ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

آقاى سیاه‌رنگ و معجزه اعتیاد

<p>شهرنوش پارسی&zwnj;پور - آقاى سیاه&zwnj;رنگ از سن هیجده&zwnj;سالگى معتاد بود. خداوند یا طبیعت به او چهره&zwnj;اى زیبا عطا کرده بود. آقاى سیاه&zwnj;رنگ فعالیت هنری&zwnj;اش را همزمان با اعتیادش آغاز کرد. گاهى در تئا&zwnj;تر بازى مى&zwnj;کرد و گاهى در سینما.</p> <!--break--> <p>مى&zwnj;شود باور کرد که هروئین عشق اول و آخر زندگى او بود. او صمیمانه این عشق را با همه تقسیم مى&zwnj;کرد، در نتیجه این نیز روشن است که بسیارى از افراد نخستین هروئین خود را با او کشیدند. من آقاى سیاه&zwnj;رنگ را سال&zwnj;ها پیش دیدم. زمانى ابهت او مرا گرفته بود. در یک فیلم هنرى بازى کرده بود و بازى خوبى ارائه داده بود. من فیلم را دیده بودم و اما آقاى سیاه&zwnj;رنگ را ندیده بودم. روزى اما سر و کله او به عنوان یک دوست در خانه ما پیدا شد. آقاى سیاه&zwnj;رنگ همانند همه معتادان پوستى رنگ&zwnj;پریده داشت. مو&zwnj;هایش اغلب چرب به نظر مى&zwnj;رسید. لب&zwnj;هایش هاله&zwnj;اى سیاه رنگ داشت و سیگار از میان دو انگشتش دور نمى&zwnj;شد. دائم در حال پک زدن به سیگار بود.</p> <p>&nbsp;</p> <p>&nbsp;<a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20120804_Shahrnush_Gozaareshe_Zendegie_Maa_No_80.mp3"><img align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon_14.jpg" alt="" /></a></p> <p>&nbsp;</p> <p>از معتاد دیگرى شنیدم که سیاه&zwnj;رنگ جزو دسته افرادى&zwnj;ست که از نظر روانشناسى فروید به پستان مادر وابسته&zwnj;اند. به نظر او این علاقه به پک زدن مدام سیگار نشانه علاقه به مک زدن سینه مادر بود. البته خود این معتاد نیز دائم در حال پک زدن به سیگار بود،&zwnj; اما خدائى&zwnj;اش را بگوئیم حداقل مسئله این بود که او به این مسائل فکر مى&zwnj;کرد.</p> <p>&nbsp;</p> <p>یک خاطره از آقاى سیاه&zwnj;رنگ دارم. این خاطره مربوط به دورانى&zwnj;ست که ابهت هنرى او هنوز در ذهن من بزرگ بود. سیاه&zwnj;رنگ زنگ در خانه ما را به&zwnj;صدا در آورد. در را باز کردم و سیاه&zwnj;رنگ داخل شد. گفت، &laquo;من دارم از گرسنگى مى&zwnj;میرم. خواهش مى&zwnj;کنم یک چیزى بده بخورم.&raquo;</p> <p>&nbsp;</p> <blockquote> <p><img width="196" height="143" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/parsipoursh.gif" alt="" />بر این باورم که علت گسترش اعتیاد در ایران فخرفروشى نسبت به اعتیاد است.</p> </blockquote> <p>ما شام خورده بودیم و دیگر چیزى براى او باقى نمانده بود. پس من سه تا تخم مرغ نیمرو کردم و با نان به اتاق&zwnj;نشیمن آوردم. دیدم سیاه&zwnj;رنگ روى صندلى راحتى ولو شده، سرش روى میز است. یک دستش کج زیر تنه&zwnj;اش گیر کرده و دست دیگرش به شکل ناراحتى از کناره صندلى آویزان است. به صداى بلند اعلام کردم که شام حاضر است و ظرف نیمرو را روى میز گذاشتم، اما سیاه&zwnj;رنگ سر بلند نکرد. مدتى مؤدب روى صندلى نشستم و به او نگاه کردم. هر چند لحظه یک&zwnj;بار