تأثیر هدایت در شعر و اندیشه احمد شاملو
<p>علی شریعت کاشانی - با نگاهی بر کارهای احمد شاملو می‎توان به تأثیرگذاری آثار و اندیشه صادق هدایت بر گوشه‎های چشمگیری از نثر و شعر و اندیشۀ او پی برد. این تأثیرگذاری، که به دو گونه مستقیم و غیرمسقیم صورت گرفته است، در پاره‏ای از نخستین آثار منثور شاملو (تا اواخر دهه ۱۳۳۰) و نیز در چندین شعر دفتر هوای تازه او (۱۳۲۶‎ـ ۱۳۳۵) آشکار است، و دامنۀ آن به اشعاری از سه دفتر آیدا در آینه، باغ آینه، و حدیث بی‎قراری ماهان نیز می‎گسترد.</p> <!--break--> <p>این امر یک مورد استثنایی و شگفت‎آور نیست. چرا که بخشی از کارهای شاملو در یک برهۀ زمانی (دهه‎های ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰و کمی پس‎از آن) فراهم آمده است که برابر با زمان تأثیرگذاری هدایت بر داستان‎نویسان و نیز بر شاعرانی چون فروغ و سپهری و غیره بوده است. تردیدی نیست که شاملو از دیرباز به ارزش و اهمیت آثار هدایت نیک آگاه بوده و آن‎ها را ارج می‎نهاده است، و این‎که به‎عنوان یک خواننده مشتاق از گیرایی و تأثیرگذاری آن‎ها دور نمانده است. در این‎باره همین بس که داستان کوتاه طنزآمیزی را به‎یاد آریم که او در ۱۳۲۷ با عنوان «بازگشته» پرداخته است (داستانی که، به‎دلایلی که در زیر خواهد آمد، متأثر از آثار هدایت است). او این داستان را «به صادق هدایت تقدیم» داشته است. این پیشکش هم گویای ارادت و احترام دیرینه او نسبت به این نویسنده می‎باشد، و هم تأییدکننده هم‎جوشی و هم‎اندیشی او با وی در برخی از زمینه‎ها است.</p> <p> </p> <p>تأثیرگذاری هدایت بر شاملو در سه زمینه قابل پی‎گیری است‎: در زمینه فرهنگ و زبان عامه و طنزگویی، در زمینه نظری و معنایی‎ـ معنوی (که شامل مفاهیم انسانی‎ـ اجتماعی و یا مجرد و هستی‎شناختی می‎شود)، و در زمینه واژگانی و تصویری. در زیر به‎گونه فشرده هریک از این موارد را ازنظر می‎گذرانیم.</p> <p> </p> <p><strong>۱- در زمینه فرهنگ عامه، داستان عامیانه، و طنز</strong></p> <p> </p> <p>آن‎چه را که هدایت دربارۀ «فرهنگ عامیانه» و «ترانه‎هاي عاميانه» تدوین و منتشر کرده است (۱۳۱۸) در بیدارکردن حساسیت شاملو نسبت به فرهنگ توده، و عنایت‎ورزیدن او به مواردی چون «ترانه‎های باباطاهر» و غیره بی‎اثر نبوده است. حتا می‎توان گفت که کوشش هدایت در راستای معرفی‎کردن و شناسانیدن هرچه بیش‎تر زبان و فرهنگ غیرفرهنگستانی در برانگیختن شاملو در جهت به‎کارگیری واژگان و اصطلاحات عامیانه در نثر و شعر، پرداخت اشعار «عامیانه» (مانند «پریا»، «راز»، «بارون» و غیره)، و سرانجام تدوین «کتاب کوچه» سهمی درخور داشته است. در این موارد حتا اگر به تأثیرگذاری مستقیم و سرنوشت‎ساز هدایت باور نداشته باشیم، دست‎کم می‎توان گفت که توجه شاملو به فرهنگ «عامه» و اندیشه و زبان توده متأثر از یک روند عامه‎گرایی (یا عامه‎اندیشی) در تاریخ ادبیات فارسی پس‎از مشروطه است. روندی است که از حضور فعال هدایت، به‎عنوان پرکارترین، درخشان‎ترین و اثرگذارترین چهرۀ ادبی روزگار نو، فراوان مایه و توان برگرفته است.