احضار روح ابوی
<p dir="RTL">بسم الله الرحمن الرحيم</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">اللهم اجل لوليك الفرج و الافيه و النصر و اجعلنا من خير انصاره و ائوانه و المستشهدين بين يديه</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">صبح مجبور شدم با اهل خانه حسابی دعوا کنم. چه معنی دارد که یک نان با مقداری پنیر و گردو و یک لیوان چای شیرین آورده اند برای رئیس جمهور مملکت؟ اگر اینطور باشد پس فرق من با آن غارتگران بیت المال و لیبرال‌ها چیست؟ گفتم گردو حذف، نان یک کف دست (البته دست کار زحمتکش) و چایی هم باید کم‌رنگ باشد اما آن چیزهای سیاهی که مزه زهرمار می‌دهد اشکالی ندارد. بد نیست هر صبح کمی کام آدم انقلابی تلخ باشد. حالا خاویار یا هر زهرماری.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">اولین دیدارم با جمعی از نماینده‌های مجلس و فرماندهان سپاه و بسیج و ائمه جماعات بود که سابقا جزو ستادهای انتخاباتی‌ام بودند. اسفندیار می‌گفت اینها اخیرا زیاد سروصدا می‌کنند و جمعشان کنیم ببینیم چه می‌گویند. ساکت ماندم ببینم چه می‌گویند. می‌گفتند مساله‌ی ولایت نگرانشان کرده و سر این یک مورد شوخی ندارند و کفن پوش مقام ولایتند و اگر فلان چیز را دست راستشان و بهمان چیز را دست چپشان بگذارم حاضر نیستند با یک تار موی ایشان عوض کنند و آمده‌اند که حجت را تمام کنند و همینجوری هی گفتند و گفتند تا کشوی میزم را باز کردم و آن دو تا پوشه‌ی زرد کلفت را گذاشتم روی میز. یکدفعه همگی ساکت شدند و رنگها پرید. ازشان خواستم که حرفهایشان را ادامه بدهند. فقط یک کمی تته پته و پت پت کردند. این اسفندیار نابغه است با این پوشه‌های زردش. دفعه قبل که مجلس رفتیم هم با همینها کار را جلو بردیم. لایش یک سری ادعیه است که اسفندیار از جمشید گرفته و از دعای فرج تا دعای کلید شدن دندان و طلسم سرخ‌باد تویش هست. البته من یک شخصیت دانشگاهی و کارشناس ارشد علمی هستم و آن اوایل اصلا باور نمی‌کردم فقط با دادن شش تا معاونت و سه تا مجوز واردات که یک قران هم برای ما خرج برنداشت، اسفندیار بتواند یک همچو چیزی بگیرد. ولی بارها به چشم خودم دیدم این پوشه‌ها چه‌ها که نمی‌کنند. البته بعد از ماجرای مجلس شنیدم که بعضی‌ها فکر کرده بودند لای آن پوشه‌ها سوابق‌شان است که از وزارت اطلاعات بچه‌ها رفتند آوردند. این هم از معجزات همان دعاهاست والا کدام احمقی باور می‌کند آن همه گند و کثافت لای دوتا پوشه جا شود؟</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">نهایتا جلسه به این ختم شد که خیلی ارادت دارند و اگر برای ستادهای انتخاباتی سال آینده کاری داشتیم صدایشان بزنیم و همه جوره در خدمتند. سه تایشان هم نامه‌هایی که همانجا نوشته بودند را یواشکی بهم دادند. یکی‌شان شرح مفصلی بود با قَسَمهای غلیظ که برایش پاپوش دوخته‌اند و آن بزه اولا نر نبوده و ماده بوده و نشان به آن نشان که حامله هم بوده و ثانیا جریان هم پشت مسجد روستا نبوده بلکه پشت خانه‌ی رئیس شورا بوده که آدم پدر سوخته‌ایست. عجیب بود چون یادم نمی‌آمد در پرونده‌هایی که بچه‌ها از وزارت اطلاعات آوردند همچو موردی به چشمم خورده باشد. شاید قاطی وانت سومی بوده که وقت نشد درست نگاه کنیم. چهار مورد با خر، یک مورد قاطر دو مورد با شتر داشتیم اما بز اصلا یادم نمی‌آید. شاید کوچولو بوده آن وسط مسط‌ها به چشم نیامده.