هم تو سوزی هم سرت ای گنده‌پوز” مثنوی مولوی (با عذرخواهی از سگ و عجوز) * پوشیده شده، نادیده شده نوارِ متحرک علیه شاملو، زباله چرک و پلشتِ و سفارشی پادوهای فرهنگی‌کار نهادهای امنیتی حکومت اسلامی، نه ارزش دیدن و توجه دارد و نه ارزش واکنش. من آن را، به رغم محدودیت دسترسی به اینترنت در سفر، تنها بر اثر واکنش‌های انتقادی دیدم که این زباله بی ارزش را به گمان من به غلط جدی گرفته اند ــ و نیز بر اثر پیام‌های خصوصی دوستان. سخنان برخی کسان را از متن‌ها برداشته‌ و با سرهم‌بندی ناشیانه در یک نوار متحرک به سفارش‌دهندگان، که از تولید کنندگان احمق‌تر، بی شعورتر و درمانده‌تر اند، قالب کرده اند. که چه؟. امید داشتم که تنی چند از کسانی که سخن آن ها در این زباله سفارشی نقل شده است، به پاسداشت شرافت و جایگاه خود در شعر و داستان، به نقل سخنان خود در این نوار متحرک اعتراض کنند که سکوت تا کنونی آنان، چه بخواهیم و چه نخواهیم، نوعی مهر تایید است بر کثافت‌کاری ابلهان مزدوری که روزی خود در خون مردمان و حذف و سانسور فرهنگ می جویند این نوار متحرک شاید برای نسل‌های جوان‌تر از من تازگی داشته باشد اما برای ماها که دستکم از سرکوب سال‌های 60 تا کنون آماج یا شاهد این گونه کثافت‌کاری‌ها بوده‌ایم، «بحثی است بر سر هیچ و پوچ». داستانی است مکرر که دیگر حتا مضحک هم نیست.

  • سایه روشن

    آقای فیلمساز وقتی فیلم برای اینها درست میکردی نمی دونستی اینها کی هستند و چه میکنند که حالا شکایت میکنی که فیلم من را چه کردند و چه کردند. تا تو و امثال تو باشند که ننگ همکاری با این رژیم پوسیده و سرا پا دروغ را در کارنامه هایشان ثبت نکنند.

  • من درد ِ مشترک‌ام

    عشق عمومی اشک رازي‌ست لب‌خند رازي‌ست عشق رازي‌ست اشک ِ آن شب لب‌خند ِ عشق‌ام بود. □ قصه نيستم که بگوئي نغمه نيستم که بخواني صدا نيستم که بشنوي يا چيزي چنان که ببيني يا چيزي چنان که بداني… من درد ِ مشترک‌ام مرا فرياد کن. □ درخت با جنگل سخن مي‌گويد علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن مي‌گويم نام‌ات را به من بگو دست‌ات را به من بده حرف‌ات را به من بگو قلب‌ات را به من بده من ريشه‌هاي ِ تو را دريافته‌ام با لبان‌ات براي ِ همه لب‌ها سخن گفته‌ام و دست‌هاي‌ات با دستان ِ من آشناست. در خلوت ِ روشن با تو گريسته‌ام براي ِ خاطر ِ زنده‌گان، و در گورستان ِ تاريک با تو خوانده‌ام زيباترين ِ سرودها را زيرا که مرده‌گان ِ اين سال عاشق‌ترين ِ زنده‌گان بوده‌اند. □ دست‌ات را به من بده دست‌هاي ِ تو با من آشناست اي ديريافته با تو سخن مي‌گويم به‌سان ِ ابر که با توفان به‌سان ِ علف که با صحرا به‌سان ِ باران که با دريا به‌سان ِ پرنده که با بهار به‌سان ِ درخت که با جنگل سخن مي‌گويد زيرا که من ريشه‌هاي ِ تو را دريافته‌ام زيرا که صداي ِ من با صداي ِ تو آشناست. ۱۳۳۴

