ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

«فریشته‌یک»، داستان سارینا ساعدی به روایت گلرخ آزاد

تا آن‌وقت کمتر کسی توانسته بود فرشته را ببیند. آنهایی که دیده بودند می‌گفتند خرمنی از گیسوان بلندش را روی سینه رها کرده و دستی به گیسو دارد. دست دیگر بلندای دامنش را گرفته تا در کوچه‌های تنگ و تاریک محله «آیسر» گلی نشود.

لای لای نه‌مامی ژیانم؛ من وینه‌ی باخوانم/شه‌وی تاریک نامینی؛ تیشکی روژ دیته سه‌ری (لای لای ای نهالِ زندگیم؛ من مثل باغبان هستم/شب تاریک نمی‌ماند؛ نور صبحدم بالا می‌آید).

در کوچه برف می‌بارید و هر ذره‌ی برف، صدای بلورین لالایی را در دل شب می‌خواند. بچه‌ها در رختخواب‌ها نیم‌خیز می‌شدند و صورت به شیشه می‌چسباندند تا خواننده‌ را بیابند. پدر و مادرها، هر چه دست‌شان بود زمین می‌گذاشتند و گوش به صدایی می‌خواباندند که از همه ذرات هستی بلند شده بود. انگار خود ستاره‌ها می‌خواندند. پدربزرگ و مادربزرگ‌ها عینک‌هایشان را به چشم می‌زدند و پشت پنجره‌های سرد، رو به سوز برف به تاریکی کوچه زل می‌زدند تا او را ببینند اما تا آن‌وقت کمتر کسی توانسته بود فرشته را ببیند. آنهایی که دیده بودند می‌گفتند خرمنی از گیسوان بلندش را روی سینه رها کرده و دستی به گیسو دارد. دست دیگر بلندای دامنش را گرفته تا در کوچه‌های تنگ و تاریک محله «نایسر» گلی نشود. گاه شده که به سرانگشت بر پنجره‌ی خانه‌ای بزند و دختری را بیدار کند. دخترهایی که به صدایش بیدار می‌شدند، هچنان که از صدایش گرم می‌شدند خود را در برق چشمش می‌دیدند. خودشان بودند با دستی بر گیسو و دستی بر دامن که نگاهشان مهر می‌تاباند.

*

توپ راه راه زرد و سفید پلاستیکی در کوچه می‌دوید. یکی توپ را شوت کرده بود که حالا خودش نبود و توپ در سراشیب کوچه‌ی پر چاله چوله غل می‌خورد و به شتاب از جلوی قدم‌های سرگردان رهگذران می‌گذشت و سرعت می‌گرفت. ‌رسید به چاله‌ و تا آمد که بماند سارینا شوت کرد و پایش در چاله ماند و کفش از گل و لای آن پر شد. پسربچه که پشت سرش می‌دوید به او که رسید پرسید: «نه‌ودیگه؟… ندیدیش؟!»

سارینا پای چپش را از گل و لای درآورد و با لبخندی کم‌جان گفت: «توپه‌کم لیدا.» پسربچه گفت: چی؟ سارینا گفت: «شوتش کردم.» پسربچه گفت: توپ را نمی‌گویم … آن که خودش همی‌جور می‌رود. فریشته… مه‌نزوورم فریشته‌یه.» [۱ ]

سارینا به چشم خودش ندیده بود. گوشی تلفن نداشت تا تصویرش را -که همه منتشر می‌کردند- ببیند اما خانه‌ی مادربزرگ دیش ماهواره داشت و هر روز در تلویزیون او را می‌دید. پرسید: تو دیدیش؟ از نزدیک؟
پسربچه به پهنای صورتش لبخند زد و سر تکان داد: آن‌جاست.

انگشت اشاره‌اش جهتی را نشان داد که توپ می‌رفت و بعد دنبال رد توپ دوید. سارینا هم دوید.

