ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

دلبستگی اجتماعی (۲)

مفهوم توجه به معنای متمایز ساختن امری از امور دیگر، مهم شمردن آن برای متمرکز ساختن دستگاه حسی و سرمایه‌گذاری شناختی است. توجه به امری بازایستادن از توجه به امور دیگر و باز کردن اعتبار برای آن امر است. در پس‌زمینۀ توجه، امری برای انسان‌ها موضوعیت یافته به سان پدیده‌ای عینی مطرح می‌شود. اینجا است که توجه با برونیت اتصال پیدا می‌کند. برونیت هم از توجه انسان‌ها به رفتار یکدیگر ریشه می‌گیرد و هم باعث توجه انسان‌ها به وجود یکدیگر و رفتار یکدیگر می‌شود. برونیت خودبه‌خود به‌وجود نمی‌آید مگر آن‌که افراد در حضور یکدیگر و با جلب توجه یکدیگر دست به کنش زنند. انسان‌ها نیز به گونه‌ای خودبه‌خودی به رفتاری توجه نشان نمی‌دهند. باید رفتار از موضوعیت و اهمیت خاصی برخوردار باشد تا آنها بدان توجه نشان دهند.

محمدرفیع محمودیان - در شکل‌گیری نهاد اجتماعی چه بسا عواملی هم‌چون تکرار عادت گونۀ کنش و وفاداری به یک الگوی رفتاری عواملی مهم‌تر از عامل دلبستگی باشند. ولی تکرار و وفاداری در نهایت ریشه از دلبستگی می‌گیرند.

انسان‌ها در دلبستگی به یکدیگر و رفتاری معین وفادار به یکدیگر و رفتاری معین می‌مانند و آن را تکرار می‌کنند. برای بررسی نقش تکرار می‌توان به توضیح کلاسیک برگر و لاکمن مراجعه کرد.[1] بر مبنای توضیح آن‌ها اولین عامل مهم در نهادی شدن یک رفتار، برونی شدن آن است. برونیت ویژگی هر رفتاری است. رفتار، رویکرد، ذهنیت و امیال کنشگر را برونی می‌سازد. ولی آن‌گاه که رفتار در معرض دید و داوری دیگران قرار می‌گیرد و بر مبنای معیاری معین سنجیده می‌شود برونیت شکلی تمام و کمال پیدا می‌کند. با برونیت امکان تجربه و سنجش رفتار پیش می‌آید و رفتار معنا و ساختار معینی پیدا می‌کند. برونیت، یک کنشگر را به دیگر کنشگران پیوند می‌دهد. ولی برونیت باید با تکرار ترکیب شود تا یک نهاد استقرار یابد (یا شکل گیرد).

در تکرار رفتار به عادت تبدیل می‌شود. تکرار نه فقط ثبات و تداوم به رفتار می‌بخشد که آن را بیش از پیش ساختارمند و معنامند می‌سازد. دیگر می‌دانیم که کنشگر چه غایتی را با رفتار خود می‌جوید و چرا به گونه‌‌ای خاص رفتار می‌کند. اگر رفتار تکرار شده رفتار شخصی معین باقی بماند به رفتاری نهادی تبدیل نمی‌شود. انسان همواره در هم‌بودگی با دیگران زندگی می‌کند. انسان هم‌چنین در موقعیتی همانند دیگران بسر می‌برد و در کناکش با دیگران دست به کنش می‌زند. رفتار نهادی رفتاری است که از سوی چند یا چندین نفر و در فرایند کناکنش با دیگران صورت می‌گیرد. اینجا است که آنچه برگر و لاکمن تعیین سنخ‌ یا سنخ برسازی(typification) نامیده‌اند اهمیت پیدا می‌کند. برای بازشناخته شدن و تعیین واکنش، رفتار باید عنوان و هویتی معین پیدا کند و سنخ برسازی در این رابطه اهمیت پیدا می‌کند. سنخ برسازی پدیده‌ای را از دیگر پدیده‌ها متمایز ساخته، نوع آن را مشخص ساخته، بدان هویت مشخصی می‌بخشد و این هویت را در فرهنگ واژه‌های مورد استفادۀ همگان به ثبت می‌رساند. سنخ برسازی باید در فرایند کناکش خود کنشگران انجام گیرد تا برای همه افراد درگیر موضوعیت پیدا کند.

با توجه به نکات مطرح شده از سوی برگر و لاکمن می‌توان سه عامل مهم نهادی شدن را، در رابطه با مقولۀ دلبستگی اجتماعی، توجه، وفاداری و بازشناسی دانست. من در ابتدا به پیوند این سه مفهوم با سه مفهوم برونی شدن، تکرار و سنخ برسازی مور نظر برگر و لاکمن خواهم پرداخت و سپس آنها را در رابطه با دلبستگی اجتماعی مورد بررسی قرار خواهم داد.

مفهوم توجه به معنای متمایز ساختن امری از امور دیگر، مهم شمردن آن برای متمرکز ساختن دستگاه حسی و سرمایه‌گذاری شناختی است. توجه به امری بازایستادن از توجه به امور دیگر و باز کردن اعتبار برای آن امر است. در پس‌زمینۀ توجه، امری برای انسان‌ها موضوعیت یافته به سان پدیده‌ای عینی مطرح می‌شود. اینجا است که توجه با برونیت اتصال پیدا می‌کند. برونیت هم از توجه انسان‌ها به رفتار یکدیگر ریشه می‌گیرد و هم باعث توجه انسان‌ها به وجود یکدیگر و رفتار یکدیگر می‌شود. برونیت خودبه‌خود به‌وجود نمی‌آید مگر آن‌که افراد در حضور یکدیگر و با جلب توجه یکدیگر دست به کنش زنند. انسان‌ها نیز به گونه‌ای خودبه‌خودی به رفتاری توجه نشان نمی‌دهند. باید رفتار از موضوعیت و اهمیت خاصی برخوردار باشد تا آنها بدان توجه نشان دهند.

