ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

بررسی ارتباط بین تحصیل‌کردگی و شِبهِ فرهنگ

ف.دشتی − بازخوانی مقاله‌ای از آدورنو با عنوان «نظریه‌ی تعلیم و تربیتِ نصفه‌-نیمه» ، و تلاش برای انطباق موضوع با شرایط فعلی اجتماعی ایران.

آدورنو مقاله‌ی معروفی دارد به نام «Theorie der Halbbildung» که در سال ۱۹۵۹ منتشر شده است.[۱] می‌توان این عنوان را به صورت تحت‌اللفظی «نظریه‌ی تعلیم و تربیتِ نصفه‌نیمه» ترجمه کرد، اما به شرط احتیاط؛ زیرا مفهوم Bildung، که آن را به «تعلیم و تربیت» تقلیل دادیم، هم مفهوم فرهنگ را در معنای کلی شامل می‌شود و هم به طور ضمنی شامل مفهوم شکل‌گیری شخصیت، و انسان‌سازی نیز هست. [۲] با وجود این، از آنجا که بحث آدورنو درباره‌ی وضعیت پدیده‌ی تحصیل‌کردگی است، لذا ما در بررسی خود گاهی برای مفهوم Halbbildung معادل‌های دیگری نظیر شِبهِ فرهنگ، آگاهی سطحی، و فرهنگ سطحی را نیز به کار خواهیم برد.

آدورنو در این مقاله روی سه مفهوم تأمل می‌کند: Bildung Halbbildung, Unbildung.

او در تحلیل خود Halbbildung را در مرکز بررسی‌اش قرار می‌دهد و سپس به تأمل روی رابطه‌ی دیالکتیکی دو مفهوم دیگر با آن برمی‌آید.

پیش از این مقاله، آدورنو به همراه هورکهایمر در کتاب «دیالک‌تیک روشنگری» به اختصار به مفهوم Halbbildung اشاره کرده و آن را متفاوت از بی‌سوادی به صورت «حقیقت فرض‌کردنِ دانش محدود» تعریف کرده بودند. آدورنو اما در این مقاله به تفصیل به تحلیل و بررسی این مفهوم می‌پردازد.

برای رفع سوء‌تعبیر پیش از هر چیز لازم است در نظر گرفت که این مفهوم به رکنی کمّی اشاره ندارد: سخن از کم بودن یا زیاد بودن دانش یا اطلاعات نیست. منظور از این مفهوم این نیست که اطلاعات و دریافتی‌های [data] فرد کامل یا ناقص است. ممکن است کسی اطلاعات زیادی در بسیاری از زمینه‌ها داشته باشد، اما همچنان در حیطه‌ی معنای این مفهوم قرار بگیرد.

Halbbildung وضعیتی است که اطلاعات دریافت شده توسط فرد، مورد تأمل قرار نگرفته و آگاهانه و سنجش‌گرانه به آنها نیاندیشیده شده باشد؛ درونیِ فرد نشده باشد. به عبارتی دیگر، به صورت اطلاعات خام و تیتروار، بی‌واسطه‌ی خِردورزی، در حافظه ذخیره شده باشد. در این حالت اطلاعات در ذهن بدون پیوند با زمینه‌های تاریخی است: به صورت نامتداوم، غیرمرتبط و دستخوش تغییر و در نتیجه همراه با احتمال جایگزینی‌های لحظه‌ای.

آدورنو می‌نویسد:

جای ادراک و یادگیری در پروسه‌ی متداومِ آگاهی را نوعی معلومات‌فروشیِ نقطه‌به نقطه می‌گیرد که عناصرش با یکدیگر بی‌ارتباط هستند و می‌توانند دائما با داده‌های جدید جایگزین شوند.

چنین اطلاعاتی از دید آدورنو فاقد آن قابلیت‌اند که بتوانند وارد پروژه‌ی انسان‌سازی شوند که در مفهوم Bildung مستتر است، و پس از گذشت مدت زمان معینی که در صف اطلاعات جدید مشابهی در ذهن جای می‌گیرند، لاجرم از بین می‌روند تا جایی برای اطلاعات جدید دیگر باز شود. با این حال، به گفته‌ی آدورنو، چنین اطلاعاتِ نصفه-نیمه درک شده‌ای، چندان هم بی‌ضرر نیستند. به نظر او، چنین اطلاعاتی ذهن آدم را مسموم می‌کند:

عناصر آموزشی‌ای که به سطح آگاهی می‌رسند بدون آنکه در ادراک/تداوم یادگیریِ خود درونی شوند، حتی وقتی کوشش می‌کنند تا خرافات را نقد ‌کنند، به مواد سمّی تبدیل و خود به خرافات تبدیل می‌شوند.

