ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

«بلفاست»: در مفهوم «وداع» در پیش‌زمینه اختلافات مذهبی در یک محیط کارگری

کنت برانا، نویسنده و کارگردان، در فیلم «بلفاست» دوران کودکی خود در ایرلند شمالی را در طی دوره‌ای از درگیری‌های شدید مذهبی و سیاسی در پیشزمینه یک محیط کارگری به تصویر می‌کشد.

کنت برانا با ساخت فیلم بلفاست، از اقتباس‌های آگاتا کریستی به فیلمی شخصی‌تر درباره‌ی دوران کودکی‌اش در ایرلند شمالی تغییر سبک داده است. این فیلم که در سال ۱۹۶۹ و در اوج درگیری‌های بین پروتستان‌ها و کاتولیک‌ها در یک محیط کارگری اتفاق می‌افتد، عمدتاً از سیاست دوری کرده و به جای آن بر درام خانوادگی و آنچه برای افراد به طور شخصی اتفاق افتاده، تمرکز می‌کند. می‌توان حدس زد که برانا از «امید و افتخار»، شاهکار جان بورمن محصول ۱۹۸۷، که درباره دوران کودکی بورمن در طول جنگ جهانی دوم بوده، الهام گرفته است. «امید و افتخار» مقیاس بسیار بالایی برای سنجش است و «بلفاست»ِ برانا به پای آن نمی‌رسد، اما او لحظاتی آکنده از طنز و همدردی به ارمغان می‌آورد که تأثیری ماندگار بر مخاطب می‌گذارد.

این فیلم که به شکل سیاه و سفید، و همینطور چند لحظه‌ی کوتاه رنگی، فیلم‌برداری شده است (بعداً بیشتر در این مورد توضیح می‌دهم)، با پرده‌ای خانگی و آرام باز شده، و طولی نمی‌کشد که ناگهان در خشونت غوطه می‌خورد. قهرمان داستان ما، بادی ۹ ساله (با بازی جود هیل)، سعی می‌کند بفهمد که چه اتفاقی دارد می‌افتد و چه چیزی در حال مختل کردن زندگی او است. تا آنجایی که او به یاد دارد، خانواده‌ی پروتستان او همیشه در کنار همسایگان کاتولیک‌شان زندگی می‌کرده‌اند، اما اتفاقات صبح امروز او را مجبور می‌کند تا دنیا را به گونه‌ای دیگر ببیند. خانواده او متشکل از بادی، برادر بزرگترش (لوئیس مک آسکی)، مادرش (کتریونا بلف) و پدرش (جیمی دورنان) است که اغلب برای کارهای ساختمانی به انگلستان سفر می‌کند. مادربزرگ و پدربزرگ او با بازی فوق‌العاده‌ی جودی دنچ و کیاران هایندز نیز در نزدیکی آن‌ها زندگی می‌کنند.

پوستر فیلم بلفاست

بیشتر داستان از زاویه دید و در مقابل چشمان بادی روایت می‌شود و جود هیل جوان سوژه‌ی شگفت‌انگیزی برای دوربین است. هسته‌ی عاطفی فیلم همیشه روشن و مشخص است: کاراکتری که جیمی دورنان بازی می‌کند، می‌خواهد خانواده‌اش را به خاطر امنیت‌شان از ایرلند شمالی دور کند، اما رشته‌های عاطفی‌ای که آن‌ها را به محل زندگیشان متصل کرده، این تصمیم گیری را بسیار دشوار کرده است.