او را صدا کردم تا بلند شود، اما نیم ساعت بعد نا&zwnj;امید شدم و به اتاق خودم رفتم. تا ساعت یک و نیم شب که بخوابیم هر چند دقیقه یک&zwnj;بار به سیاه&zwnj;رنگ سر زدم. او در&zwnj;&zwnj; همان شکلى که بیهوش شده بود برقرار بود. البته اطلاع داشتم که او معتاد است و به اعتیاد خود نیز افتخار مى&zwnj;کند. فکر کردم او را به حال خودش بگذارم، اما سینى خوراک را روى میز گذاشتم تا اگر در غیاب ما بیدار شد خوراک بخورد. بعد من هم همانند بقیه افراد خانواده به خواب رفتم. صبح پیش از آنکه به سر کارم بروم به اتاق&zwnj; نشیمن رفتم. سیاه&zwnj;رنگ همچنان و درست به&zwnj;&zwnj; همان شکلى که شب گذشته غش کرده بود در سر جایش بود. به&zwnj;راستى نمى&zwnj;دانستم چه بکنم. یکى از اعضاى خانواده ابراز نگرانى کرد. گفتم اشکالى ندارد، اگر بیدار شد یک چیزى به او بدهید بخورد چون دیشب داشت از گرسنگى بیهوش مى&zwnj;شد.</p> <p>&nbsp;</p> <p>رفتم سر کار و هشت ساعت کار کردم. یک ساعت هم به درازا کشید تا به خانه برگردم. هنگامى که دوباره به اتاق نشیمن رفتم سیاه&zwnj;رنگ را دیدم که با&zwnj;&zwnj; همان وضع پیشین و بى&zwnj;آنکه حتى یک میلى&zwnj;متر تغییر حالت داده باشد روى صندلى راحتى و میز ولو است. حالا دیگر نگران شده بودم. گرچه هرگز معتاد نبوده&zwnj;ام، اما حساب کردم که هر مقدار هروئین که دود کرده یا به خود تزریق کرده باشد دیگر تأثیرش باید تمام شده باشد.</p> <p>&nbsp;</p> <p>خانم پیرى که در خانه بود رسماً ابراز نگرانى کرد. حتى این بحث پیش آمد که شاید او مرده باشد. به فکر دردسرهاى بعدى بودم که شخص تصمیم&zwnj;گیرنده اصلى خانه از در وارد شد. او از یک سفر چند روزه برمى&zwnj;گشت و بنابراین سیاه&zwnj;رنگ را در شب قبل ندیده بود. ما براى او وضعیت را شرح دادیم و گفتیم که شاید او مرده است. تصمیم&zwnj;گیرنده اصلى بالاى سر سیاه&zwnj;رنگ حاضر شد و مدتى فکر کرد. بعد دست او را در دست گرفت و اعلام کرد که نباید مرده باشد، چون کاملاً سرد نیست.</p> <p>&nbsp;</p> <p>بامداد روز بعد که باز آماده بیرون رفتن از خانه بودم سیاه&zwnj;رنگ از خواب بیدار شد. البته فکر نمى&zwnj;کنم خواب بود. باید بگویم که از حالت بیهوشى خارج شد. با رنگ پریده و چشمان افیونى به ما نگاه کرد. گفت باید برود چون کار دارد. البته شاید کارش این بود که برود و دوباره مواد تزریق کند. پس بى&zwnj;آنکه چیزى بخورد از در بیرون رفت. البته او بار&zwnj;ها در خانه ما چرت زده بود و حتى به خواب رفته بود، اما هرگز پیش نیامده بود که متجاوز از دو شبانه&zwnj;روز در حالت بیهوشى باقى مانده باشد.</p> <p>&nbsp;</p> <p>از آن روز به بعد من در جست&zwnj;وجوى راهى بودم که از سیاه&zwnj;رنگ فاصله بگیرم. او اغلب به خانه ما مى&zwnj;آمد و احساس دوستى نزدیکى با ما مى&zwnj;کرد، اما به&zwnj;راستى ممکن بود در یکى از این حملات اعتیاد جانش را از دست بدهد.