توجه جنبۀ کنشگرانۀ التفات (intentionality) مورد نظر پدیدارشناسی است. التفات به تلاقی سوژه و ابژه به‌گاه دریافت اشاره دارد. به‌گاه دریافت پدیده‌ای، ذهنیت التفات به امری معین دارد و امری نیز آن‌گاه حالت ابژه می‌یابد که مورد التفات سوژه قرار گیرد. در مقایسه، توجه به امری موضوعیت می‌بخشد و آن را از نیستی یا گم‌گشتگی در دریای امور واقع می‌رهاند. توجه نه فقط به یک پدیده یا یک امر موضوعیت می‌بخشد بلکه آن را آن‌گونه که هست و باید باشد موضوعیت می‌بخشد.

در زمینۀ رفتار و رابطه، توجه ویژگی‌ها را آشکار و مشخص می‌سازند. رفتار یا رابطۀ معینی را می‌توان بدون توجه به ویژگی‌های آنها پیش‌ برد، ولی رفتار یا رابطۀ نهادی شده و در فرایند نهادینه شدن را نمی‌توان بدون توجه به ویژگی‌های آن پیش برد. در غیاب توجه، خطر آن وجود دارد که رفتار یا رابطه شکل دیگری جز شکل مورد انتظار خود فرد یا دیگران  بخود گیرد. همان‌گونه که راندال کولینز در بارۀ مراسم آئینی مشخص ساخته، توجه عنصری اساسی در رفتاری است که به گونه‌ای جمعی و تکراری صورت می‌گیرد.[2] در مراسم آئینی، توجه دیگر کنشگران نیز مورد توجه هر کنشگر قرار می‌گیرد ولی در رفتار یا رابطۀ نهادی توجه بطور عمده بر رفتار یا رابطه متمرکز است.

وفاداری به معنای ثبات در داوری و اصرار بر اعتبار رویکرد اولیه به امری است. وفاداری مفهومی است که بیشتر در رابطه با دوستی و مناسبات عشقی بکاربرده شده و اشاره به ماندگاری در رابطه و ارج‌گذاری آن حتی به‌گاه فروکاسته شدن از شور اولیه دارد. ولی به تازگی به معنای کلی‌تر نیز به کار برده شده است. آن‌گاه که کنشگران برای همبودگی با یکدیگر یا دست زدن به کنشی معین اهمیتی خاص قائل می‌شوند، آنها از خود وفاداری نشان می‌دهند. وفاداری با ارج‌گذاری و از خودگذشتگی همراه است ولی حتی دربرگیرندۀ اعتماد و شور نیز هست: اعتماد به جهان پیرامون، به آن‌که پا برجای می‌ماند و اعتماد به دیگران؛ و شور به اصرار در تداوم آنچه پیشتر اندیشیده یا انجام شده است. اینجا است که تکرار موضوعیت می‌یابد. تکرار هم نشان از وفاداری دارد و هم وفاداری را شکل می‌دهد. تکرار یک کنش در صورتی رخ می‌دهد که کنشگر با جزئیات کنش آشنا، دلبسته و وفادار باشد ولی تکرار هم‌چنین خود با ایجاد عادت نزد انسان آشنایی و وفاداری می‌آفریند.

در چند دهۀ اخیر فیلسوف فرانسوی بادیو بیش از هر کس دیگری به مقولۀ وفاداری پرداخته است.[3] او وفاداری را امری مهم در رابطه با حقیقت می‌داند. حقیقت از بنیادی قطعی برخوردار نیست و هیچ چیز نمی‌تواند آن را قطعی اثبات کند. رخداد حقیقت را آشکار (برملا) می‌سازد ولی باور بدان و ایستادگی بر آن فقط به اتکاء وفاداری ممکن است. همین نکته را در مورد نهاد می‌توان گفت. وفاداری آنگاه موضوعیت می‌یابد که هیچ ضرورت یا چشم‌داشت پاداش و مجازاتی برای تکرار یک رفتار یا تداوم یک رابطه وجود نداشته باشد، ولی انسان خود را مقید بداند که  تکرار و تدوام را در خود مهم ‌شمرد.

بازشناسی در سطحی اولیه به معنای شناسایی کنشی یا شخصی به‌سان کنشی یا فردی متمایز (از دیگران) است. ولی بازشناسی چیزی بیش از شناسایی محض است. بازشناسی ارج‌گذاری نیز هست، نه ارج‌گذاری به معنای برتر شمردن یا نزدیک‌تر شمردن امری از امور دیگر بلکه به معنای توجه به ویژگی‌های یک امر. در ارج‌گذاری، رفتار یا کنشی هم‌چون یک رفتار معین، هم ارزش و هم اهمیت با دیگر رفتارها، مورد شناسایی قرار می‌گیرد. آنچه در بازشناسی مهم است آن است که ویژگی‌ها نادیده گرفته نشده یا کتمان نشوند. در رابطه با گروه‌های اجتماعی مهم آن است که ادعاهای آنها در مورد هویت‌شان مورد توجه قرار گیرد.

در مورد رفتار مهم آن است که ویژگی‌ها، تمایز آن با دیگر رفتارها و اهمیت آن مورد توجه و شناسایی قرار گیرد. نمود بارز بازشناسی سنخ برسازی است، به همان‌گونه که سنخ برسازی نیز نقشی مهم در بازشناسی دارد. سنخ برسازی به نوبت خود از یک‌سو امری وابسته به بازشناسی است بدان معنا که در ابتدا باید رفتاری مورد بازشناسی به صورت رفتاری متمایز با دیگر رفتارها قرار گیرد تا سپس سنخی برساخته شود و از سوی دیگر بازشناسی را ممکن می‌سازد. رفتاری معین را می‌توان در صورتی که سنخ و هویتی معین داشته باشد به صورت یک امر معین باز شناخت.

