ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمیشود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمیشود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب
اخلاق چیست؟
<p>لویی پویمان و جیمز فیسر − چند سال پیش ملت با پخش خبری دهشتناک از نیویورک به لرزه درآمد و شوکه شد. زنی جوان به نام کیتی جینُویز<a title="" name="_ftnref1" href="#_ftn1"><span><span dir="LTR"><span><span>[1]</span></span></span></span></a> در محله‌ی خودش شبانه چاقو خورد. او قربانی سه دور حمله‌ی جداگانه شد درحالی که سی و هشت تن از همسایگان محترم و قانون مآب دیدند یا شنیدند که ضارب سه بار به این زن حمله کرد، او را کتک زد و با چاقو پیکرش را درید. در طول سی و پنج دقیقه نزاع، مرد مهاجم او را کتک زد، چاقو زد، رهایش کرد و دوبار دیگر بازگشت و کارش را تکرار کرد تا آن که زنِ درمانده جان سپرد. کسی تلفن را برنداشت که به پلیس زنگ بزند، کسی فریاد بر سر آن مهاجم نکشید، کسی به یاری جینویز نیامد. سرانجام زنی هفتاد و یک ساله، پلیس را خبر کرد. دو دقیقه طول کشید تا آنان در محل حاضر شدند ولی دیگر جینویز مرده بود.</p> <div dir="RTL"> </div> <!--break--> <div dir="RTL">تنها یک زن دیگر نیز برای شهادت بیرون آمد آن هم هنگامی که یک ساعت دیرتر آمبولانس نمایان شده بود. پس از آن، همه‌ی همسایگان از آپارتمان هایشان بیرون ریختند. وقتی از آنان پرسیده شد چرا کاری نکردند، جواب‌هایی از قبیل "من نمی‌دانم"، "من خسته بودم" یا "راستش ما ترسیده بودیم"<a title="" name="_ftnref2" href="#_ftn2"><span><span dir="LTR"><span><span>[2]</span></span></span></span></a> دادند.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">این رویداد وحشتناک پرسش‌های بسیاری را درباره‌ی تعهد اخلاقی ما نسبت به دیگران بر می‌انگیزد. این شهروندان محترم چه باید می‌کردند؟ آیا چنان بی تفاوتی سزاوار سرزنش نیست؟ آیا مورد جینویز یک مورد استثنایی است، یا نمایانگر یک روند نگران کننده است؟ این داستان پرسش‌های مهمی نیز درباره‌ی برداشت عمومی از اخلاق برمی انگیزد. طبیعت اخلاق چیست؟ و چرا ما بدان نیازمندیم؟ کار "خوب"<a title="" name="_ftnref3" href="#_ftn3"><span><span dir="LTR"><span><span>[3]</span></span></span></span></a> چیست و ما چگونه آن را درمی یابیم؟ آیا به سود ماست که اخلاقی باشیم؟ رابطه‌ی میان اخلاق و دین چیست؟ پیوند میان اخلاق و قانون چیست؟ نسبت میان اخلاق و اتیکت [آداب اجتماعی] چیست؟ این‌ها بخشی از پرسش‌هایی هستند که ما در این کتاب کشف می‌کنیم. ما می‌خواهیم بنیاد و ساختار اخلاق را بفهمیم. می‌خواهیم بدانیم چگونه باید زندگی کنیم.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL"><b>اخلاق و </b><b>زیرمجموعه</b><b> هایش</b></div> <div dir="RTL"><b> </b></div> <div dir="RTL">اخلاق آن شاخه از فلسفه است که به مسئله‌ی "چگونه باید زندگی کنیم" با باوری از مفهوم "خوب" و با مفاهیمی مانند "درستی"<a title="" name="_ftnref4" href="#_ftn4"><span><span dir="LTR"><span><span>[4]</span></span></span></span></a> و "نادرستی"<a title="" name="_ftnref5" href="#_ftn5"><span dir="LTR"><span><span>[5]</span></span></span></a> می‌پردازد. ولی خود فلسفه چیست؟ مجموعه فعالیتی است که با ابراز شگفتی نسبت به جهان اسرارآمیز آغاز می‌شود، و یک جستجو و کنکاش خردمندانه را برای فهم آن شگفتی‌ها می‌آغازد. فلسفه در پی عقل و حقیقت است. و این کوشش به زندگی ای ختم می‌شود که با اخلاق پرشور و با تمامیت عقلانی سپری شده است. اندرز سقراط را بشنویم که گفت "آن زندگی سنجیده نشده ارزش زیستن ندارد." فلسفه با آن تیزبینی و جستجوگری اش هیچ جلوه‌ای از زندگی را نادیده نمی‌گیرد. مفهومی دریافتنی، روشن و انتقادی از واقعیت را نشانه و هدف می‌گیرد.</div> <div dir="RTL"> </div> <blockquote> <div dir="RTL">در همه‌ی جهان و در سرتاسر زندگی چیزی مهم‌تر از این نکته نیست که دریابیم چه چیز درست است. هر موضوعی که پیش روی ماست و توجه ما را می‌طلبد، هر پرسش یا مسئله‌ای که پیش روی ماست و در انتظار پاسخ، گونه‌ای تناسب [و هماهنگی] با موقعیت در نهاد آن پرسش یا مسئله خوابیده است که می‌باید جستجو شود.... هر تصمیمی که باید گرفته شود یا هر نکته‌ای که در کاری نهفته است، تنها یک تشخیص درست و راستین درباره‌ی آن موضوع وجود دارد که باید یافتش یا بدان توسل جست، و تعهدات محتمل دیگر که ممکن است غلط یا نادرست باشند، می‌باید از آنان پرهیز و دوری کرد. <br /> C. I. Lewis, The Ground and Nature of Right <br /> <br /> ما بر سر موضوع کوچکی بحث نمی‌کنیم، [بلکه موضوع مرگ و زندگی است] اینکه چگونه باید زیست.<br /> SOCRATES, In Plato’s Republic</div> </blockquote> <div dir="RTL">شخصیت پردازی اصلی فلسفه مربوط به بحث خردمندانه و عقلانی است. فیلسوفان مفاهیم را ساده می‌کنند و سپس تحلیل می‌کنند و گزاره‌ها و عقاید مربوطه را می‌آزمایند. ولی ماموریت اصلی آنها تحلیل است و ساختن چارچوب بحث. استدلال فلسفی بسیار نزدیک به استدلال علمی است، هر دو فرضیه‌هایی می‌سازند و سپس در پی مدرک و سند برمی آیند به این امید که شاید به حقیقت نزدیک‌تر شوند. با این حال تجربیات علمی در آزمایشگاه به انجام می‌رسند و روش آزمونی دارند که یک لیست یا فهرستی از نتایج عینی یا عملی قابل تایید را ثبت می‌کنند. در حالی که آزمایشگاه فیلسوف قلمرو عقاید است. در ذهن جای و شکل می‌گیرد مکانی که آن تفکر خیالی آزموده می‌شود. در اتاق مطالعه شکل می‌گیرد، جایی که عقاید نوشته و آزموده می‌شوند. نیز در جایی که گفتگو یا مناظره پیرامون پرسش‌های ابدی جریان دارد شکل می‌گیرد. این مکانی است که تئوری‌ها و نمونه‌های مخالف و تئوری‌های ضد آن عرضه می‌شوند.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">مطالعه‌ی اخلاق در درون فلسفه زیر مجموعه‌های خودش را دارد، و البته ریز کردن حوزه‌ی اخلاق کار مخاطره آمیزی است. ابتدا باید سخنی پیرامون دو واژه‌ی مربوط به کلمه‌ی اخلاقی<a title="" name="_ftnref6" href="#_ftn6"><span><span dir="LTR"><span><span>[6]</span></span></span></span></a> [در زبان انگلیسی] بگوییم، و تفکرات وابسته به آنها<a title="" name="_ftnref7" href="#_ftn7"><span dir="LTR"><span><span>[7]</span></span></span></a> را توضیح بدهیم. اغلب این دو واژه در جای یکدیگر به کار برده می‌شوند - چنان چه این کتاب نیز به دور نمانده است. هر دو واژه معنی خود را از واژه‌ی "عرف"<a title="" name="_ftnref8" href="#_ftn8"><span dir="LTR"><span><span>[8]</span></span></span></a>، به معنای رفتار عادی، می‌گیرند. واژه‌ی نخستین از ریشه لاتینی می‌آید<a title="" name="_ftnref9" href="#_ftn9"><span dir="LTR"><span><span>[9]</span></span></span></a> و آن دیگری از ریشه یونانی<a title="" name="_ftnref10" href="#_ftn10"><span dir="LTR"><span><span>[10]</span></span></span></a>.