 به عنوان نمونه‌ای از این وضعیت، آدورنو مثالی از یک آدم شراب‌ساز می‌آورد که با آرزوی رسیدن به ارزش‌های والا، «سنجش خرد محض» کانت را می‌خواند و سپس به طالع‌بینی روی می‌آورد. دلیل اینکه کار او به طالع‌بینی ختم می‌شود این است که به گفته‌ی آدورنو، تنها ارتباط یا هماهنگی‌ای که او می‌تواند بر اساس این اثر کانت برقرار کند، ارتباط بین قانون اخلاقی درون ما و آسمان پرستاره‌ی بالای سرمان است. 

این است که ذهنِ آموزش‌ندیده کم‌ضررتر است از ذهنی با اطلاعات نصفه-نیمه. هرچه تربیت اوّلی آسان‌تر است، آموزش دادن به دومی دشوارتر است، چرا که او پیشاپیش در این توهّم است که همه چیز را می‌داند؛ از همه چیز آگاه است. چنین ذهنی چون فاقد تداوم سنّت اندیشی است، ممکن است هر لحظه آن اطلاعات نیمه‌فهمیده‌اش با اطلاعات نیمه‌فهمیده‌ی دیگر ترکیب شود، از کنترل خارج شود و به سمت بربریت بلغزد. 

Halbbildung، آگاه و فرهنگ سطحی یا آموزش نصفه‌نیمه، اشاره به حالتی است که اطلاعات دریافت شده توسط فرد، مورد تأمل قرار نگرفته و آگاهانه و سنجش‌گرانه به آنها نیاندیشیده شده باشد؛ درونیِ فرد نشده باشد. به عبارتی دیگر، به صورت اطلاعات خام و تیتروار، بی‌واسطه‌ی خِردورزی، در حافظه ذخیره شده باشد. در این حالت اطلاعات در ذهن بدون پیوند با زمینه‌های تاریخی است: به صورت نامتداوم، غیرمرتبط و دستخوش تغییر و در نتیجه همراه با احتمال جایگزینی‌های لحظه‌ای.

از سوی دیگر، وضعیتِ «آموزش‌ندیدگی» (Unbildung) که می‌توان آن را «یک ساده‌لوحی، یک نادانی محض» دانست، دست کم امکان برقراری ارتباط مستقیم و بی‌واسطه با اشیاء و پیرامون را فراهم می‌کند. پس هنوز پنجره‌ای به سوی آموزش در این حالت باز باقی مانده است. آدورنو توجه ما را به خصیصه‌ای در این لایه جلب می‌کند که در دو لایه‌ی دیگر به ندرت به چشم می‌خورد: شکاکی، زیرکی و نگاه طنزآمیز. از دید آدورنو بی‌سوادی در مقایسه با کم‌سوادی یا فرهنگ سطحی چندان چیز نکوهیده‌ای نیست چرا که هنوز در وجود کسانی که به مدرسه نرفته‌اند و تحصیلاتِ سویه‌دارِ معاصر را کسب نکرده‌‌اند، و به‌اصطلاح «بی‌سواد» هستند، بارقه‌ای امیدبخش وجود دارد. برعکس، «کم‌سوادی» یا آگاهیِ سطحی با گره خوردن به یک هدف سویه‌دارِ فرهنگی یا اجتماعی، تبدیل به فرآیندی جزمی و ابزاری می‌شود. آدورنو می‌گوید: 

آنچه نصفه‌نیمه فهمیده و نصفه‌نیمه آموخته می‌شود، مرحله‌ی مقدماتی آموزش نیست، بلکه دشمن مرگ‌بارِ آموزش است.

آدورنو اینجا بی‌جهت از واژه‌ی «مرگ‌بار» استفاده نمی‌کند. این همان پیش‌زمینه‌ی اجتماعی‌ای است که ناسیونال‌سوسیالیسمِ هیتلر در آن پا گرفت و رشد کرد.

