دیدگاه
کنارزدن پردهها: دربارهی حاکمیت، سرمایهداری و جنگ
پاسخ به مقالهی مرتضی سامانپور
امید مهرگان در این جستار توضیح میدهد که اگر آنتاگونیسم میان سپاه و دیگر فراکسیونهای طبقه حاکم معرف تضاد دو شکل ادغام در بازار جهانی باشد و اگر سرمایه یک رابطه اجتماعی است، پس تفاوت میان جلیلی/سپاه و پزشکیان/بینالملل یک تفاوت واقعی است که میتواند شکافی اجتماعی را تولید کند، شکافی میان دو سازماندهی اجتماعی، که درجات متفاوتی از پیوستن به مبارزات بینالمللی را ممکن میکنند.
در مقالهای که بهتازگی نوشتهای و قرار بود در آن به تحلیل شفافتر انتخابات اخیر بپردازی، وقتی به جمعبندی پایانی اصل حرفات میرسی، از یوسف اباذری و من نام میبری:
انتخابات ۱۴۰۳، با کمترین میزان مشارکت در کل تاریخ جمهوری اسلامی، از اهمیت زیادی برخوردار بود، نه از منظر مشارکت که پیشتر یوسف اباذری، امید مهرگان و ... صراحتاً و تلویحاً به آن لبیک گفته بودند، بلکه از منظر رقابتهای درونی طبقه حاکم، شکافهایی که قیام ژینا در درون خود نظام انداخته، و چارهجویی خامنهای برای حلوفصل بحرانهای چندگانه جمهوری اسلامی.\nتکجملهای است که بهطرز فشرده همهی حرفات را در خود دارد، وفادار به قول «نتیجهگیری». اما اضافهای یا مازادی هم در آن هست، مرتبط با «و . . .» بعد از نام من. این سجاوندی قاعدتاً تثبیت تعلق ما به مجموعهای از اشخاص است با شرطِ عضویتِ بهانتخاباتآریگفتن. موضعگیریهای آنها را میتوان جایگزینپذیر گرفت، اباذری=مهرگان= … شرح شفافتر عقایدشان لزومی ندارد زیرا میتوان آنها را در نسبت کلی با همهی نکاتی دانست که مقالهات نقدشان کرده. نگاتیو حرفهای تو. نقطهچینات رشتهی جانشینیها را به راه میاندازد، سلسلههای آریگویان صریح و آریگویان تلویحی. در یک انتخاباتی که مینویسی در عمل کممشارکتترین بوده (لازم نیست تاریخ آمارها را چک کنیم؟). «لبیکگفتن»، که توصیفات نه از نظرات ما، بلکه از کنش یا فعل نظردادن ماست، یادآور مراسم حجّ است (طواف بر گرد مکعب اصلاحات؟ اگر نه خود خدای محور مقاومت؟). کاشتن چنین تصویری در پایان مقالهای که بخش میانی آن متمرکز بر تحلیل گرفتاری چارهناپذیر سیاست ایران در چنبرهی سرمایهداری جهانیست، جزو مواردیست که خواندن متنات را گیجکنندهتر کرد. برای توجیه ارجاعات، به دو مطلب از اباذری و من لینک دادهای. با مطلب مربوط به خودم شروع میکنم. اباذری میتواند جواب خودش را بهتر بدهد.
عنوانی که رادیوزمانه با توافق خودم برای پاسخ ویدئوییام به پرسششان برگزیده بود: «کنش شرکت در انتخابات سیاسی نیست اما حرفزدن در مورد انتخابات بخشی از کنش سیاسی است.» در تصدیق اهمیت انتخابات، یا جدیگرفتن آن حتی در قالب شرکت در آن، اینها بود: حفظ نهاد انتخابات بهعنوان چیزی تاریخی ورای این نسل؛ درآوردن فرهنگ سیاسی، زبان امر سیاسی، از گفتار اپوزیسیون برانداز خارجازکشور.
در ویدئو گفتهام که همهی بردارها، در سیمای شش نامزد، به یک سمت اشاره دارد: آزادسازیهای اقتصادی، با یا بدون آزادسازیهای اجتماعی. بنابراین، پرسش از مسیرهای پیشپای جنبش «زن، زندگی، آزادی». هشدار هم دادم خطر طبقاتیشدن مکانهای جنبش را باید در نظر گرفت.
