روزنوشتهای سمیرا قرائی، گزارشگر رادیو زمانه از شصت و ششمین جشنواره فیلم کن
در حال و هوای کن
سمیرا قرائی- شصت و ششمین جشنواره فیلم کن به پایان میرسد. ۱۰روز در کن، ۱۰روز با سینمای جهان. روزنوشتهای مرا از ۱۰روزی که در کن گذشت میخوانید.
نخستین روز جشنواره فیلم کن است. پانزدهم ماه مه ـ ساعت ۸:۳۰ به فرودگاه نیس میرسم. فرودگاهی که درست وسط دریا ساخته شده و تو حس میکنی روی آب فرود میآیی، این شروعی درخشان برای سفر به ریویاراست. کنار هلندیها میایستم و منتظرم چمدانم بیاید. چمدان را از ریل گردان پایین میکشم و لکلککنان به سمت بادجه فستیوال کن در فرودگاه میروم؛ بادجهای که مخصوص اطلاعرسانی به مهمانان فستیوال کن است.
کوپنی میگیرم که قرار است مرا از نیس به کن برساند. سوار اتوبوس میشوم. تمامی کسانی که در اطرافم نشستهاند اهل سینما هستند. حتی یک سینماگر ایرانی هم در اتوبوس نشسته. از چشمهای مینیاتوری و رنگ موهایش او را میشناسم. مردی آنسو تر نشسته با موهای بلند و خالکوبی و در این سو مرد ایرانی با محاسن. خانمی که قرار است در کن داوطلبانه کار کند، همگی ما با هم در صبحگاه یک روز آفتابی به سوی کن میرویم. سینماست که ما را به هم وصل میکند، چیزی که در طول این هفته هر روز بیش از قبل آن را درک کردهام. به کن میرسیم. کمی آنسوتر از کاخ اصلی که به آن «پَله» ميگویند پیاده میشوم و میروم به دنبال چیزی که بیش از همه در این جا به آن نیاز دارم: کارت مطبوعاتم. در راه، دور و برم را چهرههای آفتابسوخته گرفتهاند. مردمانی خوشخلق که مدام میخندند و عکس میاندازند. میلههایی که حائل آنها و فرش قرمز است از همه محبوبتر است. همه با پوستر بزرگ کن و فرش قرمز آن عکس یادگاری میخواهند. زنانی با صندلهایی با پاشنههای حصیری، کلاه و عینک و یقههایی باز و سینههایی آفتابسوخته و خشکیده از نور سالیان سال خورشید، پوستی که میگوید سالها در سواحل گرم جنوب، جلوی خورشید داغ دراز کشیده و لذت برده، خلقهای باز.
وارد ساختمانی میشوم که قرار است کارتم را در آنجا بگیرم. آدمها فرق دارند. لباسها رسمیترند. مردم جدیترند. فرانسویهایی میبینی که انگلیسی حرف میزنند. کارت و کیف و باقی ملزومات را میگیرم و بعد به سمت کانتینری میروم تا چمدانم را بسپارم. بارم سبک میشود. به سوی پَله میروم. همه لبخند میزنند و «بون ژوق» از دهان کسی نمیافتد. فیلم افتتاحیه «گتسبی بزرگ» است. دیر رسیدهام و حال کنفرانس مطبوعاتیاش برپاست. فیلمی بر اساس رمان محبوبام نوشته اسکات فیتز جرالد.
دلم میخواهد بگذارم بعضی کتابهای بزرگ همانطور که من تخیل کردهام در ذهنم بماند، علاقهای به دیدن اقتباسهایشان ندارم که مبادا تخیل من با تخیل کس دیگری خلط شود. میخواهم ذهن خاورمیانهای من جی گتسبی و دیزی خودش را داشته باشد و برای همین عجله برای دیدن فیلم ندارم، شاید اصلا عجلهای برای این فیلم نداشته باشم. در کنفرانس مطبوعاتی کری مولیگان و لئوناردو دی کاپریو نشستهاند. این اولین برخورد من با «آدمهای مشهور» از این نوع است. قیامتی است بین عکاسان. عکاسان جشنواره بیرحماند و برای گرفتن عکس دلخواهشان همه کار میکنند. رودربایستی را کنار میگذارم و میروم جلو. دی کاپریو جلو میآید. از کشوری میآیم که فرش قرمز در آن تعریفی ندارد، ستارهسازی از بازیگران به مذاق مسئولانش خوش نمیآید. به اینها فکر نمیکنم. دیکاپریو جلو میآید و لبخند میزند، این اولین لحظهایست که من حس میکنم دارم منطق فرش قرمز را میفهمم.
من هیچ وقت منطق فرش قرمز و ستارههای هالیوود را نفهمیدهام. هنوز هم نمیفهمم. اما فکر میکنم چیزی در شخصیت اوست. چیزی که ملغمهای است از شخصیتهایی که او بازی کرده و من گاه به آنها عشق ورزیدهام و گاه دوستشان نداشتهام. جک (تایتانیک) و آرنی (چه چیزی گیلبرت گریپ را میخورد؟)، فرانک ویلر (Revelutionary Road)، بیلی (درگذشتگان) و تدی (جزیره شاتر) با هم به سمتم میآیند. از این همپوشانی شخصیتها سرگیجه میگیرم و فکر میکنم شاید منطق فرش قرمز همین سرگیجهها باشد. همین احضار ارواحی که همگی در غالب یک جسم جمع میشوند و مقابل تو با لبخند قدم میزنند. لئو سوار آسانسور میشود و عکاسها آرام میگیرند. دوربینم را چک میکنم و از ساعات اولیه سفرم راضی هستم، رضایتی که کمکم در روزهای بعد با خستگی مفرط کمکم رنگ میبازد. تمامی سالهای آغازین کارم گزارش افتتاحیه کن نوشتهام، نه! ترجمهکردهام. کلام دیگران را چون واسطهای به زبان خود در آوردهام و حال این جایم. پا بر زمین میکوبم. من اینجایم و این بار اینها کلمات من است و این گزارش شخصی من است، نه ترجمه کلمات دیگران. «نام جاها: نام» پروست را یادت هست که چگونه بدل شد به «نام جاها: جا»؟ حکایت من است. کن «نام» نیست، کن «جا»ست و من دو پا در «جا»یم.
یک نکته انحرافی
جشنواره فیلم فجر، سینمای مطبوعات: همین نظم. فیلمهای غیرایرانی خوب در آنجا زیاد دیدهام. سهقلوهای بلویلُ، بیخوابی کریستوفر نولان، دخال الهی (الیا سلیمان) را یادت هست؟ بین دوستان و منتقدانی که دوست داشتهام، نشستهام و به زبان شیرین مادری در گوش همه پچپچه کردهایم و همان وسط فیلم در سینمای تاریک، فهمیدهایم که فیلم را دوست داریم یا نداریم. قدیمها جشنواره فجر را دوست داشتم، قدیمها را یادت هست؟ دوران «نفس عمیق» را که فیلم کالت نسل ما شد؟ چند بار آن را دیدیم؟ فجر قطاری بود که حرکت میکرد اما هیچجا نمیرفت. کن اما قطار سریعالسیر است و من را از یک سو به سوی دیگر میبرد. کن پیوند میزند. شاید کم پیش بیاید در سینمایی بنشینی و از چند ردیف جلوتر زبان شیرین فارسی بشنوی، بغل دستیات به اسپانیایی از فیلم بگوید و دیگری در عقب به فرانسه حرف بزند. کن پیوند میزند. کنار کنٌث توران مینشینی و فیلم میبینی، با میشل فردودن خوش و بش میکنی و کلید آپارتمان کوچکت را از آلن برگالا میگیری. دوستان مطبوعاتی ایرانی را میبینم. کسانی با سیگار بهمن و بیسکویت رنگارنگ و لواشک. خجالت را کنار میگذارم و نمیخواهم حجاب آنها و بیحجابی من حائلی شود. سینما پیوند ماست.
روز دوم را در اتاقی کوچک در هتل آپای شروع میکنم. قرار است فیلم «جوان و زیبا» آخرین کار فرانسوا ازون را ببینیم. فیلم فرانسوی است و در سالنی که فیلم را نمایش میدهند جای سوزن انداختن نیست. فرانسویها نسبت به فیلمهای فرانسوی جشنواره حساسیت ویژهای دارند و روزهایی که فیلمهای فرانسوی اکران میشوند، شلوغتر از روزهای دیگرند. فیلم در قیاس با آخرین فیلمی که از او دیدهام (پوتیش) به مراتب بهتر است. فیلم داستان دختری هفده ساله است که پس از اولین رابطه جنسی و از دست دادن بکارتش، تصمیم به تنفروشی میگیرد. ایزابل که با نام «لئا» در اینترنت برای خود پروفایلی دارد و از این طریق مشتری پیدا میکند، از خانوادهای متوسط است و برای تأمین مخارج تحصیلش مشکلی ندارد. به نظر میرسد که ایزابل برای انجام این کار انگیزه روشنی ندارد و پلات فیلم نیز از همین درونمایه جان میگیرد. تنها صحنهای که اندکی ما را به دنیای ذهنی ایزابل راه میدهد، صحنه نخستین همخوابگی اوست. ایزابل دراز کشیده و در فاصلهای چند متری خود را میبینید که ایستاده و او را تماشا میکند. معصومیتی که از دست میرود و ایزابل از خودِ معصومِ پیش از هم همخوابگیاش خداحافطی میکند و بالغ میشود. اما ایزابل بالغ شده ترجیح میدهد تا به جای تجربه عشق نوجوانی دست به تنفروشی بزند. یکی از مشتریان ایزابل مرد پیری است که چندین بار او را به هتل دعوت میکند و در آخرین همخوابگی در بستر میمیرد. مرگ این پیرمرد یکی از گرههای داستان و چالشی برای شخصیت ایزابل است که این مرگ پایان عجیبی برای فیلم رقم میزند.
