نگاهی به فیلم «پلاتفرم» به کارگردانی گالدر گازتلو-اورتیا
انسانیت در حفره بیقانونی
فیلم «پلاتفرم» به کارگردانی گالدر گازتلو-اورتیا را میتوان به عنوان بازنمایی تئوری فروید درباره سائقه مرگ و لذت کشتن در جایی که هیچ مانعی در برابر او نیست تعبیر کرد.
فیلم پلاتفرم چگونه فیلمی است؟ برای درک و تحلیل یک فیلم اولین پرسش درباره ژانر فیلم است. گویی وقتی ژانر فیلم مشخص شد نصف راه را رفتهایم. فیلمی علمی تخیلی یا ترسناک؟ فیلم آخرالزمانی یا یک پارودی از زندگی بشر بر روی کره خاکی؟ شاید چنانکه نوشتهاند سینمای فلسفی؟ یا حتی دینی؟ چون یکی از بازیگران چند آیه از کتاب مقدس را به صدای بلند میخواند.
مشخص کردن ژانر به معنای طبقهبندی است. ژانرها همان الگوریتمها هستند. قصهها و روایتهای مشابه. فضاهای مشابه و پایانهای مشابه و به طور کلی نوعی نگاه مشابه به جهان. با تعیین الگوریتم مناسب دستیابی به راه حل آسان میشود، ابهامات از پرده بیرون میافتند و رسوخ در پیچیدگیهای فیلم سهلالوصل میشود.
ما با طبقهبندی هر پدیده یا اثری نوپدید در واقع آن را سادهسازی میکنیم. مبنای هر طبقهبندی یافتن اشتراکات آن پدیده با پدیدههای مشابه است. ما برای تعیین ژانر دنبال هنجارهای معین و شبیه به هم میگردیم. وقتی دنبال تشابهات هستیم در واقع به تفاوتها توجهی نداریم. تفاوتها را میبینیم اما آنها چندان مد نظر ما نیستند. تفاوتها را نادیده میانگاریم و آنها را در نظر نمیگیرم بلکه آنها را حذف میکنیم. در حقیقت ما برای شناخت یک پدیده یا یک اثر ناخواسته دست به حذف میزنیم. آنچه برایمان گنگ و ابهامانگیز است را حذف میکنیم تا به تشابهات بپردازیم و در نهایت آن را در یک گروه شناخته شده جا دهیم و خیالمان راحت شود. به عبارت دقیقتر هر شناختی ملازم حذف است. بدون حذف شناخت به اتمام نمیرسد. شاید بتوان گفت این همان چیزیست که شناخت ما را لرزان و بی اعتبار میکند و در نهایت به این نتیجه میرسیم که شناخت واقعی ناممکن است یا میگوییم هر پدیدهای را تا حدی میتوان شناخت. تا آن حد که بتوانیم به آن نزدیک شویم.
