بمب عاشقانه نیست
داریوش رسولی - پیمان معادی نتوانسته یک اثر جدی و تاثیرگذار علیه جنگ بسازد. محتوای ضعیف فیلم بیشتر از ضعفهای فیلمنامه مخاطب باخبر از دوران جنگ را آزار میدهد.
به خانه برمیگردم. در تاکسی دو نفر از مسافرها با هم صحبت میکنند. راننده برخلاف دیگر همکارانش ساکت است و نظر نمیدهد. دو مرد مسافر با شور و حرارت دربارهی جنگ با آمریکا و بستن تنگهی هرمز و ناامنشدن خلیج فارس بحث میکنند. تحلیلهاشان چندان برای من مهم نیست، چیزی که نظرم را جلب میکند، بیتفاوتی و نترسیدن از عواقب جنگ است. هر دو مخالف حکومت جمهوری اسلامی و جنگ هستند اما به هیچ وجه از آن نمیترسند. از تاکسی پیاده میشوم و به حرفهاشان فکر میکنم. به اینکه چرا هیچکدام از هیبت واژهی جنگ هراسی نداشتند. طوری سخن میگفتند که گویی بحث انتخابات ریاست جمهوری است یا گرانی دلار. از صحبتها و حالات و احساساتشان پیدا بود که دیو جنگ برای آنها معناباخته است و حنایش بیرنگ. این روزها تقریبا هرجا را نگاه کنیم از فضای مجازی گرفته تا صف اتوبوس و نان سخن از جنگ و حملهی احتمالی آمریکا و متحدانش به ایران است. بعضی از مردم نگراناند و بعضی هم نه، با خیال راحت میگویند: «بگذار حمله کند مگر چه میشود؟ مگر هشت سال جنگیدیم چه شد؟ بگذار حمله کند بلکه از شر این آخوندها راحت شویم»، طرفداران حکومت هم مثل همیشه جنگ را موهبت الهی و نعمتی میدانند که بیصبرانه منتظرش هستند و میگویند: «ای کاش زودتر حمله کنند تا همهشان را در خلیج فارس غرق کنیم.»
حدودا سه هفته پیش «بمب یک عاشقانه» آخرین اثر پیمان معادی وارد بازار فروش خانگی شد. فیلمی که تلاش میکند با یک روایت عاشقانه، ضد جنگ باشد. «بمب» عواملی حرفهای دارد، بازیگرانی شناختهشده، فیلمبرداری چیرهدست و آهنگسازی توانا. پیمان معادی گروهی کاربلد را انتخاب کرده است اما با فیلمنامهی ضعیف و بیجانش، نتوانسته یک اثر جدی و تاثیرگذار علیه جنگ بسازد. فیلمنامه مشکلات متعددی دارد که مهمتریناش یکنواختی و دیر شروعکردن داستان است اما چیزی که بیشتر از ضعفهای تکنیکی سناریوی «بمب» مخاطب آگاه و باخبر از دوران جنگ را آزار میدهد محتوای ضعیف و کمتوان آن است.
پیمان معادی دو ماجرای عاشقانه را بهصورت موازی تعریف میکند. عشق سعید به سمانه که هر دو نوجواناند و ماجرای مشکلات عاطفی عمیق ایرج با همسرش میترا که اتفاقا ایرج همسایه و ناظم مدرسهی سعید هم هست. هر دو عاشق داستان، یعنی سعید و ایرج، از تمامشدن جنگ میهراسند چرا که ممکن است صلح، عشق آنها را نابود کند. سعید نمیخواهد جنگ و بمباران به پایان رسد زیرا خانوادهی سمانه از شهری دیگر به تهران پناه آوردهاند و در صورت اتمام جنگ به شهرشان باز خواهند گشت. ایرج نیز برادری دارد که همگی گمان میکردند در جبهه کشته شده و اکنون خبر رسیده زنده است و اسیر عراقیها. او نگران است برادرش که معشوق قبلی میترا بوده پس از جنگ، آزاد شود، به ایران بازگردد و زندگی عاشقانهی او را تباه کند.