برخی از منتقدان میگفتند که این فیلم آنها را یاد فیلم بلدوژور ساخته لوئیس بونوئل انداخته. اما برای من انگیزههای ایزابل و سورین (یا همان بل دوژور) یکی نیستند. سورین زنی است ثروتمند با یک زندگی آرام و همسری که دوستش دارد. شورش سورین شاید به این زندگی آرام و همسر عاشقاش بازگردد و این در حالیست که ایزابل به خاطر معصومیت از دست رفتهاش چنین میکند. ایزابل بسیار زیبا و جوان است و نام فیلم نیز از همین میآید، سورین اما زنی بالغ است که شاید در نوجوانی بارها عاشق شده باشد. ایزابل فیلم ازون بیش از سوریبن فیلم بونوئل من را یاد بیورن آندرسن جوان در فیلم «مرگ در ونیز» ساخته ویسکونتی میانداخت و شاید از این منظر منطق فیلم ازون به فیلم ویسکونتی نزدیک باشد (با توجه به حضور فاسق سالخورده و مرگ او). با این همه دیدن فیلم ازون چه به لحاظ بصری و چه به لحاظ داستانی لذتبخش بود و در انتهای فیلم نیز صدای دست زدن تماشاگرانی که اغلب فرانسوی بودند، نشان میداد که فرانسویها نیز از آن لذت بردهاند.
فیلم دومی که میبینم «هِلی» نام دارد. ساخته آمات اسکالانته، فیلمسازی از مکزیک. چند روز بعد با چند روزنامهنگار مکزیکی آشنا میشوم که میگویند اسکالانته کاتالان است و او در کودکی به همراه خانوادهاش به مکزیک مهاجرت کرد. فیلم خشن است. تمام مدت به دسته صندلیام چنگ میزنم و حس میکنم در بعضی صحنهها دلم در هم میپیچد. هِلی داستان یک پسر مکزیکی به اسم هلی است که در خانوادهای به غایت فقیر و وسط ناکجاآباد همراه با همسر، فرزند، خواهر و پدرش زندگی میکند و کارگر یک کارخانه مونتاژ خودرو است. خواهر هلی عاشق سربازی شده که در سربازخانه تمرینهای سخت فیزیکی میکند. همین عشق و همین رابطه، داستان بینهایت تلخی را برای خانواده هلی به همراه دارد و آنها را درگیر مافیای مواد مخدر مکزیک میکند. فیلم تلخ است و بسیار خشن. بسیاری در میانه فیلم سالن را ترک میکنند. اکثر فیلمهای جشنواره طولانی هستند و هلی نیز از این قاعده مستثنی نیست. هلی فیلمی به شدت جسمانی است و بدن آدمی در آن نقش مهمی دارد. تنهایی که ارزش چندانی ندارند و زیر شدیدترین شکنجهها و خشونتها قرار میگیرند. مدفوع آدمی که با آن انسان دیگری مورد شکنجه قرار میگیرد و آلت مردانه که روی پرده بزرگ و جلوی چشمان متحیرت برای دقایقی در آتش میسوزد و بدل به تودهای سیاه میشود. اما دوست مکزیکی و فیلمساز من چنین فکر نمیکند. او میگوید هلی تصویری به شدت سیاه و غلط از جامعه مکزیک است. وقتی اینها را میگوید یاد تعدادی از فیلمهای سینمای «خودمان» میافتم که جامعه ایران را سیاه تصویر میکنند و از این جشنواره به آن جشنواره میروند. کارلوس، رفیق مکزیکی، میگوید که تمامی شکنجههایی که در این فیلم نشان داده شده واقعیت دارند و در مکزیک اتفاق افتادهاند، اما ممکن نیست که برای آدمهای بیگناه چنین چیزی پیش بیاید. تا حدودی میفهمم چه میگوید، اما با این حال باز هم از فیلم «هلی»، داستان جذاب و درگیرکنندهاش، فیلمبرداری شگفتانگیزش و زمینی و جسمانی بودنش خوشم میآید.
حوالی غروب است و میخواهم فیلم «The Bling Ring» ساخته صوفیا کوپولا را ببینم. در سالن نشستهایم که در باز میشود و کوپولا همراه با بازیگران فیلمش، دخترانی جوان و زیبا وارد میشود. همه بلند میشوند و دقایقی برایش دست میزنند. فیلم او افتتاحکننده بخش «نوعی نگاه» جشنواره کن است. بخشی که قرار است در آن فیلم «دستنوشتهها نمیسوزند» ساخته محمد رسولاف هم به نمایش دربیاید. فیلم کوپولا بر اساس یک داستان واقعی است. داستان نوجوانانی از لسآنجلس که به خانه هنرپیشهها و چهرههای مشهور میروند و لباسها و وسایل آنها را میدزدند. یکی از خبرنگارانی مجله ونیتیفر بر اساس این اتفاق گزارشی منتشر کرده که «مظنون کریستن لوبوتن با پا داشت» نام دارد و کوپولا نیز بر اساس همین گزارش فیلم خود را ساخته. فیلم پر است از کلوزآپ از کفشهای لوبوتن، لباسهای شنل، کیفهای لوئی ویتون. پر از مهمانیها و موسیقی بلند. نوجوانانی که هیچ کاری ندارند جز پارتی، لباس مارکدار پوشیدن و عکس گذاشتن روی فیسبوک. اما به نظر میرسد که فیلم کاپولا خالی از هرگونه نقدی باشد. تنها یک بازنمایی پر زرق و برق و جذاب است که ساعاتی پس از تماشایش به زحمت آن را به یاد میآوری. اصطلاحی که آلن برگالا، منتقد فرانسوی، به کار میگیرد «ایناوتیل» به معنای بیمصرف است. فیلم کوپولا فیلم بیمصرفی است.
آخرین فیلم امروزم یک فیلم کلاسیک است که در بخش کن کلاسیک به نمایش در میآید. نشستهام و منتظرم چراغها خاموش شود و فیلم آغاز شود. اما مردی با اسموکینگ شیک روی صحنه میآید و شروع به معرفی فیلم و نحوه بازسازی نگاتیوها و نجات فیلم میکند و بعد از کلود للوش، فیلمساز برجسته فرانسوی، میخواهد که بیاید و بیشتر توضیح بدهد. یکی از دلایلی که این فیلم را انتخاب کردم دیدن نام للوش در میان نام فیلمسازان بود و من متحیر نشستهام و للوش را نگاه میکنم. فیلم «هشت نگاه» نام دارد و شامل هشت اپیزود به کارگردانی کارگردانان مختلف از جمله میلوش فورمن، کون ایشیکوآ، یوری ازورف و دیگران است. نامهایی که هر کدام برای دیدن یک فیلم کافیاند. موضوع این اپیزودها المیپک سال ۱۹۷۲ در آلمان غربی است و پروژه به این ترتیب است که از هر کدام از این کارگردانها خواسته شد یک موضوع را انتخاب و روی آن کار کنند. برای مثال «سریعترین» که درباره دوی یکصد متر است، یا «سنگینترین» که درباره وزنهبرداری است، یا بلندترین که درباره پرش ارتفاع است. شاید فکر کنی که این فیلم دیگر ارزش دیدن ندارد و این روزها با بهترین تکنولوژي مسابقات ورزشی پوشش داده میشوند و دیگر چه کسی میخواهد بازیهای المپیک سال ۷۲ را ببیند؟ اما المپیک یک بهانه است تا این کارگردانان نهایت خلاقیت خود را به تصویر بکشند.
در عنوان فیلم کلمه «ویژن» وجود دارد. این فیلم ویژن شخصی آنهاست به پدیدهای که مهمترین بازیگرانش انسانهاییاند که ماهها خود را اماده میکنند و میخواهند برنده از رقابتها بیرون بیایند. شاید بشود به ویژن بصیرت گفت یا بینش. چیزی که اگر میخواهی بدانی چیست باید این فیلم را ببینی و همه اپیزودها را در کنار هم ببینی. فیلم موزاییکی است از خلاقیت و از این که هر فرد تا چه میزان میتواند متمایز از دیگری نگاه خودش را داشته باشد. مثل گل آفتابگردان ون گوگ، یا به قول هلندیها فان خوخ، که منحصر به فردترین بازنمایی گل آفتابگردان را خلق کرده. برای نمونه اپیزود مربوط به وزنهبرداری پر است از نماهای نزدیک، باند صوتی پر است از صداهایی بلند و همه چیز حجیم به تصویر کشیده میشود. کلوزآپ اندامهای سنگین و قوی همراه با صداهایی سنگین و قوی. نوعی تداعی معانی برایت زنده میشود و میبینی وزنهبرداری برای تو نیز همپیوند با صداهای بلند و تصاویر درشت است. یا مثلا اپیزودی که به پرش ارتفاع میپردازد ساکت است. سکوت محض و تنها صدای هیاهوی تماشاگران در پسزمینه شنیده میشود. ارتفاع با سکوت پیوند دارد و این بینش آن کارگردان است، اینکه او اگر قرار باشد پریدن را تصویر کند چه میکند. آخرین اپیزود ساخته للوش است و درباره «شکستخوردگان». مجموعهای از احساسات کسانی که در لحظه آخر به رقیب میبازند. دقایقی به یک کشتیگیر ایرانی اختصاص دارد، آنقدر محو فیلمم که یادم میرود اسم کشتیگیر را ببینم. کشتیگیر ایرانی مصدوم شده، در رنج است اما کنار نمیکشد. لنگان لنگان ادامه میدهد تا آن که در نهایت وقت به پایان میرسد و او میبازد. سرپا میایستد و درد میکشد، بعد جلوی رقیب سر خم میکند و به او تبریک میگوید. لذت میبرم و حس میکنم تمامی احساسات انسانی او را میفهمم، للوش آن را روایت میکند با بینشی که درجا آن را میفهمی. کشتیگیر ایرانی تنها بازندهایست که در این اپیزود چنین رفتاری نشان میدهد. راستی میدانی که کن یکی از تنها شهرهای اروپاست که در آن ایرانی بودن خیلی جالب است؟ این جا جاییست که وقتی میگویی ایرانیام به شوخی به تو نمیگویند پس بمب اتم را کجا پنهان کردهاید، این جا جاییست که وقتی میگویی ایرانیام از پناهی و کیارستمی میشنوی. سینما پیوند میزند و من این را هر روز بهتر میفهمم.
