به جستوجوی یک پناهگاه
<p>شهرنوش پارسی‌پور – داستان‌هاى «روز گودال» نوشته شکوفه آذر را در حالى‌که روى دستگاه رونده با سرعت راه مى‌رفتم خواندم.</p> <!--break--> <p>تجربه خوبى بود، چون به نظر مى‌رسد که نویسنده این داستان‌ها هم از راه رفتن بسیار خوشش مى‌آید. به همین جهت موفق شده است در سال ١٣٨۴ طى سه ماه از طریق دست بلند کردن در جاده و راه رفتن، در کشورهاى افغانستان، تاجیکستان، قرقیزستان، چین، هند و پاکستان سفر کند. پس کار من بد نبود که کتاب او را در حال راه رفتن مى‌خواندم.</p> <p> </p> <p>اما نخستین داستان این مجموعه: «جاده پشت خانه» مرا اذیت مى‌کرد. اینکه آدم برود در حمام خانه و در رطوبت و در حالى‌که آب از دوش جارى‌ست، کتاب بخواند به‌نظرم چندان خوب نیامد. مگر اینکه بپذیریم با شخصیتى غیر عادى روبرو هستیم؛ کسی که شاید به قرص‌هاى روان‌گردان نیاز داشته باشد. چون مى‌بیند که مادرش کتاب‌ها را روى بند رخت آویزان مى‌کند تا خشک شوند. اما اگر دوست ما به قرص روان‌گردان نیاز نداشته باشد، شاید بتوانیم بگوییم که دوست دارد کارى خارق عادت بکند. این در اوج جوانى بسیار امکان‌پذیر است. جوانان دیوانگى‌هاى خود را دارند و اغلب چپ مى‌زنند. در آسیاب زندگى که چند چرخ بزنند کله‌شان هوا مى‌خورد و احتیاطاً دیگر زیر دوش کتاب نخواهند خواند.</p> <p> </p> <p>در داستان دیگرى هم از همین مجموعه به نام «دخترى که هیچ‌وقت از روى درخت توت پایین نیامد» راوى باز زیر دوش کتاب مى‌خواند. پس ممکن است با حادثه‌اى واقعى روبرو باشیم.</p> <p> </p> <p>مرتب داستان‌هایى مى‌خوانم که زنان نویسنده مى‌نویسند و همه آن‌ها مقیم جمهورى اسلامى هستند. همه‌شان دوست دارند کار خارق عادتى بکنند. از پوشیدن کفش کتانى صورتى‌رنگ (که در جمهورى اسلامى جرم ا‌ست) تا کتاب خواندن زیر دوش. در نخستین داستان «روز گودال» با عشق شکست‌خورده‌اى نیز روبرو هستیم. زنى مردش را از دست داده است. در داستان مى‌خوانیم:<br /> «به حرف‌هایم گوش مى‌دهى؟ حوصله‌ات سر نمى‌رود؟ مى‌گویم قبول دارى که عشق چیز ترسناکى‌ست؟ دوباره دیروز داشتم کتاب تهوع را مى‌خواندم. به آن جمله معروف رسیدم. نوشته بود: "عشق مثل مغاکى تاریک و عمیق است. باید زود از رویش بپرى. با چشم‌هاى بسته، وگرنه هرگز این‌کار را نخواهى کرد." فکرش را بکن. او که سال‌هاى زیادى از عمرش را کنار دوبوار زندگى کرد و آن‌طور از زندگى خودشان براى ما تصویر اسطوره‌اى ساخت، آخر سر عشق را این‌طور شناخت. این‌قدر ترسناک.»</p> <p> </p> <blockquote> <p><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/shokazp01.jpg" style="width: 196px; height: 298px;" />«روز گودال» مجموعه داستان، نوشته شکوفه آذر</p> </blockquote> <p>در این داستان دختر کتاب‌خوان دائم با شخصیتى که حضور ندارد حرف مى‌زند. این شخصیت غایب مردی‌ست که دربه‌در دنبال زنش مى‌گردد و براى او حکم فرار از خانه گرفته است. زن گرچه خانه را ترک کرده، اما به‌نظر مى‌رسد که با تمام وجود به زندگى مشترکش با آن مرد وابسته بوده است.</p> <p> </p> <p>به‌طور کلى اغلب داستان‌هاى این مجموعه به هم مربوط هستند و کتاب در آخرین تحلیل به نوعى شرح احوال -گذرى نظرى- شبیه است.