آدورنو از سوی دیگر، در برابر مفهوم رایجِ «فرهنگ» (Bildung) نیز موضع می‌گیرد. به باور آدورنو، اشتباه اساسی درک رایج Bildung در اینجا معنایی است که به مفهوم «Bildung» داده شده است که می‌توان آن را به صورت فرهنگ‌باوری، به صورتِ جهت‌گیری فرد نسبت به فرهنگ از همان ابتدا و آنچه از آن انتظار می‌رود تعریف کرد. به عنوان مثال، پدیدآورندگان این مفهوم نه تنها باور داشتند که می‌توان از طریق Bildung به «جامعه‌ی خودآیین» دست یافت، بلکه آن را پیش‌نیاز چنین شکل‌گیری اجتماعی می‌دانستند و گمان می‌کردند که هر چه افراد یک جامعه روشن‌فکرتر باشند، جامعه‌ی آنان روشن‌تر و آزادتر می‌شود. افزون بر این، آدورنو از این ایده انتقاد می‌کند که «آموزش به تنهایی ضامن یک جامعه‌ی عقلانی است»؛ او هرگز فرهنگ را دارای چنین کارکردی نمی‌داند که بتواند پدید آورنده‌‌ی یک جامعه‌ی آزاد شود. از دید او فرهنگ‌باوری چیزی نیست جز امید فریبنده‌ای که جای واقعیتی را می‌گیرد که قادر به تحول جامعه است. این مطلق‌گرایی در واقع تنها بر یک جنبه از فرهنگ تاکید می‌کند، و جنبه‌ی دومش را نادیده می‌گیرد. و به این ترتیب خود تبدیل به شِبهِ فرهنگ، تبدیل به فرهنگ نصفه-نیمه می‌شود.

خصلت دوسویه‌ایِ فرهنگ

 از دید آدورنو، فرهنگ دو وجه دارد. یکی فرهنگ معنوی/اندیشِشی؛ و دیگری، آن وجهی از فرهنگ که کارکردش «شکل دادن به زندگی عملی» (real) است. وقتی به آن جنبه‌ی نخست کیفیتی مطلق بدهیم، و فرهنگ را به مثابه‌ی مقوله‌ای خودکفا در نظر بگیریم، در آن صورت، فرهنگْ خود را به صورت پروسه‌ای برای «شکل دادن به زندگی عملی» نیز می‌فهمد، و در پی آن برمی‌آید که افراد جامعه را به تراش‌دادن یکدیگر و یک تصفیه‌ی مدام هدایت کند. نتیجه‌ی حاصل در اینجا با مورد اول تفاوتی ندارد.

آدورنو می‌گوید که فرهنگِ سطحی امروزه به شیوه‌ی غالب آگاهی تبدیل شده است، «علی‌رغم همه‌ی روشنگری‌ها و گسترش دامنه‌ی دانش، اما دقیقا به همین دلیل.»
آدورنو می‌گوید که فرهنگِ سطحی امروزه به شیوه‌ی غالب آگاهی تبدیل شده است، «علی‌رغم همه‌ی روشنگری‌ها و گسترش دامنه‌ی دانش، اما دقیقا به همین دلیل.»

 صرفا تأکید مطلق بر یکی از این دو بُعد فرهنگ به رابطه‌ی پرتنش بین آن دو پایان می‌دهد. آنچه آدورنو بر آن تاکید دارد اهمیت حیاتیِ تنشِ بین این دو جنبه‌ی فرهنگ است: «وقتی این تنش ناپدید شد، انطباق‌گرایی [کنفورمیسم] تسلط مطلق خود را برقرار می‌کند.» آدورنو خاطرنشان می‌کند که هیچ‌کدام از دو قطب تنش نباید در درون خود منجمد و غیرپویا شوند. با این همه، امروز در جامعه‌ی معاصر هم روح و بخش آگاه ذهن، هم طبیعت و توانایی انطباق، به مقوله‌های مطلق و دگم تبدیل شده‌اند، به بیان دیگر، هر دو قطب فرهنگ تبدیل به فتیش شده‌اند. 

آدورنو با استفاده از مفهوم «Halbbildung» بیان می‌کند چگونه فرهنگ تبدیل به چیزی مبتذل، سطحی و کالایی می‌شود. به گفته‌ی آدورنو، در دوره‌ای که درک کلاسیک از مفهوم «Bildung» در اوج خود بود، سعی می‌شد رابطه‌ی پرتنش بین این دو بُعد فرهنگ حفظ شود و هدف این بود که فرد با حفظ حالت طبیعی‌اش تربیت شود و شکل بگیرد:

مقصود در آنجا این بود که انسان‌های بهیمی با تطبیق خود با یکدیگر تربیت شوند و ضعیفان، یعنی آن بخش طبیعی جامعه که در برابر فشار نظم مستقر قرار دارند، به رهایی دست یابند.

