در روشنای باران، در آفتاب پاک
<p>زمستان سپری می‌شود و بهار از راه می‌رسد و شکوفه‌ها بر شاخه درختان شکوفا می‌شوند. محمد رضا دهداری از این رویداد طبیعی که هر سال اتفاق می‌افتد و با این حال، هر سال ما را از این همه رنگ و تنوع شگفت‌زده می‌کند عکس‌هایی تهیه کرده است که گزیده‌ای از آن‌ها را می‌بینیم.</p> <p> </p> <p>بهار و برآمدن شکوفه‌ها همواره الهام‌بخش شاعران بوده است. <strong>مهدی اخوان‌ثالث</strong> با شگفت‌زدگی توأم با دریغ می‌گوید:</p> <p> </p> <p>زمستان گو بپوشد شهر را در سایه‌های تیره و سردش<br /> بهار آنجاست،‌ها، آنک طلایه روشنش، چون شعله‌ای در دود<br /> بهار اینجاست، در دل‌های ما، آوازهای ما<br /> و پرواز پرستو‌ها در آن دامان ابرآلود</p> <p> </p> <p>و در همان حال که اخوان بهار را در دل‌های ما جست‌و‌جو می‌کند، <strong>فریدون مشیری</strong> با شوق می‌سراید:</p> <p> </p> <p>بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک<br /> شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک<br /> آسمان آبی و ابر سپید<br /> برگ‌های سبز بید<br /> عطر نرگس، رقص باد<br /> نغمه و بانگ پرستوهای شاد<br /> خلوت گرم کبوترهای مست<br /> نرم نرمک می‌رسد اینک بهار</p> <p> </p> <p>و <strong>شفیعی کدکنی</strong> نیز از اندیشه بهار به نقش یک آرزو می‌رسد و می‌سراید:</p> <p> </p> <p>در روزهای آخر اسفند<br /> کوچ بنفشه‌های مهاجر<br /> زیباست<br /> در نیم‌‌روز روشن اسفند<br /> وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد<br /> در اطلس شمیم بهاران<br /> با خاک و ریشه<br /> میهن سیارشان<br /> در جعبه‌های کوچک چوبی<br /> در گوشه خیابان می‌آورند<br /> جوی هزار زمزمه در من<br /> می‌جوشد<br /> ای‌کاش<br /> ای‌کاش آدمی وطنش را<br /> مثل بنفشه‌ها<br /> در جعبه‌های خاک<br /> یک روز می‌توانست<br /> همراه خویش ببرد هر کجا که خواست<br /> در روشنای باران<br /> در آفتاب پاک<br /> </p>
زمستان سپری میشود و بهار از راه میرسد و شکوفهها بر شاخه درختان شکوفا میشوند. محمد رضا دهداری از این رویداد طبیعی که هر سال اتفاق میافتد و با این حال، هر سال ما را از این همه رنگ و تنوع شگفتزده میکند عکسهایی تهیه کرده است که گزیدهای از آنها را میبینیم.
بهار و برآمدن شکوفهها همواره الهامبخش شاعران بوده است. مهدی اخوانثالث با شگفتزدگی توأم با دریغ میگوید:
زمستان گو بپوشد شهر را در سایههای تیره و سردش
بهار آنجاست،ها، آنک طلایه روشنش، چون شعلهای در دود
بهار اینجاست، در دلهای ما، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
و در همان حال که اخوان بهار را در دلهای ما جستوجو میکند، فریدون مشیری با شوق میسراید:
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
و شفیعی کدکنی نیز از اندیشه بهار به نقش یک آرزو میرسد و میسراید:
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشه خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد
ایکاش
ایکاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
نظرها
نظری وجود ندارد.