ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

سهیلا، کودک عشق

<p>شهرنوش پارسی&zwnj;پور - سهیلا را در آمریکا ملاقات کردم. دخترى ساده و بسیار ساده&zwnj;پوش. شلوار و پیراهنى به تن داشت و اگر از پشت سر او را نگاه مى&zwnj;کردید به&zwnj;نظر مى&zwnj;آمد به پسرى نگاه مى&zwnj;کنید. یک&zwnj;بار در جریان گفت&zwnj;و&zwnj;گو&zwnj;ها از او پرسیدم آیا یک همجنس&zwnj;گراست؟ به شدت پاسخ منفى داد.</p> <!--break--> <p>سهیلا این&zwnj;طور لباس مى&zwnj;پوشد تا حتى&zwnj;الامکان خود را از خطر مزاحمت&zwnj;هاى خیابانى دور نگه دارد. سهیلا زندگى بسیار فقیرانه&zwnj;اى دارد، مى&zwnj;توان گفت که او عملاً کسى&zwnj;ست که در کنار خیابان زندگى مى&zwnj;کند. البته جایى براى خوابیدن دارد، اما از راه روزنامه&zwnj;فروشى امرار معاش مى&zwnj;کند. او کارش را در ساعت هفت صبح آغاز مى&zwnj;کند و در مکان&zwnj;هایى مى&zwnj;ایستد که مردم زیادى از آنجا عبور مى&zwnj;کنند. سهیلا از دانشگاه تهران لیسانس دارد و علاوه بر آن دو جلد کتاب نوشته است، اما در جریان مهاجرت و بى&zwnj;پولى&zwnj;هاى ناشى از آن عاقبت به روزنامه&zwnj;فروشى تن داده است. پدر و مادر او هردو بسیار ثروتمند هستند؛ آنقدر ثروتمند که اگر چرخ زمانه به&zwnj;درستى چرخیده بود سهیلا هرگز نیازى به کار کردن نداشت. او در حالى&zwnj;که چشمانش را به من دوخته است مى&zwnj;گوید: من فرزند عشق هستم.</p> <p>&nbsp;</p> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20120908_Shahrnush_Gozaareshe_Zendegie_Ma_85.mp3"><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon_14.jpg" style="width: 273px; height: 31px;" /></a></p> <p>&nbsp;</p> <p>درست است. او فرزند عشق است. حادثه در یکى از شهرهاى بزرگ ایران رخ داده است. خانه دو خانواده ثروتمند در کنار یکدیگر قرار دارد. مادر سهیلا دلبسته پدر او شده که در همسایگى&zwnj;اش زندگى مى&zwnj;کند. ارتباط عاشقانه پسر و دختر آغاز مى&zwnj;شود و در ادامه راه دختر از پسر بار برمى&zwnj;دارد. اما مرد جوان تحمل بچه ناخواسته را ندارد. در تمام طول ماه&zwnj;هاى نخست باردارى تلاش دختر براى آنکه به عقد پسر درآید بى&zwnj;نتیجه باقى مى&zwnj;ماند. پس دختر بى&zwnj;آنکه بگذارد کسى از وجود بچه در شکم او مطلع شود به فرانسه و سپس به انگلستان مى&zwnj;رود. بچه را در انگلستان به دنیا مى&zwnj;آورد و در&zwnj;&zwnj; همان&zwnj;جا براى او شناسنامه مى&zwnj;گیرد. اما مجبور است به ایران بازگردد. بچه را برمى&zwnj;دارد و به ایران باز مى&zwnj;گردد و پیش از آنکه به خانه برود او را به پرورشگاهى مى&zwnj;سپارد. مسئله حالت پیچیده&zwnj;اى به خود گرفته. مرد عاقبت به ازدواج ناخواسته رضایت مى&zwnj;دهد و پدر و مادر سهیلا با یکدیگر ازدواج مى&zwnj;کنند. بچه را از پرورشگاه مى&zwnj;آورند. اما عمر این رابطه بسیار کوتاه است. پدر سهیلا با زن دیگرى ارتباط برقرار کرده است، مادر سهیلا که طاقتش تمام شده است با حالتى عصبى و دل&zwnj;رنجیده خانه شوهر را ترک مى&zwnj;کند. پدر با&zwnj;&zwnj; همان زن ازدواج مى&zwnj;کند و سهیلاى سه چهار ساله به معنى واقعى کلمه در خانه پدر مى&zwnj;پلکد. شش ساله است که نخستین فرزند پدر و زن پدرش به دنیا مى&zwnj;آید. نه پدر تحمل او را دارد و نه مادر. سهیلا را به یک پانسیون خارجى که در شهر فعال است مى&zwnj;سپارند. سهیلا مى&zwnj;گوید مرا به پانسیون بردند و هنگامى که رفتند حتى با من خداحافظى نکردند.