</p> <p> </p> <p>نویسنده می‌گوید: «در "روز گودال" زن در سفرى با پاى پیاده است.»</p> <p> </p> <p>این باید جزو خاطرات‌‌ همان سه ماهه سفر شکوفه آذر باشد. در اینجا با شخصیتى روبرو هستیم که می‌توان گفت آمیزه‌ای از یک درویش و یک جهانگرد ماجراجوست. او در جایى از این سفر چاقویش را به دیگرى مى‌بخشد، چون احساس مى‌کند به آن نیازى ندارد، این در حالى‌ست که یک جهانگرد همیشه مى‌تواند به یک چاقو نیاز داشته باشد، چنان‌که خرگوش کباب‌شده‌اش را با همین چاقو مى‌برید.</p> <p> </p> <p>«روز گودال» در همین داستان اتفاق مى‌افتد. او در جاده در سر راه خود گودالى کشف مى‌کند و به درون آن مى‌رود و چند روز جا خوش مى‌کند. آیا من مى‌توانم به عنوان خواننده تصور کنم که این «گودال» در حقیقت نقش یک پناهگاه را بازى مى‌کند؟ شخصى دست به ماجراجویى زده و اکنون در عمق دلش وحشت‌زده است. برای همین به پناهگاهى نیاز دارد. چنان‌که حمام نیز بیشتر به یک پناهگاه مى‌ماند. در حقیقت در این داستان‌ها با زنى آشنا می‌شویم که در پوست خودش نمى‌گنجد و دست به اعمالى مى‌زند که غیر عادى هستند، اما در حقیقت این کارهای غیر عادی فقط یک واکنش است. در «روز گودال» با یک هکلبرى‌فین زنانه روبرو نیستیم، بلکه با انسانى خشمگین روبرو هستیم که با انجام حرکات غیر عادى مى‌خواهد به حقى برسد که از او گرفته‌اند.</p> <p> </p> <p>در «دستمال گردگیرى» زن شرح مى‌دهد که چگونه آرام آرام در خانه شوهر از شخصیت تهى شده است و اینک براى بچه‌اش زندگى مى‌کند. شوهرش رختخوابش را از او جدا کرده، چون زن در رختخواب کتاب مى‌خوانده. او را جلوى دیگران تحقیر کرده و زن به توده بى‌شکلى تبدیل شده. در آنچه که زن شرح مى‌دهد حالتى از عصیان وجود دارد. روشن است که راوى این ماجرا کسى نیست که له شود و به نحوى خود را نجات خواهد داد.</p> <p> </p> <p>در «من در آب زیبا هستم» زن در زمان حال و به روایت اول شخص شرح مى‌دهد که چگونه هنگام قایقرانى دستخوش امواج شده و غرق گشته است. در آخرین صحنه داستان زن در زیر آب‌هاى رودخانه به سوى دریاى خزر کشیده مى‌شود. مثل این است که به‌راستی چنین تجربه‌اى رخ داده و شاید هم واقعاً رخ داده باشد، چون‌‌ همان‌طور که نوشتم به‌نظر مى‌رسد در این کتاب با شرح احوال پراکنده زنی روبرو هستیم که شخصیتش هنوز کاملاً شکل نگرفته است. با این‌حال در داستان «من در آب زیبا هستم» از واقعیت فاصله مى‌گیریم. به بخشى از این داستان توجه کنید:</p> <p> </p> <p>«زنى که از رودخانه بیرون آمد، مى‌گفت که آن زیر پله است. مى‌گفت که خودش پله‌ها را گرفت و بالا آمد تا رسید به دهکده ما. یادش نبود که پیش از پله‌ها کجا بوده. هر وقت که هر چیزى مى‌خواست بگوید، از‌‌ همان پله‌ها شروع مى‌کرد؛ پله‌هایى باریک و بلند. مى‌گفت آن قدر زیاد بود که شاید به هزاران مى‌رسید. مى‌گفت که شب‌ها و روزهاى زیادى راه رفته. شاید حدود نه ماه (...) زن بعد از اینکه به قول خودش پله‌ها را گرفت و بالا آمد و رسید به ده ما خم شد و گوشه دامن پیراهنش را جمع کرد و چلاند. بعد دستى زیر مو‌هایش انداخت و آن را زیر نور تند آفتاب تکان تکان داد (...) سه روز و سه شب خوابید. انگار که واقعاً از راه دورى آمده بود و آن‌قدر خسته بود که گرسنگى را از یاد برده بود. وقتى بیدار شد ماه کامل بود. تابستان بود و مدرسه‌ها تعطیل. من دور از چشم اهالى، روى شاخه مقابل او مى‌نشستم و به اندامش نگاه مى‌کردم که گاهى آرام روى جاى باریکش پیچ و تاب مى‌خورد و نسیم، گوشه دامنش را بالا و پایین مى‌زد. روزى که بالاخره بیدار شد بلافاصله گفت: گرسنه‌ام.»