ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

شاهزاده‌های فراری دُبی

داستان مبارزه چهار زن خانواده سلطنتی شیخ محمد بن‌راشد آل مکتوم، امیر دبی برای آزادی.

متن بلندی که در ادامه می‌خوانید، ترجمه گزارش تحقیقی مجله نیویورکر است از تلاش چهار زن از خانواده سلطنتی امارات متحده عربی برای فرار از کنترل‌گری و خشونت امیر دبی که جانشان را در این راه به‌خطر انداختند.

یک شب در فوریه ۲۰۱۸، دور از دریای عرب، شیخه لطیفه بنت محمد آل مکتوم، دختر فراری امیر دبی، با شگفتی به ستاره‌های آسمان زل زد. سفر سختی بود. از چند روز قبل که با دینگی و جت اسکی راه افتاده بود، موج‌های بلند مدام او را درون خودشان می‌کشیدند و هر چه در کوله‌پشتی‌اش آورده بود خیس کرده بودند. بعد که خودش را به قایق تفریحی که برای فرار اجیر کرده بود رساند، صبح تا شب به خاطر تلاطم دریا تهوع داشت. اما آن شب دریا آرام‌تر بود و او ضربان یک حس ناآشنا را در خودش حس کرد:‌ آزادی.

لطیفه ۳۲ سال داشت و ریزه‌اندام بود، با موهای دم اسبی شل و چشم‌های تیره. کنار او دوستش تینا یاوهیاینن ایستاده بود. تینا یک مربی فنلاندی هنرهای رزمی بود که به لطیفه کمک کرده بود مقدمات فرارش را بچیند. شب خنکی بود و این دو زن‌ کلاه‌پوش (هودی) پوشیده بودند و با هم روی عرشه ایستاده بودند. لطیفه از دوستش خواست که او هم همانجا بخوابد اما تینا خسته بود و به لطیفه قول داد که بعداً هم می‌توانند این کار را بکنند:‌ «از این به بعد تا دلت بخواهد فرصت هست برای دیدن ستاره‌ها.»

لطیفه بیشتر از نصف عمرش را صرف کشیدن نقشه فرار از دست پدرش، شیخ محمد بن‌راشد آل مکتوم، امیر دبی و نخست وزیر امارات متحده عربی کرده بود. امیر دبی رابطه نزدیکی با دولت‌های غربی دارد و مشهور است که او بوده که دبی را به یک قدرت مدرن تبدیل کرده. شیخ محمد علناً اعلام کرد برابری جنسیتی در قلب برنامه‌های او برای رساندن امارات به قله نظم اقتصاد جهانی‌ قرار دارد و قول داد «همه موانعی را که زنان با آن روبه‌رو هستند از بین ببرد». اما برای دخترش، دبی «یک زندان در فضای باز» بود؛ جایی که نافرمانی‌کردن در آن به طرز وحشیانه‌ای مجازات می‌شد.

وقتی لطیفه نوجوان بود به‌طرز وحشیانه‌ای کتک خورده بود چون از پدرش سرپیچی کرده بود. به سن بزرگسالی هم که رسید از ترک دبی منع شد و تحت نظارت دائمی نگهبان‌ها قرار گرفت. لطیفه می‌دانست که فرار برای او چالشی‌ست آنقدر بزرگ که از درک او خارج است. او در یکی از نامه‌هایش نوشت: «این بهترین یا آخرین کاری‌ست که انجام می‌دهم. من هیچ‌وقت طعم آزادی واقعی را نچشیده‌ام. از نظر من این همان چیزی‌ست است که ارزش دارد برایش بمیرم». (توضیح نویسنده: من جزئیات آن‌چه لطیفه از سر گذرانده را از صدها نامه، ایمیل، متن و پیام صوتی که در طول یک دهه برای دوستانش ارسال کرده بود، به دست آورده‌ام.)

لطیفه ‌برنامه فرارش را برای سال‌ها مخفی نگه داشته بود و همزمان خودش را آماده می‌کرد: ورزش‌های سنگین یاد می‌گرفت، یک پاسپورت جعلی گرفته بود، و به قاچاقی شبکه‌ای از کسانی که در این «توطئه» به او کمک می‌کردند پول نقد می‌فرستاد. پیش از این‌که طرح فرارش را برای تینا فاش کند، ناخدای یک قایق تفریحی را استخدام کرده بود که روز موعد بیاید ساحل دنبالش و با قایق به هند یا سریلانکا برساندش. امید داشت از آن‌جا به ایالات متحده آمریکا پرواز کند و درخواست پناهندگی بدهد. فقط به یک کمک اضافه احتیاج داشت تا به نقطه ملاقات، ۱۶ مایل دورتر از ساحل در آب‌های بین‌المللی برسد.

مربی فنلادی‌اش زنی خوش‌بنیه و صریح، با گونه‌های برجسته و چشمان آبی یخی‌‌ست. او همان موقع که در محوطه کاخ به لطیفه کاپوئرا (نوعی هنر رزمی برزیلی) درس می‌داد به او نزدیک شده بود و می‌خواست کمکش کند دنیا را ببیند. تینا به من گفت: «خیلی هیجان‌ داشتم. بالاخره می‌توانستیم با هم او را فراری دهیم». او به لطیفه قول داده بود که تا آزادی همراهش باشد.

قبل از حرکت، لطیفه مخفیانه به آپارتمان تینا رفت، که به انباری از تجهیزات غواصی، گیرنده‌های ماهواره‌ای و قطعات قایق تبدیل شده بود که دو زن با هم جمع‌آوری کرده بودند. جلوی یک دستگاه ضبط ویدیو نشست. یک تی‌شرت آبی گشاد به تن داشت. تقریباً ۴۰ دقیقه شهادتش را ضبط کرد تا در صورت دستگیری منتشر شود. او گفت که پدرش یک «جنایتکار بزرگ» است و مسئول شکنجه و زندانی کردن بسیاری از زنانی که از او نافرمانی می‌کردند. او گفت که خواهر بزرگ‌ترش در اسارت و زیر آرام‌بخش در حال پژمردن است چون ۱۸ سال قبل تلاش کرده فرار کند، و عمه‌اش به‌خاطر نافرمانی کشته شده است. لطیفه گفت که فرار می‌کند تا جانش را نجات دهد، به «جایی که مجبور نباشم ساکت شوم»، جایی که می‌توانست صبح از خواب بیدار شود و فکر کند: «امروز می‌توانم هر کاری دلم بخواهد بکنم، می‌توانم به هرجا که بخواهم بروم، همه امکان‌های عالم جلوی روی من است». (وکلای امیر دبی هر گونه تخلف از سوی او را رد کردند، اما به سوال‌های موجود هم جواب ندادند.)

لطیفه روی قایق به یکی از دوستانش پیام داد: «الان واقعاً احساس آزادی می‌کنم. درست است که یک هدف در حرکتم ولی کاملاً آزادم.»

با این حال، یک هفته بعد از شروع سفر، ناخدا کشتی دیگری را دید که ظاهراً آن‌ها را دنبال می‌کرد و یک هواپیمای کوچک که بالای سرشان می چرخید. فراری‌ها حدود ۳۰ مایل از سواحل هند فاصله داشتند و سوخت قایق‌شان رو به اتمام بود. ناخدا ترسیده بود و فکر می‌کرد که لطیفه را پیدا کرده‌‌اند. او روز سوم مارس به یکی از دوستانش پیامک داد: «آن‌ها می‌کشندش.»

فردای آن‌روز هواپیمای دیگری بالای سرشان پرواز کردد. تینا می‌گوید:‌

تا شب همه چیز آرام بود، اما لطیفه کاملاً در خودش فرو رفته بود و ساکت شده بود. حدود ساعت ۱۰ شب، دو زن به کابین‌شان رفتند و لطیفه در حمام کوچک کابین مسواک زد. وقتی پا از حمام بیرون گذاشت چیزی در هوا منفجر شد. صدای چکمه‌هایی می‌آمد که روی عرشه کوبیده می‌شدند. لطیفه گفت: «پیدایم کردند».

با تینا خودشان را در حمام حبس کردند و شروع کردند به پیام‌های کمک (S.O.S) فرستادن. به فاصله کمی دود از دریچه‌های هوا و نور، به داخل کابین سرایت کرد. همین‌طور که سعی می‌کردند نفس بکشند، لطیفه به تینا گفت متاسفم و تینا او را بغل کرد. بعد تلوتلو خوران از کابین خارج شدند.

لیزر تفنگ‌ها تاریکی را از همه طرف بریدند. مردهای نقابدار زن‌ها را گرفتند و به‌زور بالای عرشه بردند، جایی که ناخدا و خدمه‌اش دست و پا بسته، کتک خورده بودند. روی زمین پر از خون بود. دست‌‌های لطیفه را از پشت بستند و او را به زمین زدند اما مقاومت کرد: لگد زد، جیغ کشید و به لبه قایق چنگ زد. در حالی که مردها او را روی زمین می‌کشیدند تینا صدای فریادش را شنید که می‌گفت: «همین‌جا خلاصم کنید. من‌ را برنگردانید». بعد شاهزاده در دریا ناپدید شد.

***

کاخ زعبیل، مقر سلطنتی امیر دبی، قلعه‌ای با ستون‌های سفید است روی مساحتی که دور تا دور آن درخت‌های نخل چیده شده‌اند، با فواره‌های بزرگ و طاووس‌هایی که آن‌جا می‌گردند.‌ اواسط دهه ۶۰ وقتی این کاخ ساخته شد روی شن‌ و تک و تنها وسط بیابان بود. اما حالا مرکز شهر دبی را که به سمت آینده چرخیده از بازارهای شهر قدیمی جدا می‌کند - همانطوری که ساکنانش به نوعی تعادل رسیده‌اند و بین مدرنیته و گذشته تاب می‌خورند. وقتی شیخ محمد در این کاخ از مهمان‌هایش پذیرایی می‌کند، دوست دارد به آنها یادآوری کند که چطور خط افق از زیر شن و ماسه بیرون آمده. او در سال ۲۰۰۷ به یک گروه فیلمبرداری گفت: «سال ۲۰۰۰ اینجا هیچی نبود» و همین‌طور که دستش را مثل شعبده‌بازها تکان می‌داد به شهر اشاره کرد و گفت: «ولی حالا نگاه کن».

سال ۱۹۴۹ که محمد به‌دنیا آمد، با تولدش صاحب یک بندر ساحلی کوچک شد، یکی از هفت منطقه شیخ‌نشین بیابانی تحت کنترل امپراتوری بریتانیا. خانواده او از یک مجتمع ساخته‌شده از خاک رس و مرجان حکومت می‌کردند. شب‌ها که روی پشت بامش می‌خوابیدند باید برای خنک‌ماندن روی خودشان آب می‌پاشیدند. شیخ محمد بن راشد آل مکتوم در «داستان من»، کتاب خاطراتش دوران کودکی‌اش را لابه‌لای سنت بادیه‌نشینی تصویر کرده. در هشت سالگی با سگ و شاهین در صحرا مشغول شکار بوده. در یکی از عکس‌هایش پسری زیراندام است، با گوش‌های «دسته‌کوزه‌ای» که یک پرنده شکاری بزرگ را که روی مچ دستش نشسته نوازش می‌کند. تصویر مادرش در این خاطرات، تصویر شخصیتی است با فضیلت اسطوره‌ای - «با وجاهتی خاص یک ملکه، که هر چه در اطرافش بود را مسحور می‌کرد» - در عین‌حال مادرش را زنی قوی توصیف کرده که می‌توانست «بهتر از بسیاری از مردها» تیراندازی کند و طوری سوار اسب شود «انگار برای سوار زین بودن به دنیا آمده باشد». اسم مادرش لطیفه بود.

حدوداً ۱۰ ساله که بود در یکی از سفرهای پدرش، شیخ رشید همراه او به لندن رفت. از هواپیما که پیاده شد در هیترو، مبهوت شلوغی فرودگاه شد - «نماد اقتصاد قدرتمندی که آن فرودگاه را به حرکت درآورده بود» - و نوعی نوید از آینده را در دلش حس کرد: «ما در دبی، پتانسیل تبدیل شدن به یک شهر جهانی را داشتیم». کمی بعد در خیابان داونینگ، دید پدرش هم دارد درباره این صحبت می‌کند که دبی باید فرودگاه بین‌المللی خودش را بسازد.

بریتانیا در سال ۱۹۶۸ خروج خود را از خلیج فارس اعلام کرد و امارات متحده عربی تازه‌تأسیس تبدیل به یک صادرکننده بزرگ نفت شد. محمد از آموزش نظامی در انگلستان بازگشت تا یک منصب مهم را در دولت پدرش برعهده بگیرد. نیم قرن بعد، همه از او به عنوان یک نابغه در مدرن‌سازی که دبی را به یک مرکز تجاری پر رونق تبدیل کرد یاد کردند؛ با فرودگاهی که مدت‌ها پیش عنوان شلوغ‌ترین فرودگاه بین‌المللی در جهان را از هیترو ربود.

سال ۱۹۹۰ که شیخ رشید درگذشت، عرف حکم می‌کرد که شیخ مکتوم، پسر بزرگ خوش‌مشربش جانشین او شود اما هیچ‌کس در این‌که چه کسی واقعا دارد کشور را اداره می‌کند تردید نداشت: شیخ محمد، کسی که طرح «آسمان باز» را برای استقبال از مسافران جهانی ابداع کرد و خطوط هوایی امارات را به‌راه انداخت. او سیاست حذف تعرفه گمرک را به‌کار گرفت که دبی را به یکی از شلوغ‌ترین مراکز حمل و نقل جهان تبدیل کرد و شبکه‌ای از «مناطق بدون مالیات» را ایجاد کرد که در ادامه بانک‌ها و تجارت‌های بین المللی را جذب خود کردند. او دبی را به اولین نقطه‌ای در خلیج تبدیل کرد که در آن خارجی‌ها می توانستند دارایی داشته باشند. در نتیجه رونق املاک و مستغلات، ثروت دبی را با مجموعه‌ای از برج و باروها به رخ دنیا کشید؛ از جمله برج‌العرب، که اغلب به عنوان مجلل‌ترین هتل جهان معرفی می‌شود و برج خلیفه، بلندترین ساختمان جهان و چند مجمع‌الجزایر مصنوعی که انقدر وسیعند که می‌شود از فضا آن‌ها را دید، از جمله دو جزیره‌ای که یکی به شکل نخل است و دیگری به نقشه‌ای از جهان شباهت دارد.

سال ۲۰۰۶ مرگ برادرش فرا رسید و او رسماً تاج و تخت را به‌دست گرفت. امیر دبی در خانه از خود چهره یک رهبر سنتی عرب را نشان می‌داد:‌ یک مرد متعلق به خانواده فداکار، شاعر پرکار «اشعار نباتی» (نوعی از شعر که خود او ابداع کرده) و یک قهرمان سوارکاری استقامتی. در خارج از کشور اما مردی بود که مشتاقانه آغوش به روی غرب گشوده بود.

بعد از حملات ۱۱ سپتامبر، امارات متحده عربی به یک شریک استراتژیک مهم در جنگ علیه تروریسم تبدیل شد. دبی تامین مالی تروریسم را از طریق بانک‌های خود سرکوب کرد و تبدیل به بزرگترین بندر دریایی آمریکا در خارج از ایالات متحده شد. در همان زمان دولت امارات ده‌ها میلیارد دلار در آمریکا و بریتانیا سرمایه‌گذاری کرد، تا امیر دبی هم به نوبه خود کلکسیون بزرگی از دارایی را در سراسر جهان صاحب شود. او یکی از بزرگ‌ترین زمین‌داران خصوصی بریتانیاست، شامل مجموعه‌ای از خانه‌های بزرگ از جمله دالهام هال (Dalham Hall) یک اقامتگاه نئوکلاسیک بزرگ در سه هزار و ۳۰۰ هکتار از زمین‌های پارک سافولک (Suffolk)، و خانه‌ای به ارزش ۷۵ میلیون پوند در سارِی (Surrey). او همچنین مالک بزرگ‌ترین عملیات مسابقه‌ اسب‌های اصیل جهان است، از طریق اسطبل گودولفین، در نیومارکت - اساس دوستی ارزشمندش با ملکه الیزابت، که عاشق مسابقه اسب دوانی بود از اینجا شکل گرفت -.

همچنان که قد می‌کشید، به دنبال تغییر تصویر امارات متحده عربی به‌عنوان یک حاکمیت خودکامه سرکوبگر افتاد. دولت او قانونی را تصویب کرد که حقوق برابر زنان را برای کار برابر تضمین می کرد و ۹ زن را به عضوی از کابینه‌اش ارتقا داد. او سال گذشته در پیامی به مناسبت روز زن در امارات، زنان را «روح و روان کشور» خواند.

بسیاری از کارشناسان این تغییرات را ناکافی می‌دانند. نیل کویلیام، یکی از همکاران در امور خاورمیانه در اندیشکده چتم هاوس، به من گفت:

در حال حاضر زنانی هستند در امارات که در منصب‌های بسیار مهم قرار دارند اما بخش اعظم این مسئله فقط جنبه ویترینی دارد. همچنان از زن‌ها توقع می‌رود که طبق حد و مرزهای بسیار سختگیرانه عمل کنند و اگر از این حد و مرزها خارج شوند، خانواده را بی‌حرمت کرده‌اند.

زن‌های اماراتی هنوز تحت سرپرستی مرد زندگی می‌کنند و بدون اجازه مردها قادر به کار یا ازدواج نیستند. مردها می‌توانند با چند زن ازدواج کنند و زن‌های خود را یک‌طرفه طلاق دهند، اما زن‌ها برای فسخ نکاح نیاز به حکم دادگاه دارند. اگر مردی زنی از خانواده را بکشد هنوز هم می‌تواند مورد عفو و بخشش بستگانش قرار بگیرد. روندی که باعث می‌شود قتل‌های ناموسی بدون مجازات بمانند چون در این موارد قربانی و مجرم اغلب با هم فامیل‌‌اند.