</p> <p>&nbsp;</p> <blockquote> <p><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/shahparss02.jpg" style="width: 196px; height: 294px;" />سهیلاى رنجیده&zwnj;خاطر و تنها که هرگز محبت پدر و مادر را به خود ندیده مدت کوتاهى معتاد مى&zwnj;شود.</p> </blockquote> <p>سهیلا ۱۰ سال در پانسیون مى&zwnj;ماند. در این فاصله مادر سهیلا نیز شوهر مى&zwnj;کند و صاحب بچه&zwnj;هایى مى&zwnj;شود. افراد کمى در پانسیون به دیدار سهیلا مى&zwnj;روند. عموى او یکى از این افراد است. هیچکس جز خواهران راهبه که پانسیون را اداره مى&zwnj;کنند نگران سهیلا نیست. عاقبت شانزده ساله است که پدر تصمیم مى&zwnj;گیرد او را به خانه برگرداند، اما کاش این&zwnj;کار را نمى&zwnj;کرد، چون تمام وقت خود را صرف عیب&zwnj;جویى و ایراد گرفتن از سهیلا مى&zwnj;کند. حتى هنگامى که سهیلا در کنکور دانشگاه با معدل بسیار عالى قبول مى&zwnj;شود، باز همچنان از او ایراد مى&zwnj;گیرد. او در زمان حیاتش تمام ثروت خود را میان زن و فرزندانى که از او دارد تقسیم مى&zwnj;کند و هیچ حقى براى سهیلا قائل نیست.</p> <p>&nbsp;</p> <p>سهیلاى رنجیده&zwnj;خاطر و تنها که هرگز محبت پدر و مادر را به خود ندیده مدت کوتاهى معتاد مى&zwnj;شود. این مسئله&nbsp; پدر را از او بیشتر دور مى&zwnj;کند. سهیلا دانشگاه را که تمام مى&zwnj;کند، دست به کارهاى مختلفى مى&zwnj;زند و&zwnj;&zwnj; همان&zwnj;طور که نوشتم مدتى با غول اعتیاد دست و پنجه نرم مى&zwnj;کند. اما از آنجایى که جنم شریفى دارد موفق مى&zwnj;شود از این میدان بلاخیز بیرون بیاید.</p> <p>&nbsp;</p> <p>نخستین کتاب او رساله دانشگاهى&zwnj;اش است. کتاب جالبى&zwnj;ست در زمینه مسائلى که در آینده در ایران بسیار اهمیت پیدا خواهد کرد. از آنجایى که به فردوسى علاقه ویژه&zwnj;اى دارد کتاب دیگرى در این زمینه مى&zwnj;نویسد. اما حالا نه دیگر امکان ادامه تحصیل دارد و نه قادر است در ایران زندگى کند. از طریقى شنیده است که مادرش او را در انگلستان به&zwnj;دنیا آورده. به&zwnj;زحمت با مادر تماس مى&zwnj;گیرد. این تماس براى مادر که درباره او با شوهر جدیدش حرف نزده بسیار سخت است. زن از این وحشت دارد که وجود سهیلا زندگى خانوادگى جدید او را از هم بپاشد. اما سهیلا روشن مى&zwnj;کند که تنها یک خواسته دارد و آن هم این است که مادرش اسناد مربوط به تولد او را در اختیارش بگذارد. مادر فداکار عاقبت رضایت مى&zwnj;دهد این&zwnj;کار را بکند. سهیلا با این اسناد به سفارت انگلستان در تهران مى&zwnj;رود و موفق مى&zwnj;شود تابعیت انگلستان را به&zwnj;دست آورد. پس پاسپورت انگلیسى مى&zwnj;گیرد. اما هدف نهایى او آمریکاست. او مى خواهد تا جایى که مى&zwnj;تواند از ایران دور شود. البته او ایران را دوست دارد. دلیلش