روز سوم
روز سوم روزی است که از روز اول منتظرش بودم. امروز روز نمایش فیلم «گذشته» ساخته اصغر فرهادی است. به اکران صبح نمیرسم و ناگزیر فیلم را ندیده به کنفرانس خبری میروم تا در نوبت عصر فیلم را ببینم. اتاق کنفرانس شلوغ است. روزنامهنگاران ایرانی بسیاری در اتاق نشستهاند. در صف با یکی دو نفر حرف زدهام. میگفتند که عشق ایرانی با عشق غربی فرق دارد و نمیتوان عشق میان علی مصفا و برنیس بژو را باور کرد. دوست دارم فقط بشنوم و ببینم هر کس چه چیزی میگوید. داستان فیلم فرهادی را حتماً میدانی. احمد با بازی علی مصفا همسری فرانسوی دارد، اما چهار سال قبل از وقوع این قصه (اکتبر ۲۰۱۲) دچار افسردگی شدیدی میشود و فرانسه را ترک کرده و به ایران باز میگردد. زن این روزها با مرد دیگری زندگی میکند که پسری کوچک دارد و از ازدواج قبلیاش هم صاحب دو فرزند دختر است. او از احمد فرزندی ندارد. حالا میخواهد از احمد طلاق بگیرد و با مرد دیگری به نام سمیر زندگی کند. اما داستان همانطور که در سینمای فرهادی سراغ داری پیش میخورد و پرتنش میشود. در این فیلم فرهادی کودکان نقش مهمی دارند. در «جدایی نادر از سیمین» هم ترمه نقش مهمی داشت، اما در این فیلم کودکان آن رنگ و بوی خاورمیانهای، آن گرما و آن حس خانواده را به فیلم بخشیدهاند.
در کنفرانس خبری، علی مصفا نیازی به گوشی مترجم ندارد و فرهادی نیز فرانسه میفهمد. خبرنگاران زیادند و همگی مشتاقاند از فرهادی سئوال بپرسند. چرا فرهادی اینقدر به رابطه زوجها و خانواده علاقهمند است؟ حال که نخستین فیلمش را در فرانسه و به دور از سانسور موجود در ایران ساخته چه حالی دارد؟ انتخاب خانهای که داستان در آن میگذرد به چه نحوی بوده؟ آیا کار با بازیگرانی که به زبانی دیگر حرف میزنند راحت بوده؟ فرهادی به دقت و در نهایت هوشمندی پاسخ میدهد. وقتی در مورد سانسور حرف میزند از نوعی سانسور شخصی میگوید، همان چیزی که در وجود ما فرورفته و احضار و بیرون کشیدن آن ممکن نیست. میگوید او هرکجا برود آن را با خود خواهد داشت و عوض نخواهد شد و این ربطی به جایی که در آن فیلم میسازد ندارد. میگوید در زمان ساخت این فیلم بسیار خوشحال بوده و همه چیز برایش مهیا بوده، میگوید انتخاب خانه فرایندی طولانی بوده و وسواس زیادی داشته که خانه کنار ریل قطار باشد و فضای داخلی آن نیز باب میلش باشد. وقتی از خانه حرف میزند به خانه فیلم «شهر زیبا» هم اشاره میکند. در آبی آن خانه را یادت هست و پنجره کوچکش را؟
در انتهای کنفرانس دو بازیگران خردسال فیلم نیز به گروه میپیوندند. و در انتها فرهادی میایستاد و با چند نفر عکس میاندازد. نوبت عصر به تماشای فیلم میروم. تقریباً نمیتوانم از جایم تکان بخورم و طبق معمول فیلمهای فرهادی برای من، جاهایی که نباید و اصلاً داستان دراماتیکی در کار نیست، اشکم روان میشود. جایی که پدر یقه کودک خردسالش را میگیرد و از او میپرسد که مشکلش چیست. تمام سالن در سکوت است و هیچکس در میانه فیلم از سالن بیرون نمیرود. در انتها نیز بسیاری در صندلیهای خود میمانند و سالن را ترک نمیکنند. دست زدنها ممتد است. حس میکنم بازخوردها بسیار مثبت است. اما از خودم بگویم و این که مدتها ذهنم درگیر بود که آیا عشق ایرانی با عشق اروپایی فرق دارد؟ این که «ما» در کنار «آنها» چطوریم؟ فرهادی مدت زیادی در خارج از ایران زندگی نکرده و با این همه به نظر میرسد که خیلی خوب منطق این تفاوتها را فهمیده. ماجرا اصلاً نشان این تضاد یا در مقابل هم قرار دادن این دو نیست، بلکه فرهادی شبکهای در همتنیده ساخته که این دو در هم ادغام شدهاند، جذب هم شدهاند. داستان آدمها و روابط بشری همه جا یک رنگ است و فکر میکنم این مهمترین چیزیست که در فیلمهای فرهادی دوست دارم. درد آدمهای او دردی فراجغرافیایی است که با محرکهای جغرافیایی برانگیخته شده و به نمایش درمیآیند. یادم میآید سال پیش که بحث «جدایی» داغ بود یکی از همکلاسیهایم که اهل ترکیه بود میگفت این که پدر پیرت را رها کنی و به کشور دیگر بروی، سئوالی نیست که فقط برای توی ایرانی پیش بیاید و برای من همین سئوال به همین پررنگی مسئله است و میگفت صحنه حمام پدر چقدر برایش دردناک بوده.
اما تنها مشکل من با فیلم فرهادی همچنان باقیست و آن شخصیتهای مرد فیلمهای فرهادیاند. احمد او مثل نادر است. آرام و منطقی. وقتی دهان باز میکند کمتر پیش میآید حرف غلطی بزند، یا فریادی بکشد یا خبطی انسانی کند. این ماجرا وقتی که پسزمینهاش، روابط پر تنش انسانی باشد، معنای دیگری میگیرد. شاید به کار بردن عبارت ضد زن اغراقآمیز باشد، فرهادی ضد زن نیست، اما مردهایش زیادی خوباند. احمد فیلم «گذشته» از در خانه وارد میشود و دوچرخهی پسرَ مردی را تعمیر میکند که قرار است زنش با او زندگی کند. ماری (با بازی برنیس بژو) از او میخواهد تا با دختر نوجوان خانه حرف بزند و ببیند مشکلش چیست. احمد در بازیای که بازی او نیست نقش قهرمان را بازی میکند. همه چیز را سر و سامان میدهد و زیاد حرف میزند و زیاد حرفهای خوب میزند. جایی در انتهای فیلم ماری رو به احمد میکند و به او میگوید فقط برای چند دقیقه حرف نزن! هیچی نگو. و این شاید تنها باری است که احمد فیلم فرهادی ساکت میشود و دست از کلمات آرام و درست برمیدارد و اندکی این حس را به تو منتقل میکند که شاید او هم عامل تنش باشد.
بعدتر در صفها که میایستم سعی میکنم نظر باقی را درباره فیلم بدانم. بازخورد تعدادی از منتقدان فرانسوی مثبت بوده، اما میشنوم که روزنامه اومانتیه تیتر زده که اصغر فرهادی از مسیر خود خارج شده یا تعدادی منتقد دیگر فیلم را کپی «جدایی» دانستهاند. اما با هر که حرف میزنم میگوید از فیلم خوشش آمده و البته همگی قریب به اتفاق میگویند که فیلم زیادی طولانی بوده. یک منتقد فرانسوی حرف جالبی میزند. میگوید وقتی فیلم را میدیده به این فکر میکرده که این فیلم نسخه امروزی و مدرن «صحنههایی از یک زندگی زناشویی» برگمان است. اما هیچ کسی را پیدا نمیکنم که بگوید این فیلم را بیشتر از «جدایی نادر از سیمین» دوست داشته، با این همه نظر بسیاری به ویژه در مورد فیلمنامه فیلم مثبت است.
فیلم دیگری که امروز در برنامه دارم در بخش کن کلاسیک پخش میشود و «درشکهچی» نام دارد. در آغاز فیلم مارتین اسکورسیزی بر پرده ظاهر میشود و از نحوه بازسازی نگاتیو این فیلم میگوید. کارگردان فیلم اوسمان سمبن نام دارد و اسکورسیزی میگوید او پدر سینمای آفریقاست. پیش از نمایش فیلم پسر سمبن روی صحنه میآید و درباره پدرش صحبت میکند. مردی خودساخته که اهل سنگال است و خواندن و نوشتن را خود آموخته و چندین کتاب نوشته و بعدتر به این نتیجه رسیده که اگر فیلم بسازد مخاطبان بیشتری خواهد داشت و بهتر صدای خود را خواهد رساند. فیلم درخشان است. کمتر از نیم ساعت است، در داکار اتفاق میافتد و داستان آن بسیار گیراست. مردی فقیر با درشکهاش از خانه راه میافتد و در مسیر مسافرانی را سوار و پیاده میکند و ما با داستان آنها آشنا میشنویم تا در نهایت که مرد با دست خالی به خانه میرسد. سمبن نخستین سیاهپوستی است که دوربین به دست گرفته و از زندگی مردمان فقیر حتی بعد از استقلال سنگال، فیلم ساخته و به همین خاطر گفته میشود او پدر سینمای سیاه است. درست شبیه چینوآ آچهبه که نخستین سیاهپوستی است که از مردمش روایت کرده و شهرت جهانی یافته و به او لقب پدر ادبیات سیاه را دادهاند. اسکورسیزی در صحبتهایش میگوید که این فیلم با همکاری بنیاد سینمای جهان احیا شده و هدف این بنیاد بازسازی فیلمهایی است که فرهنگ اقوام مختلف را به تصویر کشیدهاند. روز سوم در حال هوای «گذشته» به پایان میرسد.
