هر امیدی را رها کنید!
مسیح بهار: ناامیدی میتواند آغاز «به خود آمدن» باشد. این مساله تمرین بسیار میخواهد. ناامیدی پیشدرآمد آغاز است.
Dante at the gate of hell:
Before me nothing but eternal things
were made, and I endure eternally
“abandon all hope, ye who enter in!”
Dante Alighieri – Inferno – Canto III
رابطه امید و ناامیدی با اراده برای پذیرفتن جهان و یا شوریدن بر آن چیست؟ شجاعت مواجهه با واقعیت چه نسبتی با این اراده دارد؟
وقتی فرد بر زمین میخورد و میخواهد بلند شود، میتواند امید داشته باشد که کسی دست او را گرفته و از زمین بلند کند. در این میدان، من این را «امید» تلقی میکنم و این را که فرد بخواهد از زمین بلند شود «اراده» میدانم. من در اینجا میخواهم با روشن کردن مرز امید و اراده و تفاوت «ناامیدی» و «افسردگی» اهمیت ناامیدی را در «به خود آمدن» نشان دهم.
«امید» تنها یک سازۀ ذهنی است: امید پیشبینی آرایشی مطلوب از وقایع است که در خارج از ما اتفاق میافتد. انسان برای درون خود امید ندارد. ما کمتر میگوییم من امیدوارم که بخواهم درونم رخدادی پیش آید: مثلاً من امیدوارم آگاه شوم، یا من امیدوارم پیروز شوم. اصولاً گزارۀ جملات امیدواری مجهول است. مثلاً ما میگوییم امیدوارم اوضاع خوب شود یا ورق برگردد. در واقع، خواست درونی تغییر در ما «اراده» نام دارد نه «امید».
امید و اراده
در تمیز دادن «اراده» و «امید» باید هوشیار بود. به عنوان مثال، فردی برای بهبود یک مشکل روانشناختی مانند اضطراب یا وسواس به رواندرمانگر مراجعه میکند. در اینجا، مراجعه به رواندرمانگر تجلی خواست درونی یا «اراده» فرد است. همچنین کمک رواندرمانگر نیز تجلی ارادۀ فرد است. بنابراین با اینکه از خارج از فرد کمکی گرفته شده است، همچنان ارادۀ فرد پیشران اصلی داستان است. تفاوت این کمک گرفتن با کمک گرفتن در مثال زمین خوردن در «ناتوانی» نیست بلکه در «حدود مسئولیت» فرد است. یعنی این نیست که فرد زمین خورده مانند فرد وسواسی احساس «ناتوانی» نمیکند. حتماً میکند. ولی در این دو تلقی ناتوانی، تفاوتی چشمگیر وجود دارد. «حدود مسئولیت» فرد وسواسی اقدام به درمان و پیگیری اش است. اما برخاستن فرد زمین خورده در «حدود مسئولیت» خود اوست.
به خود آمدن
«به خود آمدن» فرایندی دشوار و پیچیده است. «به خود آمدن» به این معنی که فرد باور کند که در جهان حاضر، او «اختیار» کافی برای انتخاب هدفش دارد. به علاوه، در اکثر موارد «آزادی» کافی برای کوشش جهت رسیدن به آن هدف دارد و اگر «آزادی» کافی ندارد میتواند در راه بدست آوردن آن «آزادی» بکوشد. تا جایی که در آن راه تمام زندگیش را بگذارد. همچنین، باور به اینکه بخشی از ارادۀ وی عاریه بوده و نمایندۀ خواست ناب او نیست بلکه آمیزهای از خواستهای خارجی مانند سنت، اخلاق و عرف است. گاهی این خواستها به شکلی درونی شده در فرد نمود مییابند. یعنی فرد تصور خواستن چیزی را دارد اما در واقع پیرو خواست دیگران است. پالایش این بخش از اراده نیز شدنی است. با نقد خویش و اندیشیدن دربارۀ آنچه ما میخواهیم و آنچه دیگران میخواهند ما بخواهیم این امر میسر میشود. با آگاهی و پالودهشدنِ خواست ما از خواست دیگران قدرتِ ارادۀ ما بیشتر میشود. به بیان دیگر، اراده نابتر میشود و خواست قدرتمندتر میگردد.
برای به خود آمدن چه باید کرد؟ باید با خودفریبی و دروغ به خود به نهایت ستیزید. همانطور که نیچه گفته است برده سرافراز وجود ندارد. زیرا روزی که بردگی خود را باور کند بر ارباب میشورد و ارباب او را از بین میبرد. پس وجودش ادامه نمیابد. در بسیاری از زمینه ها ارادۀ ما برده است. بردۀ دیگران. انسان در پذیرش ناامیدی دو «راه اصلی» در پیش رو میبیند: افسردگی و شورش. سوال اصلی این است که چگونه می توان افسردگی را محدود کرد و بر احتمال شوریدن افزود.