در خاندان حاکم دبی، زن‌ها نقش دوگانه‌ای دارند: از آن‌ها به عنوان نمادی از پیشرفت زنان تجلیل می‌شود، در حالی که در حریم خصوصی‌شان موظفند بار حرمت و حیثت سلسله را به‌‌دوش بکشند. شیخ محمد حداقل با شش زن ازدواج کرده که ده‌ها فرزند برای او به دنیا آورده‌اند. به گفته حسین ایبیش، محقق ارشد مقیم در «مؤسسه کشورهای عربی خلیج فارس» در واشنگتن، نافرمانی زنان حلقه امیر باعث ایجاد یک سوال «از نظر سیاسی خطرناک» در میان افراد می‌شود: چطور می‌توانید به ما امر و نهی کنید وقتی عرضه کنترل خانواده‌تان را ندارید؟ منطق قدرت مطلق ایجاب می‌کند که چنین شورش‌هایی به سرعت و علناً سرکوب شوند. ایبیش گفت: «این مردسالاری اجرایی‌ست: می‌خواهی ببینی چطور خانواده‌ام را کنترل می‌کنم؟ بفرما.»

***

لطیفه دهه اول زندگی خود را سپری کرد بی‌آنکه بداند خواهری دارد. مادر او، حوریه لامارا، یک زن زیبای الجزایری بود که با شیخ محمد ازدواج کرد و از او چهار فرزند به دنیا آورد. اما لطیفه با خانواده‌اش بزرگ نشد. او و برادر کوچک‌ترش را در کودکی از خانواده جدا کردند و به عنوان هدیه به خواهر بی‌فرزند پدرشان دادند.

لطیفه به یاد می‌آورد که زندگی در قصر عمه‌اش به طرز وحشتناکی خفقان‌آور بود. او را با ده‌ها کودک دیگر نگهداری می‌کردند و دایه‌های قدرتمندی که آن‌ها را وادار به حفظ قرآن می‌کردند و به سختی اجازه می‌دادند از اتاق‌شان خارج شوند، مراقب آن‌ها بودند. عمه‌اش به ندرت به دیدنش می‌رفت و وقتی هم می‌رفت با سنگدلی با او برخورد می‌کرد. لطیفه به یاد می‌آورد که یک‌بار عمه به مهدکودک هجوم آورد و بچه ها را به حدی کتک زد که بدن‌شان پر از زخم و کبودی شد. (مقام‌های دبی از اظهار نظر در مورد این واقعه خودداری کردند.)

لطیفه [در یکی از نامه‌هایش] نوشته: «یادم می‌آید که زمان بچگی همیشه پشت پنجره بودم و مردمی را که بیرون بودند تماشا می‌کردم».

او به خاطر می‌آورد که هر از گاهی، عکاس‌ها ظاهر می‌شدند و او را «مثل یک عروسک، با جواهرات و آرایش» لباس می‌پوشاندند. به او چند توله سگ می‌دادند تا با آن‌ها بازی کند و از او عکس می‌گرفتند. بعداً فهمید که این عکس‌ها برای مادرش فرستاده شده‌اند. وقتی عکسبرداری تمام می‌شد وسایلش را از او می‌گرفتند و او را به اتاقش برمی‌گرداندند. یکشب، او خواب دید که بادبادکی را هوا کرد که آنقدر بزرگ بود که او را به آسمان برد.

سالی یک بار لطیفه را به دیدار حوریه و دیگر دخترانش، شمسه و میثاء می بردند که به او گفته بودند عمه و دخترعمه‌هایش هستند. شمسه که چهار سال بزرگ‌تر بود تأثیر خاصی روی او گذاشت. لطیفه نوشته: او «پر از زندگی و ماجراجویی» بود، «سرش درد می‌کرد برای هیجان ولی در عین‌حال آدم خیلی دلسوزی بود.» وقتی لطیفه ۱۰ ساله بود، حقیقت را فهمید. شمسه وارد کاخ عمه‌اش شد و خواست که خواهر و برادر کوچک‌ترش را به خانه بفرستند. لطیفه نوشته: شمسه تنها کسی بود که برای ما جنگید و ما را خواست. «من او را به چشم مادر و بهترین دوستم می‌دیدم.»

خواهر و برادر را نزد مادرشان برگرداندند و شیخ محمد هر از گاهی به دیدن‌شان می‌رفت. یکی از کارکنان او را «پدری دلسوز» توصیف کرده که دخترانش را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد. ولی اگر قدرت و اختیارش را به چالش می‌کشیدند خشمگین می‌شد. لطیفه به دوستانش گفت که یک بار دیده است که به خاطر این‌که شمسه حرفش را قطع کرده چندین بار با مشت به سر او کوبیده (وکلای شیخ محمد خشونت او با دخترانش را رد می‌کنند.)

وقتی شمسه به بلوغ رسید، شروع کرد به سرپیچی از محدودیت‌های زنانه در خانواده سلطنتی. او می‌خواست رانندگی کند و سفر کند و درس بخواند و از پوشاندن بدنش با عبای سنتی متنفر بود. لطیفه نوشته: «شمسه سرکش بود و من هم همینطور. اما شمسه زودتر جوش می‌آورد.» شمسه و پدرش بر سر امتناع او از رفتن به دانشگاه با هم درگیر شدند. شمسه در نامه‌ای به پسر عمویش نوشته: «حتی از من نپرسید که به چه چیزی علاقه دارم.» حتی به خودکشی هم فکر کرده بود، اما حالا عزمش جزم شده بود. او نوشته: «می‌خواهم فقط روی پای خودم بایستم. تنها چیزی که مرا می‌ترساند این است که خودم را تصور کنم که پیرم و پشیمان از این‌که وقتی ۱۸ سالم بود هیچ تلاشی نکردم.»

اوایل سال ۲۰۰۰ بود، درست بعد از نوشتن این نامه که شمسه به اتاق خواب لطیفه رفت و به او گفت که می‌خواهد برود و از او پرسید: «با من می‌آیی؟»

این برای لطیفه ۱۴ ساله که شمسه تکیه‌گاهش بود، ضربه سختی به حساب می‌آمد. سکوت بین‌شان حاکم شد. شمسه گفت:‌ «ولش کن» و رفت.

لطیفه نوشته: «آن لحظه در حافظه من حک شد. چون اگر می‌گفتم بله، شاید نتیجه چیز دیگری می‌شد.»

***

ملک لانگ‌کراس عمارت وسیعی‌ست که در حومه شهر سارِی واقع شده است. وقتی که شیخ محمد ملک را خرید، صاحب منظره‌ای شد که زمان بچگی او را مجذوب خود کرده بود. نخست‌وزیر امارات در «داستان من» به خاطره رانندگی با پدرش در انگلیس اشاره کرده و نوشته: «هیچ چیزی نتوانسته بود مرا برای دیدن زیبایی این سرزمین آماده کند. آن‌جا تپه‌های سبزی بودند که مانند امواج دریا روی هم می‌غلتیدند.»

در طول تابستان، وقتی که هوای دبی به شدت داغ می‌شد، شیخ محمد همسران و فرزندان مورد علاقه‌اش را با خود به انگلستان می‌برد. سال ۲۰۰۰، علی‌رغم سرکشی شمسه، به او هم اجازه داده شد به جشن لانگ‌کراس برود. به لطیفه گفته بود که انگلیس را دوست دارد و جای مورد علاقه‌اش است. گلویش هم پیش یکی از نگهبانان بریتانیایی پدرش گیر کرده بود: یک پلیس سابق و افسر ارتش به نام گرانت آزبورن که چهل سال و اندی سن داشت. به گفته یکی از دوستان شمسه که در آن تابستان هم‌صحبتش شده بود، شمسه سعی کرد به آزبورن نزدیک شود، اما آزبورن دست رد به سینه شمسه زد.

لانگ‌کراس تحت تمهیدات امنیتی شدیدی بود: ملک توسط دوربین‌های مدار بسته نظارت می‌شد و نگهبانان مدام گشت می‌زدند. اما در شبی از ماه ژوئن، وقتی سکوت بر خانه حاکم شده بود، شمسه در تاریکی بیرون رفت و سوار یک رنج‌روور سیاه شد که گوشه‌ای پارک شده بود. با این‌که هیچ‌وقت اجازه رانندگی به او داده نشده بود، موفق شد موتور را روشن کند و به راه بزند. وقتی به دیوار بیرونی رسید، ماشین را گوشه‌ای رها کرد و با پای پیاده از دروازه رد شد.

صبح روز بعد که ماشین رهاشده پیدا شد، شیخ محمد از پایگاه سوارکاری‌اش در نیومارکت سوار هلیکوپتر شد تا شکار را هدایت کند. کارکنان سوار ماشین‌ها و اسب‌ها شدند، اما تنها چیزی که پیدا کردند تلفن همراه شمسه بود که بیرون دروازه رها شده بود. هیچ کس در لانگ کراس نتوانست هیچ سرنخی از محل اختفای او ارائه دهد - اما لطیفه در دبی از خواهرش خبردار شد: او یک تلفن جدید دست و پا کرده بود و در یک هاستل در جنوب شرقی لندن به‌سر می‌برد تا به حرکت بعدی خود فکر کند.

در ۲۱ ژوئن، شمسه وارد دفتری ساده در خیابانی در وست‌اند لندن شد. مردی با چشمان آبی کم‌رنگ و چانه‌ کوچک از او استقبال کرد: وکیلی به نام پل سایمون که او را از طریق روزنامه‌های زرد پیدا کرده بود. او به وکیل گفت که از خانواده سلطنتی دبی فرار کرده و می‌خواهد درخواست پناهندگی کند. سایمون در وضعیت سختی قرار گرفته بود - شرکت او معمولاً با پرونده‌های مهاجرتی معمول، رسیدگی به ویزای کار و درخواست‌های شهروندی سروکار داشت - اما او به اندازه کافی تجربه داشت که به شمسه بگوید که با توجه به «روابط دوستانه» بین بریتانیا و امارات متحده عربی، برنامه‌اش تقریباً به طور قطع شکست خواهد خورد.

شمسه در هفته‌های بعد دو بار دیگر با سایمون ملاقات کرد. او حالا با یک دوست استرالیایی در Elephant and Castle، محله‌ای در جنوب لندن با بلوک‌های مسکونی و خیابان‌های پر از زباله، اقامت داشت. او به وکیل گفت که می‌ترسد پدرش او را پیدا کند و مجبورش کند به دبی بازگردد - اما سایمون گفت که کمک به او دشوار خواهد بود مگر این‌که پاسپورتش را که تحت کنترل خانواده‌اش بود به‌دست بیاورد.

گزینه‌های شمسه رو به اتمام بود. به لطیفه گفت که پدرشان با یکی از دوستانش در امارات ملاقات کرده و پیشنهاد کرده که در ازای کمک برای ردیابی شمسه به او یک ساعت رولکس بدهد. شمسه معتقد بود تلفن دوستش هک شده، اما به هر حال به تماس‌گرفتن ادامه می‌دهد. لطیفه وحشت کرد. اما شمسه برای او این استدلال را آورد که [به‌جز لطیفه] «کسی را ندارد که با او صحبت کند».

اواخر همان تابستان، شمسه خودش را به آزبورن، افسر امنیتی رساند و از او کمک خواست. این بار، او به گرمی پاسخ داد و قرار گذاشت که او را به کمبریج ببرد؛ جایی که اتاقی را برای دو شب در دانشگاه آرمز، قدیمی‌ترین و باشکوه‌ترین هتل شهر رزرو کرده بود (آزبورن گفت که در این روایت «اطلاعات نادرست و نادرست» مخلوط شده اما از اشاره به جزئیات خودداری کرد.)

در ۱۹ آگوست دوربین مداربسته تصویر شمسه و آزبورن را در حال خروج از هتل و سوار ماشین شدن ضبط کرد. او مست بود و آزبورن پشت فرمان نشست. شمسه را به سمت پل نزدیکی برد و ناگهان کنار زد و پیاده شد. تله بود. چهار مرد اماراتی داخل خودرو ریختند و به سرعت شمسه را از آن‌جا دور کردند. شمسه را به ملک پدرش در نیومارک بردند. یک شبِ خراب را در عمارت دالهام هال گذراند و با اولین اشعه‌های نور صبح به دبی فرستادنش.

***

روز اول سپتامبر، یک زن اهل سارِی به نام جین ماری آلن از تعطیلات که به خانه برگشت روی دستگاه پیام‌گیر تلفنش پیام عجیبی را شنید از شخصی که نامش شبیه به «شانسا» بود. تماس‌گیرنده گفت که او «خلاف میلش به دبی بازگردانده شده است» و می‌خواهد که وکیلش، پل سایمون، از این قضیه خبردار شود. آلن زن را نمی‌شناخت - احتمالاً شماره‌ را اشتباه گرفته بود، اما او به وضوح در خطر بود. آلن با پلیس تماس گرفت.

ماموران پلیس سارِی با سایمون صحبت کردند و از ملاقات‌های او با شمسه مطلع شدند. وقتی شنیدند او یکی از اعضای خانواده سلطنتی دبی است، موضوع را به شعبه ویژه محلی، یک واحد پلیس که مسائل امنیت ملی را پیگیری می‌کند، ارجاع دادند. مأموران با نمایندگان خانواده تماس گرفتند، که طبق گزارش پلیس، اصرار داشتند که «از نام ذکر شده یا هر حادثه ای از این دست اطلاعی ندارند». خواه ماموران این دروغ را باور کرده باشند یا نه، آن‌ها - با مشورت سایمون - استدلال کردند که شمسه به تلفن دسترسی دارد و در صورت نیاز می‌تواند خودش با پلیس تماس بگیرد. موضوع بدون ثبت جرم بسته شد (سایمون با استناد به محرمانه‌بودن مشتری از اظهار نظر برای این مقاله خودداری کرد.)

شش ماه پس از این‌که شمسه ربوده شد، سایمون ایمیلی دریافت کرد که حاوی پیامی از او بود: «من مدام تحت نظرم، بنابراین مستقیماً به سر اصل مطلب می‌روم؛ من‌ را گیر انداختند. پل، من این آدم‌ها را می‌شناسم، همه‌شان پول دارند، قدرت دارند، فکر می‌کنند که می‌توانند هر کاری انجام دهند.» شمسه در محوطه کاخ در دبی نگهداری می‌شد، جایی که به گفته خودش نگهبان‌های پدرش «سعی می‌کردند او را به وحشت بیندازند و بشکنند». با این‌حال با متقاعدکردن یکی از خدمتکارها به این‌که کاغذی را که به او می‌دهد در موهایش پنهان کند و به لطیفه یا کسان دیگری تحویل دهد، راهی برای ارتباط‌گیری پیدا کرده بود. شمسه به سایمون دستور داد که «فوراً» مقام‌های بریتانیا را درگیر کند.

سایمون نزد پلیس بازگشت و پیام شمسه را ابلاغ کرد: «او خلاف میلش از کشور خارج شده است، خلاف قوانین بریتانیا در مورد آدم ربایی.» (وکلای پدر شمسه این موضوع را تکذیب می کنند.) وقتی ماموران پلیس اظهارات سایمون را ثبت کردند او همه چیزهایی را که می‌دانست به آنها گفت - اما این را هم اضافه کرد که «عدم صلاحیت و تخصص» او در خارج از حوزه قانون مهاجرت به این معنی است که دیگر نمی‌تواند از طرف شمسه اقدام کند. گزارش او به کندی در سیستم پیش می‌رفت. قبل از اینکه به میز بازرس ارشد کمبریج شایر برسد - که دفترش به طور اتفاقی جلوی آرمز هتل دانشگاه، قرار داشت آخرین جایی که شمسه دیده شده بود - به‌صورت قطره‌چکانی از پلیس سارِی و سپس لابه‌لای رده‌های مخفی شعبه ویژه عبور کرد.

***

صبح یکی از روزهای فوریه ۲۰۰۱، کارآگاه دیوید بِک، بازرس ارشد فنجان قهوه در دست، داشت گزارش ماهانه آمار جرم و جنایت را می‌خواند که یک افسر از شعبه ویژه پرونده‌ای را به دستش داد. هر سطری که می‌خواند حیرتش بیشتر می‌شد. یک افسر پایین‌رتبه که به هتل اعزام شده بود، برایش کپی فیلم دوربین مداربسته‌ای را آورد که در آن شمسه و آزبورن با هم از هتل خارج می‌شدند.

بِک دو دختر تقریباً ‌هم‌سن شمسه داشت و به من گفت که می‌دانست اواخر نوجوانی می‌تواند «دوران سختی» برای خانواده‌ها باشد. همین‌طور که به تصاویر دوربین مدار بسته خیره شده بود، با تعجب گفت: «فقط می‌خواهی برای پدرت دردسر درست کنی؟ یا جدی می‌خواهی فرار کنی؟»

بِک با سایمون تماس گرفت و سایمون به او گفت که شمسه به تلفن دسترسی دارد. لطیفه که توانسته بود گهگاهی برای خواهرش لباس و لوازم دیگری بفرستد، برایش قاچاقی یک دستگاه تلفن هم فرستاده بود. او در یک گزارش برای پلیس خاطرنشان کرده که وقتی شماره را گرفته، شمسه به نقش آزبورن در دستگیری او اشاره و نام سه نفر از مردهایی را که در به گفته او روی پل کمین کرده بودند ذکر کرده که به گفته او روی پل به او کمین کرده بودند. از جمله رئیس «بال هوایی دبی» (Dubai Air Wing) که برای شیخ محمد هلیکوپتر و خلبان تهیه می‌کرد. طبق گزارش شمسه، مردها او را به دالهام هال بردند و به زور به او آرام‌بخش زدند. روز بعد، او را با هلیکوپتر به فرانسه بردند و در آنجا با یکی دیگر از کارمندان قدیمی پدرش - مردی بریتانیایی به نام دیوید والش - ملاقات کردند و با جت شخصی به دبی رفتند (والش از اظهار نظر خودداری کرد.)

بررسی‌های بیشتر بخش اعظم روایت شمسه را تایید کرد. یک افسر گمرک توضیح داد که در حوالی نیمه شب در تاریخ ربوده شدن شمسه، از یک خلبان هلیکوپتر شیخ محمد تماسی دریافت کرده است. او در این تماس اعلام کرده که صبح روز بعد از دالهام هال به فرانسه پرواز می‌کند. به گفته یک خلبان دیگر، او به صورت محرمانه تأکید کرده که این سفر باید با احتیاط انجام شود، زیرا خانواده «نمی‌خواستند کسی در بریتانیا درگیر شود.»

