ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

داستان زمانه

مریم مطلبیان: استخوان لای زخم

روز جهانی زنان

روایت زنی که درگیر احساسات پیچیده‌ای نسبت به عشق از دست رفته‌اش و برادر سلطه‌گرش است. او با گربه‌ی سیاه، نماد مشکلات و محدودیت‌های زندگی‌اش، درگیر می‌شود و در نهایت با کشتن گربه، تلاش می‌کند تا از دردها و فشارهای گذشته رها شود. این داستان به مسائلی مانند عشق، خیانت، و جست‌وجوی هویت در جامعه‌ای پر از محدودیت می‌پردازد.

آفتاب از پنجره گذشته و تا وسط اتاق کش آمده است. مثل هر روز حسی من را به رخت‌خواب میخکوب کرده. صدای افتادن چیزی می‌کشاندم به ایوان. یکی از شمعدانی‌ها افتاده توی حوض و چند تکه شده. گربه ایستاده لب حوض و براق نگاهم می‌کند. چند ماهی می‌شود که گم‌وگور شده بود. لنگه‌کفشی از روی جاکفشی برمی‌دارم و پرت می‌کنم سمتش. کفش به تنش نخورده، میوی کش‌داری می‌کند و با دست چلاقش به دیوار چنگ می‌زند و خودش را می‌اندازد توی خانه‌خرابه.

تا وقتی حامد بود، کمتر این اطراف جولان می‌داد. یکی‌دوباری که دستی به کبوترهایش رسانده بود، حامد طوری با پاره‌آجر زده بودش که فکر کردیم مرده، ولی سگ‌مذهب انگار صد تا جان دارد. از وقتی حامد رفت، گاهی می‌آمد و از سوراخ کبوترخانه می‌رفت داخل. از توی ایوان می‌دیدم که چطور ولوله‌ای به پا می‌کرد و بعد یکی از کبوترها را به دندان می‌گرفت و می‌پرید بیرون. لاکردار یک‌بار کبوتری را آورده بود و توی حیاط ما می‌خورد. از پنجره که چشمم افتاد، دویدم توی حیاط. گلوی کبوتر را جویده بود. اگر همان‌موقع دستم بهش می‌رسید من هم خرخره‌اش را می‌جویدم. خونِ کبوتر بی‌چاره ریخته بود کف حیاط؛ همان‌جایی که چهار ماه پیش خون صاحبش ریخته شده بود. هرچه می‌شستم پاک نمی‌شد. مثل خونِ بازوی حامد، رفته بود به خورد زمین. کبوتر را پیچیدم لای چادرم و رفتم جلو در خانه‌ی حامد این‌ها. هرچه در زدم در را باز نکردند. من هم کبوتر را از بالای در انداختم توی حیاط‌شان. گفتم ببینند تا جگرشان مثل من آتش بگیرد. فردای همان روز دوباره قیل‌و‌قال کبوترها بلند شد. فکر کردم باز دارد دلی از عزا در می‌آورد، که دیدم پدر حامد است. همه‌ی کبوترها را انداخت توی قفس‌ بزرگی و با خودش ‌برد. یک‌بار رفتم جلوِ درشان و به مادر حامد گفتم قبل از این‌که این سیاه بی‌صاحاب همه‌ی کبوترها را بخورد، به حامد بگوید برگردد. در جوابم گفت «به لطف داداشت حامد خونه‌ی مادربزرگش موندگار شده. دیگه هم برنمی‌گرده شهر.» دروغ می‌گفت. حامد برای همیشه نرفته بود. می‌خواست چندوقتی پیش مادربزرگش بماند تا خشم رضا فروکش کند و آب‌ها از آسیاب بیفتد.

باز صدای شیون و زاری از حیاط‌شان بلند شده. یک ماه است که گریه‌ها وجیغ‌هاشان تمامی ندارد. گوش‌هایم را می‌گیرم و می‌نشینم لب حوض. آخرین ‌باری که حامد را دیدم، همین‌جا نشسته بودیم. می‌خواستم همه‌ی وجودش را سَر بکشم تا شاید عطش دلتنگی‌هایم فروکش کند. از آن‌روز که رضا توی کوچه خِرش را گرفته بود و گفته بود «برای کبوترات دون می‌ریزی یا برای رعنا؟» و تهدیدش کرده بود که اگر دوباره او را روی پشت‌بام ببیند، خودش و کبوترهایش را یک‌جا ناکار می‌کند، دیگر نه توی حیاط‌مان پا گذاشته بود، نه روی پشت‌بام.