</p> <p>&nbsp;</p> <p>دو سالى پس از این حادثه سیاه&zwnj;رنگ از دنیا رفت، و فکر مى&zwnj;کنم هم خودش و هم تمامى دوستان و خویشاوندانش را راحت کرد. حالا گاهى به فیلمى که او بازى کرده است فکر مى&zwnj;کنم. در فیلم در نقش یک سرهنگ بازنشسته ظاهر مى&zwnj;شود. فیلم را که اخیراً دوباره دیدم متوجه شدم که هر آدم عاقلى مى&zwnj;تواند باور کند که این شخصیت به&zwnj;راستى معتاد است. رنگ&zwnj; پریده و موهاى چرب و لب&zwnj;هاى سیاه رنگ. همه نشانه&zwnj;هایى از اعتیاد هستند. او در صحنه&zwnj;اى از فیلم از یک سلسله سرباز تخیلى سان مى&zwnj;بیند و من همیشه فکر مى&zwnj;کنم که او گزینه بدى براى این فیلم بوده است.</p> <p>&nbsp;</p> <p>در گفت&zwnj;وگو از سیاه&zwnj;رنگ به یاد سارنگ، هنرپیشه دیگرى مى&zwnj;افتم که معتاد شده بود. او هنرپیشه بسیار خوبى بود و پس از شدت گرفتن اعتیادش کار خود را کنار گذاشت. او را دیده بودند که کنار خیابان گدایى مى&zwnj;کند، اما تا آنجا که حافظه&zwnj;ام یارى مى&zwnj;کند گویا سارنگ خودکشى کرد.</p> <p>سیاه&zwnj;رنگ اما به مرگ طبیعى مرد، یعنى البته از شدت اعتیاد مرد. هنوز هم شگفت&zwnj;زده هستم که چه نوع عشقى مى&zwnj;تواند انسان را دچار چنین حالتى بکند. من زمانى با کشیدن سیگار و عاجز بودن از ترک آن در رده معتادان قرار داشتم و چون موفق شدم سیگار را ترک کنم به نظرم مى&zwnj;رسد که تنها یک چیز مى&zwnj;تواند انسان را نجات بدهد و آن باور نکردن پدیده مورد اعتیاد است. من در اوج سیگار کشیدن هرگز باور نکردم که سیگارى هستم و هرگز باور نکردم که سیگار چیز خوبى&zwnj;ست. اما در مورد سیاه&zwnj;رنگ که نام مستعارى است که براى یک هنرپیشه قدیمى انتخاب کرده&zwnj;ام مشکل این بود که او به&zwnj;راستى باور کرده بود که اعتیاد چیز خوبى&zwnj;ست. در او حالتى وجود داشت که گویى به این&zwnj;کار فخر مى&zwnj;فروشد. او حتى آمادگى داشت که در همین حالت از زنان دلبرى کند. بشریت متعهد بود که او را به همین حالى که هست بپذیرد.</p> <p>&nbsp;</p> <p>بر این باورم که علت گسترش اعتیاد در ایران همین حالت فخرفروشى نسبت به اعتیاد است.</p> <p>در ادبیات پارسى قدیم مدح شراب بسیار مى&zwnj;شود. البته علت این امر روشن است. فشار اهل مذهب و دین و نجیب&zwnj;نمایى آن&zwnj;ها باعث حمله متقابل مى&zwnj;شود. حالا اما متأسفانه به نظر مى&zwnj;رسد که معتاد شدن نیز زمینه&zwnj;اى شده است براى نوعى فخرفروشى. شاید این یک واکنش در قبال جمهورى اسلامى باشد. چون این جمهورى اگر اعلام کند که تقوا فضیلت است، باعث خواهد شد که عده&zwnj;اى بی&zwnj;درنگ جلب کارهاى بى&zwnj;تقوا بشوند. پس شاید بهترین روش مبارزه با اعتیاد آن باشد که جمهورى اسلامى از اعتیاد تعریف کند. شاید همین مسئله باعث شود که افراد دست از اعتیاد بردارند.<br /> &nbsp;</p> <p>در همین زمینه:</p> <p><a href="#http://radiozamaneh.com/taxonomy/term/12211">::برنامه رادیویی &laquo;با خانم نویسنده&raquo; در کتاب زمانه::</a></p> <p><a href="#http://radiozamaneh.com/taxonomy/term/2271">::برنامه&zwnj;های رادیویی شهرنوش پارسی&zwnj;پور در رادیو زمانه::</a><br /> <a href="http://shahrnushparsipur.com/">::وب&zwnj;سایت شهرنوش پارسی&zwnj;پور::&emsp;</a></p>

