خیانتکار یا قربانی؟
<p>حمید رضایی - «نمی‌دانم. بعضی زود ازدواج کرده‌اند و فکر می‌کنند جوانی نکرده‌اند. بعضی در رابطه جنسی با همسر خود خوب ارضا نمی‌شوند. بعضی دنبال انتقام‌گیری هستند چون شوهرشان آن‌ها را می‌زند یا به آن‌ها خیانت کرده است. اکثر آن‌ها هم مشکل مالی دارند. این دو سال خیلی بیکاری زیاد شده. نه اینکه فاحشه (تن فروش) باشند. نه. اینکه وقتی مرد خانه بیکار است مدام در خانه جنگ و دعواست، خسته می‌شوند. فرار می‌کنند به کسی یا جایی که چند ساعت اعصاب راحتی داشته باشند و کمی لذت ببرند. دنبال مهربانی هستند. دنبال راه نجات. دنبال امید برای زندگی. یا دنبال زمان خوشی که بتوانند مشکلاتشان را فراموش کنند. بعضی هم دنبال پشتوانه‌ یا حامی برای طلاق گرفتن.»</p> <!--break--> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">این، پاسخ یک جوان ایرانی به این پرسش است: «زنان متاهل از برقراری رابطه (عاطفی یا جنسی) با افرادی به جز همسران خود به دنبال چه هستند؟». (این گفت‌وگو <a href="#http://radiozamaneh.com/society/khiyaban/2012/09/06/19305"><strong>در این آدرس</strong></a> روی سایت رادیو زمانه قرار دارد.)</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><span dir="LTR">***</span></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">هم صحبت شدن با این زنان دشوار است. شاید من قادر به برقراری ارتباط با آن‌ها نیستم، شاید به دلیل اینکه زن نیستم و فکر می‌کنند قادر به درک آن‌ها نیستم تن به گفت‌وگو نمی‌دهند. یا شاید به دلیل تبعات قانونی و دینی سنگین برای این عمل محافظه کاری می‌کنند، اما در صحبت با فردی که با او مصاحبه کرده‌ام با این ادعا مواجه شده‌ام که زنان متاهلی که وارد روابط عاطفی یا جنسی با افرادی به جز همسران خود می‌شوند آنقدر دل پری از روزگار دارند که خود مایل هستند سفره دلشان را باز کنند و درد و دل کنند. بنابراین از‌‌ همان فردی که قبلاً با او به گفت‌وگو نشسته‌ام خواهش کردم تا امکان گفت‌وگو با چند تن از این زنان را مهیا کند. با عده‌ای از آن‌ها رو در رو صحبت کردم و با بعضی دیگر تنها از طریق تلفن اطلاعاتی کسب کردم.</p> <p dir="RTL"> </p> <blockquote> <p dir="RTL"><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/adulterywomeniniran1.jpg" style="width: 180px; height: 242px; " /></p> <p dir="RTL">حمید رضایی: وقتی از کلمه «خیانت» استفاده می‌شود پیشاپیش قضاوتی صورت گرفته و فرد «خیانتکار» محکوم شده است. <span style="font-size:10px;">(نقاشی: سالوادور دالی)</span></p> </blockquote> <p dir="RTL">خیانت کلمه مناسبی برای استفاده از سوی یک ناظر بی‌طرف نیست. وقتی از این کلمه استفاده می‌شود پیشاپیش قضاوتی صورت گرفته و فرد «خیانتکار» محکوم شده است. کلمه خیانت در جامعه ما بار منفی زیادی دارد، اما این زنان خود آن را به کار می‌برند.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">اکثر زنانی که با آن‌ها صحبت کردم در ابتدا با خیانت شوهران‌شان ساخته‌اند و چشمپوشی کرده‌اند. سعی کرده‌اند آنان را اصلاح کنند و با قهر کردن سعی در فشار آوردن به آن‌ها داشته‌اند. تلاش کرده‌اند تا شوهرانشان را کنترل کنند «تا این عادت را از سرشان بیرون کنند»، اما هنگامی که دیده‌اند این مردان همچنان به رفتار خود ادامه می‌دهند، برای «انتقام گرفتن» یا پیدا کردن مردی که آن‌ها را «دوست داشته باشد» وارد رابطه‌های عاطفی و جنسی با افراد دیگری به جز همسران خود شده‌اند. از آنجایی که مردان دیگری نیز که با آنان ارتباط می‌گیرند این زنان را برای چیزی جز «لذت» و «تفریح» نمی‌خواهند در اثر تکرار «تجربه» ارتباط با دیگر مردان و قطع شدن پی در پی رابطه‌هایشان کم کم تبدیل به زنانی می‌شوند از جنس‌‌ همان مردانی که خود قربانی آن‌ها بوده‌اند.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>حکایت اول:</strong> <strong>خیانت در برابر خیانت</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">«ن»، زنی است ۲۸ ساله که گرچه ظاهرش نشان نمی‌دهد، اما در آشپزخانه یک اداره کار می‌کند. از او می‌پرسم: <strong>در چه سنی ازدواج کردید؟ می‌گوید:</strong> در ۲۱ سالگی</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>همسرتان را قبلاً می‌شناختید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- بله. از اقوام بود. پسر عمویم</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"> <strong>شما را مجبور به ازدواج کردند؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- نه. راضی بودم.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>پس چرا الآن با فرد دیگری رابطه دارید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <blockquote> <p dir="RTL"><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/orgasmwomeniniran.jpg" style="width: 180px; height: 142px; " /></p> <p dir="RTL">حس اینکه دارم‌‌ همان کاری را با شوهرم می‌کنم که او هم با من می‌کند، لذت‌بخش بود. <span style="font-size:10px;">(تصویر: kuasar)</span></p> </blockquote> <p dir="RTL">- شنیده بودم که قبلاً کارهایی کرده است، اما قسم خورد که بعد از ازدواج دست بر می‌دارد و پاک زندگی می‌کند. تا مدتی همه چیز خوب بود، اما کم‌کم متوجه شدم پنهانکاری می‌کند. اول یک گوشی موبایل جدای از خط اصلی‌اش در جیب‌اش پیدا کردم. پر بود از اس.‌ام.اس‌های عاشقانه و لاس زدن‌هایش با شماره‌های مختلف. دعوای بدی کردیم. به خانواده‌ام چیزی نگفتم. چند هفته در خانه بودیم و با هم حرف نمی‌زدیم. برای خودم غذا درست می‌کردم و او یا بیرون غذا می‌خورد یا در خانه نان و پنیر و املت می‌خورد. بعد از مدتی دلم سوخت. برای او هم غذا درست کردم. آشتی کردیم. قول داد دست بردارد. شب اول بعد دعوا که با هم خوابیدیم، توی بغل من گریه کرد. او را بخشیدم و به خودم دلداری دادم که زمان لازم است تا دست از کارهای مجردی‌اش بردارد اما گند پشت گند بالا آورد. تمام حرمت‌ها را شکست. بعد‌ها فهمیدم زنان و دخترانی را که با آن‌ها رابطه دارد، به خانه خودمان هم می‌آورد.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>به خانواده خودتان چیزی از این اتفاق‌ها می‌گفتید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- بله. بعد از دو سال هم خانواده من و هم خانواده او با خبر شدند. اول انکار می‌کردند. وقتی دیگر جای انکار نبود نصیحت و ریش سفیدی کردند. عاقبت برای آن‌ها هم عادی شد. وضع مالی پدرم زیاد خوب نیست. راضی نشد طلاق‌ام را بگیرد تا نان‌خور‌هایش زیاد شوند. اوایل گریه می‌کردم. التماس همه فامیل را کردم، دعوا کردم، ظرف می‌شکستم، خودکشی کردم، اما فایده‌ای نداشت<span dir="LTR">.</span></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>چه زمانی تصمیم گرفتید با فرد دیگری رابطه برقرار کنید</strong><strong>؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- بعد از سه سال که از ازدواج‌مان گذشت تصمیم گرفتم مثل خودش باشم. پسر صاحبخانه‌ای که طبقه پایین ما زندگی می‌کرد همیشه نگاهم می‌کرد. می‌دانست با شوهرم مشکل دارم. صدای دعوا‌ها را شنیده بود. یک روز با شوهرم به خاطر یکی از زن‌هایی که طبق معمول به خانه می‌آورد درگیر شده بود. با این اتفاق سر صحبت‌هایمان باز شد. برایم فیلم آورد تا وقتی خانه هستم نگاه کنم. با هم تلفنی حرف می‌زدیم. به خودم آمدم دیدم با او دوست شده‌ام. با هم سینما رفتیم. یک روز که در خانه نشسته بودیم، بغلم کرد. ترسیده بودم. گفتم: «گناه داره احسان»، اما او گفت: «اشکال نداره. گناهش گردن من.»