ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

سفرنامه از اربیل تا کوبانی: از ایستادگی تا ایستادگی

"این جنگ تنها جنگ اهالی کوبانی نیست، جنگ همه ماست. من نیز برای خانواده‌ام –که بسیار دوست‌شان می‌دارم- و به خاطر بشریت به این جنگ پیوستم."

این سفرنامه گزارش سفر من (زانیار عمرانی) و یکی از دوستانم به شهر کوبانی برای روایت آن‎چه در کوبانی می‌گذرد و همچنین ساخت یک فیلم مستند کوتاه از قلب مقاومت جهان معاصر است.

بخش اول

سرهم کردن یک عالمه‌ دروغ، برای منحرف کردن حواس خانواده‌ و دوستانم از ضرورت‌های سفر است. مقصد اصلی کوبانی‌ست، همان شهری که‌ روزهاست جوی خون و بوی تعفن از آن برمی‌خیزد، آن شهری که‌ مقاومت اخیرش دنیا را شگفت زده کرده و به‌ من هم ثابت کردە است که‌ برای خروج از این روزمرگی مایوس‌کننده‌، هنوز کورەراهی از امید هست.

متناقض بودن حرف‌هایم، بە عصبانی شدن یکی از دوستانم و قطع تلفن می‌انجامد تا با اعصابی خُرد از پلەهای ترمینال به‌ سمت تعاونی مسافربری «جان دیاربکر» بالا بروم. دو جوان کرد اهل ترکیه‌ آنجا بودند، هر دو نفر به کرمانجی خوش آمد گفتند و سوالاتم را با همان لبخند مخصوص کارمندها جواب دادند. بعد از چند لحظه‌ به‌ هم نگاهی انداختند و به ترکی صحبت را ادامه‌ دادند. متعجب شدم. جدای از خواب‌های خود و مادرم، این اولین نشانه‌ای بود که‌ سفر به‌ سرزمینی غیرعادی را غیرعادی‌تر می‌کرد. آن‌ها ٧۴ هزار دینار از دوتای‌مان گرفتند. نگفتم که ما دو نفر هستیم که تصمیم گرفته‌ایم تا خود کوبانی توقف نکنیم.

حدود ٧ سال است مهدیه‌ را می‌شناسم. برای عکاسی تهران را به‌ سمت کردستان ایران ترک کرده‌ بود، با هم آشنا شدیم و داستان این آشنایی آن‌قدر طولانی هست که‌ هیچ تردیدی را برنتابد. مهدیه ظاهر دختری سربه‌هوا و خوش‌قلب را دارد، آن‌قدر خوش‌قلب که‌ بسیاری به‌ باهم‌ بودنمان حسودی کنند؛ از راننده‌ تاکسی‌ها گرفته‌ تا همین بلیط‌ فروش‌ها.

بعد از توقف کوتاهی، اتوبوس اربیل را به‌ سوی دیاربکر ترک می کند. ساعت ٨ بعد از ظهر ٢٣ اکتبر است و بهتر است چند روزی بە عقب‌ برگردم. بعد از کلی کشمکش، بلاخره‌ نه‌ بر روی کمپ آواره‌ها، کە بر‌ سفر کوبانی هم رای شدیم. از شما چه‌ پنهان، حالم از سفر تکی و دسته‌جمعی عکاس‌ها به‌ کمپ آواره‌ها به‌ هم می‌خورد. نه بە خاطر اشک تمساح ریختن‌ها و ایجاد شغل کاذب برای حتی چند نفر از دوستان خودم، بلکە بە خاطر روند عادی سازی فاجعه‌ و تقلیل آن تا حد چندهزار پیکسل رنگ و لاس خشکه‌ زدن.

هدف مهدیە از این سفر چیست؟ اصرار او برای رفتن به‌ کوبانی دلگرم کننده‌ بود، اگرچه‌ تا روز آخر هم بیشتر از ١٠ درصد احتمال همسفر بودن‌مان در کار نبود. تصمیم اصلی را مهدیه‌ گرفته‌ بود و هیچ بهانه‌ و ادلەای هم او را از خر شیطان پایین نمی‌آورد.

تحقیقات را آغاز کردیم و بر تمام درهای احتمالی کوبیدم. کوبانی رفتن در این شرایط به‌ قدری سخت و ناممکن به ‌نظر می‌رسید که‌ حتی رئیس‌ دفتر حزب اتحاد دمکراتیک کردستان سوریه‌ (پ.ی.د) از اصرار زیاد ما برای خواستەی به‌ زعم خودش ناممکن تعجب کردە بود. سه‌ راه اصلی برای ورود به‌ کوبانی روی کاغذ وجود داشت.

نخست این‌که‌ از طریق مرز پیشخاپور و با اخذ اجازه‌ی رسمی از حکومت اقلیم کردستان عراق، راهی قامشلو در کردستان سوریه‌ شویم که عملا ممکن نبود. چون بعد از اجرای پروژه تعریب (جایگزینی سرزمینی کردها و اعراب از طرف رژیم حافظ اسد) دموگرافی آن بخش از کردستان، ٣ کانتون از هم گسسته‌ پدید آورده‌ بود که‌ بین آن‌ها با اعراب جانشین شده بود و اکنون هم به تمامی در کنترل داعش است و مرز نسیبن در کردستان ترکیه‌ هم ما را به‌ کوبانی نمی‌رساند.

راه دوم این بود که از طریق کردستان ترکیه‌ خود را به‌ کوبانی برسانیم. برای همین هم ابتدا باید به‌ دیاربکر و سپس اورفا و سوروچ می‌رفتیم. آنجا هم با ارائەی بهانه‌ای متین! از تنها مرز ترکیه‌، با پاسپورت‌های مهر خوردە خود را بە کوبانی برسانیم. تنها مشکل موجود این بود که‌ دولت ترکیه‌ اجازه‌ی ورود آب‌معدنی را هم به‌ کوبانی نمی‌داد چه برسد به خبرنگار و روزنامه نگار!

•هی شما دو نفر، می‌خوایید برید کوبانی چکار؟

•جناب سرکار، سفرمان توریستی‌ست.

شدنی نیست خب. نهایتا باید مثل این همه‌ خبرنگار در دشت سوروچ می‌ماندیم، کلاه‌خود و جلیقه‌ای با آرم پرس می‌پوشیدیم و منتظر بلندشدن دود و دم می‌شدیم تا سوخت توربین بخار رسانەهای‌مان تامین شود و شب را هم به‌ هتل‌های اورفا برمی‌گشتیم.

و اما راه سوم؛ همین مسیر را طی کنیم، اما در سوروچ راه عوض کنیم و از مسیر قاچاق، خودمان را به‌ کوبانی برسانیم. خوب گفتنش خرج بر نمی‌داشت، اما عملی‌کردنش، تقریبن غیرممکن بود. اولا این تنها مبارزان حزب اتحاد دمکراتیک (پ.ی.د) هستند که‌ می‌توانند یاری رسان باشند، البتە بدون دادن هیچ ضمانتی بە آدم‌های سربەهوا و دوما سربازان ترک از تنها سمتی کە داعش هنوز محاصرە نکرده‌، با تانک و گلولە محافظت می‌کنند. طی کردن آن یک کیلومتر یعنی بازی با مرگ که‌ می‌تواند موضوع فیلمی تحت عنوان رقصندە با مرگ شود.

پس از کلی پرس‌وجو، دفتر حزب اتحاد دمکراتیک سوریه‌ در سلیمانیه‌ را پیدا کردیم. تابلوی رسمی نداشت و این به خودی خود یادآور حساسیت اوضاع‌ بود. دو ساعت چانه‌ زدیم، از هر دری سخن گفتیم. مجیزگویی هم کردیم. البتە درخواست‌مان را با قاطعیت رد کردند، اما اصرار مداوم ما، باعث شد روی این مساله‌ فکر کنند.

می‌شود اسمش را خرده‌ قول گذاشت. این خرده‌قول‌ها در صورت پیگیری، از لحاظ تئوریک واجد قابلیت تغییر بە امکانی بالقوه هستند. از ما تماس‌های مکرر و از آن‌ها انکارهای مداوم. گفتیم ما فردا در دیاربکر خواهیم بود. شب‌ همان روز دو شماره‌ به‌ ما داده‌ شد و زنگ نزده‌ سفر را آغازیدیم.

ترک اربیل احساس وداع با کرختی را به‌ من می‌بخشد، حتی اگر پاگذاشتن به‌ میدان آتش و افتادن در جنگ نامشخصی باشد که‌ سربازان اسلام را از ٨٧ کشور جهان در چند خیابان یک شهر کوچک جمع کرده‌ باشد. با دست‌خط کج و معوجم این‌ها را می‌نویسم و متوجه‌ نگاه شکاکانه‌ی مهدیه‌ می‌شوم. در اتوبوس‌های ترکیه‌ هر صندلی یک تلویزیون کوچولو دارد و مسافر با گذاشتن هدفون می‌تواند به‌ انتخاب خود کانال‌ها را زیر و رو کند. اولش کلی ذوق‌ کردم.