استقلال و خودآیینی روح در آن دوران کارکردی انتقادی و رهایی‌بخش داشت، حتی اگر استقلالِ معنویْ امتیازِ اقلیتی می‌بود که مستقیما در پیوند با حاکمان بودند. در این مرحله، آموزش و پرورش ایده‌ی یک «جامعه‌ی انسانی بدون موقعیت و امتیاز» را مطرح می‌کرد. اما با استقرار حاکمیت بورژوازی از چنین رسالتی جدا شد و ارتباط خود را با شکل دادن به زندگی واقعی از دست داد. امروزه این رسالت به تخصص‌یابی از یک پدیده‌ی خاص تقلیل یافته، اما -دوباره- به یک موقعیت ممتاز تبدیل شده است. کارکرد روح، که با حبس‌شدن در خودْ مطلق‌گرا شده است، اکنون کارکردی ایدئولوژیک است. 

از سوی دیگر، وقتی آدورنو به رابطه با طبیعت و «زندگی عملی» [real] نگاه می‌کند، می‌بیند که همه‌ی روابط انسانی به روابط مبادله‌ی اقتصادی و مصرف خلاصه شده است. در این شرایط، معلومات و دانش صرفا بازتابی از واقعیت تلقی می‌شود، بدون آنکه بتواند به فراتر از آنچه موجود است، اشاره‌ای داشته باشد. در نتیجه انطباق‌گرایی[کنفورمیسم] را تقویت می‌کند. از سوی دیگر، کلیشه‌هایی که جایگزین مفاهیم در ارتباط با روح می‌شوند، همه چیز را مطلق و تابع خود می‌کنند، بدون اینکه ارتباطی با واقعیت برقرار کنند. این آگاهیِ شیء‌واره شده اجازه نمی‌دهد که رابطه‌ای دیالکتیکی بین ذهنیت و عینیت پدید بیاید. این وضعیت که در آن ماهیت دیالکتیکی تعلیم و تربیت لغو می‌شود، تمام دانش/یادگیری/شناخت را «به طورعینی» ناقص، و «نصفه-‌نیمه» می‌کند. فرهنگ سطحی را تداوم می‌بخشد.

به طور خلاصه، آگاهی سطحی در حکم «روح بیگانه‌شده» است: آگاهی سطحی «کالاشدگیِ تعلیم و تربیت است که حقیقت موجود در هر موضوعی را و نیز رابطه‌ی پویایش با ابژه‌های زنده را از دست داده است». 

نقش صنعت فرهنگ و دیگر عوامل مخرّب

آدورنو، در ادامه به بررسی علل این وضعیت می‌پردازد، و صنعت فرهنگ را و همچنین از دست دادن «تداوم آگاهی» را، از دست دادن «آگاهی انتقادی» و غلبه‌ی «خودشیفتگی جمعی» را از مسببانِ این اضمحلال می‌داند.

 آدورنو در اینجا به خاطر ما می‌آورد که در آغازْ هدف، تبدیل جامعه به ساختاری متشکل از افراد آزاد و برابر بود. یکی از ابزارهایی که در خدمت این هدف بود، مؤسسات آموزشی بود، و دیگری، رسانه‌های جمعی که به ویژه از آغاز قرن بیستم به طور فزاینده‌ای گسترده و متنوع شده‌اند. به گفته‌ی آدورنو، مؤسسات آموزشی سازمان‌هایی هستند که نمی‌توان ضرورت‌شان را انکار کرد. اما این که آنچه در این مراکز ارائه می‌شود، برحسب اندازه‌ای معین، تحت نظارت، اجباری و مبتنی بر حفظیات است، موجب شده که آموزش معنویت و فرهنگ که شامل آزادی هم هست، تضعیف شود.

با این همه، اصلی‌ترین چیزی که باعث پایان پدیده‌ای به نام Bildung شد، ظهور «صنعت فرهنگ» بود. فرهنگ اکنون به مدد رسانه‌های جمعی به همه‌ی لایه‌های جامعه رسوخ کرده است. محتوای محصولات فرهنگی که از طریق این ابزارها به جامعه تحویل داده می‌شود طبیعتا بر اساس سطح مخاطب تعیین می‌شود. این است که با توجه به وضعیت کسانی که قبلا از این محصولات اطلاعی نداشتند، سطح فرهنگی به طور مداوم پایین می‌آید. بنابراین، محتوای محصولات توسط صنعت فرهنگ ساده شده است. توده‌ها از طریق فرهنگِ منتشر شده توسط رسانه‌های جمعی با محصولات فرهنگی‌ای مواجه می‌شوند که قبلا هرگز آن‌ها را نمی‌شناختند و حالا نه می‌توانند آن‌ها را درونی کنند و نه در بستر درستی قرار دهند که مستقیما با این وضعیت ناشناخته مرتبط است.

