نمایش «دعوت به مراسم قطع دست»: اندوه غیرقابل التیام
حمید نامجو -نمایش مارتین مکدونا مثل سایر آثار او یک کمدی سیاه است با یک سویه تمثیلی که از یک طرف پیامدهای فقدان را برای فرد آشکار میکند و از سوی دیگر از نظر اجتماعی مسأله جستوجوی عدالت را به چالش می کشد. این نمایش را روی صحنه تآتر شهرزاد دیدیم.
نمایش «دعوت به مراسم قطع دست» که نام واقعی آن «مراسم قطعدست در اسپوکن» است هماکنون در سالن شماره یک پردیس تئاتر شهرزاد بر روی صحنه است. کارگردانی این نمایش را ایلا تهرانی به عهده داشته و علیرضا جلالیتبار، محمد نادری، ویدا جوان، محمدهادی عطایی هم در آن بازی میکنند. این نمایش دیدنی نوشته مارتین مکدونا، کارگردان، فیلمنامهنویس و نمایشنامهنویس معروف ایرلندی/ انگلیسی است. بنشیهای اینیشرین (Banshees of Inisherin The) آخرین فیلم این کارگردان در سالهای ۲۰۲۲ و ۲۰۲۳ در جشنوارههای متعدد سینمایی نامزد دریافت ۲۹۰ جایزه معتبر سینمایی از جمله نامزدی دریافت ۹ جایزه اسکار شد که از آن میان بیش از ۱۲۵ جایزه مختلف را به دست آورد.
«سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری»، فیلم قبلی مارتین مک دونا نیز که در سال ۲۰۱۷ به نمایش درآمد موفقیتهای شگفتانگیزی کسب کرد که نامزدی در هفت جایزه و برنده شدن دو جایزه اسکار و همچنین برنده شدن چهار جایزه «گلدن گلوپ» را نیز باید بهآن افزود. مارتین مکدونا فعالیتهای حرفهای خود را ابتدا با نمایشنامه نویسی آغاز کرد و در ادامه موفقیتهای کمنظیرش در تئاتر از سال ۲۰۰۸ با ساختن فیلم موفق «در بروژ» (In Bruges) پا به عرصه سینما گذاشت. گفتهاند مارتین مکدونا تنها نمایشنامهنویس انگلیسی بعد از شکسپیر است که در یک زمان بیش از یک اثر از او بر روی صحنه است.
این نمایش باهمان عنوان اصلی یعنی «مراسم قطعدست در اسپوکن»، اولین بار در سال ۲۰۱۰ در آمریکا بهروی صحنه رفت. دعوت به مراسم قطع دست یک نمایش «کمدی درام» و به یک معنا «کمدی سیاه» است. مرد میانسالی با نام «کارمایکل» با دستی که از مچ قطع شده در هتلی فکسنی در یک شهرستان اتاق گرفته است. ظاهراً وقتی کارمایکل شانزدهساله بوده یک گروه تبهکار دستش را روی ریل قطار بستهاند و دست از مچ قطع شده است. او حالا بیست و هفت سال است که دنبال آن دست قطع شده میگردد. و آمدنش به اسپوکن و به این هتل نیز در ادامه همین جستجوست.
جوانی سیاهپوست و دوست دخترش که هر دو موادفروشاند در ازای گرفتن پانصد دلار پذیرفتهاند که دست او را برگردانند. اما دستی که از موزه دزدیده و برای او آوردهاند دست یک سیاهپوست است. پسرجوان ادعا میکند اشتباهی صورتگرفته و نامزدش باید دست دیگری را که در اختیار دارد بههمراه میآورد. کارمایکل که پیش از این نیز در موردی مشابه فریب خورده است قصد دارد پسرک را تنبیه کند. پسر نیز برای گریختن از مهلکه نشانههایی از خودش میسازد که از قضا با مشخصات دست قطع شده کارمایکل مطابقت دارد. این نشانهها کارمایکل را وادارمیکند که خودش بهدنبال دست برود. او دختر و پسر را در اتاق هتل بهبند میکشد و یک پیت بنزین با شمعی روشن در وسط اتاق قرار میدهد تا در صورت نیافتن دست، آندو و هتل را به آتش بکشد.