چند هفته‌ای بود که خبر آمدن فرشته همه‌جا رسیده بود. بعضی او را به چشم دیده بودند، بعضی در صفحه‌های موبایل و کامپیوتر اما مردم سنندج شانس دیدنش را از نزدیک داشتند. «نایسر مگه مال سنندج نیست؟ بچه‌ی اندره؟!» یک روز دوست پدرش که با بقیه جلوی شهرداری جمع شده بودند تا به وضعیت آسفالت اعتراض کنند به صدای بلند گفته بود. دیگران هم گفته بودند. سارینا از پدرش شنید. پرسید: «حالا آسفالت می‌کنند بالاخره؟» پدر استکان چای‌اش را خورده نخورده به سینی گذاشت. سر تکان داد و گفت: «چا ئه‌زانم (چه می‌دانم؟) مادر من بروم. کار نداری؟ سارینا! تو چَه؟»

سارینا چیزی نگفته بود. کلام همیشگی خداحافظی، این پرسش بود که سارینا تو چیزی نمی‌خواهی؟ آن‌ها پرت افتاده بودند از شهر. محله‌شان حالا نه روستا بود نه شهر. زائده‌ای بود بر شهری که حسرت برمی‌انگیخت مثل مادری زیبا که بچه‌اش را به خود راه ندهد و فقط به سر و وضع خودش برسد. اما فرشته این‌جور نبود. نه شبیه فرشته‌های داخل کتاب قصه‌های خارجی و نه مثل فرشته‌های مهربان کارتن‌های تلویزیون. مثل اسامی فرشته‌های کتاب دینی هم نبود که مرد باشد؛ زن بود با موهای مشکی بلند و چشم‌هایی که هر کس نگاهش می‌کرد، در برق آن چشم‌ها، تکه‌ای از خودش را می‌دید.

حالا رسیده بود به پسرک. پسر پرسید: ئایا تویش فریشته‌ی؟ [۲]

سارینا خندید. سرخ شد. رنگین‌کمانی از چشم‌هایش گذشت و پسربچه حس کرد گرم شد. سارینا پرسید: «سردت نمی‌شود با سرپایی‌ (دمپایی) آمدی کوچه؟» پسرک دنبال توپش دوید که رهگذری دیگر، از چاله‌ای دیگر درآورده، شوت کرده بود و حالا داشت گل و شل پایش را می‌تکاند.

«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
«فریشته‌یه یک»، داستان سارینا ساعدی
پایین و بالا بگیرید و بکشید

*

در کلاس، هم‌کلاسی گفت: کاری به کار کسی نداشت. فقط چند شیشه‌ی کوچک لاک ناخن بود؛ از این‌هایی که با آب پاک می‌شود. برادر یکی از بچه‌ها با کولبری آورده بود. سارینا قبلاً هم از او خرده‌ریز می‌گرفت. خیلی‌هامان می‌گرفتیم و هر وقت می‌توانستیم می‌فروختیم. حتی به خود همین مدیر و ناظم. اگر خودشان چیزی را لازم داشته باشند، هیچی نمی‌گویند.»

«نه، نمی‌دانم پدرش خبر داشت یا نه؟ ما به کسی چیزی نمی‌گوییم. منظورم خانواده است.» دختر ریزجثه‌ای که مقنعه‌اش در گردنش تاب می‌خورد جلو دوید، بقیه را هل داد و گفت: «اگر پدرها بفهمند که ما برای کمک‌خرجی چیزی می‌فروشیم ناراحت می‌شوند. همیشه نه. ولی چه لازم که آدم همه چیز را بگوید که بعد ناراحتی پیش بیاید.» دخترکی با صورت پرجوش که عقب‌تر ایستاده بود گفت: «همین خانم مدیر که زد تو سر سارینا و لاک‌ها را روی زمین شکست، همیشه از مادربزرگش ترشی می‌گرفت. همیشه هم ایراد می‌گرفت، هم پولش را دیر می‌داد.»

داخل دفتر، مدیر گفت: «خانم این چیز عجیبی نیست. خانواده‌های اینجا کم‌بضاعت‌اند. گاهی از اینکارها می‌کنند و ما برای کمک به آن‌ها محصولات خانگی‌شان را می‌خریم.»

مربی پرورشی گفت: «شما سبزی سرخ کردن را با خرید و فروش لوازم آرایشی قاچاقی یکی می‌دانید؟ سبزی سرخ کرده که کرده! به مادربزرگش کمک کرده. حالا می‌خواهید بگویید چون برای ما سبزی سرخ کرده، مجانی که نبوده پولش را می‌دادیم! حالا این باعث شده درس نخواند و درس‌هایش روز به روز بدتر شود؟»

معلم ورزش گفت: «من آن روز فکر کردم پولشان را دادید. همیشه احساس میکنم بچه‌ها توی حیاط خسته‌اند.»