یکی از مشکلات بزرگ‌تر فیلم این است که پس‌زمینه‌ی کافی در مورد درگیری‌های مذهبی در ایرلند شمالی ارائه نمی‌کند. برخی از بینندگان ممکن است تاریخ را به خاطر داشته باشند، اما دیگران احتمالاً به یک دوره‌ی تکمیلی نیاز دارند. برانا از چند گزیده‌ی اخبار تلویزیونی برای پر کردن پس‌زمینه استفاده می‌کند، اما آن‌ها کافی نیستند. به نظر می‌رسد که در جامعه‌ی پروتستان‌ها جناح‌های متفاوتی وجود دارد؛ برخی از خشونت و ایجاد اختلال حمایت می‌کنند و برخی دیگر، مانند شخصیت‌های اصلی، امیدوارند بتوانند رویه‌ی آرام‌تر و بی‌طرفی را از سر بگذرانند.

با وجود این ایرادات، شخصیت‌های اصلی به قدری خوب طراحی شده و به زیبایی بازی می‌شوند که ما خواسته یا ناخواسته درگیر کشمکش‌های روزانه‌شان می‌شویم. تصمیم بزرگ‌تری نیز وجود دارد و آن این است که آیا آن‌ها باید خانه‌شان را به امید چشم‌انداز نامشخص افق‌های جدید رها کنند یا خیر؛ موضوع «مهاجرت» در جریان جنک داخلی در اثر اختلافات مذهبی در یک محیط کارگری به شدت بیننده را درگیر می‌کند. مهاجرت به معنای جا گذاشتن پدربزرگ و مادربزرگ خواهد بود، و ما پیوند میان خانواده و به خصوص شخصیت اصلی و این زوج مسن را در جای جای فیلم می‌بینیم که احساس تأثر ما را برمی‌انگیزد. صحنه‌های بین دنچ و هایندز جزء زیباترین صحنه‌های نشان دهنده‌ی ازدواجی طولانی‌مدت است که تا به حال در سینما نمایش داده شده است. در یک صحنه، هایندز همسرش را متقاعد می‌کند تا با او برقصد، و این لحظه مسحورکننده است. ما همچنین وابستگی بادی جوان به پدربزرگ و مادربزرگش را به شکلی ملموس احساس می‌کنیم؛ وابستگی به کسانی که به او درس‌هایی از زندگی می‌دهند که هرگز از والدینش نیاموخته است.

برای دیدن محتوای نقل شده از سایت دیگر، کوکی‌های آن سایت را بپذیرید

کوکی‌های سایت‌ دیگر برای دیدن محتوای آن سایت‌ حذف شود

این دوره از زمان، توسط کارگردانی برانا، فیلم‌برداری هریس زامبارلوکوس و طراح تولید، جیم کلی، به شکلی شیوا تداعی می‌شود. جرقه‌های رنگی در این جهان سیاه و سفید زمانی اتفاق می‌افتند که خانواده‌ی داستان ما به سینمای محله‌شان می‌روند، ابتدا راکل ولچ را در فیلم «یک میلیون سال پ.‌م.» نظاره می‌کنند که با ماستودون‌ها کشتی می‌گیرد، و بعداً ماشین پرنده‌ی فیلم «چیتی چیتی بنگ بنگ» آن‌ها را شیفته می‌کند. حتی شخصیت دنچ با تماشای اوج گرفتن دیک ون دایک و خانواده، از صندلی خود بلند می‌شود. همچنین موسیقی آن دوران، که عمدتاً توسط خواننده و ترانه‌سرای ایرلندی، ون موریسون، ساخته شده است، به ما کمک می‌کند تا به گذشته سفر کنیم.

شخصی‌ترین فیلم برانا یک فیلم «همه چیز تمام» و به یک معنا یک شاهکار سینمایی نیست، اما احساساتی که در بخش پایانی به وجود می‌آورد، در حالی که خانواده‌ی داستان ما درامی جهانی و تلخ از مهاجرت را بازی می‌کنند، تحسین‌برانگیز است. لحظاتی که بادی باید با دوست دختر دوران کودکی و مادربزرگش خداحافظی کند، کسانی که شاید دیگر هرگز آن‌ها را نبیند، قلب را به درد آورده و در خاطره‌ها باقی خواهد ماند.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.