سرانجام: چطور به شرایط واقعی زندگیمان نگاه کنیم و در جایگاه حرفمان لحاظش کنیم، تا کنشمان را برای خودمان، برای همه، مفهوم کنیم. پس، نتیجهگیری تو نقطهی شروع هر دو مطلب من و نامهی جمعی اباذری بود، نامهای که با پرسش از پزشکیان دربارهی ستیزهای واقعاً موجود اقتصادی شروع میشود. تو این افق گسترده پیشروی همهمان را انگار کشف اختصاصی مقالهات گرفتهای. در صورتی که پرسش بعدی و اصلی این است که سیاست زندگی مردمان، درون درجات و صورتبندیهای متفاوتی که مسیر سرمایهداری همهجاحاضر روبهرو به خودش میگیرد، چه خواهد شد. جایی غیر از «زندگی معمولی» پزشکیان و «زندگی طیبه» جلیلی. بگذار بحثام را در پیوند با نکات اصلی نوشتهی خودت روشنتر کنم.
اول. کدام رابطهی اجتماعی؟
در پارهای کلیدی از نظرت مینویسی:
چنین شرایط جهانیای، که ساندور متزادرا در مقالات متعدد از آن بهعنوان «رژیم جهانی جنگ» در «جهانی چندقطبی» صورتبندی کرده است، مستلزم متمرکزسازی و انحصار بیشتر سپاه پاسداران است، امری که نه فقط آنتاگونیسم میان سپاه و دیگر فراکسیونهای طبقه حاکم بلکه همچنین شکافهای اجتماعی از جمله ستم جنسیتی و مرکز حاشیه را تشدید میسازد.
آیا سپاه را یکی از دو نیروی اصلی رقابت سرمایهها، یکی از «دو شکل ادغام در بازار جهانی»، میبینی و همزمان بهعنوان نیروی غالب، نیروی اصلی؟ اگر هر دو، پس تغییری در این موازنه میتواند بهنفع جنبشهای اجتماعی شود؟ آنتاگونیسمی که از آن حرف میزنی فقط بیرون نمیگذارد و حاشیه نمیسازد، ادغام هم میکند. هارت و متزادرا میگویند:
در این دورهی انتقالی، هر منازعه یا اختلال در زنجیرهی تأمین ممکن است به نفع این یا آن دولت یا بازیگر سرمایهداری باشد. با این حال، سیستم بهعنوان یک کل با افزایش قطعهقطعهشدگی فضایی [یا مکانی--ا.م] و پیدایش جغرافیاهای پیشبینیناشدنی مواجه است.
پرسش از سیاستِ پایگاههای اجتماعی نبرد سرمایهها بیربط به این زمینهای ناگهان گشودهشونده نیست. ادبیات چپ در ایران اخیراً به مطالعات انتقادی دربارهی بسترهای شهری حرکت سرمایه، تاکید بر مکان در برابر تأکید سنتی مارکسیسم بر تاریخ، روی آورده است. این حرکت مهمی بوده برای فهم حوزههای مبهم تولید در پیوند با قدرت، با طبیعت. شاید جزئینگری فضایی زیادهازحدشان مشکلاتی برای بازگشت به کلِ انتزاعی فرماسیون معاصر ایجاد کند، اما دستکم درک روشنتری بهدست میدهد از مناطقِ گرگومیشِ سیاسیشدنِ حیات اقتصادی. بدلشدن به تمدن، چه نوع بزرگاش، چه نوع اسلامی. بدون این جستجو بعید است بتوان حتی بهراحتی با مقولهی «مردم» کار کرد. سبا معمار نقد جالبی از شکستهای این مقوله، حتی ناممکنشدن مردم در سیاست معاصر ایران، نوشته است. او نیز با درکی از قطعهشدگی مردم درون جغرافیاها کار میکند، فروپاشیاش به ملیتها، مردمها، قومها. (او جزو معدود کسانی بود که در خلال خیزش ژینا نقدهایی آرام و درونماندگار از آسیبشناسیهای آن بهدست داد، بالاخص با تمرکز بر دیاسپورا.)