روز چهارم
روز چهارم است. خستگی هر روز بیش از قبل میشود. خستگی از شدت کمخوابی است و راهرفتنهای ممتد و اضطراب برای دیدن هر چیزی که در اینجا اتفاق میافتد. هتل آپای را ترک کردهام و حالا در آپارتمانی کوچکیام که با چندین نفر دیگر تقسیم کردهایم و هیچ حریم خصوصیای وجود ندارد. تنها ساعتهای تنهایی ساعتهای تاریکی سالن سینماست. خود را بستهام به قهوههای سنگین اینجا تا در سالنهای تاریک خوابم نبرد. در کن مدام باید دست به انتخاب بزنی. یا باید بیرون و فضا و حواشیهای خارج از کاخ را انتخاب کنی که برای خودش داستانیست، یا اینکه در داخل کاخ بمانی و بعد تصمیم بگیری که میخواهی فیلمهای بخش اصلی را ببینی یا به «مرشه» یا همان بازار فیلم بروی، فیلمسازان جوان را ببینی و به بخشهای جنبی بیشتر توجه کنی. همه این انتخابها مضطربم میکند. و هر کدام را که انتخاب میکنم فکر میکنم دیگری بهتر بوده و آن را از دست دادهام.
با همین فکر و خیالها راهی «پله» میشوم تا روز چهارم را با فیلمی از آرنو دپلشن آغاز کنم. فیلمسازی که بسیار دوستش دارم و به همین خاطر امروز برایم روز مهمی است. فیلمش «جیمی پی» یا «روانشناسی یک سرخپوست دشتی» نام دارد و آن را بر اساس کتابی با نام «واقعیت و رؤیا» به قلم جیمز دورو نوشته. دِورو انسانشناسی زاده رومانی است که در پاریس ساکن بوده و در سالهای پس از جنگ به آمریکا مهاجرت میکند و به درمان سرخپوستی به اسم جیمی پیکارد میپردازد که در جریان جنگ متفین و متحدین زخمی شده است. جیمی سردردهای شدید دارد، دچار کوری موقت میشود و در خواب راه میرود. جلسات دورو و جیمی آغاز میشود و در طی این جلسات دکتر و بیمار ساعات طولانی با هم حرف میزنند. در کمال ناباوری فیلم دپلشن فیلم خوبی نیست. روابط آدمها مشخص نیست. موسیقی فیلم و اوجهای دراماتیکاش با داستان هماهنگ نیست. هیچ شیوه جدیدی برای بازنمایی داستان کهنه بیمار و روانکاو (اینجا انسانشناس) اتخاذ نمیشود. جیمی سرخپوست است به همین خاطر از یک انسانشناس متخصص در فرهنگ سرخپوستان آمریکا برای درمان او کمک میگیرند چرا که روانپزشک جیمی معتقد است ذهنیت او به عنوان سرخپوست متفاوت است و درک او و انگیزههاش برای یک روانشناس کار سادهای نیست. اما این درونمایه (سرخوپوستبودن جیمی) بار دراماتیک چندانی ندارد. این نخستین فیلم آمریکایی فیلمساز محبوب فرانسوی است. منتقد فرانسوی در نقدی که بر این فیلم نوشته بود تیتر زده بود «ورود ممنوع»! این بزرگترین ایراد این فیلم است. این که مشخص است این داستان آمریکایی را یک اروپایی ساخته و اشاره منتقد فرانسوی به این است که بهتر است دپلشن وارد سینمای آمریکا نشود. ماتیو آمارلیک که در نقش روانپزشک جیمی بازی فوقالعاده دارد یک غریبه است در سرزمینی غریب. یک اروپایی در آمریکا و جیمی هم برای درمان خود سه روز در راه بوده تا به کانزاس برسد. هر دوی آنها در سرزمینی غریباند، با این همه و علیرغم وجود این غرابت و تلاش دپلشن برای به تصویر کشیدن آن، روند درمان جیمی، برقراری رفاقت بین این دو و تغییرات شخصیتی خود شخصیت دورو همچنان باورناپذیر میماند و فیلم تا حدودی کسلکننده میشود.
از سالن نمایش جیمی پی بیرون میآیم و همچنان فکر میکنم شاید من جاهایی از داستان را از دست دادهام. برنامه را چک میکنم و تصمیم میگیرم فردا، سانس ساعت ۱۰ شب، دوباره فیلم را ببینم. اما بازبینی دوم هم تلاشی بیهوده است برای دیدن یک فیلم خوب از داستان یک روانکاوی بینظیر فرویدی، از داستان برقراری ارتباط بین یک انسانشناس اروپایی دور از وطن و سرخپوستی که برای آمریکا در جنگ جهانی دوم جنگیده، آن چه میتوانست داستانی بینظیر باشد.
باقی روز را در انتظار دیدن فیلم «درون لووین دیویس» میگذرانم. برادران کوئن بسیار محبوباند و همین سبب میشود تا صفی که برای ورود به سالن نمایش شکل گرفته از همیشه طولانیتر باشد. در صف میایستم و به جای فیلم دیدن شروع به حرف زدن با باقی روزنامهنگاران میکنم. میخواهم بدانم اهل کجا هستند، فیلم فرهادی را دوست داشتهاند یا نه و تاکنون چه فیلمی را از همه بیشتر دوست داشتهاند. به اندازه صفهای جشنواره فجر این صفها را هم دوست دارم و با یک روزنامهنگار برزیلی بیشتر از باقی حرف برای گفتن دارم. روز چهارم با تلاشی سه ساعته و بیهوده برای دیدن فیلم برادران کوئن به پایان میرسد.
روز پنجم
صبح روز پنجم عالی است. کنفرانس خبری فیلم برادران کوئن است و من با آنکه فیلم را ندیدهام اما خیال ندارم ملاقات برادران کوئن را از دست بدهم. در صف میایستم تا هر چه زودتر داخل اتاق کنفرانس شوم. مقابل میز کنفرانس غوغاییست. امروز کفشهای راحتتری دارم و میتونم فرز و چابک مردم را دور بزنم. اما سخت است. عکاسان بیرحماند. پرویز جاهد را میبینم که جلوی میز ایستاده. با دست به پشتاش میکوبم و به فارسی میگویم «پرویز من را بکش جلو» اما خانمی پشت سر او ایستاده که اصلاً اجازه حرکت به ما نمیدهد.
اول از همه گرت هد لوند وارد میشود. پشت سرش جاستین تیمبرلیک، کری مولیگان و بعد برادران کوئن و پس از آن تی بون بورنت افسانهای (گیتاریست باب دیلن). فلاشها به کار میافتد و من هم بیتوجه به اطراف، تلاشم را برای گرفتن عکس ميکنم. اندکی بعد طوفان میخوابد و از همه میخواهند که سرجایشان بنشینند. کنفرانس خبری با انبوهی سئوال برگزار میشود. اما نکته جالب سئوال خبرنگاری آلمانی است که درباره حس طنز و طنازی برادران کوئن میپرسد. ابتدا میگوید «شما بامزهاید و میدانید که ما آلمانیها چندان به طناز بودن معروف نیستیم.» جمعیت از خنده منفجر میشود و خبرنگاران حرفهای او را با تکان سر تأیید میکنند. بعد میگوید علت این غیر طنازی، سالهای جنگ جهانی دوم و هلوکاست است و اینکه تلویزیون آلمان حالا سعی دارد طنز یهودی سالهای پیش از جنگ جهانی دوم را بازسازی کنند. بعد میپرسد «آیا طنز یهودی داریم؟ و اگر داریم چیست؟» سکوت محض میشود. برادران کوئن هاج و واج نگاه میکنند. جاستین تیمبرلیک ناگهان میگوید «اشتباه نکنم این یه تله است» و بعد جمعیت باز هم از خنده منفجر میشود و لحظه عجیب برای برادران کوئن تمام میشود. تیمبرلیک برادران کوئن را از پاسخ دادن به سئوالی عجیب نجات میدهد.
