سالگرد قیام ژینا
زندگی، ادبیات یا شاید هم هر دو؟
وظیفه یک نویسنده چیست؟ کتاب نوشتن چه فایدهای دارد؟ احمد خلفانی در مقاله حاضر تلاش میکند به این پرسشها از زوایای گوناگون پاسخ دهد.
اریش فروم در کتاب «هراس از آزادی» نشان میدهد که انسان چگونه تا اواخر دوره فئودالیسم و قرون وسطی از طریق سنت، اسطورهها و شکل زندگیاش با جامعه یکی بوده است. انسانِ حل شده در جامعه و طبیعت هراسی از آینده و از موضوعات موهوم و غیر موهوم ندارد، ولی با آزاد شدن از قید و بندهای سنت، اسطوره و دین، و رسیدن به آزادی فردی، او باید مسئولیت همه چیز، مسئولیت خود و آیندهاش، کارش و زندگیاش را خود به عهده بگیرد. و هراس از اینجا شروع میشود. برای گریز از آن سعی میکند خود را به چیزی بچسباند، به قدرت، به قیود اجتماعی، به مُد، به شرکتی که در آن کار میکند، به رئیس، به خانواده و وام و خرید و فروش مسکن و کار و رقابت شبانهروزی با دیگران و غیره. همه اینها و بسیاری دیگر امکانات فراموشی، امکانات گریز از آزادی او را فراهم میکنند؛ و او با افتادن در این مسیر، در عین حال، بخش بزرگی از خود را از دست میدهد. و البته هدف او هم همین است. با از دست دادن بخشی از خود، او میتواند رنج تنها بودن را فراموش کند. یعنی او، به قیمت از دست دادن آزادیاش، نیمهای از خود را سرکوب و رها میکند.
پرسش این است که دریافتهای اریش فروم از جامعه امروزی چه ارتباطی با ادبیات و جایگاه ادبیات دارد؟ باید گفت که اگر به دنبال نقش ادبیات و هنر در جامعه امروز بگردیم، آن را باید در همین جاها پیدا کنیم، در پرکردن همان جاهای خالی، زندگیهای حذف شده و اجرا نشده، آزادیهای فردیِ فراموش شده و از دست رفته. و ادبیات و هنر، دقیقاً به وسیله آن افرادی خلق میشود که از نظر ذهنی به درستی وابسته و ادغام نشدهاند، خود را و آزادی فردی خود را به طور کامل از دست ندادهاند. ولی میدانیم که آن من کامل، آن من واقعی، اصولاً قابل اجرا نیست. نه شرایطش هست، نه امکاناتش، نه جامعه اجازه میدهد. پس او، این تکههای پراکنده و از دست رفته را میکوشد در اثر هنری، در ادبیات گرد آورد. زندگی او، بعد از آن، نه تنها آن چیزی است که میبینیم و میشناسیم، بلکه اوست به اضافه بخش سرکوب شده او که در اثر هنری جان گرفته و پا به پای او پیش آمده است.
اگر به دنبال نقش ادبیات و هنر در جامعه امروز بگردیم، آن را باید در همین جاها پیدا کنیم، در پرکردن همان جاهای خالی، زندگیهای حذف شده و اجرا نشده، آزادیهای فردیِ فراموش شده و از دست رفته. و ادبیات و هنر، دقیقاً به وسیله آن افرادی خلق میشود که از نظر ذهنی به درستی وابسته و ادغام نشدهاند، خود را و آزادی فردی خود را به طور کامل از دست ندادهاند.