برای درک بهتر از بازشناسی باید نگاهی به نظریه‌های دو متفکر مهم دوران معاصر چارلز تیلور و اکسل هونت داشته باشیم.[4] در حالی‌که تیلور بازشناسی را بیشتر در چارچوب هویت گروهی و فرهنگی مورد بررسی قرار داده است، هونت آن را بیشتر در رابطه با هویت فردی و اجتماعی مطالعه کرده است. با این‌حال هر دو بازشناسی را زمینه‌ساز شکل‌گیری و شکوفایی هویت فردی، اجتماعی و فرهنگی انسان‌ها می‌دانند. در دیدگاه آنها، بازشناسی به وسیلۀ ارج‌گذاری ویژگی‌های فردی و گروهی برای انسان‌ها امکان حضور فردی و گروهی و در نتیجه وجود فردی و گروهی آنها را در جامعه فراهم می‌آورد. فرد یا گروه در بستر بازشناسی به سرزندگی یا اساساً حیات (زندگی) اجتماعی دست می‌یابند. آنها در بازشناسی به شور زیست اجتماعی و فرهنگی، شور کنش و شوق آمیزش اجتماعی با دیگران می‌رسند

تیلور و هونت بازشناسی را امری مرتبط با همبستگی می‌دانند. آنها بازشناسی را عامل اصلی برقراری و تقویت کنندۀ همبستگی در جامعۀ چندگونه و تفکیک یافتۀ مدرن می‌شمارند. آنچه با نگاه به نظریه‌های تیلور و هونت می‌توان آموخت آن است که سنخ برسازی را می‌توان به گونه‌ای تبعیض‌آمیز به کار برد، ولی بازشناسی با تبعیض بیگانه است. بازشناسی بر مبنای درک و بینش دیگری از خود انجام می‌گیرد. این‌را ولی در مورد رفتار یا رابطه نمی‌توان ابراز داشت. در مورد رفتار و رابطه، مهم متمایز ساختن و برساختن سنخ است و نه بازشناسی غیر تبعیض‌آمیز. ارج‌گذاری اینجا به صورت بازشناسی ویژگی‌ها و توجه دقیق به آنها جلوه می‌نماید.

دلبستگی

هم‌زمان، توجه، وفاداری و بازشناسی عناصر تشکیل دهندۀ دلبستگی هستند. دلبستگی از دو عنصر دل‌دادگی و به هم‌پیوستگی (بستگی) تشکیل شده است. هم‌بودگی بعدی از آن است ولی هم‌بودگی باید به‌سان یک امر مطلوب، به‌سان منبعی از آسایش، مراقبت و توجه دیده ‌شود تا دلبستگی شکل گیرد. به هم‌پیوستگی ساده به صورت هم‌بودگی محض به معنای دلبستگی نیست، باید عناصری از علاقه و وابستگی بدان اضافه شود تا دلبستگی بدست آید. علاقه شور هم‌بودگی است و وابستگی نیاز به برخورداری از هم‌بودگی. علاقه میل است و شور، وابستگی نیاز است و  احساس فقدان.[5] ولی علاقه و وابستگی خود تابعی از سه عامل توجه و وفاداری و بازشناسی هستند. توجه، وفاداری و بازشناسی ریشه در علاقه و وابستگی دارند و در علاقه و وابستگی جلوه می‌یابند.

دلبستگی با توجه آغاز می‌شود. این‌را می‌توان در مورد دلبستگی بنیادین مادر و فرزند به روشنی دید و با قاطعیت اعلام کرد. فرزند آن‌گونه که بالبی مشخص ساخته نه به گونه‌ای غریزی یا به خاطر دریافت غذا که به خاطر توجه و مراقبتی که از سوی مادر متوجه او می‌شود دلبستۀ مادر می‌شود. توجه به گونه‌‌ای دو جانبه سنگ بنای دلبستگی را تشکیل می‌دهد. توجه هم نماد دلبستگی است و هم دلبستگی را می‌آفریند. در پس‌زمینۀ آن انسان به کسی، نهادی و رفتاری توجه، به صورت علاقه و کنجکاوی، نشان می‌دهد ولی نشان دادن توجه به نوبت خود دلبستگی می‌آفریند.

مسائل و دغدغه‌های زندگی روزمره بیش از آن است که انسان فرصت کند به هر دیگری‌ای توجه نشان دهد. توجه گزینشی است و فقط متوجه کسان خاصی می‌شود. دریافت‌کنندگان آن نیز از همان آغاز متوجه جایگاه خود نزد مأخذ آن می‌شوند و بدو دلبستگی می‌یابند، دلبستگی‌ای که با علاقه و وابستگی عجین است.

وفاداری جنبۀ برونی دلبستگی است. در وفاداری دلبستگی برونیت و ثبات می‌یابد. چون علاقۀ نهفته در دلبستگی عمق و سنگینی پیدا می‌کند در وفاداری تثبیت می‌شود. وفاداری تداوم دلبستگی و رهایی آن از فراز و نشیب یا تکانه‌های رویدادها است. شور انسان چه بسا کاستی یابد با تغییر جهت دهد. وفاداری مایه‌کوبی شور و احساسات در مقابل دگرگونی‌ها و فراز و نشیب‌ها است.  دلبستگی باید به حدی از سنگینی و عمق رسیده باشد تا به موقعیت وفاداری برسد.

گاه وفاداری نشان از دلبستگی‌ای یک جانبه دارد. عاشق حتی آنگاه که پاسخی از سر عشق و مهر از معشوق خود دریافت نمی‌کند باز بدو از سر وفاداری عشق می‌ورزد. ولی در این‌مورد می‌توان اندیشید که امید به بازگشت دیگری به عشق آغازین یا تلاش در جهت باز تجربۀ عشق آغازین نقش ایفا می‌کند. بدون تردید، وفاداری امری مرتبط به عمق و شدت احساس اولیه است، ولی تدوام یک کنش یا ماندگاری در یک رابطه وابسته به عوامل دیگری نیز هست. اهمیت کنش یا رابطه در گسترۀ زندگی، باور یا اعتقاد بر ایستادگی و پای‌فشاری بر رویکرد اتخاذ شده و علاقه به سنت (یا تداوم یک سنت) برخی از چنین عواملی هستند.