</p> <p> </p> <p>در این داستان زنى که از دریا آمده عاقبت بال در می‌آورد و پروازکنان از ده دور مى‌شود. این رویدادهای شگفت‌انگیز البته با ادعاى من که این داستان‌ها به نحوى گزارش احوال هستند مغایرت دارد. اما بر این نکته پافشارى مى‌کنم که این نیز جنبه دیگری از زندگى راوى داستان یا‌‌ همان شکوفه آذر است. این در حقیقت تصویرى‌ست که او از خود در ذهن دارد. میل به پرواز و دور شدن؛ رفتن و رفتن. میل به جهانگردی در این شخصیت به‌خوبى قابل دریافت است.</p> <p> </p> <p>شکوفه آذر خوب مى‌نویسد. ضرورتى ندارد که درباره شیوه داستان‌نویسى او توضیحاتی بدهم، چرا که خودش این نکات را مى‌داند. فقط باید گفت که او هنوز در مرحله اتود است. ذهنش هنوز در تب و تاب گرته‌بردارى‌ست و هنوز لحظه زایش ادبى‌اش فرا‌نرسیده است. شاید در آینده‌اى بسیار نزدیک این معنا حاصل شود.</p> <p> </p> <p>عکس نخست: شکوفه آذر، نویسنده «روز گودال»</p> <p> </p> <p>●به روایت شهرنوش پارسی‌پور:</p> <p> </p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=22440">از هرات تا تهران</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=22219">آینه بهجت‌الملوک</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=22010">ایرج گرگین: امید و آزادى</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=21723">هالینا پوشویاتووسکا، شاعر ناکام لهستانى</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=21541">سفر به لهستان و رونمایی از ترجمه طوبی و معنای شب به لهستانی</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=21031">حرفه‌اش خواب دیدن است</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=20804">از جاده تو هم زمان عبور می‌کند</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=20651">از فراز بام‌های تهران</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=20316">«آدم‌ها»: ۶۲ داستان بسیار کوتاه</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=20022">مرجانه ساتراپى و خورش مرغ آلو</a></p> <p><a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=19755">ماجراهای رختخوابی هنرپیشه‌های هالیوود</a></p> <p> </p>
شهرنوش پارسیپور – داستانهاى «روز گودال» نوشته شکوفه آذر را در حالىکه روى دستگاه رونده با سرعت راه مىرفتم خواندم.
تجربه خوبى بود، چون به نظر مىرسد که نویسنده این داستانها هم از راه رفتن بسیار خوشش مىآید. به همین جهت موفق شده است در سال ١٣٨۴ طى سه ماه از طریق دست بلند کردن در جاده و راه رفتن، در کشورهاى افغانستان، تاجیکستان، قرقیزستان، چین، هند و پاکستان سفر کند. پس کار من بد نبود که کتاب او را در حال راه رفتن مىخواندم.