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">تقسیم بندی کلیدی در مطالعه‌ی اخلاق شامل (۱) اخلاق توصیفی<a title="" name="_ftnref11" href="#_ftn11"><span><span dir="LTR"><span><span>[11]</span></span></span></span></a>، (۲) فلسفه‌ی اخلاق<a title="" name="_ftnref12" href="#_ftn12"><span dir="LTR"><span><span>[12]</span></span></span></a> (تئوری اخلاقی) و (۳) اخلاق کاربردی<a title="" name="_ftnref13" href="#_ftn13"><span dir="LTR"><span><span>[13]</span></span></span></a> است. نخست، <b>اخلاق توصیفی</b> به اعتقادات و باورهای عملی، آداب و رسوم، اصول، کارها و اعمال مردم و فرهنگ‌ها ارجاع می‌دهد. جامعه شناسان توجه خاصی به اصول مسلم اخلاقی در میان گروه‌های اجتماعی در جهان می‌کنند و به آن به عنوان واقعیات فرهنگی نگاه می‌کنند. به مانند واقعیاتی از قبیل آن چه مردم در کشورهای مختلف می‌خورند یا چگونه لباس می‌پوشند. دوم، <b>فلسفه‌ی اخلاق </b>– <b>تئوری اخلاقی</b> نیز نامیده می‌شود- به آن کوشش سیستماتیکی اشاره می‌کند که مفاهیم اخلاقی را بفهمد و اصول و تئوری‌های اخلاقی را توجیه کند. مفاهیم کلیدی اخلاق را تحلیل می‌کند از قبیل "درست"، "نادرست" و "مُجاز". منابع محتمل اخلاق را کشف می‌کند مانند خدا، عقل بشری، یا گرایش به شادی و شاد بودن. نیز می‌کوشد تا اصول رفتار درست را تبیین کند که ممکن است به مثابه راهنمای عملی برای افراد یا گروه‌ها به کار رود. سوم، <b>اخلاق کاربردی</b> با مسایل جنجالی اخلاقی دست و پنجه نرم می‌کند به مانند مسئله‌ی سقط جنین، رابطه‌ی جنسی پیش از ازدواج، مجازات مرگ، مرگ شفقت آمیز برای دردهای بی درمان<a title="" name="_ftnref14" href="#_ftn14"><span dir="LTR"><span><span>[14]</span></span></span></a> یا نافرمانی مدنی بحث می‌کند.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">مطالعه‌ی جامع‌تر اخلاق، در این صورت، همه‌ی این سه زیر مجموعه را در بر می‌گیرد و به شکل مهمی آن سه را به هم وصل می‌کند. برای نمونه، فلسفه‌ی اخلاق بسیار با اخلاق کاربردی درهم تنیده است: تئوری بدون هیچ کاربردی عقیم و بیهوده است، ولی عملِ بدون تئوری کور است و باطل. در مناظره‌ی مربوط به سقط جنین تفاوت آشکار و عمده‌ای میان دو طرف وجود خواهد داشت اگر یکی از دانش تئوری‌های اخلاقی بی بهره باشد. انگار که نور بیشتر ولی گرمای کمتری از آن ساطع شود. امروزه در کارزار جهانی، این کثرتگرایی فرهنگی<a title="" name="_ftnref15" href="#_ftn15"><span><span dir="LTR"><span><span>[15]</span></span></span></span></a> و اختلاف‌های ژرف در دیدگاه‌های جهانی نیاز استفاده از خرد و عقل را به جای خشونت بیش از پیش آشکار ساخته است که با آن ابزار بتوان اختلاف منافع را حل و فصل کرد. آگاهی اخلاقی یک ضرورت اساسی برای نسل بشر است تا بتواند دوام بیاورد و شکوفا شود.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">اگر بنا باشد ما به عنوان مردمی آزاد و متمدن همچنان برقرار بمانیم، می‌باید موضوع اخلاق را از گذشته جدی‌تر بگیریم. تئوری اخلاقی شاید ما را از بلای ساده شده‌ی تعصب ورزی و احساسات گرایی – هنگامی که فریاد زدن جای بحث را می‌گیرد - رها کند. نظریه‌ی اخلاقی مفاهیم مربوط را روشن می‌سازد، بحث موضوعی را طراحی و ارزیابی می‌کند، و ما را راهنمایی می‌کند چگونه زندگی کنیم. مهم است که یک فرد تحصیل کرده بتواند با دقت پیرامون موضوعات اخلاقی بحث کند.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">مطالعه‌ی اخلاق نه تنها استفاده‌ی ابزاری دارد بلکه فی نفسه در غایت خودش هم ارزشمند است. این نیز مهم است که طبیعت و ابعاد تئوری اخلاقی را به اعتبار خودش دریابیم. ما موجودات خردمندی هستیم که نمی‌توانیم این نیاز به فهم طبیعت و یک زندگی خوب و آن چه را به ارمغان می‌آورد، انکار کنیم. گاهی مطالعه‌ی اخلاق کمی بی مورد به نظر می‌رسد، زیرا نظریه‌های بسیاری پیدا می‌شوند که در تضاد با یکدیگرند و به همین خاطر موجب گیجی و سردرگمی پژوهشگر می‌شوند به جای آن که راهنما باشند. با این وجود درک اهمیت اخلاق به مراتب بیشتر است از گرایش طبیعی ما به فرقه گرایی و تعلق خاطرِ متعصبانه داشتن به یک گروه خاص از حلقه‌ی دوستان خویش.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL"><b>اخلاق در مقام مقایسه با موضوعات بهنجار<a title="" name="_ftnref16" href="#_ftn16"><span><span dir="LTR"><span><b><span>[16]</span></b></span></span></span></a> دیگر</b></div> <div dir="RTL"><b><i> </i></b></div> <div dir="RTL">اصول اخلاقی متوجه استاندارد کردن یا روشمند ساختن رفتار هستند؛ به سادگی می‌توان گفت که آنها نه متوجه چگونگی رفتار [در واقعیت امر]، بلکه آن چیزی‌اند که رفتار باید آن گونه باشد. من عمر خود را چگونه باید سپری کنم؟ در این موقعیت چه کار درستی باید انجام داد؟ آیا رابطه‌ی جنسی پیش ازدواج از دید اخلاقی مُجاز است؟ آیا سقط جنین مطلقا روا است؟ اخلاق یک وجه عملگرای هدایت گونه، یا بهنجار دارد که با نهادهای دیگر [بشری] به مانند دین، قانون، و اتیکت شریک است. بگذارید اما ببینیم اخلاق چگونه از هر سه‌ی این امور جدا است.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL"><b>نهاد دین</b></div> <div dir="RTL"><b> </b></div> <div dir="RTL">ابتدا به رابطه‌ی دین و اخلاق توجه می‌کنیم. رفتار اخلاقی چنان که با دینِ حاکم تعریف می‌شود، معمولا در رعایت آداب آن دین حکم اساسی دارد. ولی نه اَعمال و نه اصول اخلاقی می‌باید که با دین توجیه و معرفی شوند. رعایت اخلاق نیازی به توجیه دینی ندارد و اصول اخلاقی نمی‌باید بر اساس وحی و مشروعیت الاهی تدوین شوند – چنان چه آموزه‌های دینی همگی چنین‌اند. مهم‌ترین صفت اخلاق تدوین شدن و قوام یافتن آن بر بستر خِرَد و تجربه‌ی بشری است.