یاد روزهای سفر در شهرهای ایران افتادم که‌ مجبور بودم آن سریال‌های آبکی را تا آخرش ببینم. اما این همه‌ کانال هم تنها در ظاهر متفاوتند؛ بن مایه‌ی همه ‌آن‌ها همان تم‌های پوپولیستی‌ رایج است؛ شوهای ترکی، مجموعه‌ سریال‌های عشقی، گوتسک و البتە مرور عظمت عثمانی‌ها … . اکثر مسافران سر را روی این جعبه‌ی کوچک خم کرده‌اند. تمام کانال‌ها را زیر و رو می‌کنم تا به‌ کانالی می‌رسم که‌ همین جاده‌ی پیش‌رویمان را نمایش می‌دهد.

آسیمیلیزه‌ کردن کردهای ترکیه‌ تمام ابعاد زندگی آن‌ها را دربر گرفته‌ است. از معماری، خیابان، زبان، رفتار و … گرفته‌ تا همین رسانه‌هایی که‌ همه‌اشان را میخکوب کرده‌است. پس ریشه‌ی این مبارزه‌ی نستوه‌ و خستگی‌ناپذیر آن‌ها در چیست؟ این سوالی‌ست که‌ شاید با قدم زدن در کوچه‌ پس کوچه‌های دیاربکر و تدقیق در تفاوت خاستگاه طبقاتی‌اشان، پاسخی برایش یافت. شاید هم گیج‌تر شوم، نمی‌دانم. فکر کردن به‌ این مساله‌ آستانەی‌ تحمل‌ام را پایین می آورد.

شاید ١٠ ساعت دیگر رسیده‌ باشیم دیاربکر. چشمانم سنگین شده‌اند و سرم پر از سوداهای یک سفر ماجراجویانه‌ و مخاطره‌آمیز است. بعد از اتمام سفر، از خواندن این نوشته‌ها چه‌ احساسی می‌توانم داشته‌ باشم؟ آیا کوبانی بالاخره‌ از دست نیروهای بنیادگرا رها خواهد شد؟ آیا برگشتی در کار خواهد بود؟ این گزینه‌ی آخر مو را به‌ تنم سیخ می‌کند.

نگاهی به‌ چشمان به‌خواب‌رفته‌ی مهدیه‌ می‌اندازم و با خاموش کردن جعبه‌ی جادویی کوچک تا نقطه‌ی مرزی ابراهیم خلیل، پرده‌ی چشمانم را بالا نمی‌زنم.

بخش دوم

ساعت کمی از دوازده‌ی ظهر گذشته‌ است و در بلندترین نقطه‌ی قلعه‌ یا دیوار دیاربکر رو به‌ آفتاب دراز کشیده‌ام. راستش نمی‌دانم قلعه‌ است یا دیوار. خیابان‌هایی که‌ در امتداد آن گسست ایجاد کرده‌اند، مجبورم می‌کند قلعه‌اش بنامم. آفتاب تابناک آسمان دیاربکر از سردی تن خسته‌ی دیشبم می‌کاهد.

برای کسانی چون من کە نمی‌توانند در این سیستم‌های مافیایی که‌ نام دولت را هم با خود یدک می‌کشند شکاف ایجاد کنند، تفتیش کردنمان در شش نقطه، هم بی‌احترامی به‌ شمار می‌رود و هم اجتناب ناپذیر. در دو سوی مرز ابراهیم خلیل، بدن و روحمان را با X-Ray بررسی کردند. این فرآیند حداقل ۳ ساعت به‌ طول انجامید.

به‌ حدی پیاده‌ شدیم و امضا دادیم و باز هم سوار شدیم که‌ متوجه‌ فرق سفر هوایی با زمینی شدیم. پرستیژ سفر هوایی تنها در نبود دست‌اندازهای جاده‌ خلاصه‌ نمی‌شود، بلکه‌ به‌ واسطه‌ی پایگاه طبقاتی افراد، کنترل مسافران کمتر یا بهتر است بگویم نامحسوس است.

همین که‌ خوابم کمی سنگین می‌شود، باید دوباره‌ تفتیش شوم. شرناخ و باتمان و شهر و روستای کوچک بسیاری دیگر را هم پشت سر گذاشتیم تا اینکه‌ خود را در ترمینال دیاربکر یافتیم. همان شهری که‌ رنگ قرمز جنبش‌های انقلابی دهه‌ی ٨٠ و ٩٠ میلادی را هنوز در آن می‌شود حس کرد. مهدیه‌ روزهای تکراری، حساس و ناعادلانه‌ی خروج این رنگ را پشت سر می‌گذارد و نیم ساعتی غیبش می‌زند.

در نگاه اول این شهر با دیگر شهرهای ترکیه‌ تفاوت قابل ملاحظه‌ای ندارد، اما این ظاهر قضیه‌ است. دو هفته‌ قبل از آمدن ما در تظاهراتی که‌ برای محکوم کردن موضع دولت ترکیه‌ در قبال مقاومت کوبانی تدارک دیده‌ شده‌ بود، بیش از ۴٠ نفر در همین شهر کشته‌ شدند. این را در حالت آماده‌باش تمام تانک‌های آبپاش و ضدگلوله‌ در این ساعت از روز می‌شود فهمید. هلی‌کوپتر هر نیم ساعت یک بار آسمان را دور می‌زند و مطمئن نیستم انگشت بیلاخ نشان رفته‌ی من را کسی آن بالا نبیند.

برای رتق و فتق امورمان، اولین کار سیر کردن شکم و خریدن سیم کارت کشور جدید بود. با شنیدن ۳۰ میلیون لیر آن هم برای یک سیم کارت جا خوردیم.

* در ایران با ٣٠ میلیون می‌شود خودرو خرید!

می‌خندد و متوجه‌ این تفاوت در ایران و ترکیه‌ می‌شود. خیابان‌های مرکز شهر دیاربکر را سلانە سلانە گشتیم. شهر بسیار شلوغ و سریعی به‌ نظر می‌آید. سرگیجه‌ می‌گیرم و بعد از تناول غذاهایی در مایه‌ی ساندویچ های شکم پرکن، راهی قلعه‌ می‌شویم. درست همان‌جایی که‌ دارم این‌ها را می‌نویسم.

با اولین شماره‌ تماس می‌گیرم، دختر جوانی گوشی را برمی‌دارد. تمام آن‌چیزی را که‌ باید می‌گفتیم گفتم و او هم شماره‌ی مرکز تصمیم‌گیری کوبانی را برایمان ارسال کرد تا آن‌ها را از تصمیم‌مان مطلع کنیم. تلفن زدیم، آن‌ها هم اصرار داشتند که‌ اگر خود صالح مسلم هم گفته‌ باشد (رهبر مشترک کنونی حزب اتحاد دمکراتیک سوریه‌) ما ظرف چند روز آینده‌ کسی را نمی‌پذیریم.

دوباره‌ باید از نو همه‌ چیز را توضیح می‌دادم. آن‌ها هم خرده‌قول‌هایی دادند؛ باید دو روزی را دیاربکر بمانید تا بررسی کنیم و اوضاع هم کمی آرام شود. می‌دانستم دو روز برای لە کردن اعصاب ما کافی است هرچند برای آرام شدن اوضاع کم است. با چند تماس دیگر، متقاعد شدند و شماره‌ی یکی از همین افراد معتدمشان را به‌ ما دادند تا هماهنگی‌های لازم را انجام دهیم.

قرار شد برای فردای روز بعد در روستایی در نزدیک سوروچ، فرد مذکور را ملاقات کنیم و در این باره‌ صحبت کنیم. در پایان مکالمه‌امان با صدای خاصی به‌ ما قوت قلب داد و گفت که‌ نگران نباشید و عجله‌ نکنید، می‌آیید و با هم مقاومت را ادامه‌ می‌دهیم. این جمله‌ حس خوبی به من منتقل کرد، انگار بخشی از خودشان باشی، ولی آیا بودیم؟ قطعا نه‌.

خب، حالا یک بعد از ظهر خالی داریم و بهتر است چرخی در شهر بزنیم. خدای من! شمار دختران نقاب‌دار چرا این اندازه‌ زیاد است؟ سنگفرش خیابان‌های شهر را گز می‌کنیم و پرسان پرسان گم می‌شویم. ناگهان خود را در ”مرکز هنری دجله‌ و فرات” یافتیم . تابلوی ٣ رنگ این مرکز از ارتباط آن با پ.ک.ک خبر می‌دهد و طبیعی‌ است که‌ دیدن عکس‌های عبدالله‌ اوجالان متعجبم نکند.

خیابان منتهی به‌ این مرکز بالکچلارباسی نام داشت که‌ دوستان حاضر‌ در این مرکز هنری، اسم کردی ”سه‌ری ماسی وانا” را روی آن گذاشته‌اند. شهردار دیاربکر از اعضای حزب کردی ه.د.پ (حزب دمکراتیک خلق‌ها) است و فرصتی فراهم شده‌ تا به‌ قول خودشان هویت کردی شهر را به‌ آن بازگردانند.

از در ورودی که‌ وارد می‌شویم با فضایی متفاوت از آنچه‌ در سطح شهر دیدیم مواجه‌ می‌شویم. از معماری گرفته‌ تا قیافه‌ی آدم‌هایی که‌ بیشتر لحظات‌شان را در این مرکز به‌سر می‌برند . فواره‌ی وسط حیاط و گلدان‌های کنار آن صفای خاصی به‌ این مرکز بخشیده‌ است. نگاه خیرەی برخی از دوستان را با بر زبان راندن چند جمله‌ی کردی، از خود دور می‌کنم. در آن میان، گربه‌ای عجول چند غلتی می‌زند و از پنجره‌ی کلاس موسیقی مرکز بالا می‌رود.

