ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

ترانه و مشکلات دوران کودکى

<p>شهرنوش پارسی&zwnj;پور - ترانه یک زن موفق در اجتماع است. او به&zwnj;عنوان یک روزنامه&zwnj;نگار از شهرت و موفقیت خوبى برخوردار است. اما البته همیشه چنین نبوده است. ترانه سال&zwnj;ها از نوعى حالت فلجى ذهنى رنج مى&zwnj;برد.</p> <!--break--> <p>دلیل این مسئله کابوس&zwnj;هاى بدى بود که ترانه دچارشان مى&zwnj;شد. در این کابوس&zwnj;ها اغلب خود را مقابل درى مى&zwnj;دید که مطمئن بود باید آن را باز کند. ترانه هر بار که در را باز مى&zwnj;کرد در برابر تاریکى قرار مى&zwnj;گرفت. تاریکى جلو مى&zwnj;آمد و ترانه را در خود مى&zwnj;پوشانید. ترانه خیس عرق و وحشت&zwnj;زده از خواب برمى&zwnj;خاست و براى مدتى قادر به حرکت نبود. بخشى از زندگى ترانه صرف مبارزه با این کابوس&zwnj;ها شده بود. او که از نوع انسان&zwnj;هاى کوشاست مى&zwnj;کوشید خود را از شر این کابوس&zwnj;ها نجات دهد. در راستاى همین تلاش و کوشش بود که عاقبت به نزد روانکاو رفت.<br /> &nbsp;</p> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20120818_Gozaresh_Ma_82_Parsipur.mp3"><img align="middle" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon_14.jpg" /></a></p> <p>&nbsp;</p> <p>نخستین دیدار&zwnj;ها با روانکاو چندان موفقیت&zwnj;آمیز نبود، اما کم&zwnj;کم دریچه امیدى پیدا شد. خواب&zwnj;هاى ترانه حالت نوینى پیدا کرد. در خواب&zwnj;هاى جدیدش خود را کودکى مى&zwnj;دید که در برابر در بسته&zwnj;اى ایستاده است و مى&zwnj;کوشد آن را باز کند. البته همچنان پشت در بسته با تاریکى برخورد مى&zwnj;کرد، اما این&zwnj;بار ترس و وحشت کمترى گریبانش را مى&zwnj;گرفت. روانکاو به این نتیجه رسیده بود که در کودکى او حادثه یا حوادثى رخ داده که باعث این کابوس&zwnj;هاى تلخ مى&zwnj;شود.<br /> &nbsp;</p> <p>در گفت&zwnj;وگو با روانکاو بود که ترانه ماجراهایى را به&zwnj;خاطر آورد. چهره زنى در خاطراتش پیدا شده بود که شباهت زیادى به پرستار دوران کودکى&zwnj;اش داشت. ترانه متوجه بود که از این زن بسیار وحشت دارد. بعد ناگهان به یاد آورد که چه بر سر او رفته است. در گفت&zwnj;وگو با مادرش به این نتیجه رسید که این زن در حد فاصل دو سالگى تا پنج سالگى&zwnj;اش، پرستارش بوده است.<br /> &nbsp;</p> <p>ترانه اکنون زن را به خاطر مى&zwnj;آورد. مستخدم خانه را هم به یاد مى&zwnj;آورد که بار&zwnj;ها این زن را در برابر او بوسیده بود. این حادثه همیشه در آشپزخانه رخ مى&zwnj;داد، بعد زن پرستار ترانه را بغل مى&zwnj;کرد و به پستوى پشت آشپزخانه مى&zwnj;برد که راهى به پاشیر داشت و در آنجا سکویى بود که پرستار ترانه را در آنجا مى&zwnj;نشاند و بعد در پستو را مى&zwnj;بست. ترانه در تاریکى محض قرار مى&zwnj;گرفت و علت آنکه هیچگاه گریه نمى&zwnj;کرد تهدید زن پرستار بود که هر بار به او مى&zwnj;گفت: &laquo;اگر گریه کنى مادر حوضى را خبر مى&zwnj;کنم که بیاید ترا بخورد.