وقتی کارآگاه بِک برای مصاحبه با کارکنان شیخ محمد به دالهام هال رفت، وکیلی از او استقبال کرد که مؤدبانه به او گفت هیچ کس حاضر نیست با او صحبت کند. بِک گفت: «این اولین سرنخی بود که داشتم مبنی بر این‌که اوضاع احتمالاً آن‌طوری‌که می‌خواهم پیش نمی‌رود.» بِک تا آن زمان مظنون چهارم به دست‌داشتن در ربودن شمسه را شناسایی کرده بود: محمد الشیبانی، مردی شیک پوش و فرهیخته که به عنوان رئیس دفتر خصوصی خاندان سلطنتی دبی در بریتانیا خدمت می‌کرد. کمی بعد الشیبانی با او تماس گرفت و صمیمانه به او گفت که حاضر به همکاری‌ست. وقتی بِک گفت که طبق تحقیقاتش او یکی از مظنونان است، سریع تلفن را قطع کرد (الشیبانی دست داشتن در این آدم ربایی و این‌که به او گفته شده که مظنون است را رد می کند.)

در پشت صحنه، دفتر شیخ در حال لابی کردن با دولت بریتانیا بر سر این تحقیقات بود. بِک این‌را از یکی از مقام‌های دفتر امور خارجه و مشترک المنافع به نام دانکن نورمن شنید که از او درخواست گزارش کرد. کارآگاه محتاط بود - او همیشه از «دنیای دست‌دادن‌های مخفیانه» بدش می‌آمد - و فقط خطوط کلی پرونده را بیان کرد. نورمن اطلاعات بیشتری می‌خواست. بک در یادداشت‌های خود نوشته: «او آن‌زمان به من گفت که از وزیر خارجه خواسته شده است که در جریان هرگونه تحولات قرار گیرد.»

نورمن که بعدها دیپلمات ارشد شد، به من گفت که پرونده شمسه را به خاطر نمی‌آورد. سِر ویلیام پتی، که در آن‌زمان رئیس بخش خاورمیانه در وزارت خارجه بود، نیز گفت که از شمسه چیزی به خاطرش نمی‌آید – اما اذعان کرد که دولت از هر چیزی که علیه خانواده حاکم دبی باشد، چشم پوشی می‌کند. او گفت: «امارات متحده عربی شرکای تجاری اصلی و متحد استراتژیک [ما] هستند. محمد بن راشد رفیق ‌مسابقه‌‌های ملکه فقید ماست. آن‌ها در اینجا منافعی دارند، ما می‌خواهیم سرمایه‌گذاری را در این‌جا تشویق کنیم و ترجیح می‌دهیم که مسائل مربوط به خانواده-ناموس آن‌ها این‌جا مطرح نشود.»

در پایان آن‌ سال، اخبار مربوط به تحقیقات بِک به گاردین درز کرد. این روزنامه گزارش داد که شمسه از طریق تلفن گزارش ربوده‌شدنش را به بازرس‌ها داده. بلافاصله پس از این گزارش، شمسه ارتباط خود را با جهان خارج از دست داد و تحت دوز سنگینی از آرامش‌بخش‌ قرار گرفت. لطیفه بعداً نوشت: «روز بسیار سختی برای من بود.»

بِک یادداشت‌هایش را زیر و رو کرد و متوجه شد که در قدم بعدی چه کاری باید انجام دهد. در یکی از یادداشت‌ها به اتفاق دیگری اشاره کرده بود که در سال ناپدید شدن شمسه توجه دولت بریتانیا را به خود جلب کرد. در آوریل آن سال، یک مورد دیگر «ترس از آدم ربایی» در مورد خاندان سلطنتی امارات در بریتانیا وجود داشت.

***

شیخه بشری بنت محمد آل مکتوم اولین بار در بهار سال ۲۰۰۰ به لندن آمد. یک زن ۲۷ ساله مراکشی با موهای قهوه‌ای که تا کمرش می‌رسید، در نوجوانی با شیخ مکتوم بن‌راشد آل مکتوم، برادر محمد - که سه دهه از او بزرگ‌تر بود - ازدواج کرده بود. هر چه بالغ‌تر شد، سرخوردگی ناشی از محدودیت‌های زندگی در دبی بیشتر گریبانش را گرفت.

بشری و سه پسر خردسالش در یک عمارت گچی سفید در میدان لوندز بلگراویا (Belgravia’s Lowndes Square) ساکن شدند و او با مجله hello مصاحبه کرد. این مجله به نقل از او درباره رسالتش نوشت: «من از زنان کشورم می‌خواهم که شجاعت نشان‌دادن این‌که چه کارهایی می‌توانند انجام دهند را داشته باشند.» این مصاحبه در هفت صفحه منتشر شد، با عکسی از بشری که با شلوار جین سفید تنگ و چکمه‌های چرمی به یک صندلی تودوزی‌شده طلایی تکیه داده بود.

بشری نقاش بود و مردی به نام نیک هیور را استخدام کرد تا نمایشگاه بزرگی از آثارش برگزار کند و بعد از آن یک حراج برای جمع‌آوری پول برای پزشکان بدون مرز. او به هیور گفت که امیدوار است که شهرت فزاینده او در غرب بتواند شوهرش را در برابر تخطی‌های برادر کوچک‌تر قدرتمندش شیخ محمد - یا به قول خودش «ریشو» - تقویت کند. او مدام با اعتراض می‌گفت که «او شوهرم را به سایه هل داده.»

بشری تصور می کرد که اماراتی‌های ثروتمندی که سخاوتمندانه برای نقاشی‌های او هزینه می‌کنند به این نمایشگاه هجوم خواهند آورد. اثر مرکزی منظره‌ای ساخته‌شده از جواهر بود که او آن‌ را «لا ناتور» (طبیعت به زبان فرانسوی) نامیده بود: نهری از توپاز و زمرد کبود و لعل‌های سبز که از کوه جاری شده بود، زیر ستاره‌هایی از الماس. اما «لا ناتور» فقط ۹ هزار پوند برگرداند - رقمی که ظاهراً بشری به دوست پسر آرایشگرش داده بود تا مناقصه را بالا ببرد -. هیچ یک از مدعوین اماراتی در این حراج حاضر نشدند. هیور به خاطر می‌آورد که این از اولین نشانه‌های به ‌دردسر افتادن بشری بود.

پس از حراج، رفتار او بیش از پیش بی‌قید و بند به‌نظر می‌رسید. یک‌بار، او هیور را به عمارت خود در خیابان فوش در پاریس دعوت کرد و در حالی که لباس‌ نقره‌ای تنگی پوشیده بود درخواست کرد او را با سه پسر جوانش به کاباره لیدو ببرد. او با وحشت به این صحنه نگاه می‌کرد که میزشان توسط رقصنده‌های بورلسکی که بیضه‌بندهای پوشیده از بدلیجات و منگوله‌های نوک‌سینه داشتند احاطه شده بود، در حالی که محافظان اماراتی بشری نگاه‌شان را به سمت دیگری برگردانده بودند. هیور گفت: «این ناجورترین چیز ممکن بود.»

به نظر می رسید که بشری رفتارش را طوری تنظیم می‌کند که توجه جلب کند. وقتی هیور خصوصی با او ملاقات می‌کرد، به‌نظرش خیلی «متین و ساکت و برازنده» می‌آمد، با یک مهربانی بی‌تکلف نسبت به پسرانش. اما در ملاء عام «از خودش نمایش عجیبی بر جا گذاشت».

یکی از روزهای آوریل، هیور تماسی از برادر کوچکتر بشری، که برای دیدنش به لندن آمده بود دریافت کرد که با صدایی وحشت‌زده می‌گفت: «بشری را دزدیدند!» بشری آن‌زمان به فرودگاه فارنبرو رفته بود و سوار جت شخصی شیخ مکتوم شده بود که نگهبانان اماراتی برای بردن پسرانش آورده بودند. هیور گفت که در پس‌زمینه تماس تلفنی صدای درگیری پرستار بچه‌ها (دایه) با مردها را شنیده است.

این حادثه به یک مناقشه در فرودگاه منجر شد. دایه با پلیس تماس گرفت تا ربوده‌شدن پسرها را گزارش کند. اسکاتلندیارد آن‌ها را تا باند ردیابی کرد و هواپیما را نگه داشت. پاتریک نیکسون، که در آن زمان سفیر بریتانیا در امارات متحده عربی بود، به من گفت که یک دیپلمات اماراتی تماس گرفته است و از او خواسته است که «با پلیس در تماس باشد و به آن‌ها بگوید که این موضوع را از دستور کار خارج کنند.» نیکسون نپذیرفت و به دیپلمات پیشنهاد کرد که شکایت خود را با وزارت خارجه مطرح کند. بلافاصله پس از آن، به هواپیما اجازه خروج داده شد. به گفته یکی از کارمندان سابق دولت، مقام‌های وزارت خارجه هر حادثه‌ای از این دست را «یک مورد دیگر از اختلافات خانوادگی که اماراتی‌ها در آن بی‌مسئولیت و بی‌اخلاق رفتار می‌کنند» می‌دانند. او افزود که ربوده‌شدن بشری «یک حیرت ۴۸ ساعته» تلقی می‌شد - یک آزار کوتاه‌مدت. پس از برخاستن هواپیما، «راه‌های ارتباطی روی زن بسته شده»، بنابراین «فشار زیادی برای انجام کار خاصی وجود نخواهد داشت».

وقتی روز بعد دیلی تلگراف درباره این مناقشه گزارشی را منتشر کرد، اسکاتلندیارد این گزارش را تحت ‌عنوان «یک موضوع نسبتاً بزرگ خانوادگی» رد کرد. یک سخنگو در آن زمان گفت که افسران پلیس «به سرعت متوجه شدند که بچه‌ها در امان هستند» و کل این ماجرا فقط یک «سوء تفاهم بین اعضای خانواده» بود. با این حال، بعداً، نیکسون از منابعی در امارات شنید که بشری «در یک ویلا در دبی حبس شده است». شخصی که با خانواده سلطنتی ارتباط داشت این موضوع را برای من تأیید کرد: «آن‌ها در خانه حبسش کردند و مدام به او آرامش‌بخش تزریق می‌کردند تا بگویند مشاعرش را از دست داده».

سال ۲۰۰۷، یک سال پس از مرگ همسرش [شیخ مکتوم] و به قدرت رسیدن شیخ محمد به عنوان حاکم، شایعاتی در محافل کاخ منتشر شد مبنی بر اینکه بشری درگذشته است. او ۳۴ سال داشت. برخی می‌گفتند که او در خواب مرده است. اما در ویدئویی که لطیفه قبل از فرار ضبط کرد، پدرش را به قتل بشری متهم کرد و گفت: «رفتار بشری زیادی از حد گذشته بود. پدرم از سوی بشری احساس خطر کرد، به همین خاطر او را کشت.» لطیفه این ادعا را در چندین نامه به دوستانش تکرار کرده است. در یکی از نامه‌ها نوشته که نگهبانان گماشته پدرش بشری را به قصد کشت کتک زده‌اند.

وکلای شیخ محمد این موضوع را رد می‌کنند، اما پشت گزارش لطیفه اظهارات دو منبع نزدیک به خانواده سلطنتی وجود دارد که آن‌را تأیید می‌کنند. یکی از آن‌ها گفت: «به او رحم نکردند. کشتنش چون برای آن‌ها مشکل درست کرده بود. او زن قوی‌ای بود که از حقش دفاع می‌کرد.» یکی از کارکنان شخصی سابق شیخ محمد به من گفت: «او کشته شد. یک دقیقه اینجا بود، دقیقه بعد رفت.»

سال‌ها بعد، هیور پیامکی از یک شماره ناآشنا در دبی دریافت کرد. یکی از پسران بشری داشت ازدواج می‌کرد و هدیه عروسی‌ای که برای او بیشترین ارزش را داشت نقاشی مادرش بود. هیور به این پیامک جواب داد تا بپرسد آیا مشتری سابقش زنده است یا نه. در پاسخ نوشته شده بود: «ماما بشری در سال ۲۰۰۷ درگذشت. روح زیبایش در آرامش باد»، با یک ایموجی قلب شکسته. هیور «لا ناتور» را نگه داشت و یک تابلو را که هیچ‌کس نخواسته بود بسته‌بندی کرد و برای تنها کسی که آن‌را خواسته بود فرستاد.

***

بهار سال ۲۰۰۲، تقریباً دو سال پس از ربوده شدن شمسه، دیوید بِک سرانجام بیانیه‌ای از الشیبانی، رئیس دفتر خانواده سلطنتی دبی در بریتانیا دریافت کرد. او به زبان انگلیسی ابتدایی تأیید کرد که با ماشین همراه سه مردی که شمسه از از آن‌ها به‌عنوان آدم‌ربایانش نام برده بود به سمت دالهام هال رفته اما این‌که در زمان ربودن شمسه توی ماشین بوده را تکذیب کرد. الشیبانی در بیانیه‌اش نوشت: «در این سفر اتفاق خاصی نیفتاد. یادم هست که چند مکالمه کلی درباره فالکون‌ها (شاهین) داشتیم». او گفت که بلافاصله بعد از رسیدن پیاده‌شده و بیرون رفته تا غذا بگیرد و بعد که برگشته متوجه شده که «یک خانم در ماشین حضور دارد.»

الشیبانی مدعی شد که این زن را نمی شناخته، اما نوشت که او «با اعتماد به نفس، شاد و نسبتاً پر سر و صدا به‌نظر می‌رسید. در واقع این ذهنیت برای من ایجاد شد که مشروب خورده.» و صبح روز بعد هم دیده که او آن‌جا را با هلیکوپتر ترک می‌کند. الشیبانی گفت: «اگر این زن واقعا شمسه بود، این‌طور نبود که او را برخلاف میلش از دالهام هال ببرند.»

بِک به این تصمیم رسید که باید شخصاً با شمسه حرف بزند و برای سفر به دبی درخواست مجوز داد. مقام‌های سرویس دادستانی سلطنتی (C.P.S.) به او گفتند که درخواست او باید از طریق وزارت خارجه ارسال شود. چند هفته بعد، او شنید که اجازه رد شده است.

خبر عصبانی‌کننده‌ای بود، با این‌حال بِک به من گفت که انتظار نصف آن‌ اتفاقات را داشته. او گفت: «از آن‌جایی که شما فردی ثروتمند و قدرتمند هستید، می‌توانید در کشور ما هر قانونی را که بخواهید به‌طور کارآمدی زیر پا بگذارید. بن گان، پاسبان ارشد پلیس کمبریج شایر در آن زمان، به من گفت که بِک «شواهد مشخصی» را جمع‌آوری کرده که نشان می‌دهند شمسه «از کف خیابان ربوده شده است»، اما پرونده متوقف شد. او مشکوک بود که «سیاست مداخله کرده است.»

وزارت خارجه همیشه تاکید کرده است که در اجرای قانون مداخله نمی‌کند. یک سخنگو اما از پاسخ دادن به سوالات مشخص در مورد پرونده شمسه خودداری کرد. مقام‌ها هم از ارائه پرونده‌های مربوط به تحقیقات خودداری کردند و استدلال می‌کنند که انجام این کار «توانایی دولت برای حفاظت و ارتقای منافع بریتانیا را کاهش می‌دهد.»

راج جُوشی، که بخش رسیدگی به تعقیب بین‌المللی سرویس دادستانی سلطنتی (C.P.S.) را در زمان مطرح‌شدن درخواست بِک هدایت می‌کرد، گفت که کار او به طور معمول توسط وزارت خارجه با مانع مواجه می‌شود. او به من گفت: «آنها تقریباً هر ماه خودشان را در کار این‌جا دخالت می‌دهند». گرچه جُوشی در پرونده شمسه دخالتی نداشت، اما مسدود کردن راه تحقیقات بِک را «توهین به عدالت» می‌دانست. او به من گفت: «این واقعاً تلخ است که ما اجازه می‌دهیم منافع اقتصادی و منافع دیگر بر آن‌چه که درست است، غلبه کنند.»

من اکتبر گذشته از طریق زوم (Zoom) با بِک صحبت کردم. او مدت‌ها پیش بازنشسته شده و با همسرش در یک شهر ساحلی در یورکشایر آرام زندگی می‌کند. به من گفت: «قدرت‌هایی که خارج از کنترل من بودند، روی روند جریانی که اتفاق افتاد تأثیر گذاشتند.» با این حال او هیچ‌وقت سعی نکرد با دو مظنونی که شمسه از آن‌ها نام برده بود یعنی گرانت آزبورن و دیوید والش، که هر دو در بریتانیا زندگی می‌کردند، صحبت کند و بدون اعتراض نتیجه را پذیرفت. شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «این‌ها تصمیم‌هایی هستند که از رقم حقوقی که من می‌گیرم فراتر می‌روند. فقط باید با آن کنار بیایید.»

در سال‌های بعد، رابطه بریتانیا با دبی همچنان نزدیک و نزدیک‌تر شد. شیخ محمد صدها میلیون پوند را وارد مسابقات اسب‌دوانی بریتانیا کرد. اغلب در زمین مسابقه آسکوت (Ascot) کنار ملکه دیده می‌شد، با او در جایگاه ویژه (Royal Box) می‌نشست و حتی با کالسکه‌ ملکه به محل مسابقه سفر می‌کرد، آن‌هم در رأس صفوف سلطنتی.

نیکسون، سفیر سابق به من گفت: «اگر بخواهم خیلی ساده بگویم، شیخ محمد بن راشد به دلیل ارتباطات نیومارکت، همه چیز را تحت کنترل داشت. او افزود: «پول است که حرف [اول و آخر را] می‌زند. هر چیزی که بخواهد به‌دست می‌آورد».

***

سال ۲۰۰۱ یکی از شنبه‌های ماه ژوئن کارآگاه کالین ساتون، بازرس ارشد در خانه‌اش در سارِی بود که از بخش اعزام‌ با او تماس گرفتند. در املاک لانگ‌کراس شیخ محمد یک جرم سنگین اتفاق افتاده بود: یک زن کارگر جنسی ۲۰ ساله گزارش داده بود که راننده‌ای در لندن او را سوار کرده و به ملک لانگ‌کراس برده و ادعا کرده بود که آن‌جا در اسارت بوده و یکی از اعضای خانواده سلطنتی دبی بارها به او تجاوز جنسی کرده است.