</p> <p> </p> <p>افزون براین، می‎دانیم که طنزگویی و گوشه‎ـ‎کنایه‎زنی در کارهای هدایت از اهمیت و تأثیرگذاری چشمگیر برخوردار است. آثار طنزآمیز او، مانند وغ‎وغ ساهاب و حاجی‎آقا، و بخش‎هایی از ولنگاری و بوف کور، در رویداشت نویسندگان همروزگار و پس‎از او به طنز، بویژه به طنز خرافه‎ستیز و نیز سیاسی و اجتماعی، بسیار مؤثر واقع شده است. در چنین شرایطی است که شاملو به پرداخت داستان‎های توأمان عامیانه و طنزآمیز و اشعار گوشه‎ـ‎کنایه‎دار دست می‎زند. وانگهی، در آثار طنزآمیز هدایت شاهد ترکیب و درآمیختگی طنز و جنبه‎هایی از فرهنگ عامه یا امور پیوسته به زبان و اندیشه و روحیه مردمان عادی هستیم (نظیر باورها و انگاشت‎ها و پندارها، کلمات و اصطلاحات و مثل‎های عامیانه، و عادات سنتی و رسوم خرافی و غیره). این درآمیختگی یکی از ویژگی‎های بارز طنز هدایت است.</p> <p> </p> <p>داستان‎های کوتاه شاملو نیز، ازجمله چند داستان کتاب درها و دیوار بزرگ چین، آمیزه‏ای از طنز و عناصری از فرهنگ و باورهای عامه می‎باشد، و داستان «بازگشته»‏ای که شاملو به هدایت پیشکش داشته است یکی از آن‎ها است. حتا فیلم‎نامه‏ای که شاملو براساس «پابرهنه‎ها»ی استانکو، با عنوان حلوا برای زنده‎ها، پرداخته است با یک ترانه عامیانه‎ـ‎کودکانۀ طنزآمیز آغاز می‎شود (»لی‎لی لی‎لی حوضک/ مرغه رفت آب بخوره افتاد تو حوضک...»)، و با ترانه‏ای مشابه پایان می‎گیرد («یه سنگ افتاد سه‎تا کفتر پریدن/ شغالا سر رسیدن/ یکی شونو دریدن...») (۱)</p> <p> </p> <blockquote> <p><img width="196" height="230" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/sobigalshk03.jpg" alt="" />دکتر علی شریعت کاشانی</p> </blockquote> <p>یکی دیگر از ویژگی‎های طنز هدایت تلخ‎سرشتی آن است، و این خصوصیت در ارتباط با دغدغه‎های فکری، نگرانی‎های نفسانی، و نیز اندیشۀ سخت خرده‎گیرانه‏ای است که در طنز دمیده شده‎اند. به‎سخن دیگر، طنز در کارهای هدایت از مرز یک بذله‎گویی و گوشه‎ـ‎کنایه‎زنی سرگرم‎کننده و خنده‎آور درمی‎گذرد، و به چشم‎انداز وسیعی می‎پیوندد که به‎مناسبت جولان‎گاه انسان و جامعه و یا مسائل روانی و نگرانی‎های هستی‎شناختی است. و این‎چنین است که موضوع اساسی این طنز مناسبات مضحک و مبتذل و سست‎محتوای انسانی و اجتماعی، روابط مسخ‎کنندۀ میان اشخاص، باورهای واهی و پندارهای اغفال‎کننده، و یا مشغله هستی و نیستی و دغدغۀ مرگ و زوال است. روشن است که طبیعت چنین طنزی، به‎رغم ظاهر بذله‎گویانه و خنده‎آوری که گاه‎گاه (و نه همیشه) داراست، سخت ناگوار و تأسف‎بار