&raquo;<br /> &nbsp;</p> <p>ترانه ساکت و وحشت&zwnj;زده در پستوى تاریک مى&zwnj;نشست و به صداهاى بیرون گوش مى&zwnj;داد. صداى نفس نفس زن و گاهى کلمات گنگى که بعد&zwnj;ها ترانه متوجه شد صداى آن زن و یا مستخدم بوده است به گوشش مى&zwnj;رسید. ترس ترانه اما به اینجا خاتمه پیدا نمى&zwnj;کرد. مستخدم باز به ترانه هشدار مى&zwnj;داد که اگر با پدر و مادرش در این&zwnj;باره حرف بزند&zwnj;&zwnj; همان مادر حوضى کذایى را سراغ همه خواهد فرستاد. پس ترانه ساکت ماند و این سکوت همیشگى شد.</p> <p>&nbsp;</p> <p>اما ترانه از تاریکى به شدت وحشت داشت. کمتر شبى را به خاطر مى&zwnj;آورد که با ترس دست و پنجه نرم نکرده باشد. البته ترانه دختر یکى یک دانه خانواده بود و به شدت مورد علاقه و محبوب پدرش بود. همیشه بهترین اسباب&zwnj;بازى&zwnj;هاى بچگانه را در اختیار داشت و بهترین لباس&zwnj;ها را مى&zwnj;پوشید. بعد&zwnj;ها که به مدرسه رفت به یکى از بهترین شاگردان تبدیل شد. اما همیشه ترسو بود و از کابوس&zwnj;هاى گهگاهى رنج مى&zwnj;برد. آیا مى&zwnj;شود گفت همین خاطرات دوران کودکى بود که او را به سوى نخستین ازدواجش سوق داد؟</p> <blockquote> <p><img align="middle" alt="" height="143" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/parsipoursh.gif" width="196" />شهرنوش پارسی&zwnj;پور: همه ما از دوران کودکى خود رازهایى در ذهن داریم که از آن&zwnj;ها حرفى نمى&zwnj;زنیم. چه بسا که منشاء گرفتارى&zwnj;هاى ما همین رازهاى دوران کودکى باشد؛ رازهایى که روح ما را مى&zwnj;خورند و روان&zwnj;پریشمان مى&zwnj;کنند.&nbsp;</p> </blockquote> <p>ترانه با مردى ازدواج کرد که ظاهرى بسیار قوى داشت. مردى بود که مى&zwnj;شد به او تکیه کرد. اما دخترش که به&zwnj;دنیا آمد گرفتارى شروع شد. مرد هر شب دیر آمد و به&zwnj;زودى روشن شد با زنان دیگر ارتباط برقرار کرده است. علاوه بر آنکه به قمار هم آلوده بود.<br /> &nbsp;</p> <p>ترانه در بحث با مادر و پدرش همیشه مورد سرزنش آن&zwnj;ها قرار مى&zwnj;گرفت. گفت&zwnj;وگو از این بود که چرا بدون فکر و بدون مطالعه با نخستین خواستگارش ازدواج کرده است. این ازدواج پس از سه سال به جدایى انجامید، اما ترانه بی&zwnj;درنگ با مرد دوم ازدواج کرد. شوهر دوم نیز الکلى بود، علاوه بر آنکه اهل کار نیز نبود. نوعى داماد سر خانه بود و گرفتارى&zwnj;هاى زیادى براى او درست کرد. این ازدواج نیز پس از مدتى به جدایى منجر شد.<br /> &nbsp;</p> <p>بعد&zwnj;ها در گفت&zwnj;وگو با روانکاو به این مسئله پرداخته شد که چرا ترانه بدون فکر و تأمل دو بار ازدواج کرده است. هنگامى که منشاء کابوس&zwnj;هاى ترانه روشن شد براى روانکاو این پرسش مطرح شد که آیا از ترس نیست که ترانه خود را به آغوش مردانى پرتاب مى&zwnj;کند که حامل گرفتارى هاى زیادى هستند؟<br /> شاید از ترس تاریکى خواب&zwnj;هایش دچار این توهم بود که باید به طور حتم شوهرى داشته باشد. چون واقعیت این است که پس از چندین جلسه روان درمانى و کشف علت وحشت مدام ترانه، او موفق شد بر ترس خود از تاریکى غلبه کند.