اگر میگویی بهگفتهی مارکس سرمایه رابطهای اجتماعی است، پس قبول میکنی که این اجتماعیت رقابت سرمایههای بسیار باید خود را به شکلی در فضاهای زیست اجتماعی نشان دهد. این فضاها جای قشرها، گروهها، طبقههاست که بهطرق مختلف به فرآیندهای بنیادین تولید و بازتولید اجتماعی، درون و بیرون کار «مولد»، جوش خورده اند. سیطرهی نیروهای نظامی در کنترل عمودی این مناطق متکثرِ تولید، بگوییم نهادها و دفاتر سپاه پاسداران، از فرودگاه تا مجتمع فولاد، یک جامعه برای خودش ساخته. در عین حال، ما درست نمیدانیم حضور سپاه آیا تنها نیروی توضیحدهندهی جهان هولدینگها و تراستها و «مؤسسات مالی» از نظر برآیند نیروهای مؤثر در تعیین جهت انباشت سرمایه است یا نه واقعاً. دنیای «کارآفرینی» نیز جهان اجتماعی خودش را ساخته، با «نخبگان» بهزعم پزشکیان و الیگارشهای خودش بهقول اباذری. همراه لشکری از مدیران و کارمندان و طراحان و کدنویسان که هر روز فرهنگ corporate را در پندار و گفتار و کردار خود درونیتر میکنند. اگر به قول تو «آنتاگونیسم میان سپاه و دیگر فراکسیونهای طبقه حاکم» وجود دارد، پس تفاوت میان جلیلی/سپاه و پزشکیان/بینالملل میتواند تفاوتی اجتماعی تولید کند. و عاملی در طبقاتیساختن نیروهای جنبشی باشد.
نظر من هم این بوده که جلیلی و پزشکیان نمایندههای واقعی این دو جهان اند، با همهی تضادهای اجتماعاً اثرگذارشان. تو تصور غالب در میان مفسران سیاسی از عاملیتِ قادرمتعالی علی خامنهای را بهخوبی رو میآوری، اما از مقولهی «خامنهای» و حتی «نظام» بهعنوان منبع مادی یک عاملیت بزرگ استفادهی استراتژیک میکنی. اجازه نمیدهی تحلیل سرمایهای که پیش گذاشتی به پرسش اجتماعی و لاجرم صورتبندی سیاسی راه بدهد. با نقل به مضمون از ولدبیگی، «شکاف درونی طبقه حاکم» را «محصول مناسبات جهانی سرمایه و ظهور کانونهایی از انباشت سرمایه در «شرق»، از جمله چین و روسیه» میدانی «که به شکل ساختاری بازتولید اقتصادی و ژئوپولتیک جمهوری اسلامی را بهرغم تحریمها و سیاست «ضداستکباری» سرپا نگه داشته است.» چرا این شکاف درون طبقات اجتماعی هم نیفتد؟ اگر بیفتد، جلوههای سیاسیای پیدا خواهد کرد که به قول معروف مارکسیستی فشردهشدهی سرمایه اند (مجلدات کاپیتال را بهتر نیست همیشه در کنار هجدهم برومر بخوانیم؟). با این حال بر پیشانی مقالهات آمده: «این یادداشت استدلال میکند پروژه نظام ازپیش محتوم به شکست است.» آنچه خیال «واهی» همهی معتقدان به حفظ نظام و عاملیت نیک رهبر میخوانی، «خامنهایستها»، در پس خود «واقعیت» نبرد سرمایهها را دارد.» برای تو این یک نمایش است که تنها چیزی را که نشان میدهد تجلی سرمایههاست. بهنظرم نباید با سعی زیاد در گولنخوردن، با ندیدن تصویر واضح گول بخوریم. حکایت مسابقهی استاد نقاش و شاگرد بهخودغرهاش را به یاد آوریم: هنگام نمایش دو تابلو، شاگرد پرده را از جلوی تابلوی خودش کنار میزند و منظرهای چنان طبیعینما از یک درخت کشیده که پرندهای میآید تا بنشیند روی شاخهاش ولی میخورد به دیوار نقاشی. نوبت کار استاد که میرسد، از شاگرد میخواهد پردهی جلوی نقاشی خودش را کنار بزند. شاگرد به اشتباه پرنده دچار میشود و دستش بهدیوار میخورد چون نقاشی استاد چیزی نبود جز تابلویی از یک پردهی آویزان. شاگرد فرض گرفته بود همیشه پردهای هست که پشت آن نقاشی اصلی است. اما خود پردهْ اصل نمایش باشد چه؟
دوم. دسترسی به بینالملل، چگونه؟