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">وزیر بهداشت آمد. با خوشحالی گفت رهبری هم علنا مخالفت خودشان را با کنترل جمعیت اعلام کرده‌اند و الان دیگر دست ما باز که جمعیت را بترکانیم. حالی‌اش کردم که مبارزه با کنترل جمعیت طرح من بود و اصلا خوشم نمی‌آید یکی طرح من را به اسم خودش کند. گفتم حالا هم که مخالفت من با کنترل جمعیت را یک طوری گفته که انگار طرح خودش است پس از این به بعد باید کنترل جمعیت دوبرابر شود تا بفهمد کی لج‌بازتر است. به گریه افتاد و همانطور که با گوشه‌ی چادرش هی دماغش را می‌گرفت گفت جرات لجبازی با ولایت امر را ندارد چون هم در آن دنیا به جهنم می‌رود و هم در این دنیا اگر نصف روز ببرندش جایی شبیه کهریزک، به فنا می‌رود. هی می‌گفت آخرتم فدای شما اما نگاه نکنید که چند شکم زاییده‌ام خدا بسر شاهده من تحمل آن چیزها را ندارم. داشت حالم بد می‌شد. گفتم هر کاری می‌خواهد بکند فقط زودتر برود. خیلی خوشحال شد و دعای خیر کرد. بعد گفت آقای محصولی گفته این هشتصد هزار کاندومی را که از داروخانه‌ها ضبط کرده‌ایم بدهیم به ایشان. بدهیم؟</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">عجیب بود. گفتم محصولی را بگیرند و ماجرا را پرسیدم. گفت با احتساب قیمتش در بازار سیاه نزدیک دو میلیارد دست آدم را می‌گیرد که دم انتخابات غنیمت است. گفتم تو فکر می‌کنی همه چیز پول است، پس عزت ملی و حق مسلم ملت شریف ایران چه می‌شود؟ قرار شد یک تعدادی را نگه دارد و بیست و دوم بهمن پر از گاز کند و بدهد دست بچه‌های بسیج که پای ماکت ماهواره و موشک و عکس من هوا کنند. می‌گوید با این وضع تحریم بادکنک هم نایاب شده.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">بعد از ناهار گفتم که تلفن یکی از رهبران مهم دنیا را بگیرند تا با هم سر مسائل مهم جهان صحبت کنیم. اسفندیار لیستی از شماره مستقیم تمام رهبران دنیا به تلفنچی داده که اینطور مواقع معطل نکند. او هم انصافا خیلی سریع وصل کرد به بشار. قبلا با قذافی هم می‌شد خیلی سریع تماس گرفت، الان فقط بشار مانده و چاوز. بقیه همه یا در جلسه‌اند یا دست‌به‌آبند یا هول شده‌اند و زبانشان گرفته. در مورد هول شدن که حق دارند وقتی می‌بینند یک رهبر جهانی در این حد و اندازه همینجوری به آنها زنگ زده زبانشان بگیرد. اسد هم البته حالش خوش نبود و گفت هر چه از صبح زنگ می‌زند به اردوغان گوشی را نمی‌دارد یا تا صدای او را می‌شنود قطع می کند.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">طرفای غروب عباس آمد. اهل علوم غیبی است و سرکتاب باز می‌کند و اسرار قاسمی چاپ سنگی هم دارد. قبلا به اسفندیار پیغام داده بود که امروز غروب ساعت سعد است برای احضار روح. وقت را خالی گذاشته بودیم که بیاید. من قبلا به اسفندیار گفته بودم که کمی به عباس بدبین‌ شده ام چون بعد آنهمه چیزی که آندفعه گرفت تا چله‌نشینی کند گفت اسرائیل حتما هفتم این ماه حمله می‌کند و مجتبی خروسک می‌گیرد و بواسیر صادق لاریجانی هم همچین عود می‌کند که هر بار