<br /> &nbsp;</p> <p>&nbsp;امروز ترانه تنها زندگى مى&zwnj;کند، در حالى که از دو ازدواج ناموفقش دو بچه دارد. او با دقت و وسواس بچه&zwnj;هایش را بزرگ مى&zwnj;کند. هرگز آن&zwnj;ها را تنها نمى&zwnj;گذارد. اما بى&zwnj;آنکه دست خودش باشد دوباره در جست&zwnj;وجوى شوهر سوم است.<br /> &nbsp;</p> <p>ترانه به آغوشى نیاز دارد که خود را در آن پنهان کند، و البته پیدا کردن چنین آغوشى پس از دو بار ازدواج کار بسیار سختى&zwnj;ست.<br /> &nbsp;</p> <p>جالب&zwnj;ترین مسئله این است که او هنوز نیز درباره شکنجه دوران کودکى&zwnj;اش با مادر و پدر خود حرفى نزده است. مى گوید نمى&zwnj;خواهد آن&zwnj;ها را اذیت بکند. به&zwnj;خاطر آورده است که چگونه در آن فضاى تاریک و ترسناک در خودش جمع مى&zwnj;شده و اغلب چشم&zwnj;هایش را مى&zwnj;بسته تا تاریکى را نبیند. این به&zwnj;راستى مهم است که کودکان دچار تجربه&zwnj;هایى مى&zwnj;شوند که پدر و مادر&zwnj;ها اغلب از آن&zwnj;ها چیزى نمى&zwnj;دانند. پرستار ترانه با&zwnj;&zwnj; همان مستخدم خانه ازدواج کرده بود و دوران شکنجه ترانه به پایان رسیده بود. اخیراً ترانه به&zwnj;&zwnj; همان خانه دوران کودکى رفت تا از پستوى ترسناک آن دیدار کند. آن&zwnj;ها این خانه را فروخته بودند و ترانه پس از گفت&zwnj;وگو با روانکاو به آن خانه رفته بود و از صاحبان جدید آن درخواست کرده بود تا به او اجازه دهند آن مکان را ببیند. آن&zwnj;ها با محبت این خواهش را پذیرفته بودند. ترانه وارد آشپزخانه شده بود. مى&zwnj;گفت پس از این همه سال باز با نزدیک شدن به پستو قلبش به شدت تپیده بود، اما موفق شده بود از پستو بازدید کند. پستو همچنان تاریک بود، اما ترانه با شهامت تا انتهاى پاشیر پائین رفته بود و مدتى آنجا ایستاده بود. اینک متوجه مى&zwnj;شد که راز ازدواج&zwnj;هاى شتاب&zwnj;زاده&zwnj;اش همین پاشیر لعنتى&zwnj;ست. احساس وحشت از تاریکى و جست&zwnj;وجوى یک آغوش گرم و پناه&zwnj;بخش موجب این ازدواج&zwnj;هاى پر دردسر شده بود.<br /> &nbsp;</p> <p>جالب است که خود ترانه &zwnj;گاه مجبور شده بچه&zwnj;هایش را تنها بگذارد. او البته پس از مرگ پدرش با مادرش زندگى مى&zwnj;کند و دو زن مراقب بچه&zwnj;ها هستند. اما همیشه ترانه این را مى&zwnj;گوید که بچه&zwnj;ها رازهاى بى&zwnj;شمارى در ذهن خود دارند که از آن&zwnj;ها گفت&zwnj;وگویى به میان نمى&zwnj;آورند. بر این پندارم که همه ما از دوران کودکى خود رازهایى در ذهن داریم که از آن&zwnj;ها حرفى نمى&zwnj;زنیم. چه بسا که منشاء گرفتارى&zwnj;هاى ما همین رازهاى دوران کودکى باشد؛ رازهایى که روح ما را مى&zwnj;خورند و روان&zwnj;پریشمان مى&zwnj;کنند.</p> <p>&nbsp;</p> <p>&nbsp;</p> <p>در همین زمینه:</p> <p><a href="#http://radiozamaneh.com/taxonomy/term/12211">برنامه رادیویی &laquo;با خانم نویسنده&raquo; در کتاب زمانه</a></p> <p><a href="#http://radiozamaneh.com/taxonomy/term/2271">برنامه&zwnj;های رادیویی شهرنوش پارسی&zwnj;پور در رادیو زمانه</a><br /> <a href="http://shahrnushparsipur.com/">وب&zwnj;سایت شهرنوش پارسی&zwnj;پور</a></p>