 «روشنگریِ» حاصل از این راه، شِبهِ روشنگری است: فرد، و در ارتباط با او، جامعه، ناخودآگاه به این فکر افتادند که آزاد هستند و قادر به تعیین سرنوشت خود، هر چند در واقعیت چنین نیست. تحت تأثیر رسانه‌های جمعی، جهان اندیشه‌ی مرتبط یا شکل‌گرفته از باورهای مذهبی سنّتی دچار اختلال شده است. فرهنگ که بورژوازی با اتکا به آن نوید ایجاد جامعه‌ی خودآیین و فرد خودآیین را می‌داد و انتظار می‌رفت خود را در این راستا شکل دهد، نتوانست زمان کافی و مناسب برای رسالتش را بیابد. قبل از اینکه گذار به مرحله‌ی آزاد اندیشی آغاز شود، حوزه‌ی ورزش و تلویزیون به مثابه‌ی مهم‌ترین مرجع، نقش دین را بر عهده گرفت. امروز می‌توان فضای مجازی را نیز به این عوامل افزود.

محصولات فرهنگی که توسط صنعت فرهنگ از طریق رسانه‌های جمعی به توده‌های بیشمار ارائه می‌شود، نه تنها به اطلاعات (انفورماسیون)، بلکه به فتیش نیز تبدیل می‌شود، و «ناپدید شدن ارتباط زنده‌شان با واقعیت و اشیاء زنده» راه را برای شیء‌واره شدن محتوای آن باز می‌کند. در این زمینه، ارائه‌ی فناوری‌های پیشرفته و استانداردهای بالای زندگی در آموزش عمومی، به بهانه‌ی آنکه این حق همه است که از فرهنگ برخوردار شوند، چیزی بیش از یک «ایدئولوژیِ تجاری در لوای آموزش دموکراتیک» نیست.

در بازار فرهنگی ایجاد شده، محصولات فرهنگیِ از محتوی خالی‌شده تکثیر می‌شود و در خدمت مصرف کننده‌ای قرار می‌گیرد که در این زمینه نیز مانند هر زمینه‌ی دیگری، تمایل به مصرف او رشد کرده است. چنین فردی دیگر مثل گذشته بی‌هدف نیست. او شروع می‌کند به مصرف به عنوان راهی برای ارتقاء به طبقه‌ی بالا. فرد با یک اطلاعات خشک و سطحی، بدون زمینه یا تداوم، در موقعیتی قرار می‌گیرد که نه می‌تواند زمینه‌های جدیدی ایجاد کند و نه آن‌ها را به عنوان تجربه به دیگران منتقل کند. نتیجه‌ای که در سطح تک تک افراد رخ می‌دهد، بلاهت و از دست دادن هوشیاری انتقادی است، و اگر کل جامعه به این بیماری مبتلا شود، نتیجه‌ی آن «خودشیفتگی جمعی» خواهد بود، که سنگ بنای ملی‌گرایی است. 

نوشته‌های آدورنو در مورد از دست‌رفتن «تداوم آگاهی» از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. از دست‌رفتن تداوم در آگاهی و ادراک، خود را در از هم‌پاشیدگی اتوریته‌ها و سنّت‌های معتبر در جوامع پیشامدرن نشان می‌دهد به این صورت که مردمی که نیازمند به الگوهای جدید تنظیم‌کننده‌ی رابطه بین سوژه و واقعیت اجتماعی هستند، متمایل می‌شوند به استفاده از برخی نمادها تا لایه‌ای از یک پیشینه‌ی ذهنی بین خود و اشیاء یا دیگران پدید آورند (برای مثال نمادهای ملی و ملی‌گرایانه). 

یکی از جملات آدورنو را در مورد خودشیفتگی جمعی نقل کنیم: 

چیزی که ترکیب‌کننده‌ی فرهنگِ سطحی با خودشیفتگی جمعی است؛ تظاهربه تملک بر چیزی، خودنمایی و ابراز وجود، خود را به جای متخصص قالب کردن، و تأکید بر تعلق به درگاهی خاص است.

آدورنو می‌گوید که فرهنگِ سطحی امروزه به شیوه‌ی غالب آگاهی تبدیل شده است، «علی‌رغم همه‌ی روشنگری‌ها و گسترش دامنه‌ی دانش، اما دقیقا به همین دلیل.»

اگر به انتقاد بدبینانه‌ی آدورنو توجه کنیم، فرهنگ سطحی (قبلا او در «اخلاق صغیر» اصطلاح «تحصیلکردگان بی‌فرهنگ» را به کار برده بود)، وضعیتی تاریخی-اجتماعی است که فارغ از کیفیت شکل‌گیری آموزشی، در فرآیند مدرنیزاسیون سرمایه‌داری پدیدار شده است. این شیوه‌ی آگاهیِ رایج در اجتماعْ ذهنِ انتقادی را فلج و قالب ذهنیِ خرافه‌گرایی را بازتولید می‌کند. 