  • شعری که زندگی‌ست

    این بحثِ خشکِ معنی‌ الفاظِ خاص نیز در کارِ شعر نیست… اگر شعر زندگی‌ست، ما در تکِ سیاه‌ترین آیه‌هایِ آن گرمایِ آفتابیِ عشق وامید را احساس می‌کنیم: کیوان سرود زندگی‌اش را در خون سروده است وارتان غریوِ زندگی‌اش را در قالبِ سکوت، اما، اگرچه قافیه‌ی زندگی در آن چیزی به غیرِ ضربه‌یِ کشدارِ مرگ نیست، در هر دو شعر معنیِ هر مرگ زند‌گیست! زندان قصر ۱۳۳۳

  • شعری که زندگی‌ست

    اُلگویِ شعرِ شاعرِ امروز گفتیم: زندگی‌ست! از رویِ زندگی‌ست که شاعر با آب‌ورنگِ شعر نقشی به روی نقشه‌ی دیگر تصویر می‌کند: او شعر می‌نویسد، یعنی او دست می‌نهد به جراحاتِ شهرِ پیر یعنی او قصه می‌کند به شب از صبحِ دلپذیر او شعر می‌نویسد، یعنی او دردهایِ شهر و دیارش را فریاد می‌کند یعنی او با سرودِ خویش روان‌های خسته را آباد می‌کند. او شعر می‌نویسد یعنی او قلب‌هایِ سرد و تهی مانده را ز شوق سرشار می‌کند یعنی او رو به صبحِ طالع، چشمانِ خفته را بیدار می‌کند. او شعر می‌نویسد یعنی او افتخارنامه‌یِ انسانِ عصر را تفسیر می‌کند. یعنی او فتح‌نامه‌هایِ زمانش را تقریر می‌کند.

  • شعری که زندگی‌ست

    امروز شاعر باید لباسِ خوب بپوشد کفشِ تمیزِ واکس‌زده باید به پا کند، آن‌گاه در شلوغ‌ترین نقطه‌هایِ شهر موضوع و وزن و قافیه‌اش را، یکی‌یکی با دقتی که خاصِ خودِ اوست، از بینِ عابرانِ خیابان جدا کند: «ــ همراهِ من بیایید، هم‌شهریِ عزیز! دنبالِتان سه روزِ تمام است دربه‌در همه جا سرکشیده‌ام!» «ــ دنبالِ من؟ عجیب است! آقا، مرا شما لابد به جایِ یک کسِ دیگر گرفته‌اید؟» «ــ نه جانم، این محال است: من وزنِ شعرِ تازه‌یِ خود را از دور می‌شناسم» «ــ گفتی چه؟ وزنِ شعر؟» «ــ تأمل بکن رفیق… وزن و لغات و قافیه‌ها را همیشه من در کوچه جُسته‌ام. آحادِ شعرِ من، همه افرادِ مردمند، از «زندگی» [که بیشتر «مضمونِ قطعه» است] تا «لفظ» و «وزن» و «قافیه‌ی شعر»، جمله را من در میانِ مردم می‌جویم… این طریق بهتر به شعر، زندگی و روح می‌دهد…» □ اکنون هنگامِ آن رسیده که عابر را شاعر کند مُجاب با منطقی که خاصه‌ی شعر است تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار، ورنه، تمامِ زحمتِ او، می‌رود ز دست… □ خُب، حالا که وزن یافته آمد هنگامِ جُست‌وجویِ لغات است: هر لغت چندان‌که بر می‌آیدش از نام دوشیزه‌یی‌ست شوخ و دل‌آرام… باید برایِ وزن که جُسته‌ست شاعر لغاتِ درخورِ آن جُست‌وجو کند. این کار، مشکل است و تحمل‌سوز لیکن گریز نیست: آقایِ وزن و خانمِ ایشان لغت، اگر همرنگ و هم‌تراز نباشند، لاجرم محصولِ زندگانیِشان دلپذیر نیست. مثلِ من و زنم: من وزن بودم، او کلمات [آسه‌های وزن] موضوعِ شعر نیز پیوندِ جاودانه‌ی لب‌های مهر بود… با آن‌که شادمانه در این شعر می‌نشست لب‌خندِ کودکانِ ما [این ضربه‌هایِ شاد] لیکن چه سود! چون کلماتِ سیاه و سرد احساسِ شومِ مرثیه‌واری به شعر داد: هم وزن را شکست هم ضربه‌هایِ شاد را هم شعر بی‌ثمر شد و مهمل هم خسته کرد بی‌سببی اوستاد را! باری سخن دراز شد وین زخمِ دردناک را خونابه باز شد…