اگر از این زاویه به زندگی انسان معاصر نگاه کنیم، سه نوع رفتار را، البته بهطور کلی، کنار هم میبینیم. شکل اول، آن انسانی است که به قدرت، به قرادادهای کاری، قانونی، به هر چه که جامعه و قدرت و گفتمانِ آن تعیین کرده، از هر نظر وابسته است، خود را به طور کامل در اختیار آن گذاشته، در آن ذوب شده و در این پروسه، از آنچه میتوانست باشد و نیست، چشمپوشی کرده است. این شقِّ اول را اکثریت یک جامعه تشکیل میدهند. دومی آن کسی است که، حالا به هر دلیلی، از انطباق با قدرت، با سیستم و با جامعه درمیماند و ناگزیر مبتلا به بسیاری بیماریهای روحی و روانی میشود. نتایجش را میدانیم. بعضیها به زندان میافتند، بعضیها معتاد و بسیاری خانه بهدوش میشوند. اینها نیز به گونه دیگری پایمال شده و قربانیاند.
شکل سوم در حقیقت از آنِ کسی است که بین این دو قرار گرفته است. او نه از خود میگذرد، نه ذهن خود را به قدرت میچسباند و نه کاملاً تسلیم میشود. او در عین حال ممکن است عملاً به همان شکلی زندگی کند که دیگران، ولی ذهن او در جای دیگری است، او در رؤیاها و تخیلاتش به سر میبرد، در آنچه میتوانست باشد و نیست. او زندگی دوم خود را که قرار بوده است از آن بگذرد، آن را فراموش کند و وابگذارد، در هنر و ادبیات بازمییابد و آن را، بدین ترتیب، از نابودی میرهاند. هنر و ادبیات، همان زندگیهای نجات یافته است. پس ما با نگاه به انسان گروه اول میبینیم که زندگی او همان است که هست و ما شاهدش هستیم: انطباق و تلاش و رقابت و تقلای شبانهروزی برای انطباق بیشتر و حل شدن بیشتر. زندگی دومی هم همان است که میبینیم: نپذیرفتن آگاهانه یا ناآگاهانه سیستم زندگی اجتماعی، تسلیم شدن به شرایط، جاماندن، وانهادن. نتیجهی آن انسانهای خانه بهدوش و فلکزده و بیماری روحی و روانی است.
زندگی در سایه هنر و ادبیات، هم آن است که میبینیم و هم آن چه از دید ما پنهان است. آنچه پنهان است، در آثار هنری و در نوشتهها جلوه میکند. ادبیات و آثار هنری، در حقیقت، پرچم پیروزی آن کسی است که به تمامی سر خم نکرده است. آن که میتواند نیمهی خود را در رؤیاها ببیند و آن را در ذهنش تجربه و زندگی کند، آنکه احتمالا، به ناچار، مشغول همان زندگی واقعی و روزمره است، ولی زندگی دوم خود را نیز به موازات آن و حتی پیشاپیش آن پیش میبرد. زندگی کامل او در همان هنر و ادبیات محقق میشود.
بر همین سیاق گفتهاند که انسان دارای سه چهره است؛ چهرهای که او در تنهایی دارد، چهرهای که وی به خانواده و دوستانش نشان میدهد، و چهرهی دیگری که او در کوچه و بازار، فروشگاهها، ورزشگاهها و سینماها و غیره به ناآشنایان و بیگانگان به نمایش میگذارد. علاوه بر این معروف است که انسان در طولِ مسیرِ زندگیاش میتواند دارای سه چهره شود. چهرهی زمان تولد که طبیعت به او داده است، چهرهی دوره جوانی و بعد از آن که جامعه به وی القا میکند، و چهرهی زمان پیری، یعنی همان که او بهراستی به آن رسیده و «مستحقِ»! آن است. اگر به نقش و تأثیرات ادبیات نگاه کنیم، متوجه میشویم که ادبیات، این سه چهره را عملاً به یکدیگر نزدیک میکند: از آنچه سطح و نقاب است میگذرد و چیزی را که نهان است، به روی سطح میآورد و، از این جهت، آنچه را که در ظاهر حاشیهای بیش نبوده است، به اصل مطلب تبدیل میکند. علاوه بر این، اگر ما این نقلقولهای مربوط به دگرگونی چهرهی انسانها را در کنار تئوری فرویدی «من، نهاد و فرامن» (یا «خود، نهاد و فراخود») قرار دهیم، با توجه به این که طبق این تئوری، کار «من» این است که بین نهاد و «فرامن» واسطه باشد و نتیجه این واسطهگری همیشه به نفع سیستم غالب است، میبینیم که کار رمان، بر عکس، این است که قدرت را، به شکلی، بار دیگر به «نهاد» برگرداند. و این بدان معنی است که رمان، آنچه را که در ناخودآگاه است، باز، تا جای ممکن، از اختفاء بیرون میآورد، آن را آشکار میسازد و به ضمیر آگاه میآورد. چنین چیزی به سهم خود به این معناست که نهاد، بخشی از آنچه را که در مصاف با جامعه و سیستم اجتماعی از دست داده است، بار دیگر به دست میآورد.