ساتون تحقیقاتش را به جریان انداخت، اما تماس دومی از یکی از همکارانش در شعبه ویژه دریافت کرد. ساتون گفت که همکارش به او گفته که موضوع به‌شکل «دولت به دولت» حل شده است: «ما این زن را داشتیم که بالاخره بعد از این‌که روزهای متوالی در آن خانه تحت همه نوع آزار و سوءاستفاده قرار گرفته بود، آزاد شده بود و بعد فقط به نوعی به ما گفتند "نگران نباشید، به اندازه وقتش به او پول پرداخت شده و ورزش محبوب اعلیحضرت در این کشور ادامه خواهد داشت"».

پلیس سارِی می‌گوید مامورانش برای تحقیق به لانگ‌کراس اعزام شدند و با کمک شعبه ویژه اجازه ورود به ملک به آن‌ها داده شد، اما نتوانستند هویت متجاوز مورد ادعا را تأیید کنند و هیچ اتهامی مطرح نشد. یکی از سخنگویان گفت که تحقیقات کامل و بدون هیچ مدرکی دال بر مداخله دولت انجام شده است. اما چندین مقام ارشد سابق وزارت خارجه به من گفتند که شکایات جنایی در مورد خانواده سلطنتی خلیج فارس در بریتانیا اغلب خارج از انظار عمومی مدیریت می‌شد.

سه راننده که سال‌ها برای خانواده سلطنتی دبی کار می‌کردند، به من گفتند که زمانی که شیخ محمد و همراهانش در آن‌جا بودند، مرتباً آن‌ها را برای آوردن کارگران جنسی از سراسر لندن به دالهام هال، به لندن می‌فرستادند. آنها گفتند که زن‌ها را به صورت گروهی از هتل برج کارلتون لندن که متعلق به حاکم دبی است سوار می‌کردند. بعضی از آن‌ها تن‌فروش‌های با تجربه‌ای بودند که این حرفه‌شان بود اما بقیه دخترهای نوجوان یا حداکثر بیست و چندساله بودند که مامورها آن‌ها را از کلوپ‌های شبانه «استخدام» می‌کردند یا دخترهایی که می‌خواستند هزینه تحصیل‌شان را در بیاورند. به آن‌ها گفته نشده بود که کجا می‌روند و قبل از اینکه به داخل عمارت برده شوند تلفن‌شان را گرفته بودند. راننده‌ها نمی‌توانستند دقیقاً بگویند آنجا چه اتفاقی افتاده، یا چه کسی در آن دخیل بوده، اما وقتی کار تمام شده بود، از آن‌ها خواسته شده بود تا زن‌ها را از آن‌جا ببرند.

یکی از راننده‌ها عاقله مردی‌ست در اواسط ۷۰ سالگی، به نام جورو سینوباد که از صربستان به انگلیس نقل مکان کرده و به مدت ۱۷ سال، تا پایان سال ۲۰۲۰ در نیومارکت به عنوان راننده مشغول به کار بوده. او به من گفت که بعضی از زنان جوان‌تری که با خودش به نیومارکت می‌برد وقتی متوجه می‌شدند که چه چیزی در انتظارشان است مضطرب و پریشان می‌شدند. او به خاطر می‌آورد که یکی از آن‌ها با لباس نصفه و نیمه دوان دوان وارد محوطه دالهام هال شد و یکی از کارکنان شیخ محمد که پشت سرش می‌دوید او را تا داخل بوته‌ها تعقیب کرد و با چوب کتک زد. سینوباد به من گفت: «کاملاً در شوک بود. آثار کتک روی پشتش مانده بود. وقتی به لندن برمی‌گشتیم همه مسیر را گریه کرد.»

سینوباد گفت یک دفعه دیگر که گروهی از زن‌ها را صبح زود به برج کارلتون بازگرداند همه پیاده شدند به جز یک نفر؛ «یک دختر جوان و ملیح انگلیسی». وقتی رفت تا او را چک کند، او هم گریه می‌کرد و روی صندلی‌اش خون بود. سینوباد گفت: «می‌لرزید، مثل کسی که گریه می‌کند ولی صدا ندارد»، «مثل سگ‌ها که می‌لرزند.»

ترِوُور هولتبی، راننده دوم به من گفت: «بعضی از زن‌ها کاری را که باید انجام می‌دادند دوست نداشتند.» اما یک راننده دیگر، گادوین نمرود، گفت که زن‌ها راضی به نظر می رسیدند و به آن‌ها پول خوبی پرداخت می‌شد. او گفت: «پاکت‌ها[ی پول] کلفت بودند. از روی صندلی عقب می‌توانستی صدای ورق‌زدن پنجاهی‌ها را بشنوی». یک راننده دیگر در برج کارلتون هم به من گفت: «من ناراحت می‌شدم، ولی هیچ‌کس آن‌ها را با دستبند مجبور به رفتن به اتاق نمی‌کرد.»

این الگوی رفتاری به بریتانیا محدود نمی‌شود. یک محافظ سابق که با شیخ محمد سفر کرده بود، گفت که تقریباً هر شب، هر جا که می‌ماند، گروه‌هایی از زنان را به سوئیت هتلی می‌آوردند که حاکم با همراهانش در آنجا خودشان را حبس می‌کردند. در دبی، یک منبع نزدیک به خانواده سلطنتی به یاد می‌آورد که شیخ محمد را در اتاق شخصی خود در کاخ زعبیل، در حالی که با ۲۰ زن جوان دراز کشیده بوده، دیده (چند نفر از کارمندان سابق که با آنها صحبت کردم، شغل جدیدشان را از دست دادند، تحت شرایطی که به‌نظرشان ناعادلانه بود. سینوباد به خاطر «اخراج نادرست» به دادگاه شکایت کرد. وکلای شیخ محمد سوءاستفاده از کارگران جنسی را رد می‌کنند.)

با این حال برخی، تمایلات شیخ محمد را در مقایسه با برادر بزرگ‌ترش معتدل می‌دانستند. به گفته چند تن از رانندگان، زمانی که شیخ مکتوم با جت شخصی‌اش به بریتانیا سفر کرد، با خودش دختران زیر سن قانونی آورده بود. آن‌ها به خانه‌هایی در اطراف نایتزبریج سپرده می‌شدند و به آن‌ها پول برای خرج‌کردن داده می‌شد. سینوباد و هولتبی هر دو به من گفتند که دخترهایی را از این اقامتگاه‌ها به اقامتگاه شیخ مکتوم برده‌اند. آنها گفتند که بعضی از این دخترها با خودشان عروسک و خرس‌های عروسکی داشتند. هولتبی به یاد می‌آورد که دخترهایی را سوار کرده که فقط لباس خواب به تن داشتند.

هر دو مرد گفتند که این شغل حال‌شان را به‌هم می‌زد، اما استطاعت ترک آن را هم نداشتند. وقتی به مدیرها شکایت کردند، از جمع کارکنان شخصی شیخ مکتوم کنار گذاشته شدند اما همچنان دختران جوان را دیدند که می‌آمدند و می‌رفتند. نمرود گفت:‌ «همه راننده‌ها می‌دانستند که او این دخترها را دارد و همه‌شان نابالغ بودند.»

من نمرود و سینوباد را در یک بعد از ظهر سرد ژانویه در یک میخانه در نایتزبریج ملاقات کردم. نمرود، مردی زیرنقش و عینكی بود و به خاطر هوا كلاهی پشمی بر سر داشت. سینوباد هم ژاکت کشباف آبی به تن داشت. دو راننده براندی می‌نوشیدند و خاطراتی از شیخ محمد تعریف می کردند که به گفته خودشان با آن‌ها مهربانانه رفتار می‌کرد و گاهی اوقات از آن‌ها دعوت می کرد که وقتی غذاخوردنش تمام شد بیایند و سر میز او غذا بخورند. نمرود گفت: «شیخ مو (Mo) مرد خوبی‌ست. به تو سلام می‌کرد. همین‌طوری از کنارت رد نمی‌شد.»

سینوباد اول تأیید کرد ولی وقتی نمرود هی بیشتر از خیرات کارفرمای سابق‌شان گفت، کمی مضطرب شد. سینوباد گفت: «همه اینها برای پوشاندن قسمت متعفن شخصیت‌ است. آن‌ها خوب نیستند، به خصوص با زن‌ها و دخترهای جوان.» برای لحظاتی در خودش فرو رفت و بعد گفت: «دیدن این‌که آن‌ها (زن‌ها و دخترها) روی صندلی عقب نشسته‌اند و گریه می‌کنند خیلی سخت بود.»

***

ژوئن سال ۲۰۰۲ یک شب لطیفه قیچی برداشت و موهای بلند خود را از ته جوری که پوست سرش معلوم بود، برید. یک عبای بلند روی لباس و یک جفت اسکچر آبی-خاکستری پوشید و مقداری پول نقد، آب، یک سیم‌بُر و یک چاقوی پنجه‌بوکس‌دار را توی یک کیف گذاشت. بعد یواشکی از خانه مادرش بیرون آمد و از دیوار پرید. ۱۶ ساله بود و این اولین باری بود که تنها بیرون می‌رفت. او بعداً نوشت که برنامه‌اش این بود که «بدون این‌که کسی متوجه شود به عمان برود» و «آن‌جا برای کمک به خواهر زندانی‌اش وکیلی پیدا کند.»

لطیفه با تاکسی به منطقه‌ای نزدیک مرز رفت و آنجا جلوی یک دوچرخه سوار را گرفت و متقاعدش کرد که دوچرخه‌اش را به او بفروشد. سوار دوچرخه شد و همین‌طور که خورشید روی صحرا طلوع می‌کرد دوچرخه را راند تا این‌که به یک حصار رسید و سیم‌های حصار را چید تا از آن عبور کند. یک ماشین ارتشی کنارش کنار زد ولی او به رکاب زدن ادامه داد. اما قبل از این‌که بتواند دور شود چند مرد با لباس ارتشی بیرون پریدند و او را به عقب ماشین بستند.

لطیفه را به ایستگاه پلیس بردند و آنجا مرد «وزغ‌مانند»ی را دید که برای پدرش کار می‌کرد. مرد وزغی او را به خانه برد، جایی که به یاد می‌آورد چنان کتکش زدند که خون‌دماغ شد. لطیفه نوشته که مادرش [کتک خوردن او را] تماشا می‌کرده، «لباس تروتمیز پوشیده بود و آرایش زیادی کرده بود و رژ لب یاسی‌ یخی زده بود، انگار منتظر بود پدرم را ببیند.»

وقتی ضرب و شتم تمام شد، لطیفه را سوار ماشین کردند و به زندانی در بیابان بردند. او را به یک سلول بردند و به او گفتند که کفش‌هایش را در بیاورد. بعد یکی از نگهبان‌ها او را محکم گرفت و نگهبان دیگر با یک عصای چوبی سنگین به کف پایش زد. لطیفه در شرح مفصلی از حبس خود نوشته: «چنان مرا کتک زد که محکم‌تر ممکن نبود.» دور بعدی شکنجه پنج ساعت طول کشید که بعدش نمی‌توانست راه برود. مجبور شد خودش را روی زمین بکشد تا از شیر آب کنار توالت بنوشد. او پاهای شکسته‌اش را دوباره داخل کفش اسکچرز فشار داد، به این امید که آنها نقش گچ را بازی کنند و به همان حالت خوابید. بعد نگهبان‌ها دوباره برای ضرب و شتم بیشتر بیدارش کردند و از تحت بیرونش کشیدند (وکلای شیخ بدرفتاری او با لطیفه یا زندانی‌کردنش را رد می‌کنند.)

لطیفه ۱۳ ماه در اسارت بود. با همان لباسی که زمان فرارش پوشیده بود، روی یک تشک نازک آغشته به خون می‌خوابید. صابون و مسواک نداشت. گاهی اوقات برای روزهای متوالی چراغ‌ها را خاموش می‌کردند، به همین خاطر مجبور بود در تاریکی سلول خود را حرکت دهد. او نوشته: «با من بدتر از هر حیوانی رفتار شد.»

یکی از روزهای ژوئیه ۲۰۰۳ او را از سلولش بیرون آوردند و در ماشینی که منتظرش بود گذاشتند. او نوشته: «یک سال و یک ماه بود که حرکت نکرده بودم. توی ماشین احساس می‌کردم سوار ترن هوایی هستم.» او را به خانه بردند. مادرش به گونه‌ای با او احوالپرسی کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. اما وقتی لطیفه در آینه نگاه کرد از دیدن گودی زیر چشمانش و استخوان‌های بیرون‌زده لگنش وحشت کرد. به مدت یک هفته، پنج بار در روز دوش می‌گرفت و از تجملاتی مثل صابون و حوله‌های تازه استفاده می‌کرد. بعد منفجر شد. نوشته: «خیلی غمگین و عصبانی و دلشکسته بودم.» بارها و بارها فریاد می‌زد که می خواهد شمسه را ببیند. به نوشته خودش در نهایت به او هم آرامش‌بخش زدند و از آن‌جا بردند. دو سال دیگر هم حبسش کردند.

اکتبر ۲۰۰۵، درست قبل از تولد ۲۰ سالگی‌اش آزاد شد. لطیفه سال‌ها به هیچ کس اعتماد نداشت. در ویدیوی فرارش می‌گوید: «من زمان زیادی را با حیوانات، با اسب‌ها، سگ‌ها، گربه‌ها و پرنده‌ها گذراندم.» او را از ترک دبی منع کرده بودند و همه‌جا نگهبانی همراهش بود - گاهی این نگهبان‌ها همان کسانی بودند که در زندان با عصا ضرب و شتمش کرده بودند. لطیفه نوشته: «اگر صدای خفیفی می‌شنیدم از خواب می پریدم و آماده می‌شدم تا روی زمین کشیده شوم و کتک بخورم.»

شمسه سه سال بعد از لطیفه از زندان به خانه آمد. لطیفه نوشته: «هر قدرت اراده‌ای که داشته را با شکنجه از بدنش خارج کرده‌اند و از او فقط پوسته‌ای از خود سابقش به جا مانده.» شمسه سه بار دست به خودکشی زده بود. یک بار مچ دستش را بریده بود، یک بار سعی کرده بود اوردوز کند و یک بار هم تلاش کرده‌ بود سلولش را آتش بزند. بعد از این‌که دست به اعتصاب غذا زده بود آزادش کرده بودند و حالا به او داروهای آرام‌بخش و ضد افسردگی می‌دادند که از او «چیزی شبیه یک زامبی» ساخته بود. لطیفه نوشته: «شمسه اوایل برایش خیلی راحت نبود که چشم‌هایش را باز کند بس‌که مدت زیادی در تاریکی خوابیده بود. باید دستش را می‌گرفتی و این‌طرف و آن‌طرف می‌بردی.»

دیدار دوباره دو خواهر عذاب‌آور بود. لطیفه با خودش در جنگ بود تا اشتباه‌های شمسه را که به گیرافتادن و دستگیری‌اش منجر شده بود ببخشد. او نوشته: «برای او زندگی‌ام را تباه کردم و نزدیک بود بمیرم و هنوز هم از این‌که انقدر بی‌ملاحظه بود ناراحتم. ولی درعین حال او هیچ‌کس دیگری را ندارد که برایش بجنگند.»

لطیفه تصمیم گرفت برای نجات خودش و خواهرش قدم آخر را جلو بگذارد. او نوشت: «من باید تک‌تک نقاط شکست احتمالی را شناسایی کنم و برای هر سناریوی ممکن از منحرف شدن، برنامه داشته باشم.» او گفت: «اگر حین عمل دستم رو شود، حاضر نیستم تن به سال‌های بیشتری از شکنجه و ناامیدی و سلب انسانیت از خودم بدهم. یا مرگ یا آزادی، برای من هیچ چیزی، مطلقاً هیچ چیزی این وسط وجود ندارد.»

***

در نوامبر ۲۰۱۹، تینا یاوهیاینن در یک مدرسه هنرهای رزمی در دبی مشغول به کار بود که ایمیلی از لطیفه دریافت کرد. لطیفه از او درخواست آموزش کاپوئرا کرده بود. یاوهیاینن به باشگاه زعبیل، یک مجتمع تفریحی خصوصی در کنار کاخ شیخ محمد هدایت شد. لطیفه همراه با نگهبانانی که قبل از ورود او باشگاه را خالی کرده بود تا مطمئن شوند هیچ مردی آن‌جا حضور ندارد. تینا به نظرش بی‌ادعا و محتاط از برقرار کردن تماس چشمی آمد. اما به محض این‌که در باشگاه تنها شدند، فضایی که در احاطه پرتره‌های شیخ محمد و فرزندان سوگلی‌اش بود و در آن هر صدایی طنین می‌انداخت، خودش را وقف تمرین کرد.

تینا یاوهیاینن به من گفت لطیفه می‌خواست عین تنبیه هر روز تمرین کند. مصمم بود قوی‌تر و چابک‌تر شود. اوایل به غرورش اجازه نمی‌داد خستگی‌اش را نشان دهد اما در نهایت وقتی می‌برید، شروع کرد به اعتراف کردن که نمی‌تواند ادامه دهد. بعد دو زن دست از تمرین می‌کشیدند و غذا سفارش می‌دادند و صحبت می‌کردند.

به نظر می‌رسید لطیفه در امتیازهای فوق‌العاده غلت می‌زند و از این تفریح به آن تفریح می‌رود. تینا با خودش می‌گفت: «چقدر عالی.» با این حال شاهزاده با جزئیات روزمره زندگی مربی‌اش به وجد می‌آمد. حین سوال پرسیدن مدام به تینا میوه‌هایی تعارف می‌کرد که هرگز نچشیده بود، مثل سیب کاستارد یا میوه ستاره‌سان.