  • شعری که زندگی‌ست

    شعری که زندگی‌ست موضوعِ شعرِ شاعرِ پیشین از زندگی نبود. در آسمانِ خشکِ خیالش، او جز با شراب و یار نمی‌کرد گفت‌وگو. او در خیال بود شب و روز در دامِ گیسِ مضحکِ معشوقه پای‌بند، حال‌آن‌که دیگران دستی به جامِ باده و دستی به زلفِ یار مستانه در زمینِ خدا نعره می‌زدند! □ موضوعِ شعرِ شاعر چون غیر از این نبود تأثیرِ شعرِ او نیز چیزی جز این نبود: آن را به جایِ مته نمی‌شد به کار زد؛ در راه‌هایِ رزم با دست‌کارِ شعر هر دیوِ صخره را از پیش راهِ خلق نمی‌شد کنار زد. یعنی اثر نداشت وجودش فرقی نداشت بود و نبودش آن را به جایِ دار نمی‌شد به کار برد. حال آن‌که من به‌شخصه زمانی همراهِ شعرِ خویش هم‌دوشِ شن‌چوی کره‌یی جنگ کرده‌ام یک بار هم «حمیدیِ‌ شاعر» را در چند سالِ پیش بر دارِ شعر خویشتن آونگ کرده‌ام… □ موضوعِ شعر امروز موضوعِ دیگری‌ست… امروز شعر حربه‌یِ خلق است زیرا که شاعران خود شاخه‌یی ز جنگلِ خلق‌اند نه یاسمین و سنبلِ گُلخانه‌یِ فلان. بیگانه نیست شاعرِ امروز با دردهایِ مشترکِ خلق: او با لبانِ مردم لبخند می‌زند، درد و امیدِ مردم را با استخوانِ خویش پیوند می‌زند.

  • در لحظه

    در لحظه به تو دست می‌سایم و جهان را درمی‌یابم، به تو می‌اندیشم و زمان را لمس می‌کنم معلق و بی‌انتها عُریان. می‌وزم، می‌بارم، می‌تابم. آسمانم ستارگان و زمین، و گندمِ عطرآگینی که دانه می‌بندد رقصان در جانِ سبزِ خویش. □ از تو عبور می‌کنم چنان که تُندری از شب. ــ می‌درخشم و فرومی‌ریزم. ۱۹ مردادِ ۱۳۵۹

  • انکارِ تواَم

    نمی‌توانم زيبا نباشم… شعرها: مدایح بی‌صله نمی‌توانم زیبا نباشم عشوه‌یی نباشم در تجلیِ جاودانه. چنان زیبایم من که گذرگاهم را بهاری نابخویش آذین می‌کند: در جهانِ پیرامنم هرگز خون عُریانی‌ جان نیست و کبک را هراسناکیِ‌ سُرب از خرام باز نمی‌دارد. چنان زیبایم من که الله‌اکبر وصفی‌ست ناگزیر که از من می‌کنی. زهری بی‌پادزهرم در معرضِ تو. جهان اگر زیباست مجیزِ حضورِ مرا می‌گوید. ــ ابلهامردا عدوی تو نیستم من انکارِ تواَم. ۱۳۶۲