فیلمی در برنامهام دارم که اسمش برایم جذاب است. «تصویر گمشده» ساخته ریتی پان از کامبوج. این فیلم قرار است در بخش «نوعی نگاه» به نمایش دربیاید؛ بخشی که فیلمهایش اغلب فیلمهای خوبی است. پیش از شروع نمایش، طبق روال داوران بخش نوعی نگاه (توماس وینتربرگ، لودیوین سانیه، ژآنگ زیای، ایلدا سانیاگو و اینریکه گونثالث ماچو) روی صحنه میآیند و از کارگردان فیلم میخواهند که به آنها بپیوندد و فیلمش را معرفی کند. پان میگوید که داستان زندگیاش را به تصویر کشیده و از عوامل فیلم تشکر میکند. چراغها خاموش میشود و فیلم آغاز میشود. روایتی نفسگیر از روزهای خمرهای سرخ در کامبوج. هر چه پیشتر میرود، بیشتر در صندلیام فرو میروم و غرق تصاویر تلخ گمشده میشوم. روایت فیلم به شدت شاعرانه است. به فرانسهای زیبا و ظریف نوشته شده. تصاویری که روایت را همراهی میکنند در ابتدا تصاویر مستندی هستند از زمان ظهور خمرهای سرخ به رهبری پول پوت بین سالهای ۱۹۹۵ تا ۱۹۷۹. اندکی بعد عروسکهایی کوچک و چوبی جایگزین میشوند. عروسکهایی غیر متحرک. صدها شاید هزارها آدمک کوچک برای ساخت این فیلم مستند تهیه شده. راوی از روزهایی میگوید که مردم شهر پنوم پن خانههای خود را ترک کرده و راهی مزارع و دشتهای اطراف شدهاند. روزهایی که هرگونه مظاهر زندگی مدرن را تقبیح میکردند و هرگونه کار انفرادی را نفرتانگیز و مستحق مجازات میدانستند. روزهای کارهای جمعی، بیل زدنهای بیهوده و کندن زمین، روزهای لباسهای یکدست و تیره، روزهای نابودی هنر، فرهنگ و موسیقی و مهمتر از همه روزهای گرسنگی. در پس زمینه روایت شاعرانه ریتی پان، آدمکهای بیجان یخبسته در تاریخ و خاطره ایستادهاند و به هیچ نگاه میکنند. راوی از پدرش میگوید که یک روز از خواب برخواسته و گفته که او انسان است و دیگر نمیخواهد غذای حیوانات را بخورد و لب از غذا خوردن فرو میبندد و مدتی بعد جنازه او را به خاک میسپارند. از مادر میگوید که بعد از مریضی میمیرد. از برادر که اهل موسیقی بوده و هیچگاه به خانه بازنمیگردد. از بچههای مرده، از گرسنههای مرده. تصاویری که هیچ دوربینی آنها را ثبت نکرده و حالا آدمکهای یخ زده آنها را روایت میکنند و خاطره را احضار میکنند. این یکی از بهترین فیلمهای اتوبیوگرافیکی است که من در زندگیام دیدهام. دو ساعت روایت تلخ با بهترین تمهیدها برای به تصویر کشیدن خاطره و گذشته و تروما، با زیباترین کلمات و روایت و ریتی پان که چند ردیف پشت سر من نشسته است. با خودم فکر میکنم که خدای من آیا این همه، این همه تروما و رنج میتواند فقط مال یک انسان باشد؟ یعنی فقط یک انسان چنین رنجی را متحمل شده و حالا در یک سال پشت سر من نشسته و نفس میکشد؟ درباره خمرهای سرخ مستند زیاد دیدهام، اما هیچ وقت چنین چیزی ندیدهام و مدام فکر میکنم یک روایت شاعرانه با تعدادی آدمکهای چوبی چطور میتواند چنین فیلمی شود با چنین توانی؟ چند دقیقه پایانی فیلم است و من به شدت بغض دارم، دو ساعت از ایدئولوژي و انقلاب شنیدهام و یاد «خانه» افتادهام. اما دوست ندارم که اشکها پایین بیایند. چراغها روشن میشود و جمعیت به پا میخیزد و برای ریتی پان دست میزند. بلند میشوم و برمیگردم تا او را ببینم. چهره این همه درد را. متعجب میبینم که تمامی اطرافیان او که اغلب عوامل فیلماش هستند و همه کسانی که دور او حلقه زده ایستادهایم، چیزی در چشم داریم. همه با تمام وجود برای او دست میزنند و لب میگزند. «تصویر گمشده» یکی از بهترین مستندهایست که درباره خاطره و یادآوری تروما، جنگ یا انقلاب دیدهام.
دوست دارم با همین حالی که بعد از تماشای «تصویر گمشده» دارم به خانه بروم. اما وسوسه فرش قرمز فیلم «تاکاشی میکه» رهایم نمیکند. اولین باری است که میخواهم به مراسم فرش قرمز بروم و با آنکه شنیدهایم فیلم میکه با نام «سپر نی» (بخش اصلی) فیلم خوبی نیست، اما به هوای فرش قرمزش میروم. حرفهایی که درباره فیلم شنیده بودم درست است و فیلم فیلم خوبی نیست. مردی ۲۸ ساله به جرم تجاوز و قتل دختران خردسال تحت تعقیب است و پدربزرگ آخرین مقتول جایزهای یک میلیون ینی برای سر پسر گذاشته است. آگهی این جایزه در مطبوعات ژاپن چاپ شده و پدربزرگ وبسایتی طراحی کرده که قابل حذف از روی اینترنت نیست و بر روی این وبسایت ویدئوهایش را منتشر میکند. پلیس توکیو مأمور میشود که پسر را از شهری به شهر دیگر منتقل کند. اما همه میخواهند پسر را بکشند و جایزه را بگیرند، حتی خود نیروهای پلیس و پلیس امنیت در دوراهی دفاع از این جانی و قاتل یا دادن اجازه قتل او به مردم مانده است. درونمایهای که میتوانست به یک فیلم تلویزیونی بدل شود، اما یک فیلم سینمایی پرخرج و حادثهای شده است. منطق فیلمنامه در برخی صحنهها نامعلوم است و در صحنههایی کمیک شده، به عنوان مثال مشخص نیست یک شهروند ساده از کجا یک تریلی بزرگ همراه با صدها لیتر نیتروژن آورده که بعد با سرعت تمام به سمتها دهها ماشین پلیس که حامل قاتل است براند. تاکاشی میکه فیلمساز پرکاریست و در طول نزدیک به ۲۰ سال فعالیت فیلمسازی نزدیک به ۳۰ فیلم ساخته.
در مراسم فرش قرمز رسم است که اگر تماشاگران از تماشای فیلم لذت برده باشند با تشویق ممتد رضایت خود را نشان دهند. ما در بالکن نشستهایم و تک و توک افراد در جلوی ما برای فیلم بلند شده و دست میزنند.
هیچ چیز بدتر از دیدن یک فیلم بد در انتهای روز نیست. آن هم وقتی که میتوانست با فیلم «تصویر گمشده» به انتها برسد. اما دیدن «جیمز فرانکو» (که با فیلم «گوربهگور» ـ بر اساس رمانی از ویلیام فاکنرـ در بخش نوعی نگاه حضور دارد) در فرش قرمز به این سختیها میارزید.
روز ششم
امروز روز خوشی است. هم فیلم هلندی «بورخمان» را خواهم دید و هم فیلم «درون لوین دیویس» ساخته برادران کوئن را. نمیدانم چرا تهدلم خیلی دوست دارم این فیلم هلندی فیلم خوبی باشد. قهوه و کرواسانم را میخورم و راهی سالن «سوآسانتیام» میشوم. کارگردان این فیلم «آلکس فان وارمردام» است و هلند بعد از ۳۸ سال توانسته در بخش اصلی مسابقه کن فیلم داشته باشد. پلان افتتاحیه فیلم شگفتانگیز است. حدود ۱۵ دقیقه اول فیلم داستانهایی اتفاق میافتد که به شدت ببینده را درگیر میکند و البته غیر قابل فهم است.
«بورخمان» درباره مردیست که در زیر زمین زندگی میکند و بعد از هجوم سه نفر برای کشتناش، از زیر زمین بیرون میآید و در مسیرش به خانه یک خانواده ثروتمند میرود و از آنها میخواهد که به او اجازه دهند در خانهاش دوش بگیرد. با همسر خانواده درگیر میشود و همسر به شدت او را کتک میزند. زن که از این درگیری فیزیکی ناراحت است بدون اطلاع همسرش به مرد اجازه ورود و اقامت در خانهاش را میدهد و از او پذیرایی میکند. اما این فیلم را نمیتوان با منطق معمول دنبال کرد. چرا که مرد که بعدتر خود را «بورخمان» معرفی میکند «انسانی عادی» نیست. این فیلم فضایی دارد که مخلوطی است از سینمای میشائیل هانکه، پولانسکی (بچه رزماری) و کتاب مرشد و مارگاریتا (نوشته بولگاکف). پای عنصری فراطبیعی در میان است که مثل فیلم «بازیهای خندهدار» میشائیل هانکه به در خانه یک خانواده میرود و به آنها آسیب میرساند. در کنار اینها طنزی خشک از نوع هلندی نیز فیلم را همراهی میکند. اکشنهایی که از شدت بیمعنایی خندهدارند و شخصیتهایی که هیچکدام به هم نمیآیند و در کنار هم گروهی از غرایب را میسازند.
چیزی که من در این فیلم دوست دارم این است که نوع این فراطبیعی بودن مشخص نمیشود. یعنی مشخص نیست که بورخمان و همراهانش شیطان و دار و دستهاش هستند (خوانش مذهبی) یا اینکه مثلاً «چیپی» در زیر پوست خود کار گذاشتهاند و به سیاره دیگری تعلق دارند (خوانش علمی ـ تخیلی)
بورخمان و اطرافیانش در پشت خود زخم التیامیافته یک عمل جراحی را دارند که نشان میدهد همگی آنها به یک گروه تعلق دارند و البته چیزی در آنها غیر طبیعی است. بعدتر در طول فیلم این عمل جراحی روی افراد دیگری نیز انجام میشود، اما مشخص نیست که در طول عمل چه اتفاقی میافتد و آیا چیزی از بدن کم میشود یا به آن اضافه میشود.
در ابتدای فیلم نقل قولی بر پرده نقش میبندد که میگوید «و آنها بر زمین هبوط کردند تا جایگاه خود را محکم کنند.» با اینهمه بورخمان و رفقایش هبوط نمیکنند بلکه همگی مانند جن از زیر زمین سبز میشوند.
«بورخمان» بازخوردهای مثبت بسیاری بین منتقدان دارد و بسیاری از آنها حقههای فیلمنامهای فان وارمردام بر فرار از گنجیدن در هر ژانری را ستودهاند. روزهای بعد که با دیگران حرف میزنم متوجه میشوم همگی از فیلم فان وارمردام به عنوان یکی از بهترین فیلمهای جشنواره حرف میزنند. فیلم تمام میشود و نیم ساعت بعد در همان سالن، فیلم برداران کوئن به نمایش درمیآید.
روز قبل که در صف ایستاده بودم و منتظر بودم این فیلم را ببینم، از بلندگوهای فرش قرمز مدام صدای ترانههای باب دیلن پخش میشد و همین سبب میشد تا بیقراری برای دیدن این فیلم بیشتر شود.