یکی دیگر از روشهای حذف، توسل به نمادها و نشانههاست. یافتن دال هایی که ما را به مدلولهای آشنا برساند. مثلا درباره ساختمان چند طبقه در این فیلم میگوییم «این بنا همان جامعه انسانی با طبقات اجتماعی است. از بالا به پایین. بالاییها بیش از حد نیازشان میخورند و در نتیجه پایینیها گرسنه میمانند». یا میگوییم «مردی که با کتاب آمده نماینده طبقه روشنفکر است چون فقط او کتاب را انتخاب کرده». یافتن نشانه و نمادها و تاکید بر آنها و معناهایی که این نمادها در دنیای واقعی با خود دارند میتواند توضیحدهنده پیچیدگیها یا گرهگاههای داستان باشد. چاقو در برابر کتاب. ظهور یک منجی در جامعهای پر از بیداد و بی عدالتی. نمادها و نشانهها آن علائم راهنما هستند که میتوانند در این فیلم نامتعارف راه را به ما نشان بدهند. کمتر کسی میپرسد اگر این بنا نماد جامعه طبقاتی است چرا شمارهها برعکس است؟ چرا اصلا شماره گذاری وارونه است؟ ۴۸ چرا زیر طبقه ۴۷ است و چرا بالای آن نیست؟ اینها را میتوان نادیده گرفت. ما با تکیه بر نشانههای آشنا و نشانهشناسی دقیق سعی میکنیم بین دنیای فیلم و جهان واقعی رابطهای متناظر پیدا کنیم. هر فرد یا هر ماجرا در فیلم یک نشانه است. اگر در این میان بسیاری از نشانهها کشف ناشده باقی میمانند یا اصلا نشانه نیستند مهم نیست. ما باز هم با حذف آنها سعی میکنیم آن منطق حاکم بر جهان بیرون را به جهان داستان فیلم تحمیل کنیم. آیا جز منتسب کردن این فیلم به یک ژانر و یا نشانهشناسی که هر دو با حذف ممکن میشود راه دیگری وجود دارد؟
بدیهی است فیلم «پلاتفرم» یا «سکو» و یا همان نام «حفره» در زبان اصلی، بدون تمسک به ژانر یا نشانهشناسی، فیلمی غریب و پر ابهام است. پیشنهاد ما کوشش برای دریافتی ورای ژانرشناسی یا نشانهشناسی و به عبارت بهتر دوری جستن از حذف، است. پس باید به منطق خود داستان یا منطق متن برگردیم. متن را بر اساس خود متن واکاوی کنیم.
زمان خطی منطبق با زمان تقویمی
قبل از پرداختن به داستان فیلم و ماجراهایش و نحوه توسعه و گسترش آن بگذارید به عامل زمان در روایت این داستان اشاره کنیم، زمان در داستان این فیلم یک زمان خطی است. منطبق بر زمان واقعی. گذشته، حال و آینده. مردی چشم میگشاید و خودش را در یک سلول در طبقه ۴۸ یک ساختمان میبیند. سلول دری ندارد. جز همان کریدوری که سکوی غذا در آن حرکت میکند. چند پنجره با شیشههای مات و شاید هم چند چراغ روشنایی مربع در بالای دیوارها، این تصویر سلول عجیب و غریب را کامل میکند. و مرد میفهمد که در جایی محبوس است. این مرد یعنی گوریک نقش اصلی را دارد و فیلم ماجرای اقامت او در این به ظاهر محبس است. در طول این روایت خطی چند فلاشبک به زمان گذشته و به زمان ورود به محبس این روایت خطی را موکد میکند. این حرکت خطی زمان تا انتها ادامه مییابد. این فیلم به یک داستان کوتاه شبیه است. چند نفر از سر اتفاق در یک فضای معینی کنار هم قرار گرفتهاند. توصیف آدمها و شخصیتپردازی به تدریج و با گسترش قصه صورت میبندد. اما مشخص نیست که زمان اتفاق افتادن قصه در کدام سال از چه قرنی است و موقعیت جغرافیایی آن نیز نامعلوم است. کارگردان چیزی به ما نمیگوید. میتوان نتیجه گرفت که این قصه در هر زمان ودر هر گوشه از دنیا میتواند اتفاق بیافتد.
در اوایل فیلم چند سکانس کوتاه از آشپزخانهای بزرگ میبینیم. آشپزخانهای امروزی با نظمی آهنین. کمی بعد متوجه میشویم وظیفهاش آماده کردن غذا برای بندیان است. با این وجود این سکانسها نقش چندانی در روایت داستان فیلم ندارد، و ارتباطی مستقیم بین فضا و آدمهای آشپزخانه با فضا و آدمهای محبوس وجود ندارد.