مجبور خواهد شد روی عمامه‌اش بنشیند. اما هیچکدام نشد. با این حال اسفندیار می‌گفت همه‌اش درست از کار درآمده و اسرائیل واقعا داشته حمله می‌کرده که اوباما جلویش را گرفته و مجتبی هم خروسک گرفته اما از نوعی که روی صدا اثر ندارد و آن خبرچینی که توی مستراح‌های قوه قضائیه دارد و ماهی بیست میلیون هزینه‌اش است خبر داده که هربار صادق می‌رود مستراح یک صدای ناله‌ای می‌کند که انگار یک کرگدن دارد وضع حمل می‌کند و بچه‌اش هم خیلی زود شاخ درآورده.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">به هر حال گفتم من خودم مهندس هستم و امروز می‌خواهم عباس را امتحان کنم و اگر درست جواب ندهد می‌گویم پروژه‌ی انتقال آب شیرین از سرخس به جمکران را که هزارتا مشتری دارد و همینجوری پنجاه میلیارد روی هوا می‌رود را ازش پس بگیرند. وقتی آمد گفتم امروز روح پدرم را احضار کند. یک ربع بعد احضار شد و لیوانها شروع کردند به لرزیدن. چنان لرزیدنی که حتی دست اسفندیار و عباس هم که پایه‌های میز را چسبیده بود می‌لرزیدند. از عباس خواستم ازش بپرسد که پشت در الان چند نفر نشسته‌اند، جواب داد که می‌گوید "عنتر مگر من مچل توام؟ خود خرت برو بشمار." از لحن آشنایشان مطمئن شدم خود مرحوم ابوی احضار شده است و عباس کارش درست است. گفتم اعتمادم برگشته و می‌تواند ایشان را بفرستد بروند. تا وقتی فرستادش رفت هر چه فحش در تاریخ ارادان ساخته شده بود را بار من کرد. خیلی غمگین شدم. اسفندیار دلداری‌ام داد و گفت با این وضعیت تحریم‌ها بالاخره هر کس جای پدر‌های ما باشد زیر بار آنهمه چیزی که مردم صبح تا شب برای آنها حواله می‌دهند کمرش خم می‌شود و آدمهای بزرگی که برای مدیریت جهان درنظر گرفته شده‌اند باید اینها را حتی به فال نیک هم بگیرند.</p> <p dir="RTL"> </p> <p dir="RTL">فقط اسفندیار من را می‌فهمد.</p>
بسم الله الرحمن الرحيم
اللهم اجل لوليك الفرج و الافيه و النصر و اجعلنا من خير انصاره و ائوانه و المستشهدين بين يديه
صبح مجبور شدم با اهل خانه حسابی دعوا کنم. چه معنی دارد که یک نان با مقداری پنیر و گردو و یک لیوان چای شیرین آورده اند برای رئیس جمهور مملکت؟ اگر اینطور باشد پس فرق من با آن غارتگران بیت المال و لیبرالها چیست؟ گفتم گردو حذف، نان یک کف دست (البته دست کار زحمتکش) و چایی هم باید کمرنگ باشد اما آن چیزهای سیاهی که مزه زهرمار میدهد اشکالی ندارد. بد نیست هر صبح کمی کام آدم انقلابی تلخ باشد. حالا خاویار یا هر زهرماری.
اولین دیدارم با جمعی از نمایندههای مجلس و فرماندهان سپاه و بسیج و ائمه جماعات بود که سابقا جزو ستادهای انتخاباتیام بودند. اسفندیار میگفت اینها اخیرا زیاد سروصدا میکنند و جمعشان کنیم ببینیم چه میگویند. ساکت ماندم ببینم چه میگویند. میگفتند مسالهی ولایت نگرانشان کرده و سر این یک مورد شوخی ندارند و کفن پوش مقام ولایتند و اگر فلان چیز را دست راستشان و بهمان چیز را دست چپشان بگذارم حاضر نیستند با یک تار موی ایشان عوض کنند و آمدهاند که حجت را تمام کنند و همینجوری هی گفتند و گفتند تا کشوی میزم را باز کردم و آن دو تا پوشهی زرد کلفت را گذاشتم روی میز. یکدفعه همگی ساکت شدند و رنگها پرید. ازشان خواستم که حرفهایشان را ادامه