انطباق نظریه‌ی آدورنو با جامعه‌ی ایران

با در نظر گرفتن این استدلال، اکنون به شرایط خاص ایران نظر بیاندازیم.

 این واقعیت که گرایش‌های ملی‌گرایانه در میان طیف خرده‌بورژوازی تحصیل‌کرده در ایران بیش از همه دیده می‌شود تا آن حد که غالبا به مسائل حاد همسایگان ما در افغانستان و فلسطین حساسیت خود را از دست داده‌اند، و مسائل حاد زیستیِ مردمان مرزنشین‌مان را از سطح آگاهی ذهن خود حذف کرده و به این ترتیب تا مرزهای بی‌قیدی و نامتمدن شدن پیش رفته‌اند، به نظر نمی‌رسد چیزی باشد که مستقیما با تلقین‌های ناسیونالیستی و مسائل ملی‌گرایانه مرتبط باشد. این بیشتر از آن روست که بخش غالبِ طبقات متوسط شهری، تحصیل‌کرده و سکولار نگران از دست دادن موقعیت اقتصادی و اجتماعی خود هستند. این همان عاملی است که موجب رشد سرطانی احزاب راست افراطی در غرب هم شده است.

نیازی به توضیح طولانی و مکرّر در مورد اثرات مخرّب دگرگونی اقتصادی و اجتماعی تحت فرآیند مقررات‌زداییِ نئولیبرالی نیست. هم کوچک شدن تدریجی ساختارهای رسمیِ تامین اجتماعی و هم فرسایشِ همبستگی اجتماعی، زندگی را برای افراد در طبقات زحمتکش و کم‌درآمد و مردمِ در حاشیه نگه‌داشته شده دشوار کرده است. این طبقات نسبت به لایه‌های بالاترِ طبقه‌ی متوسط درک متفاوتی از «تهدید» دارند. مهم‌ترین تفاوت این است که آن بخش دوم چیزی برای از دست دادن دارند - یا فکر می‌کنند چیزی برای از دست دادن دارند، یا حداقل حتی اگر دارایی یا پول نقد چندانی هم دیگر برای‌شان نمانده باشد، به لطف تسهیلات و اسبابی که از طریق تحصیل به دست آورده‌اند، خود را دارای پتانسیل برای دستیابی به رفاه و مهمتر از همه، شغل و موقعیت اجتماعی می‌دانند. 

دورنمای شغلی تحصیل‌کردگان در لایه‌های میانیِ شهری برای بیش از یک دهه به میزان زیادی متزلزل‌تر از پیش شده است. پیش‌بینی یک زندگی مرفه از رهگذر تحصیلات -به‌جز تا حدودی برای کادر درمانی رده‌ی بالا- رفته رفته چیزی تصورناپذیر شده است. شانس‌های ارتقاء درجه از طریق آموزش نیز در حال کاهش است. به موازات این، پرستیژی که انتظار می‌رفت با دانشجو بودن و داشتن مدرک به دست بیاید، در واقع دیری است تبدیل به رؤیا شده است. از سوی دیگر، شاهد تغییری متوحشانه هستیم در نمایش ثروت و مصرف از سوی اقلیت طبقه‌ی حاکم و غارت‌گران وابسته که در تولید خشم اجتماعی نقشی مهم ایفا می‌کند. زمانی «تحصیل‌کردگی» اعتباری به همراه می‌آورد. اما تصورات ذهنی طبقات متوسط، که از نسل‌های گذشته به آنان به ارث رسیده، و زمانی برای‌شان آرامش‌بخش بود، امروز در معرض تهدید شدید مادی و معنوی قرار دارد. این بحران اقتصادی زاینده‌ی بحران‌های هویتی شده است. درک جایگاه خود به عنوان یک گروه نخبه از جامعه برای آنها امروز دشوار شده است. تهدیدی حس می‌شود که همراه است با احساس ناتوانی فزاینده که به نوبه‌ی خود موجب رنجش خاطر می‌شود، و برانگیزاننده‌ی خشم و پرخاشگری. این یک حالت تهاجمی نهفته است که با گفتمان مظلومیت درآمیخته شده و گاه با کینه‌توزی نسبت به دشمن‌ی که مسئول «فساد» قلمداد می‌شود، قوّت می‌گیرد.