انکار و توجیه
گاهی گفته شده است که «انکار» راه اصلی دیگری است. چرا من انکار را «راه اصلی» نمیدانم؟ زیرا که آن را مرحلهای از گذارِ از افسردگی به شوریدن می پندارم. آنچه در این مدل بیزار کننده است توجیه، دروغ به خود یا خود فریبی است. یعنی تغییر ذهنی واقعیت برای کاهش فشار و سختی مواجهه با حقیقت. «توجیه» یک راه اصلی نیست. از نظر من توجیه نوعی انکار است و انکار مرحلهای قبل از «افسردگی» است. از این مرحله به تندی باید گذشت. ناامیدی میتواند به کشف پتانسیلهای جدید بیانجامد یا به آخرین اقدام سرکشانه یک موجود محکوم به مرگ بیانجامد. در این راه همۀ امید باید از بین برود یعنی ذرهای باقی نماند. شاید بارها در داستانها به صحنهای برخوردهایم که مثلاً سربازان نازی گروهی را که در انتظار مرگ حتمی قراردارند همراهی میکنند. ناگهان یکی از محکومان فرار میکند. حال یا میگریزد یا دستگیر یا کشته میشود. ما از خودمان میپرسیم چه در ذهن این فرد گذشت؟ چرا باقی محکومان چنین نمیکنند؟ جواب «ناامیدی» فرد گریخته است نه امیدواری او.
امروزه روانشناسی ذهن-آگاهی نیز پدیده ای به نام «ناامیدی خلاقانه» مطرح است. ناامیدی خلاق ناامیدی است که در آن با پذیرش شرایط، فرد به جای دلسرد شدن و سکون، خلاق شده و راههای جدید میبیند. اما از نظر من، ناامیدی یک برداشت از وضعیت است. همه ناامیدیها میتوانند خلاق کننده یا مایوس کننده باشند. اگر ما با شرایط ناامیدکنندهای مواجه شویم ولی در حالت روانیِ ناتوانی نباشیم، آن ناامیدی می تواند به کشف راهحلهای جدید بیانجامد.
ناامیدی و افسردگی
ناامیدی «افسردگی» نیست. با اینکه «احساس ناامیدی» در میان یکی از ۹ علامت افسردگی است، این دو به هیچ وجه مساوی نیستند. این ایده را میتوان در یک مثال ملموس نشان داد. یک لحظۀ مهم کشمکش میان امید و ناامیدی زمانی است که فرد با یک سرطان کشنده دست به گریبان است. به نظر میرسد این لحظهای است که کشمکش امید و ناامیدی در آن چشمگیر است. در این موقعیت، ابتدا به نظر میرسد امید فرد را نجات میدهد ولی از نظر من ناامیدی است که رهایی را به دنبال دارد. برای توضیح این نظریه از مدل کوبلر-راس در روانشناسی استفاده میکنم.
مدل کوبلر-راس را روانشناس سوئیسی الیزابت کوبلر-راس در سال ۱۹۶۹ در کتاب خود با نام «در باب مرگ و مردن» مطرح نمود. این کتاب محصول مطالعات وی بر روی تعداد زیادی بیمار لاعلاج (پایانی) بود. مدل کوبلر-راس یک مدل کلاسیک برای تشریح کنار آمدن انسان با اندوه است. این مدل فرایند انطباق انسان با اندوه (مانند مواجهه مرگ یا ازدست دادن عزیزان) را به پنج مرحله تقسیم میکند: انکار، خشم، چانهزنی، افسردگی و پذیرش. در انکار، فرد میگوید که تشخیص اشتباه است و یا اینکه به یک باور ساختگی دست میآویزد تا واقعیت را نپذیرد. در واقع فرد به خود دروغ میگوید چرا که مواجهه با واقعیت برایش هولناک است. اما زمانی که دیگر انکار میسر نیست، خشم اولین واکنش فرد در اثر چشیدن واقعیت است. خشم بدویترین حالت است. در اینجا او از خود و دیگران میپرسد: چرا من؟ چرا شما نه؟ سوال دوم به او اجازه میدهد تا با افراد خصوصاً اطرافیانش با خشم برخورد کند. در مرحلۀ سوم یعنی چانهزنی، فرد واقعیت را فهمیده است ولی با امید اینکه همچنان میتوان از مواجهه گریخت به امید معامله کردن چانه میزند. مثلاً قول نذر میدهد تا بتواند از مواجهه فاصله بگیرد. مرحلۀ چهارم افسردگی است که فرد در برخورد با اجتنابناپذیریِ مرگ دچار افسردگی و تلخکامی میگردد. او میگوید دیگر نمیتوانم با بیماری مبارزه کنم و غمگین میشود. افسردگی اولین مرحلۀ ناامیدی است. مرحلۀ پنجم یا مرحلۀ آخر پذیرش است. در این مرحله او اجتنابناپذیری مرگ را میپذیرد و در درون خود با آرامش و قدرتی عجیب مواجه میشود. قدرتی که به او اجازه میدهد فرای مسائل خُرد به زندگی نگاه کند، با اقتدار تصمیمات بزرگ بگیرد مثلاً خودش را فدا کند یا اموالش را ببخشد یا از تمام تواناییاش برای هدفی که فکر میکند درست است استفاده کند.