فضا و مکان ساختمان مرتفعی ست که عدهای در آن در بند هستند. برخی با پای خود آمدهاند، مثل گذراندن یک دوره آموزشی و عدهای هم به دلیل ارتکاب به جرمی خاص به اینجا آورده شدهاند. گوریک از خواب برمیخیزد و در مییابد با پیرمردی بداخلاق و مغرور همسلول است. پیرمرد به سئوالات او جوابهای سربالا میدهد و از برقراری ارتباطی دوستانه تن میزند. دلیل آن به زودی مشخص خواهد شد. رفتار و واکنشهای پیرمرد حاکی از اعتماد به نفسی آزاردهنده است. او به دلیل تجربه و سابقه بیشتر، و به تبع آن آگاهی از موقعیت خودش و آن ساختمان، عملا گوریک را تحقیر میکند. در واقع او با به رخ کشیدن این آگاهی، به دنبال تسلط بر این تازه وارد است. پیرمرد تعریف میکند که بعد از ارتکاب قتل غیرعمد مجبور به انتخاب بین زندان و یا بیمارستان روانی شده. پس احتمالا اینجا میتواند همان بیمارستان روانی باشد. علت ارتکاب قتل هم بسیار جالب است. او از دست تلویزیون به خشم آمده و آن را به بیرون پرتاب کرده و باعث قتل یک عابر شده. تبلیغات تلویزیونی هر روز مخاطب را تا یکقدمی دروازه خوشبختی و رضایت میبرند و بعد فردا با یک تبلیغ دیگر این احساس خوشبختی و سعادت را از او پس میگیرند تا کالایی جدید و یا سعادت بالاتری را به او بفروشند. این رفتاری بیرحمانه است که هر روز دنیای سرمایهداری برای مخاطبان تبلیغ میکند. آدمها را به شرکت در مسابقهای وامیدارد که بیتردید در آن بازنده هستند.
کنایهای از نابودی طبیعت
اما اینجا بیمارستان روانی به آن شکلی که ما در ذهن داریم نیست. کسی ویزیت نمیشود. نظارت از راه دور است. اما کنترل ثانیه به ثانیه است. تا گوریک سیبی را برمیدارد بلافاصله فضای سلول به شدت گرم میشود. اینجا بیشتر شبیه یک آزمایشگاه به نظر میرسد. مثلا آزمایشگاه مطالعه رفتارشناسی. البته آزمایشگاهی که در آن محدودهای تعریف نشده. درست مثل آزمایشگاههای حکومت نازی. اگر در این آزمایشها کسی کشته شده یا به طرز فجیعی از گرسنگی بمیرد اهمیتی ندارد. اینجا آزمایشگاه آخر است. برای مطالعه حد و مرز رفتار انسانی و تعیین مرزهای انسانیت یا به تعبیری دقیقتر نقطه عطف و نقطه سقوط او به جهان توحش شاید؟
اگر در یادها مانده باشد همین چند سال قبل در آمریکا موسسهای دایر شده بود که جانیها و بزهکاران خطرناک ومحکومان به اعدام را در آنجا نگهداری میکردند تا برخی روشهای تربیتی و مطالعات ژنتیک را روی آنها آزمایش کنند. شاید شبیه به قفسی که «کن کیسی» در داستان «پرواز برفراز اشیانه فاخته» تصور کرده بود. با این تفاوت که در اینجا نشانی از مراقب و زندان بان و مددیار نیست. مدیریت در اینجا حضور مرئی ندارد. از امر ونهی و تهدید خبری نیست. انگار این بنا و این ساختار برای آزمایش ایدهایست که ما از آن اطلاع نداریم. ساکنان این بنا به حال خود رها شدهاند. کسی بخاطر قتل دیگری تنبیه یا محاکمه نمیشود. قانون حکمفرما نیست. قانون خود آدمها هستند. با این وجود اما مدیریت وجود دارد و نقش آن مشاهده و نظارهگر است.