مدیر گفت: «خانم خستگی آنها به خاطر کار توی خانه نیست. شما آنها را در این حیاط پر خاک و خل می‌دوانید. این بچه‌ها مگر چه می‌خورند که لازم باشد بدوند تا آن را بسوزانند؟ نا ندارند جانم!»

معلم ادبیات گفت: «من نمی‌دانستم. نمی‌دانستم. حالا چه بلایی سرش آمده؟ از آن روز دیگر مدرسه نیامد؟»

همکلاسی‌ها گفتند مدیر کیف‌هایشان را گشته. لاک‌ها را از کیف سارینا بیرون کشیده و روی میز کنار حیاط ردیف کرده بود. سارینا ساعدی را هل داده عقب. وقتی ساعدی رفته که لاک‌هایش را بردارد و گفته من برای این‌ها پول داده‌ام اقلا بدهید برگردانم خانه. مدیر بیشتر کفری شده و حالا او را هل داده بالا، روی سکو. کنار میزی که لاک‌ها را روی آن چیده بود. بعد بچه‌ها را به صف کرده و گفته خوب نگاه کنید. اگر از این کارها بکنید بلایی سر شما می‌آورم که الان سر ساعدی می‌آورم. ساعدی گریه کرده. خواسته لباسش را درست کند که در کش واکش مدیر دکمه‌هایش باز شده بود. مدیر مچ دستش را محکم چسبیده چون فکر کرده می‌خواهد برود پایین. بعد یکی یکی شیشه‌های لاک‌ را از بالای سکو انداخته جلوی پای بچه‌ها که صف ایستاده بودند. رنگ‌های زرد، آبی، قرمز، بنفش همه روی هم افتاد. صف به هم خورده و بچه‌ها رفته‌اند کلاس. سارینا را برده دفتر تا از او تعهد بگیرد.

در حیاط، باران بود که آهسته بر رنگ‌های قرمز و آبی و سبز و زرد می‌بارید و رنگ‌ها را درهم می‌کرد. بعد کنار می‌کشید و دور تادورِ دایره‌ی رنگ جوی می‌شد و رنگ‌ها را چون نگینی دربرمی‌گرفت و می‌گذشت تا زمین از آن رنگ‌ها پاک نشود.

*

دبیر انشا گفت: بله، همهمه کرده بودند. کلاس شلوغ بود. باسی فریشته‌یکیان ئەکرد[۳]. کُردی نمی‌دانی؟! نه؟ بسیار خوب!… می‌گفتند فرشته تا آمدن آفتاب صبر نمی‌کند شب‌ها هم روی پشت‌بام خانه‌های آن‌ها راه می‌رود و همه جا را گرم می‌کند. شب‌ها چراغ‌های خانه‌ها را خاموش می‌کنند و صدایش می‌زنند و او دستی به دامن بلندش و دستی به خرمن بلند گیسویش می‌گیرد و قدم به قدم از گل و لای کوچه‌ها می‌گذرد. بله، البته که تیر می‌زنند، ولی کسی نمی‌ترسد چون فرشته هست. می‌گویند از جلوی گاردی‌های سیاهپوش به نرمی می‌گذرد؛ حتی نگاهشان می‌کند و به آنها هم لبخند می‌زند. می‌گویند از تهران نیامده. همینجا بوده که رفته تهران. رفته چرخی بزند برگردد. از خودمان است. حالا همه‌جا می‌رود؛ سنندج، تهران، شیراز، زاهدان، اوه! جاهایی که حتی اسمش را هم نشنیده‌ای. بچه‌ها می‌گفتند. می‌گفتند هر جا پا می‌گذارد فرشته‌های کوچکی زاد و ولد می‌کند همه شبیه خودش؛ زیبا، جوان، مهربان، لبخند بر چهره. من به‌شان گفتم: بچه‌ها ساکت! شاید مدیر پشت در کلاس گوش ایستاده باشد. سارینا ساعدی دوید و در کلاس را باز کرد. گفت: بفرمایید! هیچ کی پشت در نیست.

