بم، کویر و ظلمات
<p>شهرنوش پارسی‌پور - «ظلمات»، رمانى که محمد على علومى نوشته، در شهر بم، پیش از زلزله‌اى که جان بخش قابل تأملى از مردم را گرفت اتفاق می‌افتد. او که در سال ١٣۴٠ در کرمان به دنیا آمده است کار خود را از معلمى آغاز کرده و بعد به مطبوعات روى آورده است.</p> <!--break--> <p>علومى در رمان «ظلمات» زندگى مانى را پى مى‌گیرد که تا اندکى پیش از انقلاب فعال سیاسى بوده و به زندان رفته است. او و پسر عمویش طهماسب هردو دل در گرو عشق زهره، دختر عموى خود دارند. شایع است که طهماسب به خاطر این عشق است که براى مانى پاپوش دوخته. راوى داستان «آعظیم» است که از زلزله جان به‌در برده و ماجراى کشته شدن طهاسب به دست نوکر خود «کاووس ابو» را بازگو مى‌کند. آعظیم به تریاک اعتیاد دارد و در شرح داستان نیز مى‌بینیم که اغلب بساط تریاک دایر است، این عادت حتى گریبانگیر مانى انقلابى را هم گرفته. بد نیست در اینجا بخشى از داستان را بیاوریم که حالت محیط را به خوبى واگو مى‌کند:</p> <p> </p> <p>«طهماسب خان گفت و از کنار منقل پس کشید. پاشنه سر به دیوار تکیه داد، پا روى پا انداخت. سیگار روشن کرد و باز آن دست سفید ظریف به‌کار افتاد. سیگار را به دهان برد و با لذت پک مى‌زد و طهماسب خان خود محو تماشاى آسمان پرستاره کویر بود. در آن وقت و فصل، آسمان روشن‌تر از همیشه و هر شب شده بود و مهتاب، آبى‌رنگ، رنگ زده بود بر سبزه تیره برگ‌هاى درختان، ستاره‌اى پاره شد و عنان‌گسیخته گریخت و محو گشت. ناگهان صداى دردناک، ماتم‌زده، ترس‌آور و مهیب زوزه‌هایى از پشت دیوار باغ برخاست. زوزه‌هایى که کشدار بودند و شباهت به قهقهه‌هاى خنده یا شور و شیون داشتند و همه نگاه به همدیگر انداختند. کاووس ابو رادیو را‌‌ رها کرد و لرزلرزان به کنار جماعت خزید و به دور و بر باغ و سایه روشناى وهمناکش نگاه کرد و‌‌ همان‌وقت همه دیدند که سگى سیاه و چار چشم از تاریک- روشناى درخت‌ها به در آمد و جلو آمد. سگ با دقت جماعت را نگاه مى‌کرد، خیره و با دقت. شاید بوى گوشت و کباب بود که او را از جایى، راه آب یا دیوار نیم شکسته‌اى به آنجا کشانده بود. هرچه بود کاووس ابو به سگ و سگ به کاووس ابو خیره شده بود و حتى انگار سگ سرجنباند.»</p> <p> </p> <blockquote> <p><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/parsshaho02.jpg" style="width: 196px; height: 294px;" />ظلمات، محمد علی علومی، نشر افکار، ۱۳۹۰</p> </blockquote> <p>این صحنه درست لحظه‌اى پیش از کشته شدن طهماسب است. در ادامه داستان پیش مى‌آید که آعظیم کاووس را در زاهدان مى‌بیند. او معتاد و خسته و خورد و خراب است. در گفت‌وگویى کند و طولانى کاووس از حال و هواى زهره مى‌گوید که با از ما بهتران رابطه داشته و شب‌ها در ارگ بم سرگردان بوده است. داستان در پیچ دراماتیک خود مى‌خواهد نوعى رابطه را ویژگى بخشد که در فضاى کویرى بم قابل درک و دریافت است. کاووس مدعى‌ست که حال قال زهره و ارتباطات ماورایى او باعث شده که طهماسب را بکشد. زهره که بازمانده یک تصادف سخت ماشین است با عمویش «آسلیمان» که پدر مانى‌ست زندگى مى کند. پسر عموى دیگر، طهماسب، یک مقام مهم دولتى دارد و مانى انقلابى‌ست. پس مثلت عشقى ما از دو مرد تشکیل مى‌شود و زنى که با جن‌ها رابطه دارد، مسائل را پیش از وقت مى‌فهمد و حتى مرگ مانى را پیشگویى مى‌کند. در دورانى نیز که مانى در تبعید به‌سر مى‌برد کفچه مارى روى سینه او مى‌افتد. با توجه به رابطه زهره با مار مى‌توان فرض کرد که زن مار را فرستاده باشد. البته در اینجا با زهره دیگرى روبرو هستیم که او نیز به شبگردى عادت دارد.