و مصیبت‎انگیز (تراژیک) است. به‎همین ترتیب، طنز در آثار شاملو سخت هجوانگیز است و برخوردار از حال و هوایی اغلب تأسف‎بار نیز هست، (۲)</p> <p> </p> <p>و به‎این لحاظ در طنز او جای پای طنز هدایت را می‎توان دید، درست همان‎گونه که این جای پا را در طنز کوبندۀ فروغ فرخ‎زاد هم می‎توان شاهد بود. برای مثال، در داستان‎هایی از شاملو که در درها و دیوار چین آمده‎اند، چونان در تاریک‎خانه، وغ‎وغ‎ ساهاب و دیگر داستان‎های هدایت، طنز و هجو و اندیشه مرگ به‎هم می‎رسند، و گوشه‎ـ‎کنایه‎زنی و بذله‎پراکنی را خواه‎ناخواه قرین مصیبت‎اندیشی و تلخ‎کامی و اندوه‎ناکی می‎گردانند. درهم‎نشینی طنز و هجو و غم‎خوارگی را سرانجام در کتاب سفرنامه‎واری می‎توان دید که شاملو در ۱۳۶۹ طی اقامت خود در آمریکا، با عنوان روزنامه سفر میمنت اثر ایالات متفرقه امریغ، پرداخته است. طنز هجوآمیز و تأسف‎بار در چندین شعر شاملو نیز دیده می‎شود. نمونه بارز آن را در سروده نمایشنامه‎وار «ضیافت» می‎بینیم که یک شعر اساساً سیاسی‎ـ اجتماعی است. شعری است که در آن خودکامگی خداوندان زر و زور، زندگانی مبتذل و مناسبات بس مضحک آنان، خودنمایی «ولگرد» و «دلقک» و وضعیت تأمل‎برانگیز مخاطبین، و نیز معرکه «زهر» و جام «جمجمه» و میعادگاه «مردگان» و «زندگان»، یک‎جا به توصیف و بیان درآمده‎اند؛ و در این میان، در لایه‎های آشکار و پنهان کلام طنزآمیز جز شاهد مصیبت‎اندیشی و اسف‎ناکی، و برآشفتگی و خرده‎گیری، نمی‎توان بود.</p> <p> </p> <p><strong>۲- در زمینه نظری و معنایی</strong></p> <p> </p> <p>درنگ در این زمینه را با نگاهی بر مشغلۀ مرگ‎ در دنیای هدایت و بازتاب آن در مرگ‎اندیشی‎های شاملو آغاز می‎کنیم. یکی از نخستین‎کارهای هدایت متن فلسفی‎وار کوتاهی است با عنوان «مرگ» که در ۱۳۰۵به‎چاپ رسیده است. نویسنده در این متن واقعیت و معنای مرگ و زندگی را با توجه به موجودیت توأمان هردوی آن‎ها می‎سنجد و درمی‎یابد، و مهم‎تر این‎که به ستایش از مرگ به‎عنوان یک امر رهایی‎بخش برمی‎خیزد.</p> <p> </p> <p>« زندگانی از مرگ جدائی‎ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت... اگر مرگ نبود همه آرزویش را می‎کردند، فریادهای نا امیدی به آسمان بلند می‎شد ، به طبیعت نفرین می‎فرستادند. اگر زندگانی سپری نمی‎شد ، چقدر تلخ و ترسناک بود... ای مرگ‎! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته، بار سنگین آن‎را از دوش برمی‎داری‎، سیه‎روز تیره‎بخت سرگردان را سرو سامان می‎دهی، تو نوشداروی ماتم‎زدگی و ناامیدی می‎باشی‎، دیده سرشک‎بار را خشک می‎گردانی. تو درمان دل‎های پژمرده می‎باشی‎، تو دریچۀ امید به‎روی ناامیدان باز می‎کنی‎، تو از کاروان خسته و درماندۀ زندگانی مهمان‎نوازی کرده، آن‎را از رنج راه و خستگی می‎رهانی. تو سزاوار ستایش هستی. تو زندگانی