شعر زمانه
فرشته اقبالی: نیکای معاصر و دو شعر دیگر
این اشعار با زبانی قوی و تصاویری زنده، به موضوعات اجتماعی که به قیام ژینا انجامید پرداختهاند. یادآوری ضرورت مقاومت، امید، و همبستگی با بهکارگیری زبانی صریح از ویژگیهای این اشعار است.
نیکای معاصر
ما معاصر موهای خویشیم
از خونابههای جوان مغز
تا تورم ترد استخوانها
مسیرهای طی نشده
مسیرهای ماسیده مانده است
ما مقارن دردهای خویشیم
از کبودی یک پوست نوجوان
تا کوله پشتیِ بی قرار بر زمین مانده
آرزوهای به صبح نرسیده مرده است
زمینی را میشناسم که لهجهاش لری میرقصد و
حیاطی خون فرش کرده و ناشناس
پای درختان وحشت زده
معاصر آرزوهای ما
از جانِ کدام خاک رفتهای خواهرکم
اینچنین که از تنات
جوانهها آزاد میرویند؟
در پاییزی شناختمت
که هنوز شدید نبود
رقص رویا بر آسمان بود و
عبور داس سیاه
با نیمه شبهای آخر مهر اما
وقتی تهران همهی ایران نیست
در وحشیی بن بستها
شناختمت
با ان چشمهای تیزپا و دهان جسور
که نمیگفتی از پلشتیِ نقاب مردان سیاه پوش باید ترسید
که نمیگفتی پیاده روها انهدام پاهای مان میشوند
که نمیگفتی خیابان درو-زار جوانههای نورس است
هیچ نمیگفتی
نیک میدانستی اما، نیکا
که مهتاب استخوانهایت را چگونه به پشت بام خواهند برد و
ماه بر نخواهد آمد!
نیک میدانستی اما، نیکا
که بوی نیکِ وطن گرفتهای
نور شدهای
میریزی و میتراوی
و از پشت بام به سمت جوانههای کوچکات میتابی
نیک میدانستی نیکا
که به ماه رفتهای..
اااای دخترانِ بی نام در حوالیِ آزادی
گیسو به باد داده گان تک چشم!
ای شمایان که ماه هستید
ای شما که ما هستیم!
نیک بدانید
نیکا هنوز دارد هوای آن که بخواند در هوای نیاکانش
موی میبندد و آستین بالا میزند
صدها دانه به مشت دارد
و افشان میکند
و میخواند:
زنان زندگی آزاد را ندا میزند…
که ناگهان داسی قدیمی بر آسمان میگذرد
زمین گیج میرود و
نیکا به گیسهای بریدهی معاصرش
در کبودی چشمها
پلک بر ما و بر شما میبندد و راهی به زیر خاک میجوید،
خاکی که از جنوب به لهجهی لرستان
راهیِ ایران است
نیک میدانند حالا
نیکان روزگار
دانهای بود خواهرکم
رفته به زیر خاکهای معاصر
که هر صبح از پلکها و دهانهای ما میروید
رستهی هر روز هزاران گیاهِ بار آور است
نیک میدانیم دیگر
دختری که از موهایاش سبز شده بود
نیکای معاصر فردا بود
روسری
روی سری که درد میکند
دستمالی نبستهام حتا
سری که دست مالیی درد است
از هر سر مویی که روی سری رسته،
دستی سرازیر است
ای تارهای لبریزِ درد
ای دردهای گره خورده به سر
دست به کار شوید
ای سردردها
روی سرتان کلاه گذاشتهاند
ای دردها که ساخته از ترسید
تار شما درد
پود شما ترس
روی شما روکشی از بزک
روزی زنی از شما بر میخیزد
که روییده از بزک نیست
رسته از تار و پود خودش شده است
و این که سری هم برای درد دارد
روسریِ سری زیر مغزم پنهان شده،
سر میخورم
دستمالی میبندم شاید
برمی خیزم از چشمهایت!
سری برای دردهایم
تار به تار
روزی که زن شدم
روزی که شکل حلقهی دار را دیدم
تازه برایم روشن شد
که این روی روسری نیست که مهم است
این زیر روسری ست که قاتل گردن است
این گره روسری ست که برای خفه شدن سفت است
میپیچی گرداگرد گردنم
و حتمن حقهی قشنگی هم نیس
مو به باد ندادن رشتههای رُسته ما
تار به تار از رهایی
آشفته در خیابانهایی دراز
از گردن خواهرانم دور شو!