</p> <p> </p> <p>بررسى رابطه زن و مرد در این داستان بسیار جالب است. زنان در محفل مردان دیده نمى‌شوند. مردان نیز اغلب دور هم نشسته‌اند و تریاک مى‌کشند. حضور زنانه همیشه با حالتى جادویى همراه است. تو گویى که حذف او به عنوان یک انسان باعث شده است تا میان جنیان در جست‌وجوى رابطه باشد. زهره‌اى که در تبعید مانى بر او ظاهر مى‌شود پیرزالى ست که عاقبت با سیبى در دست اسیر مار شده و کشته مى‌شود. این در حالى‌ست که زهره، دختر عموى مانى نیز از طریق سیب با مار رابطه برقرار مى‌کند.</p> <p> </p> <p>داستان یک پیچ سیاسى نیز پیدا مى‌کند. مانى در تبعید از دوستان سرکار یاورى‌ست که برادرش به خاطر دفاع از دخترى که مورد هتاکى شعبان بى‌مخ قرار گرفته بوده اعدام شده است. او گرچه یک نظامى در مأموریت است، اما ادعا مى‌کند که او نیز همانند تبعیدیان در تبعید به این منطقه تبعید شده است. در کشاکش رابطه زهره‌ها با مار‌ها و ماجراهاى سیاسى مانى و سرکار یاورى فضا و هیبت کویر قرار مى‌یابد که زمینه‌ساز تمامى اوهام مربوط به ارتباط با اجنه است. ما گاهى نویسنده و راوى اصلى را مى‌یابیم که دارد انبوه خاطراتى را که به‌ویژه از آعظیم شنیده منظم مى‌کند.</p> <p> </p> <p>بم در چند سال پیش طعمه زلزله شد. زلزله چنان مهیب بود که ارگ بم را یکسره نابود کرد. شهر در هم مالید و هزاران نفر کشته شدند. مى‌توان گفت که با این زلزله تمدن کوچکى نابود شد. تلاش محمد على علومى در جهت به‌دست دادن داستانى که خاستگاهش بم است به‌راستى در خور ستایش است. او زحمت زیادى کشیده تا بتواند داستانش را در غیاب ارتباط زن با مرد به‌گونه‌اى تنظیم کند که با حلقه واسطه مار‌ها و موجودات ماورایى زنان را نیز به میدان داستان بیاورد. رنج‌هاى مانى در تبعید و کتک‌هایى که مى خورد، عشق نافرجام او به زهره و رقابت طهماسب با او که خواهان دختر عموست، همگى در کنار یکدیگر درام قابل تأملى به‌وجود آورده‌اند. در اینجا بد نیست بخش دیگرى از داستان را بخوانیم:</p> <p> </p> <p>«بیابان در آن وقت نیمه‌شب، پهناور‌تر، مهیب‌تر و هولناک‌تر از روز مى‌نمود و آسمان هم با بالاى بیابان چندان و چنان پرستاره بود که جایى خالى نداشت؛ جلوه‌اى غریب و ترسناک داشت. مانى و جواد مى‌دانستند که تنهایند در بیابانى خوفناک که کم کم از آدمى دورترشان مى‌کرد و داشتند بى‌پروا به میان طبیعتى مى‌رفتند که بلکه هزاران سال همچنان مانده بود که بود: خشکیده، سوزان، بى‌رحم که شاید در لابه‌لاى هر بوته خار، مارى چنبره زده باشد، در مهتاب تند و همچنین در نور زرد چرک چراغ‌دستى، شن‌پشته‌ها شکل و حدى عادى و آشنا نداشتند، زمینى بى‌آب، بیابان، غریب و وهمناک همچون آسمانش در نیمه‌شب که انگار هر آن امکان داشت واژگون گردد و آن‌ها را در تاریکى بى‌پایانى فرو ببلعد. تنهایى آدمى، جواد و مانى. مانى به شن پشته‌اى نزدیک شد که در مهتاب آشکار بود بر بالایش سنگ‌چینى چیده‌اند. هر دو از شن‌پشته بالا رفتند و روى سنگ‌ها نشستند. هیبت غریب بیابان ساکت مهتابى و آسمان پرستاره نورانى هر دو را مدتى مدید محو و مبهوت، خاموش نگه‌شان داشت. مانى گفت: مى‌بینى؟ هیبت بیابان را مى‌بینى؟