تینا یاوهیاینن در یک مزرعه گل در مرکز فنلاند بزرگ شد. در یک سکونتگاه کوچک محصور میان بیش از صد دریاچه. در حالی‌که والدینش لاله پرورش می‌دادند، کار مراقبت از خواهر و برادر کوچکترش به عهده او افتاده بود. تینا در اولین فرصت آن‌جا را ترک کرد و قبل از اینکه سال ۲۰۰۱ به دبی نقل مکان کند، برای تحصیل به لندن رفت. این‌که در این مکان ریشه نداشت برایش جذاب بود. در آپارتمان‌های مبله‌ای که در ساختمان‌های بلند واقع شده بودند زندگی می‌کرد و عاشق این حس بود که «راحت می‌تواند زندگی‌اش را در دوتا ساک بریزد و از آن‌جا بیرون بزند.» با وجود این بعد از گذشت ۱۰ سال او هنوز آنجا بود.

خیلی زود رابطه با لطیفه بخش بزرگی از زندگی‌اش شد. او به‌عنوان فروشنده کار می‌کرد و کار در مدرسه هنرهای رزمی شغل دومش بود، با این‌حال موافقت کرد که کار روزانه‌اش را رها کند تا بتوانند تمام وقت تمرین کنند. بعد لطیفه پرسید که آیا می‌توانند تمرین چتربازی را هم انجام شروع کنند؟ در کلاس اول‌شان، لطیفه تنها دانش‌آموزی بود که به صورت انفرادی می‌پرید. یاوهیاینن می‌گوید: «لطیفه دیوانه‌وار پرش پشت پرش پشت پرش می‌پرید.» بعد لطیفه شروع کرد به پرواز با وینگسوت (لباس خفاشی) و بعد هم پریدن از بالن. به همین شکل هم تمرین غواصی می‌کرد، شیرجه پشت شیرجه.

تینا به من گفت: «او دلیل من برای ماندن در دبی بود.» با این حال، بخش زیادی از زندگی لطیفه [برایش] به صورت یک راز باقی ماند. تعجب می‌کرد: «چرا این همه شدت؟» تینا متوجه شد که دوستش اجازه دارد سرگرمی‌هایی راکه تأیید شده بودند دنبال کند اما از ترک دبی یا بیرون رفتن بدون همراه منع شده است. وقتی از لطیفه درباره این محدودیت‌ها پرسید، به او جواب سربالا داد. بعد از چند سال به او اجازه داده شد که با لطیفه تنها باشد - اما حتی آن موقع هم هیچ ایده‌ای از نقشی که به ‌خاطر آن استخدام شده بود، نداشت.

***

همین‌طور که لطیفه روی نقشه‌اش کار می‌کرد، کتابی به نام «فرار از دبی» به دستش رسید که در آن مردی به نام هروه ژوبر توضیح می‌داد که چگونه از امارات با استفاده از وسایل غواصی و یک قایق لاستیکی فرار کرده و خود را به یک قایق در آب‌های بین‌المللی رسانده. لطیفه کتاب را خواند و رد ژوبر را گرفت و برای او یک ایمیل درخواست کمک فرستاد. نوشت: «من از سال‌ها پیش دارم برای آزاد شدن برنامه‌ریزی‌ می‌کنم» و به او گفت که از آب نمی‌ترسد، در ورزش‌های سنگین مهارت دارد و آماده انجام هرگونه تمرینی‌ست که ممکن است لازم باشد. می‌دانست که اگر موافقت کند که او را از طریق دریا خارج کند، برای رسیدن به محل ملاقات به کمک نیاز دارد. او به ژوبر اطمینان خاطر داد: «ترتیبی می‌دهم که یک خانم را همراهم بفرستند. نباید کار سختی باشد.»

ژوبر یک مهندس دریایی فرانسوی آمریکایی و افسر سابق نیروی دریایی و در دهه ششم زندگی‌اش بود. دبی را ترک کرده بود چون می‌خواست از اتهام اختلاس که اصرار داشت دروغ بوده فرار کند. او ادعا کرد که در سرویس مخفی فرانسه کار می‌کرده و فضایی مرموز را درست کرد که با موهای مشکی براق، ته ریش زمخت و لهجه سنگین فرانسوی‌اش تقویت شده بود. در ابتدا شک داشت که لطیفه کسی‌ست که می‌گوید اما لطیفه در یک رشته ایمیل به او اطلاعاتی از جزئیات زندگی‌اش داد و در نهایت او موافقت کرد که در قبال پول به او کمک کند.

لطیفه و ژوبر بیش از هفت سال با هم مکاتبه کردند. طبق محاسبه لطیفه، در آن زمان او بیش از ۵۰۰ هزار دلار پول برای ژوبر فرستاد. اجازه نداشت حساب بانکی داشته باشد، به همین‌خاطر این پول را از پول توجیبی‌اش پس‌انداز می‌کرد و وقتی برای خرید جایی می‌رفت از دست همراهش فرار می‌کرد تا پنهانی بسته‌های پول نقد را به دست فرستادگان ژوبر برساند. گاهی اوقات خواسته‌های ژوبر برایش سنگین بود. لطیفه سال ۲۰۱۴ در نامه‌ای به او نوشته: «من واقعا در حال تقلا هستم و احساس می‌کنم مثل یک همستری که روی چرخ می‌دود شده‌ام. او قول داد که جواهری به ارزش بیش از ۵۰ هزار دلار برای او بفرستد، ولی به او گفت: «باید تو هم اینجا خواسته‌های من را برآورده کنی، چون به‌غیر از این الماس دیگر چیزی برایم باقی نمانده است.» (ژوبر به من گفت که هر پولی که از لطیفه دریافت کرده فقط برای تامین هزینه‌هایش بوده است. او گفت که این یک نقشه نجات «حقوق بشری» بود، بنابراین مهم بود که در صورت دستگیرشدن من به‌عنوان کسی که از آن سود برده دیده نشوم. می‌گفتم که «او بعد از فرار پولم را می‌دهد».)

لطیفه در ذهنش مجموعه‌ای از سناریوهای فرار را با هواپیمای دریایی، قایق رزمی، هلیکوپتر، جت شخصی و اسکوتر زیر دریایی مجسم کرد. او یک سری از چیزهایی را یاد گرفت که ژوبر آن‌ را «مواد جاسوسی» می‌نامید:‌ رمزگذاری، مقابله با تحت‌نظر بودن، مسیرهای فرار، لباس مبدل. او حتی موفق شد یک پاسپورت جعلی ایرلندی تهیه کند که با دقت از آن محافظت می‌کرد و هنگام غواصی آن را زیر لباس خشکش می‌بست.

بهار یکی از سال‌ها، لطیفه امید داشت که شاید به او اجازه داده شود در طول فصل مسابقه به انگلستان سفر کند. تصاویر ماهواره‌ای ملک لانگ‌کراس را که از Google Earth گرفته بود برای ژوبر فرستاد تا او نقطه خارج‌کردنش را پیدا کند. ملک غیرقابل نفوذ به نظر می‌رسید، به همین خاطر نقشه یک آدم‌ربایی ساختگی را کشیدند که طبق آن ژوبر لطیفه را در حالی که برای خرید بیرون رفته بود از محافظانش می‌دزدید. اما وقتی مهمانان مسابقه می‌خواستند عازم انگلستان شوند به لطیفه گفتند که او را نمی‌برند.

آخرسر با ژوبر توافق کردند که همان مسیر فرار او را بروند. ژوبر یک قایق بادبانی با پرچم ایالات متحده - به نام Nostromo - و چند جت اسکی و مجموعه‌ای از هدایتگرهای ماهواره‌ای خرید. محلی را در ۱۶ مایلی سواحل عمان به ‌عنوان نقطه قرار شناسایی کرد. لطیفه قصد داشت با استفاده از یک جلیقه مجهز غواصی با اسکوتر زیر آبی از مرز عبور کند و بعد با یک قایق دینگی به طرف قایق اصلی برود. بعد به هند یا سریلانکا می‌رفتند و لطیفه از گذرنامه جعلی خود برای پرواز به ایالات متحده استفاده می‌کرد.

لطیفه از فکر این‌که چطور می‌توانست شمسه را با خودش ببرد، در عذاب بود. به ژوبر گفت: «هر روز به او آرام‌بخش و داروهای روانپزشکی می‌دهند. ذهنش شکننده است و من اعتماد ندارم که وحشت نکند و عصبانی نشود.» بعد شمسه بدون این‌که اطلاعی بدهد از خودش حرکتی نشان داد.

۱۷ سال از فرار شمسه می‌گذشت. او حالا ۳۶ ساله بود. توانسته بود یک تلفن همراه مخفی دیگر به‌دست آورد و در بهار ۲۰۱۷ با پلیس کمبریج شایر تماس گرفت. بِک مدت‌ها قبل بازنشسته شده بود، به همین‌خاطر یک بازرس جدید پرونده شمسه را بازیابی کرد. اما آدام گالوپ سرپرست پلیس در بیانیه‌ای گفت که، علی‌رغم وجود برخی «سرنخ‌های جدید برای تحقیق»، شواهد برای پیگیری چنین «پرونده‌ چالش‌برانگیز و پیچیده»‌ای کافی نیست. بلافاصله پس از انتشار اظهارات او، اتاق‌های شمسه تفتیش و تلفنش ضبط شد. لطیفه گفت که او به طرف دیگر محل سکونت‌شان بردند و آرام‌بخش‌هایی را که به او می‌زدند قوی‌تر کردند.

لطیفه حس کرد که دیگر نمی‌تواند برای خواهرش صبر کند. او در ویدیوی فرار خود توضیح داد: «تنها راهی که از طریق آن هم می‌توانم به خودم کمک کنم، هم به او و هم به افراد زیاد دیگر، ترک اینجاست.» لطیفه از تینا خواست تا او را برای ناهار در رستورانی به نام سالادیشس که به فاصله کمی از دریا قرار داشت ملاقات کند. رستوران خلوت بود. میزی را در گوشه‌ای انتخاب کرد. وقتی نشستند، لطیفه همه داستان را از فرار شمسه تا آن‌جا برای دوستش تعریف کرد. تمام که شد هر دو زن اشک می‌ریختند. تینا به من گفت:‌ «من خشم زیادی از آدم‌هایی که این کار را با او کرده بودند داشتم.» به همین خاطر وقتی لطیفه در نهایت نقشه فرارش را برای او شرح داد، تینا بدون لحظه‌ای تردید جواب داد: «من آماده‌ام که برویم.»

***

یکی از شنبه‌های فوریه ۲۰۱۸ وقت طلوع آفتاب لطیفه از خانه مادرش بیرون زد و به راننده‌اش گفت که برای ملاقات با تینا او را به کافه‌ای در بلوار شیخ محمد بن‌راشد ببرد. در حالی که تینا قهوه برای بردن سفارش می‌داد، لطیفه به دستشویی رفت، عبایش را درآورد و تلفن همراهش را در سطل آشغال انداخت. سپس دو زن با عجله سوار یک آئودی Q7 قرضی شدند و به سمت مرز به‌راه افتادند.

تینا از وقتی که موافقت کرده بود به لطیفه برای آزادی‌اش کمک کند چند بار برای دیدن ژوبر به محل زندگی‌اش در مانیل رفته بود. نقشه فرار را راست و ریس می‌کرد و برای تسویه هزینه‌های ژوبر برایش پول نقد می‌داد. یک مجموعه الماس را هم به او تحویل داد که به گفته تینا لطیفه قصد داشت وقتی به آمریکا رسید آن‌ها را بفروشد. تینا به اندونزی، سریلانکا، ایالات متحده و سنگاپور سفر کرد تا مقدمات فرار و تجهیزات لازم را فراهم کند از جمله یک موتور قایق، تجهیزات غواصی، هدایتگرهای ماهواره‌ای گارمین، و دو اسکوتر قدرتمند زیر دریایی. اما از آن‌جایی که لطیفه بعد از تمرین شنای زیر آب در استخر مادرش، به ‌طرز خطرناکی احساس سرگیجه کرده بود، تینا نقشه جایگزینی را پیشنهاد کرده بود.

در یک منطقه ساکت و خلوت نزدیک به عمان، دو زن ماشین را کنار زدند و صندوق عقب را باز کردند. چند کیسه بزرگ آبی فروشگاه ایکیا را بیرون آوردند و لطیفه خودش را داخل محفظه خالی لاستیک زاپاس جا داد. تینا کاور را روی لطیفه کشید و کیسه‌ها را روی هم گذاشت و در صندوق عقب را بست. ۲۰ دقیقه بعد که به مرز رسیدند قبل از این‌که مرزبان‌ها صندوق عقب را باز کنند، از یک سری ایست بازرسی عبور کردند. قلب تینا داشت از سینه‌اش بیرون می‌آمد تا این‌که در را محکم بستند و برایش دست تکان دادند.

مرز را که رد کرد، ماشین را نگه داشت. فکر می‌کرد در صندوق عقب را که باز کند دوستش را با لب‌های کبود و بی‌جان ببیند اما لطیفه با هیجان بیرون پرید. دو زن همین‌طور که به سمت دریا می‌راندند با نیش باز و هودی به تن و لای روانداز، سلفی گرفتند.

در حومه مسقط، پایتخت ساحلی عمان همدست دیگری به نام کریستین الومبو را ملاقات کردند. الومبو مربی سابق کاپوئرای تینا بود، یک فرانسوی با بدنی ورزیده، در اوایل ۴۰ سالگی‌. به من گفت که او لطیفه را از نزدیک ندیده بود اما وقتی تینا وضعیت اسفناک دوستش را توضیح داد، قبل از اینکه موافقت کند به او کمک کند، «دو ثانیه» فکر کرد. «می‌دانستم وجدانم به من اجازه نمی‌دهد که کاری را که فکر می‌کنم از دستم بر می‌آید، انجام ندهم.»

ایده الومبو این بود که لطیفه را در محفظه لاستیک یدکی یک ماشین - آئودی خودش که برای فرار از آن استفاده کرده بودند - پنهان کنند. آخرین کاری که باید انجام می‌داد هم این بود که این دور زن را با یک قایق دینگی به نوسترومو برساند. ولی وقتی به ساحل رفتند ماهیگیرها از او خواستند که برگردد. هوا داشت طوفانی می‌شد و موج‌های عظیم به صخره‌ها می‌خوردند. [با این‌حال] سه‌ نفری به راه افتادند و قایق را به داخل آب انداختند. الومبو اهرم سکان قایق را گرفت و تینا هدایتگر را فعال کرد و مختصات را برای ژوبر فرستاد. لطیفه هم در حالی که قایق به شدت این‌ور و آن‌ور می‌خورد و آب گرفته بود خودش را به لبه چسبانده بود.

موج‌های دریا پیش‌روی آن‌ها را کند کرده بود. وقتی معلوم شد قایق دینگی قبل از تاریک‌شدن هوا به قایق اصلی نمی‌رسد، ژوبر و یکی از خدمه با جت اسکی از آن‌طرف به راه افتادند. دو زن به سختی و بعد از این‌که چند بار توی موج‌ها افتادند، سوار جت اسکی شدند. الومبو برایشان دست تکان داد و از آن‌ها خداحافظی کرد. فریاد زد: «می‌بینمتان!»

کریستین الومبو به ساحل برگشت و رفت بیرون غذای دریایی بخورد. کار بعدی این بود که شواهد را از بین ببرد و جایی در اروپا مخفی شود. اما وقتی برای مخفی کردن دینگی به‌راه افتاد، ماموران پلیس ماشینش را محاصره کردند. با خودش فکر کرد: «اگر عطسه هم کنم به من شلیک می‌کنند.» الومبو را در یک زندان عمان در انفرادی حبس کردند. آن‌جا به مدت دو ماه زندانی بود. خیلی زود مقام‌ها به سراغش آمدند تا از او بازجویی کنند.

***

لطیفه و تینا با غروب آفتاب به نوسترومو رسیدند. خسته‌تر و دل‌به‌هم‌خورده‌تر از این‌ بودند که جشن بگیرند. با این‌حال، لطیفه یک پیام پیروزمندانه خداحافظی برای مادر و خواهران و برادرانش نوشت و با انتشار پیامی در اینستاگرام آزادی خود را اعلام کرد: «من بعد از ۱۸ سال اسیری از امارات فرار کردم.»

لطیفه و تینا به سرعت اعتماد قلبی‌شان را به ناخدا از دست دادند. تینا گفت قایق کثیف بود و هر چه ذخیره کرده بودند پر از سوسک بود. آن‌ها با فرنی، سیب‌زمینی آب پز و لوبیا زندگی می‌کردند. لطیفه در مورد ژوبر نوشته: «همیشه فکرش فقط مشغول پول و سود بود.»

بلافاصله بعد از حرکت، ژوبر با یک وکیل در فلوریدا تماس گرفت و از او خواست تا یک «قرارداد تسویه حساب» تنظیم کند و از شیخ محمد از طرف لطیفه ۳۰۰ میلیون دلار طلب کند. او نوشت، از آنجایی که لطیفه حساب بانکی نداشت، پول «باید مستقیماً به حساب من در فیلیپین واریز شود». او قول داد که آن را به طور مساوی با لطیفه و تینا تقسیم کند. لطیفه به تینا گفت که او فقط برای دلجویی از ژوبر با این نقشه‌اش همراه شده، چون می‌دانست که پدرش هرگز چنین پولی پرداخت نمی‌کند (ژوبر اعمال فشار بر لطیفه را رد کرد؛ او گفت که تسویه حساب ایده لطیفه بوده است و سهم او برای کمک به فرارش.)

پس از یک هفته در دریا، در ۳۰ مایلی سواحل هند، سوخت نوسترومو به حد پایینی رسیده بود. ژوبر به یکی از دوستانش پیام داد: «بنزینم دارد تمام می‌شود. ظرف دو سه روز مخزنم خالی می‌شود.» (ژوبر به من گفت که سوخت کافی برای رسیدن به مقصد اصلی داشته اما می ترسیده که آن‌ها مجبور به تغییر مسیر شوند. او همچنین اصرار داشت که قایق او «بی‌عیب و نقص» بوده و سوسک‌ها بخش اجتناب ناپذیر دریانوردی هستند.)