</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">احساس بدی داشتم اما حس اینکه دارم‌‌ همان کاری را با شوهرم می‌کنم که او هم با من می‌کند، لذت‌بخش بود. بعد از مدت‌ها با کسی بودم که دوست‌اش داشتم. یک سال و هفت ماه با هم دوست بودیم تا اینکه به اصرار خانواده‌اش ازدواج کرد.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>بعد از ازدواج احسان باز هم با او رابطه داشتید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- وقتی به احسان فکر می‌کنم اصلاً احساس گناه و پشیمانی نمی‌کنم. واقعاً دوستم داشت. بعد از ازدواج به همسرش خیانت نکرد. اینکه می‌دانم با کسی رابطه داشتم که مثل شوهرم یک حیوان نبود خوشحالم می‌کند.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"> <strong>بعد از احسان، رابطه‌های دیگری نیز داشتید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- بله اما هیچ کدام دیگر مثل احسان نبودند. برای تفریح و لذتجویی بود. کم‌کم عادت کردم. همین که کسی هست که با هم بیرون می‌رویم و تفریح می‌کنیم برایم کافی است. می‌گویند دوست‌ات داریم. من هم خودم را می‌زنم به خریت که دوستم دارند. دیگر برایم مهم نیست.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>تا به حال فکر کرده‌اید که هر طور شده طلاق بگیرید و دنبال یک رابطه عاشقانه یا یک رابطه عمیق باشید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- اوایل توی این فکرم بود اما بعد‌ها دیگر نه. دیگر به هیچ مردی اعتماد ندارم. مردهای ایرانی در رابطه با زنان برای اینکه به خواست خود برسند، دروغ می‌گویند. وقتی عطش‌شان فروکش می‌کند یا برایشان تکراری می‌شوی، تازه یادشان می‌افتد که این روابط برایشان مسئولیت یا خطر دارد.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>چه خطری؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- اینکه مثلا زن‌هایشان بفهمند که به آن‌ها خیانت کرده‌اند...</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>مگر شما با مردهای متاهل هم رابطه دارید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- بله</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"> <strong>خوب چرا کاری را با زن‌های دیگر می‌کنید که خودتان قربانی آن بوده‌اید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- مسئله این است که همیشه بعد از سکس با این مرد‌ها می‌فهمیدم که زن دارند. قبلش می‌گفتند که مجرد هستند.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>چرا فکر می‌کنید همه مردهای ایرانی مثل هم هستند؟ این همه مرد و زنی که وارد رابطه زناشویی می‌شوند و به آن پایبند می‌مانند را نمی‌شود انکار کرد.</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <blockquote> <p dir="RTL"><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/adulterywomeniniran5.jpg" style="width: 180px; height: 130px; " /></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">دیگر به هیچ مردی اعتماد ندارم. مردهای ایرانی در رابطه با زنان برای اینکه به خواست خود برسند، دروغ می‌گویند. وقتی عطش‌شان فروکش می‌کند یا برایشان تکراری می‌شوی، تازه یادشان می‌افتد که این روابط برایشان مسئولیت یا خطر دارد. <span style="font-size:10px;">(نقاشی: سالوادور دالی)</span></p> </blockquote> <p dir="RTL">- سال به سال بد‌تر می‌شود. در این مدت چیزهایی دیده‌ام که حتی باور کردن‌اش برای شما سخت است. همه پسر‌ها و مردهایی که توی خیابان هستند وقتی بتوانند هرکاری می‌کنند. مگر خود شما در این کشور زندگی نمی‌کنید؟ ندیده‌اید مرد‌ها با چشم‌هایشان دارند زن‌ها را می‌خورند. آنهم موقعی که بچه در بغل و دست در دست همسرشان دارند. خواهر و مادر خودتان شکایت نمی‌کنند. بچه دبیرستانی به زنی که ۲۰ سال بزرگ‌تر از خودش است پیله می‌کند. انگار مرد‌ها در ایران کاری ندارند جز خوابیدن با زن‌ها.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"> <strong>همچنان از هم طلاق نگرفته‌اید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- نه</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>خرج خانه را می‌دهد؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- بعد از دعوا‌ها همچنان کرایه خانه را می‌دهد، اما خرجی نمی‌دهد. من هم کار پیدا کردم<span dir="LTR">. </span></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>-</strong> <strong>شغلتان چیست؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">در آشپزخانه یک مرکزی کار می‌کنم</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>قرارداد رسمی دارید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- نه</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>این کار را بلد بودید یا مجبور به انجام آن شدید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- خوب من زن هستم. آشپزی بلد هستم، اما نه به این شکل غذا فروشی. کمی طول کشید تا یاد گرفتم<span dir="LTR">.</span></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>پس باز هم شانس آورده‌اید.</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- بله.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>رابطه‌تان با همسرتان الآن چه طوری است؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- هر کدام کار خودمان را می‌کنیم. خودمان را زده‌ایم به آن راه که هیچکدام نمی‌دانیم آن یکی چه می‌کند.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>-</strong> <strong>خبر دارد؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- که با دیگران رابطه دارم؟ آره. نه به این شکل. فقط فکر می‌کند با کسی دوست هستم. همین که صدای من افتاده و دیگر پدر و مادر‌هایمان کاری به کار ما ندارند راضی است. اوایلی که بو برده بود چند بار کتک خیلی بدی به من زد. بعد برایش «عادی» شد.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">***</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>حکایت دوم: هیچ چیز عشق، منطقی نیست</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">«س» یک زن ۳۹ ساله است. هنوز در چهره‌اش زیبایی دخترانه وجود دارد، اما صورت‌اش غرق در غمی است که پنهان شدنی نیست. داروی اعصاب مصرف می‌کند. می‌گوید: «با همه کارهایی که کرد هنوز هم اگر مثل آدم زندگی کند با او زندگی می‌کنم.»</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>کمی از زندگی مشترکتان برای ما بگویید.</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <blockquote> <p dir="RTL"><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/adulterywomeniniran4.jpg" style="width: 180px; height: 273px; " /></p> <p dir="RTL">شوهرم... از مراجعین به مطب‌اش تا همسایه و زن‌های خیابان، درهای قلب و زیپ شلوارش برای همه باز بود. من خیلی از او جوان‌تر بودم. من بین فامیل و دوستانم به زیبایی شهره بودم. نمی‌دانم چه چیزی کم داشتم که به من قانع نبود. <span style="font-size:10px;">(عکس: سالوادور دالی)</span></p> </blockquote> <p dir="RTL">- شوهرم پزشک بود. قبلاً ازدواج کرده بود و دو بچه داشت که با پدر و مادرش در کانادا زندگی می‌کردند. از من ۱۰ سال بزرگ‌تر بود. من منشی او بودم. روزهای خیلی خوبی باهم داشتیم. بعد از چند مسافرت با هم ازدواج کردیم. ازدواج با او بد‌ترین تصمیم زندگی‌ام بود<span dir="LTR">.