در غرفه‌های کوچک و بزرگ ”مرکز هنری دجله‌ و فرات” کلاس‌های آموزش موسیقی، نقاشی و تئاتر برپاست که‌ با محوریت فرهنگ و هنر کردی فعالیت می‌کند. قهوه‌خانه‌ی سنتی و دلگشای مرکز را با تصاویر هنرمندان و جانباختگان حزب متبوعشان آراسته‌اند. می‌گویند قبلا پلیس هر روز یورش می‌برد و تصاویر را جمع می‌کرد و پرچم ترکیه‌ را جایگزین می‌کرد، اما آن قدر مصر بودیم که‌ آن‌ها هم بی‌خیال شدند.

نکته‌ی جالب توجه‌ در این مرکز، حضور «ده‌نگبێژ»هاست. اینان به ‌مانند شاهنامه ‌خوان‌های ایرانی، داستان‌ها و افسانه‌‌های کردی را در قالب خاص موسیقایی خود از بر می‌خوانند. فرآیند آسیمیلیزه‌ کردن کردها حتی ده‌نگبێژها را هم شامل شده‌ بود. اما بعد از اصلاحات و تغییرات رخ داده‌ در ترکیه‌، صدای خفته‌ی آن‌ها دوباره‌ در قهوه‌خانه‌ها و مراکز اینچنینی طنین‌انداز شد.

ده‌نگبێژ مصطفی چند تا از کارهای خود را اجرا می‌کند و حرکات خاص دستانش توجهم را به‌ خود جلب می‌کند. محتوای ترانه‌های ده‌نگبێژها دایره‌ی گسترده‌ای را دربرمی‌گیرد، اما بخش عمده این محتوا، متمرکز بر یادآوری کوچ دسته‌جمعی و ترک روستاها، جنگ‌های پی‌درپی و بازخوانی نبردهای شیوخ و بعدا گریلاهای کرد در برابر عثمانی‌ها و ترکیه‌ی جدید است.

بشیم گوک دختر نقاش ٣٠ ساله‌ که‌ فارغ‌ التحصیل همین رشته‌ از دانشگاه دجله‌ است در یکی از همین اتاق‌ها تمام نگاه خود را بر بوم نقاشی‌اش متمرکز کرده‌ و می‌گوید بیشتر تابلوهایش بازنمایی دردهای زنان درخانه‌ مانده‌ی کرد در نظام پدرسالار و سنتی هستند.

احمد یلماز، جوان ٢٨ ساله‌ای که‌ رئیس این مرکز است در مورد تاریخچه‌ی آن می‌گوید: «قبلا اسم مرکز، مرکز هنری، فرهنگی مزوپوتامیا بود. این مرکز سال ١٩٩١ پس از تغییراتی که‌ تورگت اوزال نخست‌وزیر وقت در جامعه‌ی ترکیه‌ ایجاد کرد، در استانبول بنیان گذارده‌ می شود و دو سال بعد از تاسیس، مرکز به‌ دیاربکر انتقال می یابد. اما با یورش پلیس در سال ٩۶ و دستگیر شدن تمام اعضا، مرکز هم به‌ مدت ٣ سال تعطیل میشود.»

احمد ادامه می‌دهد: «مرکز هنری و فرهنگی سال ٩٩ دوباره‌ فعالیت‌های خود را از سر می‌گیرد. با حمله‌ی یک ماە بعد پلیس، این مرکز به‌ مدت ۴ سال دیگر تعطیل می‌شود. اما از سال ٢٠٠٣ به‌ بعد تا امروز، بەرغم تهدیدها و اخطارها، مرکز هنری دجله‌ و فرات به‌ روی علاقه‌مندان باز بوده‌ است. اکنون دادگاه ترکیه‌ به‌جای تعطیلی، هرازگاهی این مرکز هنری را جریمه‌ نقدی می‌کند.»

هوا گرگ‌ومیش می‌شود. با طنین حیران ده‌نگبێژها، دیاربکر را به‌ سمت اورفا ترک می‌کنیم . اورفا شهر انار و رنگ است. کرد و ترک و عرب و حالا هم کلی آواره‌ی سوری دارد. دختران تن‌فروش که‌ به‌ نظر می‌رسد سوری باشند، در خیابان‌ها چرخ می‌زنند.

در اتوبوسی که‌ به‌ سمت محله‌ی هتل‌های ارزان می‌رفت، با دختر و پسر فلسطینی‌آمریکایی آشنا شدیم. آن‌ها هم قبلا تلاش کرده‌ بودند همین راه را بروند اما میسر نشده‌ بود. این موضوع کمی نگران‌مان کرد. در همان هتلی که‌ آن‌ها ساکن بودند، اتاقی کرایه‌ کردیم که‌ نه‌ اینترنت درست‌حسابی داشت و نه‌حتی می‌شد شیر آبش را تنظیم کرد. خسته‌ و کوفته‌ روی تخت ولو شدم و احتمالات فردا را به‌ فردا واگذار کردم.

بخش سوم

ساعت ۶ صبح با صدای پاشو پاشوی مهدیه‌ بیدارم شدم. آن کسی که‌ قرار بود تا خود کوبانی ببردمان را از آمدنمان به‌ اورفا مطلع کردم. قرار گذاشتیم ساعت نه‌ در یکی از روستاهای نزدیک سوروچ همدیگر را ببینیم. راهی ترمینال شهر شدیم. روی ون سفیدرنگی کلمه‌ی سوروچ حک شده بود‌.

راننده‌ می‌گوید ١ ساعتی طول می‌کشد و فورا می‌پرسد می‌خوای بری کوبانی؟! شرایط امنیتی ایجاب می‌کند بگویم «نه‌»، اما ٢٠ دقیقه‌ که‌ گذشت، سر صحبت را با مسافران باز کردیم. یک همسفر هم یافتیم. طوری سخن می‌گوید انگار راه را واقعا می‌شناسد.

اهل عفرین سوریه‌ است و دمشق را برای دفاع از کوبانی ترک کرده است. خوش هیکل است و ریش پرپشت و چشمان مهربانی دارد. خود را تسلیم او می‌کنیم و به‌ رابطی که‌ قرار بود ساعت ٩ همدیگر را ببینیم، تلفن می‌زنم و عذرش را می‌خواهم. به‌ ایست بازرسی که‌ می‌رسیم نفسم بند می‌آید، اما خوشبختانه‌ اتفاقی رخ نمی‌دهد.

استرس زیاد و وعده‌های متناقض و نامشخص، کاری کرد که‌ نمی‌دانم در معرفی شهر سوروچ چه‌ باید بنویسم. راستش جایی نرفتیم و تنها در کوچه‌ای که‌ دفتر حزب کردی ه.د.پ در آن قرار داشت، ماندیم. یک ساختمان چند طبقه‌ که‌ این روزها هزار جور کاربری متفاوت پیدا کرده‌ است و برای همین اسم «مالا گه‌ل» یعنی «خانه‌ی ملت» را روی آن گذاشته‌اند.

این دفتر اکنون پر شده‌ است از آواره‌های کرد سوری، چند زخمی هم در میان‌شان دیده‌ می‌شود. در گفتگوی کوتاهی که‌ با یکی از دست‌اندرکاران این مرکز یا دفتر یا خانه‌ی ملت داشتم، به‌ دشواری رسیدگی به‌ مشکلات آواره‌ها اشاره‌ شد. «دولت ترکیه‌ ادعا می‌کند حدود ٢٠٠ هزار آواره‌ را سامان داده‌ است، در حالی که‌ فقط ٧ هزار نفرشان را پوشش می‌دهد و رسیدگی به‌ امور بقیه‌ی آن‌ها را حزب ما و ۴٠ سازمان غیردولتی از سراسر ترکیه‌ برعهده‌ گرفته‌اند: از تهیه‌ی چادر بگیر تا کمک‌هزینه‌ و خوراک‌شان».

مهمت دویماز مسوول امور خارجی حزب ه.د.پ (حزب دمکراتیک خلق‌ها) در سوروچ، از وضعیت بغرنج اسکان آواره‌ها گله‌ دارد و می‌گوید: «پیش از صدهزار نفر در طی چند هفته‌ بعد از حمله‌ی داعش به‌ سوروچ و روستاهای اطراف پناهنده‌ شدند. ما هم توان یک دولت را نداریم، ضروری است که‌ دولت به‌ ساماندهی این مسا«له‌ بپردازد».

روزهای ابتدایی حمله‌ی داعش به‌ کوبانی، فرار دسته‌جمعی مردم این شهر به‌ سمت ترکیه‌ را به‌ همراه داشت. روز اول با دستگیری ٣٠٠ نفر از جوانان کرد این شهر توسط سربازان ترک همزمان شد. فشار افکار عمومی و مردم کردستان ترکیه‌ باعث شد در آن روزهای آشفته‌، مرز به‌روی مردم گریخته از شهر باز شود.

بیش از ١۵٠ هزار نفر آواره‌ شدند و در شهرهای اورفا و سوروچ استقرار یافتند. به‌ گفته‌ی مهمت دویماز تامین مایحتاج و نیازهای اولیه‌ی این تعداد بر عهده‌ی مردم، احزاب کردی و ۴٠ سازمان‌ مردم‌نهاد و غیردولتی سراسر ترکیه‌ بوده‌ و هست و دولت ترکیه‌ برخلاف ادعاهایش تامین و ساماندهی نیازهای تنها حدود ۶٢٠٠ نفر از این رقم را برعهده‌ داشته‌ است.