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">در یک استعاره‌ی هندسی می‌توان گفت، اخلاقِ عرفی<a title="" name="_ftnref17" href="#_ftn17"><span><span dir="LTR"><span><span>[17]</span></span></span></span></a> افقی است فاقد خط عمودی یا بُعد بالاتر است؛ در نتیجه مشروعیت خویش را از "بالا" دریافت نمی‌کند. ولی اخلاق دینی بر بستر وحی و مرجعیت الاهی استوار است. دارای بعد عمودی است؛ گرچه اخلاق دینی از خِرَد برای تجهیز یا توجیه وحی استفاده می‌کند. این دو بُعد یا دو وجه متفاوت به طور عام اصول اخلاقی متفاوتی را تولید می‌کنند در حالی که نیازی ندارند چنین کنند. برخی روایت‌های اخلاق دینی، که سروش غیبی را در نهاد قانون اخلاقی طبیعت یا وجدان بشر جای می‌دهند، به نوعی معرف توانایی خرد در کشف آن چه درست و نادرست است فارغ از وحی الاهی می‌شوند.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL"><b>نهاد قانون</b></div> <div dir="RTL"><b> </b></div> <div dir="RTL">به رابطه‌ی قانون و اخلاق توجه کنید. این دو بسیار به هم نزدیک هستند، چنان‌چه برخی مردم این دو را برابر می‌دانند. بسیاری قوانین تدوین می‌شوند که بهزیستی<a title="" name="_ftnref18" href="#_ftn18"><span><span dir="LTR"><span><span>[18]</span></span></span></span></a> را اعمال کنند، درگیری بر سر اختلاف منافع را حل کنند و نظم اجتماعی را برقرار سازند، درست همان طور که "اخلاق" می‌کند. ولی به هر حال، اخلاق ممکن است قانونی را بر ضد خود ارزیابی کند [یعنی قانونی داشته باشیم که غیر اخلاقی باشد] بدون آن که اعتبار آن را زیر سوال ببرد. برای نمونه، می‌توان قوانین برده داری، تنبیه همسر، تبعیض نژادی یا تبعیض جنسیتی را نام برد. این‌ها اعمال و رفتار غیر اخلاقی هستند. یک مبلغ کاتولیک یا ضد سقط جنین ممکن است معتقد باشد که قانون سقط جنین غیر اخلاقی است.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">در یک برنامه‌ی تلویزیونی شبکه پی، بی، اس<a title="" name="_ftnref19" href="#_ftn19"><span><span dir="LTR"><span><span>[19]</span></span></span></span></a>، <i>اخلاق در امریکا</i>، از یک وکیل جنایی پرسیده شد چه می‌کرد اگر می‌فهمید موکل او سال‌ها پیش جنایت دیگری مرتکب شده بود و کسی بی گناه به جای او به مجازات مرگ محکوم شده است. آن وکیل پاسخ داد که او متعهد است آن اطلاعات را طبق قانون حفظ اطلاعات موکل همچنان پوشیده نگاه دارد زیرا با لو دادن آن اطلاعات پروانه‌ی وکالت او باطل می‌شود. بحث ما این است که تعهد اخلاقی او بر تعهد قانونی وی برتری دارد و او می‌باید برای نجات جان آن فرد بی گناه از مرگ اقدام کند.</div> <div dir="RTL"> <img width="200" height="287" align="left" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/ethics_cover.jpg" alt="" /></div> <div dir="RTL">افزون بر آن، برخی زوایا و جلوه‌های اخلاق زیر پوشش قانون نیستند. برای نمونه می‌توان گفت گرچه این نکته به طور عام پذیرفته شده است که دروغ گفتن کاری غیر اخلاقی است، ولی هیچ قانون عام و فراگیری بر علیه آن وجود ندارد تنها مگر در زیر سوگند برای شهادت در دادگاه یا گریز از پرداخت مالیات. برخی روزنامه‌های دانشگاه‌ها آگهی‌هایی برای شغل دستیاری تحقیقات چاپ می‌کنند غافل از آن که پیشاپیش دانشجویان بدانند به این فروشندگان در سرقت علمی مدد می‌رسانند. چاپ چنان آگهی‌هایی قانونی است، ولی شأن اخلاقی آن مورد تردید است.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">به همین نسبت، آن سی و هشت تنی که حمله‌های پیاپی به کیتی جینُویز را تماشا کردند و هیچ کاری برای مداخله نکردند قوانین نیویورک را زیر پا نگذاشتند، ولی به جرأت می‌توان گفت از دید اخلاقی آن‌ها مسئولِ بی تفاوتی خود [نسبت به مرگ آن زن] بودند. در سنت قانونیِ ما وظیفه‌ی عمومی ای برای نجات کسی وجود ندارد. در ۱۹۰۸ رییس دانشکده‌ی حقوق هاروارد پیشنهاد کرد که از شخص انتظار برود کسی را از مرگ حتمی و شرایط منجر به آن نجات بدهد در صورتی که این کار برای خود شخص چندان زحمت و گرفتاری به همراه نداشته باشد. پیشنهاد او رد شد. مخالفان او این گونه بحث کردند: آیا فرد ثروتمند‌ی که ۲۰ دلار چندان پول کلانی برایش نیست متعهد به نجات جان یک بچه‌ی در حال مرگ بر اثر گرسنگی است آن هم در یک سرزمین غریب و بیگانه؟ در حال حاضر تنها دو استانِ ورمونت<a title="" name="_ftnref20" href="#_ftn20"><span><span dir="LTR"><span><span>[20]</span></span></span></span></a> و مینِسوتا<a title="" name="_ftnref21" href="#_ftn21"><span dir="LTR"><span><span>[21]</span></span></span></a> قانون "شهروند خَیِر"<a title="" name="_ftnref22" href="#_ftn22"><span dir="LTR"><span><span>[22]</span></span></span></a> دارند. که شهروند را مجبور می‌کند به کمک و یاری کسی که در خطر مرگ است بشتابد مشروط بر آن که خود وی در خطر مرگ و یا آسیب جسمی قرار نگیرد و یا شخص از انجام وظایف شغلی خود نسبت به دیگران ناتوان نشود.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">تفاوت عمده‌ی دیگری میان اخلاق و قانون وجود دارد. در ۱۳۵۱ میلادی، ادوارد، پادشاه انگلستان، قانونی در مقابل خیانت به تصویب رساند مبنی بر این که تصور قتل پادشاه در ذهن فرد جرم است و مصداق خیانت. دریغا که این قانون قابل اجرا نبود، زیرا هیچ دادگاهی نمی‌تواند ضمیر دل و باطن کسی را تحقیق کند و از امیال ذهن وی آگاه شود. این درست است که "قصد"، مانند تخیل کینتوزانه، در تعیین وجه‌ی قانونی یک عمل نقش بازی می‌کند وقتی آن عمل اجرا شده باشد. ولی مجازات پیشدستانه‌ی مردم بر فرض این که آن‌ها قصدی دارند، غیر قانونی است. اگر قصد و نیت کینتوزانه به صرف خودش غیر قانونی باشد، آیا همه‌ی ما مستحق مجازات نخواهیم بود؟ حتا اگر کسی بتواند نیات دیگران را شناسایی کند، مجازات کی باید به اجرا درآید؟ آیا بی درنگ پس از آن که فرد نیت کرد؟ از کجا بدانیم که فرد متجاوز خیالش را عوض نکند؟ علاوه بر آن آیا پیوندی میان تصور آسیب زدن "کس" با آرزوی آسیب زنی به "کس"، تمایل به آسیب زنی به "کس" و قصد آسیب زدن به "کس" وجود ندارد؟</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">گرچه این مهم است ما قوانین بر ضد نیات بد داشته باشیم، این نیات همچنان بد هستند و همچنان غیر اخلاقی. فرض کنید من به قصد کشتن عمو چارلی برای تصاحب میراثش تفنگی بخرم، ولی هرگز فرصتی نمی‌یابم آتش کنم (به دلیل سفر او به استرالیا، مثلا). گرچه من جرمی مرتکب نشده ام ولی کاری غیراخلاقی کرده ام.