جنسیت در فضای شهری ایران: زنان در بازار تهران
سمیه دیباجیزادگان ــ زنان آرام اما پیوسته در حال بازپسگیری فضاهای سنتی شهریاند. زمینههای فرهنگی آن هم البته به وجود آمده است و با اینحال حاکمیت در تلاش است این حرکت را متوقف کند. با چند زن در بازار بزرگ تهران گفتوگو کردهایم.
در اوج جنبش زن، زندگی، آزادی تصویری منتشر شد از دو دختر بدون حجاب تحمیلی در یک رستوران سنتی. این سرآغاز حرکتی بود برای بازپسگیری فضاهای شهری سنتی که باری دیگر با تصویر دنیا راد در یک رستوران هنگام خوردن املت و دیزی خبرساز شد.
در فیلمفارسی معمولاً قهوهخانهها و بازار و محلههای جنوبی شهر با خانههای قدیمی محل جولان کلاهمخملیها با سبیل کلفت و دستمال یزدی و کلاه شاپو بوده است. بر اساس همین درک، رفتار آزادانه زنان در کوچه و خیابان و خانه و حتی بر پرده سینما را فساد اخلاقی تلقی میشد. این درک اما از اساس دگرگون شده است. اکنون در این مدت میتوان گفت زنان فضای سنتی بازار را پس گرفتهاند. در تیر سال جاری بود که یک زن در بازار بزرگ تهران رقصید و ویدیوی آن در شبکههای مجازی دست به دست شد.
بازار بزرگ در بخش جنوبی تهران واقع شده که از سمت جنوب به مولوی، از غرب به گلوبندک، از شمال به پامنار و از شرق به آبمنگول و کوثر محدود میشود. این بازار در دوره شاه تهماسب صفوی احداث شده و در دوران قاجار گسترش یافته و به شکل کنونی درآمده است.
بازار بزرگ تهران یکی از پُررفتوآمدترین نقاط ایران است که از چهار سوی ایران در طول سال به آنجا میآیند. حضور زنان در این نقطه از تهران بسیار چشمگیر است، بهویژه زنان و دخترانی که پس از کشتهشدن مهسا امینی، با حجاب اختیاری تصویر تازهای به این بازار قدیمی دادهاند که پیش از انقلاب آن را تجربه کرده بود. با چند زن و دختر از نسلهای مختلف که در یکی از روزهای پاییز به بازار آمدهاند، گفتوگو کردهایم.
باب همایون
سحر و مونا هر دو متأهلاند و دو سالیست که با هم آشنا شدهاند. آنها سالی چندبار با هم قرار میگذارند و به بازار میآیند. سحر از کرمانشاه میآید و مونا هم از محله پاستور تهران.
آنها بازارگردیشان را از خیابان بابهمایون آغاز میکنند. در این گذرِ فرهنگی، این دو زن ۳۰ سال و ۳۴ ساله، صبحشان را با نیمرو شروع میکنند و بعد به بازار میروند. سحر میگوید:
شب که از کرمانشاه راه میافتم گویی وارد یک تونل زمان میشوم و برمیگردم به عقب. در این سفر آرامش عجیبی برقرار است، اما وقتی وارد بازار میشوم، آرامش به هم میخورد و با استرس همراه میشود.
سحر و مونا روسری سر نمیکنند. آنها با موهای بلوندِ ریخته روی شانههایشان، یک پیراهن مردانه و یک شلوار جین به تن دارند. سحر میگوید:
به بازار که میآییم، هر لحظه ممکن است یکی از این خانمهای چادری به ما گیر بدهند و البته اگر شانس بیاوریم به چنگشان نیفتیم. بهویژه که من از شهرستان میآیم و کُرد هم هستم. از سوی دیگر، شما در یک فضای سنتی و قدیمی قرار میگیری که هنوز به مذهب مقید هستند، همه اینها با خودش نوعی استرس و ترس به همراه دارد.
مونا هم این تجربه را تأئید میکند و میگوید:
در این مکان میتوانی همه ایران را یکجا ببینی. حسِ خیلی خوبی است. هم تفریح، هم خرید، که هردو هم برای هر آدم حسوحال دلپذیری است. یک روزِ خوب و خاطرهانگیز در این روزهای دشوار. اما همین مواردی که سحر برشمرد، موجب شده که هیچ کجای ایران، بهویژه تهران، آرامش نداشته باشی و همیشه با ترس راه بروی. گویی همیشه یکی دنبالت هست.