هارت و متزادرا در مقالهی «رژیم جهانی جنگی» که به آن ارجاع میدهی، دربارهی تنها راه مقاومت دربرابر سیطرهی اقتصادی-نظامی جهانیشدهی معاصر مینویسند: «حرکتهای محلی و فردی تأثیر کمی دارند. شروط لازم برای یک عمل مؤثر باید شامل امتناع جمعی سازماندهیشده در قالب مدارهای بینالمللی باشد.» این پیوستن به انترناسیونالیسم بهعنوان یگانه راه مقاومت مردمی علیه رژیم جنگمحور-سرمایهسالارِ جهانی در مورد ایران، درمورد برخی کشورها، چگونه ممکن است؟ خود سیاست و شرایطِ واقعیِ امکان پیوستن به انترناسیونال در اعتراض به نسلکشی غزه و تمامیت دولت اسرائیل را چگونه بفهمیم هنگامی که خود ارتباطداشتن با جهان بینالمل بدل به یکی از معضلهای سیاست زندگی یا بقا در ایران شده؟ دوگانهی اخیر غربگرا/شرقها بنیانی مادی در میان تودهها و گروههای متصل به مراکز مختلف تولید و بازتولید اجتماعی دارد، ازجمله فضای سایبرنتیک. سازوکار اعمال قدرت و تولید ثروت در ایران معاصر دارد هرچه بیشتر به شبکههای فیبر نوری متکی میشود، دارد میفهمد برای سود بیشتر باید راهورسم دنیا را یاد گرفت، یا همان استعارهی فوتبال که نقل کردی. این را هر دو جناح هم یاد گرفته اند. اما منابعشان متفاوت است چون خود «جهان» یا بینالملل برای آنها به معنای کشورهایی غیرغربی اما همچنان درون مدارهای سیستم بزرگ است. دعوای FATF بهمعنای دعوای پیوستن به نظام گردش مالی جهانیشده بهواسطهی اپلیکشینها بیان غایی همین گرایش است. در مقالهی مربوط به انتخابات ۴۰۱، این دعوا و معنایش برای جنبشهای مردمی را توضیح دادهام.
اما این دعوا متعلق بهجهان ۹۲ تا ۴۰۱ بود. تا خود جنبش «زن، زندگی، آزادی». امروز اما قضیه متفاوت شده به قول تو، شکافهای عمیق انداخته خیزش در طبقات حاکم و «دیگه تمومه ماجرا» واقعاً نشان داده که اصلاحطلب/اصولگرا شکافی نیست که به سیاست مردمی توان بهرهگیری از نبرد جناحها را بدهد. میگویی نظام چارهای ندارد که به سرمایهی غربی روآورد، چون پول نفت حاصل از مبادله با چین مثلاً کافی نیست. آیا این افق وضعیت ماست؟ اگر بله، پس آپوریا، سرگشتگی، یا تناقض بنیادین جنبشهای مترقی در ایران همین نیست؟ اینکه باید به دل سرمایهی جهانی زد تا تازه شرایطی مهیا گردد برای پیوستن به جنبشهای جهانی. این کار را سخت بشود با چین و روسیه کرد، ولی با اروپا و آمریکای شمالی میتوان کرد. نمونهی فیلترینگ را در نظر بگیر که از مؤلفههای گفتار انتخاباتی امسال بود. بهمعنایی خیلی ابتدایی و ساده، افراد امروز بدون وصلشدن به تیکتاک و اینستاگرام نمیتوانند متوجه شوند جنبش جوانان/نوجوانان/دانشجویی غرب برای فلسطین چیست، چه میگویند، چه زبانی دارند. مگر این طنز کناییِ پدیدهی تیکتاک نبود که در عین تکهپارهکردن هرچهبیشتر سوژهها و حواسها، بدل شد به تنها عرصهای که خبر نسلکشی به نسل امروز برسد چون رسانههای جریاناصلی کاملاً اصل مسأله را جورجارولوار معکوس کردند؟ انگار امروز، دستکم در ایران، درآغوشکشیدن غرب یعنی پذیرش شجاعانهی سرنوشت سیاسی خود و آمادگی برای روبهرویی مقاوم و خلاقانه با آن. پاسخ تو چیست؟ بگذاریم بحرانهای سرزننده از دل سیطرهی سرمایهی غربی به شکست همهی «پروژههای نظام» بینجامد تا بهواسطهی آن جنبشهای حاشیهای، کف جامعه، از آنها برای توانبخشی به خودش سود برد؟