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL"><b>نهاد اتیکت</b></div> <div dir="RTL"><b> </b></div> <div dir="RTL">اینک به رابطه‌ی اخلاق و اتیکت نگاه کنید. اتیکت متوجه فرم و استیل است تا ماهیت وجود اجتماعی؛ برای ما روشن می‌کند چه چیز رفتار مؤدبانه است تا آن که نشان دهد چه چیز رفتاری درست است. اتیکت تصمیم اجتماع را درباره‌ی نحوه‌ی پوشیدن، تحنیت به یکدیگر گفتن، خوردن، جشن عمومی گرفتن، شکل ترحیم و دفن مردگان، چگونه سپاسگزاری کردن، و به طور عام همه‌ی تبادل‌های اجتماعی را تنظیم می‌کند. خواه مردم با دست دادن به یکدیگر احترام بگذارند، یا تعظیم کنند، یا بغل کنند، یا گونه‌ی یکدیگر را ببوسند این بسته به سیستم اجتماعی شان است. روس‌ها حلقه‌ی ازدواجشان را به انگشت سوم دست راستشان می‌کنند در حالی که امریکاییان به دست چپ شان. انگلیسیان چنگال را در هنگام خوردن در دست چپ می‌گیرند در حالی که مردم کشورهای دیگر آن را در دست راست. مردم هند معمولا بدون چنگال و با انگشتان دستِ راست غذا را از بشقاب به دهان می‌برند. خواه ما سرمان را در مکان مقدس برهنه کنیم (چنان چه مردان در کلیسا می‌کنند) یا بپوشانیم (چنان چه زنان در کلیسای کاتولیک و مردان در کنیسه می‌کنند)، هیچ یک از این آداب برتری اخلاقی بر دیگری ندارد. رفتار و آداب مؤدبانه وجود اجتماعی ما را مهم جلوه می‌دهند، ولی آنها ربطی به اهمیت وجود اجتماعی ندارند. آن‌ها به این که تبادل‌های اجتماعی آسان‌تر و آرام‌تر انجام گیرند یاری می‌رسانند ولی جایگزین آن تبادلات نیستند.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">بر همین قیاس، نادیده گرفتن اتیکت بی اخلاقی تلقی می‌شود. چه به هنگام احترام گذاشتن دست بدهیم یا هر دو دست را به هم بچسبانیم و در هنگام تعظیم کردن جلو نگهداریم، درست به مانند هندیان، این کار یک تصمیم فرهنگی است. ولی هنگامی که عادتی پذیرفته می‌شود، آن عمل اهمیت یک قانون اخلاقی را می‌یابد و بالا می‌رود. و در زیر مجموعه‌ی یک اصل پهناورتر برای احترام گذاشتن به مردم قرار می‌گیرد.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">به همین شکل، هیچ نیاز اخلاقی برای پوشش وجود ندارد، ولی ما آدابی را پذیرفته‌ایم که بخشی برای گرم نگه داشتن تن در آب و هوای سردتر بوده است، و بخشی برای حفظ حیا و فروتنی. بر این اساس، شاید در آن تصمیم لختی‌ها که نخواستند چیزی بپوشند و اجتماع ویژه‌ی خودشان را شکل دادند چیزی غلط نباشد. ولی برای مردمی که بخواهند بیرون از کانون لختی‌ها جامه از تن رها کنند – بگیریم در کلاس‌های درس، مغازه‌ها یا حتا در جاده – ممکن است کاری بسیار متجاوزانه تلقی شود و از این روی یک کار ناپسندِ غیر اخلاقی. به تازگی جنجال بزرگی در جنوب هند برپا شد وقتی توریست‌های امریکایی با بی-کی-نی شنا کردند. پوشیدن بی-کی-نی یک کار غیر اخلاقی نیست، ولی با توجه به بستر فرهنگی، آن امریکاییان آگاهانه اتیکت محلی را نادیده گرفتند در نتیجه از دید اخلاقی گناه کار بودند.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">اگرچه امریکاییان به خاطر بردباری، کثرت گرایی و آگاهی شان از فرهنگ‌های دیگر بر خود می‌بالند، نادیده گرفتن آداب و اتیکت – حتی در میان مردمی با پشتوانه‌ی فرهنگی یکسان – می‌تواند مایه‌ی رویارویی و تقابل قلمداد شود. یک کشیش مسیحی موحد داستانی از آغاز زندگی مزدوج خویش می‌گوید. او و همسرش نخستین عید شکرگزاری را در خانه‌ی مشترکشان برگذار می‌کردند. او به جشنی کوچک به همراه خانواده‌ی مستقیم خود عادت داشت درحالی که همسرش به مهمانی بزرگ و شلوغ خو گرفته بود. او می‌نویسد، "از من خواسته شد که خرد کنم و بِکَنم، کاری که هرگز نکرده بودم، ولی می‌خواستم. روبند آشپزی را به خودم بستم و وارد آشپزخانه شدم، و با همه‌ی هنری که می‌توانستم به خرج دهم به بوقلمون حمله کردم. و چه پاداشی من گرفتم؟ همسرم به گریه افتاد. در خانواده‌ی او بوقلمون را به روی میز می‌آورند روبروی پدر خانواده می‌گذارند، او دعا می‌خواند و سپس وی مرغ را می‌بُرد! و من این سنت پدرسالاری را سرخورده کردم. بعدا قیل و قال راه انداختم و به زنم گفتن چه انتظاری از من داشتی؟ "<a title="" name="_ftnref23" href="#_ftn23"><span><span dir="LTR"><span><span>[23]</span></span></span></span></a></div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">قانون، اتیکت و دین هر سه نهادهای مهمی هستند، ولی هر یک محدودیتی دارد. محدودیت فرمان دینی به آن است که مبتنی بر یک مشروعیت یا مرجعیت است، و ما ممکن است تردید بر سر اعتبار آن مشروعیت داشته باشیم و این که آن مرجعیت چگونه در امورِ وهم آلود و نو [بی سابقه] رای بدهد. زیرا دین برپایه‌ی عقلانی استوار نشده است بلکه بر پایه‌ی وحیانی است. تو نمی‌توانی کسی از دین و آیین دیگر را با استفاده از دلیل و برهان بر آیین خود بیاوری و بگویی دین تو دین بر حق است. محدودیت قانون آن است که تو نه می‌توانی برای هر مشکلی در جامعه قانون بتراشی و تحمیل کنی، و نه می‌توانی هر قانون دلخواه خودت را تحمیل کنی. مشکل اتیکت آن است که نمی‌تواند به کنه و بن آن چه به طور بنیادین برای وجود شخص خودت و وجود اجتماعت مهم است نفوذ کند. خواه نا خواه فرد با انگشتان رنگ پریده‌ی خود غذا می‌خورد و این قابل مقایسه با اهمیت صادق بودن، قابل اعتماد بودن، یا منصف بودن نیست. اتیکت یک اختراع فرهنگی است، درحالی که اخلاق یک کشف است.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">به طور خلاصه، اخلاق از قانون و اتیکت جداست زیرا به عمق وجود اجتماعی ما می‌رود. از دین هم جدا است به خاطر جستجوی خِرَد و دلیل به جای مرجعیت در توجیه اصول خویش. خواستِ محوری فلسفه‌ی اخلاق اثبات اصول معتبر ارتباط و ارزش‌هایی است که می‌توانند اعمال و رفتار بشریت را هدایت کنند تا شخصیت خوب و نیک تولید کنند. به همین خاطر این مهم‌ترین فعالیتی است که ما می‌شناسیم، زیرا متوجه آن است که ما چگونه باید زندگی کنیم.</div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL"><b>ویژگی‌های اصول اخلاقی </b></div> <div dir="RTL"><b> </b></div> <div dir="RTL">هسته‌ی مرکزی اخلاق اصل اخلاقی است. ما تقریبا متوجه شده‌ایم که اصول اخلاقی راهنمایی‌های کار
لویی پویمان و جیمز فیسر − چند سال پیش ملت با پخش خبری دهشتناک از نیویورک به لرزه درآمد و شوکه شد. زنی جوان به نام کیتی جینُویز[1] در محلهی خودش شبانه چاقو خورد. او قربانی سه دور حملهی جداگانه شد درحالی که سی و هشت تن از همسایگان محترم و قانون مآب دیدند یا شنیدند که ضارب سه بار به این زن حمله کرد، او را کتک زد و با چاقو پیکرش را درید. در طول سی و پنج دقیقه نزاع، مرد مهاجم او را کتک زد، چاقو زد، رهایش کرد و دوبار دیگر بازگشت و کارش را تکرار کرد تا آن که زنِ درمانده جان سپرد. کسی تلفن را برنداشت که به پلیس زنگ بزند، کسی فریاد بر سر آن مهاجم نکشید، کسی به یاری جینویز نیامد. سرانجام زنی هفتاد و یک ساله، پلیس را خبر کرد. دو دقیقه طول کشید تا آنان در محل حاضر شدند ولی دیگر جینویز مرده بود.