بدهند. فقط یک کمی تته پته و پت پت کردند. این اسفندیار نابغه است با این پوشههای زردش. دفعه قبل که مجلس رفتیم هم با همینها کار را جلو بردیم. لایش یک سری ادعیه است که اسفندیار از جمشید گرفته و از دعای فرج تا دعای کلید شدن دندان و طلسم سرخباد تویش هست. البته من یک شخصیت دانشگاهی و کارشناس ارشد علمی هستم و آن اوایل اصلا باور نمیکردم فقط با دادن شش تا معاونت و سه تا مجوز واردات که یک قران هم برای ما خرج برنداشت، اسفندیار بتواند یک همچو چیزی بگیرد. ولی بارها به چشم خودم دیدم این پوشهها چهها که نمیکنند. البته بعد از ماجرای مجلس شنیدم که بعضیها فکر کرده بودند لای آن پوشهها سوابقشان است که از وزارت اطلاعات بچهها رفتند آوردند. این هم از معجزات همان دعاهاست والا کدام احمقی باور میکند آن همه گند و کثافت لای دوتا پوشه جا شود؟
نهایتا جلسه به این ختم شد که خیلی ارادت دارند و اگر برای ستادهای انتخاباتی سال آینده کاری داشتیم صدایشان بزنیم و همه جوره در خدمتند. سه تایشان هم نامههایی که همانجا نوشته بودند را یواشکی بهم دادند. یکیشان شرح مفصلی بود با قَسَمهای غلیظ که برایش پاپوش دوختهاند و آن بزه اولا نر نبوده و ماده بوده و نشان به آن نشان که حامله هم بوده و ثانیا جریان هم پشت مسجد روستا نبوده بلکه پشت خانهی رئیس شورا بوده که آدم پدر سوختهایست. عجیب بود چون یادم نمیآمد در پروندههایی که بچهها از وزارت اطلاعات آوردند همچو موردی به چشمم خورده باشد. شاید قاطی وانت سومی بوده که وقت نشد درست نگاه کنیم. چهار مورد با خر، یک مورد قاطر دو مورد با شتر داشتیم اما بز اصلا یادم نمیآید. شاید کوچولو بوده آن وسط مسطها به چشم نیامده.
وزیر بهداشت آمد. با خوشحالی گفت رهبری هم علنا مخالفت خودشان را با کنترل جمعیت اعلام کردهاند و الان دیگر دست ما باز که جمعیت را بترکانیم. حالیاش کردم که مبارزه با کنترل جمعیت طرح من بود و اصلا خوشم نمیآید یکی طرح من را به اسم خودش کند. گفتم حالا هم که مخالفت من با کنترل جمعیت را یک طوری گفته که انگار طرح خودش است پس از این به بعد باید کنترل جمعیت دوبرابر شود تا بفهمد کی لجبازتر است. به گریه افتاد و همانطور که با گوشهی چادرش هی دماغش را میگرفت گفت جرات لجبازی با ولایت امر را ندارد چون هم در آن دنیا به جهنم میرود و هم در این دنیا اگر نصف روز ببرندش جایی شبیه کهریزک، به فنا میرود. هی میگفت آخرتم فدای شما اما نگاه نکنید که چند شکم زاییدهام خدا بسر شاهده من تحمل آن چیزها را ندارم. داشت حالم بد میشد. گفتم هر کاری میخواهد بکند فقط زودتر برود. خیلی خوشحال شد و دعای خیر کرد. بعد گفت آقای محصولی گفته این هشتصد هزار کاندومی را که از داروخانهها ضبط کردهایم بدهیم به ایشان. بدهیم؟
عجیب بود. گفتم محصولی را بگیرند و ماجرا را پرسیدم. گفت با احتساب قیمتش در بازار سیاه نزدیک دو میلیارد دست آدم را میگیرد که دم انتخابات غنیمت است. گفتم تو فکر میکنی همه چیز پول است، پس عزت ملی و حق مسلم ملت شریف ایران چه میشود؟ قرار شد یک تعدادی را نگه دارد و بیست و دوم بهمن پر از گاز کند و بدهد دست بچههای بسیج که پای ماکت ماهواره و موشک و عکس من هوا کنند. میگوید با این وضع تحریم بادکنک هم نایاب شده.