شهرنوش پارسی‌پور - ترانه یک زن موفق در اجتماع است. او به‌عنوان یک روزنامه‌نگار از شهرت و موفقیت خوبى برخوردار است. اما البته همیشه چنین نبوده است. ترانه سال‌ها از نوعى حالت فلجى ذهنى رنج مى‌برد.

دلیل این مسئله کابوس‌هاى بدى بود که ترانه دچارشان مى‌شد. در این کابوس‌ها اغلب خود را مقابل درى مى‌دید که مطمئن بود باید آن را باز کند. ترانه هر بار که در را باز مى‌کرد در برابر تاریکى قرار مى‌گرفت. تاریکى جلو مى‌آمد و ترانه را در خود مى‌پوشانید. ترانه خیس عرق و وحشت‌زده از خواب برمى‌خاست و براى مدتى قادر به حرکت نبود. بخشى از زندگى ترانه صرف مبارزه با این کابوس‌ها شده بود. او که از نوع انسان‌هاى کوشاست مى‌کوشید خود را از شر این کابوس‌ها نجات دهد. در راستاى همین تلاش و کوشش بود که عاقبت به نزد روانکاو رفت.
 

نخستین دیدار‌ها با روانکاو چندان موفقیت‌آمیز نبود، اما کم‌کم دریچه امیدى پیدا شد. خواب‌هاى ترانه حالت نوینى پیدا کرد. در خواب‌هاى جدیدش خود را کودکى مى‌دید که در برابر در بسته‌اى ایستاده است و مى‌کوشد آن را باز کند. البته همچنان پشت در بسته با تاریکى برخورد مى‌کرد، اما این‌بار ترس و وحشت کمترى گریبانش را مى‌گرفت. روانکاو به این نتیجه رسیده بود که در کودکى او حادثه یا حوادثى رخ داده که باعث این کابوس‌هاى تلخ مى‌شود.
 

در گفت‌وگو با روانکاو بود که ترانه ماجراهایى را به‌خاطر آورد. چهره زنى در خاطراتش پیدا شده بود که شباهت زیادى به پرستار دوران کودکى‌اش داشت. ترانه متوجه بود که از این زن بسیار وحشت دارد. بعد ناگهان به یاد آورد که چه بر سر او رفته است. در گفت‌وگو با مادرش به این نتیجه رسید که این زن در حد فاصل دو سالگى تا پنج سالگى‌اش، پرستارش بوده است.
 