وی در جواب سوالم مبنی بر ارزیابی ایشان از صحبت‌های اردوغان دال بر این‌که کوبانی خارج از مرزهای ترکیه‌ است و ربطی به‌ ما ندارد، می‌گوید: «درسته است، این مرز یک مرز دولتی است، اما از نظر ما مشروعیت ندارد! این پاسخ قاطعانه‌ از پیوند ناگسستنی انقلاب روژآوا با حرکت‌های آزادیخواهانه‌ کردستان ترکیه‌ خبر می‌دهد.»

قرار بود کنفرانسی با حضور نویسندگان ترک و کرد در حمایت از مقاومت کوبانی برگزار شود، برای همین اینجا شلوغ‌تر از روزهای دیگر بود. به‌ محض ورود نویسندگان کراواتی و اتوکشیده‌، نزدیک به‌ ۵٠ خبرگزاری و تلویزیون خبری با دوربین‌هایشان فضای محله‌ را پوشش دادند. کنفرانس به‌ زبان ترکی و در سالن کنفرانس دفتر حزب برگزار شد.

در پس زمینه سن سخنرانی،‌ آخرین عکس منتشرشده‌ از عبدالله‌ اوجالان رهبر حزب کارگران کردستان با سر و سبیل سفید، آویزان شده‌ بود. با اینکە ترکی را در حد ٣ کلمه‌ هم بلد نیستم، ولی احساس می‌کنم همه‌شان در مورد صلح و دوستی و این حرف‌ها سخن گفتند.

مردی که‌ دوستانم باهاش هماهنگی‌ کردە‌ بودند، آمد و گفت شدنی نیست و باید بی‌خیال شویم. قائم‌مقام شهر، مرزبانان ترک و سختی راه را بە عنوان دلایل ناممکن بودن رفتنمان عنوان کرد. اما اینها موضوعات تازەای نبودند. سراغ رئیس یکی از مراکز وابسته‌ رفتم و موضوع را مطرح کردم. وی نیز زیر بار نرفت و حق هم داشت.

در این اثنا خانمی میان‌سال وارد شد. وی عضو مجلس زنان کانتون کوبانی بود. موضوع را با او در میان گذاشتیم، ابتدا طفره‌ رفت اما خرده‌قولی ازش گرفتیم. چند ساعت ناپدید شد و پس از بازگشت و کلی اینور آنور رفتن و آمدن… مسوولیت هرگونه‌ اتفاقی گردن خود ما افتاد. چند نفر دیگر هم بودند کە در این بخش از داستان، بنا بر‌ دلایل امنیتی از ذکر جزئیات آن خودداری می‌کنم، تلفن‌هایی ردوبدل شد که‌ زمان رفتن را مشخص می‌کرد.

پس از تاریک شدن هوا با ون سفیدرنگ و در شرایط دلهره‌آوری پس از طی کردن ٢٠ دقیقه‌ به‌ اولین روستای هماهنگی شده‌ پا گذاشتیم، قبل از حرکت بە طرف روستای بعدی نیم ساعتی آنجا توقف کردیم. دولت ترکیه‌ دستور تخلیه‌ی این روستا‌ها را صادر کرده‌ و مشخص است که‌ کنترلی بر آن ندارد، چرا که‌ تابلوی چند سازمان غیرقانونی کردی، بر دیوار بیرونی تعدادی از خانەها آویزان شده‌ بودند.

چند ساعتی را در کلبه‌ای ماندیم تا هماهنگی‌های اصلی انجام شوند. دوستانی که‌ همدیگر را «هه‌ڤال» یعنی «رفیق» صدا می‌کردند و از دادن اسم اصلی خود حذر می‌کردند، سوالاتی را از ما پرسیدند و باز هم گفتند که‌ از بردن ما معذورند. ظاهرن چند ساعت پیش‌تر سربازان ترک ٣ نفر را زخمی کرده‌ بودند و مرز، حالت اضطراری به‌ خود گرفته‌ بود.

با یکی از همین هه‌ڤالان ناشناس که‌ دانشجوی رشته‌ی پزشکی بود، سر صحبت را باز کردم. کلافه‌ شده‌ بودیم. مجاب کردنش نزدیک به‌ دو ساعت طول کشید. با توجە بە مسئولیتی کە برایشان ایجاد می‌کرد، حق هم داشت. با تاکید چندباره‌ درباره‌ی پذیرش این ریسک، ما را به‌ همراه بخشی از هه‌ڤالانی که‌ قرار بود به‌ جبهه‌های جنگ ملحق شوند، با خود بردند.

محمد علی و دژوار یاری‌رسانمان بودند، و گرنە حداقل یک کوله‌امان جا می‌ماند. با روبوسی و دست دادن با دختران و پسران روستا که‌ هماهنگی امور را برعهده‌ داشتند، دوباره‌ چند کیلومتری را با همان ون سفیدرنگ طی کردیم. ساعت از دو نیمه‌شب گذشته‌، بلاخره‌ به‌ نزدیکی مرز رسیدیم.

صدای رگبار گلوله‌ و توپ باعث می‌شد راهمان را گم نکنیم. کلی اتاق دیده‌بانی دیده‌ می‌شد. پشت مخروبه‌ای، یک ساعتی ماندیم، کمی‌اش را خوابیدم، همین که‌ با صدای دوستان از خواب پریدم، به‌ خود لرزیدم. حالا بیش از ۴٠ نفر شده‌ بودیم و راهنمای راه رسید و نکاتی را یادآور شد که برای مهدیه‌ ترجمه‌ کردم.

نگران دو نفرمان بودم، احساس می‌کردم هنوز راه برگشتی هست، چرا که‌ ون سفیدرنگ همان جا بود. می‌دانستم روانه‌ی شهری می‌شویم که‌ داعش تمام مهمات پایگاه‌های نظامی موصل و رقه‌ را به‌ مرزهایش انتقال داده‌ است، اما تصمیم‌امان را گرفته‌ بودیم.

بخش چهارم

سینه‌خیز، پشت سر راهنما و با آن کوله‌های سنگین روی زمین خیس آن مزرعه‌، با نفسی بریده‌ و دست و پاهایی زخمی، نزدیک به‌ یک کیلومتر را با توقف‌های مداوم، پیمودیم. صدای گلوله‌ای نیامد. سر و دست و پایم به‌ میوه‌های باغ بزرگی که‌ سوریه‌ و ترکیه‌ را از هم جدا می‌کرد، مماس می‌شد. در میان آن همه‌ دلهره‌ و اضطراب، سمج شده‌ بودم بدانم خیار است یا بادمجان یا موز.

نگران مهدیه‌ بودم، کمی عقب‌تر بود. امیدوار بودم کوله‌ی سنگینش را چند دقیقه‌ی دیگر هم تحمل کند. بعدا برایم تعریف کرد که‌ محمدعلی پوست آن میوه‌ی نامشخص را کنده‌ و در آن شرایط دلهره‌آور به‌ وی تعارف کرده‌ است.

با اشاره‌ی یکی از هه‌ڤالان خیز برداشتیم و با سرعت هرچه‌ تمام،‌ خود را به‌ سیم خاردارها رساندیم، صدای آژیر و گلوله،‌ سکوت مزرعه‌ را شکست. هه‌ڤالان، پتو را روی سیم خاردار پهن کردند و به‌ سرعت وارد خاک کشور مقصد شدیم.

دیگر حق تیراندازی نداشتند. اما به‌ نظرم مسخره‌ آمد. مطمئن هستم اگر در کشور خودمان همچین اتفاقی رخ می‌داد حتما تا خود کوبانی به‌ سمت‌مان تیراندازی می‌شد. به‌ محض رسیدن به‌ محدوده‌ی دوروبر کوبانی، از دوستان در مورد میوه‌های باغ سوال کردم و جواب درست بادمجان بود.

هه‌ڤالان از کوبانی با ماشینی که‌ مسیر را تا رسیدن به‌ شهر نشانمان می‌داد، به‌ پیشوازمان آمدند. لباس‌های پاره‌پوره‌امان لبخند رضایت‌بخشی بر لبانمان نشاند. واق واق سگ‌های مجنون تمامی نداشت. پس از طی کردن دو کیلومتر به‌ اولین ایست بازرسی شهر رسیدیم.

پرچم ی.پ.گ و ی.پ.ژ برافراشته‌ شده‌ بود. تصویری هم از رهبری که‌ آن‌ور مرز در پشت میله‌های زندان، این منطقه‌ را هدایت می‌کند، به‌ اتاقک بازرسی چسبانده‌ شده‌ است. چند نوجوان تفنگ به‌ دست با تعارف کردن سیگار، سالم رسیدن‌مان را تبریک گفتند.

بعد از نیم ساعت معطلی و تقسیم ۴٠ نفرمان به‌ چند گروه‌، با یک تویوتا به‌ خانه‌ای که‌ قرار بود در آن‌جا بمانیم، رسیدیم. مهدیه‌ را بە اتاق زن‌ها و من را به‌ اتاق مردها بردند. لامپ‌ها خاموش بودند، یک پایم به‌ کلاشینکف گیر کرد، جا خوردم. بین آن همه‌ آدمی که‌ چندتایی‌شان بعدا از دوستان خوبم شدند، در هیاهوی خمپاره‌ها از فرط خستگی دمر خوابیدم.