-بعد؟ … بله بچه‌ها درست می‌گویند. بعد او را دیدیم. هه‌موومان بینیمان .[۴] پشت پنجره‌ی کلاس بود. داشت از کوچه می‌گذشت و بچه‌ها برایش دست زدند. من ترسیدم. بله، ترسیدم دست بزنم. شما بودید نمی‌ترسیدید؟ ولی به آنها چیزی نگفتم. گفتم شما همه‌تان فرشته‌اید. گشتیان فریشته‌ن (همه آنها فرشته‌اند). بچه‌ها خندیدند. همدیگر را هل دادند و فرشته را صدا کردند. مدیر در کلاس را باز کرد و چند نفرشان را صدا زد. به من چشم غره رفت. من رفتن فرشته را از کوچه مدرسه حس کردم. بوچه؟ (چرا؟) به‌هوی… چون تنم یخ کرد. ولی دخترها دست بردار نبودند. سرشان را از پنجره بیرون برده بودند و صدایش می‌کردند: ژینا! ژینا! ژینا!… بله اسمش همین است. مرتب صدایش می‌کردند؛ نفهمیدم ساعدی را مدیر کی برد ولی بعد برگشت. چه گفته بود نمی‌دانم. اما سارینا مقنعه‌اش را برداشت و دوید پای تخته. قبلا خیلی خجالتی بود اما حالا همه‌شان از نفس فرشته جان گرفته بودند. من موضوع انشا را پای تخته نوشته بودم. موضوع انشا؟ نوشته بودم: معنای نام کوچکتان را توضیح دهید. سارینا خوب انشا می‌نوشت. درس‌های دیگرش تعریفی نداشت. سارینا که پای تخته ایستاده بود یک کلمه را پاک کرد نوشت: معنای نام کوچک فرشته… کسی او را کشید. برد… یکی از دوستانش بود. همه داشتند می‌رفتند. مدرسه شلوغ بود و بچه‌ها اسم فرشته را صدا می‌زدند و می‌رفتند. ما معلم‌ها در دفتر یخ کرده بودیم. مدیر از کوچه به مدرسه می‌دوید و می‌خواست بچه‌ها را برگرداند. کسی نمانده بود. ما مانده بودیم. چهارشنبه بود. فردا و پس‌فردا مدرسه‌ها تعطیل بود و من ماندم بی‌خبر.

*

توپ چند کوچه‌ی دیگر هم غل خورد. پسربچه دوید. سارینا دوید. دوستانش را گم کرده بود. در خیابان دکل بود که سارینا و پسر مردم را دیدند. همه بودند. اسم فرشته را صدا می‌کردند. فرشته اگر می‌ماند خانه‌هایشان گرم بود. آب خوردن داشتند و پنجره‌ها سوز سرد نمی داد، لولوها شب‌ها در کوچه‌ها نمی‌دویدند و درهای خانه‌ها را نمی‌کوبیدند.

*

مادربزرگ گفت:

من فارسی نازانم. برۆ… برۆ با ناو بوبه‌ختی خوما بمینم.[۵]

پسر گفت که مادربزرگ می‌گوید: درخت توت. آن درخت توت کهنسال عمرش از همه ما بیشتره. همه چیز را دیده از او بپرسید. ما ندار هستیم اما داراییم. دارایی ما جان ماست و عشق ماست به همدیگر. سارینا؟ به او هم گفته بودم. به همه نوه‌ها ولی او عزیزتر بود چون تنها بود. پیش خودم بزرگ شد. مادرش مادری نکرد، نبود. نماند. برای من که سختی قدیم را دیده بودم، همین که لازم نبود در سرما کنار جوی رخت بشویم خودش نعمت بود. برای بچه‌ها اینطور نبود. از وقتی چشم باز کردند نایسر شهر بوده نه ده. این شهر است؟ بله درست که حالا آب از چشمه نمی‌آوریم. کاش می‌آوردیم ولی این آب آشغال را نمی‌خریدیم. اینقدر فقر نبود.