رابطه این پنج مرحله با بحث ما به این قرار است: از نگاهی دیگر، سه مرحله اول (انکار، خشم و چانهزنی) را میتوان با عنوان «مراحل امیدوارانه» دستهبندی کرد. دو مرحله آخر (افسردگی و پذیرش) را میتوان رویهم مرحله «ناامیدوارانه» دید. این ناامیدی است ولی فرد در آن ناتوان نیست. بلکه فرد به افق جدیدی از زندگی دست میابد. شاید هرچقدر کوتاه، اقدامات این دوره به زندگی او معنی بخشیده و مهمترین آثار زندگیش را در این دوره پدید آورد.
ناامیدی و سرمایهداری
پذیرفتن اهمیت ناامیدی بسیار دشوار است چون زندگی در سرمایهداری امید را همچون یک اصل در مغز ما حک کرده است. از جلوههای پررنگ سرمایهداری فروش [کار و دارایی] آینده است. در سرمایهداری، آیندۀ نامشخص چیزها بر اساس امید شکل گرفته است. اگر ما امید نداشته باشیم قرض نمیگیریم و قرض نمیدهیم. سرمایهگذاری نمیکنیم. اعتبار نمیگیریم و اعتبار نمیخریم. به گفتۀ دیگر بازار مالی براساس امید به آینده به وجود آمده است و ما هم که هوای سرمایهداری را تنفس میکنیم آن را مبرهن میدانیم. اگر ناامید باشیم دیگر خرید و فروش سهام معنی ندارد. خانه نشستن و امید به رشد قیمت زمین و ملک و سهام معنی میبازد زیرا که ریسک سرمایهگذاری و خانهنشینی آنقدر بالا میرود که سرمایهگذاری در مقابل کار مستقیم رنگ میبازد. هرچه هست چیزی است که فرد میخواهد بکند و میکند. این تصورات برای ما بیگانهاند زیرا که ما در عصر سرمایهداری زندگی میکنیم و تاروپود زندگی ما با آن تصورات فاصله دارد. این مقاله مجال نقد این سازوکار نیست و در اینجا تنها به این اشاره بسنده شده که امید چگونه از مناسبات اقتصادی وارد هژمونی فرهنگی شده و در زندگی روانی ما نقش پررنگی مییابد. نقشی که در بیشتر اوقات توانمندی را محدود کرده و از قدرت افراد میکاهد.
نتیجهگیری
دست برداشتن از امید ایدهای جاهطلبانه است و پذیرفتن آن به هیچ وجه آسوده نیست. هضم این ایده ثقیل است. تنها با ممارست، تمرین و تجربه میتوان دریافت که در موقعیتها، ناامیدی به مراتب سازندهتر از امید است. ابتدا بسیار دشوار مینماید اما در بلند مدت، اثر این تغییر در قدرت، نگاه و اقدامات فرد در زندگی نمود مییابد. پس دشوار ولی میسر است.
نباید گذاشت «امید» جای «اراده» را بگیرد. ناامیدی افسردگی نیست. افسردگی میتواند تنها مرحلهای از ناامیدی باشد. نباید از ناامیدی ترسید. ناامیدی پایان نیست، ناامیدی میتواند آغاز «به خود آمدن» باشد. این مساله تمرین بسیار میخواهد. ناامیدی پیشدرآمد آغاز است. «آینده» مجموعۀ بالفعل شدۀ پتانسیلهای امروز است با میان کنشی آشوبمند. «ناامیدی» به پتانسیلهایی که اکنون وجود دارند ولی ما متوجه آنها نیستیم فرصت میدهد. چرا که تا قبل از آن نهفتهاند. خلاقیت محصول محدودیت است. ناامیدی چشمپوشی ما از کمکهای بیرونی است. پس از آن، پتانسیلهای درونی نِمو نموده و راهحلهای جدید متولد میشوند. پس، باید از انتظار رسیدن پول ارث ناامید شویم! باید از نجات یافتن توسط بیگانگان و قهرمانان ناامید شویم! باید نترسیم و ناامید شویم!
نظرها
ماه
ترجمهاست؟ یا تالیف؟ انگاری ویرایش نشده. هی باید تو ذهن خودت ویرایشش کنی و بخونی. متاسفم.