موضوع محوری این فیلم غذاست. و البته موضوع محوری زندگی بشر در طول تاریخ. تمدن حاصل جستجوی آدمی برای غذاست. تمامی جنگها بر سر دستیابی به منابع غذایی بوده و امروزه نحوه توزیع منابع غذایی آیینهای ست که نگاه ما به خود و دیگری را بازمی تاباند. ما مدیریت تهیه غذا را در بیرون از آن ساختمان دیدیم. مدیریتی بسیار منظم و مقتدر که غذای کافی را با بهترین کیفیت و با رعایت نکات بهداشتی تهیه میکند. میزبان حتی به سلیقه میهمانان توجه دارد. (از هرکس نام غذای مورد علاقهاش را میپرسند تا به صورت غذاها اضافه کنند.) انتخاب گوریک خوراک حلزون است. (غذا آماده میشود اما بر نحوه سرو غذا و تقسیم آن کنترلی اعمال نمیشود. غذا در سکویی بزرگ چیده شده و در کریدور مشترک طبقات از بالا به پایین حرکت میکند. تا هرکس به میزانی که میخواهد از آن بخورد. بدیهی است این سفرهی پر نعمت قبل از فرود به طبقه پنجم، عملا غارت شده است. و این در حالیست که همه میدانند این سکو فردا هم خواهد آمد. نگرانی برای فردا بی مورد است. ذخیره کردن ممنوع و مشمول تنبیه میباشد. همه میدانند که انسانهای زیادی در این ساختار عظیم در انتهای صف قرار دارند. با این وجود هیچگونه حس همدردی بین آدمها وجود ندارد. اگر هم نتوانند بخورند آن را آلوده میکنند. درست شبیه همان کاری که ما با طبیعت میکنیم. شاید آنان که در این فیلم در طبقات پایین قرار دارند آینده بشریتاند. آیندهای که ما آن را میسازیم و ساختنش از امروز آغاز میشود. انسان امروز به قدر کافی از طبیعت و نعمات آن برخوردار است اما دست به تخریب آن میزند بیآنکه از این تخریب چیزی حاصل کند. او آنچه طبیعت با گشادهدستی به ما تقدیم میکند را بی محابا نابود میکند و چیزی برای بعد از خودش باقی نمیگذارد. سهم آیندگان از این سکوی فراخ و پرنعمت چیزی جز ظروف خالی شکسته نیست. هیچکس مانع ما نیست. این نگاه به طبیعت محصول مدرنیته است. نگاه و رفتار استعمارگران با طبیعت در هند و آفریقا و آمریکای لاتین در گذشته نشان میدهد که جز به تاراج و تخریب طبیعت فکر نمیکردند. رمان «رویای سلت» اثر «وارگاس یوسا» یکی از هزاران سندی است که این چپاول و این نگاه خصمانه به طبیعت و به این سکوی لبریز از نعمت را نشان میدهد. شواهد آنقدر زیاد است که نیازی به سند نیست. اینکه غربیهای متمدن تمام خزاین طبیعت را درآفریقا و آمریکای جنوبی یا بار کرده و بردند و یا اگر نتوانستند ببرند آنها را آتش زده و ویران کردند تا برای بردن آن نعمات جادهای هموار بسازند.