ترانه اکنون زن را به خاطر مى‌آورد. مستخدم خانه را هم به یاد مى‌آورد که بار‌ها این زن را در برابر او بوسیده بود. این حادثه همیشه در آشپزخانه رخ مى‌داد، بعد زن پرستار ترانه را بغل مى‌کرد و به پستوى پشت آشپزخانه مى‌برد که راهى به پاشیر داشت و در آنجا سکویى بود که پرستار ترانه را در آنجا مى‌نشاند و بعد در پستو را مى‌بست. ترانه در تاریکى محض قرار مى‌گرفت و علت آنکه هیچگاه گریه نمى‌کرد تهدید زن پرستار بود که هر بار به او مى‌گفت: «اگر گریه کنى مادر حوضى را خبر مى‌کنم که بیاید ترا بخورد.»
 

ترانه ساکت و وحشت‌زده در پستوى تاریک مى‌نشست و به صداهاى بیرون گوش مى‌داد. صداى نفس نفس زن و گاهى کلمات گنگى که بعد‌ها ترانه متوجه شد صداى آن زن و یا مستخدم بوده است به گوشش مى‌رسید. ترس ترانه اما به اینجا خاتمه پیدا نمى‌کرد. مستخدم باز به ترانه هشدار مى‌داد که اگر با پدر و مادرش در این‌باره حرف بزند‌‌ همان مادر حوضى کذایى را سراغ همه خواهد فرستاد. پس ترانه ساکت ماند و این سکوت همیشگى شد.

اما ترانه از تاریکى به شدت وحشت داشت. کمتر شبى را به خاطر مى‌آورد که با ترس دست و پنجه نرم نکرده باشد. البته ترانه دختر یکى یک دانه خانواده بود و به شدت مورد علاقه و محبوب پدرش بود. همیشه بهترین اسباب‌بازى‌هاى بچگانه را در اختیار داشت و بهترین لباس‌ها را مى‌پوشید. بعد‌ها که به مدرسه رفت به یکى از بهترین شاگردان تبدیل شد. اما همیشه ترسو بود و از کابوس‌هاى گهگاهى رنج مى‌برد. آیا مى‌شود گفت همین خاطرات دوران کودکى بود که او را به سوى نخستین ازدواجش سوق داد؟

شهرنوش پارسی‌پور: همه ما از دوران کودکى خود رازهایى در ذهن داریم که از آن‌ها حرفى نمى‌زنیم. چه بسا که منشاء گرفتارى‌هاى ما همین رازهاى دوران کودکى باشد؛ رازهایى که روح ما را مى‌خورند و روان‌پریشمان مى‌کنند. 

ترانه با مردى ازدواج کرد که ظاهرى بسیار قوى داشت. مردى بود که مى‌شد به او تکیه کرد. اما دخترش که به‌دنیا آمد گرفتارى شروع شد. مرد هر شب دیر آمد و به‌زودى روشن شد با زنان دیگر ارتباط برقرار کرده است. علاوه بر آنکه به قمار هم آلوده بود.
 

ترانه در بحث با مادر و پدرش همیشه مورد سرزنش آن‌ها قرار مى‌گرفت. گفت‌وگو از این بود که چرا بدون فکر و بدون مطالعه با نخستین خواستگارش ازدواج کرده است. این ازدواج پس از سه سال به جدایى انجامید، اما ترانه بی‌درنگ با مرد دوم ازدواج کرد. شوهر دوم نیز الکلى بود، علاوه بر آنکه اهل کار نیز نبود. نوعى داماد سر خانه بود و گرفتارى‌هاى زیادى براى او درست کرد. این ازدواج نیز پس از مدتى به جدایى منجر شد.
 

بعد‌ها در گفت‌وگو با روانکاو به این مسئله پرداخته شد که چرا ترانه بدون فکر و تأمل دو بار ازدواج کرده است. هنگامى که منشاء کابوس‌هاى ترانه روشن شد براى روانکاو این پرسش مطرح شد که آیا از ترس نیست که ترانه خود را به آغوش مردانى پرتاب مى‌کند که حامل گرفتارى هاى زیادى هستند؟
شاید از ترس تاریکى خواب‌هایش دچار این توهم بود که باید به طور حتم شوهرى داشته باشد. چون واقعیت این است که پس از چندین جلسه روان درمانى و کشف علت وحشت مدام ترانه، او موفق شد بر ترس خود از تاریکى غلبه کند.
 