هم همین عشقى&zwnj;ست که به فردوسى دارد. در عین حال رساله پایان تحصیلى او نیز در ارتباط گسترده&zwnj;اى با علائق او نسبت به ایران قرار دارد، اما دوران تلخ زندگى در پانسیون و بعد&zwnj;ها خانه پدر که پر از تحقیر و اذیت و آزار بوده است او را از نظر ذهنى از ایران دور کرده است. پس سهیلا به آمریکا مى&zwnj;رود، اما البته اجازه کار ندارد. نه پدر و نه مادر هیچ&zwnj;کدام هرگز پولى در اختیار او نمى&zwnj;گذارند. پس سهیلا شروع به فروختن روزنامه&zwnj;هاى افراد بى&zwnj;خانمان مى&zwnj;کند. او زمان درازى&zwnj;ست که به این کار اشتتغال دارد. اطلاعات او در زمینه کامپیو&zwnj;تر بسیار گسترده است. اگر اجازه اقامت آمریکا را داشت مى&zwnj;توانست کارهاى بسیار خوبى به انجام برساند، اما بدون اجازه کار این مسئله امکان&zwnj;ناپذیر است.</p> <p>&nbsp;</p> <p>اخیراً به دلیل بى&zwnj;پولى شدید با مادرش که در ناحیه&zwnj;اى از آمریکا زندگى مى&zwnj;کند تماس گرفت. مادر از تماس او بسیار خشمگین شد و به&zwnj;صراحت گفت که نمى&zwnj;خواهد ارتباطش با شوهرش شکراب شود. سهیلا با متانت و خجالت&zwnj;زده براى مادر بازگو کرد که از نظر مالى در شرایط بسیار بدى به&zwnj;سر مى&zwnj;برد. مادر مهربان به او توصیه کرد که براى به&zwnj;دست آوردن آرامش به خانقاه برود. سپس نشانى او را گرفت و عاقبت پس از مدت&zwnj;ها تأخیر مبلغ ۵۰۰ دلار برایش ارسال کرد. حالا ماه&zwnj;ها از آن زمان مى&zwnj;گذرد و مادر دیگر به او تلفن نکرده و رسماً اعلام کرده است که سهیلا حق ندارد به او تلفن کند.</p> <p>&nbsp;</p> <p>شاید قدیمى&zwnj;ها حق داشتند که مى&zwnj;گفتند ازدواج حتماً باید با تشریفات رسمى انجام شود. ظاهراً بخشى از مردم براى آنکه در زندگی احساس مسئولیت کنند باید رسماً متعهد باشند. زندگى سهیلا میان یک پدر بى&zwnj;عاطفه و یک مادر بى&zwnj;فکر و مسئولیت سوخته است، اما با شناختى که از او دارم مطمئن هستم که عاقبت گلیم خود را از آب بیرون خواهد کشید و قایق خود را در این دریاى توفانى به ساحل امنى خواهد رساند. دلیل این امر این است که سهیلا در قلب و روح خود انسان بسیار شریفى&zwnj;ست. او با صبورى و بدون احساس گله و شکایت وضعیتش را پذیرا شده است. حالا اگر من بگویم که خانواده پدرى و مادرى او چه کسانى هستند شما بسیار متعجب خواهید شد. هردو خانواده چنان معروف هستند که همه مردم ایران آن&zwnj;ها را مى&zwnj;شناسند. اما دریغ از کوچک&zwnj;ترین احساس مسئولیتى که لازمه حضور انسانى&zwnj;ست. نمى&zwnj;دانم چرا احساسى به من مى&zwnj;گوید که سهیلا عاقبت کارى خواهد کرد کارستان و روى پاهایش خواهد ایستاد بى&zwnj;آنکه دیگر نگاهى به پشت سرش بکند.<br /> &nbsp;</p> <p>&nbsp;</p> <p>در همین زمینه:</p> <p><a href="#http://radiozamaneh.com/taxonomy/term/12211">مجموعه &quot;با خانم نویسنده&quot; در رادیو زمانه</a></p> <p><a href="#http://radiozamaneh.com/taxonomy/term/2271">برنامه&zwnj;های رادیویی شهرنوش پارسی&zwnj;پور در رادیو زمانه</a><br /> <a href="http://shahrnushparsipur.com/">وب&zwnj;سایت شهرنوش پارسی&zwnj;پور</a></p>