آن‌ روز هم نمی‌آمد. آن‌قدر با سمیه برایش پیغام فرستادم، تا آخرش قبول کرد. تازه نشسته بودیم لب حوض. خودم را چسبانده بودم به تنش. با این‌که این اواخر دیگر عطر نمی‌زد، ولی عطر حضورش همه‌ی وجودم را پر کرده بود. کیفور بودم و چشم ازش برنمی‌داشتم. اما حامد جسمش پیش من بود و حواسش نبود. چشم‌هایش دودو می‌زد و دور تا دور حیاط می‌چرخید. آن‌ روز هم این سیاه نحس همین اطراف می‌پلکید. گفتم «غلط نکنم این پشمالو خبرا رو برای رضا می‌بره.» و بعد زدم زیر خنده. با کج‌خلقی دستش را از میان دستم بیرون کشید و سگرمه‌هایش در هم رفت.

گفتم: «نگران چی هستی؟ تو که می‌دونی رضا این‌موقع روز خونه نمی‌آد.»

گفت: «اگه یکی دیده باشه و براش خبر ببره چی؟ یا اگه خودش بیاد؟»

الحق که سقش سیاه بود. هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای باز شدن در آمد. وقتی رضا را روی پله‌های دالان دیدیم، هردوی‌مان رنگ دادیم و رنگ باختیم. رضا هم انگار جن دیده باشد، چند لحظه‌ای خشکش زد.

«چه غلطی می‌کنین این‌جا؟»

فکش مثل تن من و حامد می‌لرزید. خون جلوِ چشم‌هایش را گرفته بود. من و حامد همان‌طور شق‌ورق آن وسط مانده بودیم. پاهای‌مان مثل چوب شده بود و توی زمین فرو رفته بود. از گلوی من صدایی بیرون نمی‌آمد، ولی حامد بریده‌بریده می‌گفت: «کبوت... کبوترررم نشسته بود تو... تو حیاط‌تون.»

رضا صدای حامد را که می‌شنید، بیشتر گُر می‌گرفت. نفهمیدم آن چاقوی لعنتی را چطور توی سینی میوه دید؛ برداشت و فروش کرد توی بازوی حامد. نعره‌‌ی حامد رفت به آسمان. با دیدن خونی که از لای انگشت‌هایش بیرون می‌زد، قلبم هزار پاره شد. خودم را انداختم روی دست‌وپای رضا. سگک کمربندش که خورد به کمرم، حامد را دیدم که از حیاط دوید بیرون. بعد تا رضا من را بگیرد و کشان‌کشان ببرد توی اتاق و در را قفل کند، حامد پریده بود پشت موتورش و فرار کرده بود.

می‌روم توی کوچه سرک می‌کشم. باز جلو درِ خانه‌شان قیامت است. پدرِ حامد تکیه زده به پارچه‌ی سیاه روی دیوار و با دستش چشم‌هایش را پوشانده. چندوقت است کشیک می‌دهم تا شاید سمیه را توی کوچه ببینم. آخرین‌ باری که توی کوچه میان جمعیت پیدایش کردم، یکی زیربغلش را گرفته بود و می‌بردش سمت ماشین. خانه‌شان هم همیشه غلغله است و نمی‌شود لحظه‌ای تنها گیرش آورد. باید هرطور شده از دلش در بیاورم. من فقط می‌خواستم دهانش را ببندم. نمی‌دانم چطور شد ناخن‌هایم رد انداختند روی صورتش. تقصیر خودش بود. هی می‌گفت حامد مرده و جیغ می‌کشید و می‌زد توی سرش. می‌گفتم زبانت را گاز بگیر. دوباره تکرار می‌کرد و بیشتر جیغ می‌زد. صورتش را که رها کردم دیدم چند خراش قرمز از زیرچشمش تا کنار لبش پایین آمده.

