ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

«کمی بهار...»؛ شهرنوش پارسی‌پور- ۱۶

نیرسادات به شوکت تعارف کرد تا در خوراک محقر بچه‌ها که نان و پنیر بود سهیم شود. شوکت کاسه کله پاچه را روی سفره گذاشت و گفت برای چاشت برنامه دیگری دارد.

شوکت ساعت هفت بامداد پشت در خانه نیرسادات بود. نیرسادات اتاقی در یک خانه بزرگ اجاره کرده بود. هر اتاق خانه را به خانوار یا فردی اجاره داده بودند. شوکت بزودی دریافت خانه فقط یک آبریز دارد، چون در همان ساعت هفت چند نفر پشت در آبریز به صف ایستاده بودند. شوکت فکر کرد به راستی که جهنم است. با کاسه بزرگ پر از کله پاچه پرسان اتاق نیرسادات شد و آن را پیدا کرد. زن با سه بچه‌اش داشت چاشت می‌خورد. لعیا شش سال داشت و از همه کوچک‌تر بود. عبدالله برادر بزرگ‌تر اکنون چهارده ساله بود. نیرسادات که از دیدن شوکت دست پاچه شده بود از جا برخاست. به شوکت تعارف کرد تا در خوراک محقر بچه‌ها که نان و پنیر بود سهیم شود. شوکت کاسه کله پاچه را روی سفره گذاشت و گفت برای چاشت برنامه دیگری دارد. بچه‌ها با شادی به کله پاچه نگاه کردند. اما بزودی روشن شد که لعیای کوچک کله پاچه دوست ندارد. شوکت احوال برادرها و خواهرش را پرسید. همه را بوسید. نیرسادات گفت سر کار که می‌رود عبدالله از خواهر و برادرش مراقبت می‌کند. عبدالله گفت که در تابستان این کار امکان دارد، اما بزودی وضع عوض خواهد شد. او تصمیم گرفته بود در دوچرخه سازی سر خیابان کار کند. شوکت به پسر نگاه کرد. چهره او از زیبایی می‌درخشید. چشمانش آبی بود و پوستش همانند برف سپید.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.