پیمان معادی با پرداختن به عشق سعید، وارد دنیای کودکان و نوجوانان دههی شصت میشود. این فرصت بسیار خوبی است تا فیلمساز به بازسازی آن دوران تلخ و سیاه بپردازد و اثری ماندگار و ضدجنگ را از خود باقی بگذارد اما متاسفانه چنین نمیشود.
برای کسانی که مدارس دههی شصت را دیده و تجربه کردهاند، سکانسهای مدرسهی «بمب» در عین اینکه به لحاظ معماری و بعضی رفتار معلمها و مدیران آشناست اما معیوب و ناقص است. چیزی که در «بمب» دیده میشود، نوشتن چند شعار روی دیوارها، سخنرانیهای مضحک و تقریبا شیرین مدیر که بار طنز فیلم را بر دوش میکشد، تنبیه دانشآموزان بهخاطر همراهداشتن عکس غیرمجاز و اجبار آنها به شعار دادن علیه غرب و صدام است.
کسانی که مانند نگارندهی این متن آن دوران را دیدهاند، خوب میدانند وضعیت به این سادگیها که در «بمب» میبینیم، نبود. مدیران مدارس یا معلمهای تعلیمات دینی و پرورشی آدمهایی بودند خشن، متعصب و بسیار سختگیر. هرچند معادی تلاش کرده با نشاندادن کتکخوردن دانشآموزان آن فضای خشن را بازسازی کند اما بخش بسیار مهم و تاثیرگذار آن خشونتها را فراموش کرده است. خاطرات آن دوران برای من و همنسلانم بسیار تلخ و آزاردهنده است، بهخاطر دارم یکی از همکلاسیهایم در دبستان بهخاطر حفظنبودن سورهای از قرآن چنان کشیدهای خورد که پردهی گوشش آسیب دید. در آن سالها پسرها اجازه نداشتند با موهای بلند و ظاهری آراسته به مدرسه بروند، با تهدید و تنبیههای بسیار خشن مجبور میشدیم مانند سربازان موی سرمان را با نمرهی چهار یا نهایتا هشت بتراشیم. مدارس همچون پادگانها اداره میشد، «از جلو نظام» و «خبردار» و رفتارهای نظامی کاملا عادی و متداول بود. حتی برای ما آموزش آمادگی جسمانی و نظامی گذاشتند. باید سینهخیز، جسم نحیفمان را بر زمین میکشاندیم، دور حیاط مدرسه کلاغپر و پامرغی میرفتیم، با اسلحه آشنا میشدیم و تمرینهای نظامی میکردیم.
به گفتوگوی آن دو مرد جوان فکر میکنم، همانها که در تاکسی راجع به جنگ احتمالی ایران و آمریکا بحث میکردند. احتمالا آنها نیز در دههی شصت دانشآموز بودند و مانند من آن لحظات خشن را در مدرسه تجربه کردهاند. به خونسردی و بیتفاوتیشان از بهکار بردن واژهی جنگ میاندیشم. سوالی که فکر مرا مشغول خودش میکند این است: «چه اتفاقی افتاد که آن نسل نسبت به جنگ چنین بیتفاوت و بیحس شد؟» پاسخ این پرسش را باید در جاهای مهم و موثری مانند مدارس آن دوران جستوجو کرد. ما در مدرسه آموزش میدیدم که جنگ را دوست داشته باشیم و مسئولان مرتب با رفتارهای نادرست و مخربشان میکوشیدند، جنگ و کشتن و کشتهشدن را برای ما هیجانانگیز و دوستداشتنی کنند. آموزش و پرورش جمهوری اسلامی خشونت را در نسل ما نهادینه کرد. به همین علت «بمب» نتوانسته حق مطلب را ادا کند و آنچه را باید میگفت، مسکوت گذاشته و از کنار آن عبور کرده است.