</span></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"> <strong>طلاق نگرفته‌اید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- نه.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"> <strong>چرا؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- با همه کارهایی که کرد هنوز هم اگر مثل آدم زندگی کند با او زندگی می‌کنم.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"> <strong>یعنی هنوز امید دارید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- به چی؟ به شوهرم؟ نه! اما به خودم اطمینان دارم.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"> <strong>مشکلات‌تان از کجا شروع شد؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- از هرزگی یک نامرد. شوهرم</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"> <strong>چه می‌کرد؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- سوال بهتر این است که بپرسید چه نمی‌کرد... از مراجعین به مطب‌اش تا همسایه و زن‌های خیابان، درهای قلب و زیپ شلوارش برای همه باز بود. من خیلی از او جوان‌تر بودم. من بین فامیل و دوستانم به زیبایی شهره بودم. نمی‌دانم چه چیزی کم داشتم که به من قانع نبود.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">وقتی با هم ازدواج کردیم یک منشی استخدام کرد و من خانه‌داری می‌کردم. زندگی راحتی داشتم. فکر می‌کردم به زندگی ایده‌آلی که می‌خواهم رسیده‌ام. مردی که دیگر همه کار‌هایش را کرده و سرش به زندگی است. خانه و زندگی و خانواده، اما اشتباه می‌کردم. یک روز وقتی سر زده به مطب‌اش رفتم رنگ منشی‌اش مثل گچ دیوار سفید شد. می‌خواست شوهرم را خبر کند، اما من خودم منشی بودم و می‌دانستم دنیا دست کیست. مهلت ندادم و رفتم داخل. باورم نمی‌شد مردی به سن و سال او داشت با یک دختر دبیرستانی کثافتکاری می‌کرد. چیزی نگفتم. فقط آمدم بیرون.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>چرا کاری نکردید؟ چرا از او توضیح نخواستید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- بعضی چیز‌ها را باید زن باشی تا بفهمی. تمام حرف‌ها زده شده بود. بعضی وقت‌ها باید ساکت بود. وقتی رفتم خانه چند قرص مسکن خوردم. حالم بد بود. یادم نیست چطوری ولی بیهوش شدم. وقتی به خودم آمدم تنها بودم. خانه نیامده بود. بی‌شرف حتی دنبالم نیامده بود. رفتم جلوی آئینه و به خودم نگاه کردم. فکر می‌کردم به اینکه: «چه چیزی کم دارم که سراغ زن دیگری رفته است؟»</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>سعی نکرد برای شما دلیل کارش را توضیح دهد؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- نه. فردای آن روز آمد خانه. معذرت خواهی کرد. حرف‌های کلیشه‌ای. اینکه «دست خودم نبوده»، «تحریک شده‌ام»، «خودش شروع کرد»، «مردها تنوع طلب هستند»، «عشق و سکس دو مسئله جدا از هم هستند» و از این حرف‌ها. فقط نگاهش می‌کردم شاید خودش خجالت بکشد، اما در صورتش چیزی نبود که نشان بدهد از کاری که کرده پشیمان است. قلبم شکست اما بخشیدم‌اش.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>خوب پس چرا الآن</strong><strong><span dir="LTR">... </span></strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- فکر می‌کردم درست شده. زیر نظر گرفتم. شماره‌اش را به دوستانم دادم تا امتحانش کنند. به هیچکس راه نمی‌داد. سر زده می‌رفتم به مطب، اما خبری نبود. همه چیز عادی شد. فکر می‌کردم خطایی کرده و تمام شده است، اما بعد از پنج سال فهمیدم تمام این مدت با بهترین دوست خودم رابطه دارد. البته با خیلی‌های دیگر رابطه داشت. علاقه شدیدی به دخترهای جوان داشت. رفته بود برای عشق و حال‌اش یک خانه دیگر گرفته بود. الآن ۵۰ ساله است، اما هنوز دست از کار‌هایش بر نداشته. هر چه پول در می‌آورد خرج دخترهای جوانی می‌کند که ۲۰-۳۰ سال از خودش کوچکتر‌‌اند.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>چقدر تلاش کردید تغییرش بدهید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <blockquote> <p dir="RTL"><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/adulterywomeniniran3.jpg" style="width: 180px; height: 239px; " /></p> <p dir="RTL">شوهر من بد‌ترین خیانت‌ها را در حق من کرد. بعد از ۱۰ سال من هم به کس دیگری پناه بردم. با چند نفر دیگر هم رابطه دوستی داشته‌ام. با چند نفر از این‌ها خوابیده‌ام، اما این عشق سر جای خودش است. فهمیدن این موضوع کار راحتی نیست. سعی نکن بفهمی فقط کمی احترام بگذار. قرار نیست دیگران از عشق و عاشقی تو خوششان بیاید. همینکه کمی احترام قائل شوند برایت کافی نیست؟ <span style="font-size:10px;">(نقاشی: سالوادور دالی)</span></p> </blockquote> <p dir="RTL">- تقریباً ۱۰ سال</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>۱۰</strong> <strong>سال این وضعیت را تحمل کردید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- بله</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>چرا</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- عاشق‌اش بودم<span dir="LTR">. </span></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>واقعا هنوز عاشق او هستید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- بله</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>چنین چیزی اصلاً منطقی نیست.</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- عشق، هیچ چیزش منطقی نیست.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>فکر نمی‌کنید عشق شما یک طرفه است؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- مهم نیست. من به خاطر ازدواج با یک مرد مسن‌تر از خودم که بچه هم داشت با خانواده‌ام جنگیده بودم.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>اگر عاشق‌اش بودید چرا با فرد دیگری هم رابطه گرفتید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- الآن داری سعی می‌کنی به من ثابت کنی عشقی در میان نیست؟ چرا؟ چون تو قبولش نداری؟ شوهر من بد‌ترین خیانت‌ها را در حق من کرد. بعد از ۱۰ سال من هم به کس دیگری پناه بردم. با چند نفر دیگر هم رابطه دوستی داشته‌ام. با چند نفر از این‌ها خوابیده‌ام، اما این عشق سر جای خودش است. فهمیدن این موضوع کار راحتی نیست. سعی نکن بفهمی فقط کمی احترام بگذار. قرار نیست دیگران از عشق و عاشقی تو خوششان بیاید. همینکه کمی احترام قائل شوند برایت کافی نیست؟</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>لطفاً از اولین رابطه‌ای که با فرد دیگری به جز همسرتان داشته‌اید، بگویید.</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- پنج سال با خیال اینکه شوهرم سر به راه شده است زندگی کردم. پنج سال هم تنهای تنها بودم. از همه فامیل و دوستانم فاصله گرفتم. داروی اعصاب مصرف می‌کردم. بیمار شده بودم. یک زندگی بی‌هدف، روزمره، سرد و بی‌دلیل داشتم.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">یک روز موبایلم زنگ خورد. جواب دادم. اشتباه گرفته بود. معذرت خواهی کرد و قطع کردم. چند دقیقه بعد اس.‌ام. اس داد: «خانم ببخشید چقدر صدای شما قشنگ بود.» جواب ندادم. تا شب چند اس.‌ام. اس دیگر داد. باز جواب ندادم. شب زنگ زد. باز هم جواب ندادم.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">اس.‌ام. اس‌ها فردا و روزهای بعد هم ادامه داشت. شعر، متن‌های ادبی، حرف‌های عاشقانه، جوک و غیره می‌فرستاد. چند روز بعد زنگ زد. جواب دادم و خیلی سرد و ساده گفتم دیگر مزاحم نشود، اما اس.‌ام‌.اس‌هایش ادامه داشت.