بعد از ناهار گفتم که تلفن یکی از رهبران مهم دنیا را بگیرند تا با هم سر مسائل مهم جهان صحبت کنیم. اسفندیار لیستی از شماره مستقیم تمام رهبران دنیا به تلفنچی داده که اینطور مواقع معطل نکند. او هم انصافا خیلی سریع وصل کرد به بشار. قبلا با قذافی هم میشد خیلی سریع تماس گرفت، الان فقط بشار مانده و چاوز. بقیه همه یا در جلسهاند یا دستبهآبند یا هول شدهاند و زبانشان گرفته. در مورد هول شدن که حق دارند وقتی میبینند یک رهبر جهانی در این حد و اندازه همینجوری به آنها زنگ زده زبانشان بگیرد. اسد هم البته حالش خوش نبود و گفت هر چه از صبح زنگ میزند به اردوغان گوشی را نمیدارد یا تا صدای او را میشنود قطع می کند.
طرفای غروب عباس آمد. اهل علوم غیبی است و سرکتاب باز میکند و اسرار قاسمی چاپ سنگی هم دارد. قبلا به اسفندیار پیغام داده بود که امروز غروب ساعت سعد است برای احضار روح. وقت را خالی گذاشته بودیم که بیاید. من قبلا به اسفندیار گفته بودم که کمی به عباس بدبین شده ام چون بعد آنهمه چیزی که آندفعه گرفت تا چلهنشینی کند گفت اسرائیل حتما هفتم این ماه حمله میکند و مجتبی خروسک میگیرد و بواسیر صادق لاریجانی هم همچین عود میکند که هر بار مجبور خواهد شد روی عمامهاش بنشیند. اما هیچکدام نشد. با این حال اسفندیار میگفت همهاش درست از کار درآمده و اسرائیل واقعا داشته حمله میکرده که اوباما جلویش را گرفته و مجتبی هم خروسک گرفته اما از نوعی که روی صدا اثر ندارد و آن خبرچینی که توی مستراحهای قوه قضائیه دارد و ماهی بیست میلیون هزینهاش است خبر داده که هربار صادق میرود مستراح یک صدای نالهای میکند که انگار یک کرگدن دارد وضع حمل میکند و بچهاش هم خیلی زود شاخ درآورده.
به هر حال گفتم من خودم مهندس هستم و امروز میخواهم عباس را امتحان کنم و اگر درست جواب ندهد میگویم پروژهی انتقال آب شیرین از سرخس به جمکران را که هزارتا مشتری دارد و همینجوری پنجاه میلیارد روی هوا میرود را ازش پس بگیرند. وقتی آمد گفتم امروز روح پدرم را احضار کند. یک ربع بعد احضار شد و لیوانها شروع کردند به لرزیدن. چنان لرزیدنی که حتی دست اسفندیار و عباس هم که پایههای میز را چسبیده بود میلرزیدند. از عباس خواستم ازش بپرسد که پشت در الان چند نفر نشستهاند، جواب داد که میگوید "عنتر مگر من مچل توام؟ خود خرت برو بشمار." از لحن آشنایشان مطمئن شدم خود مرحوم ابوی احضار شده است و عباس کارش درست است. گفتم اعتمادم برگشته و میتواند ایشان را بفرستد بروند. تا وقتی فرستادش رفت هر چه فحش در تاریخ ارادان ساخته شده بود را بار من کرد. خیلی غمگین شدم. اسفندیار دلداریام داد و گفت با این وضعیت تحریمها بالاخره هر کس جای پدرهای ما باشد زیر بار آنهمه چیزی که مردم صبح تا شب برای آنها حواله میدهند کمرش خم میشود و آدمهای بزرگی که برای مدیریت جهان درنظر گرفته شدهاند باید اینها را حتی به فال نیک هم بگیرند.
فقط اسفندیار من را میفهمد.
نظرها
کاربر مهمان
با سلام محمود جان این اخر شب خدمت رسیدم ! قدری مکیف شدم خدا کند عاقبت به خیر بشوی ! امیدوارم توهم متل ما بچه پرو بشوی که از در بیرونش میکنند از پنجره میاید واز پنجره نشد؟! از سوراخ اب میاید ! و قص علی هاذا ..... مشعوف شدم .
کاربر مهمان
هر روز بنویس! لطفن. سپاس گزارم قدِ قهقه زدن هام وقت خواندن نوشته تون.
ابی
امشب خیلی خندیدم... واقعا دست مریزاد..سپاس بی کران من و دوستانم از ایران خدمت رادیو زمانه و کارکنان مهربانش
کاربر مهمان
واقعا که عالی هستید. با سواد ،مطلع ،طناز و هنرمند . خیلی ،خیلی کیف کردم. واقعا که مجمع البحرینی.