چرا در «بمب» هیچ صحنهای از تهییج دانشآموزان برای جنگیدن و شهیدشدن دیده نمیشود؟ چرا هیچ کجای فیلم صدای «صادق آهنگران» را نمیشنویم؟ آن دوران سر صفهای مدارس مراسم طولانی و آزاردهندهای برگزار که گاهی به سینهزنی و نوحهخوانی برای کشتهشدگان جبههها ختم میشد. بارها و بارها با نوحههایی مانند «ای لشگر صاحبزمان آماده باش» و امثالهم ما دانشآموزان دههی شصت، وادار شدیم سینهزنی و عزاداری کنیم و از خدا بخواهیم «فیض شهادت» را نصیب ما هم بکند.
آیا آنگونه که پیمان معادی به ما نشان میدهد، بحث جنگ و نقش آموزش و پرورش دههی شصت و تاثیراتش بر روح و روان نسل ما فقط با چند شوخی و تنبیه و سخنرانیهای سطحی خندهدار مدیران مدارس به پایان میرسد؟ پاسخ این است: هرگز! نگارندهی این سطور در خانوادهای متولد شد و رشد کرد که همگی با تمام وجودشان از آقای خمینی و جمهوری اسلامیاش بیزار بودند، من نیز چون خانوادهام از حکومت روحانیون تنفر داشتم اما مانند اکثر همکلاسیهایم به شکل شگفتانگیزی دوست داشتم به جبهه بروم و شهید شوم. اکنون که مردی بالغم از خودم میپرسم «تبلیغات حکومتی» با من و امثال من چه کرده بود که عاشق جنگ و شهادت شده بودیم؟ سیستم آموزشی جمهوری اسلامی با روان ما چه میکرد که در دنیای کودکانهام رویای شهادت و جنگ را در سر میپروراندم؟ چرا حالا که میدانم جنگ تا چه حد هولناک و ویرانکننده است باز هم مانند آن دو مرد جوانی که در تاکسی بحث میکردند، از جنگ نمیترسم؟ چرا جنگ برای من هولناک نیست؟ پاسخ روشن است: «آموزش و تبلیغات جنگطلبانهی رهبران و مسئولان جمهوری اسلامی با نسل ما چنین کرد.»
هرچند ظاهرا پیمان معادی علاقهمند بوده فیلمی ضد جنگ بسازد اما هیچ نشانهای از تلاش او برای رسیدن به این مفهوم در اثرش دیده نمیشود. وقتی به دنیای کودکان و نوجوانان ورود میکنیم باید منظر آنها به جنگ را با دقت بیشتری بررسی کنیم. بهتر نبود معادی بهجز عشق سعید، به دیگر اتفاقات درونی او و همکلاسیهایش نیز میپرداخت؟ به اینکه مثلا یکی از دوستان صمیمی سعید مانند اکثر همنسلانش دوست دارد شهید شود، نمیشد بهجای بعضی از سکانسهای کشدار بیهوده، لحظات تاثیرپذیری نوجوانان از تبلیغات جنگ را هم ببینیم؟ ای کاش «بمب» بهجای نشاندادن تیلهبازی یا فوتبال بازی کردن سعید و دوستانش اشارهای به سایهی هولناک جنگ و تاثیرش بر بازیهای کودکانهی آن دوران نیز میکرد. من و همنسلانم، در کوچه و حیاط و مدرسه جنگبازی میکردیم و این فقط یک بازی ساده نبود بلکه تمرینی بود برای جنگیدن. آموزشهای نظامیای که در مدرسه دیده بودیم را در بازیهامان اجرا میکردیم. سینهخیز میرفتیم و از لای سیمخاردارهای خیالی عبور میکردیم تا به خاک دشمن نفوذ کنیم. در بازی ما خبری از دشمن نبود، یکطرف «نیروهای بعثی کافر» بودند و یکطرف «رزمندگان اسلام» و ما برای خدا میجنگیدیم نه برای میهن. در روان ما کودکان و نوجوانان آن دوران اتفاق دیگری بهجز نفرت از دشمن شکل میگرفت، طبق آنچه در مدرسه آموخته بودیم، با حالتی هیجانزده و خوشحال در پی کشتن کفار بودیم. یاد گرفته بودیم باید جنگید چون جنگ «مقدس» است و باید بکوشیم حتما «شهید» شویم زیرا شهیدان به «بهشت» میروند. ای کاش در فیلم معادی سکانسهایی از «جنگبازی» و «شهادتطلبی» کودکان و نوجوانان آن دوران را میدیدیم.