از لحظەی رسیدن به‌ کوبانی تا برگشتن‌مان به‌ دیاربکر که‌ ۱۰ روز بە طول انجامید، منهای چند سطری پراکندە توان نوشتن ادامه‌ی رویدادهای سفر را نداشتم. این هم به‌خاطر فضای جدیدی بود که‌ تدقیق در آن باعث خشکیدن قلم می‌شد. به‌جایش تا توانستم فیلم گرفتم، شاید تصویر، بتواند کمی واضح‌تر آن شیوه‌ از زیستن را که‌ وصف‌ناپذیر و بدیع است، نمایش دهد.

کاش امکان داشت همین‌جا سفرنامه‌ام را تمام کنم. از آن‌جا که‌ در کوبانی تمام مناسبات نهادینه‌شده‌ی زندگی روزمره‌ی ما منحل می‌شوند، به‌ کلمه‌ درآوردن مناسبات جاری در این شهر، هم درک ناشدنی است و هم وصف‌ناپذیر. در همان بدو ورود ناچار می‌شوم پیش خود اعتراف کنم که‌ تمام آن‌چه‌ پیشتر نوشته‌ام خیانت بزرگی به‌ آن شیوه‌ی نوین از زیستن است.

صبح اولین روز افرادی را دیدم که‌ هم‌اکنون دلم برایشان تنگ شده است‌. لابد بی‌اعتنا از کنار کسانی هم گذشته‌ باشم که‌ اکنون چهره‌ در خاک پوشیده‌اند. جایی که‌ ما در آن سکنی گزیده‌ بودیم، خانه‌ی یکی از همین خانواده‌های آواره‌ای بود که‌ خدا می‌داند در کدامین کمپ، سرما امانشان را بریدە است و نان‌آور خانواده‌اشان در کدامین رستوران پول کرایه‌ی رفت‌وبرگشت‌شان را از صاحب‌کار غرغرو می‌گیرد.

اینجا حالا دیگر اتاق ما بود، حداقل تا وقتی که‌ خمپاره‌ها به‌ آن اصابت نکنند. اتاق ما مملو بود از روزنامه‌نگارانی که‌ برای آژانس‌های خبری و تلویزیون‌های نزدیک به‌ حزب کارگران کردستان اخبار و گزارش تهیه‌ می‌کردند.

هاوارنیوز، دها، فرات‌نیوز، روزنامه‌ی آزادیا ولات و گوندوم، تلویزیون روناهی و ستیرک از اصلی‌ترین رسانه‌های نزدیک به‌ پ.ک.ک هستند. این روزنامه‌نگاران به‌صورت متناوب و با عوض کردن اعضا از همان روزهای اول جنگ، اخبار آن را پوشش می‌دادند.

صدای ژنراتور برق این خانه‌ به‌ اندازه‌ای گوش‌خراش است که‌ آرزو می‌کنم یکی از همین توپ‌ها کارش را یک‌سرە کند. مهدیه‌ هم می‌آید، خوشحال و ذوق‌زده‌ است. شرایط حرفه‌ای کار ایجاب می‌کند که‌ راه‌مان را از هم جدا کنیم تا خاطر هیچ‌کدام‌مان مکدر نشود.

بنابراین در ادامه‌ی سفرنامه‌ حضور پررنگ و همیشگی‌اش احساس نمی‌شود، اما مهربانی و وسعت خنده‌هایش را مگر می‌شود فراموش کرد. تفاوت خاستگاه فکری و جهان‌بینی هر یک از ما، مسیرمان را از هم جدا می‌کند و به‌ شیوه‌های متفاوتی از یک اتفاق مشترک یاد خواهیم کرد.

فارغ از ارزش‌گذاری، این موضوع بین مهدیه‌ و من وجود داشت. عصبانی شدن و دل‌زدگی، بخشی از وضعیت آن روزهای ما هم بود. هه‌ڤال فرهاد عصبانیتش را روی من خالی می‌کرد و من روی مهدیه‌ و مهدیه‌ روی من. فرهاد که‌ حالا دیگر روزنامه‌نگار مطرحی شده‌ است نمی‌تواند به‌ فارسی و انگلیسی صحبت کند، برای همین دق اصرارهای مهدیه‌ را هم روی من همزبانش خالی می‌کند و باز هم مهدیه‌ می‌گوید حیف که‌ زبان‌شان را نمی‌فهمم. روز اول با قاطعیت گفتم: بهتر!

فرهاد که‌ فرد اصلی و هماهنگ کننده‌ی امور اطلاع‌رسانی مرکز رسانه‌ای ی.پ.گ در شهر است، می‌پرسد چه‌کسی ما را معرفی کرده‌است و جواب من آشفته‌اش کرد و برای همین فورا دستور انتقال به‌ زندان را صادر کرد! مسخره‌ است، اگر قرار باشد در زندان، آب خنک گوارای وجود کنم، همان ترکیه‌ که‌ بهتر و کم‌خطرتر بود، بعدش هم با چه‌ رویی می‌گفتم در روزهای سخت مقاومت کوبانی، من در زندان ی،پ.گ هم‌بندی داعشی داشته‌ام!

با میانجی‌گری هه‌ڤال دنیا که‌ از اعضای مرکز اطلاع‌رسانی حزب است، اوضاع کمی آرام‌تر شد و اطمینان دارم روز برگشتمان خود فرهاد هم چند دقیقه‌ای دلش برایمان تنگ شده‌ بود. طی۵٠ روز اخیر چهره‌ی فرهاد شکسته‌ شده است، عکس‌های قبل از مقاومت او را که‌ می‌بینم شوکه‌ می‌شوم. با گفتن «فقط تا پس‌فردا» ماندنمان را کش آوردیم.

کم کم با بچه‌ها آشنا شدیم، به غایت مهربان و با اراده‌ هستند، گزارش‌ها را ساعت به‌ ساعت مخابره‌ می‌کنند؛ یکی با لب‌تاب، یکی با تبلت و دیگری با موبایل. دختران و پسرانی که‌ داوطلبانه‌ و در این شرایط سخت خود را به‌ کوبانی رسانده‌اند، نه‌ غر می‌زنند و نه‌ از بابت حضورشان بر سر جنبش و یا کسی منت می‌نهند. این همان حلقه‌ی مفقوده‌ی انسان اپوزیسیون ایرانی‌ست.

در ایران هرکسی دو ماه زندانی شود، به‌ محض خروج از زندان همین را بهانه‌ کرده‌ و با اخذ اقامت پناهندگی در کشوری اروپایی برای همیشه‌ با دنیای سیاست خداحافظی می‌کند و در خاطرات نوه‌اش هم این دو ماه را یادآوری می‌کند مبادا حکومتی سر کار آید که‌ بابت این دو ماه، مستمری تعیین کند.

مبارزه‌ را باید از این‌ها یاد گرفت. جمعیت قابل توجهی از اروپانشینان این جنبش به‌ کوبانی برگشته‌اند و در روز ششم حضور ما، سه‌ نفر از آن‌ها که‌ مقیم سوئد بودند، در کوبانی کشته‌ شدند.

هر چند روز یک بار هم‌اتاقی‌های‌مان عوض می‌شدند، ابتدا فکر می‌کردم که‌ از من خوششان نمی‌آید، برای همین محل را ترک می‌کنند، اما بعدا فهمیدم که‌ آن‌ها به‌طور متناوب خانه‌ها را عوض می‌کنند و با آمدن نیروی جدید، خودشان راهی استانبول و یا شهر زادگاهشان می‌شوند. بیشتر آن‌ها را جوانان داوطلبی تشکیل می‌دهند که‌ در دانشگاه‌های ترکیه‌ رشته‌های ارتباطات، روزنامه‌نگاری و سینما را خوانده‌اند و یا در حال تحصیل‌اند.

هیچ‌کدام از آن‌ها نه‌ کلاه‌خود به‌ سر دارند و نه‌ جلیقه‌ی ضد گلوله‌ بر تن. این را نمادی برای جداسازی خود از صفوف مبارزین می‌دانند. این بی‌ملاحظەگیشان حتی اگر منطقی هم نباشد، از مضحک‌بودن رفتار آن‌هایی که‌ در سوروچ و بر بلندای تپه‌ای منتظر برخاستن دود از کوبانی هستند و خود را در سپر و کلاه‌خود پیچیده‌اند، کم نمی‌کند.

بخش آخر

قبل از اولین حضور در قلب شهر، بهتر است دیدی روشن از شهر محاصره‌شده‌ی کوبانی ارائه‌ دهم.

گفته‌ می‌شود کانتون کوبانی که‌ خود شهر و ٣٧٠ روستای حومه‌ی آن را شامل می‌شود، بیش از ٣٠٠ هزار نفر جمعیت داشته‌ است که‌ پس از شروع ناآرامی‌های سوریه‌ در سال ٢٠١١ و وخیم‌تر شدن اوضاع پس از قطع آب و برق شهر توسط داعش از یک سال گذشته‌ که شهر درمحاصره داعش بوده است تا کنون، بیش از ٩٠ درصد این تعداد خود را به‌ آن سوی مرز رساند‌ه‌اند.

