ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

دو دهه ملاقات خانوادگی در اوین

جعفر بهکیش بازمانده خانواده‌ای است که هفت تن از اعضای آن در دهه ۶۰ اعدام شدند اما پیکرشان هرگز به خانواده آن‌ها تحویل داده نشد.

جعفر بهکیش بازمانده خانواده‌ای است که هفت تن از اعضای آن در دهه ۶۰ اعدام شدند؛ پیکر محمد علی، محمود، محمد رضا، محسن و زهرا بهکیش به همراه سیامک اسدیان همسر زهرا و مهرداد پناهی شبستری، برادر همسر جعفر بهکیش اما هرگز به خانواده آن‌ها تحویل داده نشد.
جعفر بهکیش که خود سابقه بازداشت در زندان اوین دارد از ملاقات‌ با اعضای خانواده‌اش می‌نویسد: از آن زمان که سالن انتظار چادری موقت محسوب می‌شد تا وقتی لوناپارک به بخش از محوطه زندان بدل شد.

زندان اوین، درِ سالن ملاقات

خاطرات لوناپارک

اولین‌بار پائیز ۵۶ بود که برای ملاقات برادرم به زندان اوین رفتم. از اتوبوس پیاده شدم، در ضلع جنوب شرقی چهار راهی که به اوین منتهی می‌شد، لوناپارک قرار داشت (سال‌ها بعد، در دوران جمهوری اسلامی، پارکینگ لوناپارک به بخشی از اوین تبدیل شد).

راهی دهکده اوین-درکه شدم. قبل از رسیدن به دهکده راه زندان از آن جدا می‌شد. سرازیری تندی در پیش رو داشتم تا از دره زیبای اوین و نهری دلگشا که در عمق آن جاری بود بگذرم. اوین در آن سوی دره قرار داشت. مردم عادی و بسیاری از جوانان، راه دِه را در پیش می‌گرفتند، تا به خانه‌های خود بروند و یا برای راهپیمائی و کوهنوردی و لذت بردن از طبیعت زیبای آن راهی دره اوین-درکه شوند.

سمت چپ، درست پیش از آنکه از پلی که بر نهر اوین-درکه در اعماق دره زده بودند بگذرم، رستورانی قرار داشت، با حوضی بزرگ در وسط آن و تخت‌هایی که در اطراف آن چیده بودند. در آن روز‌ها این رستوران-قهوه‌خانه برای من آخرین نشانه مدنیت بود. در آن سال و تا پیش از انتقال محمود به قصر (احتمالاً) در اوایل پائیز ۵۷، بار‌ها در آنجا و یا در قهوه‌خانه‌ای که بالای «سرازیری اوین» قرار داشت نهار خورده بودم.

در آن سال‌ها هنوز سعادت آباد توسعه نیافته بود. هرگز راه جاده‌ای که از مقابل اوین می‌گذشت را پی نگرفته بودم، گویا اوین آخر دنیا بود.

طول دیوارهای اوین در حاشیه جاده کوتاه بود. در انتهای دیوار چند درختی قرار داشت. در زیر آن درخت‌ها به انتظار می‌نشستیم، با خانواده‌ دیگر زندانیان آشنا می‌شدیم. تعداد از دوستان پشت دیوارهای اوین به دوستان و عزیزان همیشگی‌ام تبدیل شدند، مادر لطفی و مادر پرتوئی از آنان بوده و هستند.

ساخت زندان اوین گویا در اواخر دهه چهل آغاز شده بود. در آغاز اوین زندان ساواک بود، چیزی متناسب با مدرنیته یک دیکتاتور تازه به دوران رسیده در مقایسه با همزادهای پیر آن، کمیته مشترک ضدخرابکاری و یا زندان قصر.

برای اولین ملاقات محمود، چند ساعتی را پشت دیوارهای اوین انتظار کشیدم و پس از آنکه ما را با «وسایل مدرن» بازرسی کردند به داخل چادری هدایت شدیم. چادری که مثلاً سالن انتظار بود برای آ‎نکه منتظر شویم تا عزیزان‌مان را برای ملاقات بیاورند. ملاقات‌ها در کابین‌های چوبی که با یک دیوارک یک متری سیمانی و میله‌های آهنی به دو قسمت تقسیم شده بود، انجام می‌شد.