وقتی فهمیدند که الومبو دستگیر شده است، لطیفه انگار خشکش زده بود. تینا به من گفت: «هی وضع داشت پرتنش‌تر و استرس‌زاتر می‌شد. با هم حرف هم نمی‌زدیم چون تنها حرفی که مانده بود این‌ بود که هیچ‌کس جواب نمی‌دهد، هیچ برنامه‌ای نداریم، بنزین‌مان دارد تمام می‌شود.»

به توصیه ژوبر، لطیفه با گروهی به نام بازداشت‌شدگان در دبی تماس گرفت و التماس‌شان را کرد که به او کمک و درباره پرونده‌اش اطلاع‌رسانی کنند. او نوشت: «زمان دارد می گذرد و آن‌ها سر من را هدف گرفته‌اند.» دیوید هیگ و رادا استرلینگ، دو فعال حقوق بشر در این سازمان هویت لطیفه را بررسی کردند. بعد یک شب در اوایل ماه مارس استرلینگ یک رشته پیام‌های وحشت‌زده دریافت کرد: «خواهش می‌کنم کمک کنید. خواهش می‌کنم! چند مرد بیرون هستند.» وقتی جواب داد، هیچ پاسخی دریافت نکرد.

شیخ محمد در یافتن دختر فراری‌اش به مشکل زیادی برنخورد. ارتباطات لطیفه شنود شده بود و به درخواست امارات متحده عربی، پلیس بین‌الملل برای همدستانش اعلان قرمز صادر کرده و آنها را به ربودن او متهم کرده بود. وقتی قایق بادبانی در سواحل گوا پیدا شد، شیخ محمد با نخست وزیر هند، نارندرا مودی تماس گرفت و با استرداد یک دلال اسلحه مستقر در دبی در ازای دستگیری دخترش موافقت کرد. دولت هند هم قایق‌ها، هلیکوپترها و تیمی از کماندوهای مسلح را مستقر کرد تا با یورش به نوسترومو لطیفه را با خودشان ببرند.

***

خلیج کوچک لامورنا در کورنوال، برآمدگی ریزی در غربی‌ترین نقطه انگلستان است، جایی که موج‌‌های خشمگین در امتداد ساحل هلالی‌شکل می‌شکنند. این منطقه مقصدی برای تعطیلات تابستانی است و در خارج از فصل، بیشتر کلبه‌های گرانیتی‌اش خالی‌ست. اما در شب چهارم مارس ۲۰۱۸، انعکاس چراغ‌های یکی از خانه‌ها روی آب می‌درخشید.

دیوید هیگ، ساکن آن خانه چهره‌ای ناهمخوان با منطقه روستایی کورنوال بود: قد بلند و ورزشکار، اوایل ۴۰ سالگی، با پوستی که تمام سال برنزه بود و موهای بور شکل‌داده‌شده. هیگ قبلا برای یک شرکت سرمایه‌گذاری مستقر در خلیج کار می کرد، اما کارفرماهایش او را به کلاهبرداری و افترا متهم کردند و او نزدیک به دو سال را در زندان‌های دبی گذراند. اگرچه او بعداً شهادت داد که مورد ضرب و شتم و تجاوز جنسی قرار گرفته و مجبور به امضای یک سند عربی شده است که ظاهراً یک اعتراف بوده، اما این سایه این حکم همچنان بالای سرش ماند و هنوز داشت بر سر دارایی‌های مسدودشده‌اش می‌جنگید. از دو سال قبل که آزاد شده بود به لامورنا نقل مکان کرده و از آن‌جا برای کمک به سازمان بازداشت‌شدگان در دبی ثبت نام کرده بود.

او و رادا استرلینگ پای تلفن درگیر پیام‌های لطیفه بودند. هیگ گفت: «این گروگانگیری‌ست. چه کار کنیم؟» آن‌ها گزارش مفقودان را به اسکاتلند یارد ارسال کردند و به گارد ساحلی هند اطلاع دادند که یک قایق تفریحی با پرچم ایالات متحده ناپدید شده است. اما هیچ مرجعی به این پرونده رسیدگی نکرد، به همین خاطر به پلیس و نمایندگان کاخ در دبی مراجعه کردند. استرلینگ به من گفت که آنها امیدوار بودند بتوانند پیامی بفرستند مبنی بر این‌که «ما از این اتفاق خبر داریم و آن‌ را زیر نظر داریم.»

روزهای متوالی بدون هیچ خبری گذشت. تا این‌که یک ایمیل از وکیلی در فلوریدا دریافت کردند که حاوی ویدیوی فرار لطیفه بود و دستورالعمل‌هایی برای انتشار آن داشت. او جلوی دوربین می‌گفت:‌ «اگر این ویدیو را تماشا می‌کنید، اتفاق خوبی نیفتاده. یا من مرده‌ام یا در وضعیت بسیار بسیار بدی هستم. از چی حرف بزنم؟‌ درباره همه قتل‌ها؟ درباره همه آزارها و بدرفتاری‌هایی که شاهدشان بودم؟»

دهن هیگ باز مانده بود. گفت: «وای، وای، وای. این یک بمب هسته‌ای‌ست.» او و استرلینگ کلیپ‌هایی از این ویدئو را در رسانه‌ها منتشر کردند و کل آن را روی یوتیوب آپلود کردند.

به فاصله کمی چندین روزنامه داستان شاهزاده خانم فراری دبی را کار کردند. شیخ محمد هیچ اظهارنظری نکرد، اما هیگ و استرلینگ خبری از تینا و ژوبر دریافت کردند. قایق نوسترومو تا امارات متحده عربی اسکورت شده بود و این دو نفر در امارات بیش از یک هفته تحت بازجویی قرار گرفته بودند. آن‌ها بعد از انتشار ویدئو، آزاد و راهی لندن شدند و آنجا کنار استرلینگ و هیگ یک کنفرانس مطبوعاتی برگزار کردند. تینا یاوهیاینن در اتاقی پر از خبرنگار گفت: «من اینجا درباره دوستم صحبت می‌کنم، چون باید او را آزاد کنیم. جامعه بین‌المللی باید اقدام کند.»

کلبه کنار دریای هیگ به مرکز فرماندهی کمپین آزادی لطیفه تبدیل شد. این گروه ربوده شدن او را به سازمان ملل خبر داد. سپس با بی‌بی‌سی تماس گرفتند و شروع به ساخت مستندی درباره فرار لطیفه کردند. این مستند در دسامبر ۲۰۱۸ مصادف با سی و سومین سالگرد تولد لطیفه پخش شد. در نهایت، دولت دبی پاسخی منتشر کرد و گفت که لطیفه تلاشی برای فرار نکرده است، بلکه توسط ژوبر ربوده شده است. در این بیانیه آمده است: «والاحضرت شیخه لطیفه اکنون در دبی در جای امن هستند. او و خانواده‌اش مشتاقانه منتظرند تا امروز تولدش را در خلوت و آرامش جشن بگیرند.»

***

در واقع لطیفه تولدش را در اسارت گذرانده بود. بعد از ناپدید شدن در دریا، او را کشان کشان سوار یک قایق نیروی دریایی هند و بعد یک هلیکوپتر و بعد یک جت شخصی کرده بودند. او در گزارشی که در بازداشت نوشته شده گفته که به خاطر می‌آورد که دو بار به او آرام‌بخش زده شد، اما به نظر می‌رسید که داروها هیچ تأثیری نداشتند. وقتی یک ستوان اماراتی سعی کرد او را از هلیکوپتر بیرون بکشد، لطیفه گازش گرفت و دندان‌هایش را در بازوی او فرو کرد. بعد به او دوز سومی تزریق کردند که به نظر می‌رسید اثر کرده و او احساس کرد هوشیاری‌اش را از دست می‌دهد.

لطیفه می‌نویسد: «می‌خواهم خجالت بکشند از این‌که نیروی دریایی و چند ناو جنگی و کماندوهای مسلح و سه تا آمپول آرام‌بخش و یک ساعت تقلا را صرف شد تا یک زن غیرمسلح ریزاندام را بیندازند توی یک جت.» لطیفه در دبی به هوش آمد. درباره این لحظه نوشته: «یادم می‌آید که اشک از صورتم جاری شد. بدترین حس دنیا را داشتم. از دم آزادی دوباره برگرداندنم توی چاله جهنم.»

لطیفه را به زندانی بیابانی به نام العویر بردند و در سلولی با پنجره‌های سیاه انداختند. اوایل زندانبانانش سنگدل بودند، اما به محض انتشار ویدیوی فرارش، به‌دست و پایش افتادند که حرف‌هایش را پس بگیرد. مدتی حتی غذای او را در بشقاب‌های طلا سرو می‌کردند. او نوشته: «خیلی مضحکند.»

با انتشار خبر دستگیری لطیفه، او تحت فشار رو به افزونی قرار گرفت تا نگرانی‌ها در مورد امنیتش را رفع کند. بعد از این‌که بی‌بی‌سی مصاحبه با تینا یاوهیاینن را در ماه مه پخش کرد، دو مامور زن پلیس، برایش لباس نو آوردند و او را به باشگاه زعبیل بردند تا شیخ محمد را ببیند. چشمانش از گریه متورم شده بود. پدرش به او گفت صورتش را بشوید. به یاد می‌آورد که شیخ محمد گفت: «امیدوارم بتونی ببینی که چقدر برای ما باارزشی.» او به یک خدمتکار دستور داد که از آن‌ها عکس بگیرد، اما لطیفه سرش را پایین انداخت. پرسید: «چرا نمی‌خندی؟» وقتی لطیفه جواب نداد پدرش بیرون رفت و او را به زندان بازگرداندند.

در اواخر همان ماه، لطیفه به ویلایی شخصی منتقل شد. وقتی وارد شد، «دوربین‌ها و دیوارهای غیرعادی بلند» توجه‌اش را جلب کرد و متوجه شد که تمام روی پنجره‌ها را هم از بیرون حصار کشیده‌اند. پنج مامور پلیس بیرون خانه گشت می‌زدند و دو زن مامور هم داخل خانه مستقر بودند. بعد از مستقر شدن کارولین فرج، سردبیر CNN عربی به ملاقاتش آمد. فرج از لطیفه خواست که برای عکس ژست بگیرد و اجازه دهد از او فیلم بگیرند. او گفت: «به دنیا اجازه دهید بداند که شما زنده هستید.» لطیفه امتناع کرد و گفت که زندانی‌اش کرده‌اند. فرج در ادامه مطلبی را منتشر کرد که با بیانیه‌ای از خانواده لطیفه شروع می‌شد مبنی بر این‌که از او در خانه مراقبت می‌شود، اما هیچ اشاره‌ای به دیدارش با لطیفه نکرد. (سی‌ان‌ان مدعی است که به فرج گفته شده که این ملاقات غیرقابل ثبت بوده است.)

به مدت شش ماه هیچ‌کس به دیدن لطیفه نیامد. در سپتامبر، او ۲۰ روز اعتصاب غذا کرد، اما هیچ‌کس واکنشی نشان نداد. سرانجام، ششم دسامبر، کسی در اتاق خوابش را زد. شاهزاده هیا بود، جوان‌ترین زن پدرش. با بغل پر از هدیه آمده بود. هیا بعداً گفت: «لطیفه رنگ‌پریده بوده و «آسیب‌پذیر» به نظر می‌رسیده: «در را باز کرد، به من نگاه کرد، بغلم کرد و اشک ریخت.» یک هفته بعد، هیا دوباره پیدایش شد و لطیفه را دعوت که فردای آن‌روز با هم ناهار بخورند. لطیفه فهمید اگر «خوب رفتار کند» آزاد می‌شود.

هیا بعداز ظهر روز بعد او را برداشت و به یک قصر برد. در داخل قصر، لطیفه به مری رابینسون، کمیسر عالی سابق سازمان ملل در امور حقوق بشر و رئیس‌جمهوری سابق ایرلند معرفی شد. شاهزاده هیا که خودش سفیر سابق حسن نیت سازمان ملل بود، بدون اینکه به لطیفه بگوید، از رابینسون دعوت کرده بود تا وضعیت او را ارزیابی کند.

هیا، جلیله، دختر ۱۱ ساله‌اش را هم با خود آورده بود. از این حرف زد که او و لطیفه عشق مشترکی به ورزش‌های ماجراجویانه دارند و به شوخی گفت: «احتمالاً از ژن آل مکتوم است.» جلیله لطیفه را بیرون برد. همین‌طور که هیا و رابینسون از دور تماشایشان می‌کردند، با هم به لانه‌ای که پر از توله سگ بود رفتند و توله‌ها را از پشت میله‌ها نوازش کردند.

لطیفه نوشته: «وقت ناهار از جلیله پرسیدند که وقتی بزرگ شد می‌خواهد چه کاره شود ولی هیچ کس خصوصی با من صحبت نکرد و از وضعیتم نپرسید.» جلیله گفت که دلش می‌خواسته رشته پزشکی بخواند اما چون ۱۱سالش بیشتر نیست اجازه ندارد به دانشکده پزشکی یا خارج از کشور برود. لطیفه نوشته: «به‌نظر می‌رسید رابینسون علاقه‌ای [به شنیدن این حرف‌ها] ندارد. وسط بحث پرید و از خودش حرف‌ زد.» پس از صرف غذا، از لطیفه خواستند با آن‌ها عکس بگیرد. لطیفه گفته که اول قبول نکرده اما بعد هیا به او گفته که «این فرصتی‌ست که فقط یک‌بار در زندگی به‌دست می‌آید.» لطیفه قبول کرد و حواسش بود که لبخند نزند چون می‌دانست از آن برای تبلیغات [به نفع خودشان] استفاده می‌کنند.

دولت امارات بلافاصله این عکس‌ها را به سازمان ملل ارسال کرد که لطیفه را نشان می‌داد که در کنار رابینسون نشسته و با یک کلاه‌پوش (هودی) تیره، رنگ پریده و گیج‌ به نظر می‌رسد. دولت امارات این عکس‌ها را شاهدی بر این که لطیفه «مراقبت و حمایت لازم را دریافت می‌کند» خواند. رابینسون در آن زمان به بی‌بی‌سی گفت که لطیفه یک زن «آسیب‌پذیر» بود که درگیر نقشه‌ای شامل «یک مطالبه بسیار بزرگ ۳۰۰ میلیون دلاری» شده بود. او گفت که لطیفه «پریشان» است و «ویدیویی ضبط کرده است که حالا از آن پشیمان است.» وقتی لطیفه روایت رابینسون از ملاقات‌شان را شنید، افسرده شد. او نوشت: «یک روز در رختخواب ماندم و اشک ریختم. به‌شدت احساس می‌کردم بازیچه شده‌ام.» (چند سال‌ بعد، رابینسون در مصاحبه‌ای گفت که او «به‌طرز وحشتناکی فریب خورده بود» تا فکر کند لطیفه مبتلا به اختلال دوقطبی است، و در مورد شرایط او نپرسیده، چون «من واقعاً نمی‌خواستم با او صحبت کنم و سر ناهار زخم روان او را بیشتر کنم.») هیا بعداً سعی کرد با لطیفه آشتی کند و چندین بار برایش سبد هدیه و جواهرات و لباس و لوازم هنری و کتاب فرستاد و دوباره به دیدارش رفت. ولی لطیفه با او سرد برخورد کرد و او هم دیگر پیدایش نشد.

***

کمپینرهای خلیج کوچک لامورنا (سازمان بازداشت‌شدگان) از مداخله رابینسون خشمگین شدند. تنش زمانی بالا گرفت که که هیگ ژوبر را متهم کرد که تلاش کرده جواهراتی را که لطیفه به او سپرده بود، بفروشد. ژوبر و همسرش در یک سری ایمیل در مورد فروش این مجموعه -شامل ۹۵۰ الماس با تراش‌های گرد، مارکیز (لوزی شکل) و گلابی‌شکل - با خریداران احتمالی روی وبسایت کریگزلیست (Craigslist) صحبت کرده بودند. همسرش در یکی از این ایمیل‌ها نوشته: «من گردنبند را قبلا فروختم، حلقه، گوشواره و دستبندش را دارم.»

هیگ و یاوهیاینن روابط خود را با ژوبر قطع کردند، اما استرلینگ طرف او را گرفت. او هیگ را به «افترای کامل و آزار و اذیت» متهم کرد. ژوبر اصرار دارد که لطیفه جواهرات را به عنوان بخشی از پرداخت خود به او داده است و بیشتر آن توسط کماندوهایی که به نوسترومو یورش بردند به سرقت رفته است. او فروش اقلام را انکار می‌کند و می‌گوید که آ‌ن‌ها را فقط برای سنجش میزان ضرر و زیان خود در Craigslist فهرست کرده است.

هیگ و یاوهیاینن با هم یک تیم و استرلینگ و یابرت تیم مقابل را تشکیل دادند. در بهار ۲۰۱۹ بعد از انشعاب تیم‌ها، یاوهیاینن برای استراحت به مزرعه والدینش برگشت. اواخر یک شب، روی تلفنش پیام‌های همدست جدید لطیفه ظاهر شد. آن شخص نوشت: «سلام خانم تینا، امیدوارم جواب بدهید. من از کمک به خانم لطیفه می‌ترسم، اما او با من خیلی مهربان است.»

همدست لطیفه از تینا سؤالاتی پرسید تا هویتش را تأیید کند. بعد عکسی برایش فرستاد: یک یادداشت دست‌نویس از لطیفه، همراه با گزارشی گرافیکی از ربوده شدنش. طی چهار هفته بعد، لطیفه ده‌ها نامه دیگر به یاوهیاینن و هیگ نوشت و تجربیات خود را شرح داد. او نوشت: «به هیچ‌کس اجازه نمی‌دهم تقریباً نیم دهه شکنجه و زندان را پاک کند. آن‌ها با دروغ به من حمله می‌کنند، من با حقیقت از خودم دفاع خواهم کرد.»

لطیفه از روی زاویه طلوع خورشید، موقعیت بریتانیا را مشخص کرده بود، و گاهی اوقات از فکر کردن به این‌که آدم‌هایی آن‌جا هستند که از او حمایت می‌کنند، احساس آرامش می‌کرد. یادش بود که از تینا خواسته بود روی نوسترومو با هم زیر آسمان پرستاره بخوابند. برای تینا نوشت:‌ «باید این‌ کار را در آب‌های مهربان‌تر، روی یک قایق تمیز و زیبا انجام دهیم.»