آیا گوریک همان دنکیشوت است؟
کسانی مثل گوریگ با پای خود به این ساختمان آمدهاند. به او گفتهاند در صورتی که شرایط را تاب بیاورد مدرک هم خواهد گرفت. چه مدرکی؟ مدرکی برای پیشرفت در دنیای بیرون. همه بندیان مجاز هستند یک چیز را با خود به سلول ببرند. بدیهی است که آدمی در درجه اول نیاز به امنیت دارد. بردن چاقو یا چوب بیسبال طبیعی است. اما گوریک با خودش کتاب میبرد. آن هم مشهورترین کتاب دنیا. «دن کیشوت». ماجرای دیوانهای متوهم که در دنیای ذهنی خودش شوالیهای سلحشور از قرون وسطی است و قصد نجات جهان را دارد. هدفش استقرار مجدد اخلاقیات و ارزشهای دوران کهن است. ارزشهای دوران آرتورشاه. او با آن قد بلند و چهرهی استخوانی سوار بر اسبی نحیف علیه دنیای مدرن قیام کرده است. آیا گوریک همان دنکیشوت است؟
تقریبا همه از مدت بازداشت خود در این سلولها خبر دارند. نگرانی هم برای فردا ندارند. تنها چیزی که باعث نگرانیست جابجا شدن ناگهانی آنها و افتادن به سلولهای پایین است. آنجا که از غذا خبری نیست. در آنجا گرسنگی آدمها را تبدیل به موجودی وحشی میکند. گویی این طبقات پلکان نزول انسان از انسانیت به حیوانیت و پایینتر از آن است. در طبقات زیرین انسانیت ناپدید میشود. آنجا آدمی آدمخوار میشود.
جالب است که چرخش در میان سلولها و طبقات مختلف مدام در جریان است اما با این وجود کسی از آن درس نمیگیرد. ساکنان طبقات پایین تا به طبقات بالا میروند همان رفتارها را تکرار میکنند. این امر نشان میدهد که این بنا بازنمایی ساختار طبقات اجتماعی جوامع انسانی نیست. زیرا در دنیای واقعی جابجا شدن در بین طبقات اجتماعی به آسانی مقدور نیست. طبقات اجتماعی مرزهای محکم و غیرقابل عبور دارند. جابجایی در بین طبقات اجتماعی برپایه شانس و اتفاق و یا یک خواب عمیق ممکن نیست.
پیرمرد در همان اوایل فیلم گوریک را طنابپیچ میکند. تا با چاقویی که مدام خودش تیزتر میشود قطعهای از گوشت او را بریده و رفع گرسنگی کند بی آنکه بگذارد او بمیرد. این تصویری دهشتناکتر از آدمخواری است. این زندهخواریست. چنین رفتاری حتی با حیواناتی که گوشتشان را میخوریم غیرقابل تصور است تا چه رسد به انسان. جالب است که وقتی آن زن سرگردان ناگهان از راه میرسد و پیرمرد را میکشد گوریک از گوشت پیرمرد مرده میخورد. گرچه با نفرت.
گوریک بعدها با زنی از کارکنان سابق آن مرکز که داوطلبانه به آنها پیوسته است همبند میشود. این زن فاش میکند که به سرطان مبتلاست و در انتهای زندگی است. او کمک میکند تا شاید وضعیتشان را دگرگون کنند. این زن از آن دنیای اسرارآمیز بیرون آمده است. اوکه روزی از بیرون به این مرکز نگاه میکرده اکنون به درون آمده است. او اعتراف میکند که ۲۵ سال آدمها را به جایی میفرستاده که از آن بی خبر بوده. همچنانکه بسیاری از کسانی که آدمها را به سیبری، به تبعیدگاهها و به «ماگادان» تبعید میکردند از آنچه در آنجا میگذشت بیخبر بودند. چنانکه بسیاری از بازجوها و قاضیان از آنچه بر آدمی در زندان و در سلول انفرادی میگذرد بیخبر هستند. در انفرادی هم غذا روی سکو آماده است. تازه کسی قبلا آن را با پا لگد مال نکرده. و همه از سهم مساوی برخوردار هستند.