شهرنوش پارسی‌پور - سهیلا را در آمریکا ملاقات کردم. دخترى ساده و بسیار ساده‌پوش. شلوار و پیراهنى به تن داشت و اگر از پشت سر او را نگاه مى‌کردید به‌نظر مى‌آمد به پسرى نگاه مى‌کنید. یک‌بار در جریان گفت‌و‌گو‌ها از او پرسیدم آیا یک همجنس‌گراست؟ به شدت پاسخ منفى داد.

سهیلا این‌طور لباس مى‌پوشد تا حتى‌الامکان خود را از خطر مزاحمت‌هاى خیابانى دور نگه دارد. سهیلا زندگى بسیار فقیرانه‌اى دارد، مى‌توان گفت که او عملاً کسى‌ست که در کنار خیابان زندگى مى‌کند. البته جایى براى خوابیدن دارد، اما از راه روزنامه‌فروشى امرار معاش مى‌کند. او کارش را در ساعت هفت صبح آغاز مى‌کند و در مکان‌هایى مى‌ایستد که مردم زیادى از آنجا عبور مى‌کنند. سهیلا از دانشگاه تهران لیسانس دارد و علاوه بر آن دو جلد کتاب نوشته است، اما در جریان مهاجرت و بى‌پولى‌هاى ناشى از آن عاقبت به روزنامه‌فروشى تن داده است. پدر و مادر او هردو بسیار ثروتمند هستند؛ آنقدر ثروتمند که اگر چرخ زمانه به‌درستى چرخیده بود سهیلا هرگز نیازى به کار کردن نداشت. او در حالى‌که چشمانش را به من دوخته است مى‌گوید: من فرزند عشق هستم.

درست است. او فرزند عشق است. حادثه در یکى از شهرهاى بزرگ ایران رخ داده است. خانه دو خانواده ثروتمند در کنار یکدیگر قرار دارد. مادر سهیلا دلبسته پدر او شده که در همسایگى‌اش زندگى مى‌کند. ارتباط عاشقانه پسر و دختر آغاز مى‌شود و در ادامه راه دختر از پسر بار برمى‌دارد. اما مرد جوان تحمل بچه ناخواسته را ندارد. در تمام طول ماه‌هاى نخست باردارى تلاش دختر براى آنکه به عقد پسر درآید بى‌نتیجه باقى مى‌ماند. پس دختر بى‌آنکه بگذارد کسى از وجود بچه در شکم او مطلع شود به فرانسه و سپس به انگلستان مى‌رود. بچه را در انگلستان به دنیا مى‌آورد و در‌‌ همان‌جا براى او شناسنامه مى‌گیرد. اما مجبور است به ایران بازگردد. بچه را برمى‌دارد و به ایران باز مى‌گردد و پیش از آنکه به خانه برود او را به پرورشگاهى مى‌سپارد. مسئله حالت پیچیده‌اى به خود گرفته. مرد عاقبت به ازدواج ناخواسته رضایت مى‌دهد و پدر و مادر سهیلا با یکدیگر ازدواج مى‌کنند. بچه را از پرورشگاه مى‌آورند. اما عمر این رابطه بسیار کوتاه است. پدر سهیلا با زن دیگرى ارتباط برقرار کرده است، مادر سهیلا که طاقتش تمام شده است با حالتى عصبى و دل‌رنجیده خانه شوهر را ترک مى‌کند. پدر با‌‌ همان زن ازدواج مى‌کند و سهیلاى سه چهار ساله به معنى واقعى کلمه در خانه پدر مى‌پلکد. شش ساله است که نخستین فرزند پدر و زن پدرش به دنیا مى‌آید. نه پدر تحمل او را دارد و نه مادر. سهیلا را به یک پانسیون خارجى که در شهر فعال است مى‌سپارند. سهیلا مى‌گوید مرا به پانسیون بردند و هنگامى که رفتند حتى با من خداحافظى نکردند.