آنها با همان سایه سنگین ترس و سرکوب که در هیات زنانِ چادر مشکیِ حجاببان و ماموران مردِ همراهشان در جایجای بازار خودنمایی میکند، بابهمایون را به سمت خیابان سنگفرششده صوراسرافیل و ناصرخسرو که با مغازهها و سراهای قدیمی که روی برخی از آنها مجسمههای و تندیسهای بازمانده از سالهای دهه ۴۰ و ۵۰ خودنمایی میکند و اقشار مختلف مردم با پوششهای مختلف درحال خرید یا خوردن قهوه یا چایی هستند، میروند تا گشتوگذار یک روزهشان را برای یک خاطره بهیادماندنی در بازارِ بزرگ ادامه دهند.
بازار مروی
کوچه مروی یکی از زیباترین مکانهای بازار است. یک کوچه باریک که از دو طرف حجرههای آجریِ کوچکی آن را احاطه کرده است. زنان و مردان در این کوچه، جدا از خرید، بخشی از تهران قدیم را نیز به تماشا مینشینند و در نیمروز بهدورِ حوض ورودی آن که مجسمه عکاسباشی با کبوترهایی که در حال دانهچیدن هستند، فلافل میخورند. نازنین، مینا و ریرا، به ترتیب، ۳۵، ۳۴، و ۲۹ سال دارند و از مشهد به تهران آمدهاند و درحالیکه از گشتوگذار نیمروزشان تعریف میکنند، فلافلشان را هم میخورند. هر سه دختر، بدون حجاب تحمیلی، با عینک آفتابی هستند. ریرا که کارشناسی تاریخ دارد، میگوید:
ما سالی دوسهبار از مشهد به تهران میآییم. اولین جایی از تهران که میرویم بازار است. هیچ جایی نیست که همهچیز را یکجا داشته باشد: تفریح، موسیقی زنده نوازندگان دورهگرد جوان و پیر و قدیمی، جنبوجوش مردم، آدمها با پوشش و رنگهای مختلف، فرهنگها و زبانها و گویشهای مختلف و یک خرید با قیمت خوب.
بعد با خنده میگوید: «خرید با جیب پُر از خالی.»
مینا که خواهر ریرا است و کارشناسی هنر دارد میگوید:
جنبوجوش مردم از یکسو و از سوی دیگر حضور در بافت قدیمی تهران بهویژه کوچه مروی. کمی آنطرفتر لالهزار، که برای هر ایرانی تداعیکننده تئاترها و فیلمهای قدیمی تهران است. در هر کدام از بازارها وخیابانها که قدم میزنی، حسی زیبا و ازدسترفته وجود دارد که بعد از کشتهشدن مهسا (ژینا)، دارد کمکم با همین پوششهای اختیاری برمیگردد، اما با ترس و استرس... چون مدام باید مراقب باشی، در مسیرِ ماموران حجاب قرار نگیری که روز خوبت را تلخ کنند.
نازنین کارشناسی ارشد علوم آزمایشگاهی دارد و بازار تهران برایش برعکسِ بازارهای دیگر خستهکننده نیست. او میگوید:
آدم از هر کجای آن انرژی میگیرد. هرکسی مشغول کاری است که هر کدامشان، پشت خود یک تاریخ و فرهنگ دارد. مثل این است که وار یک موزه مردمشناسی شدهای.
صدای آکاردئون نوازندگان دورهگرد در خیابان طنینانداز است که ریرا میگوید:
هربار که به بازار میآییم، انگار یک چیزی از خودمان را اینجا در یک زمان و مکان، جا میگذاریم تا بار دیگر به آن برگردیم. همین، سفرمان را با آرامش عجیبی همراه میکند. هرچند همانطور که مینا و نازنین هم گفتند، این آرامش این روزها با ترس و استرس همراه است. شما الان در دورتادور این حوض که آدمها از نسلهای مختلف است نگاه کنید. چیزی که بعد از کشتهشدن مهسا (ژینا) چهره شهر را تغییر داده، همین طرز پوشش است. هم برای ما زنان، هم برای مردم عادی که خودشان را با این چهره جدید دارند وفق میدهند و به نظرم تا حدودی به بیحجابی زنان عادت هم کردهاند. اما در این دوئلِ بینِ ما شهروندان و حکومت، چه کسی برنده میشود، این مساله مبهمی است که گاه آدم را نومید و افسرده میکند.