  • تو نمی‌دانی ارانی کیست

    چند خط هم در بارهء پدر شاه ------------------ بخشهایی از شعر “قصیده برای انسان ماه بهمن” "تو نمی‌دانی ارانی کیست و نمی‌دانی هنگامی که گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت و گلویت به انفجارِ خنده‌یی ترکید، و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را از استخوان‌های پیکرش جدا کرده‌ای چه‌گونه او طبلِ سُرخِ زنده‌گی‌اش را به نوا درآورد در نبضِ زیراب در قلبِ آبادان، و حماسه‌ی توفانیِ شعرش را آغاز کرد . . . و به مانندِ سیلابه که از سدْ، سرریز می‌کند در مصراعِ عظیمِ تاریخ‌اش از دیوارِ هزاران قافیه: قافیه‌ی دزدانه قافیه‌ی در ظلمت قافیه‌ی پنهانی قافیه‌ی جنایت قافیه‌ی زندان در برابرِ انسان و قافیه‌یی که گذاشت آدولف رضاخان به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»: قافیه‌ی لزج قافیه‌ی خون!" . . . "و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده با قبا و نان و خانه‌ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان نامش نیست انسان. نه، نامش انسان نیست، انسان نیست من نمی‌دانم چیست به جز یک سلطان!" . . . "و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر دروازه‌یی‌ست که سه نفر صد نفر هزار نفر که سیصد هزار نفر از آن می‌گذرند رو به بُرجِ زمردِ فردا. و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت دهانِ سگی‌ست که عاجِ گران‌بهای پادشاهی را در انوالیدی می‌جَوَد. و لقمه‌ی دهانِ جنازه‌ی هر بی‌چیزْ پادشاه رضاخان! شرفِ یک پادشاهِ بی‌همه‌چیز است."

  • آخر بازی

    شعر شاملو برای شاه --------------------- آخر بازی عاشقان سرشکسته گذشتند، شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش. و کوچه‌ها بی‌زمزمه ماند و صدای پا. سربازان شکسته گذشتند، خسته بر اسبانِ تشریح، و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری نگونسار بر نیزه‌هایشان. □ تو را چه سود فخر به فلک بَر فروختن هنگامی که هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرینَت می‌کند. تو را چه سود از باغ و درخت که با یاس‌ها به داس سخن گفته‌ای. آنجا که قدم برنهاده باشی گیاه از رُستن تن می‌زند چرا که تو تقوای خاک و آب را هرگز باور نداشتی. □ فغان! که سرگذشتِ ما سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان بازمی‌آمدند. باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد، که مادرانِ سیاه‌پوش ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ هنوز از سجاده‌ها سر برنگرفته‌اند! ۲۶ دیِ ۱۳۵۷ لندن

  • حسنک

    خطاب به نفرین شاید بد نباشد که مقداری از تضرع و لعن خود را هم نصیب آن بی پدر مادرهایی کنید که با کودتا علیه مصدق و روبوسی با کاشانی کار ما را به اینجا کشیدن. توافق بین دربار و فدائیان اسلام در ترور کسروی که دیگر هیچ. در حقیقت امر نطفهء جمهوری اسلامی از این موافقتِ مابین شاه و فدائیان اسلام, برای حذف فیزیکی احمد کسروی, بسته شد. در ضمن نگاهی نیز بیندازید به نامهای یاد شده در کتاب "کاشفان فروتن شوکران"؛ مرتضی کیوان, وارطان سالاخانیان, خسرو گلسرخی, آبائی, افسران سازمان نظامی حزب توده, سرهنگ سیامک, مهدی رضایی, احمد زیبرم, بیژن جزنی و یارانش (در تپه های اوین با دست بند به دست), گروه حنیف نژاد,... فکر نمی کنید کشتار این همه جانباخته خیلی به نفع و تقویت فدائیان اسلام و کثافات های مشابه تمام شد؟

  • عقوبت

    عقوبت [برای ایرج گُُردی] میوه بر شاخه شدم سنگپاره در کفِ کودک. طلسمِ معجزتی مگر پناه دهد از گزندِ خویشتنم چنین که دستِ تطاول به خود گشاده منم! □ بالابلند! بر جلوخانِ منظرم چون گردشِ اطلسیِ ابر قدم بردار. از هجومِ پرنده‌ی بی‌پناهی چون به خانه بازآیم پیش از آن که در بگشایم بر تختگاهِ ایوان جلوه‌یی کن با رُخساری که باران و زمزمه است. چنان کن که مجالی اَندَکَک را درخور است، که تبردارِ واقعه را دیگر دستِ خسته به فرمان نیست. □ که گفته است من آخرین بازمانده‌ی فرزانگانِ زمینم؟ ــ من آن غولِ زیبایم که در استوای شب ایستاده است غریقِ زلالیِ همه آب‌های جهان، و چشم‌اندازِ شیطنتش خاستگاهِ ستاره‌یی‌ست. در انتهای زمینم کومه‌یی هست، ــ آنجا که پادرجاییِ خاک همچون رقصِ سراب بر فریبِ عطش تکیه می‌کند. در مفصلِ انسان و خدا آری در مفصلِ خاک و پوکم کومه‌یی نااستوار هست، و بادی که بر لُجِّه‌ی تاریک می‌گذرد بر ایوانِ بی‌رونقِ سردم جاروب می‌کشد. بردگانِ عالی‌جاه را دیده‌ام من در کاخ‌های بلند که قلاده‌های زرین به گردن داشته‌اند و آزاده‌مَردُم را در جامه‌های مرقع که سرودگویان پیاده به مقتل می‌رفتند. □ خانه‌ی من در انتهای جهان است در مفصلِ خاک و پوک. با ما گفته بودند: «آن کلامِ مقدس را با شما خواهیم آموخت، لیکن به خاطرِ آن عقوبتی جانفرسای را تحمل می‌بایدِتان کرد.» عقوبتِ جانکاه را چندان تاب آوردیم آری که کلامِ مقدسِمان باری از خاطر گریخت ! ۱۳۴۹