شهرنوش پارسی‌پور - آقاى سیاه‌رنگ از سن هیجده‌سالگى معتاد بود. خداوند یا طبیعت به او چهره‌اى زیبا عطا کرده بود. آقاى سیاه‌رنگ فعالیت هنری‌اش را همزمان با اعتیادش آغاز کرد. گاهى در تئا‌تر بازى مى‌کرد و گاهى در سینما.

مى‌شود باور کرد که هروئین عشق اول و آخر زندگى او بود. او صمیمانه این عشق را با همه تقسیم مى‌کرد، در نتیجه این نیز روشن است که بسیارى از افراد نخستین هروئین خود را با او کشیدند. من آقاى سیاه‌رنگ را سال‌ها پیش دیدم. زمانى ابهت او مرا گرفته بود. در یک فیلم هنرى بازى کرده بود و بازى خوبى ارائه داده بود. من فیلم را دیده بودم و اما آقاى سیاه‌رنگ را ندیده بودم. روزى اما سر و کله او به عنوان یک دوست در خانه ما پیدا شد. آقاى سیاه‌رنگ همانند همه معتادان پوستى رنگ‌پریده داشت. مو‌هایش اغلب چرب به نظر مى‌رسید. لب‌هایش هاله‌اى سیاه رنگ داشت و سیگار از میان دو انگشتش دور نمى‌شد. دائم در حال پک زدن به سیگار بود.

از معتاد دیگرى شنیدم که سیاه‌رنگ جزو دسته افرادى‌ست که از نظر روانشناسى فروید به پستان مادر وابسته‌اند. به نظر او این علاقه به پک زدن مدام سیگار نشانه علاقه به مک زدن سینه مادر بود. البته خود این معتاد نیز دائم در حال پک زدن به سیگار بود،‌ اما خدائى‌اش را بگوئیم حداقل مسئله این بود که او به این مسائل فکر مى‌کرد.

یک خاطره از آقاى سیاه‌رنگ دارم. این خاطره مربوط به دورانى‌ست که ابهت هنرى او هنوز در ذهن من بزرگ بود. سیاه‌رنگ زنگ در خانه ما را به‌صدا در آورد. در را باز کردم و سیاه‌رنگ داخل شد. گفت، «من دارم از گرسنگى مى‌میرم. خواهش مى‌کنم یک چیزى بده بخورم.»

بر این باورم که علت گسترش اعتیاد در ایران فخرفروشى نسبت به اعتیاد است.

ما شام خورده بودیم و دیگر چیزى براى او باقى نمانده بود. پس من سه تا تخم مرغ نیمرو کردم و با نان به اتاق‌نشیمن آوردم. دیدم سیاه‌رنگ روى صندلى راحتى ولو شده، سرش روى میز است. یک دستش کج زیر تنه‌اش گیر کرده و دست دیگرش به شکل ناراحتى از کناره صندلى آویزان است. به صداى بلند اعلام کردم که شام حاضر است و ظرف نیمرو را روى میز گذاشتم، اما سیاه‌رنگ سر بلند نکرد. مدتى مؤدب روى صندلى نشستم و به او نگاه کردم. هر چند لحظه یک‌بار او را صدا کردم تا بلند شود، اما نیم ساعت بعد نا‌امید شدم و به اتاق خودم رفتم. تا ساعت یک و نیم شب که بخوابیم هر چند دقیقه یک‌بار به سیاه‌رنگ سر زدم. او در‌‌ همان شکلى که بیهوش شده بود برقرار بود. البته اطلاع داشتم که او معتاد است و به اعتیاد خود نیز افتخار مى‌کند. فکر کردم او را به حال خودش بگذارم، اما سینى خوراک را روى میز گذاشتم تا اگر در غیاب ما بیدار شد خوراک بخورد. بعد من هم همانند بقیه افراد خانواده به خواب رفتم. صبح پیش از آنکه به سر کارم بروم به اتاق‌ نشیمن رفتم. سیاه‌رنگ همچنان و درست به‌‌ همان شکلى که شب گذشته غش کرده بود در سر جایش بود. به‌راستى نمى‌دانستم چه بکنم. یکى از اعضاى خانواده ابراز نگرانى کرد. گفتم اشکالى ندارد، اگر بیدار شد یک چیزى به او بدهید بخورد چون دیشب داشت از گرسنگى بیهوش مى‌شد.