بازشناسی جنبۀ هنجاری-اخلاقی دلبستگی را تشکیل می‌دهد. بازشناسی ارج‌گذاری امری در ویژگی‌های منحصر بفردش است. دلبستگیِ صرفاً متکی به شور ممکن است غیریت امر مورد دلبستگی را نفی کرده آن را در جهان "خود" کنشگر دلبستگی ادغام کند. در این فرایند، امر مورد دلبستگی ویژگی‌های متمایز سازندۀ آن و همچنین غیریت خود را از دست می‌‌دهد. بازشناسی مبارزه با چنین فرایندی است. بازشناسی نفی دلبستگی نیست بلکه ارتقاء آن به سطحی جدید است.

امر مورد دلبستگی، چه به‌سان یک رفتار، یک رابطه با دیگری، در ویژگی‌های منحصر به فرد خود، در استقلال خویش می‌تواند هر آن تغییر چهره، تغییر هویت دهد یا دارای ویژگی‌های نامطلوب و انزجاربرانگیز شود. در پس‌زمینۀ دلبستگی، هویت جدید یا ویژگی‌های نامطلوب را می‌توان نادیده انگاشت یا در راستای نفی آنها کوشید. بازشناسی مقاومت در قبال چنین رویکردی و در حرکت در جهت ارج‌گذاری تمامی امر مورد دلبستگی است. مشخص است که بازشناسی وابسته به وفاداری و شور دلبستگی است. بدون وفاداری و شور نمی‌توان تحمل یا علاقۀ لازم برای ارج نهادن استقلال موضوع دلبستگی یا جنبه‌های نامطلوب و انزجاربرانگیز آن داشت. 

دلبستگی اولیه و محض در خانواده و در روابط خُرد و نزدیک اجتماعی شکل می‌گیرد و خاستگاه آن توجه و مراقبت بی‌دریغ و بدون چشم‌داشتی است که فرد دریافت می‌کند. این دلبستگی معطوف به افرادی مشخص است. انسان به این افراد توجه همه جانبه نشان می‌دهد، وفادار می‌ماند و ارج‌گذار ویژگی‌هایشان می‌شود. دلبستگی اجتماعی آن‌گاه از راه می‌رسد که انسان این دلبستگی را متوجه دیگرانی می‌سازد که با آن‌ها در گسترۀ زندگی مدنی، کار و برخوردهای کوتاه مدت زندگی اجتماعی روبرو می‌شود.[6] این افراد از همان آغاز دارای هویتی مشخص نیستند. آن‌ها در فرایند هم‌بودگی، همراهی و همکاری هویت مشخص پیدا می‌کنند. ولی برای آنکه دلبستۀ آنها به صورت افرادی مشخص شد باید دارای دلبستگی کلی و مجردی به دیگران در گسترۀ اجتماع بود. این دلبستگی، دلبستگی اجتماعی است و خود را در شور هم‌بودگی، همراهی و همکاری با دیگران متجلی می‌سازد.

اعتماد به دیگران و احساس امنیت در جهان یکی از مبانی آن است ولی مهم‌ترین مبنای آن شور هم‌بودگی با دیگران است؛ دیگرانی که انسان خود را موظف به بذل توجه،  نمایش وفاداری و ارج‌گذاری می‌شمرد. دلبستگی اجتماعی شور هم‌بودگی با دیگران است، دیگرانی که انسان آن‌ها را شایسته و بایستۀ هم‌بودگی می‌داند. در این فرایند است که انسان دلبستگی به الگو‌های رفتاری معینی پیدا می‌کند. رفتاری که انسان را به دیگران مورد دلبستگی مرتبط می‌سازد، رفتاری که در همراهی و همیاری دیگران مورد دلبستگی نهادی شده است رفتاری است که انسان دلبستۀ آن می‌شود.

دلبستگی اجتماعی در ایران

پرسش اساسی در مورد ایران چرایی فقدان دلبستگی اجتماعی است. پرسش آن است که چرا دلبستگی اجتماعی نزد افراد وجود ندارد تا همچون سیمانی آن‌ها را به یکدیگر و به نهاد اجتماعی متصل کند. در پاسخ به این پرسش می‌توان به نقش چند عامل اشاره کرد ولی پاسخ نباید از اهمیت و سنگینی پرسش بکاهد. پرسش باید برجای بماند تا پاسخی در ابعاد خود بیابد. طرح پرسش اساساً با تغییر نگرش جامعه‌شناختی ممکن است. بر جای ماندن آن کمک می‌کند تا نگرش جامعه‌شناسی که  تاکنون بر اهمیت مسئلۀ نظم اجتماعی پای فشرده تغییری جدی و ریشه‌ای پیدا کند. 

یک عامل فقدان دلبستگی اجتماعی آن است که در دین اسلام دلبستگی به هم‌دین خود دارای جایگاهی مهم نیست. اسلام دینی اجتماعی-محور نیست.[7] واحد خُرد مؤمنین متحد و شیفتۀ یکدیگر در آن نقشی به عهده ندارد. امت اسلامی، واحدی که یک مسلمان بدان وابسته است، مجموعۀ گستردۀ مؤمنین را در بر می‌گیرد و برای کمتر کسی واحد مشخصی با ویژگی‌هایی معین است. به علاوه دین اسلام دست‌کم در ایران به وسیلۀ تبلیغ باورمندان بدان نفوذ و گسترش نیافته تا نوعی از شیفتگی و دلبستگی به هم‌دینان نزد انسان‌ها شکل گیرد. بلکه بر عکس چون این دین با حملۀ نظامی و سلطۀ سیاسی در جامعه ریشه دوانده است، با دلبستگی هم‌دینان به یکدیگر بیگانه است و قدرت و ماندگاری خود را امری وابسته به ارتش، قدرت سیاسی و علمای دین می‌داند.