پس زندگی در سایه هنر و ادبیات، هم آن است که میبینیم و هم آن چه از دید ما پنهان است. آنچه پنهان است، در آثار هنری و در نوشتهها جلوه میکند. ادبیات و آثار هنری، در حقیقت، پرچم پیروزی آن کسی است که به تمامی سر خم نکرده است. آن که میتواند نیمهی خود را در رؤیاها ببیند و آن را در ذهنش تجربه و زندگی کند، آنکه احتمالا، به ناچار، مشغول همان زندگی واقعی و روزمره است، ولی زندگی دوم خود را نیز به موازات آن و حتی پیشاپیش آن پیش میبرد. زندگی کامل او در همان هنر و ادبیات محقق میشود.
و نه فقط در نوشتن. نه فقط در خلق کردن آثار هنری، بلکه همچنین در خواندن ادبیات و دیدن آثار هنری. که خواندن همان نوشتن متن خود است و دیدن آثار هنری نیز، خلق اثر در درون. ما با دیدن آثار هنری و با خواندن رمان و داستان نیز بخشهای از دسترفته خودمان را از نو زنده میکنیم. اینکه با خواندن رمان و داستان، با خودمان، با احساساتی که پنهاناند، با خواستههای فراموش شده، با تاریکیهامان روبرو میشویم، اینکه با رفتن به موزه، با دیدن آثار هنری، انرژی میگیریم و محظوظ و مسرور میشویم و با شنیدن آثار بتهوون و شوپن و دیگران، یک بار دیگر به هماهنگی با جهان میرسیم، ناشی از همین است. گویا تکههای ما، تکههای فراموش شده ما، تکههای گم شدهمان، با ادبیات و هنر به سوی ما بازمیگردند. اینجاست که به درستی متوجه آن جمله معروف فریدریش نیچه میشویم وقتی که میگوید: «ما هنر را داریم تا واقعیت نابودمان نکند. ما در ادبیات و هنر، اگر شده برای لحظاتی، با خودمان و با جهان یکی میشویم. میتوانیم، به قول گوستاو فلوبر، در نقش عاشق و معشوق هر دو، در جنگلی در بعد از ظهری پاییزی اسبسواری کنیم، هم آن اسبها باشیم، هم برگها، هم باد، هم آن کلماتی که آنها به نجوا به هم میگویند.»
شکلهای بسیاری از زندگی هست که سیستمهای جاافتاده قدرت پس میزنند. و این شکلها به راستی که اگر ادبیات و هنر نبود، در خفا میماند، از بین میرفت و فراموش میشد. راز خندهدار بودن شاعر و نویسنده این است که در اتاق تنهایی خود در خلوت بنشیند و اینها را احیا کند، و آنچه را که سیستم قدرت از در بیرون ریخته، او بار دیگر، یواشکی، از پنجره وارد کند.