در ماه آوریل، کمپینرها موفق شدند یک تلفن همراه را به داخل ویلا قاچاق کنند. لطیفه یواشکی آن‌را با خودش حمل می‌کرد و وقتی می‌خواست از آن استفاده کند داخل دستشویی در را روی خودش قفل می‌کرد و آب را باز می‌کرد تا کسی صدایش را نشنود. آن‌ها هزاران پیام واتس‌اپ را رد و بدل کردند. لطیفه ده‌ها پیام صوتی ضبط کرد که مصیبت زندگی‌اش را مستند می‌کرد. او از خودش یک سری فیلم هم گرفت تا در صورت قطع ارتباط، منتشر شود.

چت گروهی آن‌ها پر از میم، برنامه‌های مسافرت و بحث درباره فیلم و کتاب و موسیقی بود. لطیفه درباره سفر به هاوایی خیال‌پردازی می‌کرد. شنیده بود آن‌جا چهارصد نوع انبه و «میوه‌هایی که مزه پودینگ شکلاتی و بستنی وانیلی می‌دهند» وجود دارد. هیگ برای لطیفه یک اکانت نتفلیکس گرفت. او عاشق فیلم‌های ترسناک بود و یک بار آنقدر خودش را به وحشت انداخت که مجبور شد چندین شب با چراغ روشن بخوابد. وقتی هیگ برایش عکس‌هایی از غروب خورشید روی دریای لامورنا را فرستاد، چنان شگفت‌زده شد که به این فکر می‌کرد که کل خلیج را بخرد.

هیگ با بی‌خوابی دست و پنجه نرم می‌کرد و اغلب برای زمان کوتاهی بیدار می‌نشست و با لطیفه پیام رد و بدل می‌کرد. او به من گفت:‌ «همه این‌ها برای این‌ بود که ذهن او را مشغول نگه دارد و به او امید بدهد.» هیگ گفت که تخم مرغ خریده بود و آن‌ها را توی یک دستگاه جوجه‌کشی گذاشته بود و از پیشرفت آن‌ها برای لطیفه پیام می‌فرستاد. «مثل این می‌ماند که یک تاماگوچی (دستگاه شبیه‌سازی حیوان خانگی) داشته باشی. لطیفه به قدری از دیدن این پیام‌ها خوشحال می‌شد که هیگ به فرستادن آن‌ها ادامه داد و نتیجه این شد که آخر سر بیش از ۴۰ مرغ و اردک و طاووس با این دستگاه جوجه‌کشی کرد و به لطیفه قول داد که آن‌ها را برای وقتی که آزاد شد برایش نگه دارد. لطیفه از طریق یک واسطه، یک گربه اسفینکس بی‌موی چشم سبز برای هیگ فرستاد. هیگ گفت: «این گربه - که اسمش شیخه بود اما من بیگانه (Alien) صدایش می‌کردم، انگار برایم یک لطیفه کوچک بود.»

آن‌زمان لطیفه از پشت صحنه کارزار را هدایت می‌کرد. او پرونده‌های شکایت به سازمان ملل را بررسی کرد، آرم‌ها را طراحی کرد و استراتژی‌های جسورانه‌ای در سر داشت. هیگ به من گفت که او «شدیداً رئیس‌مأب» بود. در ماه ژوئن، لطیفه امید تازه‌ای پیدا کرد. وقتی شیخ محمد برای شرکت در مسابقات اسکوت به بریتانیا پرواز کرد، با ملکه و شاهزاده ویلیام عکس گرفت - اما برای اولین بار پس از چندین سال، شاهزاده هیا کنار او نبود. خبرهایی در جریان بود مبنی بر این‌که جوان‌ترین زن امیر او را ترک کرده. لطیفه استدلال می‌کرد که اگر هیا دیگر تحت کنترل شیخ محمد نبود، می‌توانست تأیید کند که دخترخوانده‌اش خلاف میلش بازداشت شده است: «او این‌ را با چشمان خود دیده.»

***

قبل از این‌که غیبت هیا در اسکوت معلوم شود او دو ماه فراری بود. در آوریل ۲۰۱۹، بعد از اینکه شوهرش متوجه شد که او با محافظش رابطه جنسی دارد، به لندن گریخت و با دو فرزندش در عمارتی با معماری نئو جورجین در باغ‌های کاخ کنزینگتون ساکن شد. در ژوئیه، او یک کارزار قضایی علیه شیخ محمد به‌راه انداخت تا حمایت دادگاه از خودش و فرزندانش را جلب کند.

هیا در دادگاه، آزار شمسه و لطیفه را به عنوان شاهدی بر این‌که شیخ محمد برای او تهدید به‌حساب می‌آید مطرح کرد. هیا گفت که او اول حرف‌های شوهرش مبنی بر این‌که لطیفه را از یک تلاش برای اخاذی نجات داده‌اند باور کرده بوده. اما وقتی بعد از دیدن لطیفه شروع به سوال کرده، شیخ به او گفته «دخالت نکن.» شیخ محمد در آن‌ زمان شروع به انتشار اشعاری کرد که در لفافه اشاراتی به هیا داشت. او در یکی از بیت‌ها نوشته: «روح من از تو علاج شد دختر، وقتی چهره‌ات ظاهر می‌شود، هیچ لذتی حس نمی‌کنم.» اطراف کاخ محل اقامت هیا یادداشت‌های تهدیدآمیزی پیدا می‌شد:‌ «پسرت را می گیریم»، «دخترت مال ماست»، «فاتحه زندگیت را بخوان.» چندین بار وقتی به اتاق خوابش رفت، یک تفنگ روی بالشش بود.

در ماه مارس، یکی از هلیکوپترهای شیخ محمد خارج از کاخ او فرود آمد و خلبان اعلام کرد که دستور دارد او را به زندان العویر ببرد. پسر هفت ساله‌اش از ترس به پای او چسبیده بود. هیا فکر می‌کند که اگر پسرش این کار را نمی کرد، او را کشان کشان می‌بردند. حتی در لندن هم همچنان می‌ترسید. شیخ محمد اشعار تهدیدآمیز بیشتری درباره او منتشر کرده بود، از جمله یکی با عنوان «زندگی کردی و مُردی»، و به او گفته بود که او و فرزندانش «هرگز در انگلیس در امان نخواهند بود.»

دادگاه عالی بریتانیا نهایتا فرزندان هیا را تحت حمایت دادگاه قرار داد، قرار ممنوعیت اخراج‌شان از کشور را صادر کرد و یک کمیته حقیقت‌یاب برای راستی‌آزمایی ادعاهای هیا تشکیل داد. رسیدگی به پرونده‌های خانوادگی در بریتانیا عموماً به صورت خصوصی انجام می‌شود، بنابراین اتهام‌های مطرح از سوی هیا در دسترس عموم قرار نگرفت، اما وکلای او حالا بهانه‌ای برای تماس با شمسه و لطیفه برای شهادت در دادگاه بریتانیا داشتند.

لطیفه بلافاصله یک پیام صوتی برای هیگ و یاوهیاینن ارسال کرد که به نظر وحشت‌زده بود. او گفت: «پدرم می‌خواهد مرا ببیند.» در پیام‌های بعدی، او توضیح داد که او را به دفتر شیخ محمد در صحرا بردند و شیخ آن‌جا در اتاق نشیمن با لطیفه ملاقات کرد و به او خبر داد که شمسه اکنون آزاد است. وقتی پدرش از اتاق خارج شد، شمسه وارد شد. لطیفه گفت: به‌سختی می‌شد تشخیص داد که این همان شمسه‌ است. نورانی و پر انرژی به نظر می‌آمد و مدام حمد و ثنای پدر و الله می‌گفت. شمسه به لطیفه گفت که شیخ محمد به او یک تلفن همراه داده و گفته آزاد است سفر کند - اما خودش تنها کاری که حالا دلش می‌خواهد انجام دهد این است که در خانه بماند و عبادت کند.

لطیفه آشفته بود و احساس عجز می‌کرد ولی گذاشت خواهر بزرگش او را در آغوش بگیرد. اما به خواهر بزرگترش اجازه داد او را در آغوش بگیرد. برای شمسه تعریف کرد که چطور روی نوسترومو دستگیرش کردند و گریه کرد. شمسه به او اخطار داد که احتمالاً اتاقی که در آن بودند شنود می‌شد و زیر لب گفت: «مراقب باش. احترام بذار.»

اما صبر لطیفه لبریز شده بود. داد زد: «۱۰ ثانیه فرصت داری. به من بگو چه می‌خواهی؟ من برای تو زندان رفتم، نزدیک بود برای خاطر تو بمیرم.»

شمسه زار و مشوش به‌نظر می‌رسید. گفت: «من خیلی گیجم. احساس می‌کنم می‌خواهم فرار کنم ولی بعد حس می‌کنم می‌خواهم بمانم.»

شیخ محمد دوباره وارد اتاق شد. به لطیفه گفت که «گرانبها»ست و «می‌خواهد با او از نو شروع کند.» سه روز بعد او و شمسه را دوباره نزد پدر آوردند. او این بار از آن‌ها خواست تا به وکیل‌ها بگویند که نمی‌خواهند برای شهادت‌دادن به انگلیس بروند. بعد رفت و پشت سرش محمد الشیبانی که مدیر دادگاه حاکم دبی شده بود آمد. به گفته لطیفه، الشیبانی چهار ساعت وقت صرف این کرد که او و شمسه را متقاعد کند که احضاریه دادگاه را رد کنند: «به آن‌ها بگویید این یک موضوع خانوادگی است و ما خودمان در خانواده حلش می‌کنیم.»

رفتار شمسه نسبت به جلسه قبلی آن‌ها به طرز چشمگیری تغییر کرد. گریه کرد و به الشیبانی گفت: «هر اتفاقی برای من بیفتد، برایم مهم نیست، اما به خواهرم آسیبی نمی‌رسانم. بنابراین هر کاری که خواهرم بخواهد انجام می‌دهم.» لطیفه به وحشیگری‌هایی که در حبس به سر شمسه آورده بودند فکر می‌کرد و از این‌که سرش داد زده پشیمان شد. به الشیبانی هم گفت در این شرایط که ارتباطش را با همه جا قطع کرده‌اند همکاری نمی‌کند. بعد وقتی در ویلای خودش بود شنید که تلفن شمسه را هم گرفته‌اند.

شیخ محمد بیانیه‌ای به دادگاه عالی بریتانیا فرستاد و گفت که تصمیم درباره این‌که دخترانش شهادت دهند یا نه را برعهده خودشان گذاشته. او در این بیانیه نوشت: «شمسه و لطیفه هر دو قاطعانه گفتند که نمی‌خواهند این کار را انجام دهند.» او ربودن تک تک زنان را تکذیب کرد. «تا به امروز بازگشت لطیفه به دبی را یک ماموریت نجات می‌دانم» و برای این مدعا بیانیه‌ای از ميثاء، دختر بزرگترش را ضمیمه کرد. میثاء تکواندوکار و از اولین زنان اماراتی‌ست که در المپیک شرکت کرده است. او در این بیانیه نوشته: «خواهرانم شمسه و لطیفه در دبی زندانی نیستند. شمسه با من و مادرمان زندگی می‌کند. لطیفه به انتخاب خودش در محل سکونت شخصی‌اش زندگی می‌کند. من و شمسه مرتب با لطیفه وقت می‌گذرانیم.»

لطیفه دوباره برای صحنه‌سازی درباره آزادبودنش تحت فشار قرار گرفت. محافظانش به او پیشنهاد کردند که او را برای خرید کتاب بیرون ببرند تا در واقع بتوانند از او عکس بگیرند. رد کردن این پیشنهاد برایش خیلی سخت بود. لطیفه نوشته:‌ «هوس هوای تازه و نور خورشید داشتم.» ولی می‌دانست اگر همکاری کند پرونده هیا را به خطر می‌اندازد.

***

در فوریه ۲۰۲۰، شیخ محمد، مجمع جهانی زنان دبی را با این وعده افتتاح کرد که ملتش در «رشد و پیشرفت زنان جهان را رهبری خواهد کرد». ۳ هزار شرکت‌کننده از بیش از ۸۰ کشور گرد هم آمدند تا سخنرانی چهره‌هایی از جمله ایوانکا ترامپ را بشنوند که «تعهد با ثبات» شیخ محمد به پیشرفت زنان را ستایش می‌کند و همچنین ترزا می، نخست وزیر سابق بریتانیا که قبول کرده بود در ازای مبلغ ۱۱۵ هزار پوند درباره برابری جنسیتی سخنرانی کند. لطیفه در پیامی به هیگ نوشت: «این یک سیرک است. دولت قانون جدیدی وضع کرده که به زن‌ها حق می‌دهد علیه آزارگر خانگی حکم محدودیت حضور در محدوده‌ای که زن‌ها هستند (restraining order) بگیرند اما همین قانون تجاوز شوهر به زن را جرم‌انگاری نکرده و حق قیم مرد برای تنبیه زن را حفظ کرده.»

در حالی که حاکم دبی در این مجمع با مقام‌های بلندپایه خوش و بش می‌‌کرد، دادگاه عالی لندن داشت رفتارهای او در خلوت خصوصی‌اش را بررسی می‌کرد. یاوهیاینن در جلسات غیرعلنی دادگاه درباره ربودن خشونت‌آمیز لطیفه شهادت داد. بِک، بازرس پلیس، توضیح داد که چطور پرونده تحقیقاتش درباره ناپدیدشدن شمسه مختومه شد. او گفت: «این حادثه حل‌نشده ۱۸ سال است که برای من یک راز و منشأ سرخوردگی باقی مانده است.» در غیاب شهادت مستقیم لطیفه، قاضی ویدیوی فرار او را به عنوان مدرک پذیرفت و خاطرنشان کرد که روایت او «حلقه محکمی از حقیقت» در خود دارد. اظهارات هیا در مورد شرایط «ویلای زندان» لطیفه نیز پذیرفته شد (شاهزاده هیا از اظهار نظر برای این مقاله خودداری کرد.)

در ماه مارس، دادگاه جزئيات یافته‌های خود از حقیقت را منتشر و اشاره کرد که شیخ محمد از «قدرت قابل توجهی که در اختیار داشته برای رسیدن به اهداف خاص خود» استفاده کرده است؛ ربودن و زندانی کردن دخترانش، و هیا را تحت یک رشته اقدامات هماهنگ برای ترس و ارعاب قرار داده». شیخ محمد استدلال کرد که یافته‌ها یک طرفه است، زیرا موقعیت او به عنوان رئیس دولت مانع از این شده که در روند تحقیقات مشارکت داشته باشد. قاضی این موضوع را تحت عنوان «دست‌کم کذب» رد کرد و خاطرنشان کرد که شیخ دو اظهارنامه برای شهادت در دادگاه را ارائه کرده است.

برای لطیفه، این رای مثل اثبات بی‌گناهی‌شان بود. و با این حال، وقتی هیگ این خبر را به او داد، به نظر ناامید می‌آمد. هیگ گفت: «این رأی خیلی برای تو خوب است. قاضی گفت که تو و شمسه ربوده شده بودید.»

لطیفه در جواب گفت: «باشد. امیدوارم این حکم مرا بیرون بیاورد. بگذار ببینیم چه می‌شود.» به نظر می‌آمد حواسش جای دیگری ست و به هیگ گفت پایش درد می‌کند.

انگار اعصابش خرد شده بود. نوشت: «دارم توی یک کابوس تمام‌نشدنی زندگی می‌کنم.» نگهبان‌ها حتی به او اجازه ندادند پنجره را باز کند. حس می‌کرد داره خفه می‌شود و خیلی آهسته آهسته جانش در می‌آید. بعد گفت که یک روانپزشک همراه مقام‌های امنیتی پدرش او را ویزیت کرده تا برای عمل کردن به خواسته‌های شیخ محمد تحت فشارش قرار دهد.

شیخ محمد هم رفتار نرم‌تری در پیش گرفته بود. یک روز بسته‌ای در ویلا به‌دستش رسید: نسخه‌ای از خاطرات پدرش که روی آن نوشته شده بود: «از طرف پدرت که همیشه دوستت دارد.» لطیفه شکست. به خودش اجازه داد فکر کند: «شاید بالاخره جنگ تمام شده.» هیگ گفت که لطیفه به او گفته که نگران سلامتی پدرش است: «او پیرمرد است، من باید از او مراقبت کنم.» ناراحت بود که افشای سوء‌استفاده‌های او خیانت باشد. هیگ به من گفت: «مثل سندرم استکهلم.»

لطیفه گفت به یکی از مقام‌های امنیتی پدرش پیشنهاد معامله داده است: اگر آزادم کنید، «من زندگی عادی و بی‌سروصدای خودم را می‌کنم و کمپین متوقف می‌شود.» اما یک هفته گذشت و او پاسخی نگرفت. نوشت: «راستش را بخواهی خیلی خسته و ناامیدم.» در نهایت یکی از نگهبان‌ها به او گفت که باید یک سال دیگر در اسارت بماند و یک کرونومتر به او داد تا زمان را اندازه بگیرد.

لطیفه مشوش بود و «از این‌که همه راه‌های ارتباطی به‌رویش بسته شود و در تاریکی مطلق بیفتد» وحشت داشت. در ماه ژوئن، تلفنش شروع کرد به خراب شدن و درست کار نمی‌کرد. درباره پگاسوس (Pegasus)، بدافزار هک اسرائیلی که به دولت‌ها اجازه می‌دهد داده‌های یک دستگاه هدف را از راه دور استخراج کنند، خوانده بود. او نوشت: «وحشت همه وجودم را گرفت. به معنای واقعی کلمه می‌لرزیدم.»

هیگ نگران شد. او به وکیلی درگیر در این پرونده نوشت: «او واقعاً در حال تقلاست. من بیش از قبل نگران هستم که نتواند ادامه دهد و تسلیم شود.» لطیفه از عواقب انتشار مدارک بیشتر درباره اقدام‌های پدرش می‌ترسید. اواسط ژوئیه به هیگ پیام داد که می‌خواهد بگذرد، «حتی اگر بقیه عمرم را در دبی بگذرانم.»