مقصد بیشتر این جمعیت شهرهای ترکیه مخصوصا شهر مرزی سوروچ‌ بوده است. در لحظه وداع با شهر، بیشتر وسائل ضروری قابل حمل را با خود برده‌اند، اما مگر می‌شود خودرو را از ترکیه‌ عبور داد؟ باید همین‌ دم در خانه‌ بماند، سویچش ترکیه‌ است و فقط اراده‌ای ماوراطبیعە، سلامت آن را تا بازگشت تضمین می‌کند.

خط راه‌آهن کوبانی که‌ این شهر را به‌ ترکیه‌ متصل می‌کرد، اکنون فقط خط تمایز مکانی مردم امیدوار روستاهای مجاور آن است که‌ با حمله‌ی داعش مجبور به‌ ترک آن شدەاند. از منظر هه‌ڤال جودی ئامەد، مسوول جبهه‌ی شرقی مقاومت کوبانی، «هدف ترکیه‌ کاملا مشخص است، آن‌ها از مقاومت کوبانی و یگان‌های مدافع خلق ناخرسند و شگفت‌زده‌ و هراسان‌اند و می‌خواهند هرطور شده‌ جلوی این روند را بگیرند. ترکیه‌ به‌ دنبال ایجاد منطقه‌ی تامپون در کوبانی است تا از این طریق و با تضعیف جایگاه و نقش کردها خود را در معادله‌ی جنگ سوریه‌ جای دهد».

هنوز غیرنظامیانی در داخل شهر هستند که‌ به‌ خواسته‌ و اصرار خود در شهر مانده‌‌اند. آن‌ها هم بی‌کار ننشسته‌اند، حتی اگر با گرم کردن کنسروهای آماده‌ و شستن لباس‌ها و تمیزکردن خانه‌ها بودە باشد، به‌ مبارزین و مدافعان شهر کمک می‌کنند.

در پنج کیلومتری شهر و در یک متری سیم‌خاردارهای مرزی، روستاییان حومه‌ی کوبانی که‌ جمعیت قابل توجهی را شامل می‌شوند، با تراکتورها و وانت‌های خود شبە خانه‌هایی را بنا کرده‌اند و هر روز با دوربین‌های شکاری، روستای خود را دید می‌زنند و بیش از پنجاه روز است کە منتظر خروج داعش از آن‌جا و بازگشتن بە سر خانه‌ و زمین و زندگی‌اشان بودەاند.

از یکی از آن‌ها که‌ سربند و لباس عربی بر تن داشت، علت ماندن‌شان در این شرایط سخت را جویا شدم، می‌گفت که‌ هم به‌ بازپس‌گیری روستاهای‌شان امیدوارند و هم از تحقیر پناهندگان در کمپ‌های ترکیه‌ بیزارند، بنابراین ترجیح می‌دهند سرمای این چادر را به‌جان بخرند، اما نگاه تحقیرآمیز سربازان ترک متوجه‌اشان نشود.

کودکان باقی‌مانده‌ در شهر با مشاهده‌ی دوربینم فریاد می‌زدند: «ئه‌م ده‌رناکه‌وین» (ما خارج نمی‌شویم)، یکی از آن‌ها از سین‌جیم‌های ما آشفته‌ شد و جواب داد: «مگر خون ما از خون هه‌ڤالان رنگین‌تر است؟!»

ژنراتورهای برق با آن صدای گوشخراش‌شان چند ساعت برق مکان‌های اصلی و چاه‌های آب آشامیدنی و غیر آشامیدنی شهر را تامین می‌کنند. این موارد امکان بروز بیماری را در سطح شهر افزایش داده‌اند و بیشتر نگرانی متوجه‌ همین بچه‌هاست.

مگس‌ها هم کلافه‌ام می‌کنند و هم شادمان. دلیل کلافگی مشخص است اما شادمانی‌ام از این است که‌ ازدیاد آن‌ها از تلفات بیشتر نیروهای ارتجاع خبر می‌دهد.

در مورد وضعیت کلی درگیری‌ها در پنجاهمین روز و نیز مختصات کلی آرایش نیروهای دو طرف، با هه‌ڤال جودی ئامەد مسوول جبهه‌ی شرقی نبرد در کوبانی به‌ گفتگو نشستم. وی می‌گوید: «در یک جمله‌ می‌توانم بگویم خطر رفع شده است‌ اما چرا در حالی که‌ ٣٠ تا ۴٠ درصد شهر دست آن‌هاست و چندین روستای مرزی و استراتژیک دوروبر کوبانی را هم اشغال کرده‌اند، این ادعا را پیش می‌کشم؟»

او ادامه می‌دهد: «بیشتر کمک‌های لوجستیکی آن‌ها از همین مرز و از جانب ترکیه‌ تامین می‌شود و در حوزه‌ی داخلی شهر، دو نقطه‌ی استراتژیک دست آن‌هاست؛ یکی تپه‌ی مشته‌نور و دومی وزارت آسایش، اما بیش از ۶٠ درصد کل شهر ویران شده‌ است و از مجموع ٣۶٠ روستای کانتون کوبانی، بیش از ٩٠ درصد آن‌ها در قبضه‌ی نیروهای داعش است.

اما خوب است بدانید ما با برنامه و نقشه‌ی قبلی،‌ روستاهای مذکور را خالی کردیم، این روستاها معماری امن و قابل اعتمادی ندارند و در مقابل سلاح‌های سنگین آن‌ها تاب نمی‌آوردند، همچنین احتمال حفظ شهروندان آن روستاها پایین بود، نیروهای ما هم در آن‌صورت پراکنده‌ می‌شدند که‌ این به‌ نفع داعش تا بن دندان مسلح بود.

ما نیروهای خود را در چهارگوشه‌ی شهر مستقر کردیم. تا همین جا، بسیاری از تکنیک‌ها و امکان‌های داعش را خنثی کردیم. ما تانک نداشتیم و تانک‌های آن‌ها هم در شهر کاربردی نداشت. بسیاری از سلاح‌های سنگین در روستاها قدرت ویرانگری دارند اما در شهرها کاربردی آن‌چنانی ندارند. در وهله‌ی نخست مهمترین نکته‌ی این عقب‌نشینی، نجات جان شهروندان‌مان بود. در حال حاضر، روحیه‌ی داعشی‌ها تضعیف شده است و خطر قابل ملاحظه‌ای متوجه‌ کوبانی نیست.»

کوبانی بر روی دشت حاصلخیزی قرار گرفته‌ است و نزدیکی آن به‌ روستاها و شهرهای کردنشین ترکیه‌ امکان استفاده‌ از خطوط مخابراتی را به‌ ساکنان آن داده‌ است. در برخی از نقاط شهر خانه‌هایی ساخته‌ شده‌ بودند که‌ در نقطه‌ی صفر مرزی با ترکیه‌ به‌ خانه‌های مرزی آن طرف چسبیده‌اند.

نسرین می‌گوید قبلا از اینترنت پرسرعت خود شهر استفاده‌ می‌کردند که‌ هم‌اکنون در اختیار داعش است. از این‌رو خطی که‌ با مهدیه‌ در ترکیه‌ خریدە بودیم، در کوبانی هم یاری‌ رسان بود. طبیعتا دولت ترکیه‌ هم سواستفاده‌های اطلاعاتی خود را از این مساله‌ می‌کرد.

در مدت ١٠ روز گشت‌زنی متناوب‌مان در سطح شهر و جبهه‌ی جنگ، به‌ درک عمیق‌تری از ابعاد مقاومت دست یافتیم. بیشترین تراکم درگیری‌ها در بخش شرقی کوبانی‌ست و مناطق داخل شهر که‌ در تصرف داعش قرار دارد، در همین محدوده‌ می‌باشد.

بخش جنوبی و شمال به‌ نسبت آرام‌ترند، اما تمام شهر در نتیجه‌ی توپ باران داعش و نبردهای گسترده‌ی داخل شهری و همچنین اصابت بمب‌های نیروهای ائتلاف طی این دو ماه‌ به‌ خرابه‌ای بدل شده‌ است. حجم ویرانی‌ها در کوبانی به‌ حدی است که‌ تنها راه بازشناسی خانه‌ها، دست به‌ دامن شدن عکس‌های خانوادگی است: «’این عکس من است، پس این خانه‌ی من است»

در روزهای اخیر با افزایش حملات انتحاری داعشی‌ها، دیگر یافتن پنجره‌ی سالم و دست نخورده‌ در شهر امکان‌پذیر نیست. در خانه‌هایی که‌ در امتداد هم قرار گرفته‌اند، بخشی از دیوارها تخریب شده‌اند و از طریق همین سوراخ‌ها و با دقت و احتیاط زیاد، مبارزان خود را به‌ جبهه‌ها و نقاط دیگر شهر می‌رسانند. آن‌ها در جابه‌جایی و تشخیص موقعیت‌ها به‌ چنان مهارتی رسیده‌اند که‌ با اشاره‌ی چشم و بدون صحبت اضافی در کسری از ثانیه‌ جا عوض می‌کنند، بدون آنکە دشمنی کە در سوراخی چند متر آن‌ورتر سنگر گرفته‌، متوجە حضورشان شود.

پاورچین پاورچین می‌رویم و شهر را دید می‌زنیم. فرهاد شامی راهنمای مسیر می‌شود. او نکات ضروری را یادآور می‌شود. خیابان‌هایی که‌ احتمال حضور داعش در انتهای آن زیاد باشد را با پرده‌ای پوشانده‌اند تا در هنگام عبور مبارزان، کسی در تیررس نیروهای داعش قرار نگیرد. این قسمت‌ها‌ را با احتیاط فراوان و با دستور راهنمای راه پیمودیم.