جاویدان داری...» (۳)</p> <p> </p> <p>درون‎مایه مرگ‎اندیشانه و لحن مرگ‎ستای این عبارات همان است که اندک‎اندک به دیگر آثار هدایت نظیر تاریک‎خانه و زنده به‎گور و غیره رخنه می‎کند، و سرانجام در بوف کور او در کامل‎ترین و بامعناترین شکل ممکن به‎ثبت می‎رسد. در بوف کور می‎خوانیم‎:</p> <p> </p> <p>« تنها مرگ است که دروغ نمی‎گوید. حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود می‎کند. ما بچه مرگ هستیم، و مرگ است که ما را از فریب‎های زندگی نجات می‎دهد؛ و در ته زندگی، اوست که ما را صدا می‎زند و به‎سوی خودش می‎خواند... و در تمام مدت زندگی، مرگ است که به ما اشاره می‎کند.» (۴)</p> <p> </p> <p>شاملو از نخستین‎کسانی است که زیر تأثیر حضور مرگ‎اندیشی و مرگ‎ستایی در نخستین‎کارهای هدایت قرار می‎گیرد، و از همان دوره نخست فعالیت ادبی بخش درخوری از نثر و شعر خود را به پدیده مرگ اختصاص می‎دهد. داستان‎ عامیانه و طنزآمیز بازگشته ازجمله کارهای منثور اوست که نمایان‎گر متأثر بودن مرگ‎اندیشی او از مرگ‎اندیشی هدایت است. او در این داستان، همانند هدایت، از مرگ کسی می‎گوید که تمایلی به بازگشت به دنیای زندگان ندارد. هم در این‎جا از تجزیه‎شدن جسد و وارد شدن اجزای جسد در وجود دیگر موجودات (تناسخ جسمانی) سخن می‎رود. «تجزیه» شدن جسد و ادغام احتمالی ذرات آن در دیگران (یا در اشیاء و موجودات دیگر) همان است که بارها توسط هدایت به تصور درمی‎آید، و حتا منشاء یک مشغلۀ سخت وسواس‎انگیز و وهم‎آمیز واقع می‎شود. او در جایی از بوف کور، با مطرح کردن دغدغه «تجزیه ذرات تن»اش پس‎از مرگ، اندیشناکی خود را در مورد احتمال جا‎به‎جایی و ادغام این ذرات در تن دیگران ابراز می‎دارد‎:</p> <p> </p> <p>«بارها به‎فکر مرگ و تجزیه ذرات تنم افتاده بودم، به‎طوری که این فکر مرا نمی‎ترسانید... از تنها چیزی که می‎ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله‎ها برود. این فکر برایم تحمل‎ناپذیر بود...»(۵)</p> <p> </p> <p>و شاملو در داستان بازگشته، آن‎هم با ابراز هول و هراسی مشابه، چنین می‎آورد‎:<br /> </p> <p>«... یادش آمد پیش‎از مرگ وصیت کرده است که جنازه‎اش را در یک تابوت پولادی به قعر چاهی بیندازند و چاه را به سنگ و ساروج پر کنند. یادش آمد به پسرهایش گفته است‎: «‎من نمی‎خواهم دیگر به دنیا برگردم. دلم نمی‎خواهد گوساله‎ها و بزها و آدم‎ها گیاهی را که از گور من می‎روید و من با شیره نباتی آن در ساقه و برگش می‎دوم چرا کنند... و اجزای مرا با خود به دنیا برگردانند...