هیگ به من گفت: «دلیری او در حال کم و کمتر شدن بود.» چند روز بعد پیام قاطع‌تری فرستاد. در ۲۱ ژوئیه ۲۰۲۰ نوشت: «تا وقتی که در خاک بریتانیا نباشم، باور نمی‌کنم که آزاد شده‌ام.» اما پس از آن روز، دیگر از او خبری نشد.

***

هیگ ماه‌ها به لطیفه پیام می‌فرستاد، اما هیچ پاسخی دریافت نکرد. اوایل سال ۲۰۲۱ یک‌بار نوشت: «بیگانه و من دلمان برایت تنگ شده است. ما همه تلاشمان را می‌کنیم و تسلیم نشده‌ایم. امیدوارم به هر ترتیب یک روزی این را ببینی.»

بعد از این‌که در چت واتس‌اپ‌شان دیگر پیامی رد و بدل نشد، یاوهیاینن به هیگ در لامورن کاو پیوست تا با هم ببینند با ویدیوهایی که لطیفه ضبط کرده بود، چه‌کار باید کرد. لطیفه سال قبل به آن‌ها گفته بود: «هر اتفاقی که بیفتد لطفاً یادتان باشد که من هیچ‌وقت دست برنمی‌دارم و تسلیم نمی‌شوم. پس بیایید توافق کنیم که شما همچنان تصور می‌کنید که من زنده‌ام و خلاف میلم زندانی شده‌ام.» با این حال، در ماه‌های آخر قبل از این‌که ارتباطشان قطع شود با انتشار بیشتر شواهدی که داشتند مخالفت کرده بود.

هیگ مصمم بود. او گفت: «آن‌ها یا لطیفه را کشته اند یا به‌حدی به او مخدر زده‌اند که گوشه‌ای افتاده و درد می‌کشد. باید یک کار بزرگ و چشم‌گیر انجام دهیم که بتواند توجه دنیا را به خودش جلب کند.» هفت ماه بعد از قطع‌شدن ارتباطشان با لطیفه متن فیلم‌هایی که ضبط کرده بود را به سازمان ملل فرستادند و به بی‌بی‌سی اجازه دادند فیلم‌ها را پخش کند.

فیلم لطیفه در حالی که جلوی دیوار خم شده و جلوی دوربین زمزمه می‌کند در سراسر جهان تماشا شد: «من گروگانم و این ویلا را به زندان تبدیل کرده‌اند.» سازمان ملل متحد از امارات متحده عربی خواست مدرکی برای اثبات زنده‌بودن لطیفه ارائه دهد. دولت بریتانیا هم سرانجام سکوت خود را شکست. بوریس جانسون، نخست وزیر، و دومینیک راب، وزیر امور خارجه در مورد امنیت او ابراز نگرانی کردند.

فشار بر شیخ محمد در ماه مه ۲۰۲۱ تشدید شد؛ دادگاه عالی بریتانیا یافته‌های دیگری را منتشر کرد: تلفن هیا و تلفن‌های وکیل‌ها، نگهبان‌های امنیتی و دستیارش با پگاسوس هک شده بود و شیخ محمد «بالاتر از هر شخص دیگری در جهان» مقصر احتمالی بود. هیگ متوجه شد که تلفن او هم هک شده است و شماره لطیفه در لیست فاش‌شده از اهداف آشکار پگاسوس ظاهر شد (شیخ محمد دست داشتن در هر گونه هک را رد کرده و سازندگان نرم افزار این لیست را زیر سوال برده‌اند.) دادگاه در نهایت اعلام کرد که امیر دبی «قدرت بی‌حد و حصر» خود به‌کار گرفته تا هیا را به «حد گزافی» آزار دهد و شیخ محمد را به پرداخت بیش از ۵۵۰ میلیون پوند به هیا محکوم کرد که گفته می شود بزرگ‌ترین توافق طلاق در تاریخ بریتانیاست. او از دیدن فرزندانشان هم منع شد.

در آن سال اخباری منتشر شد مبنی بر این‌که ملکه الیزابت دعوت‌ از شیخ محمد برای پیوستن به او در جایگاه سلطنتی در اسکوت را لغو کرده است. به نظر می‌رسید بالاخره حال و هوای سیاسی در حال عوض شدن است. هیگ و یاوهیاینن فرصت را غنیمت شمرده و درخواستی را به دولت بریتانیا تسلیم کردند مبنی بر مسدودکردن دارایی‌های شیخ در بریتانیا و اعمال تحریم‌های مسافرتی به دلیل «رفتار ظالمانه، غیرانسانی و تحقیرآمیز» او با لطیفه.

در ۲۰م ماه مه یک معلم بریتانیایی در دبی به نام سایوند تیلور تصویری را در اینستاگرام منتشر کرد با عنوان «عصر دلپذیر»: سه زن در یک مرکز خرید خلوت دور یک میز نشسته بودند. کنار تیلور زنی خمیده، سیاه‌پوش و با صورتی محو نشسته بود: او لطیفه بود.

***

اولین حس هیگ این بود که خیالش کمی راحت شده بود. فکر کرد: حداقل زنده است و تا حدی آزادی دارد.» با این حال این دقیقاً همان عکسی بود که لطیفه همیشه از گرفتن آن طفره رفته بود. یاوهیاینن تیلور را می‌شناخت: او یکی از معدود زنانی بود که پس از اولین باری که لطیفه را زندانی کرده بودند تأیید شده بود برای این‌که با او وقت بگذراند. صورت لطیفه در تصویر غیرقابل تشخیص بود.

روز بعد، کمپینرهای خلیج لامورنا اولین نامه را از نیری شان، شریک یک شرکت حقوقی جهانی به نام تیلور وسینگ دریافت کردند که به آنها دستور داده بود از حمایت از لطیفه دست بردارند. نیری شان گفت که لطیفه به او اطلاع داده که «از الان می‌خواهد تا حد امکان یک زندگی عادی و خصوصی داشته باشد.» شان گفت که لطیفه از انتشار ویدئوهایش مضطرب شده بوده و موافق هیچ‌گونه «تبلیغات بیشتری» نبوده. از هیگ و یاوهیاینن خواسته شد تا توافق نامه‌ای را امضا کنند مبنی بر این‌که دیگر درباره لطیفه به طور علنی صحبت نمی‌کنند و مدارکی را که لطیفه با آن‌ها به اشتراک گذاشته پاک می‌کنند. هیگ از امضای آن امتناع کرد، «مگر اینکه شرکت بتواند ثابت کند که لطیفه تحت فشار عمل نمی‌کند». هیگ به من گفت: «می‌دانم که فقط او پشت این نامه‌ها نیست. این‌ها کار باباست.» (شان از اظهار نظر خودداری کرد.)

روز بعد، سایوند تیلور عکس دیگری از لطیفه منتشر کرد که در یک رستوران کنار آب در دبوی نشسته و سفت و سخت به دوربین لبخند می زند. او نوشت: «غذاهای دوست داشتنی در Bice Mare با لطیفه.» ماه بعد تصویری از تیلور و لطیفه با شلوار ورزشی گشاد و تی‌شرت چروک رنگ‌رنگی منتشر شد که ظاهراً در فرودگاه مادرید گرفته شده بود. کمی بعد شرکت حقوقی تیلور ویسینگ بیانیه‌ای از طرف لطیفه صادر کرد: «من اخیراً در تعطیلات با دوستم از سه کشور اروپایی بازدید کردم. از او خواستم چند عکس آنلاین بگذارد تا به فعالان و کمپینرها ثابت کنم که می‌توانم به هر کجا که می‌خواهم سفر کنم. امیدوارم حالا بتوانم زندگی خود را در آرامش بگذرانم.»

تقریباً در همان زمان، ورق دیگری به ضرر کمپینرها برگشت. مارکوس اسابری، پسر عموی لطیفه که با خانواده سلطنتی قطع رابطه کرده بود، به عنوان آرایشگر و صاحب یک فلافل‌فروشی در شهر گلاستر زندگی می‌کرد. او قبلاً به آن‌ها کمک کرده بود. ولی در ماه اوت بعد از امضای قرارداد پیشنهادی تیلور ویسینگ از او دعوت شد تا برای دیدن لطیفه به همراه تیلور و شان به ایسلند برود. لطیفه در توییتر نوشت: «پسرعمویم را دوباره دیدم. خیلی احساساتی شدیم.» پسرعموی لطیفه هم به نوبه خود توییت کرد: «دیدن خوشحالی او خیلی اطمینان‌بخش بود.»

یاوهیاینن عصبانی شد: «پس او می‌تواند زندگی آرام خود را داشته باشد و این اتفاقات هم هرگز نیفتاده؟ ببخشید ولی همه این‌ها‌ اتفاق افتاد و من را هم دزدیدند.» اما با هیگ توافق کردند که ادامه‌دادن به درخواست آزادی لطیفه غیرممکن است: «مارکوس به دیدنش رفته، ما نامه‌هایی از وکیل‌ها دریافت می‌کنیم که می‌گویند بس کنید، و لطیفه سر از این‌طرف و آن‌طرف دنیا در می‌آورد. - و با این‌حال ما می‌خواهیم کمپینی را ادامه دهیم که می‌گوید او را آزاد کنید؟ چقدر مسخره!» هیگ به من گفت: «برای من واضح بود که معامله کرده. او داشت می‌شکست.» تینا و او با اکراه اعلام کردند که کارزارشان به پایان رسیده.

***

صبح یکی از روزهای اکتبر گذشته هیگ را در فرودگاه نیوکای کورنوال دیدم. من را به کلبه‌اش در لامورنا برد. آن‌جا اتاق کارش را به من نشان داد، با پنجره‌ای‌ کوچک و آغشته به نمک که به دریا مشرف بود. یک تک لامپ بالای قفسه‌های پوشه‌های مدارک که خیلی منظم برچسب‌گذاری شده بودند روشن بود. بیگانه، گربه اسفینکس حین صحبت‌کردن ما خودش را دور مچ پاهای ما زخمی کرد.

هیگ وارد کامپیوترش شد و پیام‌هایی را که از تلفن مخفی لطیفه ذخیره کرده بود، در پوشه‌هایی که روی آن‌ها اسم‌های رمزی گذاشته بود -مثل دستور شیرینی دارچینی یا دونات کاستارد - بالا و پایین کرد. او و یاوهیاینن بیش از سه سال را وقف آرمان آزادی لطیفه کرده بودند و از این‌که دبی داشت زحمات‌شان را از بین می‌برد، خشمگین بود. گفت: «آن‌ها می‌خواهند تاریخ را از نو ابداع کنند و این کار را می‌کنند.»

به نظر می‌رسید که عکس‌های لطیفه هر مشکلی که برای شهرت شیخ محمد درست شده بود حل کرده بود. رئیس وزارت کشور امارات متحده عربی به ریاست اینترپل منصوب شد. دولت بایدن یک قرارداد تسلیحاتی چند میلیارد دلاری را تصویب کرد و با اعلام امارات متحده عربی به عنوان یک «شریک اساسی ایالات متحده» قرارداد همکاری صد میلیارد دلاری در زمینه انرژی پاک را پیش برد. رهبران جهان بهار گذشته در نمایشگاه دبی حضور پیدا کردند و امارت به عنوان میزبان اجلاس تغییرات اقلیمی cop28 انتخاب شد.

سال گذشته، سازمان ملل یک اتفاق غیرمنتظره را فاش کرد: لطیفه با یکی از جانشینان مری رابینسون، میشل باشله رئیس جمهوری سابق شیلی در پاریس ملاقات کرده بود. حساب حقوق بشر سازمان ملل در توییتر نوشت: «لطیفه به کمیسر عالی اطلاع داد که حالش خوب است و در خواست کرد به حریم شخصی‌اش احترام گذاشته شود.» تصویری از لطیفه منتشر شد که در کنار باشله خارج از ایستگاه متروی پاریس ایستاده بود. خیال هیگ راحت شد. او به من گفت: «اگر پای باشله در این ماجرا در میان بود، پس شاید من می‌توانستم پرونده لطیفه را کنار بگذارم.»

ولی مدام از خودش می‌پرسید: اگر لطیفه واقعاً آزاد بود، چرا حداقل یک پیام برای او یا یاوهیاینن نفرستاده بود؟ لطیفه همیشه با اصرار می‌گفت اگر یک وقت ارتباطمان قطع شد «مطمئن باشید که من زندانی و منتظرم.» هیگ به من گفت ناهماهنگی شناختی که به‌وجود آمده او را از پا انداخته و غیبت لطیفه «یک حفره بزرگ» به جا گذاشته. دلش برای همنشین آخر شبش تنگ شده بود و حس هدفی که از جنگیدن در کنار او می‌گرفت. گفت: «مثل این می‌ماند که کسی مرده و من به معنای واقعی کلمه در انتهای زمین نشسته‌ام و به دریا نگاه می‌کنم.»

من تینا را یک ماه بعد در یک کافه نورگیر در جنوب لندن، نزدیک به خانه‌ای که با یکی از دوستانش در آن مقیم شده بود ملاقات کردم. او هم از زمانی که ارتباطش با لطیفه را از دست داد، در تقلا بود برای تغییر مسیر زندگی‌اش. نمی‌توانست به دبی برگردد و فنلاند هم دیگر برایش حکم خانه را نداشت. به من گفت: «هیچ‌چیز خاتمه پیدا نکرد.» بلافاصله پس از ملاقات ما، او یک بلیط یک‌طرفه به تایلند خرید، و قصد داشت تا زمانی که بفهمد چه کاری باید انجام دهد، هیچ مسئولیتی قبول نکند.

در ماه آوریل به لطیفه نامه نوشتم و از او خواستم با من صحبت کند. بعد نامه ای از یک شرکت حقوقی در لندن دریافت کردم که در آن این درخواست رد شد. همان روز یک حساب کاربری جدید به نام لطیفه آل مکتوم در اینستاگرام ظاهر شد. این حساب کاربری در کنار تصویری از لطیفه که در اتریش در محوطه پارک جهانی کریستال سواروسکی با کت پف‌دار و چکمه‌های برفی ژست گرفته شده بود، این متن را منتشر شد: «اخیراً مطلع شدم که رسانه‌ها درخواست مصاحبه ای را کرده‌‌اند که آزادی من را زیر سوال می‌برد. من می‌توانم آن را از منظر بیرونی درک کنم: کسی که زیاد صحبت نمی‌کند و از شبکه‌های اجتماعی استفاده نمی‌کند و دیگران از طرف او صحبت می‌کنند. به‌ویژه بعد از همه اتفاق‌هایی که افتاده من‌ را طوری جلوه می‌دهد که به‌نظر می‌رسد تحت کنترل هستم. من کاملا آزادم و زندگی مستقلی دارم.»

پرستاری که به مدت دو سال در تیم مراقبان شمسه خدمت کرده بود، به من گفت که لطیفه در خانه خودش زندگی می‌کند و بدون عبا اطراف دبی رانندگی می‌کند. او گفت: «من فکر می کنم او سر چیزی مذاکره کرد و حالا دارد زندگی خود را در محدوده‌های قابل قبول مدیریت می‌کند.» طبق حدس او این مرزها شامل «خصوصی نگه داشتن مسائل خانوادگی» است (پرستار، مثل بسیاری دیگر که با آنها صحبت کردم، گفت که «نمی‌داند» چه اتفاقی برای شمسه افتاده است.) او لطیفه را «زنی باهوش» می‌دانست، اما پیشنهاد می‌کرد که او خودش این دردسرها را برای خودش درست کرده. او گفت: «در هر خانواده‌ای اگر قوانین فرهنگتان را زیر پا بگذارید، تجربه خوبی نخواهید داشت.»

با این حال لطیفه سال‌ها از فکر کردن به این‌که ممکن است مبارزه‌ش برای آزادی به چنین شکلی تمام شود طفره می‌رفت. او همان زمان که تماسش از ویلا با هیگ و یاوهیاینن وصل شد برایشان نوشت:

«هیچ وقت نتیجه این نمی‌شود که "لطیفه در کنار خانواده اماراتی‌اش خوشحال است". هیچ وقت. من می‌خواهم به عنوان یک آدم کاملاً آزاد زندگی کنم، وجود داشته باشم و بمیرم. روح من با این شاد می‌شود. من به این نیاز دارم. این سرنوشت من است و تنها نتیجه‌ای که می‌پذیرم.»

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • sangy20

    ضمن سلام درسال۱۳۵۰شمسی اولین بار بود که در اموزش وپرورش مدارس راهنمائی تشکیل کردید بنده کلاس پنج دبستان تمام شده وراهنمایی مدرسه در کنار فکرکنم دبیرستان دختران (بر دبی ) بود شهردوبی در ان سالها دریا اون دوقسمت میکرد قسمت شمال شهر گفته میشد (بر دیره ) وجنوب (بردبی) خلاصه سرتان درد نیارم همین شیخ محمد بن راشد المکتوم دقیق یادم هست در هفته سه بار همین شیخ محمد با ماشین های که زیر دید نباشه درب مدرسه دخترانه تشریف داشت و با دخترهای که تکی نیم ساعتی صحبت وفکر کنم با نگاه خودش انتخاب میشدن و ادامه ....عاقلان میدانن. راستی پدر ایشان شیخ راشد بن سعید المکتوم که خانواده ای از منطقه روستاهای اطراف شهرستان بندرلنکه در استان هرمزگان که بعدآ مهاجرت به جریره قشم کردن در قسمتی ازجزیره که بعدها به اسم هنگام عرب ها شد وهنوز هم چنبن محله درجزیره هست که زبان مردم عربی صحبت میکنن

  • sangy

    سلام امیر دوبی محمد بن راشد کوچکترین فرزند .راشدبن سعید که درحکومت داری وسیاست دخالت داشت و دارد والا جناب راشد چندین همسر وفرزند زیاد داشت از نظرقبیله بنام المکتوم میباشن جناب شیخ سعید بن راشد المکتوم از منطقه جنوب ایران بندرلنگه به جزیره قسم مهاجرت نمودن و از جزیره بطرف امارات فعلی رفتند ودر بیابانهای دبی برای خودشان زندگی به پا کردن .... در کتاب حال الناس فی احوال بندرعباس نوشته مرحوم محمد علی خان سدیدالسلطنه کبابی وکتاب سدیدالسلطنه مطالعات زنان خلیج فارس در زمان قاجار بیشترنوشته اند