در بحث بحران لایه‌های میانی تحصیلکرده از صفت «سکولار» هم استفاده کردیم. به موازات تغییرات بنیادی که در گزینش دانشجویی در دانشگاه‌ها صورت پذیرفته است تا کادر تکنوکرات و بوروکرات و نیز ارکان تجاری یکدست‌تر از سابق شوند، کارآفرینان سکولار به سرعت از صحنه‌ی جامعه در حال حذف شدن‌اند. این تغییر، درک تهدیدی را که متوجهِ بخش‌های شهری و سکولار طبقات متوسط تحصیل‌کرده است، عمیق‌تر می‌کند. زیرا آنها نگران هستند که نه تنها به دلیل معیارهای شایستگی یا رقابت، بلکه به دلایل فرهنگی-ایدئولوژیکی نیز کنار گذاشته و حذف شوند. 

اگر خود را به ندیدن نزنیم و اعتراف کنیم که این قشر عمدتا به‌طورعلنی یا نهفته به جریان پادشاهی‌خواهی گرایش یافته‌اند، علتش را در همین‌جا باید جست‌وجو کنیم. آن جریان در ذهنیت آنان دمِ دست‌ترین امکانی است که می‌تواند آنان را به شرایط پیش‌تر برگرداند. 

این فرض در ذهن آنان به‌طور خودکار، با هدفِ اجازه ندادن به خالی شدنِ ناگهانیِ زیر پای‌شان، ایدئولوژی خاص خود را می‌آفریند، و آن، تجلیل از «عصر طلاییِ» از دست رفته در پیش از بهمن ۵۷ است که معمولا با تحریف تاریخ، آب طهارت بر سرِ هزاران سال تاریخ ستم‌شاهی می‌ریزد. جمعیت بی‌شماری که امسال در لحظه‌ی تحویل سال نو روانه‌ی تخت جمشید شدند، مؤید این واقعیت است.[۳] این پندارِ محافظت‌کننده از آنان در برابر سقوط، مفاهیم دوست و دشمن را در نظامی هم‌ارز با همان ایدئولوژی از نو تعریف می‌کند. این است که مثلا نتانیاهو و ترامپ یا بایدن در زمره‌ی دوستان قرار می‌گیرند، و اعراب و به‌خصوص فلسطینی‌ها، یا کلیه‌ی چپ‌ها و روشنفکرانِ مستقل جزو دشمنان. 

این عجز و رنجشی را که لایه‌های میانیِ سکولارِ تحصیل‌کرده احساس می‌کنند نمی‌توان دست کم گرفت. احساس بی‌ارزشی و تحقیر برای کسی که تحصیلاتش را تمام کرده، «علوم اثباتی» را یاد گرفته، مدرکش را گرفته، و خلاصه اقدامات لازم را برای کسب یک شغل خوب (و «مدرن») انجام داده، اما در شرایط فعلی با بیکاری یا مشاغل بیهوده دست و پنجه نرم می‌کند، زمینه‌ی مناسب اجتماعی برای بوناپارتیسم و یا حرکت‌های راست افراطی خارج از کشور و یا ترکیبی از این دو را فراهم می‌کند.

پانویس‌ها

 1. Theodor W. Adorno, Theorie der Halbbildung, Soziologische Schriften 1 , Suhrkamp, Frankfurt a.M. 1997, s. 93-121

برای بحث بیشتر در باره مقاله نگاه کنید به:

 Stefan Müller-Doohm, Die Soziologie Theodor W. Adornos: Eine Einführung, Campus, Frankfurt a.M./New York 2001.

ترجمه انگلیسی مقاله: 

Theodor W. Adorno, theory of pseudo-culture, Trans.by Deborah Cook, Telos, 1993

۲. Bildung را در انگلیسی «culture/ فرهنگ» ترجمه کرده‌اند، و گاه به‌صورت ترجمه نکرده اصل واژه را آورده‌اند، و Halbbildung را half educationو «pseudoculture/ شبه‌فرهنگ/فرهنگ کاذب». در این نوشته برای Bildung گاهی معادل «فرهنگ» و گاهی «تعلیم و تربیت» به کار رفته است.

۳. اطلاعات جدید به دست آمده باستان‌شناسی و مردم‌شناسی پرده از ظلم و جنایات سیستماتیک هخامنشیان و حاکمیت‌های ایران باستان برمی‌دارد. جز این، تنها توجه به اینکه در دوران کوروش دوم (بزرگ) و دیگر هخامنشیان به جز پرسپولیس و تبعاتش که کاملا بناهایی حکومتی‌اند، حتی یک بنای شهری ساخته نشده است، نشانگر فاصله‌ی برنگذشتنی حاکمان آن دودمان و مردمان‌تحت سلطه‌شان است. مقایسه کنید با سلسله بناها، بیمارستان‌ها، مدرسه‌ها و آمفی‌تئاترها و کتاب‌خانه‌های برجامانده از تمدن یونان باستان. دکتر رضا مرادی غیاث‌آبادی می‌گوید:آیا جای سؤال ندارد که فردوسی و نظامی که چنان پر آب و تاب از متجاوزی به نام اسکندر مقدونی تمجید می‌کنند، چرا هیچ کجا نامی از کوروش نیاورده‌اند؟ … برای مطالعه‌ی بیشتر در این زمینه ن.ک.