جعفر بهکیش

همه چیز حکایت از آن داشت که کسی به این فکر نکرده بود که زندانی به بزرگی و مدرنی اوین به تجهیزات ملاقات نیز نیاز دارد. احتمالا فکر می‌کردند که زندانی در زیر فشار شکنجه و سلول‌های انفرادی طولانی و بی‌خبری باید تسلیم شود. تنها پس از آن است که ملاقات معنی پبدا می‌کند و در چنین شرایطی دلیلی برای نگهداری او در زندان وجود ندارد، پس سالن ملاقات بی‌معنی است.

اما احتمالاً روی کار آمدن کار‌تر در آمریکا، و شاید کشتار چریک‌ها در اواخر سال ۵۴ و اوایل ۵۵ و افزایش اعتماد به نفس رژیم برای از میان برداشتن سازمان‌های مخالف سیاسی، مسئولان را «متقاعد» کرده بود که به زندانیان اوین هم ملاقات بدهند. سالن ملاقات کوچک اوین چند ماه بعد آماده شد.

در‌‌ همان دفعات اول ملاقات گاه زندانیان معروف نظیر زنده یاد طالقانی را برای ملاقات به چادر انتظار می‌آوردند. در یکی از این دفعات بود که مادرم با آقالی طالقانی روبرو شد. آقای طالقانی به مادرم دلداری می‌داد و می‌گفت که مایه مباهات است که چنین فرزندی را پرورش داده است.

بار‌ها برای ملاقات با محمود و دوستانم راهی زندان اوین می‌شدم. آنان یا در پشت دیوارهای اوین و یا در قهوه‌خانه بالای «سرازیری اوین» به انتظار پایان ملاقات می‌ماندند، بدون آن‎که زیاد نگران این مسئله باشند که این اقدام می‌تواند باعث دردسر شود.

اوین، جایی برای پنهان‌شدن ساواکی‌ها

انقلاب دیوارهای اوین را بیش از پیش محدود کرد. در ماه‌های پایانی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، سال ۵۷، زندان اوین و دیگر زندان‌ها بیشتر زندان ساواکی‌هایی بود که خود را از چشم مردم پنهان می‌کردند (این توصیف را از زنده یاد هبت معینی به عاریت گرفته‌ام).

پیروزی انقلاب سبب باز شدن در همه زندان‌ها شد. نمی‌دانم چرا علاقه‌ای نداشتم که برای دیدن اوین و کمیته مشترک بروم. شاید به این دلیل بود که می‌دانستم که ماه‌هاست این زندان و بازداشتگاه تخلیه شده‌اند. شاید هم احساسی ناشناخته به من می‌گفت که بزودی دوباره به این زندان‌ گذرم می‎افتد‌.

نماد سیاست خشونت

از خرداد ۶۰ تا شهریور ۶۷ شکنجه و کشتار در کمیته مشترک، اوین، قزل حصار و گوهردهشت و دیگر زندان‌های ایران بیداد می‌کرد. اما اوین چیزی فرا‌تر از یک زندان بود. دولت اسلامی برای آنکه سرکوب و ابعاد آن‌ را برای مردم و به ویژه مخالفان و منتقدان خود «ملموس» و «قابل فهم» کند، نیاز داشت که نمادهائی برای آن بسازد. اوین یکی از این نماد‌ها، و به جرأت می‌توان گفت مهم‌ترین نماد «سیاست خشونت» در جمهوری اسلامی بود.

برای آنکه «شهر آشوب» (عبارتی از سعید حجاریان، از مهم‌ترین مسئولان امنیتی آن سال‌ها) پس از خرداد ۶۰ را جمع و جور کنند، لازم بود خشونت و بی‌رحمی سازمان‌یافته و گسترده در زندان‌ها جریان داشته باشد. اما مهم‌تر این بود که وحشت از بیرحمی جمهوری اسلامی با مخالفانش بر تمام ایران سایه بیاندازد. بنا بود زندان سیاسی در جمهوری اسلامی به نماد «اشداء من الکفار» تبدیل شود و برای این کار چه کسانی بهتر از اسدالله لاجوردی و هم پاللکی‌هایش؟ نه تنها به آنان اختیار تام داده شد که زندانیان بی‌پناه را بدرند، بلکه این بی‌رحمی و خشونت افسار گسیخته، تشویق می‎شد و رسانه‌ها با بی‌شرمی آن‌ را در منظر عمومی قرار می‌دادند.