زنان و دختران از نسلهای مختلف دور حوض، درحال خوردن فلافلِ کوچه مرویاند و در همان حال هر دم ممکن است مأموران حجاب هم سر برسند. از ضبطوپخشِ دورهگردی صدای عباس قادری دز فضای میدان طنین انداخته است که میخواند:
فیروزه چه بلایی، قشنگی، دلربایی
دلم خونه ز دستت، نمیدونم کجایی
پانزده خرداد
از مترو و از میان ماموران حجاب اگر بتوانی راه به بیرون ببری و خودت را برسانی به خیابان، اضطراب کاهش پیدا میکند. در این مسیر، از دو طرف، ورودیهای پلکانیِ مختلفی است که به یکی از راستههای بازار میرسد. دو دختر نوجوان در میان جمعیت، بدون حجاب، خودنمایی میکنند. آنها از پلهها پایین میروند و وارد بازارچه صنایع دستی و هنرهای سنتی عودلاجان میشوند. هر پلکان، به یک راسته راه میبرد که در میانه آن مسجد جامع نیز قرار دارد. نکته مهم در همه راستهها، ناایمنی ساختمانِ قوسیشکل بازار است که باران از آن میچکد. با بارش بارانهای سیلآسا یا با وقوع زلزله، این منطقه، ناایمنترین نقطه تهران است.
فائزه و لاله با مترو از تهرانسر و دریاچه چیتگر آمدهاند. فائزه ۱۸ سال دارد و دیپلمه است و لاله هم فوق دیپلم طراحی لباس دارد. آنها برای خرید مدرسه، دانشگاه و لوازم هنری به بازار آمادهاند. برای فائزه و لاله «شلوغی و ازدحام مردم در یک نقطه» از جذابیتهای بازار است. برای لاله، تنوع بازارچههای مختلف که هر کدام یک صنف را شامل میشود، جذاب است. لاله میگوید:
راهرفتن در بازار، برعکسِ سالهای پیش، در این روزها همراه با عدم امنیت است: یکی اینکه به دلیل عدم امنیت شغلی، مدام باید حسابکتاب کنی که چه بخری، چه نخری، چقدر خرید کنی یا نکنی. این از نقطهنظر اقتصادی که این روزها همه درگیرش هستند. دوم آدمهای وابسته به حکومت ایجاد ناامنی میکنند. امروز هم چندینبار به ما گیر دادند.
بعد اشاره میکنند به دو خانم چادری که در کنار آنها راه میروند. میگوید:
از اینجور آدمها، و البته مردهای حزباللهی. بااینحال به ریسکش میارزد که بازار بیایی. نمیشود که خرید نکرد، تفریح نکرد، و بهخاطر این آدمهای تکبُعدی، در خانه ماند. حضور ما و امثال ما در این بازار بدون حجاب اجباری، خودش یک نوع مبارزه است.
آنها بدون روسری از میان دو زن چادری، توامان با ترس و شجاعت، عبور میکنند و به پشتِ سرشان نگاه نمیکنند؛ انتهای بازارچه، روشناییِ ضعیفِ خورشید آذرماه دیده میشود...
چهار سوق بزرگ
در بازار سرپوشیده قدیمی تهران که از سقف آن نور خورشید از میان دایره وسط سقف به داخل میتابد، جمعیت بسیاری حضور دارند و از میان آنها کودکان و نوجوانانی که هر کدام با گاری پُر از بار از لابهلای جمعیت عبور میکنند و هرلحظه ممکن است به شما برخورد کنند. در میانه چهار سوق بزرگ، که از هر چهار طرف، چهار مسیر بازار است، دو زن شصتساله دیپلم قدیم، درحال خرید هستند. یکی بدون حجاب و دیگری باحجاب. آنها ساکن محله نارمک و هفتحوض تهران هستند و بهقول خودشان سالی پنجششبار به بازار میآیند.
زنی که حجاب دارد، آمدن به بازار را یک نوع سفر تفریجی میداند و میگوید:
در بافت قدیم بازار، در آجرآجرهایی که دیوار بازار را ساختهاند، در نقشمایهها و تندیسها و سنگفرشها، در ساختمانهای با نماهای قدیمی که یادآور بخشی از فرهنگ ماست، رد و نشانی از تاریخ را میتوان دید. این آرامبخش است.