  • نفرین

    نفرین بر دستگاهها و نهادهای دزد ج.ا. گرفته است. 40 سال ظلم به مردم فریب خورده ازاتحاد التقاطی های چپ با اسلام گراهای شیعی ولایی که میخواستند با امام زمان برساخته اذهان مالیخوالیای شان جهان غیر شعی نابود کنند. این نفرین تا نسلها این کشور و هر /انچه به کشور متعلق است خواهد گرفت. اتنیکهای ایرانی بایست زودتر خودشان جدا کنند از این شکور نفرین شده

  • عاشقانه

    عاشقانه بیتوته‌ی کوتاهی‌ست جهان در فاصله‌ی گناه و دوزخ خورشید همچون دشنامی برمی‌آید و روز شرمساری جبران‌ناپذیری‌ست. آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی درخت، جهلِ معصیت‌بارِ نیاکان است و نسیم وسوسه‌یی‌ست نابکار. مهتاب پاییزی کفری‌ست که جهان را می‌آلاید. چیزی بگوی پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی هر دریچه‌ی نغز بر چشم‌اندازِ عقوبتی می‌گشاید: عشق رطوبتِ چندش‌انگیزِ پلشتی‌ست و آسمان سرپناهی تا به خاک بنشینی و بر سرنوشتِ خویش گریه ساز کنی. آه پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی، هر چه باشد چشمه‌ها از تابوت می‌جوشند و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهان‌اند. عصمت به آینه مفروش که فاجران نیازمندتران‌اند. خامُش منشین خدا را پیش از آن که در اشک غرقه شوم از عشق چیزی بگوی! ۲۳ مردادِ ۱۳۵۹

  • هجرانی [شبِ ایرانشهر]

    هجرانی [شبِ ایرانشهر] جهان را بنگر سراسر که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود از خویش بیگانه است. و ما را بنگر بیدار که هُشیوارانِ غمِ خویشیم. خشم‌آگین و پرخاشگر از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری می‌کنیم، نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم تا از قابِ سیاهِ وظیفه‌یی که بر گِردِ آن کشیده‌ایم خطا نکند. و جهان را بنگر جهان را در رخوتِ معصومانه‌ی خوابش که از خویش چه بیگانه است! □ ماه می‌گذرد در انتهای مدارِ سردش. ما مانده‌ایم و روز نمی‌آید. ۲۳ آذرِ ۱۳۵۷ لندن