زمانی که لاجوردی با افتخار می‌گفت که بسیاری از زندانیان وقتی از سرازیری اوین رد می‌شوند «توبه» می‌کنند، وضعیت را به درستی توضیح نداده بود. او از چنان تیز هوشی‌ای برخوردار نبود که دریابد؛ سیاست‌گذاران جمهوری اسلامی و مهم‌ترین مسئولان امنیتی آن سال‌ها دست او را باز گذاشته‌اند تا سایه وحشت بر سراسر این «مرز پرگهر» پراکنده شود و آوازه بی‌رحمی‌های اوین، بسیاری را پیش از بازداشت به «توبه» وادار کند.

سیاست‌گذاران و مجریان اصلی آن در مجلس، حزب جمهوری اسلامی، نخست وزیری و اطلاعات سپاه می‌دانستند که برای به اجرا گذاشتن سیاست خشونت به انسان‌های بی‌رحمی نظیر لاجوردی نیاز دارند و وقتی دیگر لاجوردی را نیاز نداشته باشند، دست او را از «اوین» کوتاه خواهند کرد.

اوین در زبان مردم نیز نقش خود را بر اساس نیاز حاکمان بازی می‌کرد و می‌کند: «با این کارهات سر از اوین در می‌آوری» یا «اخر گذرت به اوین می‌افتد» و بسیاری عبارت‌های مشابه، که نشان می‌دهد «زندان اوین» از یک اسم خاص به یک اسم عام برای خشونت و بی‌رحمی دولتی، زندان و شکنجه تبدیل شده است.

بازداشت در بند سه هزار و آموزشگاه

چند روز مانده به نوروز سال ۶۳ پس از حدود دویست روز بازداشت تحت شکنجه در بند سه هزار اوین (کمیته مشترک ضد خرابکاری) به اوین منتقل شدم و سه روز اول را در بند ۲۰۹، بندی که شعبه‌های بازجوئی، بساط شکنجه و سلول‌های انفرادی قدیمی در آن قرار داشت، حبس شدم. سپس به بند یک آموزشگاه منتقل شدم. این اسم‌ها چه مناسب انتخاب شده‌اند، شاید بتوان مدعی شد که سیستم آموزشی ایده‌آل جمهوری اسلامی برای اولین بار در اوین و دیگر زندان‌ها پیاده و سپس به همه جامعه بسط داده شد.

اولین ملاقاتم پس از بازداشت در شهریور ۶۲، اوایل سال ۶۳ بود، سالن ملاقات کوچک اوین را از سال‌های پیش از انقلاب به خوبی به یاد داشتم. اما سالن ملاقات جدید الاحداث تعداد زیادی تلفن داشت که می‌باید امکان ملاقات دو هفته یک‎بار چندین هزار زندانی را فراهم آورد. کاملاً واضح بود که زندان اوین با «تلاش مجدانه» مسئولان توسعه‌ای باور نکردنی یافته بود. از سال شصت پارکینگ لونا پارک را احتمالا برای ممانعت از ازدحام و حضور خانواده‌ها در مقابل در زندان به محل تسلیم مدارک برای ملاقات و برای اعلام خبرهای شوم انتخاب کردند.

پس از چند ماهی به بند سه آموزشگاه منتقل شدم. در اوایل آذر‌‌ همان سال بدون آن که اتهام مشخصی داشته و به دادگاه رفته باشم، پس از انجام مصاحبه‌ای کوتاه در حسینیه اوین که در آن زمان شرط آزادی بود، آزاد شدم (شرح بازداشت و چگونگی آزادیم را در جایی دیگر نوشته‌ام).

اما با آزادی‎ام رابطه من و خانواده‌ام نیز همانند بسیاری از فعالان سیاسی و مدنی با «اوین» یا‌‌ همان سیستم سرکوب دولتی تداوم یافت. تا سال ۶۴ که هنوز محمود، محسن و محمد علی در زندان اوین بودند، هر دو هفته یک‎بار به همراه پدر و مادرم به اوین می‌رفتم. اما چون سنم زیر سی سال بود و تنها سالی یک بار مجاز به ملاقات عزیزانم بودم، باید در لونا پارک منتظر پدر و مادرم می‌ماندم.