وحشت از انسان بودن انسان
همسلول بیمار گوریک با این وجود آن شرایط دهشتناک را تاب نمیآورد و خودکشی میکند. خودکشی او ناشی از عدم موفقیت خودش و یا تهدید بیماری سرطان نیست. او گویی از انسان بودن خودش وحشت زده شده. از انسان بودن انسان. او در آخرین جملات خودش بخشهایی از کتاب مقدس را میخواند. وقتی عیسی ناصری به پیروان خودش میگوید «اگر جسد پسر انسان را نخورید و خون او را ننوشید در خود حیات ندارید». گرچه این جمله تفسیرپذیر است و میتوان تفسیرهای مختلفی بر آن بار کرد اما ظاهرا اشاره به نوعی تبرک جستن از جسد عیسی بوده که خود نوعی تجسد خداست چرا که او هم پسر است، هم پدر و هم روح القدس. خوردن گوشت عیسی و نوشیدن خون او به نوعی در مراسم تناول القربان در کلیسای رومی تکرار میشود. اما در این مرکز امید رستگاری وجود ندارد. کسی به رستگاری نمیاندیشد. آن مردار هم ربطی به جسد از صلیب پایین کشیده شدهی عیسی ندارد. با این وجود خواندن این آیه در اینجا میتواند به حقیقتی دیگر اشاره داشته باشد. و آن اینکه به راستی آدمی در طول تاریخ تاریخ خویش، حیات از خوردن گوشت هم نوع خود و نوشیدن خون او گرفته است. مگر هر تمدن و هر حکومتی جز بر اجساد انسانهای دیگر بنا شده است؟ مگر جنگها جز این است؟ دریدن انسانهای دیگر و سرمست شدن از جاری شدن خون هم نوع خویش و مثله کردن جسد او. تاریخ بشر چیزی جز حکایات کشتار و خونریزی نیست. این تفسیر نیست. حقیت است.
شاید بتوان تصور کرد که این ساختمان عجیب و غریب پیش از آنکه بازنمایی طبقات اجتماعی باشد برساختن تاریخ بشریت است. دورانهای تاریخی که برهم نهاده شده و در برابر چشم ما به تماشا گذاشته شده. تاریخی که جز ظلم و بیعدالتی و بیرحمی و سبعیت نیست. ما همراه با گوریک در این دورانهای مختلف که روی هم نهاده شدهاند به عمق تاریخ سفر میکنیم. و همه آنچه میبنیم، زیادهخواهی و حمله و آشوب و جنگ است. همه آنچه میبینیم حکمروایی قانون جنگل است و تفوق قوی بر ضعیف. هرچه بیشتر به عمق تاریخ فرومیرویم گویی به عمق فاجعه هبوط میکنیم. در آن اعماق هم فقر و مسکنت بیشتر است، هم بیداد و ظلم. آنچه در آنجا مییابیم دیگر شکل زندگی انسانی ندارد. در آنجا تنها حقیقت گرسنگی است. و این حقیقت چون اختاپوسی بر سراسر زندگی آدمی چنگ انداخته و او را در هم میفشرد. در آن اعماق ترس از فردا، ترس از امنیت، ترس از بیماری وجود ندارد. اخلاقیات، شرافت، و فردیت و تشخص که دیگر جای خود دارد.
عدالتخواهی آمرانه
در یک سوم پایانی فیلم، داستان مسیری دیگر را پی میگیرد. البته بعد از آن که زنی که برای نجات دیگران از بیرون به درون آمده از فرط ناامیدی خودش را دار میزند. وقتی گوریک در طبقه ششم است ناگهان سیاهپوستی قوی و با ایمان را مییابد که طبقه طبقه خودش رابالا کشیده به طبقه ششم میرسد. او سعی میکند یک تنه خودش را نجات دهد. یعنی به طبقه اول برسد. گو اینکه اقامت همهی بندیان در هر طبقهای موقت است. اما او به مدد زور بازو و همت بلندش تصمیم دارد از این تلاش دست برندارد. او برای رسیدن به طبقه پنجم از ساکنان آن تقاضای کمک میکند و آنها به جای کمک بر سر او کثافت میریزند. نمیخواهند کسی را در خوشبختی خودشان شریک کنند. گوریک و سیاهپوست که میدانند علتالعلل مشکلات بیعدالتی است تصمیم میگیرند که مجری عدالت شوند. و به نوعی هم به دیگران آموزش بدهند که تنها راه تاب آوردن آن شرایط برقراری عدالت است و از این طریق پیامی برای مدیریت نامرئی آنجا بفرستند. آنها سوار بر سکو از طبقات مختلف میگذرند. گرچه میدانند که پایین رفتن خودکشی است. اما برای نجات خود و دیگران راهی به جز پایین رفتن نیست. آنها غذا را از طبقهی پنجاه به بعد تقسیم میکنند بین کسانی که همواره گرسنه بودهاند. برخی با این عدالتگستری آمرانه مخالفت میکنند. چندین کشته و زخمی برجای میماند و دست آخر هر دو به طبقه ۳۳۳ میرسند. به پایان دنیا. و یا شاید به آغاز تاریخ. در آنجا کودک گرسنه را میبینند و پیامی را که قرار بود به اولین طبقات برسد نصیب کودک گرسنه میشود. اکنون آن دو با کودک رو به بالا حرکت میکنند.