بر اساس همین تز ناگزیربودنِ نبرد جهانی در نظر تو و متزادرا و هارت، تنها شانس ما برای مشارکت در این همبستگی انترناسیونال، مخصوصاً در ناتوانیِ تحمیلشده به فعالان داخل ایران برای چنین مشارکتی، خود ایرانیهای خارجنشین بوده است. اما در عمل چه دیدیم؟ دیاسپورای ایرانی در بزرگترین تظاهرات همهی تاریخ مهاجرت ایرانیان از صدر مشروطه در برلین شکلی از سیاسیبودن گسترده را تجربه کرد اما در ردیف کمشمارترین اقلیتهای حاضر در تظاهراتهای «فلسطین آزاد / فلسطین را آزاد کنیم» آمریکای شمالی جای گرفت. برای تحقق ایدهی هارت و متزادرا، قاعدتاً باید راهی پیدا کرد به ایرانیان ساکن غرب گفت که بیایید اول در همبستگی با مبارزات همین غرب خود را سازماندهی کنیم تا در ضمن آن امکان و نیروی واقعیِ مشارکت در براندازیِ ازپایین درونزای حاکمیت ایران را بهدست آوریم. هرچند در آن صورت، سوال بزرگ این خواهد بود: جهان سیاسی پساجمهوریاسلامی با فلسطین چه خواهد کرد؟ نرگس محمدی، بهعنوان یک چهرهی رهبر واقعی، کسی که یکتنه پدیدهی انفرادی و اعدام را بهطور گسترده مرئی ساخت، حرف از نسلکشی غزه نزد. پس آنچه بنیانی است برای سازماندهی واقعیِ مقاومت علیه حاکمیت ایران بهعنوان عرصهی نبرد فراکسیونهای همه سرمایهسالار، یعنی پیوند تشکلهای موجود با مبارزات منطقه و دنیا، خود این بنیان بهواسطه اسرائیل/فلسطین دچار شکاف شده. شاید برای عدهای مساوی شود با انواع دفاع از حفظ تمامیت نظام در یک جهان «چندقطبی». اما برای عدهای دیگر، همذاتپنداری با برخی آزادیهای واقعاً موجود در غرب، یعنی در تل آویو، نه در رامالله یا غزهای که بود. اقلیتهای تحت ستم روزمره ممکن است ناچار شوند در جایی امنتر که معمولاً بهلحاظ طبقاتی قویتر است ساکن شوند. درآوردن روسری در نیاوران کمهزینهتر، کماضطرابتر، است از ارتکاب این تخطی در میدان کمالالملک کاشان.
نفرینی که گریبان این جنبش را گرفت، به این قطعهوارگی بیارتباط نیست (که محمد الکرد شرحی از آن بهدست میدهد چهبسا انضمامیتر از شرح دو نویسندهی ما.) بیارتباط نیست به تکثرخواهی هویتیِ نامتناهی و ناگزیرش: انواع خودبودگیهای ضربخورده، واپسزدهشده بهدست جمهوری اسلامی، که حالا بهحق میخواهند، میباید، برشناخته شوند؛ در مکانهای دمادم مختلف، مدام باز و بستهشونده، که در آن میتوان نمایش تخطی، ستیز با اقتدار، را به اجرا درآورد، و «زندگی معمولی» یا «نرمال» را راحتتر پی گرفت. طبقاتیشدن مکانهای اعتراض کاملاً در کمین است. چون سرکوب واقعاً شدید بوده است. با وجود/بهخاطر این، هیچ تضمینی نیست که بدنهی اجتماعیِ محبوس در قفس آهنین، محفظهی بهسختیِ فولاد ماکس وبر، که تا آخرین قطرهی نفت به سوختوساز خود ادامه خواهد داده خودش پیشاپیش اسرائیلگرا نشده باشد. چون تصویر اسرائیل، منفک از کشتار غزه، تصویر «تنها دموکراسی خاورمیانه» بوده است. تصویر زندگی «نرمال» غربی. لیزا ودین شرحی بهدست میدهد از تکهپارگی رسانهای در تشدید جنگ داخلی سوریه و میل غربیشدن در میان طبقهی متوسط سوری که مانع از پیوستنشان به مبارزات مردمی شد. مارکس در هجدهم برومر لویی بناپارت روشن میسازد چطور دقیقاً تلاش انقلابی-جمهوریخواهانه بود که تحت شرایط سرمایهداری، مشارکت کرد در مرکزیساختن و گستردهساختنِ خود دستگاه دولت در جامعهی فرانسه. جامعهای تکهپارهشده بهواسطهی اصلاحات ارضی که طبقهای از «دهقانان خردهمالک» به وجود آورد که بنیان کودتای لوی بناپارت شدند. طبقهای ناتوان از درک خود بهمثابه یک طبقه و لاجرم ناتوان از کنش سیاسی. تکهپارگیِ معاصرْ جمعیتها را حکومتپذیر میسازد.