بحث بسیار خواندنی و جالبی است. ازمترجم این مطالب و رادیو زمانه تشکر می کنم. فقط به نظر من این مقاله نیاز به ویرایش نگارش دارد. جملات خیلی ثقیل هستند و ساختار زبان خارجی را در خود حفظ کرده اند. تجدید نظر در جمله بندی ها می تواند ارزش این کار را دوچندان کند. با تشکر
منوچهر
دست مترجم عزیز و دست اندرکاران درد نکند. ممنون
کاربر مهمان بدران لهران
این نوشته ی آرامش دوستدار ، در این مور خواندنی است آزمونی در پرسیدن : فرانتس کافکا 06.07.08 | آرامش دوستدار برای آنکه نمونهای ملموس از پرسیدن و اندیشیدن بیاورمـ مورد ایرانیاش را در تشخیص عبدالله روزبه و در آموزهی زکریای رازی در امتناع تفکر در فرهنگ دینی بهدست دادهامـ موردی از نویسندگی بهمعنای رماننویسی نشان میدهم از کافکا. یک خصوصیت مهم در رمانهای بزرگ و کوچک و داستانهای دراز و کوتاه این است که برای فهمیدنشان خواننده باید دنبال نقاطی بگردد که تقاطع و ارتباطهاشان به رویدادی شکل و معنا میدهند. یافتن این نقاط تقاطع و ارتباط تقریباً همواره دشوار است. ماجرایی که هم اکنون با مفادش آشنا میشویم مربوط به یک داستان دوصفحهیی از کافکا است بهنام برادرکشی (1). آدمهای آن چهار نفرند: قاتل، مقتول، ناظر قتل و زن مقتول. اینها به ترتیب عبارتند از شُمار (Schomar)، وزه (Wese)، پالاس (Pallas) و همسر وزه. راه نداشتن و نیافتن آدمها به همدیگر و سردرنیاوردن آنها از اعمال و رفتار متقابلشان، خصوصیتیست کلیدی در داستاننویسی کافکا. حال برسیم به داستان که ماجرایش را راوی بدینگونه به ما عمدتاً نشان میدهد: در شبی مهتابی شُمار در خم کوچهای کمین کرده تا وِزه را، هنگامی که به کمینگاه او میرسد، با کارد بکشد. کاردی که شُمار در دست دارد در نور ماه برق میزند. پالاس در طبقة دوم خانهای مشرف به کوچه، پشت پنجره ایستاده و دارد این منظره را تماشا میکند. راوی که این صحنه را به ما نشان میدهد از خودش میپرسد: چرا یا چطور پالاس میتواند طاقت بیاورد این اتفاقی را که در شرف وقوع است ببیند؟ و فکر میکند: لابد میخواهد طبیعت آدمی را بشناسد! پنج خانه آنطرفتر و اریب نسبت به آپارتمان پالاس، همسر وِزه که پالتوی پوستی روی پیراهن خوابش پوشیده، بهسبب تأخیر غیرعادی شوهرش از پنجره نگاهی بهسویی میاندازد که او باید بیاید. پالاس پشت پنجره بیشتر به جلو خم میشود، مبادا چیزی از نظرش پنهان بماند. وِزه از کوچة ادارهاش بیرون میآید. همسر وِزه، پنجره را میبندد. شُمار فریاد میزند: «وِزه، وِزه، یولیا بیهوده منتظر توست.» و با کارد گلوی وزه را از چپ و راست میدرد و کاردش را زمیــن میاندازد. پالاس خودش را به خیابان میرساند و میگوید: «شُمار، همه را دیدم». همسر وِزه «بهشتاب با چهرهای وحشتزده و درهمشکسته خودش را از میان مردم به شوهرش میرساند، پالتوی پوستش باز میشود، او خودش را روی شوهرش میاندازد. آنگاه میخوانیم: «تن او در پیراهن خواب از آنِ شوهرش بود. پالتوی پوست مانند چمنی که گوری را دربرگیرد از آنِ مردمی که دورش جمع شدهبودند.». قرائن برای پرسشها هیچ چیز از این واضحتر نیست که خواننده که من هم باشم از این رویداد کوتاه و خونین سردرنیاورد و در نتیجه بپرسد کافکا از ساختن این واقعه چه منظوری داشته، یا این واقعه چه چیز را میرساند، نشاندهندة چیست. برای یافتن پاسخی برای این پرسشها از کجا یا از کجاها باید آغاز کرد؟ اگر ارتباطی میان این گروه چهارگانه یا پنجگانه آدمها هست، یعنی میان قاتل، مقتول، ناظر، زن مقتول و مردمی که برای دیدن قاتل، مقتول یا قتل جمع شده بودند، این ارتباط چیست، چگونه باید به آن راه یافت، یا آن را کشف کرد؟ اینگونه پرسشها طبیعتاً باید از ذهن خواننده بگذرد، و اگر خواننده آسانگیر و آسانبین نباشد، میداند یافتن پاسخ برای آنها اصلاً آسان نیست: از مقتول آغاز نماید یا از قاتل، یا از ناظـر، یا از زن مقتول یا از مردمی که جمع شدهاند، یا از همه با هم، و چگونه؟ «منِ» خواننده جز این کانونها هیچ تکیهگاهی ندارم. و قطعاً بهآسانی نمیتوانم یکی را بر دیگری ترجیح دهم و آن را برای گشودن راه به معنای ماجرا برگزینم. صحبت از این نیست که مقتول را مبنا بگیریم، چون بیجهت به این سرنوشت دچار گشته، چون سرنوشت او برای ما تلخترین است. اصلاً به چه مناسبت باید سرنوشت او را تلخترین بگیریم، نه سرنوشت زن او را، یا سرنوشت قاتل را که پس از کشتن او، کارد خونینش را زمین میاندازد و همانجا میماند، تا پلیس میآید و او را میبرد؟ وضع ناظر را چگونه بفهمیم که پشت پنجره ایستاده بود، تا رویداد این قتل در شرف وقوع را تماشا کند، در حالیکه میتوانسته خودش را بهسرعت به پایین برساند و بهنحوی مانع قتل شود؟ و تازه این کار را که نکرده هیچ، پس از کشتهشدن وِزه به دست شُمار، به خیابان میآید و به این آخری میگوید که همه چیز را دیده است. و به احتمال قوی منظوری نمیتوانسته جز این داشته باشد که او شاهد قتل وزه بهدست شُمار بوده و شهادت او برای سرنوشـت قاتل تعیینکننده خواهد بود. و نیـز منظورش از این تاکید باید این بوده باشد که قاتل تصور نکند از مجازات مصون خواهد ماند. آیا معنای دیگر ناظربودن پالاس این نیست که او تماشا میکرده تا قتل اتفاق بیفتد و او بتواند شهادت دهد؟ این پرسشها هیچکدام بیاهمیت، نامربوط و نامرتبط نیستند. مجموعهی آنها این داستان کوتاه را میسازند. باید بنا را بر این گذاشت که طبعاً نویسندهاش نمیتوانسته و نخواسته مجموعهای از منفردات را کنار هم بگذارد یا آنها را پیدرپی بیاورد، بیآنکه این ماجرا از مجموعه ی این منفردات در ارتباطشان و در پیوستگی کلیشان بزییند. آنکس که چنین داستانی مینویسد، در اینجا کافکا، خود باید از زیست و در زیست این پرسشها چنین رویدادی را اندیشیده باشد. لااقل ما نمیتوانیم بگوییم ارتباط یا بیارتباطی میان آدمها در این داستان کوتاه مطرح نبوده و پرسش نویسنده بر این مناسبت ناظر نبوده است. به این ترتیب میبینیم پرسش، سبب و موجب اندیشیدن میشود و اندیشیدن را ناپرسایی ممتنع میسازد. حالا من میخواهم پاسخهایی آزمایشی به برخی از این پرسشها بدهم که معنایی از آنها و ارتباطشان بیابند و بنمایانند. در این رویداد چهارنفرند که، در حدی که کافکا ما یا روای را شاهد آن میسازد، بهنحوی به همدیگر مربوطند، بیآنکه ارتباطی با هم داشته باشند. ما فقط از نگرانشدن زن بر اثر تأخیر غیرعادی شوهرش میتوانیم ارتباطی میان آن دو حدس بزنیم. از سوی دیگر قاتل مقتول را میشناسد، چون او را بهنام صدا میزند و هم با سخن و هم با کاردی که در دست داشته به او میگوید و میفهماند که کشته خواهد شد. قرینهی زبانیاش این است که به وِزه میگوید یولیا، به احتمال قوی زن وِزه، به عبث منتظر اوست. خطاب مستقیم و صریح به قربانی و بردن نام او توسط کسی که قصد جان او را دارد لااقل مؤید این احتمال است که وِزه نیز قاتل خودش را میشناسد، قطعنظر از اشارههایی که نویسنده یا راوی داستان به آشنایی نزدیک قاتل و مقتول مـیکند و آن را سپس خواهم آورد. این نیز تنها چیزیست که ما از ارتباط آن دو میدانیم. و چون ناظر نیز قاتل را بهنام خطاب میکند و به او صریحاً میگوید که شاهد قتل بوده است، باید نتیجه گرفت که قاتل نیز بهنوبهی خود باید شاهد را بشناسد. وانگهی پشت پنجره در انتظار مشاهدهی اتفاقی که هر آن روی میدهد، ماندن و دیدن کارد در نور ماه در دست قاتل باید دال بر این باشد که ناظر میخواسته این قتل بهوقوع پیوندد. یا صرفاً کنجکاو بوده ببیند که یک قتل چگونه روی میدهد. چرا؟ در پایان این رویداد خونیـن، برای اولیـنبار کافکا خصوصیت دوربینبودن و نشان دادن را بکلی کنار میگذارد و دربارهی آخرین صحنهی ماجرا اظهارنظر میکند، یا درستتر بگویم تشخیصی میدهد، چون تشخیص برخلاف اظهارنظر متضمن هیچ برآورد و سنجشی نیست. این صحنه آخر را در مدنظر داشته باشیم تا معنای تشخیص کافکا را سپس بفهمیم. کافکا میگوید: «تن او در پیراهن خواب مال شوهرش بود و پالتوی پوست، مانند چمنی که گوری را دربرگیرد از آنِ مردم». ارتباط آدمها برای کافکا، چنانکه اشاره کردم، همیشه یک بغرنج است. بازتاب این بغرنج را در این داستان کوتاه میبینیم. و حالا کافکا در این صحنه آخر و چنین تشخیصی دربارهی آن، میخواهد نشان دهد که از یکسو فقط میان زن و شوهر او ارتباط وجود داشته و این ارتباط بدینگونه خودش را نشان میدهد که زن با تن و جانش، یعنی با کمترین مانع و حایل ممکن که پیراهن خوابش باشد، شوهر را در آخرین لحظهی ممکن برای آخرینبار بیواسطه در آغوش میگیرد و به این معنا از آنِ او میشود. و از سوی دیگر بیرابطگی آدمها را هم نسبت بههم و هم نسبت به زن و شوهر در این صحنه تصویر میکند که آدمها در محل حادثه جمع شده بودند. یعنی فقط حادثهای چون کانون آنها را بهسوی خود کشیده بوده بیآنکه بتواند ارتباطی میان آنها و آن کانون و میان خودشان برقرار کرده باشد. عدم امکان رابطهی جمع مردم با زن و شوهر در برابر تنها رابطهی آن دو باهم به این صورت به زبان آورده میشود که نویسنده پالتوی پوست را میان جمع مردم و زن و شوهر حایل مینماید و میگوید پالتوی پوست از آنِ مردم بوده است. یعنی آنها همین مرز را میبینند و در همین مرز متوقف میمانند، به آنسوی مرز راه ندارند. آنچه حالا میتواند و باید با آوردن مفاد داستان کوتاه کافکا برای ما روشن شود، این است که دیدن و نشاندادن بغرنج در مناسبات آدمها بهترتیب مستلزم پرسیدن است و اندیشیدن. اگر کافکا متوجه مناسبت و ارتباط مردم نمیشد و این پرسش برایش مطرح نمیگشت که آیا و چگونه آدمها با هم ارتباط دارند، یا ارتباط آنها را در چه باید یافت، حتماً نمیتوانست بیندیشد و از جمله نتیجهی پرسش مربوط را بهصورت این داستان کوتاه درآورد. اما چرا کافکا نام این داستان را «برادرکشی» نهاده است؟ یعنی قاتل و مقتول برادر بودهاند، یا کافکا میخواهد در قتل یکی بهدست دیگری، که از قرار چون برادر بههم نزدیک بودهاند، ارتباط معماآمیز آدمها را ببیند؟ خود کافکا یا راوی به ایجاز اما به روشنی اشاره میکند که قاتل و مقتول سابقاً با هم دوست بودهاند، و همدم و همپیاله. آیا به این سبب کافکا نام این ماجرا را مجازاً «برادرکشی» گذاشته است؟ اما چنین تغییر مناسبتی از دوستی به دشمـی؛ سرانجام قتل یکی به دست دیگری، مسئلهی رابطهی آدمها را فقط بغرنجتر میسازد. بنابراین مسئله بودن رابطه میان آدمها نه تنها در اینجا پرسش ناظر بر آن را موجه مینماید، بلکه اساسیبودن پرسیـدن را قطعی میشناساند. این پرسشـها را طبعاً میتوان کرد و بهجستوجوی پاسخهایی برای آنها برآمد. اما پرسیدن، هر اندازه هم پیگیر باشد، الزاماً به پاسخی نمیرسد، در حالیکه بدون پرسیدن که خواه ناخواه به اندیشیدن منجر میگردد، یا در واقع خود منشأ اندیشیدن است، هرگز نمیتوان پاسخی یافت و گرهی گشود. بههرسان بغرنج برای کافکا از جمله در این داستان کوتاه رابطهی آدمها بوده که پرسش ناظر بر این رابطه را در او برانگیخته است.