  • آیدا در آینه

    آیدا در آینه لبانت به ظرافتِ شعر شهوانی‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید تا به صورتِ انسان درآید. و گونه‌هایت با دو شیارِ مورّب، که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و سرنوشتِ مرا که شب را تحمل کرده‌ام بی‌آنکه به انتظارِ صبح مسلح بوده باشم، و بکارتی سربلند را از روسبی‌خانه‌های دادوستد سربه‌مُهر بازآورده‌ام. هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم! □ و چشمانت رازِ آتش است. و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد. و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن و گریزِ از شهر که با هزار انگشت به وقاحت پاکیِ آسمان را متهم می‌کند. □ کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود و انسان با نخستین درد. در من زندانیِ ستمگری بود که به آوازِ زنجیرش خو نمی‌کرد ــ من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم. □ توفان‌ها در رقصِ عظیمِ تو به شکوهمندی نی‌لبکی می‌نوازند، و ترانه‌ی رگ‌هایت آفتابِ همیشه را طالع می‌کند. بگذار چنان از خواب برآیم که کوچه‌های شهر حضورِ مرا دریابند. دستانت آشتی است و دوستانی که یاری می‌دهند تا دشمنی از یاد برده شود. پیشانی‌ات آینه‌یی بلند است تابناک و بلند، که «خواهرانِ هفتگانه» در آن می‌نگرند تا به زیباییِ خویش دست یابند. دو پرنده‌ی بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند. تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آب‌ها را گواراتر کند؟ تا در آیینه پدیدار آیی عمری دراز در آن نگریستم من برکه‌ها و دریاها را گریستم ای پری‌وارِ در قالبِ آدمی که پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد! ــ حضورت بهشتی‌ست که گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند، دریایی که مرا در خود غرق می‌کند تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم. و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود. بهمنِ ۱۳۴۲ آیدا در آینه / ۰۳ مر

  • افق روشن

    افق روشن [برای کامیار شاپور] روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت. □ روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری‌ست. روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند قفل افسانه‌یی‌ست و قلب برای زندگی بس است. روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی. روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم. روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست تا کمترین سرود، بوسه باشد. روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی و مهربانی با زیبایی یکسان شود. روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم… □ و من آن روز را انتظار می‌کشم حتا روزی که دیگر نباشم. ۱۳۳۴/۴/۵

  • ماهی

    من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلبِ من اینگونه گرم و سُرخ: احساس می‌کنم در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای چندین هزار چشمه‌ی خورشید در دلم می‌جوشد از یقین؛ احساس می‌کنم در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس چندین هزار جنگلِ شاداب ناگهان می‌روید از زمین. □ آه ای یقینِ گم‌شده، ای ماهیِ گریز در برکه‌های آینه لغزیده توبه‌تو! من آبگیرِ صافی‌ام، اینک! به سِحرِ عشق؛ از برکه‌های آینه راهی به من بجو! □ من فکر می‌کنم هرگز نبوده دستِ من این سان بزرگ و شاد: احساس می‌کنم در چشمِ من به آبشرِ اشکِ سُرخ‌گون خورشیدِ بی‌غروبِ سرودی کشد نفس؛ احساس می‌کنم در هر رگم به هر تپشِ قلبِ من کنون بیدارباشِ قافله‌یی می‌زند جرس. □ آمد شبی برهنه‌ام از در چو روحِ آب در سینه‌اش دو ماهی و در دستش آینه گیسویِ خیسِ او خزه‌بو، چون خزه به‌هم. من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس: «ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمی‌نهم!» ۱۳۳۸

  • چنین گفت بامداد: بگذار برخیزد مردم بی لبخند

    این مردم بی لبخند بگذار که برخیزد از خواب گرانش شد بیدار که برخیزد این مردم اندُهمند بسیار زند لبخند چون بگسلد او این بند؛ بگذار که برخیزد این مردم بی لبخند برخاسته چون الوند غولی ست رها از بند هربار که برخیزد از حوزه و از بازار وز شیخ جنایتکار بینی که بود بیزار اجبار که برخیزد این مردم بی لبخند آسوده اگر یکچند در خواب مپندارش: هشدار، که برخیزد! این تفرقه در گفتار از تازی و از تاتار دانی که خطا باشد پندار که برخیزد کم گو دلم آزرده مرغ سحر افسرده زان شمع فرو مرده یادآر، که برخیزد سعید یوسف