اما نخستین داستان این مجموعه: «جاده پشت خانه» مرا اذیت مىکرد. اینکه آدم برود در حمام خانه و در رطوبت و در حالىکه آب از دوش جارىست، کتاب بخواند بهنظرم چندان خوب نیامد. مگر اینکه بپذیریم با شخصیتى غیر عادى روبرو هستیم؛ کسی که شاید به قرصهاى روانگردان نیاز داشته باشد. چون مىبیند که مادرش کتابها را روى بند رخت آویزان مىکند تا خشک شوند. اما اگر دوست ما به قرص روانگردان نیاز نداشته باشد، شاید بتوانیم بگوییم که دوست دارد کارى خارق عادت بکند. این در اوج جوانى بسیار امکانپذیر است. جوانان دیوانگىهاى خود را دارند و اغلب چپ مىزنند. در آسیاب زندگى که چند چرخ بزنند کلهشان هوا مىخورد و احتیاطاً دیگر زیر دوش کتاب نخواهند خواند.
در داستان دیگرى هم از همین مجموعه به نام «دخترى که هیچوقت از روى درخت توت پایین نیامد» راوى باز زیر دوش کتاب مىخواند. پس ممکن است با حادثهاى واقعى روبرو باشیم.
مرتب داستانهایى مىخوانم که زنان نویسنده مىنویسند و همه آنها مقیم جمهورى اسلامى هستند. همهشان دوست دارند کار خارق عادتى بکنند. از پوشیدن کفش کتانى صورتىرنگ (که در جمهورى اسلامى جرم است) تا کتاب خواندن زیر دوش. در نخستین داستان «روز گودال» با عشق شکستخوردهاى نیز روبرو هستیم. زنى مردش را از دست داده است. در داستان مىخوانیم:
«به حرفهایم گوش مىدهى؟ حوصلهات سر نمىرود؟ مىگویم قبول دارى که عشق چیز ترسناکىست؟ دوباره دیروز داشتم کتاب تهوع را مىخواندم. به آن جمله معروف رسیدم. نوشته بود: "عشق مثل مغاکى تاریک و عمیق است. باید زود از رویش بپرى. با چشمهاى بسته، وگرنه هرگز اینکار را نخواهى کرد." فکرش را بکن. او که سالهاى زیادى از عمرش را کنار دوبوار زندگى کرد و آنطور از زندگى خودشان براى ما تصویر اسطورهاى ساخت، آخر سر عشق را اینطور شناخت. اینقدر ترسناک.»
«روز گودال» مجموعه داستان، نوشته شکوفه آذر
در این داستان دختر کتابخوان دائم با شخصیتى که حضور ندارد حرف مىزند. این شخصیت غایب مردیست که دربهدر دنبال زنش مىگردد و براى او حکم فرار از خانه گرفته است. زن گرچه خانه را ترک کرده، اما بهنظر مىرسد که با تمام وجود به زندگى مشترکش با آن مرد وابسته بوده است.
بهطور کلى اغلب داستانهاى این مجموعه به هم مربوط هستند و کتاب در آخرین تحلیل به نوعى شرح احوال -گذرى نظرى- شبیه است.
نویسنده میگوید: «در "روز گودال" زن در سفرى با پاى پیاده است.»
این باید جزو خاطرات همان سه ماهه سفر شکوفه آذر باشد. در اینجا با شخصیتى روبرو هستیم که میتوان گفت آمیزهای از یک درویش و یک جهانگرد ماجراجوست. او در جایى از این سفر چاقویش را به دیگرى مىبخشد، چون احساس مىکند به آن نیازى ندارد، این در حالىست که یک جهانگرد همیشه مىتواند به یک چاقو نیاز داشته باشد، چنانکه خرگوش کبابشدهاش را با همین چاقو مىبرید.
«روز گودال» در همین داستان اتفاق مىافتد. او در جاده در سر راه خود گودالى کشف مىکند و به درون آن مىرود و چند روز جا خوش مىکند. آیا من مىتوانم به عنوان خواننده تصور کنم که این «گودال» در حقیقت نقش یک پناهگاه را بازى مىکند؟ شخصى دست به ماجراجویى زده و اکنون در عمق دلش وحشتزده است. برای همین به پناهگاهى نیاز دارد. چنانکه حمام نیز بیشتر به یک پناهگاه مىماند. در حقیقت در این داستانها با زنى آشنا میشویم که در پوست خودش نمىگنجد و دست به اعمالى مىزند که غیر عادى هستند، اما در حقیقت این کارهای غیر عادی فقط یک واکنش است. در «روز گودال» با یک هکلبرىفین زنانه روبرو نیستیم، بلکه با انسانى خشمگین روبرو هستیم که با انجام حرکات غیر عادى مىخواهد به حقى برسد که از او گرفتهاند.