معادی تلاش میکند فیلمش ضد جنگ باشد اما چندان موفق نیست، از آنجا که فیلمنامه دچار مشکلات فنی و محتوایی متعدد است، او که نتوانسته با داستاناش علیه جنگ حرفی بزند ناچار به شعاردادن پناه میبرد. در سکانسی که دزد به خانهی ایرج و میترا میآید، دزد میگوید: «من از جنگ میترسم، نمیتوام بروم بجنگم، نمیتوانم بروم آدم بکشم». وقتی فیلم در بیان هدفش الکن بماند ناچار به شعاردادن و خلق چنین صحنههای باورنکردنی عجیب پناهنده میشود تا هر طوری که شده لااقل یکجای داستان بگوید مردم نمیخواهند و نمیتوانند بروند جنگ و آدم بکشند. چه حیف که پیمان معادی گرهی اصلی داستانش را فراموش میکند. بار دیگر نگاه کنید به گرهی اصلی: برادری از زندهماندن برادر دیگرش نگران است چرا که روزگاری همسر فعلیاش عاشق برادرش بوده، او میهراسد برادر برگردد و زندگی عاشقانهاش نابود شود. هرچند ما آنقدر دیر این ماجرا را میفهمیم که دیگر اهمیت خود را از دست میدهد اما تصور کنید از ابتدا این گره بهصورتی کاملا شفاف و درست مطرح میشد، تصور کنید اثرات جنگ بر عشق این زوج و حتی برادر قهرمان داستان و همسرش را میدیدیم. آنگاه بود که شاهد بخشی از ویرانگریهای جنگ و تاثیرش بر زندگی مردم عادی بودیم.
اینکه فقط بمبباران و خرابشدن خانهها را نشان دهیم الزاما باعث نمیشود فیلمی ضد جنگ ساخته باشیم. معادی بهصورت کاملا محافظهکارانهای همهی گروهها را راضی نگه میدارد. «ارزشیها» چیزی علیه جنگ در این فیلم پیدا نمیکنند تا با آن بجنگند، مدافعان صلح هم نشانهای از جنگطلبی در «بمب» نمیبینند که دوستش نداشته باشند. اینجاست که فیلم موضع و مرز خود را مشخص نمیکند و شکست میخورد. فیلم بهقدری محافظهکارانه ساخته شده که هیچ اشارهای به گروههای حکومتی و پاسدارانی که در مدارس بهعنوان معلم و مسئول حضور داشتند، نمیکند. فقط در سکانس آوازخواندن معلم گیلانی یکی از مسئولین مدرسه که بهنظر بسیجی میآید را میبینیم که با نهایت ادب و احترام پیش از آوازخواندن معلم از دفتر بیرون میرود، اما واقعا وضعیت مدارس در دههی شصت چنین بود؟ خیر! این گروه که اسلاف «ارزشیها» و «جنگطلبان» امروز بودند، حضوری جدی و موثر در مدارس داشتند، حتی رئیس مدرسه هم از آنها حساب میبرد. در واقع اینها نمایندگان حکومت در مراکز آموزشی بودند و هرچه میخواستند میکردند و میگفتند و هیچکس (بهجز موارد خاص) جرات مقابله و مواجهه با آنها را نداشت. معادی بسیار محافظهکارانه این گروه را در فیلمش نشان میدهد و این یکی دیگر از مشکلات اساسی محتوایی فیلم است. نمایندهی چنین نیروهای سرکوبگر خشنی را در «بمب» آدمی متواضع و مودب میبینیم. شاید معادی بگوید میان این گروه آدمهای مهربانی هم وجود داشتند، بله احتمالا وجود داشتند، اما کسی که میخواهد فیلمی دربارهی آن دوران بسازد و خصوصا فیلمش ضد جنگ و خشونت باشد باید اکثریت را در نظر بگیرد نه یک گروه اقلیت ناچیز را.