-بله به من کمک می‌کرد. گاهی برای معلم‌ها یا کسانی در شهر مخلفات خانگی درست می‌کردم. سبزی /سرخ می‌کردم یا ترشی می‌انداختم. سارینا کمک می‌کرد. همیشه کمک‌کار بود. بخور و نمیری می‌دادند. زیاد نبود پولش. نمی‌دانستم مدیر به خاطر کم‌روغنی سبزی‌ها او را اذیت کرده است. تقصیر بچه من چه بود که به من کمک می‌کرد؟ بچه‌ی من تو سری خورده بزرگ نشده بود که طاقت بیاورد توی سرش بزنند. اصلا همین نداری خونشان را به جوش می‌آورد. همین تحقیرها. زندگی‌ها را می‌بینند در تلویزیون. در شهر. در همه‌جا. چرا نبینند؟ چشمشان را ببندم؟ بچه‌ها می‌فهمند نداری از کجا آمده؟ ناعدالتی خون را به جوش می‌آورد.

-فرشته را من هم دیدم. بله. از وقتی او را کشتن بچه‌ها دیگر خانه نماندند. سارینا به من نگفت دنبال فرشته می‌رود ولی اگر می‌دانستم خودم هم با او می‌رفتم. چرا نگذارم برود؟ دختر خودم فرشته بود. مگر رفتن دنبال فرشته کتک زدن دارد؟ فرشته خون ماست، زندگی ماست. دختر ماست. سارینا هم فرشته است. زلال بود مثل اسمش.

-نه از آن‌ها نمی‌ترسید. بهشان می‌گوییم لولو. (پسربچه می‌خندد) بعد از قول مادربزرگ می‌گوید: شب‌ها که چراغ‌ها را خاموش می‌کردیم او زودتر از ما پشت پنجره اسمش را صدا می‌زد. اسم فرشته را… برو بگذار به درد خودم برسم. نگذار یکی دیگر مثل سارینای من شود. قربان آن سرت بشوم که باتوم خورد. قلمم بشکند که با او نرفتم. مرا می‌زدند او را ول می‌کردند. برو مادر… بگذار این برف را نگاه کنم که همه جا را یکدست کرده. حالا همه‌ی کوچه‌ها سفید است و هیچ تل زباله‌ای در هیچ کوچه‌ای دیده نمی‌شود. برف روی همه چیز یکسان می‌بارد. قربان خدا بروم که برفش اینقدر عادل است. دخترم عاشق برف بود.

*

پسر گفت ما دنبال توپ رفتیم. از خیابان دکل پیچیدیم به خیابان شافعی و بعد در کوچه دکل بود که راه بند آمد. کوچه تنگ بود و با ازدحام نمی‌شد تکان خورد. من نگاه کردم. توپ را دیدم توی دست و پای گاردی‌ها مانده. آمدم خودم را به توپ برسانم تا آن را شوت کنم سمت فرشته که لگد یک گاردی خورد به پهلویم. درد امانم را برید. مردی مرا به کنج دیوار خانه‌ای کشید. دستی از داخل خانه بیرون آمد و مرا برد توی خانه. آنجا در امنیت بودم اما باید می‌رفتم اگر توپ می‌ماند، گاردی‌ها هم می‌ماندند. باید آنها را می‌کشیدیم سمت فرشته تا از گرمای آن توانشان آب شود و چوب و باتوم‌هایشان بی‌اثر شود. صاحبخانه که با لیوانی آب برگشت. آب را از دستش نگرفتم. در را باز کردم و همانطور که پهلویم تیر می‌کشید رفتم داخل جمعیت و دیدم. سارینا بود. رسیده بود به توپ. توپ را شوت کرده بود. خودش را دوره کرده بودند و هر کس یک باتوم به او می‌زد. دست‌هایش را روی سر و صورتش می‌گرفت. به سمت من که غلتید، مرا دید. لبخند زد. خیالم را راحت کرد توپ را فرستاده. دویدم سمتش. دستی باتوم را به ساق پایم کوبید. لنگ شدم. لنگان رفتم. جمعیت روی هم افتاده بود. سارینا را ندیدم. از کوچه زدم بیرون. توپ را چند کوچه دورتر دیدم که داشت غل می‌خورد. برگشتم. سارینا نبود.