رفتم سر کار و هشت ساعت کار کردم. یک ساعت هم به درازا کشید تا به خانه برگردم. هنگامى که دوباره به اتاق نشیمن رفتم سیاه‌رنگ را دیدم که با‌‌ همان وضع پیشین و بى‌آنکه حتى یک میلى‌متر تغییر حالت داده باشد روى صندلى راحتى و میز ولو است. حالا دیگر نگران شده بودم. گرچه هرگز معتاد نبوده‌ام، اما حساب کردم که هر مقدار هروئین که دود کرده یا به خود تزریق کرده باشد دیگر تأثیرش باید تمام شده باشد.

خانم پیرى که در خانه بود رسماً ابراز نگرانى کرد. حتى این بحث پیش آمد که شاید او مرده باشد. به فکر دردسرهاى بعدى بودم که شخص تصمیم‌گیرنده اصلى خانه از در وارد شد. او از یک سفر چند روزه برمى‌گشت و بنابراین سیاه‌رنگ را در شب قبل ندیده بود. ما براى او وضعیت را شرح دادیم و گفتیم که شاید او مرده است. تصمیم‌گیرنده اصلى بالاى سر سیاه‌رنگ حاضر شد و مدتى فکر کرد. بعد دست او را در دست گرفت و اعلام کرد که نباید مرده باشد، چون کاملاً سرد نیست.

بامداد روز بعد که باز آماده بیرون رفتن از خانه بودم سیاه‌رنگ از خواب بیدار شد. البته فکر نمى‌کنم خواب بود. باید بگویم که از حالت بیهوشى خارج شد. با رنگ پریده و چشمان افیونى به ما نگاه کرد. گفت باید برود چون کار دارد. البته شاید کارش این بود که برود و دوباره مواد تزریق کند. پس بى‌آنکه چیزى بخورد از در بیرون رفت. البته او بار‌ها در خانه ما چرت زده بود و حتى به خواب رفته بود، اما هرگز پیش نیامده بود که متجاوز از دو شبانه‌روز در حالت بیهوشى باقى مانده باشد.

از آن روز به بعد من در جست‌وجوى راهى بودم که از سیاه‌رنگ فاصله بگیرم. او اغلب به خانه ما مى‌آمد و احساس دوستى نزدیکى با ما مى‌کرد، اما به‌راستى ممکن بود در یکى از این حملات اعتیاد جانش را از دست بدهد.

دو سالى پس از این حادثه سیاه‌رنگ از دنیا رفت، و فکر مى‌کنم هم خودش و هم تمامى دوستان و خویشاوندانش را راحت کرد. حالا گاهى به فیلمى که او بازى کرده است فکر مى‌کنم. در فیلم در نقش یک سرهنگ بازنشسته ظاهر مى‌شود. فیلم را که اخیراً دوباره دیدم متوجه شدم که هر آدم عاقلى مى‌تواند باور کند که این شخصیت به‌راستى معتاد است. رنگ‌ پریده و موهاى چرب و لب‌هاى سیاه رنگ. همه نشانه‌هایى از اعتیاد هستند. او در صحنه‌اى از فیلم از یک سلسله سرباز تخیلى سان مى‌بیند و من همیشه فکر مى‌کنم که او گزینه بدى براى این فیلم بوده است.

در گفت‌وگو از سیاه‌رنگ به یاد سارنگ، هنرپیشه دیگرى مى‌افتم که معتاد شده بود. او هنرپیشه بسیار خوبى بود و پس از شدت گرفتن اعتیادش کار خود را کنار گذاشت. او را دیده بودند که کنار خیابان گدایى مى‌کند، اما تا آنجا که حافظه‌ام یارى مى‌کند گویا سارنگ خودکشى کرد.

سیاه‌رنگ اما به مرگ طبیعى مرد، یعنى البته از شدت اعتیاد مرد. هنوز هم شگفت‌زده هستم که چه نوع عشقى مى‌تواند انسان را دچار چنین حالتى بکند. من زمانى با کشیدن سیگار و عاجز بودن از ترک آن در رده معتادان قرار داشتم و چون موفق شدم سیگار را ترک کنم به نظرم مى‌رسد که تنها یک چیز مى‌تواند انسان را نجات بدهد و آن باور نکردن پدیده مورد اعتیاد است. من در اوج سیگار کشیدن هرگز باور نکردم که سیگارى هستم و هرگز باور نکردم که سیگار چیز خوبى‌ست. اما در مورد سیاه‌رنگ که نام مستعارى است که براى یک هنرپیشه قدیمى انتخاب کرده‌ام مشکل این بود که او به‌راستى باور کرده بود که اعتیاد چیز خوبى‌ست. در او حالتى وجود داشت که گویى به این‌کار فخر مى‌فروشد. او حتى آمادگى داشت که در همین حالت از زنان دلبرى کند. بشریت متعهد بود که او را به همین حالى که هست بپذیرد.