مذهب شیعه به نوبت خود با موضوعیت بخشیدن به نوعی دیگر از دلبستگی از میزان تمرکز بر دلبستگی به هم‌دینان کاسته است. انسان شیعه دلبسته یا که شاید بتوان گفت شیفته امامان خود است. آنچه شور عاطفی او را برمی‌انگیزد نه سرنوشت هم‌کیشانش که سرنوشت امامانش است. او همراه با هم‌کیشانش در مراسم سوگواری امامان خود شرکت می‌کند اما این مراسم که به شکلی آئینی نیز برگزار می‌شود دلبستگیِ او را به دیگران برنمی‌انگیزد. در مراسم آئینی شیعی، فرد شور هم‌کوشی و همیاری را احساس و تجربه نمی‌کند. او و هم‌بودگانش نقشی در ادارۀ مراسم ندارند. آنها هم‌چون اتم‌های مجزا در مراسم شرکت می‌جویند. مراسم به گونه‌ای سنتی به وسیلۀ روحانیت سازماندهی و هدایت می‌شود.

عاملی دیگر وضعیت خاص شهرنشینی است. در اروپای غربی شهرنشینان به هم‌پیوسته‌ترین انسان‌ها بوده‌اند. شهر مرکز شکل‌گیری نهادهای گوناگون اجتماعی از دانشگاه و نهادهای مدنی تا اتحادیه‌های صنفی و انجمن‌های فرهنگی بوده است.[8] شهر به‌سان واحد مستقل سیاسی گسترۀ زیست انسان‌های رها از قید و بند مناسبات فئودالی بود. شهر به‌سان یک واحد یگانه اداره می‌شد و شهروند خود را جزء به هم‌پیوستۀ آن احساس می‌کرد.

هم‌زمان دهقانانی که به شهر پناه می‌آوردند تبدیل به انسان‌هایی آزاد، هم‌سان با دیگر

شهرنشینان می‌گشتند. دلبستگی به شهر و شهروندان نه امری سیاسی که امری احساسی و عملی در زندگی آن‌ها بود. در مقایسه در ایران شهر بیشتر واحد جمعیتی تا واحد سیاسی و اجتماعی بوده است. شهر دارای هیچ موقعیت معین سیاسی، در مقابل ساختار سیاسی و اقتصادی مسلط نبوده ‌است. ساکنان آن عناصری به زعم موقعیت قرار گرفته کنار یکدیگر بوده، هیچ رابطۀ دو یا چند جانبۀ سیاسی و اقتصادی با یکدیگر نداشتند. دلبستگی به شهر و به دیگر شهروندان در زندگی آنها جایگاهی نداشته است. کمتر گاهی نیز (جز به‌گونه‌ای استثنایی در آغاز دوران مدرن، در شهری تجاری و صنعتی همانند تبریز) شهروندان حرکتی در جهت سازماندهی خود در اتحادیه یا انجمنی داشته‌اند.

عامل سوم ساختار اقتصادی و سیاسی جامعه است. آن‌گونه که کاتوزیان به اتکای نظریه‌های محققانی مانند مارکس، ویتفوگل و کسروی مطرح ساخته، نظام اجتماعی حاکم بر ایران نه فئودالیسم که شیوۀ تولید آسیایی بوده است. در تاریخ ایران نشانی از استقلال و قدرت خوانین در مقابل سلطنت، مالکیت ثابت زمین از سوی اشراف و دیگران، مالکیت جمعی زمین از سوی دهقانان و استقلال دهقانان به چشم نمی‌خورد. فرد از شاه گرفته تا رعیت هیچ‌گاه نمی‌توانسته مستقل و خودانگیخته دست به کار و کوشش زند و با اطمینان و امید به زندگی و تصمیم‌های خود بنگرد. چه به صورت فرد و چه به صورت عضوی از یک جمع یا قشر اجتماعی او از اقتدار و عرصۀ آزاد کنش برخوردار نبوده است. چون دولت یا به عبارت دقیق‌تر شاه و ایادی او همواره سلطۀ کامل بر کشور داشته‌اند، مردم هم در هراس از آن و هم با امید به آن از فعالیت‌های خودانگیخته و ایجاد رابطه با یکدیگر احتراز ورزیده‌اند. در زمینۀ کنش آزاد و بنیان‌گذاری نهادهای مدنی آن‌ها کمتر تجربه و مهارتی دارند.

عامل چهارم ساختار خاص خانواده در ایران است. خانواده مهم‌ترین نهاد اجتماعی در ایران است. در غیاب نهادهای سرزندۀ اجتماعی، خانواده و شبکۀ روابط خانوادگی (با خویشاوندان) نقش مهمی در زندگی اجتماعی افراد ایفا کرده است. برای فرد، وابستگی خانوادگی و از آن راه وابستگی به خاندان یا جمع خویشاوندی معینی عاملی مهم در زمینۀ به دست آوردن جایگاهی در جامعه، کسب مقام اجتماعی و تثبیت جایگاه بوده است.  تا مدت‌ها و همین اواخر خانواده از ثبات نسبی برخوردار بود و میزان طلاق کم بود. فرد در و با وابستگی به خانواده نیازی به ایجاد رابطه با دیگران نمی‌دید. ولی هم‌زمان خانواده، همان‌گونه که کاتوزیان نیز در مورد خانواده‌های سلطنتی و قدرت‌مدار به آن اشاره می‌کند، نمی‌توانست تداوم مقام، دارایی و موقعیت خود را تضمین کند.