آن ساعت‎های تنهایی در لونا پارک بسیار دشوار بود. در آن ساعت‌های تنهایی به این نکته فکر می‌کردم که برخلاف زمان شاه حالا کسی جسارت آن را ندارد تا ما را تا پشت «دیوارهای اوین» همراهی کند. وحشت همه جامعه را فراگرفته است و ما مجبوریم که سرنوشت هراس‎انگیز عزیزان‎مان را به تنهائی در پشت در زندان‌ها و یا در کنج خانه‌هایمان انتظار بکشیم.

زمان به کندی می‌گذشت و پدر و مادرم پس از ساعتی خسته و تحقیر شده باز می‌گشتند.

"الو، آنجا اوین است؟"

محسن در اردیبهشت ۶۴، اعدام شد، بدون آن‌که حتی فرصت خداحافظی آخر را به مادر و پدرم و به محسن داده باشند.

در اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد برای ملاقات با محسن همراه مادر و پدرم به اوین رفته بودم. گفتند تنها پدرم می‌تواند برود. به شدت نگران شدیم. هر چند گمان نمی‌کردیم که محسن را اعدام کنند، اما وحشت اعدام تمام وجودمان را فرا گرفته بود.

علاوه بر آن نگران بودیم که مبادا پدرم را تحت فشار بگذارند و آدرس منصوره را از او بخواهند. برای همین بلافاصله راهی شدم که برای احتیاط هم شده منصوره را از وضعیت آگاه کنم. بلافاصله به لوناپارک برگشتم. پس از ساعت‌ها پدرم خسته و پیر شده بازگشت. چیزی به ما نگفت، به خانه برادر بزرگم رفتند. روز بعد بود که فهمیدم خبر اعدام محسن را به او داده‌اند.

چندی بعد، محمود و محمد علی به زندان گوهردشت (در کرج) منتقل شدند. رابطه من و خانواده با اوین برای چند سالی قطع شد. محمود و محمد علی، به احتمال زیاد و بنا بر شهادت هم بندی‎هایشان در پنجم شهریور ۶۷ در زندان گوهردشت اعدام شدند.

در اوایل سال ۶۹ در پادگان "قصر فیروزه ۲" به‌اجبار مشغول انجام دو سال سربازی بودم. از طرف حفاظت و اطلاعات پادگان به من اطلاع دادند که باید برای ارائه توضیحاتی به اوین بروم. در آن سال چندین بار به اوین رفتم، پرسش‌ها در باره گذشته و حال و چگونگی گذران زندگی و فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی من بود. هیچ‌وقت برایم روشن نشد که به چه دلیل مرا دوباره احضار کرده بودند.

از آن سال دیگر به داخل زندان اوین نرفتم اما این رابطه شوم، تداوم یافت. در اوایل دهه هفتاد یکی دوبار مادرم را احضار کردند و این زن زخم دیده را باز هم بیشتر آزار دادند. در‌‌ همان ایام گذر دیگر اعضای خانواده هم به اوین افتاد.

آخرین بار هم همین چند سال قبل بود. منصوره را در اسفند ۸۸ بازداشت کردند. به طور مرتب به اوین زنگ می‌زدم، بند ۲۰۹ را می‌خواستم و اصرار می‌کردم که می‌خواهم با منصوره صحبت کنم. یکی دوبار کسی که تلفن را برمی‌داشت با اصرار من مبنی بر اینکه من ساکن کانادا هستم و حق من است که بتوانم از راه دور حداقل برای چند دقیقه‌ای هم که شده با خواهرم صحبت کنم، رفت و از کس دیگری در این ‎مورد پرس‌وجو کرد. اما هر بار جواب منفی بود، امکان تماس تلفنی وجود نداشت.

از مجموعه خاطرات اوین

در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری

حکایت آن دستان بسته‌ − نسرین ستوده

۲۰۹، چاردیواری ۴۳، اوین− روزبهان امیری

از قزل قلعه تا اوین − عبدالکریم لاهیجی

من مرگ را دیدم! اصغر ایزدی

یک دقیقه تا آزادی − سیامک قادری

شاهد روز مبادا در اوین − احمد پورمندی

مکان تولد: زندان اوین محبوبه مجتهد

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.