کاربر مهمان
از شهرام ارشد نژاد بسیار ممنونم. امیدوارم همیشه خوش قلم باشد
مجید
با سلام در دنیای معاصر که عقل با آن پای چوبین و لنگانش حاکم بلا منازع در رفتار آدمیان گردیده است و فردگرایی و انزوا فضیلت شمرده میشود نباید از این ماجرا چندان تعجب کرد .....
نظرها
کاربر مهمان
بحث بسیار خواندنی و جالبی است. ازمترجم این مطالب و رادیو زمانه تشکر می کنم. فقط به نظر من این مقاله نیاز به ویرایش نگارش دارد. جملات خیلی ثقیل هستند و ساختار زبان خارجی را در خود حفظ کرده اند. تجدید نظر در جمله بندی ها می تواند ارزش این کار را دوچندان کند. با تشکر
منوچهر
دست مترجم عزیز و دست اندرکاران درد نکند. ممنون
کاربر مهمان بدران لهران
این نوشته ی آرامش دوستدار ، در این مور خواندنی است آزمونی در پرسیدن : فرانتس کافکا 06.07.08 | آرامش دوستدار برای آنکه نمونهای ملموس از پرسیدن و اندیشیدن بیاورمـ مورد ایرانیاش را در تشخیص عبدالله روزبه و در آموزهی زکریای رازی در امتناع تفکر در فرهنگ دینی بهدست دادهامـ موردی از نویسندگی بهمعنای رماننویسی نشان میدهم از کافکا. یک خصوصیت مهم در رمانهای بزرگ و کوچک و داستانهای دراز و کوتاه این است که برای فهمیدنشان خواننده باید دنبال نقاطی بگردد که تقاطع و ارتباطهاشان به رویدادی شکل و معنا میدهند. یافتن این نقاط تقاطع و ارتباط تقریباً همواره دشوار است. ماجرایی که هم اکنون با مفادش آشنا میشویم مربوط به یک داستان دوصفحهیی از کافکا است بهنام برادرکشی (1). آدمهای آن چهار نفرند: قاتل، مقتول، ناظر قتل و زن مقتول. اینها به ترتیب عبارتند از شُمار (Schomar)، وزه (Wese)، پالاس (Pallas) و همسر وزه. راه نداشتن و نیافتن آدمها به همدیگر و سردرنیاوردن آنها از اعمال و رفتار متقابلشان، خصوصیتیست کلیدی در داستاننویسی کافکا. حال برسیم به داستان که ماجرایش را راوی بدینگونه به ما عمدتاً نشان میدهد: در شبی مهتابی شُمار در خم کوچهای کمین کرده تا وِزه را، هنگامی که به کمینگاه او میرسد، با کارد بکشد. کاردی که شُمار در دست دارد در نور ماه برق میزند. پالاس در طبقة دوم خانهای مشرف به کوچه، پشت پنجره ایستاده و دارد این منظره را تماشا میکند. راوی که این صحنه را به ما نشان میدهد از خودش میپرسد: چرا یا چطور پالاس میتواند طاقت بیاورد این اتفاقی را که در شرف وقوع است ببیند؟ و فکر میکند: لابد میخواهد طبیعت آدمی را بشناسد! پنج خانه آنطرفتر و اریب نسبت به آپارتمان پالاس، همسر وِزه که پالتوی پوستی روی پیراهن خوابش پوشیده، بهسبب تأخیر غیرعادی شوهرش از پنجره نگاهی بهسویی میاندازد که او باید بیاید. پالاس پشت پنجره بیشتر به جلو خم میشود، مبادا چیزی از نظرش پنهان بماند. وِزه از کوچة ادارهاش بیرون میآید. همسر وِزه، پنجره را میبندد. شُمار فریاد میزند: «وِزه، وِزه، یولیا بیهوده منتظر توست.» و با کارد گلوی وزه را از چپ و راست میدرد و کاردش را زمیــن میاندازد. پالاس خودش را به خیابان میرساند و میگوید: «شُمار، همه را دیدم». همسر وِزه «بهشتاب با چهرهای وحشتزده و درهمشکسته خودش را از میان مردم به شوهرش میرساند، پالتوی پوستش باز میشود، او خودش را روی شوهرش میاندازد. آنگاه میخوانیم: «تن او در پیراهن خواب از آنِ شوهرش بود. پالتوی پوست مانند چمنی که گوری را دربرگیرد از آنِ مردمی که دورش جمع شدهبودند.». قرائن برای پرسشها هیچ چیز از این واضحتر نیست که خواننده که من هم باشم از این رویداد کوتاه و خونین سردرنیاورد و در نتیجه بپرسد کافکا از ساختن این واقعه چه منظوری داشته، یا این واقعه چه چیز را میرساند، نشاندهندة چیست. برای یافتن پاسخی برای این پرسشها از کجا یا از کجاها باید آغاز کرد؟ اگر ارتباطی میان این گروه چهارگانه یا پنجگانه آدمها هست، یعنی میان قاتل، مقتول، ناظر، زن مقتول و مردمی که برای دیدن قاتل، مقتول یا قتل جمع شده بودند، این ارتباط چیست، چگونه باید به آن راه یافت، یا آن را کشف کرد؟ اینگونه پرسشها طبیعتاً باید از ذهن خواننده بگذرد، و اگر خواننده آسانگیر و آسانبین نباشد، میداند یافتن پاسخ برای آنها اصلاً آسان نیست: از مقتول آغاز نماید یا از قاتل، یا از ناظـر، یا از زن مقتول یا از مردمی که جمع شدهاند، یا از همه با هم، و چگونه؟ «منِ» خواننده جز این کانونها هیچ تکیهگاهی ندارم. و قطعاً بهآسانی نمیتوانم یکی را بر دیگری ترجیح دهم و آن را برای گشودن راه به معنای ماجرا برگزینم. صحبت از این نیست که مقتول را مبنا بگیریم، چون بیجهت به این سرنوشت دچار گشته، چون سرنوشت او برای ما تلخترین است. اصلاً به چه مناسبت باید سرنوشت او را تلخترین بگیریم، نه سرنوشت زن او را، یا سرنوشت قاتل را که پس از کشتن او، کارد خونینش را زمین میاندازد و همانجا میماند، تا پلیس میآید و او را میبرد؟ وضع ناظر را چگونه بفهمیم که پشت پنجره ایستاده بود، تا رویداد این قتل در شرف وقوع را تماشا کند، در حالیکه میتوانسته خودش را بهسرعت به پایین برساند و بهنحوی مانع قتل شود؟ و تازه این کار را که نکرده هیچ، پس از کشتهشدن وِزه به دست شُمار، به خیابان میآید و به این آخری میگوید که همه چیز را دیده است. و به احتمال قوی منظوری نمیتوانسته جز این داشته باشد که او شاهد قتل وزه بهدست شُمار بوده و شهادت او برای سرنوشـت قاتل تعیینکننده خواهد بود. و نیـز منظورش از این تاکید باید این بوده باشد که قاتل تصور نکند از مجازات مصون خواهد ماند. آیا معنای دیگر ناظربودن پالاس این نیست که او تماشا میکرده تا قتل اتفاق بیفتد و او بتواند شهادت دهد؟ این پرسشها هیچکدام بیاهمیت، نامربوط و نامرتبط نیستند. مجموعهی آنها این داستان کوتاه را میسازند. باید بنا را بر این گذاشت که طبعاً نویسندهاش نمیتوانسته و نخواسته مجموعهای از منفردات را کنار هم بگذارد یا آنها را پیدرپی بیاورد، بیآنکه این ماجرا از مجموعه ی این منفردات در ارتباطشان و در پیوستگی کلیشان بزییند. آنکس که چنین داستانی مینویسد، در اینجا کافکا، خود باید از زیست و در زیست این پرسشها چنین رویدادی را اندیشیده باشد. لااقل ما نمیتوانیم بگوییم ارتباط یا بیارتباطی میان آدمها در این داستان کوتاه مطرح نبوده و پرسش نویسنده بر این مناسبت ناظر نبوده است. به این ترتیب میبینیم پرسش، سبب و موجب اندیشیدن میشود و اندیشیدن را ناپرسایی ممتنع میسازد. حالا من میخواهم پاسخهایی آزمایشی به برخی از این پرسشها بدهم که معنایی از آنها و ارتباطشان بیابند و بنمایانند. در این رویداد چهارنفرند که، در حدی که کافکا ما یا روای را شاهد آن میسازد، بهنحوی به همدیگر مربوطند، بیآنکه ارتباطی با هم داشته باشند. ما فقط از نگرانشدن زن بر اثر تأخیر غیرعادی شوهرش میتوانیم ارتباطی میان آن دو حدس بزنیم. از سوی دیگر قاتل مقتول را میشناسد، چون او را بهنام صدا میزند و هم با سخن و هم با کاردی که در دست داشته به او میگوید و میفهماند که کشته خواهد شد. قرینهی زبانیاش این است که به وِزه میگوید یولیا، به احتمال قوی زن وِزه، به عبث منتظر اوست. خطاب مستقیم و صریح به قربانی و بردن نام او توسط کسی که قصد جان او را دارد لااقل مؤید این احتمال است که وِزه نیز قاتل خودش را میشناسد، قطعنظر از اشارههایی که نویسنده یا راوی داستان به آشنایی نزدیک قاتل و مقتول مـیکند و آن را سپس خواهم آورد. این نیز تنها چیزیست که ما از ارتباط آن دو میدانیم. و چون ناظر نیز قاتل را بهنام خطاب میکند و به او صریحاً میگوید که شاهد قتل بوده است، باید نتیجه گرفت که قاتل نیز بهنوبهی خود باید شاهد را بشناسد. وانگهی پشت پنجره در انتظار مشاهدهی اتفاقی که هر آن روی میدهد، ماندن و دیدن کارد در نور ماه در دست قاتل باید دال بر این باشد که ناظر میخواسته این قتل بهوقوع پیوندد. یا صرفاً کنجکاو بوده ببیند که یک قتل چگونه روی میدهد. چرا؟ در پایان این رویداد خونیـن، برای اولیـنبار کافکا خصوصیت دوربینبودن و نشان دادن را بکلی کنار میگذارد و دربارهی آخرین صحنهی ماجرا اظهارنظر میکند، یا درستتر بگویم تشخیصی میدهد، چون تشخیص برخلاف اظهارنظر متضمن هیچ برآورد و سنجشی نیست. این صحنه آخر را در مدنظر داشته باشیم تا معنای تشخیص کافکا را سپس بفهمیم. کافکا میگوید: «تن او در پیراهن خواب مال شوهرش بود و پالتوی پوست، مانند چمنی که گوری را دربرگیرد از آنِ مردم». ارتباط آدمها برای کافکا، چنانکه اشاره کردم، همیشه یک بغرنج است. بازتاب این بغرنج را در این داستان کوتاه میبینیم. و حالا کافکا در این صحنه آخر و چنین تشخیصی دربارهی آن، میخواهد نشان دهد که از یکسو فقط میان زن و شوهر او ارتباط وجود داشته و این ارتباط بدینگونه خودش را نشان میدهد که زن با تن و جانش، یعنی با کمترین مانع و حایل ممکن که پیراهن خوابش باشد، شوهر را در آخرین لحظهی ممکن برای آخرینبار بیواسطه در آغوش میگیرد و به این معنا از آنِ او میشود. و از سوی دیگر بیرابطگی آدمها را هم نسبت بههم و هم نسبت به زن و شوهر در این صحنه تصویر میکند که آدمها در محل حادثه جمع شده بودند. یعنی فقط حادثهای چون کانون آنها را بهسوی خود کشیده بوده بیآنکه بتواند ارتباطی میان آنها و آن کانون و میان خودشان برقرار کرده باشد. عدم امکان رابطهی جمع مردم با زن و شوهر در برابر تنها رابطهی آن دو باهم به این صورت به زبان آورده میشود که نویسنده پالتوی پوست را میان جمع مردم و زن و شوهر حایل مینماید و میگوید پالتوی پوست از آنِ مردم بوده است. یعنی آنها همین مرز را میبینند و در همین مرز متوقف میمانند، به آنسوی مرز راه ندارند. آنچه حالا میتواند و باید با آوردن مفاد داستان کوتاه کافکا برای ما روشن شود، این است که دیدن و نشاندادن بغرنج در مناسبات آدمها بهترتیب مستلزم پرسیدن است و اندیشیدن. اگر کافکا متوجه مناسبت و ارتباط مردم نمیشد و این پرسش برایش مطرح نمیگشت که آیا و چگونه آدمها با هم ارتباط دارند، یا ارتباط آنها را در چه باید یافت، حتماً نمیتوانست بیندیشد و از جمله نتیجهی پرسش مربوط را بهصورت این داستان کوتاه درآورد. اما چرا کافکا نام این داستان را «برادرکشی» نهاده است؟ یعنی قاتل و مقتول برادر بودهاند، یا کافکا میخواهد در قتل یکی بهدست دیگری، که از قرار چون برادر بههم نزدیک بودهاند، ارتباط معماآمیز آدمها را ببیند؟ خود کافکا یا راوی به ایجاز اما به روشنی اشاره میکند که قاتل و مقتول سابقاً با هم دوست بودهاند، و همدم و همپیاله. آیا به این سبب کافکا نام این ماجرا را مجازاً «برادرکشی» گذاشته است؟ اما چنین تغییر مناسبتی از دوستی به دشمـی؛ سرانجام قتل یکی به دست دیگری، مسئلهی رابطهی آدمها را فقط بغرنجتر میسازد. بنابراین مسئله بودن رابطه میان آدمها نه تنها در اینجا پرسش ناظر بر آن را موجه مینماید، بلکه اساسیبودن پرسیـدن را قطعی میشناساند. این پرسشـها را طبعاً میتوان کرد و بهجستوجوی پاسخهایی برای آنها برآمد. اما پرسیدن، هر اندازه هم پیگیر باشد، الزاماً به پاسخی نمیرسد، در حالیکه بدون پرسیدن که خواه ناخواه به اندیشیدن منجر میگردد، یا در واقع خود منشأ اندیشیدن است، هرگز نمیتوان پاسخی یافت و گرهی گشود. بههرسان بغرنج برای کافکا از جمله در این داستان کوتاه رابطهی آدمها بوده که پرسش ناظر بر این رابطه را در او برانگیخته است.
کاربر مهمان
از شهرام ارشد نژاد بسیار ممنونم. امیدوارم همیشه خوش قلم باشد
مجید
با سلام در دنیای معاصر که عقل با آن پای چوبین و لنگانش حاکم بلا منازع در رفتار آدمیان گردیده است و فردگرایی و انزوا فضیلت شمرده میشود نباید از این ماجرا چندان تعجب کرد .....