دیدگاه
زنی دیگر، پیکری دیگر
نیلوفر فولادی ــ حجاب اجباری یکی از ابزارهای جمهوری اسلامی برای محدود کردن بدن زنانه و اعمال قدرت است. بدنهای ترسخورده، بدنهایی در پستو. اما نیروی زندگی و آشوب مهار شدنی نیست.
پنج یا شش تن هستند. یک زن هم همراهشان است. حمله میکنند و دستهایم را میگیرند. وحشیانه میکشندم سمت اتومبیل. لباس شخصی هستند. میدانم کارم زار است. مرا میچپانند توی ماشین. کنار دستم دختری جوان گریه میکند. سعی میکنم فرار کنم. با مشت و بیسیم به سرم میکوبند. زن لگد میزند توی کمرم. گیجگاهم تیر میکشد. مرد ریشو میگوید: "میکشیمات. حکمات اعدام است." از آنها کارت شناسایی میخواهم. پاسخم مشتی دیگر است. سرم درد میکند. کمرم درد میکند. ترسیدهام. اینها میتوانند هر بلایی سر ما بیاورند. هیچ کس با خبر نخواهد شد.
-«ژینا» در هر نام فراخوانده میشود. «ژینا» از هر گلوی دور و نزدیک به گوش میرسد. «ژینا» نام دیگر سرزمینم است.-
با خودم میگویم: ارتجاع پیش از هر چیز بدنها را نشانه میرود. بدن نخستین و واپسین موطن هر جانداریست؛ بدن یگانه مرکب جان که آدمی از طریق گوشت و عصب جهان را دریافت میکند و خودش را به گوش جهان میرساند. ارتجاع، بدن را تهی میکند و آن را به مثابه یک واحد، یک خشت در ساختمان عظیم و صلب خود به کار میبندد.
اسلام بیش از هر چیز از بدن زنانه در هراس است. تن زنانه که چون آب سیال است، جاری میشود، شکل میپذیرد، شکل میدهد و اگر طغیان کند چون سیلاب همه را میشوید و تطهیر میکند. در خیابان به بدنهای مصلوب و بیگانه نگاه میکنم. اگر شهروندان به بدنهایشان برگردند چه رخ میدهد؟ اگر این بدنهای مثلهشده، این بدنهای ناشناس سرشار شوند و به هم بپیوندند چه بر سر ماشین سرکوب خواهد آمد؟
صدای موسیقی و پایکوبی به گوش میرسد. بدنهایی که پس از قرنها کار و انزوا یکباره رها میشوند، از خطوط ممتد سفید بیرون میزنند، از مسیر منحرف میشوند و به جنون میافتند. قوسها، پیچ و تابها و ضربانها که امیال فروخفته و هیولاوش را آزاد میکنند و گناه آغاز میشود.
پدر اینگونه بدنها را به بند میکشد؛ از آغاز، از کودکی، از جایی که هنوز تن شکل منسجمی ندارد، دست و پای کودک کج و معوج میشود و به در و دیوار میخورد. او راست ایستادن را میآموزد، به راه رفتن روی خطوط مجبور است و از خطا کردن واهمه دارد.
در نظامهای دینی کودکان پیر زاده میشوند. زمان میگذرد و کودک هر روز بیش از روز پیش به انقیاد گذشته و مرگ در میآید، انعطاف و نرمیاش را از دست میدهد و از کژی و بیریختی دور میافتد. به زودی وارد چهارچوبهای از پیش ساخته شده میشود. به بدن کارمندان نگاه کنید، بدنهای پلیس ضد شورش، تصویر بدن خدایان؛ بدنهایی که جز چند حرکت محدود رفتار دیگری در خودشان سراغ ندارند.
اما بدن زنانه هرگز به تمامی مسدود نمیشود. بدن زن همواره در معرض آشوب و التهاب باقی میماند. منتظر است تا از روزنهای نشت کند و بیرون بریزد. بدن زنانه لق میزند و خطا میکند. سبکسری و سربههوایی زنان از این است که تنشان میخواهد سرریز کند و جاری شود.