<br /> دلش نمی‎خواست پس از مرگ با شیره نباتی یک علف هرز، یک شوکه، یک خارخسک، یک خرزهره، در ریشه و برگ آن بگردد و به دندان یک بز، یک گوساله، یک تخم و ترکۀ آدمیزاد چرا شود، به گوشت گرم و زنده و قرمز مبدل شود...» (۶)<br /> </p> <p>نیز مرگ‎اندیشی شاملو، به‎هنگامی که با مسألۀ جبر و سرنوشت و خاصه یأس وجودی و هیچ و پوچ‎انگاری درمی‎آمیزد (البته بدان‎سان که در دو دفتر در آستانه و حدیت بی‎قراری ماهان می‎بینیم)، یادآور اشکال جبر و تقدیرانگیز مرگ‎اندیشی در بوف کور است؛ وگرچه در این زمینۀ خاص تجربه‎های خصوصی، مشغله‎های فلسفی‎وار، و پرس و جوی‎های درون‎ذهنی خود شاعر نیز تأثیرگذار بوده است. همچنین آن‎گاه که شاملو مسألۀ مرگ و یا مرگ‎طلبی را در ارتباط با وضعیت تنفرآمیز جامعه و کنش و منش فرومایگان و تنگ‎نظران درنظر می‎آورد، به‎نوعی معبر و مفسر هدایت می‎شود. هدایت در جایی از بخش پایانی بوف کور چنین می‎آورد‎:</p> <p> </p> <p>«اضطراب و هول و هراس و میل زندگی در من فروکش کرده بود... تنها چیزی که از من دل‎جویی می‎کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‎ترسانید و خسته می‎کرد. من هنوز به این دنیایی که درآن زندگی می‎کردم انس نگرفته بودم... حس می‎کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدم‎های بی‎حیا، پررو، گدامنش، معلومات‎فروش، چاروادار و چشم و دل‎گرسنه بود، برای کسانی که به‎فراخور دنیا آفریده شده بودند... نه، من احتیاجی به دیدن این‎همه دنیاهای قی‎آور و این‎همه قیافه‎های نکبت‎بار نداشتم.» (۷)</p> <p> </p> <blockquote> <p> <img width="196" height="137" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/shakahsh02.jpg" alt="" />صادق هدایت</p> </blockquote> <p>و شاملو به‎سهم خود، به‎هنگامی که از مدعیان کج‎اندیش و کوته‎بین و دنیای مبتذل‎شان به‎ستوه می‎آید، در اندیشه مرگ به‎عنوان یک پدیدۀ رهایی‎بخش فرومی‎رود و، در مثال، در «شبانه»یی (دیماه ۱۳۴۳) فریاد خشم برمی‎آورد‎:<br /> </p> <p>« مرگ من سفری نیست<br /> هجرتی است<br /> از وطنی که دوست نمی‎داشتم<br /> به‎خاطر نامردمانش<br /> خود آیا از چه هنگام این‎چنین<br /> آیین مردمی<br /> از دست<br /> بنهاده‎اید‎؟ ...<br /> خوشا رها کردن و رفتن !<br /> خوابی دیگر<br /> به مردابی دیگر! ...<br /> خوشا اگر نه رهازیستن، مردن به‎رهایی! » (۸)</p> <p> </p> <p>این چهره از مرگ، که به شکنجۀ بودن و زیستنﹺ ناخواسته پایان می‎دهد، سرانجام در هیأت «ظلمت» مطلقی تعیّن می‎یابد که همان نابود ابدی است. دو داستان تاریک‎خانه و بوف کور هدایت، همانند شعرهای توأمان سیاسی‎ـ اجتماعی و مرگ‎اندیشانۀ شاملو، گویای این گریز و گذار و رها گشتن هستند. کوتاه‎سخن این‎که‎: حساسیتی که هدایت در مورد مرگ و مسائل پیرامونی آن در شاملو برمی‎انگیزد به‎تدریج با تأثرات ناشی از تجربه‎های سیاسی و ‎اجتماعی و آزمون‎های خصوصی و عاطفی شاعر درهم می‎آمیزد، و درپرتو این آمیزش پدیده مرگ در شعر او هم به‎اعتبار پیوستگی آن با شرایط ناساز و نابسامان زیستگاه انسانی معنا می‎یابد، و هم در ابعاد صرفاً هستی‎شناسانه خود می‎نماید.