-پروفسور شاپور رواسانی، نادرستی فرضيه‌های نژادی آريا، سامی و ترك، چاپ دوم، تهران، ۱۳۸۷

-محمود رضاقلی «تاريخ سياسی ايران باستان- نقدی بر تاریخ‌نگاری ايرانی وكوششی در تحليل علمی تاريخ» ۱۳۹۱

-رضا مرادی غیاث‌آبادی، باستان‌شناسی تقلب و رنج‌های بشری، نشر پژوهش‌های ایرانی، ۱۳۹۵

-نادر فتوره‌چی، مقاله: «عصر طلايي نداشتن»، روزنامه شرق، ۲۷ مهر ۱۳۹۰، موضوع این مقاله «ماليخوليای عصر طلايی ايران باستان» است.

-Muscarella, Oscar White, The Lie Became Great: The Forgery of Ancient Near Eastern Cultures, Styx Publications, 2000,

این کتاب با عنوان «دروغی که بزرگ شد: جعل فرهنگ‌های باستان در خاور نزدیک» پژوهشی جدی و پرشهامت درباره‌ی آثار جعلی فراوانی است که در موزه‌های جهان با نام آثار باستان‌شناسی به نمایش گذاشته می‌شود. جالب است که در کتاب می‌خوانیم که یکی از این موزه‌ها موزه‌ی معروف بریتانیا در لندن است. موسکارلا در کتاب می‌گوید اگر دیدید در موزه‌ای نمی‌گذارند عکس بگیرید، شک کنید که پر است از آثار جعلی. این کتاب برای ایرانیان که با وفور آثار باستانی جعلی روبه‌رو هستند و تاریخ‌شان دستخوش تحریفات بی حد وحصر شده است، در حکم زنگ بیدارباش است.

-Christopher M. Hutton, Race and the Third Reich Linguistics, Racial Anthropology and Genetics in the Dialectic of Volk, Wiley Pub, 2005

در این کتاب هاتن نشان می‌دهد که اصطلاح آریایی صرفا یک گفتمان زبانی است و مابه‌ازایی علمی در ژنتیک نژادی ندارد. نویسنده پیوند بین اوهام نژادپرستانه و ایدئولوژی‌های ملی‌گرایانه را با موفقیت ترسیم کرده است.

از همین نویسنده:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • فرهاد

    آفرین به سرکار خانم/جناب آقای دشتی ارج‌مند، که به یک نکته‌ی کاملا و عامدا یا سهوا نادیده‌ گرفته شده اشاره کرده اند. اصل قضیه (در مورد نخبه‌‌ی ایرانی) واقعیت دارد. منافع بلافصلِ روشنفکر و نخبه‌ی اهل فضل (نک: نیکفر) طبیعی است که بر روی حوزه‌ی شناخت و برداشت و عمل او تاثیر بگذارد. این وضعیت، او را برای اقشار متنوع مردم، نه تنها ناکارامد، بلکه خطرناک می‌کند. این را در عمل می‌بینیم. به همین نحو،‌ نخبه‌ی مخالفِ بیرون از کشور هم تقریبا به‌طور کامل، شناخت‌ و برداشت و عمل و توصیه‌اش (لنگ‌اش کن،‌ بزن‌اش زمین) و توصیه به هزینه‌دهی از کیسه‌ی خلیفه (:مردم بی‌پناه) تحت تاثیر دوری برگشت‌ناپذیر از سرزمین مادری است. رفع این دوری از نظر بیشتر این جمعیت فقط یک راه حل دارد: سرنگونی. این سوگیری شناختی و رفتاری،‌ اما طبیعی و غریزی نه‌تنها برای همه‌ی مردم بی فایده است، بلکه بسیار بسیار خطرناک هم هست. متاسفانه "سوات‌دار جماعتِ" ما، به این ترتیب، ناکارامد و بسیار خطرناک از آب در می‌آید و باری می‌شود بر سر راه رشد و آرامش واقعی عموم مردم. هیچ راهی نمی‌ماند جز تکیه بر اندک دل‌سوزانی که جامع‌نگرانه، به منافع همه‌‌ی ساکنانِ فعلی این سرزمین فکر می‌کنند. دست‌تان درد نکند.