نظام مرد-پدر سالار به درستی از نیروی زنانه در هراس است و با شیوههای آموزشی و برنامههای مدون تن زنانه را به بند میکشد و آن را به ماشین "عشق"ورز، مولد سرباز، خدمتکار، پرستار و کارگر جنسی بدل میکند. تمام شور و اشتیاق زن با مفاهیمی مثل ایثار، گذشت، پاکدامنی، فداکاری در قبال همسر و عشق به فرزند معاوضه میشود. زن در هالهای از دروغ و ابهام پیر میشود و از دست میرود تا فرزند دختر جای مادر را بگیرد و این چرخه تکرار شود. زن تناش را به محض تولد از دست میدهد یا زیر خاک یا در خیابانها.
-اگر خانهات را مصادره کنند؟ اگر لباسهایت را بدرند و عور شوی؟ اگر هیچ شهری، هیچ سرزمینی تو را به فرزندی نپذیرد؟-
شهر سراسر مینگذاری شده؛ بیخانمانها، مهاجران، کودکان خیابانی، کارتنخوابها و فاحشگان که جز تنشان جای دیگری را ندارند و همچون دینامیت هر لحظه در معرض انفجارند، چون دملهایی آتشزا زیر پوست زمین ذقذق میکنند. حکومت از آنان میهراسد و آنها را به حاشیه میراند. اما آنها موریانهوار به مرکز سرازیر میشوند، از حفرهها، از شکافها بیرون میزنند و شهر را از ریخت میاندازند. لنگ میزنند، با دست و پای اضافی، با چند سر در قد و قامتهای کج و معوج، با بدنهای دفرمه و آشوبناک، اینگونه از بدن متداول و عرفی بیرون میزنند و به کودکی از دست رفته برمیگردند.
حجاب اجباری یکی از ابزارهای جمهوری اسلامی برای محدود کردن بدن زنانه و اعمال قدرت است. بدنهای ترسخورده، بدنهایی در پستو. اما نیروی زندگی و آشوب مهار شدنی نیست. از همین است که مرد از زن میهراسد. چرا که حضور زنان در خیابانها و در مکانهای عمومی خود نوعی تخطیست. حالا زنها را در شهر میبینیم که بیروسری چرخ میزنند. صدای قهقهشان را از هر گوشه و کنار میشنویم.
به یاد دارم دوست همجنسگرایم برای معافیت از خدمت سربازی به ناچار مسالهاش را با نظام وظیفه مطرح کرد، مشاور مربوطه به او گفت: «اگر میخواهی با مردها رابطه داشته باشی عمل تغیر جنسیت انجام بده و زن شو!» در دل این گفته چرندیات زیادی جا دارد. حکومتِ مرگ برای بدنها تعین تکلیف میکند. بدن در دو گانهی زن/مرد گیر افتاده و باید یکی از این دو باشد. او بدن بیجنسیت را نمیپذیرد و طرد میکند. اما شمار کوئیرها روزبهروز افزوده میشود. بدنهای آزادی که خودشان را به نظم موجود تحمیل میکنند و از مرد/زن تن میزنند.
در مترو نشستهام. با زنهای دیگر، بیشمار تن فروبسته کنار هم، دور و بیگانه. زن دستفروش میانسال وارد واگن میشود، از بدنش میگوید، با صدای لرزان و مستاصل، میگوید که چطور سالها با سرطان جنگیده، چادرش را باز میکند، پیراهنش را بالا میزند و پستان زخمیاش را نشان میدهد. به محض رویت زخم بدنهای بیگانه میلرزند و عریان میشوند. خود و زنان دیگر را میبینم که لخت و عور کنار هم نشستهایم و به جای زخم، روی پستان چپمان نگاه میکنیم. زخم ما را به هم وصل کرده است.