این در مورد خانواده‌های قدرتمند تا حد زیادی به خاطر قدرت زیاده از حد شاه و دخالت‌های او بود. شاه بر ملک و جان اشخاص حاکم بود. ولی عاملی مهم‌تر و کلی‌تر نقشی مهم در این زمینه داشت. پدر در خانواده از آن توان برخوردار بود که بتواند هر گونه چالش با خود را نابود سازد. از این امر ما در روایت‌های تاریخی و اجتماعی نشانی در دست نداریم ولی در اسطوره پسرکشی نمود آن را می‌یابیم. اسطورۀ کشته شدن سهراب به دست پدرش رستم یکی از مشهورترین اسطوره‌های ایرانی است. رستم سهراب را بدون آن‌که بشناسد می‌کشد ولی او به دلایل مختلف می‌تواند فکر کند که سهراب پسر خود او است. او از شباهت سهراب با نیای خود سام سخن می‌گوید و آنگاه که سهراب به او می‌گوید که به "گمانم تورستمی" آن را کتمان می‌کند. در نهایت نیز او با دروغ و تزویر سهراب را به قتل می‌رساند. پرزوری سهراب او را باید به فکر آن می‌انداخت که حریفش کسی جز پسرش نیست. به هر رو رستم سهراب را که هیچ‌گاه ندیده، بدون آن‌که بشناسد به قتل می‌رساند. تهمینه، مادر سهراب نیز پس از مدتی کوتاه از سوگ از دست دادن پسر می‌میرد. رستم عملاً با کشتن سهراب خانوادۀ خود را از بین می‌برد. در نقطۀ مقابل اسطورۀ پسرکشی ایرانی، اسطورۀ ادیپ، اسطورۀ پدرکشی غربی را داریم. در اسطورۀ ادیپ پسر در کنشی که نماد شورش علیه اقتدار سنت است، پدرش را به قتل می‌رساند و سپس با مادر خود ازدواج می‌کند. اینجا ما با تدوام نهاد روبرو هستیم. پسر پدر را می‌کشد ولی خانواده را مضمحل نمی‌کند. او با ازدواج با مادر خویش تداوم نهاد خانواده را تضمین می‌کند. مایۀ کشتن پدر و تضمین تداوم نهاد خانواده چیزی جز عشق به مادر یا دلبستگی نیست. این در حالی است که در اسطورۀ ایرانی بی‌تفاوتی پدر نسبت به همسر و وضعیت پسر خویش و شیفتگی پسر به اقتدار پدر راه را بر پیدایش دلبستگی و شکوفایی آن و در نتیجه تداوم روابط خانوادگی چه در شکل داده شدۀ خود و چه در قالبی نو می‌بندد.[9]

جمع‌بندی: نظریه‌ای دربارۀ شکل‌گیری همبستگی اجتماعی

اشاره به نقش چند عامل توضیح کاملی در مورد غیاب دلبستگی اجتماعی ارائه نمی‌دهد. برای این کار، ما به یک نظریۀ اجتماعی در بارۀ شکل‌گیری دلبستگی اجتماعی نیاز داریم. دلبستگی تا به حال بیشتر به‌سان مقوله‌ای عاطفی و شخصی در قلمرو رابطۀ عشقی یا مادر و فرزند مورد شناسایی و بررسی قرار گرفته است. در این پس‌زمینه دلبستگی بیشتر یک رانه، یک احساس خود‌انگیخته، یک حس عاطفی ارزیابی شده است. ولی دلبستگی اجتماعی هم‌چون یک پدیدۀ اجتماعی نه رویکردی هستی‌مندانه یا روانی-عاطفی که امری برساخته و تکوینی است. دلبستگی اجتماعی در بستر و در راستای روابط و کناکنش‌های انسان زاده شده و تکوین می‌یابد – هرچند که خود زمینۀ ایجاد رابطه بین انسان‌ها را فراهم می‌آورد.

دلبستگی در روابط خانوادگی، در رابطۀ مادر و فرزند، شکل اولیۀ و بنیادین خود را پیدا می‌کند. این شکل از دلبستگی اما بیشتر شخصی است و متوجه یک یا چند نفر معین است. سپس در فرایند رشد، کودک دلبستگی به دیگرانی در آغاز بیگانه پیدا می‌کند. ولی حتی این دلبستگی هنوز شکلی یکسره اجتماعی ندارد و تا حد زیادی آمیخته به حسی عاطفی نسبت به دیگران است. دلبستگی به همبازی‌ها و همکلاسی‌ها از این‌گونه است. هنوز دلبستگی نگاه به فرایند پر و پیچ و خم همیاری، همراهی و یکانگی در فرایند برگذشتن از مشکلات همکاری ندارد. دلبستگی اجتماعی آن‌گاه شکل می‌گیرد که فرد فرا می‌گیرد که دیگران را، در عرصۀ جامعه، به سان یار و یاوری ببیند که او می‌تواند با آنها کناکنش و کنش‌های مشترکی را پیش برد.

دلبستگی اولیۀ انسان در طفولیت و کودکی، در رابطه با مادر، شکل می‌گیرد. گسست از این رابطه، تمرکز توجه بر دیگران و برقراری رابطه با آنها زمینۀ ایجاد دلبستگی اجتماعی را فراهم می‌آورد. به نظر می‌رسد در ایران دوران جدید گسست به سختی رخ می‌دهد. توجه مادر و وفاداری او در چارچوب خانواده، به ویژه رابطه با فرزند محبوس می‌ماند. عاملی همچون شور عشقی-شهوانی پدر، مادر را ناگزیر به کاستن از توجه و وفاداری به فرزند نمی‌سازد. مادر فقط فرزند(ان) خود را به‌سان ابژۀ علاقه و مهر در دسترس دارد. جهان عاطفی او بطور عمده محدود به او (یا آنها) است. در این پس‌زمینه فرزند فرصت آن را دارد که برای مدتی بس طولانی دلبستۀ مادر باقی بماند. پدر نیز چون دارای رابطۀ عمیق عشقی-شهوانی یا حتی عاطفی با کسی در جامعه نیست توجه و وفاداری خود را معطوف به خانواده می‌سازد. شاهد بازی، رابطه عشقی-شهوانی برون-خانوادگی  یا عضویت در گروه‌های خُرد (آن‌چنان که بطور نمونه در ژاپن مرسوم است[10]) از اهمیت خاصی برای مردان برخوردار نیستند. خانواده نیز کنام عشق و روابط عاطفی نیست، ولی حضور بدون گسست افراد در روابط خانوادگی، آسایشی را در روابط خانوادگی می‌آفریند که در نهایت بسان عامل بازدارنده‌ای در زمینۀ جستجوی کنش‌ها و روابط جدیدی عمل می‌کند.