سوم. آغاز بحث
اینجا میرسیم به آغاز آن بحثی که تو پیش از طرح آن مقالهات را پایان دادی: ترجمهی سیاسیِ منطق سرمایه، که امروز انگار از طبیعت هم طبیعیتر شده، چیست؟ طبیعتی که تازه مانده تا شکافهایی را بین جنبشهای واقعاً موجود در ایران دراندازد، بین جنبش زنان، محیط زیست، جنبش کارگران (در مقالهای این را بسط دادهام). ورای «چارهجویی» حاکم. انتخاب بین پزشکیان و جلیلی انتخابی واقعی بود، ازقضا به اتکای تحلیل تو از تجلی دوگانهی نظام سرمایهداری جهانی در حاکمیت. از این جهت انتخابات ۱۴۰۳ چیزی را پنهان نمیکند. «نظام» همین نبرد نیروهاست که طرح کلیاش را میریزی. اگر اینطور باشد، نسبت این واقعیت سخت با انواع مردمان، انواع اشخاص و گروهها و جمعهای متصل به بازتولید اجتماعی چیست؟ اگر به قول دو متفکر، «جنگ در اوکراین و غزه نمونهای از بازسازی جهانی فضاهای سرمایه است. پایگاههای کلیدی گردش سرمایه تحت یک رژیم جنگی و از طریق مداخلهی فعال دولتها در حال تغییر شکل است»، آن وقت، خیزش ژینا، با این انبوه ستیزهای اجتماعی، قانونی، زیباشناختی، روانسیاسی که جلوی خود دارد چه راههای پیش رو خواهد داشت؟ درون یا بیرون کدام سرمایهها، کدام مناطق ممکنکنندهی زندگی و تفاوت؟
من شخصاً اتتخابشدن پزشکیان را راهگشاتر برای تجدید قوای نیروهای واقعاً مترقی درون جامعهی ایران دانستم. فعالیت و مبارزه همچنان بسیار دشوار خواهد بود. تضمینی هم در کار نیست. اما احتمالاً قاعدهمندی تا حدی به وضعیت برگردد و همین وضعیت را صریحتر، عیانتر و کنشپذیرتر سازد. شاید حتی کمک کند افراد درکی جایگاه و میل طبقاتی خودشان بهدست آورند. بدانیم چه میخواهیم. اگر جایگاه خودمان در نسبت با وضعیتی که توصیف کردهای به درون گفتارمان، صورتبندیمان از آن وضعیت، بیاوریم، میتوانیم ببینیم پیشاپیش درون این رقابتها کجا گرفتاریم. مجبوریم با چشم باز با شرایط واقعی روبهرو شویم. هارت و متزادرا با همهی بصیرت مهمشان با تصوری از اتصال روزمره با یک قلمرو جهانی کار میکنند که برایشان طبیعت ثانوی است: تصویری از مناطقِ زندگی متکثر انواع مردمان، مثل پاریس، نیویورک، تورنتو، که قادرند مسایل مربوط به تبار و سیاست زادگاهشان را با مسألهی سیاسی میزبان غالباً سفیدپوست بدل سازند. درمورد فلسطین که کاملاً، چون حتی ناماش در غرب تابوست. مسألهای که مستقیماً نمودهای آن را در محلهای زندگیمان، پاریس و لندن و بروکلین، دیده ایم. حتی اختناق موضعی در فضاهای اجتماعی و آکادمیک اینجا. البته ما در چپ این دنیا فقط همینها را داریم که بتوانیم با آنها همذاتپنداری کنیم. شاید چیزی که بتوانیم به آنها بدهیم، حتی یاد بدهیم، این است که «ازپایین» را ازنو جاییابی کنیم. چون تهران و کاشان با پاریس و بروکلین متقاوت است، از جهت اتصال به جهان، از جهت درک این واقعیت که زبانها و مردممان بسیاری وجود دارد. که خود مستقیماً با مسألهی سیاست محلی پیوند خورده.