فیلم در دهه شصت در نیویورک اتفاق میافتد و داستان چند روز از زندگی لووین دیویس، خوانندهایست که در اوج محبوب شدن موسیقیهای فولک در آمریکا در کافهها میخواند. فضاسازی فیلم، نیویورک و گرینویچ ویلج و در بخشهایی شیکاگویی که به تصویر میکشد، حیرتانگیز است. فضا و زمان در فیلم حقیقی است و با این همه آن فانتزی و تخیلی که از برادران کوئن سراغ داریم در همه جای فیلم روان است.
نقدهای مربوط به این فیلم بسیار مثبت است و بسیاری به ویژه روزنامهنگاران آمریکایی از آن لذت بردهاند.
این فیلم هم مثل فیلم «اوه برادر کجایی؟» روایت اودیسهوار شخصیتی است که در تلاش است تا زندگی شخصی و زندگی هنریاش را به هم پیوند بزند و در گرینویچ ویلج به لحاظ هنری جان سالم به در ببرد.
ساوند ترک فیلم بسیاری شنیدنی است و آنطور که زمزمههایش میآید قرار است به شکل سی دی منتشر شود. در صحنههای پایانی فیلم در پلانی کوتاه دیویس در همان کافهای که در آن اجرا داشته باب دیلن را میبیند که در گوشهای نشسته و اجرا میکند و این ادای احترام برادران کوئن به باب دیلن کبیر است. به نظر فیلم به لحاظ زمانی خطی است و روایتی کلاسیک دارد، اما پایانبندی داستان چرخشی کوئنی دارد که کل فیلم را تحتالشعاع قرار میدهد.
تازه ساعت ۵ است و ۲ فیلم خوب دیدهام و سرحالم. فیلم بعدی «زیبایی بزرگ» تازهترین ساخته پائلو سورنتینو، کارگردان ایتالیاییست. در صف میایستم و در انتظارم که آیا میتوانم وارد سالن بشوم یا نه. اکرانهای ساعت ۷ عصر شلوغاند و کارتهای سفید، صورتی و آبی در اولویتاند. رنگ کارت من فرق دارد و به همین خاطر نمیدانم که آیا فیلم را خواهم دید یا نه. اینبار موفق میشوم و وارد میشوم.
فیلم سورنتینو یکی از بهترین فیلمهاییست که تا به امروز در جشنواره دیدهام. فیلم داستان زندگی مردی با نام جپ گامبردلا است. نویسندهای که تولد ۶۵ سالگیاش را در ابتدای فیلم و در پلانی طولانی از یک مهمانی دیوانهوار جشن میگیرد و از فردای آن روز زندگی هر روزه او، خاطراتش از دوران جوانی، عشقها و آرزوهایش را میبینیم. این فیلم در ستایش شهر رُم است و به شدت فضای سینمای فلینی و فیلم زندگی شیرین را زنده میکند؛ چیزی که بسیاری از منتقدان آنرا عیب فیلم میدانند.
تعریف کردن داستان این فیلم ساده نیست، چرا که فیلم داستانی روشن با اوج و فرود دراماتیک ندارد. در ابتدای فیلم نقلقولی طولانی از کتاب «سفر به انتهای شب» سلین میآید که میگوید این تنها سفری است از زندگی به مرگ و همین و بس. فیلم سورنتینو نیز همین است و در دو صحنه دیگر به علاقه گوستاو فلوبر به نوشتن رمانی درباره هیچ اشاره میشود. به نظر میرسد این فیلم تلاش شخصی سورنتینو برای روایت هیچ خود است و این روایت به شدت سینمایی و به لحاظ بصری زیباست.
«زیبایی بزرگ» دو ساعت و نیم تماشای زیبایی و پرسهزنی در شهر رم است. ستایشی است از سالخوردگی و بلوغی که همراه آن میآید، همراه با مرور دلانگیز عشقهای نوجوانی. مذهب، غذا و معماری هم همانطور که ممکن است حدس بزنی از این فیلم جدانشدنیاند. امروز برایم بهترین روز جشنواره بود و سه فیلمی که دیدم هر سه از محبوبترین فیلمهایم شدند. از همین حالا منتظرم که فیلم سورنتینو اکران شود و میخواهم در سالهایی که میآید بارها و بارها آنرا تماشا کنم.
روز هفتم
امروز روز کسالتآوری است؛ از آن روزهایی که آفتابش شدید است و در رطوبت این شهر ساحلی حس میکنی همه وجودت چسبناک شده. در سالن مطبوعات این پا و آن پا میکنم و اولین فیلمی که به آن میرسم فیلم «بیشرفها» تازهترین ساخته کلر دنی، کارگردان فرانسوی است.
کلر دنی از سرشناسترین فیلمسازان سینمای هنری فرانسه است و فیلم او یکی از مهمترین فیلمهاییست که قرار است امسال در جشنواره به نمایش دربیاید. در این فیلم ونسان لندونُ و چیرا ماستوریانی بازی میکنند و دیدن آنها در کنار لذتبخش است. فیلم کلر دنی تنها فیلمی است که امروز می بینم و با این همه فکر میکنم کافیست.
«بیشرفها» یک نئونوار است. فیلمی با رنگ خاکستری و فضایی مالیخولیایی. در پلان افتتاحیه باران شدیدی میبارد و یک جنازه بر سنگفرش خیس در پاریس افتاده است. پازلی مبهم است که بیننده از آن سر درنمیآورد. پس از نمایش جنازه و دختری برهنه که با کفشهایی پاشنهبلند زیر باران راه میرود، به یک ماه پیش از وقوع این اتفاقات میرویم و داستان آغاز میشود و پازل کم کم شکل میگیرد.
لندون نقش مردی با نام مارکو را بازی میکند که در نیروی دریایی کار میکند و خواهرش با او تماس میگیرد و میگوید که همسرش خودکشی کرده و دخترش دچار فروپاشی روانی شده و از او کمک میخواهد. مرد نیروی دریایی را رها میکند و سوار بر آلفا رمئویش به پاریس میآید و آپارتمانی اجاره میکند. به مرور درمییابیم که در این آپارتمان مردی زندگی میکند که مارکو زاغش را چوب میزند و بی ارتباط به مشکل خانوادگی مارکو نیست. همسر مرد چیرا ماسترویانی است و با مارکو رابطهای عاشقانه را آغاز میکند.
این فیلم به نوعی داستان فروپاشی مالی، احساسی و فیزیکی یک خانواده است و یکی از بهترین فیلمهای بخش «نوعی نگاه» است. رنگ فیلم و قاببندیهایش کاملاً با درام و داستان فیلم همخوان است و موسیقی فیلم نیز با آنها جور. فیلم به شدت سینمایی کلر دنی مجموعهای کامل است که همه چیزش با هم جور است و این از خالق آثاری چون «ماده خام سفید» یا «کار زیبا» بعید نیست. این اثر کلر دنی قصهمحور نیست و بیشتر مرهون قابهای سینمایی و فضاسازی این فیلمساز است و همین نکتهایست که محل اختلاف تعدادی از منتقدان است که برخی این را نقطه قوت فیلم و برخی آن را نقطه ضعف فیلم میدانند. با خودم فکر میکنم بیخود نیست که از میان تمام فیلمسازان اروپایی «مدرسه تحصیلات تکمیلی اروپایی برای ندریس سینمایش از کلر دنیس دعوت کرده است.»
بخشی از امروزم صرف جابهجایی از آپارتمان مشترک به آپارتمان جدید میشود. بستن چمدان و کشیدن آن در خیابانهای شلوغ کن و باز کردن مجدد آن. سومین و آخرین جابهجاییست و علیرغم سختیهایش فکر میکنم خیلی خوشبختم که هر سه جا تنها دقایقی با کاخ فستیوال فاصله داشتم و مثل خیلیهای دیگر مجبور به سفر به شهر دیگر نبودهام. شب اول در خانه جدید است، با خیال راحت میخوابم.
روز هشتم
اولین روز اقامتم در خانه جدید است و حریم خصوصی بازیافته آنقدر حس فوقالعادهای دارد که ترجیح میدهم صبح را به تنبلی در بالکن خانه بگذرانم و دیرتر به کاخ جشنواره بروم.
اینجا خانه موسیو موقوست. پیرمردی هشتاد و اندی ساله که در کن به دنیا آمده و در کن بزرگ شده و در کن پیر شده. هر ساله وقت جشنواره، چمدان کوچکی را میبندد و به خانه دیگری میرود و این خانه را اجاره میدهد. میخواهم عکسی از این خانه برایت بگذارم که گوشهای از زندگی محلیهای کن را هم ببینی.
بسیاری از اهالی کن در ایام جشنواره مثل موسیو موقو خانه خود را اجاره میدهند و از این راه میتوانند بین هزار تا دو یا سه هزار یورو درآمد کسب کنند. برای محلیها جشنواره کن غنیمت است. در رستورانها، پابها و بیستروها جای سوزن انداختن نیست. تنها نزدیک به پنج هزار روزنامهنگار به کن میآیند و این به جز خیل عظیمی است که به بازار فیلم دعوت میشوند یا عوامل تهیه فیلمهای اکران شده در جشنواره هستند. به این خیل عظیم آدمهای مشهور را هم اضافه کنید.
عصرها در خیابان دِآنتیل که خیابان پرمغازه کن است و اطراف کاخ جشنواره و کنار ساحل جای راهرفتن نیست و اگر دیرتان شده باشد هم نمیتوانید به کیفهای لوئی ویتون خانمها تنه بزنید یا کفشهای بالرین شانلشان را لگد کنید. بخش زیادی از روز هشتم را در اتاق مطبوعات میگذرانم.