  • بگذار برخیزند این مردم بی لبخند

    بگذار برخیزند این مردم بی لبخند بر کدام جنازه زار می‌زند این ساز؟ بر کدام مُرده‌ی پنهان می‌گرید این سازِ بی‌زمان؟ در کدام غار بر کدام تاریخ می‌موید این سیم و زِه، این پنجه‌ی نادان؟ بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند بگذار برخیزد! زاری در باغچه بس تلخ است زاری بر چشمه‌ی صافی زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است زاری بر شراعِ بلندِ نسیم زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است. بر برکه‌ی لاجوردینِ ماهی و باد چه می‌کند این مدیحه‌گوی تباهی؟ مطربِ گورخانه به شهر اندر چه می‌کند زیرِ دریچه‌های بی‌گناهی؟ بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند بگذار برخیزد! ۱۸ شهریورِ ۱۳۷۲

  • خسرو غلامی

    جمعیت مات و مبهوت به دور چاله‌ای به اندازه‌ی قامت فیزیکی یک انسان حلقه بسته است. همه ساکت‌اند چرا که «سکوت به هزار زبان در سخن است». چشمانم ابری است. از پسِ ابر، عکسی از شاملو را می‌بینم زیر بلندگو در قاب سیاه. کسانی که انگار از روستاها یا شهرستان‌های دوری خود را به کرج رسانده‌اند، کنار بقچه‌های‌شان ماتم‌زده نشسته‌اند. زن، مرد، پیر و جوان. در هیات‌های گوناگون ولی در یک چیز مشترک، ناباور و بهت‌زده. ناگهان صدای شاملو در فضای امامزاده طاهر می‌پیچد: «هرگز از مرگ نهراسیده‌ام، اگرچه دستان‌اش از ابتذال شکننده‌تر بود... » و دیگر کسی را یارای خودداری نیست. چند جوان روبه‌روی عکس شاملو بر زمین وامی‌روند. دست را سایبان چشم‌ها می‌کنند و هق‌هق گریه را سر می‌دهند. زن میان‌سالی به سمت شمشادهای سبز و بلند می‌چرخد و اشک‌اش سرازیر می‌شود... احمد شاملو، این شاعر و نویسنده بزرگ، تاثیر اجتماعی عمیقی بر چند نسل از مردمان این سرزمین گذاشت و رفت. تاثیر او بر شعر و ادبیات و اندیشه پیشرو جامعه همچنان ماندگار است و ماندگار نیز خواهد ماند. شاملو محصول شرایط اجتماعی دوران خود بود و برای تغییر و بهتر شدن آن، پا به میدان گذاشت و بیدریغ تلاش و کوشش کرد و جاودانه شد. پس به احترام احمد شاملو، شاعر عشق و آزادی و در سالروز مرگش، می ایستیم و یک دقیقه سکوت می کنیم! #شاملو_شاعر_آزادی از:تجربه نوشتن

  • شاملو به جز قلم، برای کسی، سر فرود نیاورد!»

    شاملو به جز قلم، برای کسی، سر فرود نیاورد! ------------------------------- کوتاه بیاد #احمد_شاملو خسرو غلامی برای زیستن دو قلب لازم است قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند قلبی که هدیه کند قلبی که بپذیرد قلبی که بگوید قلبی که جواب بگوید قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم تا انسان را در کنار خود حس کنم... (احمد شاملو) مرداد سال ۱۳۷۹ است. ولوم صدای رادیوی دو موج زیاد می شود. گوینده رادیوی فارسی زبان، خبر درگذشت احمد شاملو را اعلام می کند. پس از آن، اولین نفری که از تریبون رادیو، با صدایی رسا «بامداد» را توصیف می‌کند، «سیمین بهبهانی» است که می گوید: «شاملو به جز قلم، برای کسی، سر فرود نیاورد!» و این حقیقتی انکار ناپذیر بود که زندگی احمد شاملو گواه آن بود. احمد شاملو در ساعت ۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ درگذشت. پیکر او در روز پنج شنبه ۶ مرداد از مقابل بیمارستان ایرانمهر و با حضور ده‌ها هزار نفر از علاقه مندان وی، تشییع شد و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده گردید. یکی از شرکت کنندگان در این مراسم، آن روز را این طور به تصویر می کشد: «اینجا امامزاده طاهر است که امروز میزبان شاملوی عزیز خواهد بود. چه افتخاری برای این خاک و این زمین! جمعیت از ساعاتِ اولیه‌ی صبح در سکوتی تلخ منتظر است و هر دم بر تعداد آدم‌های پریشان افزوده می‌شود.