در طول مدتی که آن دو نفر در اتاق زندانی هستند چمدان مرد را با زحمت بازمیکنند. چمدان پر از دستان قطعشده است. دستاورد جستجوی طولانیمدت اما بیحاصل کارمایکل برای یافتن دستی که سالها پیش قطعشده، در این چمدان است. جستجوی بیحاصل و بیهودهای که کارمایکل عمر و زندگی خودش را بر سر آن گذاشته است و از یک منظر فراختر یادآور پوچی و ملال در جامعهایست که عمر آدمها بر سر جستجوها یا آرمانها و اهداف در واقع بیحاصل تلف میشود. تماشاگر از خودش میپرسد چرا کارمایکل اینقدر جدی و پیگیر بهدنبال دست قطعشده میگردد؟ دستی که سلولهایش مردهاند و جز به درد دفنکردن یا هدیه به «موزه تاریخ طبیعی» نمیخورد. آیا او در پی اجرای عدالت است و دست قطع شده تنها شاهد اوست و گواه این امر که زمانی ایندست عضوی از تن او بوده است؟ یا صرفا فقدان عضوی گمشده او را به چنین جستجوی بیحاصلی ترغیب کرده است؟ بدیهی است که دست قطعشده بههیچ دردی نمیخورد. با یافتن آن دست او قادر نخواهد بود زندگی را به ۲۷ سال قبل بازگرداند. در همان حال میتوان پذیرفت که فقدان عضو ازدسترفته همواره با اوست و رهایی از آن ممکن نیست. این میتواند حکایت زندگی و حسرت کسانی باشد که یک عضو بدن را در جنگ یا در تصادف از دست دادهاند. در یک فراگرد کلیتر این داستان روایت فقدان است. فقدان چیزی که به محض جداشدن از ما، نبودنش، حضوری قاطع پیدا میکند. بیش از زمانی که بوده و بخشی از وجود یا زندگی ما بوده است. همچنین میتواند روایتی از اندوه ترک شدن باشد توسط کسی که دوستش داشتهایم یا به حضورش عادتکردهایم. شاعر نامدار یونانی «یانیس ریتسوس»، در شعری زیبا افکار و اوهام مادری را روایت کرده که پسرش را ازدست داده است. بعداز این فاجعه فرزند ازدسترفته حضوری مدام و بی انقطاع در مقابل دیدگان او دارد. حضوری قاطع، بیشتر از زمانی که زنده بوده است. رنج از دست دادن یکی از اعضای بدن بسی دردناکتر از آن است که تصور میکنیم.
بی تردید یکی از جالبترین بخشهای این نمایش گفتوگوها و تلاشهای آن پسر سیاهپوست و نامزد سفیدپوستش است. آدمهایی از اعماق این جامعه ناعادلانه و بیرحم. گفتوگوهایی که با آمدن کارمند هتل به داخل اتاق و تقاضای آنان برای نجات رنگوبوی متفاوتی میگیرد. گفتوگوهایی که در عین شیرینی و طنز عمیق مستتر در آن، پراز واژههای تحقیرآمیز نسبت به سیاهپوستان و اقلیتهای نژادی است. امری که ظاهرا فقط در کتابهای قانون یا در رفتار متبخترانه و از سر بزرگواری رهبران و برگزیدگان جامعه مذموم است. اما در کف خیابان و در عرصه زندگی واقعی این رفتارها و برخوردهای نژادپرستانه گویی امری عادی و پذیرفته شده است. جالب است که پسرک سیاهپوست نیز بهاین رفتار و الفاظ اعتراضی ندارد. گویی بهآن عادت کرده است. به طور کلی ترک اتاق توسط کار مایکل علیرغم تهدید بشکه بنزین آماده اشتعال، فضای نمایش را جذابتر و شیرینتر میکند. در واقع تلخی تجربیات گذشته کار مایکل از فضای نمایش بهکنار میرود.
شخصت چهارم این نمایش از یک منظر مهمترین شخصیت است. او کارمند پذیرش هتل و در عین حال تلفنچی آنجاست. او که ظاهرا و در ابتدا فقط ناظر کنجکاو این ماجراست، در پرده دوم خودش را یعنی افکار، آرزوها، آرمانها و به طور کلی در جهان بودگیاش را برملا میسازد. پرده دوم این نمایش در اتاق کارمند هتل میگذرد اما در پسزمینه همان دکور و اتاق هتل در پرده اول بهچشم میخورد. کارگردان با ساخت یک دکور سیار و آوردن آن به صحنه میخواهد که ما پسزمینه اتفاقات را از دست ندهیم. ما کارمند پذیرش هتل را در اتاقش میبینیم. مردی افسرده و تنها که همه عمر آرزو داشته قهرمان باشد و یک یا چند نفر را از مخمصهای نجات دهد. بهخصوص در مدرسهای که توسط یک دانشآموز مسلح مورد حمله قرار گرفته حضور داشته باشد و با فداکاری جان حداقل یک نفر را نجات دهد. و درپایان بیتوجه به نگاههایی که