چادرِ سفیدِ گلدارم را می‌اندازم روی سرم و می‌روم جلوِ خانه‌شان. چندوقت است درشان چهار طاق باز است. یکی با ضبط روی میز ور می‌رود. ضبط انگار کاست توی حلقومش گیر کرده باشد، هی قیژقیژ می‌کند و صداهای نامفهوم قرآن را تف می‌کند بیرون. شعله‌ی شمع توی باد این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. امروز کنار عکس حامد عکس مادربرزگ‌شان را هم گذاشته‌اند. مثل چند هفته‌ی پیش، گوسفند لاغرمردنی چرکی را بسته‌اند به درخت توی باغچه. گوسفند با آن دنبه‌های شل و آویزان دور درخت می‌چرخد.

خاله‌ی سمیه کنار حوض نشسته و استکان‌ها را آب می‌کشد. پسر ریغماسی‌اش هم کنارش ایستاده و باز دارد ونگ می‌زند. سراغ سمیه را می‌گیرم. یک‌لحظه سرتا پایم را نگاه می‌کند. نوچ‌نوچی می‌کند و بعد با دستش اتاق کناری را نشانم می‌دهد. پایم را که توی اتاق می‌گذارم، اول مادر حامد را می‌بینم. دراز کشیده و یکی جفت پاهایش را گرفته بالا، یکی هم با گوشه‌ی چادر بادش می‌زند. سمیه را گوشه‌ی اتاق پیدا می‌کنم. سرش را تکیه داه به دیوار. چشمش که به من می‌افتد خودش را می‌اندازد توی بغلم و می‌زند زیر گریه. توی گوشش می‌گویم: «ول‌ کن این روضه‌موضه رو. گربه‌سیاهه برگشته. بیا بریم یه فکری براش بکنیم. امروزفردا که حامد بیاد و کبوتراش رو برگردونه، باز این بی‌صاحاب می‌افته به جون‌شون.»

 سرش را از روی شانه‌ام برمی‌دارد. دست‌هایش را مشت می‌کند و می‌کوبد روی ران‌هایش و دوباره می‌زند زیر گریه. دست می‌کشم روی صورتش؛ جای زخم‌ها خوب شده‌اند. یکی سینی حلوا می‌گیرد جلوم. بوی حلوا دل‌و‌روده‌ام را به‌هم می‌ریزد. بلند می‌شوم می‌روم بیرون. باید خودم فکری بکنم. این‌ها نه فکر حامد هستند، نه فکر کبوترهایش. باید برای گربه تله بگذارم.

در زیرزمین را که باز می‌کنم، بوی نم و کهنگی می‌پیچد زیر دماغم. تله‌ی روباه را روی خمره‌ی گوشه‌ی زیرزمین پیدا می‌کنم. دورتادورش تارعنکبوت بسته. یک‌بار وقتی قایم‌موشک بازی می‌کردیم با حامد پشت خمره قایم شده ‌بودیم. رضا گفته بود حق ندارم موقع بازی با حامد توی زیرزمین قایم شوم. به حرف‌هایش گوش نمی‌کردم. کنار حامد نشسته بودم و پیراهنم را کشیده بودم تا پایین زانوهایم. دستش را انداخته بود دور گردنم و لب‌هایش را آورده بود نزدیک گونه‌ام. یک‌دفعه رضا در زیرزمین را باز کرد. ما را که‌ با هم دید، دستم را گرفت و کشید سمت خودش. حامد را هل داد و حامد خورد به شیشه‌ی سرکه. شیشه خرد شد و بوی سرکه زیرزمین را پر کرد.

باید روی تکه‌گوشتی سم بریزم که اگر تله کار نکرد سم کارش را یک‌سره کند. قوطی‌ قرص‌هایم را باز می‌کنم. کاش چند روز پیش همه را نمی‌ریختم توی چاه توالت. توی خانه را می‌گردم و هرچه قرص پیدا می‌کنم، ترکیب می‌کنم، می‌ریزم لای‌ گوشت. به‌سختی دو لبه‌ی تله‌ی زنگ‌زده را از هم باز می‌کنم. گوشت را میانش می‌گذارم و لب حوض جا می‌دهم. می‌نشینم توی ایوان و چشم می‌دوزم به تله. می‌ترسم با این‌همه سروصدا آفتابی نشود.

رضا می‌آید توی حیاط. خم می‌شود و لنگه‌کفش را برمی‌دارد. به من که می‌رسد کفش را پرت می‌کند روی زمین.