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"> </p> <blockquote> <p dir="RTL"><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/adulterywomeniniran6.jpg" style="width: 180px; height: 252px; " /></p> <p dir="RTL">با پسرهای جوان رابطه دارم چون با تمام دروغ‌های شاخداری که برای داشتن سکس سرهم می‌کنند در بقیه چیز‌ها خیلی آدم‌تر و راستگو‌تر از مرد‌ها هستند. حداقل موقعی که پیش هم هستیم به احساسات آدم احترام می‌گذارند.<span style="font-size:10px;"> (عکس: Norm Darvish)</span></p> </blockquote> <p dir="RTL">یک شب خیلی حالم بد بود. قسمتی از یکی از شعرهای فروغ را برایم فرستاد. گریه‌ام گرفت. دنباله شعر را برایش نوشتم. زنگ زد. جوابش را دادم. کلی حرف زدیم. چند ساعت حرف زدیم. برایم مهم نبود پشت خط چه کسی است. فقط دلم می‌خواست حرف بزنم و هیچکس جز او برای شنیدن نبود.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">اول فکر کردم شاید آشنایی باشد، اما فهمیدم غریبه است و کاملاً اتفاقی شماره را گرفته است. دیگر عادتم شد شب‌ها با او درد و دل کنم. بعد از سه ماه اصرار او قبول کردم که خیلی کوتاه ملاقاتش کنم. رفتم سر قرار و سوار ماشینم شد. من ۳۱ ساله بودم و او ۲۴ ساله. خنده‌ام گرفته بود. به او گفتم که تو خیلی از من کوچک‌تری. چیزی نگفت. فقط خندید. من هم خنده‌ام گرفت.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">نیم ساعتی گشت زدیم. ساکت بود. وقتی خواست پیاده بشود گفت: «خوشحالم بعد از این همه شب بالاخره خندیدی.» راست می‌گفت. مدت‌ها بود نخندیده بودم. دوباره برایش بوق زدم و سوارش کردم. تا شب با ماشین گشت زدیم و صحبت کردیم. موقع پیاده شدن دست‌اش را آرام گذاشت روی دست من. وقتی دید ناراحت نشدم محکم دستم را فشار داد و پیاده شد.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">دوستش داشتم. هم به او حس مادری داشتم و هم به توجه و ساعات خوبی که با او داشتم نیاز داشتم. وقتی شوهرم سفری به ترکیه داشت او را به خانه دعوت کردم. بعد از مدت‌ها برای یک مرد آشپزی می‌کردم و او هم به من حس خوبی می‌داد. احساس زن بودنم تقویت شده بود. بعد از پس زده شدن از سمت شوهرم دوباره احساس اعتماد به نفس داشتم.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>شما فرزندی ندارید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- همسرم قبلاً بچه‌دار شده بود و من اما خیلی پی‌گیری کردم و نشد. نمی‌فهمیدم مشکل از کجاست، اما بعد‌ها فهمیدم وازکتومی کرده و به من نگفته است. این هم یکی دیگر از شاهکار‌هایش بود.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>چند مدت با این فرد جدید دوست بودید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- چهار سال و هشت ماه.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>چقدر دقیق یادتان هست؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- لحظه به لحظه‌اش را یادم هست. حتی وقتی سربازی بود.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>بعد از او با چند نفر دیگر رابطه داشتید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">- دقیق یادم نیست. با هیچ کدام مثل اولی روزگار خوبی نداشتم. هرچه جلو‌تر می‌روم احساس پیری بیشتری می‌کنم. دلم نمی‌خواهد دوباره افسرده و مریض شوم. دلم نمی‌خواهد وقتی مُردم همسایه‌ها از روی بوی جنازه‌ام بفهمند که در خانه مرده‌ام. من هم دلم زندگی می‌خواهد. دلم کسی را می‌خواهد که درد‌هایم را بفهمد. با پسرهای جوان رابطه دارم چون با تمام دروغ‌های شاخداری که برای داشتن سکس سرهم می‌کنند در بقیه چیز‌ها خیلی آدم‌تر و راستگو‌تر از مرد‌ها هستند. حداقل موقعی که پیش هم هستیم به احساسات آدم احترام می‌گذارند.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL"><strong>شوهرتان می‌داند که شما با دیگران رابطه دارید؟</strong></p> <p dir="RTL"> </p> <p><span dir="RTL">- نمی‌دانم. گاهی حس می‌کنم احمق است اگر نداند. زیاد خانه نیست. وقتی هم می‌آید از اتاقم بیرون نمی‌آیم. اصراری هم به پنهان کردن چیزی ندارم. گاهی وسیله‌ای مربوط به این پسر‌ها در خانه جا می‌ماند. اتفاقاً خوشحال می‌شوم اگر بداند. شاید یادش بیافتد هنوز اینقدر از زن بودنم باقی مانده که پسرهای جوان خواهانم باشند. شاید یادش بیافتد روزی من هم جوان بودم و با اینکه پیر‌تر از من بود عاشق‌اش بودم.</span></p>
حمید رضایی - «نمیدانم. بعضی زود ازدواج کردهاند و فکر میکنند جوانی نکردهاند. بعضی در رابطه جنسی با همسر خود خوب ارضا نمیشوند. بعضی دنبال انتقامگیری هستند چون شوهرشان آنها را میزند یا به آنها خیانت کرده است. اکثر آنها هم مشکل مالی دارند. این دو سال خیلی بیکاری زیاد شده. نه اینکه فاحشه (تن فروش) باشند. نه. اینکه وقتی مرد خانه بیکار است مدام در خانه جنگ و دعواست، خسته میشوند. فرار میکنند به کسی یا جایی که چند ساعت اعصاب راحتی داشته باشند و کمی لذت ببرند. دنبال مهربانی هستند. دنبال راه نجات. دنبال امید برای زندگی. یا دنبال زمان خوشی که بتوانند مشکلاتشان را فراموش کنند. بعضی هم دنبال پشتوانه یا حامی برای طلاق گرفتن.»
این، پاسخ یک جوان ایرانی به این پرسش است: «زنان متاهل از برقراری رابطه (عاطفی یا جنسی) با افرادی به جز همسران خود به دنبال چه هستند؟». (این گفتوگو در این آدرس روی سایت رادیو زمانه قرار دارد.)
***
هم صحبت شدن با این زنان دشوار است. شاید من قادر به برقراری ارتباط با آنها نیستم، شاید به دلیل اینکه زن نیستم و فکر میکنند قادر به درک آنها نیستم تن به گفتوگو نمیدهند. یا شاید به دلیل تبعات قانونی و دینی سنگین برای این عمل محافظه کاری میکنند، اما در صحبت با فردی که با او مصاحبه کردهام با این ادعا مواجه شدهام که زنان متاهلی که وارد روابط عاطفی یا جنسی با افرادی به جز همسران خود میشوند آنقدر دل پری از روزگار دارند که خود مایل هستند سفره دلشان را باز کنند و درد و دل کنند. بنابراین از همان فردی که قبلاً با او به گفتوگو نشستهام خواهش کردم تا امکان گفتوگو با چند تن از این زنان را مهیا کند. با عدهای از آنها رو در رو صحبت کردم و با بعضی دیگر تنها از طریق تلفن اطلاعاتی کسب کردم.
خیانت کلمه مناسبی برای استفاده از سوی یک ناظر بیطرف نیست. وقتی از این کلمه استفاده میشود پیشاپیش قضاوتی صورت گرفته و فرد «خیانتکار» محکوم شده است. کلمه خیانت در جامعه ما بار منفی زیادی دارد، اما این زنان خود آن را به کار میبرند.
اکثر زنانی که با آنها صحبت کردم در ابتدا با خیانت شوهرانشان ساختهاند و چشمپوشی کردهاند. سعی کردهاند آنان را اصلاح کنند و با قهر کردن سعی در فشار آوردن به آنها داشتهاند. تلاش کردهاند تا شوهرانشان را کنترل کنند «تا این عادت را از سرشان بیرون کنند»، اما هنگامی که دیدهاند این مردان همچنان به رفتار خود ادامه میدهند، برای «انتقام گرفتن» یا پیدا کردن مردی که آنها را «دوست داشته باشد» وارد رابطههای عاطفی و جنسی با افراد دیگری به جز همسران خود شدهاند. از آنجایی که مردان دیگری نیز که با آنان ارتباط میگیرند این زنان را برای چیزی جز «لذت» و «تفریح» نمیخواهند در اثر تکرار «تجربه» ارتباط با دیگر مردان و قطع شدن پی در پی رابطههایشان کم کم تبدیل به زنانی میشوند از جنس همان مردانی که خود قربانی آنها بودهاند.
حکایت اول: خیانت در برابر خیانت
«ن»، زنی است ۲۸ ساله که گرچه ظاهرش نشان نمیدهد، اما در آشپزخانه یک اداره کار میکند. از او میپرسم: در چه سنی ازدواج کردید؟ میگوید: در ۲۱ سالگی
همسرتان را قبلاً میشناختید؟
- بله. از اقوام بود. پسر عمویم
شما را مجبور به ازدواج کردند؟
- نه. راضی بودم.