سهیلاى رنجیده‌خاطر و تنها که هرگز محبت پدر و مادر را به خود ندیده مدت کوتاهى معتاد مى‌شود.

سهیلا ۱۰ سال در پانسیون مى‌ماند. در این فاصله مادر سهیلا نیز شوهر مى‌کند و صاحب بچه‌هایى مى‌شود. افراد کمى در پانسیون به دیدار سهیلا مى‌روند. عموى او یکى از این افراد است. هیچکس جز خواهران راهبه که پانسیون را اداره مى‌کنند نگران سهیلا نیست. عاقبت شانزده ساله است که پدر تصمیم مى‌گیرد او را به خانه برگرداند، اما کاش این‌کار را نمى‌کرد، چون تمام وقت خود را صرف عیب‌جویى و ایراد گرفتن از سهیلا مى‌کند. حتى هنگامى که سهیلا در کنکور دانشگاه با معدل بسیار عالى قبول مى‌شود، باز همچنان از او ایراد مى‌گیرد. او در زمان حیاتش تمام ثروت خود را میان زن و فرزندانى که از او دارد تقسیم مى‌کند و هیچ حقى براى سهیلا قائل نیست.

سهیلاى رنجیده‌خاطر و تنها که هرگز محبت پدر و مادر را به خود ندیده مدت کوتاهى معتاد مى‌شود. این مسئله  پدر را از او بیشتر دور مى‌کند. سهیلا دانشگاه را که تمام مى‌کند، دست به کارهاى مختلفى مى‌زند و‌‌ همان‌طور که نوشتم مدتى با غول اعتیاد دست و پنجه نرم مى‌کند. اما از آنجایى که جنم شریفى دارد موفق مى‌شود از این میدان بلاخیز بیرون بیاید.

نخستین کتاب او رساله دانشگاهى‌اش است. کتاب جالبى‌ست در زمینه مسائلى که در آینده در ایران بسیار اهمیت پیدا خواهد کرد. از آنجایى که به فردوسى علاقه ویژه‌اى دارد کتاب دیگرى در این زمینه مى‌نویسد. اما حالا نه دیگر امکان ادامه تحصیل دارد و نه قادر است در ایران زندگى کند. از طریقى شنیده است که مادرش او را در انگلستان به‌دنیا آورده. به‌زحمت با مادر تماس مى‌گیرد. این تماس براى مادر که درباره او با شوهر جدیدش حرف نزده بسیار سخت است. زن از این وحشت دارد که وجود سهیلا زندگى خانوادگى جدید او را از هم بپاشد. اما سهیلا روشن مى‌کند که تنها یک خواسته دارد و آن هم این است که مادرش اسناد مربوط به تولد او را در اختیارش بگذارد. مادر فداکار عاقبت رضایت مى‌دهد این‌کار را بکند. سهیلا با این اسناد به سفارت انگلستان در تهران مى‌رود و موفق مى‌شود تابعیت انگلستان را به‌دست آورد. پس پاسپورت انگلیسى مى‌گیرد. اما هدف نهایى او آمریکاست. او مى خواهد تا جایى که مى‌تواند از ایران دور شود. البته او ایران را دوست دارد. دلیلش هم همین عشقى‌ست که به فردوسى دارد. در عین حال رساله پایان تحصیلى او نیز در ارتباط گسترده‌اى با علائق او نسبت به ایران قرار دارد، اما دوران تلخ زندگى در پانسیون و بعد‌ها خانه پدر که پر از تحقیر و اذیت و آزار بوده است او را از نظر ذهنى از ایران دور کرده است. پس سهیلا به آمریکا مى‌رود، اما البته اجازه کار ندارد. نه پدر و نه مادر هیچ‌کدام هرگز پولى در اختیار او نمى‌گذارند. پس سهیلا شروع به فروختن روزنامه‌هاى افراد بى‌خانمان مى‌کند. او زمان درازى‌ست که به این کار اشتتغال دارد. اطلاعات او در زمینه کامپیو‌تر بسیار گسترده است. اگر اجازه اقامت آمریکا را داشت مى‌توانست کارهاى بسیار خوبى به انجام برساند، اما بدون اجازه کار این مسئله امکان‌ناپذیر است.

