شعر زمانه
سه شعر از ساجد فضلزاده
اشعار ساجد فضلزاده، حاوی تأملات قابل توجهی درباره تاریخ، جامعه و انسان است. شاعر با زبانی صریح و گاه تلخ، به موضوعاتی چون خشونت، قدرت، امید و ناامیدی پرداخته است.

ساجد فضلزاده
۱
شلاق در ملأ عام
اعدام در ملأ عام
قطع انگشت در ملأ عام
چه کلمهی عجیبی هستی تو «ملأ عام»
نمیترسی از کلمات کناریات؟
نمیترسی از دو چشمِ زیر نقاب
از دو نفری که بهزور نگاه داشتهاند دستی را
نمیترسی از کسی که تخمه میشکند
از کسی که صبح علیالطلوع، پیش از بیداری سگها
برای تماشای مردن آمده است
تابهحال به خودت گفتهای کنار کلمهی دیگری بنشینی
بنشینی کنار «بوسه»
کنار «خنده»
کنار «عشقبازی»
ـ چه کارها که با تو نمیشود کرد «ملأ عام»
فکر کردهای که بنشینی و اصلا کاری نکنی
نکاه نکنی که چه میکنند
گریه کنی که چه میکنند
بفهمی که چه میکنند
تو
عجیبی «ملأ عام»
با فریادی در خیابان
وقتی چهرهها برگردند، پیدایت میشود
با چند پله بالا رفتن، میتوان تو را پیدا کرد
پیدایت کرد، اما فقط در میان جمعیت
تو
هیچوقت تنها نمیمانی «ملأ عام»
خوشبهحالت
خوشبهحال تو

۲
در فاصلهی پرتاپ سنگ تا افتادن پرنده
در فاصلهی صدای گلوله
و شیههی اسبی که زخمیست، پیر است
در فاصلهی تکاندن شاخههای توت تا زمین
در فاصلهی رم دادن شکار و تیراندازی پادشاه
در فاصلهی فشردن سکه زیر دندان تا بگوید طلاست، طلا!
در فاصلهی پابلندی کودک تا شاخهی گیلاس
که دستش میرسد، نمیرسد، میرسد…
ما
لذت و ترس بودیم
در فاصلهی توپهای روس تا دیوارهای تبریز
در فاصلهی دو جنگ، قحطی و گربههایی که کم میشوند از کوچهها
در فاصلهی رقص تا گرفتن شاباش
در فاصلهی شعار در خیابان
صدای گزمهها و فرار
در فاصلهی افتادن سنگریزه و چاه که عمیق بود، عمیق
در فاصلهی صبح
تا غروب ۲۸ مرداد
ما
لذت و ترس بودیم
در فاصلهای که یاد گرفتیم نام پسران چنگیز را
در فاصلهای که شماره میکرد صد هزار سوار یعنی چه
در فاصلهی نزدیک شدن دشنه به چشم لطفعلیخان
و کرمان
کرمان
کرمان
ما
لذت و ترس بودیم
در فاصلهای که نقاشباشی میمیرد
و هنوز پادشاه دهان ندارد، گوش ندارد، دست و پا ندارد
در فاصلهی صدای رادیو
که «خرمشهر، شهر خون» تا عکس یادگاری با منارهها
در فاصلهی رقصیدن درفش در چالدران
تا شلیک توپهای عثمانی
در فاصلهی توپ پشت مدافعان
خداداد عزیزی
و توپی که اینبار گل میشود
ما
لذت و ترس بودیم
در فاصلهی خواب خوش در مینیبوس
تا صدای سوت کارخانه
در فاصلهی مشتی که میزنند، چراغی که تاب میخورد
تا چکهی خون بر میز، بر کاغذ
در فاصلهی غول چراغ جادو
تا آرزویی که یادش رفت، نگفت، لکنت داشت
ما
لذت و ترس بودیم
در فاصلهی ضرب دو سکه به نام دو سلطان
و مدام جنگ برادران
در فاصلهی برف تا نشستن و تعطیلی مدرسه
در فاصلهی جستوجوی ناممان در روزنامه و قبولی دانشگاه
در فاصلهی عطر آشنا تا یادت بیاید
چه بود؟ کجا بود؟ که بود؟
در فاصلهی افتادن از پشتبام و کوی دانشگاه
ما
لذت و ترس بودیم
در فاصلهی حکم به شاه دوازدهساله تا لِیلِی در اندرونی
در فاصلهی چیدن انگورها تا انداختن شراب
در فاصلهی ستونهای تخت جمشید و اسکندر
که تاب میخورد
تاب میخورد
تاب…
در فاصلهی برداشتن دو گوشی و سلام از پشت شیشهها
در فاصلهی گره روسری تا گردن
و اسمی که رمز شد
در فاصلهی صدای افتادن اشیا از آسمان تهران
صدای افتادن ریرا، سیاوش، سارا
در فاصلهی فرودگاه تا آخرین آغوش
در فاصلهی دو فرمان به شلیک
و خبری که نگفت، نگفت و نگفتند
در فاصلهی «درود بر مردم شریف ایران» تا ساعت پنج صبح
ما ترس
و
ترس
بودیم
۳
از نیشابور بپرس
که چند جنازه روی هم یعنی کوه
اصلا چند بار بگوییم سنگ سنگ سنگ
تا کوه شود
«ندا» برگردد
قله در چه ارتفاعی معنا پیدا میکند؟
صدا از کدام کوهستان برمیگردد؟
چند نهر یعنی رود؟
چند درخت یعنی جنگل؟
اصلا بگو، به شماره بگو
چند خرگوش یعنی گرگهای خوشبخت؟
او خیابان بود
خودِ خودِ خیابان
با چراغهای سبز
با زردها و قرمزهایش
که نپوش که نرو
که نمان که نبوس
و هی چهرههای این رهگذران
که عبوس
عبوس
عبوس
صدای کِل میآید
در خیابان عروس میبرند
و آنکه با مشتِ گرهکرده میرقصد
سیاسی نیست
تنها، شادیاش را مچاله کرده است
بگو شاباش شاباش
که دیکتاتور نیز با ما میرقصد
وقتی اسکناسی میان لبهاست
میرقصیم
شاباش شاباش
میرقصیم
شاباش شاباش
و دیکتاتور
آرام
آرام
سقوط میکند
نظرها
نظری وجود ندارد.