<br /> </p> <p>مورد مهم دیگری که شاملو را به دنیای هدایت نزدیک می‎کند دلهرۀ او از مرگ است. شاعر گاه برخلاف رازگشایی‎های لفظی خود (هرگز از مرگ نهراسیده‎ام»...)، ولی به‎شهادت شماری از شعرهای مرگ‎اندیشانه‎اش، همانند خیام دستخوش ترس از مرگ و وحشت نابود است. این درحالی است که برخی اعترافات هدایت نیز دربارۀ وحشت او از نیست‎شدن در تحریک ترس و تشویش از مرگ در شاملو مؤثر بوده است. در منازل پایانی بوف کور، آن‎گاه که هدایت به آخرین دقایق سرگذشت خود نزدیک می‎شود، و این‎که خودمرده‎انگاری در او شدت می‎گیرد، چنین می‎خوانیم‎:</p> <p> </p> <p>« ‎در مقابل حقیقت وحشت‎ناک مرگ و حالات جان‎گدازی که طی می‎کردم، آن‎چه راجع به کیفر و پاداش روح و روز رستاخیز به‎من تلقین کرده بودند یک فریب بی‎مزه شده بود، و دعاهایی که به‎من یاد داده بودند در مقابل ترس از مرگ هیچ تأثیری نداشت...<br /> نه، ترس از مرگ گریبان مرا ول نمی‎کرد. کسانی که درد نکشیده‎اند این کلمات را نمی‎فهمند. به‎قدری حس زندگی در من زیاد شده بود که کوچک‎ترین لحظه خوشی جبران ساعت‎های دراز خفقان و اضطراب را نمی‎کرد... چندین بار این فکر برایم [پیش] آمده بود که در تابوت هستم. شب‎ها به‎نظرم اتاقم کوچک می‎شد و مرا فشار می‎داد. آیا در گور همین احساس را نمی‎کنند؟... حس مرگ، خودش ترسناک است، چه برسد به آن‎که حس بکنند که مرده‎اند. » (۹)</p> <p> </p> <p>این اعتراف می‎رساند که استقبال گرمی که راوی بوف کور جای‎جای از مرگ به‎عمل می‎آورد الزاماً نفی‎کنندۀ ترس و دلهرۀ او از نیست‎شدن نیست؛ بویژه این‎که علت شتافتن او را به‎سوی خاموشی ابدی تنها در تمایل و عزم و ارادۀ وی برای رها‎شدن از رنج هستن و زیستن در دنیای مبتذل «رجاله‎ها» و «احمق‎ها» و آدم‎های «فاسق» و «بی‎حیا» می‎توان دید. ترس و وحشت از مرگ چیزی است که در نهاد شاملوی شاعر نیز لانه می‎کند، و این امر او را هم به دنیای دل‎شوره‎زای هدایت نزدیک می‎کند، و هم به دنیای دلهره‎آور خیام، دنیایی که هدایت وارث آن بوده است. آن‎چه را نیز که هدایت و شاملو به‎هنگام گفت‎و‎گو از مرگ در قالب طنز پیاده می‎کنند به دغدغه مرگ نزد آنان برمی‎گردد، و طنز در این موارد چیزی جز یک واکنش آرام‎بخش در برابر دلهره زوال نمی‎تواند باشد. در واقع، هیچ‎گونه طنز سنجیده و غیرتصنعی نمی‎توان یافت که در زیرزمین خود چیزی از یک امر مصیبت‎آمیز و اندوه‎ناک را در اشکال خصوصی و هستی‎شناختی و یا اجتماعی و سیاسی پنهان نداشته باشد.