در این فیلم اشارات بسیاری از زبان پرسناژهای فیلم میشنویم که هریک با توجه به متن و با توجه به مسیری که داستان میپیماید میتواند تعبیرهای متفاوتی را باعث شوند. این خاصیت هر اثر هنری است که تفسیرپذیر است. تفسیرهایی گاه متناقض و متضاد. در پایان فیلم جملهای میشنویم که تاکید میکند اصل پیام است. پیامی برای مدیریت. برای نسل آینده. برای مخاطبان این فیلم. در ابتدای فیلم هم میشنویم که روح و روان پیرمرد به دلیل پیامی تبلیغاتی به هم ریخته و مسیر زندگی او را عوض کرده است. پیام یعنی انتقال یک خبر یا یک گزاره. هر نوع گزارهای. اما تفسیر و تعبیر با پیام فرق دارد. یک پیام اثر هنری نیست. چون آن صراحت پیام را ندارد. چون هدفش شلیک حقیقت به سوی ما نیست. هنرمند هم خودش حقیقت را نمیداند. چون حقیقت وجود ندارد. به رحال این فیلم پیام صریحی که بتوان آن را در یک یا چند جمله گفت در بر ندارد با این وجود به دلیل ساختارش و همه آنچه به نمایش میگذارد تفسیرپذیر است و صورتهایی از حقایق گوناگون را بر ما میگشاید.
در بالا به کتاب دن کیشوت اشاره شد. صرف نظر از کتاب به عنوان یکی از پرسناژهای این فیلم، گوریک یعنی صاحب و عاشق کتاب در این چرخه عظیم بیعدالتی و سبعیت، و در این نمونه مثالی از جامعه بشریت، نقش روشنفکر را بر عهده دارد. کسی که پایبند اخلاق است. به انسان ایمان دارد و تصمیم دارد مدت محکومیتش را کتاب بخواند. او با هوش است و به علت طراحی و ساختن این ساختمان و این نهاد غریب فکر میکند. از بیعدالتی و زورگویی برمی آشوبد. به جز زن بیمار او تنها کسی است که میخواهد چارهای بیاندیشد و دست به اقدام بزند و بالاخره هم میزند. او میخواهد پیامبر عدالت و صلح باشد و او تنها کسی است که نظم موجود را برنمیتابد و میخواهد این پیام را به مدیریت و به بیرون از آنجا برساند. گرچه او هم از فرط استیصال مرتکب مردار خوردن میشوند. با این وجود او تنها کسی است که دیگری را در دیگر بودن خودش به رسمیت میشناسد و تنها اوست که عشق واقعی را هم در آن فضای عفن و آلوده به جنایت و کثافت تجربه میکند.