پس چرا الآن با فرد دیگری رابطه دارید؟
- شنیده بودم که قبلاً کارهایی کرده است، اما قسم خورد که بعد از ازدواج دست بر میدارد و پاک زندگی میکند. تا مدتی همه چیز خوب بود، اما کمکم متوجه شدم پنهانکاری میکند. اول یک گوشی موبایل جدای از خط اصلیاش در جیباش پیدا کردم. پر بود از اس.ام.اسهای عاشقانه و لاس زدنهایش با شمارههای مختلف. دعوای بدی کردیم. به خانوادهام چیزی نگفتم. چند هفته در خانه بودیم و با هم حرف نمیزدیم. برای خودم غذا درست میکردم و او یا بیرون غذا میخورد یا در خانه نان و پنیر و املت میخورد. بعد از مدتی دلم سوخت. برای او هم غذا درست کردم. آشتی کردیم. قول داد دست بردارد. شب اول بعد دعوا که با هم خوابیدیم، توی بغل من گریه کرد. او را بخشیدم و به خودم دلداری دادم که زمان لازم است تا دست از کارهای مجردیاش بردارد اما گند پشت گند بالا آورد. تمام حرمتها را شکست. بعدها فهمیدم زنان و دخترانی را که با آنها رابطه دارد، به خانه خودمان هم میآورد.
به خانواده خودتان چیزی از این اتفاقها میگفتید؟
- بله. بعد از دو سال هم خانواده من و هم خانواده او با خبر شدند. اول انکار میکردند. وقتی دیگر جای انکار نبود نصیحت و ریش سفیدی کردند. عاقبت برای آنها هم عادی شد. وضع مالی پدرم زیاد خوب نیست. راضی نشد طلاقام را بگیرد تا نانخورهایش زیاد شوند. اوایل گریه میکردم. التماس همه فامیل را کردم، دعوا کردم، ظرف میشکستم، خودکشی کردم، اما فایدهای نداشت.
چه زمانی تصمیم گرفتید با فرد دیگری رابطه برقرار کنید؟
- بعد از سه سال که از ازدواجمان گذشت تصمیم گرفتم مثل خودش باشم. پسر صاحبخانهای که طبقه پایین ما زندگی میکرد همیشه نگاهم میکرد. میدانست با شوهرم مشکل دارم. صدای دعواها را شنیده بود. یک روز با شوهرم به خاطر یکی از زنهایی که طبق معمول به خانه میآورد درگیر شده بود. با این اتفاق سر صحبتهایمان باز شد. برایم فیلم آورد تا وقتی خانه هستم نگاه کنم. با هم تلفنی حرف میزدیم. به خودم آمدم دیدم با او دوست شدهام. با هم سینما رفتیم. یک روز که در خانه نشسته بودیم، بغلم کرد. ترسیده بودم. گفتم: «گناه داره احسان»، اما او گفت: «اشکال نداره. گناهش گردن من.»
احساس بدی داشتم اما حس اینکه دارم همان کاری را با شوهرم میکنم که او هم با من میکند، لذتبخش بود. بعد از مدتها با کسی بودم که دوستاش داشتم. یک سال و هفت ماه با هم دوست بودیم تا اینکه به اصرار خانوادهاش ازدواج کرد.
بعد از ازدواج احسان باز هم با او رابطه داشتید؟
- وقتی به احسان فکر میکنم اصلاً احساس گناه و پشیمانی نمیکنم. واقعاً دوستم داشت. بعد از ازدواج به همسرش خیانت نکرد. اینکه میدانم با کسی رابطه داشتم که مثل شوهرم یک حیوان نبود خوشحالم میکند.
بعد از احسان، رابطههای دیگری نیز داشتید؟
- بله اما هیچ کدام دیگر مثل احسان نبودند. برای تفریح و لذتجویی بود. کمکم عادت کردم. همین که کسی هست که با هم بیرون میرویم و تفریح میکنیم برایم کافی است. میگویند دوستات داریم. من هم خودم را میزنم به خریت که دوستم دارند. دیگر برایم مهم نیست.
تا به حال فکر کردهاید که هر طور شده طلاق بگیرید و دنبال یک رابطه عاشقانه یا یک رابطه عمیق باشید؟
- اوایل توی این فکرم بود اما بعدها دیگر نه. دیگر به هیچ مردی اعتماد ندارم. مردهای ایرانی در رابطه با زنان برای اینکه به خواست خود برسند، دروغ میگویند. وقتی عطششان فروکش میکند یا برایشان تکراری میشوی، تازه یادشان میافتد که این روابط برایشان مسئولیت یا خطر دارد.
چه خطری؟
- اینکه مثلا زنهایشان بفهمند که به آنها خیانت کردهاند...
مگر شما با مردهای متاهل هم رابطه دارید؟
- بله
خوب چرا کاری را با زنهای دیگر میکنید که خودتان قربانی آن بودهاید؟
- مسئله این است که همیشه بعد از سکس با این مردها میفهمیدم که زن دارند. قبلش میگفتند که مجرد هستند.
چرا فکر میکنید همه مردهای ایرانی مثل هم هستند؟ این همه مرد و زنی که وارد رابطه زناشویی میشوند و به آن پایبند میمانند را نمیشود انکار کرد.
- سال به سال بدتر میشود. در این مدت چیزهایی دیدهام که حتی باور کردناش برای شما سخت است. همه پسرها و مردهایی که توی خیابان هستند وقتی بتوانند هرکاری میکنند. مگر خود شما در این کشور زندگی نمیکنید؟ ندیدهاید مردها با چشمهایشان دارند زنها را میخورند. آنهم موقعی که بچه در بغل و دست در دست همسرشان دارند. خواهر و مادر خودتان شکایت نمیکنند. بچه دبیرستانی به زنی که ۲۰ سال بزرگتر از خودش است پیله میکند. انگار مردها در ایران کاری ندارند جز خوابیدن با زنها.
همچنان از هم طلاق نگرفتهاید؟
- نه
خرج خانه را میدهد؟
- بعد از دعواها همچنان کرایه خانه را میدهد، اما خرجی نمیدهد. من هم کار پیدا کردم.
- شغلتان چیست؟
در آشپزخانه یک مرکزی کار میکنم
قرارداد رسمی دارید؟
- نه
این کار را بلد بودید یا مجبور به انجام آن شدید؟
- خوب من زن هستم. آشپزی بلد هستم، اما نه به این شکل غذا فروشی. کمی طول کشید تا یاد گرفتم.
پس باز هم شانس آوردهاید.
- بله.
رابطهتان با همسرتان الآن چه طوری است؟
- هر کدام کار خودمان را میکنیم. خودمان را زدهایم به آن راه که هیچکدام نمیدانیم آن یکی چه میکند.
- خبر دارد؟
- که با دیگران رابطه دارم؟ آره. نه به این شکل. فقط فکر میکند با کسی دوست هستم. همین که صدای من افتاده و دیگر پدر و مادرهایمان کاری به کار ما ندارند راضی است. اوایلی که بو برده بود چند بار کتک خیلی بدی به من زد. بعد برایش «عادی» شد.
***
حکایت دوم: هیچ چیز عشق، منطقی نیست
«س» یک زن ۳۹ ساله است. هنوز در چهرهاش زیبایی دخترانه وجود دارد، اما صورتاش غرق در غمی است که پنهان شدنی نیست. داروی اعصاب مصرف میکند. میگوید: «با همه کارهایی که کرد هنوز هم اگر مثل آدم زندگی کند با او زندگی میکنم.»
کمی از زندگی مشترکتان برای ما بگویید.
- شوهرم پزشک بود. قبلاً ازدواج کرده بود و دو بچه داشت که با پدر و مادرش در کانادا زندگی میکردند. از من ۱۰ سال بزرگتر بود. من منشی او بودم. روزهای خیلی خوبی باهم داشتیم. بعد از چند مسافرت با هم ازدواج کردیم. ازدواج با او بدترین تصمیم زندگیام بود.
طلاق نگرفتهاید؟
- نه.
چرا؟
- با همه کارهایی که کرد هنوز هم اگر مثل آدم زندگی کند با او زندگی میکنم.
یعنی هنوز امید دارید؟
- به چی؟ به شوهرم؟ نه! اما به خودم اطمینان دارم.
مشکلاتتان از کجا شروع شد؟
- از هرزگی یک نامرد. شوهرم
چه میکرد؟
- سوال بهتر این است که بپرسید چه نمیکرد... از مراجعین به مطباش تا همسایه و زنهای خیابان، درهای قلب و زیپ شلوارش برای همه باز بود. من خیلی از او جوانتر بودم. من بین فامیل و دوستانم به زیبایی شهره بودم. نمیدانم چه چیزی کم داشتم که به من قانع نبود.