 امروز ترانه تنها زندگى مى‌کند، در حالى که از دو ازدواج ناموفقش دو بچه دارد. او با دقت و وسواس بچه‌هایش را بزرگ مى‌کند. هرگز آن‌ها را تنها نمى‌گذارد. اما بى‌آنکه دست خودش باشد دوباره در جست‌وجوى شوهر سوم است.
 

ترانه به آغوشى نیاز دارد که خود را در آن پنهان کند، و البته پیدا کردن چنین آغوشى پس از دو بار ازدواج کار بسیار سختى‌ست.
 

جالب‌ترین مسئله این است که او هنوز نیز درباره شکنجه دوران کودکى‌اش با مادر و پدر خود حرفى نزده است. مى گوید نمى‌خواهد آن‌ها را اذیت بکند. به‌خاطر آورده است که چگونه در آن فضاى تاریک و ترسناک در خودش جمع مى‌شده و اغلب چشم‌هایش را مى‌بسته تا تاریکى را نبیند. این به‌راستى مهم است که کودکان دچار تجربه‌هایى مى‌شوند که پدر و مادر‌ها اغلب از آن‌ها چیزى نمى‌دانند. پرستار ترانه با‌‌ همان مستخدم خانه ازدواج کرده بود و دوران شکنجه ترانه به پایان رسیده بود. اخیراً ترانه به‌‌ همان خانه دوران کودکى رفت تا از پستوى ترسناک آن دیدار کند. آن‌ها این خانه را فروخته بودند و ترانه پس از گفت‌وگو با روانکاو به آن خانه رفته بود و از صاحبان جدید آن درخواست کرده بود تا به او اجازه دهند آن مکان را ببیند. آن‌ها با محبت این خواهش را پذیرفته بودند. ترانه وارد آشپزخانه شده بود. مى‌گفت پس از این همه سال باز با نزدیک شدن به پستو قلبش به شدت تپیده بود، اما موفق شده بود از پستو بازدید کند. پستو همچنان تاریک بود، اما ترانه با شهامت تا انتهاى پاشیر پائین رفته بود و مدتى آنجا ایستاده بود. اینک متوجه مى‌شد که راز ازدواج‌هاى شتاب‌زاده‌اش همین پاشیر لعنتى‌ست. احساس وحشت از تاریکى و جست‌وجوى یک آغوش گرم و پناه‌بخش موجب این ازدواج‌هاى پر دردسر شده بود.
 

جالب است که خود ترانه ‌گاه مجبور شده بچه‌هایش را تنها بگذارد. او البته پس از مرگ پدرش با مادرش زندگى مى‌کند و دو زن مراقب بچه‌ها هستند. اما همیشه ترانه این را مى‌گوید که بچه‌ها رازهاى بى‌شمارى در ذهن خود دارند که از آن‌ها گفت‌وگویى به میان نمى‌آورند. بر این پندارم که همه ما از دوران کودکى خود رازهایى در ذهن داریم که از آن‌ها حرفى نمى‌زنیم. چه بسا که منشاء گرفتارى‌هاى ما همین رازهاى دوران کودکى باشد؛ رازهایى که روح ما را مى‌خورند و روان‌پریشمان مى‌کنند.

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • شهرزاد

    بعد از مدت ها دوباره سلام به شما بانوی ارجمند چقدر این برنامه های به ظاهر ساده اما عمیق شما برای جامعه ی ایرانی می تونه کمک باشه اما افسوس که گویا هنوز اکثریت جامعه در قاعده ی هرم مازلو یا نگه داشته شده اند یا مانده اند. به امید سلامتی شما و شنیدن برنامه های اینچنینی بیش از پیش از شما