اخیراً به دلیل بى‌پولى شدید با مادرش که در ناحیه‌اى از آمریکا زندگى مى‌کند تماس گرفت. مادر از تماس او بسیار خشمگین شد و به‌صراحت گفت که نمى‌خواهد ارتباطش با شوهرش شکراب شود. سهیلا با متانت و خجالت‌زده براى مادر بازگو کرد که از نظر مالى در شرایط بسیار بدى به‌سر مى‌برد. مادر مهربان به او توصیه کرد که براى به‌دست آوردن آرامش به خانقاه برود. سپس نشانى او را گرفت و عاقبت پس از مدت‌ها تأخیر مبلغ ۵۰۰ دلار برایش ارسال کرد. حالا ماه‌ها از آن زمان مى‌گذرد و مادر دیگر به او تلفن نکرده و رسماً اعلام کرده است که سهیلا حق ندارد به او تلفن کند.

شاید قدیمى‌ها حق داشتند که مى‌گفتند ازدواج حتماً باید با تشریفات رسمى انجام شود. ظاهراً بخشى از مردم براى آنکه در زندگی احساس مسئولیت کنند باید رسماً متعهد باشند. زندگى سهیلا میان یک پدر بى‌عاطفه و یک مادر بى‌فکر و مسئولیت سوخته است، اما با شناختى که از او دارم مطمئن هستم که عاقبت گلیم خود را از آب بیرون خواهد کشید و قایق خود را در این دریاى توفانى به ساحل امنى خواهد رساند. دلیل این امر این است که سهیلا در قلب و روح خود انسان بسیار شریفى‌ست. او با صبورى و بدون احساس گله و شکایت وضعیتش را پذیرا شده است. حالا اگر من بگویم که خانواده پدرى و مادرى او چه کسانى هستند شما بسیار متعجب خواهید شد. هردو خانواده چنان معروف هستند که همه مردم ایران آن‌ها را مى‌شناسند. اما دریغ از کوچک‌ترین احساس مسئولیتى که لازمه حضور انسانى‌ست. نمى‌دانم چرا احساسى به من مى‌گوید که سهیلا عاقبت کارى خواهد کرد کارستان و روى پاهایش خواهد ایستاد بى‌آنکه دیگر نگاهى به پشت سرش بکند.
 

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • شیندال

    <p>**** من سالها پیش کتابی از شما خواندم و خیلی تحت تاثیر نوشته هایتان قرار گرفتم. شاید به نوعی جزو معدود رمان های به زبان فارسی بود که سیر ظلم و ستم های به زنان را به زیبا ترین شکل بیان کرده بود. اما متاسفانه هر چه بیشتر نوشته های جدیدتان را میخوانم بیشتر مایوس میشوم.</p>

  • حبیبه

    خانم پارسی پورباعرض پوزش به خاطرمزاحمت های مکرر.فقط نگفتیدسهیلادرحال حاضرچندسال داره؟

  • حبیبه

    خانم پارسی پوربرای شماامکانش هست که به سهیلاعزیزکمک کنیدباورکنیدازلحظه ای که ماجرای سهیلاراشنیدم خیلی غصه خوردم باوجوداینکه وضعیت خودم بهترازاونیست ولی حداقل مادروخانواده ای دارم که حامی وپشتیبانم هستندخیلی دوست داشتم کاری ازدستم برمی آمدوبرایش انجام می دادم ولی نه امکان مالیش ودارم ونه امکان جغرافیایی چون من ساکن ایرانم .به قول فروغ فرخزادکه درجایی ازشعرهاش میگه:"من زاده ی یک شام لذت بارم "واین مساله درباره ی خیلی هاازجمله سهیلاجان صدق می کنه.عشق وحالش وپدرومادره بردن بدبختی هاش مال سهیلاشده ازتون خواهش می کنم به هرشکل که براتون امکانش هست بهش کمک کنید. ازشماممنونم