شامی میخورم و با میزهای بغل دستیام خوش و بش میکنم. یکی از ایتالیا میآید و مرکز فشن دارد. میگوید فیلم فشن میسازد و کلی تهیهکننده برای فیلمهایش در کن صف بستهاند. حوصله ندارم بپرسم فیلم فشن چهجور فیلمی است. عکسهای دوربیناش را نشانم میدهد. دیشب را در مهمانی پائولو سارانتینو گذرانده و عکسهای مهمانی را نشانم میدهد. چیزیست شبیه همان مهمانی که در فیلم «زیبایی بزرگ» روی پرده دیدهام. سمت راستم هم پسری انگلیسی است که بنجامین جانز نام دارد و با یک فیلم ۹۰ دقیقهای به بازار جشنواره آمده. این آشناییهای اتفاقی یکی از ویژگیهای کن است که آن را دوست دارم. این که اتفاقی با کسی سر صحبت را باز میکنی و در نهایت بحثات به سینمای فرمالیستی میرسد. میدانی که این اتفاقی نیست که برایت هر روزه و به شکل رندوم بیفتد.
امشب قرار است فیلم «پپرلند شیرین من» ساخته هینر سالم به نمایش دربیاید. فیلم محصول مسترک فرانسه، آلمان و عراق است و گلشیفته فراهانی در آن بازی میکند. خودم را به این فیلم میرسانم و در سینما مینشینم. انبوه موهای سیاه در سالن توجهام را جلب میکند و فکر میکنم هرچه ایرانی و کرد در کن است امشب به تماشای این فیلم آمده. از فاطمه معتمدآریا تا عبدالرضا موسوی، چهرههای آشنای زیادی میبینم. دقایقی بعد عوامل فیلم همراه با گلشیفته روی صحنه میآیند. تشویق میشوند و به صندلیهایشان باز میگردند. فیلم شروع میشود. یک وسترن کردی!
پلان افتتاحیه اعدام یک شورشی کرد است که به شکل کمیکی روایت میشود. صدای خندههای تماشاگران روی تصویر طناب دار ادراکم را قلقلک میدهد. موسیقی فیلم جالب است و ظاهراً خود گلشیفته فراهانی موسیقی اولیه را ساخته است. فیلم پر است از شخصیتهایی که تیپ هستند و عمقی نمیگیرد. اما فضای وسترنی فیلم، لباسها و کلاههای شخصیتها بسیار نو است. با این همه قهرمانان این فیلم روی اسبهایی میتازند که زین ندارد و لنگهایشان در هوا آویزان مانده. از تصور جان وین با لنگهای آویزان در دو طرف اسب، وقتی در غروب آفتاب دور میشود، خندهام میگیرد. پایان خوش و مرگ آدمبدهای فیلم و به هم رسیدن دلدادهها در فضای سینمای خاورمیانه گویی به ساختارشکنی بدل شده، در فیلمهای این منطقه گویی اگر رقت مخاطب را برنیانگیزی ساختارشکنی کردهای. با آنکه پس از پایان فیلم صدای دوست و سوتها ممتد است، اما هیچکدام از اطرافیانم چندان از فیلم خوششان نیامده.
تجمع ایرانیها مقابل سینما و گپهایشان و سیگار کشیدنهایشان مرا میبرد به عصرهای تهران، مقابل سینما تک، سینما فلسطین، سینما صحرا و جشنواره فجر. بعد از این حس و حال نباید تنها ماند و به خانه برگشت. آخرین ساعات روز هشتم به کنگردی و کافهگردی میگذرد.
روز نهم
صبح قرار است فیلم «نبراسکا» ساخته الکساندر پاین را نشان دهند. این فیلم یکی از فیلمهای پرسر و صدای جشنواره است و بسیاری منتظر دیدنش هستند. اما ترجیح میدهم پیش از ظهر را در اتاق مطبوعات بگذرانم و بخوانم و بنویسم و معاشرت کنم. قرار است یکی از فیلمهایی که از دیروز عصر، تعریفش را زیاد شنیدهام را بعد از ظهر نشان دهند.
این فیلم «قفس طلایی» نام دارد و ساخته دیهگو کمادا دیاز است. فیلم روایت سه نوجوان مکزیکی است که از گواتمالا راهی مکزیک میشوند تا از آنجا خود را به آمریکا، سرزمین فرصتهای طلایی و جایی که همه چیز در آنجا بهتر است برسانند و در این مسیر اتفاقات بسیاری برایشان میافتد. بازیگران همگی نابازیگرند و نحوه ادای دیالوگهایشان را دوست دارم، به ویژه دختر را که سینههایش را با باند محکم جمع کرده و موهایش را کوتاه کرده تا با شکل و شمایلی پسرانه سفر کند.
موسیقی فیلم بسیار دراماتیک است و با داستان فیلم همخوانی دارد. حس میکنی دوربین کمترین حضور را در صحنهها دارد، گویی که خودت گوشهای در مکزیک نشستهای و داری زندگی این آدمها را دید میزنی. دست و بدن کثیف این نوجوانها توجهام را جلب کند و چنان به تصویر کشیده میشود که بیش از آنکه تداعیکننده کثیفی باشد، یکی بودن آنها با طبیعت اطرافشان را نشان میدهد. پایانبندی فیلم کلیشهایست و همان سرنوشتی در انتظار شخصیت مسافر مکزیکی است که نظیرش را در فیلمهایی از این دست زیاد دیدهای.
تلاش برای رسیدن یه ینگهدنیا یا سرزمینهای اروپایی بارها در سینما روایت شده و «قفس طلایی» نیز فرق چندانی با آنها ندارد. همگی این فیلمها دست بر احساس بینندهشان میگذراند و آنها را در جریان سفری قرار میدهند که در آن سویش چیزی در انتظار مسافر سختیکشیده نیست.
نام فیلم هم تا حدودی کلیشهای است. یادم میآید یک همکلاسی آمریکایی ضد آمریکا داشتم که همیشه میگفت سرزمین تو یک قفس فلزیست با میلههای آهنی و آمریکا یک قفس طلایی است. اسم فیلم مرا یاد حرفهای بِنِت میاندازد و حدس میزنم که انتهای فیلم خوشایند نخواهد بود. با این همه از اواسط فیلم حرف بِنِت یادم میرود و دوست دارم خوان و دوستانش به قفس طلایی برسند. شخصیتپردازیهای فیلم را دوست دارم، با این همه فکر نمیکنم در بخش «نوعی نگاه» بتواند نخلی از آن خود کند.
منتظر میمانم تا فیلم «میکل کولهاس» ساخته آرنو دِ پَاییر شروع شود. در سالن همه صندلیها پر است و روی پلهها مینشینم. فیلم فرانسوی است و سالنهای اکران از همیشه شلوغترند. بازیگر محبوبام مدز میکلسون در این فیلم بازی میکند. متوجه میشوم که فیلم اقتباسی از کتابی به همین نام نوشته هاینریش فون کلایست است. عصبی میشوم. دوست ندارم اقتباسی از این کتاب را ببینم. اما جایم مناسب نیست و نمیتوانم بروم بیرون. با دیدن شخصیتهای تجسدیافته حس میکنم به چشمانم و تخیلم تجاوز میشود. اخلاق عجیبی است، ولی من اقتباسهای سینمایی از رمانهای محبوبم را دوست ندارم. اندکی که میگذرد توجهم به جزئیات جلب میشود و به چهره شخصیتها. حس میکنم هرگز این چنین معنای «کستینگ» یا «انتخاب بازیگر» را نفهمیدهام که الان میفهمم. شخصیتها حتی شخصیتهای دو و سه و سیاهیلشگرها چنان با ظرافت انتخاب شدهاند که متحیر میمانم. نورپردازی فیلم، رنگ فیلم (که مطمئنم با تکنیک خاصی فیلمبرداری شده) و ستینگ به گونهایست که فکر میکنم فون کلایست خود این فیلم را برای دِ پَاییر آماده کرده است.
اقتباس نقطه ضعف من بوده و همیشه امروز و فردا کردهام که بنشینم و بیشتر بخوانم که چهجور اقتباسی اقتباس خوب است و اصلاً منظور از اقتباس چیست؟ سینمایی کردن یک اثر است؟ اگر اینطور باشد فیلم دِ پَاییر شاهکار است. پلان مرگ همسر کولهاوس نسخه سینمایی همان چیزی است که فون کلایست نوشته. از کاری که د پایایر با این رمان کرده خوشم میآید و حالا دلم میخواهد بعد از بازگشتم اقتباس شولندروف را هم ببینم. اما ابتدای فیلم « 3X3D» با این فیلم تداخل دارد و آن فیلم که تنها اثر ژان لوک گدار در این جشنواره است، را نمی توانم از دست بدهم.
راهی سینمای میرامار میشوم و فیلم بلافاصله شروع میشود. فیلم سه اپیزود ساخته پیتر گرینووی، گدار و ادگار پرا است. تریدی است. عینکی میگیرم که با همه عینکهای قبلی که دیدهام فرق دارد. اپیزود گرینووی درباره تاریخ شهر گویمارائس در پرتغال (از حامیان مالی پروژه) است. وسوسه ذهنی گرینووی در استفاده از کلمات و نوشتار (که در فیلم Pillow Book هم به وفور وجود داشت) در اینجا هم دیده میشود. به نظرم میرسد فیلم در یک پلان سکانس فیلمبرداری شده، با این همه بارها از تکنیکهای تقسیم پرده به چندین تصویر استفاده شده است و بارها تصاویر روی هم اورلپ میشوند. به لحاظ بصری تکنیک تری دی کاملاً در خدمت هنر گرینووی است. فیلم زیباست و حظ بصر میبرم.