وقتی با هم ازدواج کردیم یک منشی استخدام کرد و من خانهداری میکردم. زندگی راحتی داشتم. فکر میکردم به زندگی ایدهآلی که میخواهم رسیدهام. مردی که دیگر همه کارهایش را کرده و سرش به زندگی است. خانه و زندگی و خانواده، اما اشتباه میکردم. یک روز وقتی سر زده به مطباش رفتم رنگ منشیاش مثل گچ دیوار سفید شد. میخواست شوهرم را خبر کند، اما من خودم منشی بودم و میدانستم دنیا دست کیست. مهلت ندادم و رفتم داخل. باورم نمیشد مردی به سن و سال او داشت با یک دختر دبیرستانی کثافتکاری میکرد. چیزی نگفتم. فقط آمدم بیرون.
چرا کاری نکردید؟ چرا از او توضیح نخواستید؟
- بعضی چیزها را باید زن باشی تا بفهمی. تمام حرفها زده شده بود. بعضی وقتها باید ساکت بود. وقتی رفتم خانه چند قرص مسکن خوردم. حالم بد بود. یادم نیست چطوری ولی بیهوش شدم. وقتی به خودم آمدم تنها بودم. خانه نیامده بود. بیشرف حتی دنبالم نیامده بود. رفتم جلوی آئینه و به خودم نگاه کردم. فکر میکردم به اینکه: «چه چیزی کم دارم که سراغ زن دیگری رفته است؟»
سعی نکرد برای شما دلیل کارش را توضیح دهد؟
- نه. فردای آن روز آمد خانه. معذرت خواهی کرد. حرفهای کلیشهای. اینکه «دست خودم نبوده»، «تحریک شدهام»، «خودش شروع کرد»، «مردها تنوع طلب هستند»، «عشق و سکس دو مسئله جدا از هم هستند» و از این حرفها. فقط نگاهش میکردم شاید خودش خجالت بکشد، اما در صورتش چیزی نبود که نشان بدهد از کاری که کرده پشیمان است. قلبم شکست اما بخشیدماش.
خوب پس چرا الآن...
- فکر میکردم درست شده. زیر نظر گرفتم. شمارهاش را به دوستانم دادم تا امتحانش کنند. به هیچکس راه نمیداد. سر زده میرفتم به مطب، اما خبری نبود. همه چیز عادی شد. فکر میکردم خطایی کرده و تمام شده است، اما بعد از پنج سال فهمیدم تمام این مدت با بهترین دوست خودم رابطه دارد. البته با خیلیهای دیگر رابطه داشت. علاقه شدیدی به دخترهای جوان داشت. رفته بود برای عشق و حالاش یک خانه دیگر گرفته بود. الآن ۵۰ ساله است، اما هنوز دست از کارهایش بر نداشته. هر چه پول در میآورد خرج دخترهای جوانی میکند که ۲۰-۳۰ سال از خودش کوچکتراند.
چقدر تلاش کردید تغییرش بدهید؟
- تقریباً ۱۰ سال
۱۰ سال این وضعیت را تحمل کردید؟
- بله
چرا
- عاشقاش بودم.
واقعا هنوز عاشق او هستید؟
- بله
چنین چیزی اصلاً منطقی نیست.
- عشق، هیچ چیزش منطقی نیست.
فکر نمیکنید عشق شما یک طرفه است؟
- مهم نیست. من به خاطر ازدواج با یک مرد مسنتر از خودم که بچه هم داشت با خانوادهام جنگیده بودم.
اگر عاشقاش بودید چرا با فرد دیگری هم رابطه گرفتید؟
- الآن داری سعی میکنی به من ثابت کنی عشقی در میان نیست؟ چرا؟ چون تو قبولش نداری؟ شوهر من بدترین خیانتها را در حق من کرد. بعد از ۱۰ سال من هم به کس دیگری پناه بردم. با چند نفر دیگر هم رابطه دوستی داشتهام. با چند نفر از اینها خوابیدهام، اما این عشق سر جای خودش است. فهمیدن این موضوع کار راحتی نیست. سعی نکن بفهمی فقط کمی احترام بگذار. قرار نیست دیگران از عشق و عاشقی تو خوششان بیاید. همینکه کمی احترام قائل شوند برایت کافی نیست؟
لطفاً از اولین رابطهای که با فرد دیگری به جز همسرتان داشتهاید، بگویید.
- پنج سال با خیال اینکه شوهرم سر به راه شده است زندگی کردم. پنج سال هم تنهای تنها بودم. از همه فامیل و دوستانم فاصله گرفتم. داروی اعصاب مصرف میکردم. بیمار شده بودم. یک زندگی بیهدف، روزمره، سرد و بیدلیل داشتم.
یک روز موبایلم زنگ خورد. جواب دادم. اشتباه گرفته بود. معذرت خواهی کرد و قطع کردم. چند دقیقه بعد اس.ام. اس داد: «خانم ببخشید چقدر صدای شما قشنگ بود.» جواب ندادم. تا شب چند اس.ام. اس دیگر داد. باز جواب ندادم. شب زنگ زد. باز هم جواب ندادم.
اس.ام. اسها فردا و روزهای بعد هم ادامه داشت. شعر، متنهای ادبی، حرفهای عاشقانه، جوک و غیره میفرستاد. چند روز بعد زنگ زد. جواب دادم و خیلی سرد و ساده گفتم دیگر مزاحم نشود، اما اس.ام.اسهایش ادامه داشت.
یک شب خیلی حالم بد بود. قسمتی از یکی از شعرهای فروغ را برایم فرستاد. گریهام گرفت. دنباله شعر را برایش نوشتم. زنگ زد. جوابش را دادم. کلی حرف زدیم. چند ساعت حرف زدیم. برایم مهم نبود پشت خط چه کسی است. فقط دلم میخواست حرف بزنم و هیچکس جز او برای شنیدن نبود.
اول فکر کردم شاید آشنایی باشد، اما فهمیدم غریبه است و کاملاً اتفاقی شماره را گرفته است. دیگر عادتم شد شبها با او درد و دل کنم. بعد از سه ماه اصرار او قبول کردم که خیلی کوتاه ملاقاتش کنم. رفتم سر قرار و سوار ماشینم شد. من ۳۱ ساله بودم و او ۲۴ ساله. خندهام گرفته بود. به او گفتم که تو خیلی از من کوچکتری. چیزی نگفت. فقط خندید. من هم خندهام گرفت.
نیم ساعتی گشت زدیم. ساکت بود. وقتی خواست پیاده بشود گفت: «خوشحالم بعد از این همه شب بالاخره خندیدی.» راست میگفت. مدتها بود نخندیده بودم. دوباره برایش بوق زدم و سوارش کردم. تا شب با ماشین گشت زدیم و صحبت کردیم. موقع پیاده شدن دستاش را آرام گذاشت روی دست من. وقتی دید ناراحت نشدم محکم دستم را فشار داد و پیاده شد.
دوستش داشتم. هم به او حس مادری داشتم و هم به توجه و ساعات خوبی که با او داشتم نیاز داشتم. وقتی شوهرم سفری به ترکیه داشت او را به خانه دعوت کردم. بعد از مدتها برای یک مرد آشپزی میکردم و او هم به من حس خوبی میداد. احساس زن بودنم تقویت شده بود. بعد از پس زده شدن از سمت شوهرم دوباره احساس اعتماد به نفس داشتم.
شما فرزندی ندارید؟
- همسرم قبلاً بچهدار شده بود و من اما خیلی پیگیری کردم و نشد. نمیفهمیدم مشکل از کجاست، اما بعدها فهمیدم وازکتومی کرده و به من نگفته است. این هم یکی دیگر از شاهکارهایش بود.
چند مدت با این فرد جدید دوست بودید؟
- چهار سال و هشت ماه.
چقدر دقیق یادتان هست؟
- لحظه به لحظهاش را یادم هست. حتی وقتی سربازی بود.