چهارم. بنبستها و راهها
حالا سرآخر فرض کنیم بحران ادامه یابد، بدون فکر و کنش سیاسی مردمی، آن وقت چه؟ ایدهی «براندازی» یا سرنگونی بالا میآید. افراد و گروهها را در نوعی نفی مطلق دیگری، ، و لاجرم درونیکردنِ ناخودآگاه دیگری گرفتار میسازد که نتیجهی آن چیزی نیست جز پدیدهای غریب: غیرسیاسیشدن در عین رادیکالشدن. که برای من نشانهی خوشیمنی نیست. آن را به پروتو-فاشیسم، آغاز فرآیند جنون سازمانیافته میتوان تعبیر کرد. با این همه، تو برای فهم وضعیت از یک سو بهدرستی مقولات پختهی تحلیل سرمایه را به کار میگیری، ولی از سوی دیگر، به انگارههای بسطنیافتهای چون «نظام» و «خامنهای» متوسل میشوی که کارکردشان مسدودساختن دید به شرایط واقعیِ ستیز دوایر نیمهخودمختار قدرت در ایران در تمامیتشان است (مگر آنکه تحلیلی از کارکرد ابن انگارهها در گفتارهای سیاسی بهدست دهی). کدرکنندهی تشخیص راههای ممکن برای مقاومت علیه این نظم جهانی جنگمحور. خلقوخوی سیاسی این دو سه سال در فضای فارسی، بالاخص سبکِ فکری شایع بین نسل ما، چنان به روند تکهپارگی و مجمعالجزایریشدن دنیای معاصر و لاجرم تسلیم خود سوژگی و توان جمعبودگی شتاب داده که نمیدانم آیا این نامه به گفتگویی وسیعتر میانجامد یا نه. بدخوانی مقالهی تو از حرف من، یا نخواندنِ حرف دیگری، دلگرمکننده نیست. ولی امید دارم. دستکم تا زمانی که در غیاب سرزندگی سیاسی، حرفزدن از امر سیاسی و همگانی هنوز تابو نشده، نشانهی خیانت اقلیت. هرچند این امید را هم مسلم نمیگیرم.
نظرها
بزرگ ساعی
نویسنده محترم مینویسد: «هیچ تضمینی نیست که بدنهی اجتماعیِ محبوس در قفس آهنین، محفظهی بهسختیِ فولاد ماکس وبر، که تا آخرین قطرهی نفت به سوختوساز خود ادامه خواهد داده خودش پیشاپیش اسرائیلگرا نشده باشد.» اما واضح است که مشکل «محبوس» بودن بدنه اجتماعی نیست چرا که به قول نویسنده: «دیاسپورای ایرانی ... در ردیف کمشمارترین اقلیتهای حاضر در تظاهراتهای «فلسطین آزاد / فلسطین را آزاد کنیم» آمریکای شمالی جای گرفت.» یا «نرگس محمدی، بهعنوان یک چهرهی رهبر واقعی، کسی که یکتنه پدیدهی انفرادی و اعدام را بهطور گسترده مرئی ساخت، حرف از نسلکشی غزه نزد.» به نظر میرسد مشکل اصلی «حبس ذهنیت و نگاه» بدنه اجتماعی و رهبران آن باشد.
دلسوز شما
...این سبک نوشتن ریشه در ذهنی منزوی و بریده از جامعه دارد که از طریق لفاظی های پرطمطراق و نگارش متنی نامفهوم تلاش می کند خود را ثابت کند ...