مینا خازنی اسکویی: چرا نگفتی که او جوان افتاد؟
حرف اصلی شعر مینا خازنی اسکویی اعتراض به اعدام و سرکوب جوانان در زندانهای ایران است. شاعر با تصاویری از چشمها، آینه، و کبودی لبها، درد و رنج قربانیان را بازتاب میدهد و از فراموشی جمعی انتقاد میکند. شعر با ارجاع به مرگ جوانان و فراخوان به یادآوری، خواستار مقاومت و همبستگی در برابر خشونت و اعدام است.

مینا خازنی اسکویی
در جعبه را که باز کردیم
چشمهای تو بود که میپرسید:
«چرا نگفتی که او جوان افتاد؟»
چشمهایت
آینه بود روبهروی من
و «نجاتدهنده»
چهکسی میتوانست باشد
جز تو
که روان بودی
میشکستی دیوار به دیوار
فرو میرفتی درز به درز
و لکنت کلماتت
من را یاد خودم میانداخت
لبهایت ساکت بود و کبود
چشمهایت پر از کلمه
سیاهچاله بود
میکشید من را
تا اقیانوس
تا «آبیِ قدغنتر از آسمان»
پرسیدم: تو میدانستی اقیانوس چیست
وقتی جاری شدی در سنگفرش خیابان؟
تو در آبی آسمان بودی که
پرت شدی از حافظهی جمعی ما
من پریدم از خوابت
و سیاهی کشیده شد تا گونههایم
باید به یادت میآوردم
«شمعِ مرده» تو بودی
در خوابهایم آینه بود
من نگاهش کردم
تو را دیدم
که حرف میزدی با لبهای من
و کلمات از کبودیشان جان میگرفتند
صدایم زدی در تاریکی:
«بگو که او جوان افتاد.»
درِ جعبه را بستیم
گلوله را در مغزمان کاشتیم
و همراه تو
روی سنگفرش خیابان بهراه افتادیم.
پانویس:
۱. دهخدا میگوید: «شبی مرحوم میرزاجهانگیرخان را به خواب دیدم. در جامهی سپید (که عادتاً در تهران دربرداشت) و به من گفت: «چرا نگفتی او جوان افتاد؟». من از این عبارت چنین فهمیدم که میگوید: «چرا مرگ مرا در جایی نگفته یا ننوشتهای؟» و بلافاصله در خواب این جمله به خاطر من آمد: «یادآر زشمع مرده یادآر!»»
۲. از آینه بپرس نام نجاتدهندهات را- فروغ فرخزاد
۳. آبی دریا قدغن، شوق تماشا قدغن- شهیار قنبری
نظرها
نظری وجود ندارد.