تنها دو سکانس در فیلم به ویرانگری جنگ و رفتار تبلیغاتی جمهوری اسلامی، اشاره میکند. یکی لحظهی تاثیرگذار هدف موشک قرار گرفتن آپارتمان محل زندگی قهرمانان داستان است و دیگری سکانس پایانی فیلم. در آخرین سکانس «بمب» شعارهای دیوارنویسیشدهی مدرسه را میبینیم که با نایلون پوشانده شدهاند تا در معرض باران قرار نگیرند و آسیب نبینند. این یکی برخلاف نخستین سکانس بیهوده و کشدار فیلم، بسیار عمیق و دقیق است. معادی در این سکانس به خوبی نشان میدهد مسئولان حکومتی بهجز حفظ شعارها و ایدههای نادرستشان هیچ هدفی دیگری ندارند و کوچکترین توجهی به وضع آشفته و پریشان زندگی مردم نمیکنند. ای کاش «بمب» از این دست سکانسهای عمیق و تاملبرانگیز بیشتر داشت تا به جوانان فریبخوردهای که گمان میکنند ایدهها و سخنان رهبران جمهوری اسلامی صحیح است، بیاموزد بهجای آرزوی نابودی آمریکا فکری برای آیندهی کشورشان و مسئولان بیخرد و خشونتطلبش کنند.
معادی میتوانست با زیرکی در فیلمش نشان دهد برخلاف آنچه آقای خمینی و طرفدارانش گفتهاند و میگویند جنگ نعمت الهی و امری مقدس نیست، ارابهی کشتاری است بسیار خشن و پلید که هرچه مقابل خویش ببیند، میدرد و تکهتکه میکند. نابودگری است که جز ویرانی چیز دیگری نمیفهمد، معادی و دیگر فیلمسازان ما باید به این موضوع توجه کنند که با یک داستان ضعیف و بیجان نمیشود به مصاف چنین جانور خونخوار درندهای رفت. چیزی که «بمب» کم دارد تا بتواند یک اثر قابل توجه صلحدوستانه شود، نشاندادن صورت زشت و خشن جنگ و اثرات مخرب تبلیغات جنگطلبان بر روان نسل جوان و آیندگان یک کشور است.
بهقدر کافی «ارزشیها» جنگ را ستودهاند، حالکه در معرض جنگی عظیم و بزرگتر قرار داریم وقت آن است به مسئولان و مردم رفتارهای نادرست حکومت جمهوری اسلامی را در آن دوران یادآوری کنیم. باید بهعنوان هنرمند آثاری تولید کنیم، موثر و پرتوان. باید به آن دسته از جوانانی که تحت تاثیر دستگاه تبلیغات جمهوری اسلامی گمان میکنند با جنگیدن و شهادت به بهشت میروند بگوییم جنگ ما را به بهشت نمیبرد بلکه جهان ما را جهنم میکند. نمایندهای است از دوزخ که به زمین میآید تا در شعلههای سوزان خویش هرآنچه از خرد و مهر و انسانیت است را بسوزاند و خاکستر کند. وقت آن رسیده کمی هم ما حرف بزنیم، آثار درخشانی بسازیم که به سادگی از کنار جنگ، این واژهی هولناک، عبور نمیکنند. وقتش رسیده در آثارمان زندگی را مطالبه کنیم و به نسل جدید و آینده بگوییم: به آنچه میبینی و لمس میکنی بیاندیش، به انسان، وگرنه تو نیز به وعدهی بهشت نادیده میکشی و کشته میشوی و در آخر نمیدانی جانات را دادهای و در ازایش چه ستاندهای.
بیشتر بخوانید:
نظرها
غلام
برعکس تحلیل های نویسنده شخصا از دیدن این فیلم آن هم در زمانه ی فیلمهایی مثل اخراجی ها لذت بردم