«نمی‌پوشیش نپوش، چرا پرتش می‌کنی توی حیاط؟»

کفش را خودش برایم خریده؛ چند روز بعد از تولد بیست سالگی‌ام. تولد بهانه بود. فردای روزی که من را برد به آن ساختمان‌خراب شده و آن زن لکاته بالا تا پایینم را دستمالی کرد و آخرش کاغذی گذاشت کف دست رضا که هیچ غلطی نکرده‌ام، از ذوقش کفش‌ها را همراه یک کیک برایم خرید. آمد و نشست روبه‌رویم. سرش پایین بود و به بادمجانی که زیر چشمم کاشته بود نگاه نمی‌کرد. گفت: «تولدت مبارک.»

به قلب قرمز روی کیک نگاه کردم. مثل بازوی حامد ازش خون می‌چکید. با مشت کوبیدم روی کیک و کفش‌ها را پرت کردم بیرون. چند لحظه بروبر نگاهم کرد. گفت: «چه‌ته لامصب؟ چرا تمومش نمی‌کنی؟ من که بهش گفتم اگه خاطرت رو می‌خواد پا پیش بذاره... چرا نیومد؟»

از جایش بلند شد و داد زد: «آبرو برام نذاشته‌ی. شده‌یم لق‌لقه‌ی دهن اهل محل. یکی می‌گه حامد دائم تو حیاط شما رو دید می‌زنه. یکی می‌گه رعنا از خونه‌ی حامداینا جمع نمی‌شه. یکی می‌گه رعنا رو ترک موتور حامد دیده‌یم. فکر کرده‌ی مامان و بابا مرده‌ن، منم مرده‌م که هر غلطی دلت خواست بکنی؟»

صورتش به کبودی می‌زد و رگ ‌گردنش آن‌قدر ورم کرده بود که هر لحظه ممکن بود بترکد.

رضا از توی اتاق داد می‌زند: «چه عجب نرفته‌ی پیش سمیه؟ قبلا که از اون‌جا جمع نمی‌شدی.»

با پاکتی توی دستش می‌آید توی ایوان.

«می‌گن مادربزرگه هم دیشب تموم کرده. پسره پفیوز خودش که سقط شد هیچی، با اون موتور لکنده‌ش پیرزن رو هم به کشتن داد.»

گوش‎‌هایم را می‌گیرم حرف‌هایش می‌گزدم. موقع رفتن چشمش می‌افتد به تله. می‌گوید: «این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟... می‌خوای روح حامد رو گیر بندازی؟»

می‌زند زیر خنده و با پا تله را می‌اندازد روی زمین. بعد از رفتنش کفش را برمی‌دارم و دوباره پرت می‌کنم توی حیاط و تله را می‌گذارم سرجایش.

پوسته‌پوسته‌های لبم مثل ریش‌ریش‌های ناخنم خوب دندان‌گیر شده‌اند. لبم را به نیش می‌کشم و چشم از حوض برنمی‌دارم. صدای قرآن و جیغ و داد لحظه‎ای قطع نمی‌شود. صدای‌شان مثل اره توی مغزم کشیده می‌شود. آن‌قدر به حوض نگاه می‌کنم تا چشم‌هایم سنگین می‌شوند.

با صدای آسمان‌غرمبه از خواب می‌پرم. از دیروز همین‌طور صدا درمی‌آورد و نمی‌بارد. حیاط در تاریکی هولناکی فرو رفته. دستم را دراز می‌کنم و چراغ بالای سرم را روشن می‌کنم. چراغ بخشی از تاریکی حیاط را می‌شکند. تله و طعمه دست‌نخورده مانده‌اند. ناگهان تن سیاهش را لب حوض می‌بینم. منتظرم برود سمت طعمه. یک‌دفعه قد می‌کشد. هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. موهای سیاه چرکش می‌ریزند. دست‌وپای پشمالوش بلند و بلندتر می‌شوند. سرش بزرگ و کشیده می‌شود. شکل و شمایل آدمیزاد می‌گیرد. فقط چشم‌ها به همان حال می‌مانند؛ همان‌طور سرخ و وق‌زده. چشم‌هایم را چند بار می‌مالم و پشت سر هم پلک می‌زنم. چشم‌هایم تار می‌بیند اما هنوز همان‌جاست. با آن چشم‌های دریده به من زل زده. جیغ می‌زنم و خودم را می‌اندازم توی خانه و در را می‌بندم. قلبم می‌خواهد دکمه‌های پیراهنم را بکَند و بپرد بیرون. می‌دوم توی آشپزخانه و تیزترین چاقو را برمی‌دارم. گوشه‌ی پرده را کنار می‌زنم و پشت پنجره کمین می‌کنم. رفته. به گوشت هم لب نزده.