بهاو دوخته شده است و تحسینهایی که برانگیخته، صحنه را ترک کند. او که چنین فرصتی نیافته، درحسرت آن گرفتار است. درواقع او دوست دارد در نقش قهرمان فیلمهای «وسترن» ظاهر شود. قهرمانانی خاموش و بی ادعا و از جان گذشته. قهرمانی که بعد از نجات دیگران نمیماند، بلکه رهگذریاست که تنها سفر میکند. آنچه او را برمیانگیزد که بهدیگران کمک کند یا از ستمدیدگان دفاع کند نه حس انساندوستی بلکه پاسخ گفتن به نیازی درونی است که همانا باور بهخویشتن است. با آنکه در این نمایش اشارهای مستقیم به سینمای آمریکایی وجود ندارد اما گویی مارتین مکدونا با رندی و با شیرینی قهرمانان آمریکایی فیلمهای وسترن را دستمایه طنز و شوخی قرار میدهد. حسرت و افسوس این کارمند هتل در شهرستانی دورافتاده و متروک برملاکننده آرمانهای جامعهایست که با رویای آمریکایی بزرگ شده است. این شخصیت در واقع نه خود آن قهرمان بلکه کودک درون همان هفتتیرکش زبل و بدون خطاست که همیشه به هدف میزند. درعینحال در بیرون از فضای ذهنی و توهماتش، او آدمیاست که برای فرار از ناامیدی یا ملال زندگی قصد خریدن مواد داشته و از قضا صابون این پسرک سیاهپوست بهتنش خورده و حالا گرفتارشدن پسرک در این وضعیت یک فرصت طلایی برای تلافی است. نقش کارمند پذیرش و تلفنچی هتل را محمد نادری بازی کرده است. بازی محمد نادری بسیار دوست داشتنی و بهیادماندنی است.
شخصیت پنجم اما غایب این نمایش که بخشی از نمایش به او اختصاص دارد مادر کارمایکل است. زنی مسن که ظاهرا نتوانسته بر وسوسه بالارفتن از درخت و خوردن گیلاس غلبه کند. او در غیبت پسرش از درخت افتاده و به پسرش زنگ زده که از او کمک بگیرد. اما کار مایکل در اتاق نیست و پسرک سیاهپوست به تلفن او جواب میدهد. رابطه عاطفی مایکل با مادرش در این نمایش با توجه به شخصیت خشن و زخمخورده مایکل کمی مضحک بهنظر میرسد. اینکه پسری خشن و انتقامجو اینقدر به مادرش وابسته باشد. این رابطه نیز یادآور روابط احساسی بین افراد خانواده تبهکاران در فیلم «پدرخوانده» یا دیگر فیلمهایی است که با این مضمون ساختهشدهاند.
در آخر نمایش هنگامی که ما منتظر سر رسیدن پلیس هستیم، همه اشخاص نمایش از صحنه میگریزند. گویی در پایان نمایش جستجو برای دست قطعشده از اهمیت افتاده و دیگر طرح دوباره آن در منظر قانون و در فضایی واقعی ضرورت ندارد. پایانی پوچ برای نمایشی پوچ.
مارتین مکدونا از طریق روایت کردن یک داستان ساده، درواقع یک پرسش هستی شناسانه طرح میکند. این که آیا زندگی چیزی جز تکرار ملالآور اتفاقات بیمعناست؟ این نمایش در همانحال با گوشه چشمی به رویای آمریکایی و تلف شدن عمر انسانها در چرخهای ملالآور و بیمعنا، تلویحاً از ارزشهایی انتقاد میکند که عوامل و کارخانههای «صنعت فرهنگ» مثل هالیوود آنها را ترویج میدهند. نمایش و به تصویرکشیدن قهرمانان فیلمهای وسترن که درپی بهرخ کشیدن قابلیتهای فردی یا اراده خویش برای اجرای عدالت هستند. آنچه که در این میان اهمیت ندارد خود عدالت یا تفسیر و تعبیرهای ممکن است. فقط قهرمانان میتوانند عدالت را اجرا کنند. آنچه داستان زندگی کار مایکل و سرنوشت او القاء میکند زندگی در جامعهای بهظاهر قانونمند و آزاد است که در واقع خلافکاران و گروههای تبهکاری برآن فرمان میرانند. مایکل گرچه خودش از رفتار تبهکاران آسیب دیده است اما او نیز رفتاری مشابه در پیش گرفته تا زودتر به دست قطعشده برسد. دستی که درنهایت هیچ سودی برایش ندارد و زخمی را درمان نخواهدکرد. کاری پوچ و بیحاصل که عمرش را بر سر آن تباه کرده است.
زبان اشخاص نمایش با ویژگیهای شخصیتی و طبقاتی آنها تطابق دارد. این نمایشنامه را پریسا جوانفر به فارسی ترجمه کرده. در آفیش و بروشور این نمایش نامی از مترجم نمایشنامه نیامده اما در سایتهای ویژه نمایشهای روی صحنه نام مترجم ذکر شده است.
نظرها
نظری وجود ندارد.