خارج از خانواده نیز اعضای جدید آن، به‌گاه بلوغ، در مدرسه و مناسک دینی شور یا اجباری به روی‌آوری به دیگران و تکوین دلبستگی تجربه نمی‌کنند. در مدرسه (و به طور کلی‌تر در نظام آموزشی)، فرد به صورت شاگرد فقط انضباط و دانش فنی را فرا نمی‌گیرد بلکه هم‌چنین امکان آن را می‌یابد که دلبستۀ دانش، درک و شخصیت افراد معینی شود. این همه اما در چارچوبی سامان‌مند رخ می‌دهد. مدرسه در چارچوب ساختار و محیطی نظام‌مند شاگردان را با دانش و یکدیگر آشنا می‌سازد.

در مدرسۀ ایرانی، با نظم و انضباط حاکم بر آن، شاگرد دغدغۀ چندانی در مورد پیش‌برد کارها و زندگی اجتماعی خود ندارد. آموزگاران به شاگرد توجه کار-محور دارند و محیط مدرسه کم و بیش زدوده شده از تنش‌های زندگی اجتماعی است. برای به دست آوردن توجه، وفاداری و بازشناسی آموزگاران و دیگر هم‌مدرسه‌های‌ خود، شاگرد مجبور به دست یافتن به امکاناتی فوق‌العاده یا دست زدن به تلاشی فوق‌العاده نیست. دیگران همه به شکلی نظام‌مند پیرامون او حضور دارند. این چیدمان در حوزۀ دین تکرار می‌شود. مذهب شیعه با آئین‌های نیایشی و عزاداری خود بهترین عرصه را برای شکوفایی و نمایش شور عاطفی فراهم می‌آورد.

در مراسم عزاداری عاشورا می‌توان اوج شور عاطفی را احساس کرد  و در آن فرایند دلبستۀ نمادها و شخصیت‌های حماسی شد. این مراسم انسان‌ها را دلبستۀ یکدیگر نمی‌سازد، آنها را دلبستۀ نمادها و شخصیت‌هایی اسطوره‌ای می‌سازد. آن‌ها حتی برای پیش‌برد مراسم نیاز به هماهنگ ساختن کنش خود با یکدیگر ندارند. مذهب به سان سازمان برخوردار از یک ساختار نظام‌مند (در حسینیه و دسته و نزد روحانیت) مسئولیت سازماندهی برنامه‌ها را به عهده دارد.

بطور کلی، کودک، در خانواده، دلبستۀ مادر و سپس خود خانواده می‌شود. مادر کانون توجه، مراقبت و آسایش بی‌دریغ است. در یک شکل از روابط خانوادگی، که مرجع بررسی‌های روان‌شناسی مدرن است و نمود آن را می‌توان در جوامع غربی یافت، کودک  به هنگام رشد مجبور می‌شود دلبستگی را نزد کسانی دیگر جز اعضای خانواده بجوید. پدر نیز سهمی از توجه و مراقبت مادر را می‌خواهد و مادر هم در پس‌زمینۀ عشق رمانتیک، به گونه‌ای خودانگیخته یا هنجاری، بخشی از توجه و رویکرد مراقبتی خود را متوجه مرد خانواده می‌سازد. پدر نیز دغدغه‌های خاص خود را دارد و توجه و مراقبت خود را معطوف افراد و مسائل دیگری می‌سازد. کودک به تدریج فرا می‌گیرد که توجه و وفاداری خود را متوجه دیگری و رابطه با او سازد و ارج‌گذار رفتار و همچنین رابطه با دیگران شود. در ایران، این چرخش به سختی رخ می‌دهد. مادر و حتی تا حدی پدر دلبستگی خود را به فرزند و در نهایت خانواده (به سان یک نهاد) برای مدتی نسبتاً طولانی حفظ می‌کنند و فرزند انگیزه و محرکی برای معطوف ساختن حس دلبستگی خود به دیگران نمی‌یابد. 

نهادهایی همانند مدرسه، باشگاه‌های ورزشی و اتحادیه‌های تفریحی کودک رشد کرده را جذب خود ساخته زمینۀ شکل‌گیری دلبستگی بین فرد (بالغ) و دیگران فراهم می‌آورند. در این سن و موقعیت، فرد دلبستگی را در رابطه با مادر تجربه کرده و از توان و شور دلبستگی برخوردار است. او می‌تواند دل‌بستۀ الگوی رفتاری معینی یا افراد معینی شود. تنوع حوزه‌های فعالیت و انسان‌های فعال در آنها، این امکان را به فرد می‌دهند که او خود الگوی رفتاری و همراهان خویش را انتخاب کند. نهادهایی همانند مدرسه و اتحادیه‌های تفریحی نیز به گونه‌ای سازماندهی شده‌اند که فرد بتواند به اتکاء امکانات موجود در آنها، از ثبات ساختار گرفته تا حضور باز و سرزندۀ انسان‌ها، دلبستۀ الگوی رفتاری و افراد خاصی شود.