زن بدون حجاب میگوید:
برای ما که در دهه ششم زندگیمان هستیم، قدمزدن با هم و حرفزدن در این فضای قدیمی جالب است. یک جور بازخوانی جوانیهای خودمان هم هست که حالا دیگر از دست رفته و البته آه و حسرتش مانده برای جوانهایمان که بیهیچ آیندهای در این بازارِ دویست ساله قدم میزنند...
آنها در میان جمعیت که بخش زیادی از آن جوانها و بهویژه زنان با پوششهای مختلف و گوناگون هستند، گم میشوند.
ناصرخسرو
یکی از خیابانهای منتهی به بازار که در آن ونهای توریستی درحال جابهجاکردن مسافران هستند، ناصرخسرو و صوراسرافیل است. جمعیت زیادی از دو طرف خیابان از پیادهرو درحال رفتوآمد هستند، برخی به سمت بازار میروند، برخی با کیسههای خرید از بازار برگشتهاند، برخی به ناهار میروند و برخی از ناهار برگشتهاند تا قهوهشان را بخورند، مثل مادر و دختری که از خیابان جردن آمدهاند. مادر ۷۰ ساله و خانهدار است و دختر هم ۴۳ ساله و کارشناسی هتلداری دارد. هردو درحال خوردن قهوه از بارِ کنار پیادهرو برای گشت و گذار به بازار آمدهاند. دختر که بدون حجاب تحمیلیست با اشاره به اینکه معمولا هربار با مادرش به بازار میآید، میگوید:
بازار جاذبه زیادی دارد، اگر کُلی بخواهم بگویم، علاوه بر صرفه اقتصادی، تفریحاتی در اینجا وجود دارد که برای هرکسی به شکلی جذاب است: برای من قهوه و خوردن غذا در رستوران مُسلم. مگر میشود بازار بیایی و تهچین مُسلم را نخوری. از دیگر جاذبههایش، اصل و ریشهای که در این نقطه هست که آدم را از هر کجای تهران یا ایران میکشاند اینجا.
مادر میگوید:
بازار پیش از انقلاب را ترجیح میدهم، اما الان هم با همه سختیها و گرانیها، حالِ خوب خودش را دارد.
در اینجا دختر با اشاره به حجاب مادرش میگوید:
در طول این یک سالِ اعتراضات، دو بار با مادرم آمدهام، هر بار گیر دادهاند. اما من بهشخصه خودم تاجاییکه توانستهام سعی کردهام در مسیر حضور ماموران و حجاببانها قرار نگیرم یا اگر قرار گرفتم زیرآبی بروم که متوجه حضورم نشوند. همین موجب شده تا برعکسِ یک سال پیش، سیاحت همراه با استرس شود. یعنی در هر نقطه از بازار، باید مراقب باشی که به تورِ اینها نخوری. من از نسل دغدغهام. نسل ترس. اما بعدِ از مرگ مهسا (ژینا)، تصمیم گرفتم با خطر روبهرو شوم، آنهم وقتی شجاعتِ دهه هفتادیها و هشتادیها را دیدم، قدرت گرفتم، هرچند خانواده ممکن است یکجاهایی با تو مقابله کنند و جلویت را بگیرند، اما من دیگر تصمیم را گرفتهام که مبارزه کنم. برداشتن روسری، کمترین کاری است که میتوانم بکنم.
مادر درحالیکه دستی به روسریاش میکشد با نگاه به دخترش و جمعیتِ جوانِ درحال عبور از پیادهرو میگوید:
من دلم با همه این جوانها است که پیشقدم هستند و به مسیرشان ادامه میدهند، هرچند خودم دورم و نمیتوانم به اقتضای سنم کنارشان باشم.
و بعد هردو درحالیکه دستشان را به نشانِ «پیروزی» بالا میآورند، به سمت جردن (خیابان گاندی فعلی) میروند. دختر شعارِ «زن زندگی آزادی» را با صدای بلند میگوید و مادر هم بعد از او با لبخند و با صدای بلندتر از دختر، میگوید: «ژن، ژیان، آزادی.»
نظرها
نظری وجود ندارد.