فیلم گدار شروع میشود. سه فاجعه نام دارد. از تصاویر جنگ جهانی دوم آغاز میکند. از روزهایی که ساختمانها روی سایههایشان بر زمین سقوط کردهاند. دنبال کردن منطق روایی داستان بر اساس زمان نیوتنی میسر نیست. چارلز تسون (منتقد فرانسوی) پیش از آغاز نمایش فیلم میگوید که من نمیتوانم فیلم گدار را برایتان تعریف کنم. حالا منظورش را میفهمم. تصاویری پشت هم میآیند. پرتره ساموئل فولر، بعد جان فورد. تصاویری از فیلم رم شهر بیدفاع ساخته فللینی. تصاویری از هنرپیشههای کلاسیک. از تصاویر قدیمی استفاده کرده و تنها برای چند پلان تصاویر جدید با دوربین تریدی خلق کرده. بسیار فشرده است. روایت فیلم سنگین است. گوشهایم را به زبان فرانسه سپردهام و با این همه با چشم هم زیرنویس انگلیسی را دنبال میکنم که چیزی از دستم نرود. اما تصاویر را هم میخواهم. این فیلم را میشود چندین بار پشت هم دید. یک روایت شخصی از ذهنی پیچیده که تن به بازی جدید نمیدهد، در اینباره حرف دارد. میگوید همیشه «فضا» کم است و مدام پی این هستیم که این فضا را بیشتر کنیم، حجم را بیشتر کنیم. تک جملات فلسفیاش را دوست دارم و آشوب تصویری این فیلم را. فیلم اما امان نمیدهد. ذهنم هنوز پیش جمله قبلی است که با جمله شگفتانگیز دیگری بمباران میشوم. از حروف و اعداد میگوید. این که یونانیها عدد یک را جزو اعداد نمیدانستند یا هندوها بودند که اعداد منفی را اختراع کردند. از عدد صفر میگوید، از کلمات و اینکه نوشتار از ملزومات است. شاید ربط اینها را نفهمی، اما در فضایی که فیلم گدار میسازد خود را به جریان سیال ذهن او میسپاری و در نهایت تا حدودی میتوانی به دنیای ذهنی او نزدیک شوی. اپیزود سوم که ساخته ادگار پرا است آغاز میشود. بعد از رودهدرازی بسیار درباره تقسیمبندی مخاطب و اینکه مخاطب باید فعال باشد و حرف بزند، داستان شخصیتهایی شروع میشود که از پرده بیرون میآیند و مخاطبان را میکشند. فیلم خوبی نیست و حس فیلم گرینووی و گدار را از بین میبرد.
بادی وحشیانه میوزد و من به خانه میآیم و در راه به هلند فکر میکنم که کاری کرده که باد و سرمای کن برایم همچون ظهر تابستان سوزان شده، ته ذهنم اما گدار با من است.
روز دهم
امروز یکی از فیلمهایی که مدتهاست در انتظارش هستم به نمایش در میآید. فیلم «تنها عاشقان زنده رها شدند» ساخته جیم جارموش. فیلم قرار است در نوبت عصر اکران شود و به همین خاطر صبح را با تنبلی میگذرانم. البته امروز یک فیلم مهم دیگر هم دارم. فیلم «دستنوشتهها نمیسوزند» ساخته محمد رسولاف از ایران.
ظهر برای ناهار به مهمانی شهردار کن دعوت شدهایم. در قصری بالای تپههاست و از آن بالا کل کن زیر پایمان دراز کشیده . در حیاط قصر و در کنار این نمای زیبا، میز چیدهاند با رومیزی سفید و صندلیهای آبی آسمانی. شبیه فیلمهای کلاسیک فرانسوی است و رنگ آبی آسمانی این صندلیهای فلزی را دوست دارم. قیافه غذا اما خوب نیست. سبزیجات با ماهی آبپز شده. طعمش بسیار بهتر از قیافهاش است.
پشت سرمان هیئت داوران نشستهاند و مشغول غذا خوردناند. نیکول کیدمن و آنگ لی پشت به مهمانان نشستهاند تا کسی مزاحمشان نشود و بادیگاردها هم کشیک میدهند تا کسی به آنها نزدیک نشود.
ناهار تمام میشود، با روزنامهنگاران ایرانی خوش و بش میکنم و از تپهها پایین میآییم. آنها فیلم رسولاف را دیدند و تقریباً هیچکدام از آن خوششان نیامده. خودم را به سانس چهار میرسانم تا فیلم رسولاف را ببینم. فیلم درباره قتلهای زنجیرهایست و این اولین بار است که سینمای ایران چنین مستقیم و سرراست سراغ یکی از شومترین و تلخترین پروندههای سیاسی جنایی ایران رفته است. کل داستان قتلهای زنجیرهای قابل بازشناسایی است. سعید امامی، فرج سرکوهی، محمد مختاری و جعفر پوینده. شروع فیلم بسیار کند است و داستان به جریان نمیافتد. روایت خطی نیست و اول و انتهای فیلم در یک حلقه میافتد و کل فیلم فلاشبک میشود.
درونمایه اصلی این داستان به حادثه اتوبوس ارمنستان برمیگردد. تابستان ۱۳۷۵، ۲۱ تن از اعضای کانون نویسندگان ایران عازم ارمنستان بودند و دستگاه امنیتی ایران قصد داشت این اتوبوس را با کل سرنشینانش به ته دره بفرستد. اتفاقی که نیفتاد اما از آن در رابطه با پرونده قتلهای زنجیرهای یاد میشود. یکی از شخصیتهای این فیلم که به نظر میرسد قرار است فرج سرکوهی را تداعی کند، آنچه در این سفر به وقوع پیوسته را بر کاغذ میآورد و دو نسخه دیگر نیز تهیه میکند و در اختیار دوستان معتمدش، کیان و فروزنده میگذارد. اما مأمور دستگاه امنیت و بازجوی این روشنفکران، حاج سعید (!) میخواهد این نسخهها همگی از بین برود. خط اصلی داستان این نوشته است و عنوان فیلم، «دستنوشتهها نمیسوزند»، نیز از همینجا میآید.
در ابتدای فیلم ذکر میشود که این اتفاقات رخ داده است. با این همه فیلم به هیچ عنوان روایت دقیق و مستندی نیست. یعنی امور کلی مربوط به این پرونده، در فیلم مورد استفاده قرار گرفته و تمام جزئیات در خدمت درام و داستان مخدوش شده است. به عنوان مثال نویسنده دستنوشتهها در طول فیلم «فرجسرکوهی»، کسی که در اصل اتفاق در اتوبوس حضور داشته، را برای من تداعی میکند. با این همه مرگ او مثل مرگ سیامک پورزند (پرت کردن خود از پنجره) است. پورزند سالهای بعد خود را کشت، اما شخصیت رسولاف در گیر و دار این اتفاقات خودکشی میکند و این در حالی است که او تمام مدت تداعیگر فرجسرکوهی بوده که حال در خارج از ایران زندگی میکند. یا مثلاً راننده اتوبوس ارمنستان، خسرو براتی، اهل اصفهان بوده، و در این فیلم شمالی معرفی میشود (فیلم به نوعی حول شخصیت این راننده شکل گرفته و تنها اوست که از زندگی شخصیاش مطلع میشویم.)
رسولاف برای فیلمش سه روشنفکر انتخاب کرده و داستان آنها و نحوه مرگشان را ملغمهای کرده است از آنچه در جریان بیش از ۱۵ قتل مربوط به پرونده قتلهای زنجیرهای رخ داده. هنوز دقیق نمیدانم که با یک فیلم تخیلی روبرو هستم یا با چیزی که در حقیقت ریشه دارد و اگر دارد این دستکاریهای دراماتیک برای چیست؟
فیلم رسولاف برایم سنگین است و عصبی و در خود از سالن بیرون میآیم. محرک خاطره و داستانهای آزاردهنده است. اشعار مختاری به ذهنم میآید. «نگاه میهنم پیرم کرده است/ چراغ ماتم است گلایل/ کسی توازن انسان و خاک را میخواهد بر هم بزند.»...
در صف فیلمی که از صبح منتظرش بودم میایستم. فیلم جیم جارموش. اکران ساعت ۷ را از دست میدهم. سالن پر است و جایی برای من نیست. به اتاق مطبوعات میروم و مینویسم و خود را به ساعت ۱۰ اکران میرسانم. فیلم جارموش آغاز میشود. در یک طراحی صحنه فوقالعاده. روی قالیهای ایرانی، میان کل کتاب و صفحه موسیقی تیلدا سوئینتون دراز کشیده. موسیقی فیلم همانطور که از جارموش انتظار داری عالی است.
«تنها عاشقان زنده رها میشوند» روایت دو خونآشام (ومپایر) عاشق است که آدم و حوا نام دارند. هر دو موهایی پریشان دارند، حوا بلوند است و آدم مشکی، حوا سفید میپوشد و آدم سیاه و هر دو هر شب خونی اعلا از گروه او منفی مینوشند و قرنهای قرن است که زندهاند و با بایرون شطرنح بازی کردهاند و برای شوبرت آداجیو نوشتهاند. بخشی از این داستان در شهر طنجه و بخش اعظم آن در شهر دیترویت، یکی از صنعتیترین شهرهای آمریکا اتفاق میافتد. فیلم جارموش چشمنواز است، طنزش عالیست و مدام از گوشه و کنار صدای خنده تماشاگران بلند است. موسیقی متن حرف ندارد، به ویژه این که جارموش به شمال آفریقا آمده و تا حدودی تم عربی/ خاورمیانهای هم به کارش داده است. در انتهای فیلم هم دختری از لبنان برای چند دقیقه به شکل شگفتانگیزی میخواند. فضای فیلم تماشاگر را میگیرد و تخیل محض جارموش در قالب داستانی عاشقانه به او منتقل میشود. فیلم را دیدهام و حال روی زمین در کنار در اتاق مطبوعات نشستهام. اتاق مطبوعات در این ساعت بسته است و باید بیرون، در راهروها نشست.
هنوز تا خانه و خواب ۱۰ دقیقه فاصله دارم.
تصاویر: سمیرا قرائی
نظرها
نظری وجود ندارد.