مثالی قضیه را روشنتر میکند. دست کم از چهارهزار سال پیش، از دوره هومر تا به حال، ادبیات بوده است و به نظر میرسد تا وقتی انسانها هستند، ادبیات هم خواهد بود. مرگِ رمان هم که دهههای پیش اعلام کردند، چندان درست به نظر نمیآید. یکی از دلایلش این است که بخشهای سرکوب شده و به حاشیه رانده شده انسان، به ناگزیر، وارد ادبیات میشود. انسان بدون ادبیات و هنر، همانند پرندهای است که آوازش را فراموش کرده است. پرنده بدون آواز نیز بیشک میتواند به زندگیاش ادامه بدهد. ولی آواز را از پرنده بگیریم، سعی کنیم آن را بدون هیچ آوازی تصور کنیم، آن وقت عمق زندگی انسان بدون ادبیات و هنر را هم درک خواهیم کرد. و این، یعنی اینکه هر چقدر بیشتر با ادبیات و هنر خو کنیم، بخشهای بیشتری از زندگیمان را از نیستی و فراموشی نجات دادهایم.
و منظور در اینجا ادبیات جدی است، همان که، به قول کافکا، «تیشهای باشد برای یخزدگی دریای درون ما»، و نه ادبیات کوچهبازاری و صرفاً سرگرمکننده. چرا که این نوع ادبیات، ادامه همان گفتمانهای سیستمهاست در عرصه ادبیات، ادامه روزمرگی است در ذهن خواننده و نویسنده. و نه تنها چیزی را نجات نمیدهد، بلکه همان رویهی روزمرگی را به همان شکل در اذهان گسترش میدهد.
بازگردیم به گروه اول. همان که اکثریت بزرگ یک جامعه را تشکیل میدهد. انسان متعلق به این طیفِ وسیع و گسترده، در حقیقت، زندگیاش را به درستی نمیکند، بلکه به آن چیزی چسبیده است که پیش رویش قرار گرفته و از جای دیگری، از بیرون، آمده است. او چیزی را برگزیده است که از قبل برایش چیده شده است، و راهها و امکانات و واقعیتهای موجود، مسیر او را تعیین کرده است. قطبنمای او در بیرون اوست. دستی ناشناس جهت آن قطبنما را به سمتی هدایت کرده و او بسیار اتفاقی بدان سو راهنمون شده است. گروه دوم نیز که به دلایل مختلف، از جمله شکست در تطبیق خود با محیط، شکست در عرصه رقابت، از ادغام بازمانده و از گروه اول کنده است، از آنجا که هیچ جایگزینی ندارد، به شکل دیگری باخته است. او هم قطبنمای بیرون را از دست داده است هم نتوانسته است قطبنمای دیگری را جایگزین آن بکند. نتیجهاش نوعی سردرگمی است.
نویسنده برای جامعه چه کار میکند؟ در حقیقت هیچ. ولی او، با وجود این، میکوشد که زندگی را نجات بدهد. زندگی را به طور کلی نجات بدهد. میشود تصور کرد که بسیاری از احساسات انسانی ما که در مقابله با گفتمانهای قدرت هنوز زنده است، ناشی از همان کتابهایی است که خواندهایم و میخوانیم. از نواهای موسیقی که شنیدهایم، از هنرهایی که دیدهایم.