در «دستمال گردگیرى» زن شرح مىدهد که چگونه آرام آرام در خانه شوهر از شخصیت تهى شده است و اینک براى بچهاش زندگى مىکند. شوهرش رختخوابش را از او جدا کرده، چون زن در رختخواب کتاب مىخوانده. او را جلوى دیگران تحقیر کرده و زن به توده بىشکلى تبدیل شده. در آنچه که زن شرح مىدهد حالتى از عصیان وجود دارد. روشن است که راوى این ماجرا کسى نیست که له شود و به نحوى خود را نجات خواهد داد.
در «من در آب زیبا هستم» زن در زمان حال و به روایت اول شخص شرح مىدهد که چگونه هنگام قایقرانى دستخوش امواج شده و غرق گشته است. در آخرین صحنه داستان زن در زیر آبهاى رودخانه به سوى دریاى خزر کشیده مىشود. مثل این است که بهراستی چنین تجربهاى رخ داده و شاید هم واقعاً رخ داده باشد، چون همانطور که نوشتم بهنظر مىرسد در این کتاب با شرح احوال پراکنده زنی روبرو هستیم که شخصیتش هنوز کاملاً شکل نگرفته است. با اینحال در داستان «من در آب زیبا هستم» از واقعیت فاصله مىگیریم. به بخشى از این داستان توجه کنید:
«زنى که از رودخانه بیرون آمد، مىگفت که آن زیر پله است. مىگفت که خودش پلهها را گرفت و بالا آمد تا رسید به دهکده ما. یادش نبود که پیش از پلهها کجا بوده. هر وقت که هر چیزى مىخواست بگوید، از همان پلهها شروع مىکرد؛ پلههایى باریک و بلند. مىگفت آن قدر زیاد بود که شاید به هزاران مىرسید. مىگفت که شبها و روزهاى زیادى راه رفته. شاید حدود نه ماه (...) زن بعد از اینکه به قول خودش پلهها را گرفت و بالا آمد و رسید به ده ما خم شد و گوشه دامن پیراهنش را جمع کرد و چلاند. بعد دستى زیر موهایش انداخت و آن را زیر نور تند آفتاب تکان تکان داد (...) سه روز و سه شب خوابید. انگار که واقعاً از راه دورى آمده بود و آنقدر خسته بود که گرسنگى را از یاد برده بود. وقتى بیدار شد ماه کامل بود. تابستان بود و مدرسهها تعطیل. من دور از چشم اهالى، روى شاخه مقابل او مىنشستم و به اندامش نگاه مىکردم که گاهى آرام روى جاى باریکش پیچ و تاب مىخورد و نسیم، گوشه دامنش را بالا و پایین مىزد. روزى که بالاخره بیدار شد بلافاصله گفت: گرسنهام.»
در این داستان زنى که از دریا آمده عاقبت بال در میآورد و پروازکنان از ده دور مىشود. این رویدادهای شگفتانگیز البته با ادعاى من که این داستانها به نحوى گزارش احوال هستند مغایرت دارد. اما بر این نکته پافشارى مىکنم که این نیز جنبه دیگری از زندگى راوى داستان یا همان شکوفه آذر است. این در حقیقت تصویرىست که او از خود در ذهن دارد. میل به پرواز و دور شدن؛ رفتن و رفتن. میل به جهانگردی در این شخصیت بهخوبى قابل دریافت است.
شکوفه آذر خوب مىنویسد. ضرورتى ندارد که درباره شیوه داستاننویسى او توضیحاتی بدهم، چرا که خودش این نکات را مىداند. فقط باید گفت که او هنوز در مرحله اتود است. ذهنش هنوز در تب و تاب گرتهبردارىست و هنوز لحظه زایش ادبىاش فرانرسیده است. شاید در آیندهاى بسیار نزدیک این معنا حاصل شود.