معمای اصلی این فیلم را اما نه در پایان بلکه در میانه فیلم از زبان همان زن بیمار میشنویم که در نهایت از فرط درماندگی در سلول خودکشی میکند. زن نام این نهاد عجیب و غریب را اعلام میکند. «مرکز عملی خود مدیریتی». این نام کلید بسیاری از معماهایی است که در این فیلم طرح شده است. جایی که مدیریت آن به خود افراد واگذار شده است. در حقیقت این نهاد خیالی تصوری است از جامعهای بدون قانون و بدون سلسله مراتبی از مدیریت و یا طبقات اجتماعی. اجتماعی بدون هرگونه نظم یا قراردادهای پیشینی. جامعهای که آدمیان را خالی از هرگونه پیشینه یا پشتوانه فرهنگی، مذهبی در مجموعهای گردآورده و مدیریت آن به خود آنان سپرده شده. و یگانه چالش آحاد این جامعه غذاست. نه سایر نیازهای بشری. نه احساس تعلق به فلان قومیت یا فلان نژاد یا فلان جغرافیا. این نوعی برگشت به عقب است به انسان فیزیولوژیک. و یا به تعبیر روسویی به انسان طبیعی. و البته در مقابل نگاه و نگره روسویی که علت مشکلات بشری را تمدن میداند و تعلق به فرهنگهای مختلف. این فیلم به ما میگوید که آدمی اگر از هر انقیادی رها شود به توحش میل خواهد کرد. میگوید انسان موجودی پر از خودخواهی و بدبینی و خود برتربینی است. انسان حتی و به خصوص اگر در تهدید قانون و در تهدید آیندهای تاریک و یا نامعلوم نباشد بسی وحشیتر از هر حیوان وحشی است. چون شیر و پلنگ هم موجودات ضعیفتر را برمیدرند میگذارند دیگران هم از آنچه بر جای میماند سیر بخورند اما آدمی را گویی غریزهی دیگری راه میبرد.
این بنا یا نهاد عریانکننده روح آدمیست. میل به مرگ. میل به بیرحمی و میل به کشتار. صحنههای متعددی از قتل و تجاوز و خوردن گوشت همنوع. آیا این بازنمایی همان سائقه مرگ است که فروید آن را صورتبندی کرد. وقتی فروید در نامهای به انیشتن از گریزناپذیر بودن جنگ گفت بسیاری این نگاه بدبینانه را نتیجه برخورد نازیها با او و اجبارش به تبعید میدانستند. اما آنچه در صحنههای جنگ عیان گردید و بعدها هم در بسیاری از آزمونهای روانشناسانه موید نظریات فروید بود. اکنون شاید بتوان گفت این فیلم بازنمایی تئوری فروید است درباره سائقه مرگ و لذت کشتن در جایی که هیچ مانعی در برابر او نیست.
شاید چنین نگاهی به انسان ذهن و دل بسیاری از ما را براشوبد. شاید فیلمساز در این بازنمایی تلخ و دهشتانگیز راه افراط پیموده است که البته چنین کاری با ماهیت اثر هنری در پیوند نیست. چرا که نقش و کارکرد هنر همین است. و درست به خاطر همین سیاهتر کردن جهان است که میتواند ذهن ما را به حرکت وادارد و احساسات ما را جریحهدار کند. اگر تنها هدف فیلمساز همین امر باشد می توان گفت که او موفق شده است.
نظرها
سارا
نقد جامع و کاملی بود ما انچه نمی دانیم را حذف می کنیم. انسان ها طبیعت را چپاول می کنند و چیزی برای آیندگان باقی نمی گذارند اما خبر خوب این که آمارهای کیفیت زندگی بشر و میزان سبعیتش بهبود داشتن
بیژن
نقد بسیار خوبی بود. عمیق و جاندار. بخصوص بخش اول آن که میگوید ما برای تفسیر و تعبیر دست به حذف میزنیم. واقعا قابل تامل بود. جالب است که نقد به این خوبی با اسم مستعار منتشر شده. چون در هیچ نشریه یا سایتی نشان از چنین نامی نبود.