ولی هنر مرهمی است برای انسانهای گروه سوم. هنر قطبنمای درونی آنهاست. آنها با هر گام که پیش آمدهاند، رؤیاهاشان را با خود آوردهاند. و همین رؤیاها و آرزوهاست که گاهی، اینجا و آنجا، باعث بهتر کردن جهان میشوند، با شنیدن بتهوون، با خواندن داستایفسکی، با دیدن آثار ون گوگ، روح انسانی تلطیف میشود. هنرمند و نویسنده در زندگی واقعی دچار همان واقعیتهای سفت و سخت زندگی است، ولی، به قول معروف، تعهد او به رؤیاست و نه به تحقق آن. به عنوان مثال، فرناندو پسوا شاعری است که، میشود گفت، مثل یک کارمند معمولی آمده و رفته است و خود را، به اصطلاح، بر شرایط کاری و زیستی تطبیق داده است. ولی با وجود این، وی در نهان، زندگی کاملا دیگری داشته است، در نهان، کار شاعریت و ادبیات کرده است و ادبیات و شعر، زندگی نهانِ او را نجات داده است. از او جمله عجیبی میخوانیم: «ادبیات پروانهای است که بر پیشانی من نشسته است. و هر چه زیباتر باشد، من خندهدارتر میشوم.» واقعیت این است که یکی از دلایل توجه ما به نویسندگان هم همین وجه خندهدار بودن آنهاست. ولی این چه چیزی است که خندهدارشان میکند؟ همان غیرعادی بودنشان، دگربودنشان. اینکه تمام جهان در رفت و آمد باشد و آنها، قلم به دست، در گوشهای بنشینند و بنویسند. غیر عادی بودن این عمل. همرنگ جماعت نبودنِ این رفتار. و اصرار بر اینکه آنچه را که باید پس بزنند و فراموش کنند، با دستی دیگر و با لجاجت تمام، از در پشتی، باز هم وارد جامعه کنند.
اینجا هم یکی دیگر از سویههای هنر را میبینیم. شکلهای بسیاری از زندگی هست که سیستمهای جاافتاده قدرت پس میزنند. و این شکلها به راستی که اگر ادبیات و هنر نبود، در خفا میماند، از بین میرفت و فراموش میشد. راز خندهدار بودن شاعر و نویسنده این است که در اتاق تنهایی خود در خلوت بنشیند و اینها را احیا کند، و آنچه را که سیستم قدرت از در بیرون ریخته، او بار دیگر، یواشکی، از پنجره وارد کند.
تفاوت عیان است. معمار برای جامعه ساختمان و خانه میسازد، پزشک معاینه میکند و به سلامتی افراد کمک میرساند. مهندس، وکیل، کارمند، هر کدام به شکلی در خدمت جامعه هستند و فایده میرسانند، کارگر، با کارش ساختمانها را بالا میبرد. کشاورز، محصولات زمین را برای مردم مهیا میکند.
ولی نویسنده برای جامعه چه کار میکند؟ در حقیقت هیچ. ولی او، با وجود این، میکوشد که زندگی را نجات بدهد. زندگی را به طور کلی نجات بدهد. میشود تصور کرد که بسیاری از احساسات انسانی ما که در مقابله با گفتمانهای قدرت هنوز زنده است، ناشی از همان کتابهایی است که خواندهایم و میخوانیم. از نواهای موسیقی که شنیدهایم، از هنرهایی که دیدهایم.
به نظر میرسد که هر چه سیستم اجتماعی بستهتر باشد و دیکتاتوری و سرکوب شدیدتر، آن آرزوهای به وقوع نپیوسته، رؤیاهای فراموش شده و بربادرفته، و حسرتهای بهجا مانده بیشتر است. و لاجرم نوشتن در مورد آنها هم ضروریتر و افزونتر.