بر این باورم که علت گسترش اعتیاد در ایران همین حالت فخرفروشى نسبت به اعتیاد است.

در ادبیات پارسى قدیم مدح شراب بسیار مى‌شود. البته علت این امر روشن است. فشار اهل مذهب و دین و نجیب‌نمایى آن‌ها باعث حمله متقابل مى‌شود. حالا اما متأسفانه به نظر مى‌رسد که معتاد شدن نیز زمینه‌اى شده است براى نوعى فخرفروشى. شاید این یک واکنش در قبال جمهورى اسلامى باشد. چون این جمهورى اگر اعلام کند که تقوا فضیلت است، باعث خواهد شد که عده‌اى بی‌درنگ جلب کارهاى بى‌تقوا بشوند. پس شاید بهترین روش مبارزه با اعتیاد آن باشد که جمهورى اسلامى از اعتیاد تعریف کند. شاید همین مسئله باعث شود که افراد دست از اعتیاد بردارند.
 

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • ع.دهقانی

    خانم پارسی پور: من در عجبم که سرکار خانم با کدام متد و شیوه و استدلال و آمار و حس شهودی و پژوهش علمی و آئین کابالا به این نتیجه رسیده اید که علت گسترش اعتیاد در ایران حالت فخر فروشی نسبت به اعتیاد است.؟ راستی این فرمول تان چهانشمول است یا اینکه فقط در باره ایران و ایرانی کاربرد دارد.؟ اگر این نسخه اسیب شناسی تان مخصوص ایران و ایرانی است دلیل اش چی است.؟ با احترام

  • کاربر مهمان

    نمی دونم که چرا یاد مرحو م خسرو شکیبایی افتادم.

  • یک معتاد

    خانم پارسی پور. از خواندن مقاله شما لذت بردم. من یک معتاد در حال بهبودی هستم و خیلی از چیزهایی رو که در مقاله تون نوشتید تجربه کردم. من عضو انجمن معتادان گمنام هستم و در واقع اون منو نجات داد. اطلاعات مفیدی در سایت انجمن هست که فکر می کنم براتون مفید باشه. با جستجوی نام آن براحتی اون رو پیدا می کنید و امیدوارم در مورد اعتیاد باز هم بنویسید. در مورد فخر فروشی هم این تجربه را دارم که اغلب معتادان در حال مصرف مواد اعتقاد دارند افراد سالم هیچ لذتی از زندگی نمیبرند و فقط آنها هستند که زندگی را می فهمند و از آن لذت میبرند. اغلب آنها می گویند آدمهای معمولی اصلا به عشق چی زندگی می کنند؟؟؟!!

  • کاربر مهمان شهرنوش پارسی پور

    آقای ع دهقانی من در اینجا از این مسئله فخر فروشی نسبت به اعتیاد سریع گذشتم، اما اگر کتاب ماجراهای ساده و کوچک روح درخت را بخوانید با دسته ای از مردم روبرو می شوید که الکل می خورند و نسبت به این کار یک حالت فخر فروشی دارند. این کتاب را می توانید در وبسایت من پیدا کنید و به قیمت کمی بخرید. واقعیت این است که "کس دیگری بودن" حالتی ست که می تواند یک معتاد را هم به خود جلب کند. بعضی ها گل های سرخ گورستان هستند. باور کنید من بیشتر از چند مورد از این افراد را دیده ام. اگر یک معتاد باور داشته باشد که کار بدی می کند موفق خواهد شد ترک اعتیاد کند. شهرنوش

  • نادیا برتون

    مواد خووووبه... اما نباید معتاد شد...

  • کاربر مهمان

    در جواب نادیا که گفته مواد خووووبه... اما نباید معتاد شد... باید بگم این جوکه من هم ده سال پیش همین عقیده را داشتم اما وقتی بخودم امدم که همه میدانستند من معتادم بغیر خودم و اگر کسی لذت پوچ را میخواد باید هزینه گزاف انرا هم که بی ابرویی ذلت فقر انزوا بیماری بدبختی را بپذیره هیچکس از اول معتاد نبوده