باید سر را خم کرد و یکی یکی با سرعت زیاد تا رسیدن به‌ کوچه‌ی امن‌تر بدویم. در همان روزهای اول گشت‌زنی و حین تهیه‌ی گزارش، یکی از خبرنگاران تیم حزب، بر اثر اصابت ترکش درست جلوی چشم من زخمی شده و راهی بیمارستان کوچک شهر شد.این مساله‌ تلنگری بود که‌ یادآوری می‌کرد باید موضوع را جدی گرفت.

ترک خانه‌ برای نظامیان و غیرنظامیان شهر تابع قوانین خاصی است، این مساله‌ در طول سفر روی اعصابم راه می‌رفت. در هر بار خروج، حتما یکی از دوستان همراهم بود و مدام از لزوم احتیاط و بی‌گدار به‌ آب نزدن سخن می‌راند. من می‌خواستم شهر را آزادانه‌ دور بزنم اما این برای خود مبارزان هم ممکن نبود. اما در نهایت چهار طرف اصلی شهر را گشتی زدیم.

تانکر‌ آب هر خانه،‌ تقریبا اولین وسیله‌ای است که‌ پس از اصابت خمپاره‌ها از خانه‌ جدا می‌شود. خرده‌ی بتن‌های سنگین هم در امان نمانده‌ است. دو توپ ۵٧ میلی‌متری و چند فیوز گراد به‌ یکی از مسجدهای شهر هم اصابت کرده‌اند. آدم‌های زخمی و خسته‌ در کوچه‌های امن‌تر با تفنگ‌هایی که‌ بدنه‌ی آن را سه‌ رنگ سبز و زرد و قرمز آراسته‌اند، در دست‌شان آماده‌ی شلیک است مشغول استراحت‌اند. چند پیرمرد در گوشه‌ای با خشاب کلاشینکوف ور می‌روند. یونیفورم مردان، پارچه‌ مثلثی زرد و برای زنان سبز رنگ است.

گورستان، بیمارستان و سازمان آسایش شهر در دست نیروهای داعش قرار دارد. شرایط زخمی‌ها و بیماران حاد شده‌، این نه‌ فقط به‌ دلیل کمبود امکانات پزشکی و پرسنلی بلکه‌ مسدود کردن مرزها برای انتقال مجروحان به‌ ترکیه‌ است. در حالی است که‌ اطلاعات موثق از حضور زخمی‌های داعش در بیمارستان‌های اورفا حکایت می‌کنند.

در سطح شهر و در کوچه‌ها و خیابان‌های اصلی شهر با تابلوهای کج‌شده‌، درابه‌های پاره‌شده‌ و نیمه‌باز ، سقف‌های به‌ زمین چسبیده‌، خودروهای واژگون‌شده‌ و تلمباری از تمام چیزهایی که‌ سر جایشان نیستند، مواجه‌ می‌شویم. گه‌گاه سر، دست و پا و یا دیگر اعضای بدن خون آلود بدن یک انسان ، چشم را می‌بلعد.

غذاخوری، داروخانه‌، خیاطی، پارچه‌فروشی، مینی مارکت، سوپرمارکت و صرافی‌های زیادی در این شهر وجود داشته‌اند. این را در همان نگاه اول می‌شود فهمید. در سردر یکی از همین صرافی‌ها حک شده‌ که‌ حواله‌ی پول به‌ کردستان عراق، ترکیه‌ و اروپا امکان‌پذیر است.

داشتم به‌ برگشتمان فکر می‌کردم، حالا دیگر از کدام گوری باید این پول منتقل شود. یکی از آن تابلوهایی‌ست که‌ ناعادلانه‌ در جای خود مانده‌ است. اصلا در صورت رخ‌دادن وقایعی از این دست باید در همان دقایق اول ردپای تمام امکان‌های دروغین را پاک کرد. همه‌شان نوشته‌اند که‌ در خدمت مشتری‌ها هستند. حالا این خدمتگذاران کجا هستند؟! حال‌بهم‌زن‌ترین مغازه‌ای که‌ دیدم، کلیدفروشی بود، آن‌هم در سرزمینی که‌ با لگد و خالی کردن خشاب می‌توان تمام درها را باز کرد و درصورت تمایل، تمام افراد ساکن را به‌ رگبار بست.

اسم‌های کردی و عربی تابلوها کج و معوج شده‌اند. مشخص است که‌ اسم‌های کردی بعد از خارج شدن نیروهای رژیم بعث و کنترل شهر توسط حزب اتحاد دمکراتیک، بیشتر و بیشتر شده‌اند. لباس‌های رنگارنگ کردی جزو آن دسته‌ از نمادهای هویتی کردها در تمام بخش‌های کردستان است که‌ در بدترین شرایط آسیمیلاسیون هم جای خود را در این مغازه‌ها حفظ کرده‌اند.

دم در خیاطی و مانکن‌‌های ولو شده‌ بر زمین، در کنار سر و دست و پای مجاهدین کشته‌ شده‌، پایم لای سیم‌برق گیر می‌کند. جنون را باید در پراکندگی همین سیم‌برق و تلفن‌ها یافت. انگار کرم‌های بیشماری باشند کە در کالبد شهر می‌لولند.

گاه‌گداری تویوتاهایی که‌ آرم داعش بر روی آن‌ها حک شده‌ است با سرعت تمام از کنارمان رد می‌شوند. بار اول هول برم داشت، اما مشخص شد جزو غنمیت‌هایی بوده‌ که‌ هه‌ڤالان از داعشی‌ها گرفته‌اند. گاه‌گاهی به‌ پستوی خانه‌های ویران‌شده‌ می‌خزم. برخلاف تصور رایج، عکس‌های خانوادگی در صدر اهمیت قرار ندارند، چرا که‌ هیچ‌کدام از خانواده‌ها، آن‌ها را در چمدان‌‌های فرار نگنجانده‌اند. در چنین شرایطی طلا، پول و مدارک بسیار مهم‌ترند.

متناسب با شدت گرفتن درگیری‌ها، جنگنده‌های آمریکایی هرچند ساعت یک بار نقطه‌ای را هدف قرار می‌دهند. زمین زیر پایم می‌لرزد و دود سیاه‌رنگی آسمان بخش وسیعی از شهر را در بر می‌گیرد.

همه‌ی مردم شهر در حالت آماده‌باش قرار دارند. خواب بچه‌های مرکز اطلاع‌رسانی حزب هم مختل شده‌، هر شب باید کشیک بدهند. در کنار رختخواب هرکدام‌شان یک کلاشینکوف آماده‌ به‌ دیوار تکیه‌ داده‌ شده‌. به‌ خودم گفتم اگر قرار باشد توپی به‌ این خانه‌ اصابت کند، من که‌ نمی‌توانم جلویش را بگیرم، بهتر است خواب آسوده‌ام را بر هم نزنم.

سرعت اصابت این توپ‌ها، مجال جابه‌جایی را از چابک‌ترین مبارزان می‌گیرد، شل و ولی من که‌ شهره‌ی عالم است. واکنش‌های بزدلانەام مایه‌ی خنده‌ی بچه‌های کوچک شهر شده است‌. اطلاق لقب مطبخ؛ آشپزخانه‌ بە من هم در همین راستا بود. بعد از انفجار بزرگی در نزدیکی محلی که‌ در آن اطراق کرده‌ بودیم، هول شدم و از فرط دست‌ و پاچلفتگی ناگهان خود را در آشپزخانه‌ای یافتم. دوستان هنوز هم به‌ این صحنه‌ می‌خندند و فیلم آن هم موجود است.

توپ‌هایی که‌ از طرف داعشی‌ها پرتاب می‌شوند، پیشبینی‌ناپذیری مرگ را بیشتر می‌کنند. ممکن است به‌ هر نقطه‌ از شهر اصابت کنند. دوستانی که‌ شب‌ها را با آن‌ها گذراندیم، می‌گفتند این نهمین خانه‌ای بوده‌ که‌ عوض کرده‌اند. تمام خانه‌های قبلی بر سرشان خراب شده‌ بود.

هر روز بیشتر با فضای شهر اخت می‌شدم، به‌طوری که‌ دیگر صدای خمپاره‌ها برایم عادی شده‌ بودند. حتی کار با کلاشینکوف را یاد گرفتم. برای اولین بار دستم روی ماشه‌ رفت، منی که‌ از امتحان کردن این اسلحه‌ هراس داشتم، تیر دوم را با حرص و ولع به‌ سمت هدف نشانه‌ گرفتم. بسیاری از غرق‌شدن‌ها به‌ همین آسانی صورت می‌پذیرند. کسی که‌ فکرش را هم نمی‌کرد از نزدیک اسلحه‌ ببیند، اکنون دو تیر را به‌ تابلوی آنور زمین خاکی نشانه‌ گرفته‌ است. انگار چربیده‌ بود!

چند روزی را به‌ انجام دادن مصاحبه‌ها مشغول بودم. حضور زن‌ها در شهر کوبانی مثال‌زدنی است. در تمام سطوح حضور دارند. اولین مصاحبه‌ام با آسیه‌ عبدالله‌ رئیس‌مشترک حزب اتحاد دموکراتیک بود. وجود رهبر زن آن‌هم در خاورمیانه‌، خبر دلگرم‌کننده‌ای است.