</p> <p> </p> <p>جواد به جاى جواب تنها سرى جنباند. پس از سال‌ها دوستى خلق و خوى مانى را مى‌شناخت، مى‌دانست که فقط براى تماشا نیست که مانى او را به اینجا کشانده است. مانى آه‌کشان گفت: نمى‌خواستم پیش بچه‌ها راز دلم را بگم. بیشترشان، بلکه هم همه‌شان ممکنه مرا مقصر بدانند. ممکنه حالا پشیمان شده باشند که بر چى حرف منه گوش کردند و زمین‌هاشان را به طهماسب خان فرماندار نفروختند و تبعید شدند به قول تو به ته بیابان. مى‌باید راز دلم را به تو بگم که مثل سنگ صبور من هستى...»</p> <p> </p> <p>محمد علومى داستان‌هاى دیگرى نیز نوشته است: سوگ مغان، شاهنشاه کوچه دلگشا، اندوهگرد، من نوکر صدامم، طنز در آمریکا، وقایع‌نگارى بن‌لادن و خانه کوچک.</p> <p> </p> <p>●تصویر نخست: محمد علی علومی، نویسنده</p> <p> </p> <p>●به روایت شهرنوش پارسی‌پور:</p> <p> </p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=21031">حرفه‌اش خواب دیدن است</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=20804">از جاده تو هم زمان عبور می‌کند</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=20651">از فراز بام‌های تهران</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=20316">«آدم‌ها»: ۶۲ داستان بسیار کوتاه</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=20022">مرجانه ساتراپى و خورش مرغ آلو</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=19755">ماجراهای رختخوابی هنرپیشه‌های هالیوود</a></p> <p> </p>
شهرنوش پارسیپور - «ظلمات»، رمانى که محمد على علومى نوشته، در شهر بم، پیش از زلزلهاى که جان بخش قابل تأملى از مردم را گرفت اتفاق میافتد. او که در سال ١٣۴٠ در کرمان به دنیا آمده است کار خود را از معلمى آغاز کرده و بعد به مطبوعات روى آورده است.
علومى در رمان «ظلمات» زندگى مانى را پى مىگیرد که تا اندکى پیش از انقلاب فعال سیاسى بوده و به زندان رفته است. او و پسر عمویش طهماسب هردو دل در گرو عشق زهره، دختر عموى خود دارند. شایع است که طهماسب به خاطر این عشق است که براى مانى پاپوش دوخته. راوى داستان «آعظیم» است که از زلزله جان بهدر برده و ماجراى کشته شدن طهاسب به دست نوکر خود «کاووس ابو» را بازگو مىکند. آعظیم به تریاک اعتیاد دارد و در شرح داستان نیز مىبینیم که اغلب بساط تریاک دایر است، این عادت حتى گریبانگیر مانى انقلابى را هم گرفته. بد نیست در اینجا بخشى از داستان را بیاوریم که حالت محیط را به خوبى واگو مىکند:
«طهماسب خان گفت و از کنار منقل پس کشید. پاشنه سر به دیوار تکیه داد، پا روى پا انداخت. سیگار روشن کرد و باز آن دست سفید ظریف بهکار افتاد. سیگار را به دهان برد و با لذت پک مىزد و طهماسب خان خود محو تماشاى آسمان پرستاره کویر بود. در آن وقت و فصل، آسمان روشنتر از همیشه و هر شب شده بود و مهتاب، آبىرنگ، رنگ زده بود بر سبزه تیره برگهاى درختان، ستارهاى پاره شد و عنانگسیخته گریخت و محو گشت. ناگهان صداى دردناک، ماتمزده، ترسآور و مهیب زوزههایى از پشت دیوار باغ برخاست. زوزههایى که کشدار بودند و شباهت به قهقهههاى خنده یا شور و شیون داشتند و همه نگاه به همدیگر انداختند. کاووس ابو رادیو را رها کرد و لرزلرزان به کنار جماعت خزید و به دور و بر باغ و سایه روشناى وهمناکش نگاه کرد و همانوقت همه دیدند که سگى سیاه و چار چشم از تاریک- روشناى درختها به در آمد و جلو آمد. سگ با دقت جماعت را نگاه مىکرد، خیره و با دقت. شاید بوى گوشت و کباب بود که او را از جایى، راه آب یا دیوار نیم شکستهاى به آنجا کشانده بود. هرچه بود کاووس ابو به سگ و سگ به کاووس ابو خیره شده بود و حتى انگار سگ سرجنباند.»