بعد از او با چند نفر دیگر رابطه داشتید؟
- دقیق یادم نیست. با هیچ کدام مثل اولی روزگار خوبی نداشتم. هرچه جلوتر میروم احساس پیری بیشتری میکنم. دلم نمیخواهد دوباره افسرده و مریض شوم. دلم نمیخواهد وقتی مُردم همسایهها از روی بوی جنازهام بفهمند که در خانه مردهام. من هم دلم زندگی میخواهد. دلم کسی را میخواهد که دردهایم را بفهمد. با پسرهای جوان رابطه دارم چون با تمام دروغهای شاخداری که برای داشتن سکس سرهم میکنند در بقیه چیزها خیلی آدمتر و راستگوتر از مردها هستند. حداقل موقعی که پیش هم هستیم به احساسات آدم احترام میگذارند.
شوهرتان میداند که شما با دیگران رابطه دارید؟
- نمیدانم. گاهی حس میکنم احمق است اگر نداند. زیاد خانه نیست. وقتی هم میآید از اتاقم بیرون نمیآیم. اصراری هم به پنهان کردن چیزی ندارم. گاهی وسیلهای مربوط به این پسرها در خانه جا میماند. اتفاقاً خوشحال میشوم اگر بداند. شاید یادش بیافتد هنوز اینقدر از زن بودنم باقی مانده که پسرهای جوان خواهانم باشند. شاید یادش بیافتد روزی من هم جوان بودم و با اینکه پیرتر از من بود عاشقاش بودم.
نظرها
مسعود بصیرت
همیشه مقصر مرد بدبخت است. مرد خیانت کنه میشه تنوع طلب و کثافت و هرزه. زن خیانت کنه میشه قربانی! یه چیزی هم طلبکار هست تازه
لیلی
به نظر بنده چند تا عامل تو ایجاد این وضعیت به شدت دخیل هستند یکی قوانین جدیدی که باعث شده با یه خط صیغه خوندن زن ومرد مثلا محرم بشن و قبح عمل خیانت کاملا ریخته بشه و مردها عملا هیچگونه احساس گناهی در برابر خیانت نداشته باشند (دیدم که می گم) و تربیت به شدت مرد سالارانه در بعضی خانواده ها که به فرزند پسر همگونه حقی می دن ولی دختر چنین حقی رو نداره. دوم مشکل خود خانمهای ایرانی که بعضیهاشون واقعا وابسته و سنتی هستند.دنبال یک منبع قدرت که ساپورتشون کنه بدون اینکه خودشون بخوان زحمتی بکشن و روی پای خودشون وایسن. من خودم کار می کنم واگر تو یه شرایط ازدواج خفت بار مثل خانمهای بالا بودم ترجیح می دادم که برم کلفتی کنم ولی زیر یه سقف با یه خائن زندگی نکنم . پس مشکل از دو طرفه
کاربر مهمان
<p>این خانم گفته "- با پسرهای جوان رابطه دارم چون با تمام دروغ‌های شاخداری که برای داشتن سکس سرهم می‌کنند در بقیه چیز‌ها خیلی آدم‌تر و راستگو‌تر از مرد‌ها هستند. حداقل موقعی که پیش هم هستیم به احساسات آدم احترام می‌گذارند."،،، در پاسخ، بیستی گفت که خیر شما با پسر های جوان رابطه داری ، نه به خاطر اون بهانه ها. بلکه به خاطر چیز دیگر. مردان محترم هم یافت میشود ، ولی شما دنبال احترام نیستید ، بلکه دنبال جنس مرغوب هستید. این خانم گفته "و با اینکه پیر‌تر از من بود عاشق‌اش بودم."... خیر تو عاشق پول و قدرتش بودی ، همانطور که یک مرد عاشق ماشین آخرین مدلش است. این خانم گفته : "- الآن داری سعی می‌کنی به من ثابت کنی عشقی در میان نیست؟ چرا؟ چون تو قبولش نداری؟ شوهر من بد‌ترین خیانت‌ها را در حق من کرد. بعد از ۱۰ سال من هم به کس دیگری پناه بردم. با چند نفر دیگر هم رابطه دوستی داشته‌ام. با چند نفر از این‌ها خوابیده‌ام، اما این عشق سر جای خودش است. فهمیدن این موضوع کار راحتی نیست. سعی نکن بفهمی فقط کمی احترام بگذار. قرار نیست دیگران از عشق و عاشقی تو خوششان بیاید. همینکه کمی احترام قائل شوند برایت کافی نیست؟" ... اول از مصاحبه گر تشکر میکنم که موچش رو گرفته. در پاسخ باید گفت که :فهمیدن این مساله به این خاطر کار راحتی نیست که از بنیان خودفریبی است،،،" تو دلت چیز دیگری میخواهد ، لطفا آسمان ریسمان به هم نباف و خیلی ساده و صادق بگو من خیانت کار هستم ، احساس گناه میکنم ، و از طرف دیگه دلم نمیخواهد از این گاو شیرده ای که تورش کردم ، دست بکشم ... بنابر این سعی دارم با بافتن *** ، خودم را تسکین بدهم که انگار عاشق شوهرم هستم و این یه مساله عجیب و قریب است و مردم هم نان را با گوششون خوردند و نمیفهمند و باید فقط به این کثافت کاری احترام بزارند. این خانم که فکر میکرده خیلی زرنگ تشریف داره و یه گاو شیرده رو داره تور میکنه ، فکرشم نمیکرده که دکتره از اون هم زرنگ تر باشه و وازکتومی کرده باشه !!!! دست مریزاد!! ****</p>
کاربر مهمان
<p>این خانم دوم گفته: "شوهرم پزشک بود. قبلاً ازدواج کرده بود و دو بچه داشت که با پدر و مادرش در کانادا زندگی می‌کردند. از من ۱۰ سال بزرگ‌تر بود. من منشی او بودم. روزهای خیلی خوبی باهم داشتیم. بعد از چند مسافرت با هم ازدواج کردیم. ازدواج با او بد‌ترین تصمیم زندگی‌ام بود"... باید از او پرسید ، اون موقعی که تو خیال خودت سرمست بودی که ی دکتر رو تور کردی ، فکر زمستونت بود؟ ون کسی که اشتباه کرده ، اون دکتر بیچاره بوده که گول **** مثل تو رو خورده و به دامت افتاده . در ضمن هیچ تضمینی نیست که تو راست بگی ، چون کسی که انقدر زرنگه که میره منشی یک دکتر میشه و سعی میکنه مخش رو بزنه و ظرف چند روز هم موفق میشه ، بعدش هم انقدر حق به جانب در مورد*** کاری هاش توجیه میکنه و ****، انقدر هم زرنگ هست که همه جا خودش رو توجیه کنه و گناه رو بندازه گردن دیگری.****</p>
کاربر مهمان
اگر مدارس مختلط بود و بچه ها از اول یکدیگر را میشناختند خیلی از مسایل حل میشد ، اگر در اروپا زندگی کنید میفهمید که ایران چه لجنزاری شده است ، این جدا سازی ها فقط فساد را زیادتر میکند ، همه چیز میشود رابطه جنسی ، دیگر عشق مفهومی ندارد ، همجنس گرایی زیاد میشود .