</p> <p> </p> <p>منظومۀ پرآوازۀ «رکسانا» در هوای تازه مورد دیگری است که، به‎موجب چگونگی نوع روایی و داستان‎گونه‎اش، و به‎خصوص به‎لحاظ فضای ابهام‎آمیز و محتوای روان‎شناسانه‏ای که دارا است، ما را به سنجش گوشه‎هایی از آن با گوشه‎هایی از بوف کور برمی‎انگیزد. «رکسانا» پرداخت ۱۳۲۹ است، و بنابراین ۱۴ سال پس‎از نخستین انتشار بوف کور در ۱۳۱۵ عرضه شده است. (۱۰ ) تردیدی نیست که شاملو، به‎عنوان یکی از دوست‎داران و ستایش‎گران هدایت، به‎هنگام پرداخت این شعر بلند به‎نحوی زیر تأثیر خاطرۀ خوانش بوف کور قرار داشته است، درست همان‎طور که سپهری در پرداخت «شاسوسا» و برخی شعرهای مرگ‎اندیشانه‎اش ار همین داستان مایه و معنا برگرفته است.</p> <p> </p> <p>«رکسانا» و بوف کور، هردو یک تک‎نگاری، یا بهتر بگوییم یک خودسرگذشت‎نگاری (Autobiography) است. درون‎مایه این دو خودسرگذشت‎نگاری پیرامون عناصر و انگیزه‎های عاطفی‎سرشت و اشتیاق‎آمیز، و نیز رمز و اشارات ابهام‎آمیز و مشغله‎انگیز، شکل گرفته است. هردو اثر از نظر اسلوب فراواقع‎گرای (Surrealist) هستند و از نظر نوع به‎صف ادبیات تمثیلی و روان‎شناختی می‎پیوندند؛ و از همین روست که تأثرات ناشی از درگیرشدن در یک دنیای شگفت و توهم‎آمیز و رؤیاانگیز را درخود منعکس ساخته‎اند. نیز وجه بیانی و تصویری در آن‎ها در پوشش رمز و اشاره و استعاره و تمثیل ‎پیچیده است. شک نیست که برخی از عناصر تصویری و تمثیلی در «رکسانا»ی شاملو زیر تأثیر شعر نیما جان گرفته است (مانند تصویرهای «دریا» و«توفان»، «قایق» و «موج» و «ساحل» و غیره). نیز رکسانای «مه‎آلود» و دنیای فراواقع‎گرای او نمی‎تواند متأثر از «افسانه»ی نیما و دنیای خیالی او نباشد. خود شاملو سرایش «رکسانا» را مدیون و وام‎دار نیما می‎داند؛ اما این امر، بنا به‎گفته او، مربوط به تازه‎اندیشی و نوآوری در زمینۀ تصویر و مضمون و طرح و ساخت کلامی است. (۱۱)</p> <p> </p> <p>حال آن‎که زمینۀ کیفی و محتوای رازورانه و وهم‎آمیز «رکسانا»، آن‎هم با درخودگرفتن یک سلسله عناصر استعاری و تمثیلی خاص (مانند «شب» و «ظلمت» و «سایه»، «مرگ» و «تابوت» و «گور»، و هرآن‎‎چه که «فاصله»ی میان من و غیرمن را می‎رساند)‎، یادآور درون‎مایه و محتوای نفسانی و هستی‎شناسانۀ بوف کور می‎باشد. همچنین، هم در «رکسانا» و هم در بوف کور، با یک راوی ماجراجو به‎عنوان شخصیت مسلط سرگذشت روبه‎رو هستیم، و این راوی همان است که در هردوجا پیوسته</p> <p>دست‎خوشﹺ احساس تنهایی و تک‎افتادگی، دلهره و سرگردانی، و تهی‎دستی عاطفی و نفسانی است، و این‎که نگرانی اصلی و مداوم او از احتمال واصل‎نگشتن به کمال مطلوب و پیروزشدن نابه‎هنگام مرگ است. بنابراین، «رکسانا»ی شاملو با بوف کور هدایت از چند جهت هم‎سویی و هم‎نوایی انکارناپذیر دارد. در این مورد حتا اگر نتوان به تأثیر مستقیم بوف کور در تکوین «رکسانا» باور داشت، دست‌کم می‎توان در آن‎ها شاهد همانندی و هم‎گرایی آغاز و فرجام دو سلوک و جستار مشتاقانه، و همسانی انگیزه‎ها و مشغله‎ها و انفعالات نفسانی بود (مانند شوق و اندیشۀ بازیابی یک معشوق آرمانی، پریشانی وجودی و سرگردانی، و شکست نهایی و حسرت‎خوارگی و مرگ‎اندیشی). در زیر به‎گونه فشرده به روشنگری بیش‎تر پیرامون وجوه مشابه این دو اثر می‎پردازیم.