و در حقیقت همینطور هم باید باشد. ولی قضیه از طرف دیگر به این گونه است که هر چه سیستم دیکتاتورتر باشد، کنترل و سانسور نوشتن هم بیشتر است. هرچه سیستم دیکتاتورتر، و اجحاف و ستم بیشتر، برای مردم نیز زمان، امکان و توان کمتری میماند که صرف ادبیات و هنر کنند. چه در خواندن و چه در نوشتن. و این را ما متأسفانه به شکل واضحی در کشورهایی مثل ایران میبینیم. امکانات ادبیات و هنر کم و کمتر میشود و نتیجه این که مشکلاتِ حل نشده بیشتر، حسرتها شدیدتر و آرزوها و امیدها تلنبارتر میشوند. اگر بخواهیم این مشکلات حل نشده و حسرتها و آرزوهای برباد رفته را حفره بنامیم به این معنی است که جامعه بدون حل کردن، بدون پرکردن این حفرهها پیش میرود و آنها را با خود به جلو میراند. میشود تصور کرد که مشکلی که در یک برههی تاریخ یک جامعه حل نشود، با تاریخ آن جامعه به جلو میرود و چه بسا بزرگ و بزرگتر میشود. و از آنجا که در هر بزنگاهِ تاریخی حفرههای جدید به وجود میآیند، در حقیقت حفره بر حفره میافزاید و جامعه با همانها به جلو میراند. ریشه بسیاری از نابسامانیها، بیماریها و درگیریها را بیشک میتوان در همین جا جست. و از همین جا میبینیم که سانسور را نباید دستکم گرفت، چرا که سانسور، در حقیقت، مقابله با زندگی و حذف زندگی است.
یک وجه دیگر ادبیات در این است که اگر انسان در مقایسه با واقعیت کوچک است و به همین دلیل، از سر ناچاری به سیستم، به قدرت و آنچه نشانی از قدرت دارد میچسبد، ادبیات اجرای قدرت بیقدرتان است. این همان اصطلاحی است که واسلاو هاول به کار میبرد. از آنجا که نویسنده و هنرمند و خواننده ادبیات، و کلاً هر کسی که از هنر لذت میبرد و برای آن وقت میگذارد، قدرت خود را، در حقیقت، در عرصه تخیل اجرا میکند، چنین کسی کمتر نیازمند است که به این یا آن قدرت بچسبد، او بر عکس، خود را در ذهن، در تخیل هنری و ادبی، آن گونه که باید و شاید، به بلوغ رسانده و خود را میرهاند. او با نجات آرزوها، رؤیاها و تخیلاتش، به زندگیاش حجم بخشیده و آن را از حالت خطی کممقدار درآورده است.
تصور میرود که دو راه در پیش است؛ یا باید جهان را عوض کرد، یا نگاه را. و از آنجا که جهان به سختی عوض میشود، به نظر میرسد که نگاه ادبی و هنری به جهان، همان نگاه تغییر یافته است. بقول کارلوس فوئنتس: "مطالعه هر چیزی را عوض میکند، هر چیزی را به سطح بالاتری از وجود و فراتر از روزمرگی ابلهانه میکشاند. "
نگاهی که، در عین حال، جهان را در اثر هنری و کتاب تغییر میدهد و آن را، آشناییزدایی شده، در برابرمان میگیرد. و در آن موقعیت، به قول آندره ژید، نویسنده فرانسوی "ارزش در نگاه توست، نه در آنچه میبینی. " و با این حساب، نگاه هنری در حقیقت هر دوی اینهاست. هم تغییر نگاه است هم تغییر جهان.
یک قضیه مهمِ دیگر در اینجا اشاره به مسئله کارناوال است که میخائیل باختین مطرح میکند. اگر کارناوال، انسانها را در جایی جمع میکند که برای یکی دو روز قاعده و قانون را در هم بشکنند و همه چیز را بالا و پایین کنند و در آن یک روز، خودشان باشند و نه در قید و بندِ مرزها و مدارجی که سیستم اجتماعی تعیین کرده است، میتوان به این نتیجه رسید که رمان نیز با توجه به این ویژگیها و ویژگیهای دیگر، شکل ادبی کارناوال است؛ جایی که نویسنده و خواننده، در حقیقت، نه در یک روز، بلکه هر زمان که مشغول خواندن یا نوشتن رمانی هستند، عملا در نوعی کارناوال به سر میبرند. جشنی بیکران. اینجاست که ما به آن جمله فلوبر میرسیم: «یکی از راههای تحمل زندگی غرق شدن در ادبیات است، انگار که در جشنی جاودانه شرکت کرده باشیم.»
نظرها
نظری وجود ندارد.