کاربر مهمان
اول اینکه خیانت، خیانته و زن و مرد هم نمی شناسه. بزرگترین مشکل خیانت هم در اینه که همیشه فرد خیانت کار خودش بیشترین ضربه و آسیب رو از این ماجرا می بینه. اما به طور خاص در مورد این دو فرد: اولی زنیه بیست و هشت ساله که داره کار می کنه ولی با همهء تجربه ها و بالا و پایینهاش هنوز این طرز فکر رو داره که "وضع مالی پدرم زیاد خوب نیست. راضی نشد طلاقام را بگیرد تا نانخورهایش زیاد شوند." پس ظاهرا مشکل اصلی در اینه که این زن حاضر نیست رو پای خودش وایسه و مسوولیت زندگی خودشو قبول کنه بلکه منتظره پدرش طلاقش رو بگیره. با این حساب تمام ماجرا های دیگه هم بیشتر یه بازی کودکانه با هدف شونه خالی کردن ار مسوولیته. در مورد زن دوم، اینکه خانم بعد از ازدواج "خونه دار" شده (و حتی بچه ای هم نداشته که بشه گفت مسوولیت پرورش بچه رو عهده دار شده) بیشتر نشون دهندهء یه آدم وابسته و سنتی و شاید حتی (با عرض معذرت) مفتخور و تنبله که از خوش شانسی یه آدم ظاهرا پولدار نصیبش شده که بتونه صبح تا شب بیکار بچرخه. مگه پختن غذا و خونه داری چند ساعت در روز وقت می بره؟ زنان و حتی مردان بسیاری هستند که تمام وقت کار می کنند و کارهای خونه شون رو هم انجام می دند. ولی این زن ظاهرا بیکاری و درجا زدن رو ترجیح می ده و اینکه با تمام این مشکلات "بزرگواری" می کنه و شوهر رو می بخشه هم اینکه که لابد شوهر حساب بانکی رو کماکان پر نگه می داره تا خانم بتونه از زندگی مثل سابق لذت ببره. بازهم دلیل اینکه زن طلاق نمی گیره، در درجهء اول همون فرار از مسوولیته. انسان سالم - مرد یا زن-، خودش مسولیت زندگیش رو دست می گیره و روی پای خودش می ایسته و هرگز چشمش دنبال دست دیگران نیست. هیچکدوم ار ایندو به نظر نمی یاد آدمهای مستقلی باشند یا واقعا خواهان بهبودی زندگیشون باشند. هر دو از چرخهء بیهوده و بی سرانجامی که گرفتارشند راضی هستند و اون رو به عنوان سرنوشت خودشون پذیرفتند و برای ساکت کردن صدای منطق و وجدانشون هم همیشه این رو بهونه می کنند که طرفشون این بازی رو شروع کرده و تقصیر اون بوده، در حالی که ما در نهایت کار هرگز نمی تونیم باعث یا مانع اطرافیانمون بشیم که کاری رو بکنند یا نکنند - مسوولیت پای خودشونه، اما کاری که ما در برابر کارهای اونها می کنیم کاملا انتخاب و مسوولیت خودماست. این دو فرد اگه واقعا می خواند زندگیشون رو پس بگیرند و اول از همه از اون ازدواجهای معیوبشون بیرون بیاند و طلاقشون رو بگیرند. بعد یاد بگیرند و تلاش بکنند رو پای خودشون بایستند (و تا به اون حد نرسیدند هم دور مردجماعت و رابطه رو خط بکشند) و وقتی که تونستند اینکار رو بکنند، با چشمان باز و آگاهانه دنبال مرد و رابطه ای بگردند که در اون شادی و آرامش و رشد بیشتر پیدا کنند. تکبیر!
کاربر مهمان
در هر دواین گزارش ها مرد شروع به خیانت کرده است و زن مجبور به ابن کار شده . حالا به دلبل انتقام و یا تنهایی. درست است که این حکومت با القای حق مضاعف یه مردان و باز گذاشتن حدود اختیارات انها سبب این به هم ریحتگی اوضاع شده است . اما از طرفی در خانواده تریبت پسران از زمان طفولیت باید اصلاح شود . مادران باید به پسران همانند دختران بیاموزند که به اصل خانواده پایبند باشند .
کاربر مهمان
ذهني كه اندوه بر آن مستولي شده، هرگز نخواهد دانست كه عشق چيست، «احساساتي بودن» و «عاطفي بودن» هيچگونه ارتباطي با عشق ندارد، لذا عشق نيز ارتباطي با آرزو و لذت ندارد. عشق محصول فكر نيست زيرا فكر مربوط به گذشته است. فكر به هيچ وجه قادر به پرورش عشق نيست. عشق محصور و اسير در چنگال حسادت نيست، زيرا حسادت از مقولهي گذشته است و عشق همواره در زمان حال فعليت دارد. عشق اين نيست كه بگوييم «من دوست خواهم داشت» يا «تو مرا دوست داشتهاي». اگر شما عشق را بشناسيد، پيرو كسي نيستيد و نخواهيد بود، عشق اطاعت نميكند. هنگامي كه شما عاشقيد و عشق ميورزيد، نه احترام وجود دارد و نه بياحترامي. چنانچه شما حسود باشيد، معلوم است كه اين احساس شما عشق نيست. اگر شما در ترس و نگراني به سر ببريد، روشن است كه در حالت عشق نيستيد. وفتي كسي را زير سلطه و نفوذ خود در مي آوريد، اين ديگر عشق نيست. وقتي از عشق صحبت مي كنيد و به اداره مي رويد و ديگران را اذيت مي كنيد، اين هم عشق نيست. پس وقتي دانستيد كه چه چيز عشق نیست و اين ها را كنار گذاشتيد، البته نه به صورت ظاهري و بلكه به صورت واقعي و در زندگي شما اثري از ترس و نفرت مشهود نبود، مشخص است كه اين ديگر عشق است. ------- عشق یك چیز فوقالعاده است، بدون عشق زندگی بیثمر است، مثل زمین شورهزار است. شما ممكن است ثروت بسیار داشته باشید، بر مسند قدرت نشسته باشید، ولی بدون شكوه و زیبایی عشق، دیری نمیپاید كه زندگی تبدیل به رنج و بدبختی و پریشانی میگردد. در عشق این معنا نهفته است كه طرفین یكدیگر را آزاد بگذارند تا هر یك به كمال شكوفایی و غنای روانی خویش برسد، تا چیزی بیشتر و بزرگتر از یك ماشین اجتماعی محض باشد. در عشق فشار و اجبار مفقود است. خواه ایجاد قید و اجبار صریح باشد، یا پنهان در زیر پوشش وظیفه و مسؤولیت. آنجا كه فشار و سلطه به هر شكل وجود دارد، عشق نیست. ------- .اگرچه شما می پرسید "عشق چیست؟"، اما امکان دارد از دیدن پاسخ آن هراسان شوید. ممکن است این پاسخ تغییر بزرگ و ناگهانی در بر داشته باشد. ممکن است خانواده را از هم بپاشد، ممکن است کشف کنید که زن، شوهر، یا فرزندانتان را دوست ندارید. آیا این امر ...درست است؟ به عبارتی دیگر، احتمال دارد با شنیدن چنین پاسخی مجبور شوید خانه ای را که بنا کرده اید از هم بپاشید، ممکن است هر گز به معبد یا کلیسا نروید. اما اگر هنوز مشتاق درک این مسائل هستید می بینید که ترس، عشق نیست، اتکاء عشق نیست، حسادت عشق نیست، مالکیت عشق نیست، سلطه و نفوذ عشق نیست، مسئولیت عشق نیست، وظیفه عشق نیست، ترحم عشق نیست، رنج ناشی از دوست داشتنی نبودن، عشق نیست. عشق حتی نقطه مقابل و ضد واژه تنفر نیست، همانطور که فروتنی، نقطه مقابل کبر و غرور نیست. بنابر این اگر قادر باشید همه اینها را از ذهن خود پاک کنید، آن هم نه صرفا از طریق شدت عمل و خشونت، بلکه بوسیله ی زدودن و از بین بردن انها، همانگونه که باران، گرد و غبار چندین روزه را از برگ می شوید، در آنصورت شاید به این گل عجیب که انسان همواره تشنه و مشتاق آن بوده است برسید. کریشنا مورتی مرکز مورتی کتابها و فیلمهای سخنرانی های او: http://www.jkrishnamurti.org/krishnamurti-teachings/video.php
کاربر مهمان
با تشکر از دیدگاه وتحقیقاتی که انجام داده اید باید باطلاع برسانم که هر سکه دو رو دارد لطفا روی دوم سکه را هم مورد نقد وبررسی قرار دهید
کاربر مهمان
ماشاالله ماشاالله، ماشاالله. ماشاالله به اسلام ماشاالله. زمان طاغوت اگر توی تمام مملکت سی و پنج میلیونی اون موقع یک یا دو تا از این اتفاقات میافتاد نقل مجلس روزنامه و مجله های اون موقع میشد. مثلا مینوشتن: زنی با داشتن شوهر به او خیانت کرد یا یک چیزی شبیه این.
کاربر مهمان
واقعا چرا نمی شود در این مملکت یه عشق سالم و رابطه سالم داشت. همه مجبورند برای یک عشق سالم پنهانکاری کنند و کل عمرشان را در احساس گناه و خیانت بسر ببرند