<br /> داستان بوف کور با زمزمه‎های شکوه‎آمیز و رازگشایانه‏ای می‎آغازد که یک سلوک توأمان خودکاوانه (یا خودجویانه) و عاشقانه را به‎دنبال دارد. سلوکی است که زیر تأثیر تهی‎دستیﹺ‎ عاطفی و نگرانی و گم‎گشدگی وجودی به‎پا می‎خیزد، و سرانجام هم از ناکامی، سرگشتگی، و هیچ و پوچ‎انگاری و مرگ‎اندیشی سر برمی‎آورد.</p> <p> </p> <p>«...‎این دختر، نه، این فرشته برای من سرچشمه تعجب و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطیف و دست نزدنی بود... از وقتی که او را گم کردم، از زمانی که یک دیوار، یک سد نمناک بدون روزنه به‎سنگینی سرب، جلوی من و او کشیده شد، حس کردم که زندگی‎ام برای همیشه بیهوده و گم شده است..» (۱۲)</p> <p> </p> <p>«رکسانا»ی شاملو با زمزمه‎گری‎های مشابهی آغاز می‎شود. نیز راوی در این منظومه، همانند راوی بوف کور، انسانی است سرخورده و دردمند و مأیوس که از جمع مردمان می‎گریزد، و به انزوای ناآرام و توهم‎زایی پناه می‎برد که در هیأت یک دریای مشوش تجسم ذهنی یافته است. دریایی است که در آن راوی «گور خود را کنده» است.</p> <p> </p> <p>«بگذار پس‎از من هرگز کسی نداند از رکسانا با من چه گذشت... سایه دراز و سردم بر ماسه‎های مرطوب این ساحل متروک کشیده شده، تا روزی که دیگر آفتاب به چشم‎هایم نتابد، با شتابی امیدوار کفن خود را دوخته‎ام، گور خود را کنده‎ام... بگذار کسی نداند که چگونه من به‎جای نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده‎ام» (۱۳)</p> <p> </p> <p>وهلۀ زمانی در هر دو اثر شب‎هنگام است : سراسر سرگذشت بوف کور در بستر یک شب دراز شکل می‎گیرد و به‎پایان می‎رسد. شبی است که تجسم شبستان آشفتۀ درونی و زندگانی بی‎روح و جلای بیرونی است؛ و این شب صحنۀ بروز توهم‎ها و کابوس‎های مکرر، خواب‎ها و بیداری‎های آشفتۀ پیاپی، و گم‎گشتگی و سرگردانی پیوسته است.</p> <p> </p> <p>«بی‎مقصد، بی‎فکر و بی‎اراده، در تاریکی غلیظ متراکم آهسته راه می‎رفتم، و نمی‎دانستم که به‎کجا خواهم رسید... در شب تاریکی، در شب عمیقی که سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می‎رفتم. چون دو چشمی که به‎منزله چراغ آن بود (چشم‎های درشت لکاته/ معشوق) برای همیشه خاموش شده بود، و در این صورت برایم یکسان بود که به مکان و مأوایی برسم یا هرگز نرسم.» (۱۴)</p> <p> </p> <p>در «رکسانا»ی شاملو نیز سفر پرمخاطرۀ شاعر در شب‎هنگام صورت می‎گیرد، و این برهۀ زمانی، آن‎هم با حضور یک «دریای توفانی شب‎زده»، معرکۀ ترس و تشوی
این مقاله هنوز در این سایت در دسترس نیست. لطفاً به سایت پیشین زمانه رجوع کنید.
این مقاله را در سایت قدیم ما بخوانید.
مهدی
ممنون برای مطلب خوبتان،