عکس نخست: شکوفه آذر، نویسنده «روز گودال»
●به روایت شهرنوش پارسیپور:
نظرها
شکوفه آذر
سلام بر شما خانم پارسی پور عزیز. ممنونم که حوصله کردید و کتاب را خواندید هرچند در راه... آرزویم این بود که کتابی بنویسم که خواننده ها نه تنها در راه یا در حالت خوابیده، بلکه دقیقا در حالت نشسته و چهاردنگ حواس بخوانند. متاسفانه در مورد شما، میسر نشد :) امیدوارم در کتاب بعدی ام که رمانی است این آرزو در مورد شما، ممکن شود :) با برخی از نکاتی که به عنوان نقد یا در واقع دیدگاه های خودتان بر این کتاب گفتید، موافقم و با برخی نه. برایتان در اینجا می نویسم و خوشحال می شوم که حوصله کنید و جواب بدهید. نکته اول اینکه برخلاف آنچه نوشته اید، شخصیت داستان "من در آب زیبا هستم" مرد است و همانطور که در داستان اشاره شده، اسمش علی است. نکته دوم که برایم خیلی مهم بود این بود که دوست داشتم با خواندن این داستان ها تلاش من برای رسیدن به نوعی رئالیزم جادویی ایرانی را می دیدید و به آن اشاره می کردید که نکردید متاسفانه. اگر داستان ها را در این سبک شناسایی می کردید، طبعا دیگر آنها "غیرعادی" نبودند. اینکه نوشته اید برخی از داستان های من تحت تاثیر جهانگردی و روحیه جهانگردی ام هستند، کاملا درست است و این از برخی از شخصیت های داستانی ام، پیداست. در داستان " دست برادر منگولم را می گیرم.." و "روز گودال" کاملا واضح است. در داستان اولی دختر مدام به فرار و راه رفتن و دور شدن فکر می کند و در داستان دومی راوی این کار را عملا انجام می دهد. در جایی دیگر نوشتید که شخصیت های داستانی ام غیرعادی هستند. بله این هم تا حدودی درست است اما اگر به "غیرعادی" بار معنای منفی ندهیم. اما نوشته بودید که "گودال" در داستان روز گودال، نوعی پناهگاه است. این به نظرم با هیچ یک از منطق داستانی این داستان همخوانی ندارد. در این داستان جدال میان زندگی و مرگ و رسیدن به حق انتخاب مرگ است. عدم انتخاب تولد در برابر انتخاب مرگ. شما از کلمه درویش استفاده کردید من از عارف استفاده می کنم. بله راوی این داستان از جست و جو و کنکاش در این جهان و زیبایی هایش شروع می کند و سفر او را به نوعی رهایی و آگاهی (عرفان) می رساند. رهایی از شمارش، میهن، عشق، خانواده، ترس، چاقو، گل سر و ... که هر کدام می تواند بار معنایی را حمل کند. او در انتهای این رها شدن ها، زندگی را نیز رها می کند و درون گودالی می ماند تا بمیرد. مرگ را در اوج لذت از زندگی در طبیعت و سفر، انتخاب می کند. در جایی دیگر نوشته اید که برداشت شما این است که این داستان ها بیشتر تجربه های زندگی من است. شاید به نوعی بشود گفت که برخی از واکنش های برخی از شخصیت های داستان ها، به تجربه های من نزدیک بوده اما اگر هم بوده، در این حد که آنها نقطه آغاز و حرکت داستانی بوده اند تا پس از سیر و تکاپو و تکامل، به نقطه ای برسند که تنها می توانست از این شخصیت های داستانی، برآید. در نتیجه به تورات، انجیل، اوستا و ... سوگند که من نه مثل شخصیت داستان روز گودال، درون گودالی ماندم و مردم و نه مثل شخصیت داستان جاده پشت خانه، در حمام کتاب می خوانم و نه مثل شخصیت داستان زن رودخانه، بال در آوردم و پرواز کردم :) باقی بقای عمرپر عزت شما. شادکام باشید.