ظلمات، محمد علی علومی، نشر افکار، ۱۳۹۰
این صحنه درست لحظهاى پیش از کشته شدن طهماسب است. در ادامه داستان پیش مىآید که آعظیم کاووس را در زاهدان مىبیند. او معتاد و خسته و خورد و خراب است. در گفتوگویى کند و طولانى کاووس از حال و هواى زهره مىگوید که با از ما بهتران رابطه داشته و شبها در ارگ بم سرگردان بوده است. داستان در پیچ دراماتیک خود مىخواهد نوعى رابطه را ویژگى بخشد که در فضاى کویرى بم قابل درک و دریافت است. کاووس مدعىست که حال قال زهره و ارتباطات ماورایى او باعث شده که طهماسب را بکشد. زهره که بازمانده یک تصادف سخت ماشین است با عمویش «آسلیمان» که پدر مانىست زندگى مى کند. پسر عموى دیگر، طهماسب، یک مقام مهم دولتى دارد و مانى انقلابىست. پس مثلت عشقى ما از دو مرد تشکیل مىشود و زنى که با جنها رابطه دارد، مسائل را پیش از وقت مىفهمد و حتى مرگ مانى را پیشگویى مىکند. در دورانى نیز که مانى در تبعید بهسر مىبرد کفچه مارى روى سینه او مىافتد. با توجه به رابطه زهره با مار مىتوان فرض کرد که زن مار را فرستاده باشد. البته در اینجا با زهره دیگرى روبرو هستیم که او نیز به شبگردى عادت دارد.
بررسى رابطه زن و مرد در این داستان بسیار جالب است. زنان در محفل مردان دیده نمىشوند. مردان نیز اغلب دور هم نشستهاند و تریاک مىکشند. حضور زنانه همیشه با حالتى جادویى همراه است. تو گویى که حذف او به عنوان یک انسان باعث شده است تا میان جنیان در جستوجوى رابطه باشد. زهرهاى که در تبعید مانى بر او ظاهر مىشود پیرزالى ست که عاقبت با سیبى در دست اسیر مار شده و کشته مىشود. این در حالىست که زهره، دختر عموى مانى نیز از طریق سیب با مار رابطه برقرار مىکند.
داستان یک پیچ سیاسى نیز پیدا مىکند. مانى در تبعید از دوستان سرکار یاورىست که برادرش به خاطر دفاع از دخترى که مورد هتاکى شعبان بىمخ قرار گرفته بوده اعدام شده است. او گرچه یک نظامى در مأموریت است، اما ادعا مىکند که او نیز همانند تبعیدیان در تبعید به این منطقه تبعید شده است. در کشاکش رابطه زهرهها با مارها و ماجراهاى سیاسى مانى و سرکار یاورى فضا و هیبت کویر قرار مىیابد که زمینهساز تمامى اوهام مربوط به ارتباط با اجنه است. ما گاهى نویسنده و راوى اصلى را مىیابیم که دارد انبوه خاطراتى را که بهویژه از آعظیم شنیده منظم مىکند.