اما به راستی چه بندی بدنهای ما را به هم متصل میکند؟ اتصالی نو برای ساختن هیکلی نو در قد و قامت دیگری؛ هیکلی که رقصکنان از آبادیها میگذرد. شاید پیش از هر چیز ویرانیست. آنگاه که خدای محبوس در هر تن، در هر سلول فرو میریزد و بدن رو به بیگانهگان گشوده میشود تا نیروهای زندانی، توانهای مجروح به یکدیگر بنگرند و آزادیشان را جشن بگیرند. ویرانی؛ آنطور که بازیگر تناش را بر صحنه ویران میکند و لنگزنان به قربانگاه میرود. ویرانیِ بندباز در هر لحظه امکان سقوط وقتی طناب بین دو لبهی هیچ آونگ است. چه رخ خواهد داد اگر به دست اتفاق این جانهای بیگانه در یکدیگر به شناسایی بنگرند، راهی به جهان تاریک و ناشناس دیگری بیابند، کورمال کورمال دستان یکدیگر را بفشارند و زنجیر زمخت ارتجاع پاره شود؟ آه از تصورش بدنم میلرزد.
آیا مرگ خدا ممکن است جز با شکافتن خودهایی منفرد و مردانه که هر لحظه در حال حرکت به سمت مرکزند تا جا پایشان سفتتر شود و بتوانند در این کشتی شکسته مدت بیشتری دوام بیاورند؟ خدایی نر و درشت که حاشیه را همواره پس میزند و عهد و پیمان بر سر شباهتها میبندد، در حالی که رقص امتداد نتهای متفاوت است؛ همآوایی سازهایی که تکتکشان صدای چندانی برای دریدن حنجرهی بیداد ندارند. آیا راه خروجی هست جز پیوند بدنها، چنان که ارکستری بزرگ بنوازد و گوش بیداد را کر کند؟
دستهایم را میگشایم و جهان را به تنام دعوت میکنم.
حالا زیر سقف کوتاه آسمان در سرزمینی سرد، بسیار دور از سرزمین شکنجه و اعدام آن ضربهها را به یاد میآورم و بدنم میلرزد. -بر او چه گذشت؟ بر ما چه میگذرد؟-
تو را تصور میکنم در بستر زفاف، هنوز کوچکی و خیال میکنی بازیست. همین که دستان مرد دور تنات قفل میشود و خودش را به حفرهی هراسانات میفشارد میبینی بازی تمام شده. خونات خشکیده، رانهایت میلرزند، فریاد میزنی صدایات در سرت میپیچد: نه! تو را به یاد میآورم در حال زایمان، از ترس و درد به دیوار چنگ میزنی، به زمین چنگ به خودت چنگ میزنی و نفرت از شرمگاهات پیش از نوزاد متولد میشود و هرگز تا لحظه مرگ رهایت نخواهد کرد. تو را میشناسم در هفت سالگیات در آسانسور مرد تناش را به تن زردت میساید، تو را میبینم در خانهای ناشناس در اتاقی تنگ سالهاست آنجایی گویی همیشه آنجا بودهای چون اشیاء. تو را تو را کلمات پوچ و بیرنگ از گیسات آویزان بر صفحه میغلتند در لحظه مرگ، زندگی نکرده میمیری و خشم نگاه محتضرت نگاه عزاداران را میدرد. چشم جهان را میدرد. تو را بو میکشم در عشقهای ملتهب که جانات را از شور تهی میکنند و تو همواره در کار ساختنی، در کار پروردن، زاییدن، آفریدن، گرچه پدر، عبوس و خاکستری یکییکی آوندهایت را مسدود میکند اما تو هر بار از رگ تازهای سر بر میآوری، تکرار میشوی و نگاه کن پدر کلافه شده!
تو را میستایم در خیابانها، آتشزنان، غزلخوان، ستاره بر لب، میجهی از سر نعش بو گرفته خدا، میرقصی، مینویسی و زبان به لکنت میافتد. زمین زیر پاهایت از گردش میماند یا که نه تندتر تندتر میچرخد، ببین جهان سرگیجه گرفته است.
نظرها
نظری وجود ندارد.