*

پسر گفت مادربزرگ می‌گوید: آمد خانه. سر تا پا گلی. پرسیدم. گفت زمین خورده. من از کجا می‌دانستم طفل معصوم را هم زمین می‌زنند و می‌ریزند سرش. گفت خسته است. بگو سکرات بوده! من به این عمرم تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. گفتم بچه است. بیرون بوده. بازی کرده. اینور آنور چرخیده. خسته است. خوابید. بلند نشد. صبح فردا هم خواب بود وقتی رفتم خانه دخترم. بعد دیدم بیدار نمی‌شود. بردیمش. بردیم بیمارستان توحید و بعد دیگر ندیدیمش. به ما ندادند.

مادربزرگ به سینه کوبید و گفت: ئازیزه‌که‌م سنی ته‌نیا شانزه سال بوو .[۶]

*

بهیار گفت وقتی آمد فهمیدیم که سرش ضربه خورده. تنش هنوز گرم بود. خواب بود و لبخندی غریب روی صورتش بود. درد کشیده بود؟ بله! زیاد. جوان بود. جوانی‌اش خاک شد. فرشته را دیده بود. دست به دست خودش را به او رسانده بود. حالا خودش…

بهیار بغض کرد. «تقصیر ما نبود. دستور داشتیم.»

*
در گورستان برف می‌بارید. پدر بر خاک زانو زده بود و مادربزرگ گیسش را می‌برید که ناگهان برف گرم شد. برف نرم شد و آن صدا، صدایی که در سلول سلول جان خانه می‌کرد، صدایی که نرم بود و زلال و از همه جا می‌آمد، از زمین زیر پا، از روی درخت‌های عریان، از دل خود هوا و حتی در های نفس هر فرد که آنجا ایستاده بود. اول آهسته خزید و بعد به همه جا پیچید: « لای لای نه‌مامی ژیانم؛ من وینه‌ی باخوانم/شه‌وی تاریک نامینی؛ تیشکی روژ دیته سه‌ری.»

و بعد خودش دیده شد. فرشته بود. با همان حالت همیشگی‌اش؛ دستی به گیسو و در دستی شاخه‌‌ای نرگس که خم شد و رو به پدر سارینا گرفت. پدر انگار برخاستن سارینا را می‌بیند خواند:

سارینا گیان. همه کس من! پاشو عزیزم. برف آمده. پاشو جشن بگیریم.

«لای لای نه‌مامی ژیانم؛ من وینه‌ی باخوانم/شه‌وی تاریک نامینی؛ تیشکی روژ دیته سه‌ری» حالا دیگر کسی نمانده بود که فرشته را ندیده باشد که صدایش را نشنیده باشد.

-معلم گفت: انشایش را نوشته بود. تمام نشده بود. دوستانش برایم خواندند:

سارینا به معنای زلال است. مثل چشمه‌ای که در اثر زلالی ریزترین سنگریزه‌های کف رود را نشان می‌دهد. آنقدر پاک که مهال است [محال را با این غلط املایی نوشته بود] کنارش باشی و هوس نکنی دست درون آن آب بری و مشتی سنگریزه به کف نگیری و آب نخوری. آبش نه سرد است نه گرم. همیشه مطبوع است. سارینا یعنی خالص. یعنی از هرچه هست خودش است. همان که هست. شنیده‌ام فرشته هم همینطور است اسمش زندگی است: ژینا. من او را هنوز از نزدیک ندیده‌ام. وقتی از پشت پنجره کلاس گذشت مدیر مرا به دفتر برده بود. مثل همیشه. :) [شکلک خنده گذاشته است در متن انشا و به شیوه خودش سختگیری او را ریشخند کرده است]. اما به زودی او را خواهم دید. می‌دانم در خیابان است و شب‌ها پشت پنجره‌ی خانه‌ها مراقبمان است.

تا همینجا نوشته بود. حالا خودش هم با فرشته است. فرشته‌ها دور منند و من هنوز یک معلم ساده‌ی انشایم.

پانویس‌ها:

[۱] منظورم فرشته است.

[۲] تو هم فرشته‌ای؟

[۳] از فرشته حرف می زدند.

[۴] همه دیدیم.

[۵] فارسی نمیدانم. برو… برو بگذار به درد خودم باشم.

[۶] عزیزم فقط شانزده سال داشت.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.