تقصیر خودم است. همان روز که برای گرفتن ماهی‌ها افتاده بود توی حوض و دست‌و‌پا می‌زد، نباید نجاتش می‌دادم. وقتی یکی‌یکی کبوترها را می‌خورد، همان‌موقع باید می‌رفتم دَخلش را می‌آوردم. نباید می‌گذاشتم این‌قدر برزگ شود. در قیژقیژ می‌کند و روی پاشنه می‌چرخد. رضا می‌آید داخل. چاقو را پشت سرم قایم می‌کنم. خیره نگاهم می‌کند و می‌گوید: «چه‌ته؟»

کاغذهای توی دستش را می‌اندازد روی طاقچه و چشمش می‎افتد به قوطی خالی قرص‌هایم.

«چرا خالیه؟ مگه هفته پیش نخریده بودم؟ باز ریختی‌شون دور؟»

نزدیک می‌آید و بازویم را محکم می‌گیرد و چندبار تکانم می‌دهد. چاقو را محکم توی مشتم گرفته‌ام؛ پشت پیراهنم.

«با کی لج می‌کنی رعنا؟»

 با دستش دو طرف پیشانی‌اش را فشار می‌دهد.

 «برو کپه‌ت رو بذار تا فردا بریم پیش دکترت.»

خودش را می‌اندازد روی زمین. سرش به بالش نرسیده بی‌هوش می‌شود. صدای شرشر باران بلند می‌شود. انگار شلنگ گرفته‌اند توی حیاط. باران خودش را به درودیوار می‌کوبد. ایوان را آب برداشته و باران از زیر در دارد می‌آید داخل. از پنجره توی حیاط را نگاه می‌کنم. باران تله را روی زمین انداخته و گوشت را شسته و با خودش برده. لعنت بر این باران بی‌موقع. فردا باید فکر دیگری بکنم. از پشت پنجره کَنده می‌شوم و پهن می‌شوم روی زمین. شقیقه‌هایم تیر می‌کشند. دردش می‌زند پشت سرم و بعد می‌رود تا ستون فقراتم.

از دل دیوار صدایی بیرون می‌آید. نگاه می‌کنم به گچ ورآمده‌ی دیوار که شکم داده. فکر می‌کنم دارد می‌زاید، ولی صدا از آن‌جا نیست. صدا از شکافی‌ است که از سقف تا عکس مامان و بابا پایین آمده‌. انگار کسی به دیوار چنگ می‌زند. در نور کم جان اتاق چنگال‌هایش را می‌بینم که از لای درز بیرون می‎‌آورد. دستش و بعد کل هیکل چاق و سیاهش را بیرون می‌کشد. چنبره می‌زند روی دیوار و بُراق نگاهم می‌کند.

چاقو را بالا می‌گیرم و نفسم را حبس می‌کنم. خوب جایی گیرش آورده‌ام. دیگر راه فراری ندارد. تا بلند می‌شوم بروم سمتش، می‌پرد روی سر رضا. با پای خودش گیر افتاده. حالا تقاص ماهی‌ها و کبوتر‌ها را می‌گیرم. می‌پرم روی تن رضا.

 «نمی‌ذارم از این بزرگ‌تر بشی.»

چاقو را با تمام قدرت در گلویش فرو می‌کنم. دست‎و‌پا می‌زند و تمام تنش می‌لرزد. چاقو را بیرون می‌کشم و با شدت بیشتری دوباره فرو می‌کنم. خون فواره می‌زند و می‌پاشد توی صورتم. صورت سیاهش از همیشه سیاه‌تر می‌شود. چشم‌های سرخش در برابر سرخی خونش رنگ می‌بازد. صدای خِرخِر از گلویش می‌ریزد بیرون و بعد دهانش مثل دهان مرده باز می‌ماند.

نفسم را بیرون می‌دهم. رمق ندارم. همان‌جا دراز به دراز می‌افتم. می‌دانم فردا حامد و کبوترهایش برمی‌گردنند.

جلوه‌هایی از نوشتار زنانه در زمانه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.