بم در چند سال پیش طعمه زلزله شد. زلزله چنان مهیب بود که ارگ بم را یکسره نابود کرد. شهر در هم مالید و هزاران نفر کشته شدند. مىتوان گفت که با این زلزله تمدن کوچکى نابود شد. تلاش محمد على علومى در جهت بهدست دادن داستانى که خاستگاهش بم است بهراستى در خور ستایش است. او زحمت زیادى کشیده تا بتواند داستانش را در غیاب ارتباط زن با مرد بهگونهاى تنظیم کند که با حلقه واسطه مارها و موجودات ماورایى زنان را نیز به میدان داستان بیاورد. رنجهاى مانى در تبعید و کتکهایى که مى خورد، عشق نافرجام او به زهره و رقابت طهماسب با او که خواهان دختر عموست، همگى در کنار یکدیگر درام قابل تأملى بهوجود آوردهاند. در اینجا بد نیست بخش دیگرى از داستان را بخوانیم:
«بیابان در آن وقت نیمهشب، پهناورتر، مهیبتر و هولناکتر از روز مىنمود و آسمان هم با بالاى بیابان چندان و چنان پرستاره بود که جایى خالى نداشت؛ جلوهاى غریب و ترسناک داشت. مانى و جواد مىدانستند که تنهایند در بیابانى خوفناک که کم کم از آدمى دورترشان مىکرد و داشتند بىپروا به میان طبیعتى مىرفتند که بلکه هزاران سال همچنان مانده بود که بود: خشکیده، سوزان، بىرحم که شاید در لابهلاى هر بوته خار، مارى چنبره زده باشد، در مهتاب تند و همچنین در نور زرد چرک چراغدستى، شنپشتهها شکل و حدى عادى و آشنا نداشتند، زمینى بىآب، بیابان، غریب و وهمناک همچون آسمانش در نیمهشب که انگار هر آن امکان داشت واژگون گردد و آنها را در تاریکى بىپایانى فرو ببلعد. تنهایى آدمى، جواد و مانى. مانى به شن پشتهاى نزدیک شد که در مهتاب آشکار بود بر بالایش سنگچینى چیدهاند. هر دو از شنپشته بالا رفتند و روى سنگها نشستند. هیبت غریب بیابان ساکت مهتابى و آسمان پرستاره نورانى هر دو را مدتى مدید محو و مبهوت، خاموش نگهشان داشت. مانى گفت: مىبینى؟ هیبت بیابان را مىبینى؟
جواد به جاى جواب تنها سرى جنباند. پس از سالها دوستى خلق و خوى مانى را مىشناخت، مىدانست که فقط براى تماشا نیست که مانى او را به اینجا کشانده است. مانى آهکشان گفت: نمىخواستم پیش بچهها راز دلم را بگم. بیشترشان، بلکه هم همهشان ممکنه مرا مقصر بدانند. ممکنه حالا پشیمان شده باشند که بر چى حرف منه گوش کردند و زمینهاشان را به طهماسب خان فرماندار نفروختند و تبعید شدند به قول تو به ته بیابان. مىباید راز دلم را به تو بگم که مثل سنگ صبور من هستى...»
محمد علومى داستانهاى دیگرى نیز نوشته است: سوگ مغان، شاهنشاه کوچه دلگشا، اندوهگرد، من نوکر صدامم، طنز در آمریکا، وقایعنگارى بنلادن و خانه کوچک.
●تصویر نخست: محمد علی علومی، نویسنده
●به روایت شهرنوش پارسیپور:
نظرها
حبیبه
چرادراین بخش دیگه فایل صوتی برنامه رو نمی گذارید؟ باسپاس
کاربر مهمان
با سلام چرا دیگر فایل صوتی نمی گذارید
کاربر مهمان شهرنوش پارسی پور
دوستان عزیز پرسشگر مقامات رادیو این طور تشخیص داده اند که این برنامه فقط در سایت منتشر شود. شهرنوش پارسی پور
محمد علی علومی
خانم پارسی پور , سلام و احترام نظر شما برایم افتخار بسیار است پیروز و شاد باشید