ترسهای شما به شکل گره میشود
هر ترس یک گره
مردش اگر هستید
گلوی ترسهایتان را گره بزنید
به گردن زنان چه کار دارید
ای خواهرم که در گلویم درد میکنی
ای گردنم گره گره شده با ترست
خواهر فدای بغض گلوی خفهی لرزانت
ای تار تار رسته به تنهاییام
ای پود پود و گره در گره گریههای من
ای رنگ رنگ لگد خورده قالی کرمانم
روزی که زن شدم به تو میمانم
اما بدون ترس
اما بدون گره
روی سرم که هر سر مویی هزار فکر
این فکرهاست
که رویش درد است
ما زخم نیستیم که روی مان بپوشانند
ما غصه و زباله نیستم که رویمان سرپوش
این ترسهای ماست که شکل زنیت به خود گرفته است
خواهر! روی سرم برای تو خارش گرفته است
از هر سر موی ما شکن در شکن
هزار ترس گریخته است
امروز روی گردن ما جای گرههای دیروز کبود است
اما گره گریخت
من اما جرأت واضحی دارم
که روکشهای بزدلانهی ترسوها را شطرنجی کرده است
سیمای من زنی ست که ملی ست
و از چراغهای قرمز ممنوع نمیترسد
ای موی ترس خورده به باد داده، خواهر
ای گردن بلند گره در گره به گرد گلو
روزی رسیده است که رو سرهای آفتاب خوردهی ما
که روزی، روزی رسان ترس ما بودند، پوسیدهاند
و بازار توسری تعطیل است
آن روز میسپاریم حتمن
که صدها سال سردرد خواهران ما را به یاد بسپارید.
ژ مثل مهسا، میم مثل ژینا
خواهرخوابهایم!
غریب کشتهی تنهایم، ژینای زیبایم
آفتابِ مهتاب ندیدهی خندانم
حالا چه وقت سرگیجه بود؟!
نگفتی با آن مانتوی بلند خالخالی سیاه و سفید
بیفتی روی تخت کسری
گیسوی سحرآمیزت از پنجرهی آی سی یو
یک شبه رشد میکند
و خیابانها را موی اندود میکند؟
نگفتی چند میلیون قیچی لازم است
گیسوبران تکثیر تو
از کف کسری تا میدان آرژانتین
پاجوشهای هزار سر و صد هزار سودا
از میدان آزادی
از سنندج و جوانرود و مهاباد
از غرب غریبانهات تا به شرق اشراقت
از شمال لبخندت
تا جنوب جن زدهای که منم
چند درخت، از معابد انجیرهای چشمهای فروبستهات
باید بروید؟
ساحر گیسو!
حالا چه وقت سرگیجه بود..
ماه -گیسو…
چقدر موی تو ترس داشت مگر
که حتا از زیر پانسمان
خواب جنگل خرافه آشفت
ژ مثل مه-سا
من چه کنم که ماه بی نقطه را پس از تو ببینم و یادم به تو نیفتد، مه-سای سال؟!
میم مثل ژینا
من با ژِنهای سه نقطه و میمهای پس از تو
چه طوری ژیان کنم، ژینا گیان؟
ژینای ایران!
ساحر گیسو!
ای هق هق حقیقت ژنده!
گیسو به باد دادهی کوردی گریسته!
مویت رسید تا شبیه جزیره!
مویت کشید تا به تورنتو
مویت سرید از سر پاریس
ژینای زیبا
دیدی که نام تو رمز شد
زنده به گور! دختر خوابیده روی سینهی ایران
دیدی که نامری؟
و موی تو از زیر سنگ قبر تو در آیچی
هنوز میروید و رشد میکند
رشد دائمی زندگی زنان میشود
و زن، ژِن میشود و ژیان میبخشد
حالا حروف نام تو در دهان هزاران است
آبشاری از حروف نام تو در گلوی هزاران است
موی از روی ماه و گوش خونینت بردار و ببین
بشنو با گوش خونینت
که موی تو از گلوی مردان فواره میزند
موی تو سرخ است و زرد و سیاه است
موی تو شعلهای شده تا افلاک
موی تو از تن هر زن آزاده میروید دوباره.. و هرباره و هماره..
انقلاب موی تو مهسا جان
سبز و سفید است و سرخ
ای من فدای پرچم موی تو
انقلاب موی تو انقلاب حروف است
موی تو رفته است آن سر دنیا
کار دیگر از دست موی تو رفته است ژیناجان!
من ماندهام که با حروف مانده از تو
این همه میم و ژ
چه مویی به سر کنم!
وقتی که ژ تو را به یاد بیارد
چه حرفی به دهان بگیرم
وقتی که فکر میکنم
که تو زندهای و رمز تو آن موهاست
آن موها و آن حروف و رمزها
آن خرمن خرماها
آن گیسوی سحرآمیز
آن حروف خروشان به خیابان
دیگر میدانم که بعد از تو باید
چه حرفها به دهان بیاورم
و چه مویی به سر کنم!
نظرها
نظری وجود ندارد.