  • حبیبه

    باسلام و وقت بخیر به شما خانم پارسی پور واقعاازشماممنونم بابت زحمات شماونیزروایت زمانه.ولی بعدازشنیدن و خواندن این بخش ازبرنامه ی شماتاچندروزحالم گرفته است ودرواقع باشخصیت موردنظر همذات پنداری می کنم چون خودم کودکی ونوجوانی وحتی جوانی خوبی نداشتم وبسیارتاثیرگذاربودندبرزندگی من اکثراتفاقاتی که درروایت زمانه می شنوم و می خوانم برای خودم اتفاق افتاده وبرایم تداعی کننده ی گذشته های خودم هست خیلی دوست داشتم روایت زندگیم رو,برای شمابازگو می کردم موفق وسلامت باشید

  • مجید

    به تعبیری زندگی یک انسان دو قسمت دارد یک قسمت چیزهائی که دیگران به او دادند یاندادند و قسمت دیگر چیزهائی که خودش بدست آورد و جیزهائی که بدست نیاورد .و انسان نهایتا موجودی تنهاست و آثار قلم های حکاکی بر جسم و جان او بیشتر از قلم های نقاشی باقی می ماند این خانم بسیار موفق و با شهامت و شریف بوده که از پس این همه مشکلات سرپا ایستاده و به زندگی ادامه میدهد. یک درخت تناور گردوی بسیار زیبا در بهاران ده ها زمستان سرد بی برگی را از سرگذرانده است....

  • کاربر مهمان

    چرا خانم پارسی پور اینقدر کلیشه ای به همجنسگرایی نگاه می کنند. یعنی چه که: "سهیلا را در آمریکا ملاقات کردم. دخترى ساده و بسیار ساده‌پوش. شلوار و پیراهنى به تن داشت و اگر از پشت سر او را نگاه مى‌کردید به‌نظر مى‌آمد به پسرى نگاه مى‌کنید. یک‌بار در جریان گفت‌و‌گو‌ها از او پرسیدم آیا یک همجنس‌گراست؟ به شدت پاسخ منفى داد." مگر مثلا اگر زنی طبق کلیشه های زنانه جامعه لباس نپوشد یا بپوشد ربطی به گرایش جنسی او دارد؟ نویسنده طوری این ماجرا را نوشته که یک هموفوبیای پنهان در آن دیده می شود

  • کاربر مهمان

    به اصطلاح "پدر و مادری" که شما توصیف کردید (که البته نامیدن اونها به عنوان پدر و مادر جفاست در حق پدر و مادرهای واقعی) اگه ازدواجی با تشریفات در حد خاندان سلطنتی انگلستان هم می کردند به احتمال زیاد عاقبت کار همین می شد.

  • کاربر مهمان

    ممنون که خوب مینویسید نمیدونم چه نفرینی شایستیه اون مادری هست که برای اینکه یک مرد رو به چنگ بیاره ، ازش بچه دار میشه. من به اون مرد حق میدم که در ابتدا با مادر سهیلا ازدواج نکرد. ولی به بقیه بی رحمی هاش حق نمیدم. ولی گناه اول و بزرگترین گناه، گناه مادر بود. خیلی آزرده شدم از داستان تلخ سهیلا . ولی صمیمانه امیدوارم روزی از شما بخونم که سهیلا خودش رو جم و جور کرده ، به کوری چشم مادر و پدرش ، و سربلند و موفق تر هستش. به نظر من ، اون ، همین الان هم سربلند و موفق هستش. همین که با این وضیت تونسته از شر مخدر خلاص بشه و خودش با شرافت زندگی کنه ، یعنی از خیلی از ما ها موفق تر هستش. درود.

  • کاربر مهمان شهرنوش پارسی پور

    آقا یا خانم شیندال بسیار خوب بود اگر دلیل مایوس شدن خود را بیان می کردید. این طور کلی گویی چیزی را روشن نمی کند. شهرنوش

  • کاربر مهمان

    البته هیچکس حق قضاوت در مورد دیگران را ندارد ولی من اگر جای سهیلا جان بودم حتما میرفتم انگلستان . چون وضعیت رفاه وی در آنجا بسیار بهتر خواهد بود . آنجا امکان ادامه تحصیل خواهد داشت و شاید بتواند روزی با وضعیت بهتری به امریکا برگردد. این همه اشتیاق برای آمدن به امریکا برای این زندگی بود؟