انسان در این نهادها وفادار به الگوی رفتاری معینی شده و عادت می‌کند که کنش‌ها و مأموریت‌هایی را در همراهی و همیاری افرادی مشخص پیش برد. بدون تردید این دلبستگی در مقایسه با دلبستگی اولیۀ معطوف به مادر بیشتر دارای وجهی اجتماعی است – هر چند هنوز فرد در آغاز راه تبدیل شده به یک عضو کامل جامعه است. دلبستگی هنوز تا حد معینی شخص-محور و عاطفی است و پیرامون اشخاص معینی شکل می‌گیرد ولی دیگر ویژگی‌هایی اجتماعی یافته است. انسان اینک دارای توان انتخاب است و می‌تواند رفتار یا کسان معینی را بین مجموعه‌ای از بدیل‌های موجود برگزیند. این آگاهی نیز نزد فرد وجود دارد که دلبستگی‌ کنش-محور و موقتی است.

در یک کلام مجموعه‌ای از الگوی رفتاری و افراد نامزد دلبستگی هستند و فرد خود به سان کنشگر یک بدیل را برمی‌گزیند. به تدریج، فرد در فرایند انباشت تجربه و آگاهی فرا می‌گیرد که بین حوزه‌های گوناگون زیست تمایز قائل شود و در یک عرصه بر مبنای دلبستگی عاطفی، در عرصه‌ای دیگر بر مبنای دلبستگی مراقبتی و در عرصه‌ای سوم بر مبنای دلبستگی همیاری و همکاری به الگوی رفتاری و افراد معینی تمایل نشان دهد. هم از این‌رو امروز در رابطۀ عشقی افراد بگونه‌ای رفتار می‌کنند که در زندگی خانوداگی یا کاری اصلاً قابل تصور نیست. یار عشقی خود را نیز بر مبنای اصولی یکسره متفاوت با اصولی برمی‌گزینند که در حوزۀ خانواده یا کار دارای موضوعیت برایشان هستند.

در ایران نهادهای میانجی‌ای همانند مدرسه و دین رویداد این فرایند را با مانع روبرو می‌سازند. شور عاطفی نهفته در این نهادها، فرد را از فاصله گرفتن از دلبستگی عاطفی اولیه و تکوین آن به دلبستگی ناب اجتماعی باز می‌دارد. فرد اجازه می‌یابد که در تداوم دلبستگی عاطفی و مراقبتی (به مادر) رفتار کند. مدرسه و دین شور عاطفی فرد را سرزنده و پویا نگاه داشته مراقبت از نیازهای عاطفی و اجتماعی او را به عهده می‌گیرند. در این نهادها هم‌چنین انتخاب، پذیرش مسئولیت، کنشگری و ایفای نقش برای فرد موضوعیت پیدا نمی‌کنند. فرد فرصت و امکان آن را به دست نمی‌آورد که سنخی از همبستگی بینابین عاطفی و اجتماعی را تجربه کند و تمایز بین سنخ‌های گوناگون را بشناسد و فرا گیرد.

در مجموع، در پس‌زمینۀ فقدان احساس همبستگی اجتماعی، افراد به سختی وفادار به سنخی از رفتار می‌مانند یا در نهادهای اجتماعی گرد هم می‌آیند. آنها نه به یکدیگر و نه به رفتارهای خود دارای دلبستگی خاصی نیستند تا رفتار یا یا رابطۀ معینی را تداوم و در آن فرایند ثبات بخشند. آنها در واکنش به حوادث سیاسی و اجتماعی و از سر شور عاطفی کنشی را انجام می‌دهند یا رابطه‌ای را بنیان می‌نهند ولی دلبستۀ اجتماعی آن نشده و وفادار بدان نمی‌مانند. پدیده‌هایی هم‌چون جامعۀ کوتاه‌مدت، نهادهای اجتماعی شکننده، چرخش‌های تند و ناگهانی و کوتاهی از ایستادگی بر اصول پیامدهای چنین رویکردی هستند.

پایان

بخش نخست:

پانویس‌ها

[1]  Peter Berger & Thomas Luckmann, The Social Construction of Reality, Penguin, Harmonsworth, 1984

[2]  Randall Collins, Interaction Ritual Chains, Princeton University Press, Princeton, 2004                          

[3]  Alain Badiou, Saint Paul: The Foundation of Universalism, Stanford University Press, Stanford, 2003

[4]  Charles Taylor, “Multiculturalism and the Politics of Recognition”, in Amy Guttmann (ed.), Multiculturalism, Princeton University Press, Princeton, 1992; Axel Honneth, The Struggle for Recognition, Polity, Cambridge, 1996

[5]  نگاه کنید به کتاب بالبی (Bowlby). بالبی با بررسی دقیق رابطۀ مادر و فرزند به این نکات می‌رسد.     

[6]  در این مورد نگاه کنید به:

Phillip Shaver and Mario Mikulincer, “Attachmentrelated Psychodynamics.” Attachment & Human Development Vol. 4(2): 133-161. 2002

David Richards and Aaron Schat. “Attachment at (Not to) Work: Applying Attachment Theory to Explain Individual Behavior in Organizations.” Journal of Applied Psychology vol. 96 (1): 169-182. 2011

[7]  یکی از آخرین پژوهشگرانی که به این مسئله پرداخته برنارد لوئیس است. نگاه کنید به:

Bernard Lewis, What Went Wrong: The Clash between Islam and Modernity in the Middle East, Oxford: Oxford University Press, 2002

[8] Max Weber, The City, Heinemann, London, 1960

[9]  نگاه کنید به: مهرداد بهار "دربارۀ افسانه‌های شاهنامه و مشابه چینی آنها"، در از اسطوره تا تاریخ، گردآورنده و ویراستار ابولقاسم اسماعیل‌پور، نشر چشمه، تهران، ١٣٧٦؛ و مصطفی رحیمی، تراژدی قدرت در شاهنامه، انتشارات نیلوفر، تهران، ١٣٦٩.   

[10]  Thedore Bestor, Neighbourhood Tokyo, Stanford University Press, Stanford, 1989

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.