اگر از تحلیل‌های سطحی و باب روز فاصله‌ بگیریم، بایستی نگاهی به‌ تاریخچه‌ی مبارزاتی زنان کرد داشته‌ باشیم و تاثیرات حضور همه‌جانبه‌ی زنان کرد بخشهای دیگر کردستان در حرکت‌های آزادیخواهانەی گذشتە و همچنین حمایت وسیع کردهای ترکیه‌ را از مقاومت کنونی کوبانی فراموش نکنیم.

به‌ جرات می‌توانم بگویم بیش از ۶٠ درصد کل گریلاهایی که‌ در کوبانی دیده‌ام، از شهرهای مختلف کردستان ترکیه‌ خود را به‌ این نقطه‌ رسانیده‌ بودند. اویندار بوتان یک از آن زن‌هاست. نظرش را در مورد تفاوت بدنی زن و مرد جویا شدم، اویندار می‌گوید: «همه‌چیز بر اساس خودباوری و تقویت اراده‌ است، دختر و پسر ندارد. ما دخترها در مبارزه‌ با داعش کم از پسرها ‏نداشتەایم، این را می‌توانید در نقاط حساس و خطوط مقدم جبهه‌ ببینید. این زنان روژآوا‌ هستند کە جلو پیشروی داعش را گرفته‌اند، داعشی که به‌راحتی یک‌سوم از خاک عراق و سوریه‌ را تصرف ‏کرده است، در مقابل ما زنان کم آورد. انقلاب ما انقلاب زنان هم هست. ما نه‌ یک قدم عقب و نه‌ یک قدم جلوتر از مردان ‏هستیم، شانه‌به‌‌شانه‌ایم.‏»

به‌ محض رویت هه‌ڤال گریلا، دختر ۱۶ ساله‌ی دوست‌داشتنی،‌ پاهایم را جفت می‌کنم و حالت احترام نظامی را به‌جا می‌آورم. اوایل می‌خندید، اما بعدا بدون اینکه‌ نگاهم کند و یا کارهایش را متوقف کند، دستور می‌داد کافی است، حالا آزادی!

فرمانده‌ نارین عفرین هم یکی دیگر از زنان حالا دیگر مشهور شهر است. اسمش را شنیده‌ بودم، به‌ خودم می‌گفتم این هم نیاز معنوی یک مقاومت است که‌ چهره‌ بسازد و آن‌ها را بزرگتر از آن چیزی که‌ هستند نمایش دهد. اصرار مداوم من برای مصاحبه‌ با ”نارین عفرین” کفر فرهاد را در آورد. می‌گوید صدبار گفتم در این بلبشو نارین با کسی مصاحبه‌ نمی‌کند.

* خب صبر می‌کنم وضع آرام‌تر بشه‌!

بیشتر عنق می‌شود. یک بعد از ظهر نسبتا آرام با مهدیه‌ در اتاق نشسته‌ بودیم که‌ فرهاد صدا زد هه‌ڤال اوین آمده‌ است دیدن‌تان. من یادم نمی‌آمد چنین قراری گذاشته‌ باشم و یا هه‌ڤال اوین را بشناسم. همه‌چیز سریع گذشت. زنی تنومند با چشمانی نافذ که‌ سه‌ دختر همراهی‌اش می‌کردند نزدیک‌تر آمد، سلام کردیم. هول ورم داشت. از همه‌ در، چرت و پرت سر هم کردم و او نخودی می‌خندید. کمتر از یک ربع طول کشید، خداحافظی کرد.

غروب همان روز فرهاد گفت؛ هه‌ڤال نارین را هم که‌ دیدی! عصبانی شدم، سعی کردم تصویرش را در ذهن بازسازی کنم، اما امکان نداشت، هنوز هم تصویر گنگی از او در ذهن دارم. برایم معلوم شد که‌ عمدا تصویر خود را به‌ اشتباه منتشر کرده‌ است و این ذکاوت یک فرمانده‌ی پخته‌ را می‌رساند.

کنسروهای آماده‌، ترشی، خیارشور و غذاهای دیگری که‌ برای روزهای سخت انبار شده‌ است، سفره‌ی گریلاها را می آرایند. چون گریلاها در ساعات مختلف وظایف متفاوتی دارند، این سفره‌ بیشتر ساعات آماده‌ است، اما چای و سیگار دم‌دست‌تر از کلاشینکوف است. زنان و مردان هم در تهیه‌ی نان مشارکت دارند. تقسیم این منابع هم برنامه‌ی مدون دوبار در هفته‌ را دارد که‌ با تویوتا به‌ مقصد انتقال داده‌ می‌شود. زیتون بخش جدایی ناپذیر سفره‌ی مبارزان است.

هوا کمی سرد شده‌ و سرماخوردگی چند نفرمان این را تائید می‌کند. فرهاد و دنیا اصرار دارند که‌ برایم قرص و شربت بیاورند. مهربانی‌شان در آن شرایط بغرنج در حد یک افسانه‌ می‌ماند. صدای نزدیک خمپاره‌ها هم باعث نشد زیبایی‌های این زمین مهربان و این دوستان متحد و همدل را نادیده‌ بگیریم.

یکی از زیباترین صحنه‌هایی که‌ در خاطرم مانده‌، تماس یکی از مبارزان با مادر خود از طریق اسکایپ بود. مادر در استانبول با همان روسری سفید که‌ زنان کرد شمال کردستان می‌پوشند، برای فرزند خود آواز «حیران» سر داد. زیبا بود، زیبا بود، آنقدر زیبا که‌ حیفم آمد تصویر بگیرم. لێ لێ وه‌ره‌ وه‌ر حه‌یرانم…

باورتان نمی‌شود، هنوز نبض موسیقی شورانگیز کردی در کوچه‌ پس کوچه‌های شهر می‌زند. آسمان کوبانی برای هه‌ڤالان به‌سان استودیوی میکس و مونتاژ با همخوان‌های کر بیشمار است. هه‌ڤال عبدالله‌ چنان تنبور می‌نوازد که‌ غرش هواپیماها و توپ‌ها پس زمینەی زیبائیش می‌شوند. شادی هم ذره‌ای تعطیل نشده است‌؛ می‌گویم هه‌ڤال مامۆ چای آماده‌ست، اما شکر نیست چکار کنم؟ می‌گوید: از همسایه‌ی آنوری بگیر خب. منظورش داعش هست!

عصر یکی از ‌روزها نم نم باران آرامش خاصی به‌ شهر بخشیده‌ بود. تنها ساعاتی که‌ داعشی‌ها هم مجبورند به‌ باران احترام بگذارند. آن‌هایی که‌ به‌راحتی سر بچه‌ی شیرخواره‌ و پیرمرد ٧۴ ساله‌ را زیر تیغ می‌گذارند، اکنون در مقابل عظمت باران ساکت مانده‌اند. باران به‌مانند مادری‌ست که‌ از فرزندانش به‌ ستوه‌ آمده‌ باشد. اما این فرزند، قدر مادر نگه‌ نمی‌دارد، دوباره‌ رگبار مسلسل‌ها آرامش شهر را برهم می‌زند.

یک سری از هه‌ڤالان با بیسیم به‌غنیمت گرفته‌ شده‌ ور می‌روند، سیگنالی دریافت می‌شود. بر روی گفتگوی مبهم چند نفر از داعشی‌ها مکث می‌کنند، هرچه‌قدر زور زدند نشد بفهمند با چه‌ زبانی صحبت می‌کنند. به‌نظر می‌رسید روسی بود. شمار چچنی‌ها در بین آن‌ها زیاد است. تاکنون نزدیک به‌ ٨٧ پاسپورت متفاوت که‌ نشانگر تعلق به‌ ٨٧ کشور است، به‌ دست یگان‌های مدافع خلق افتاده‌ است.

همدلی و روحیه‌ی مردم شهر به‌ حدی به‌ هم وابسته‌ است که‌ کسی برای مرگ دوستش اشک نمی‌ریزد. انگار قراردادی نانوشته‌ به‌ آن‌ها می‌گوید، وقت کافی برای چنین اموری وجود ندارد. موبایل تک تک مبارزان آکنده‌ است از عکس‌های هه‌ڤالان شهیدشان. همان‌هایی که‌ تا همین چند روز قبل لبخند می‌زدند.

کنار آمدن با مرگ دوستان نزدیک، برایم سوال شده‌ است و جوابش جزو مسائل درک‌ناشدنی‌ست، درست همانند تعجبم از ممنوعیت رابطه‌ی جنسی بین مبارزان و یا کاریزمایی به‌ اسم اوجالان. در گفتگوی کوتاهی که‌ با هه‌ڤال دنیا داشتم در پاسخ سوالم مبنی بر اینکه‌ آیا واقعا می‌شود نیازهای جنسی را سرکوب یا حل نمود، می‌گوید ما در مقابل داعش تن ندادیم، حالا مساله‌ به‌ این آسانی. اراده‌ی خلل‌ناپذیری دارند، فولاد شده‌اند و هر غیرممکنی را ممکن می‌کنند، برای همین است که‌ من خوگرفته‌ به‌ مناسبات زندگی ظاهرا طبیعی، مدام تعجب می‌کنم.

‌اهمیت ویژه‌ی این نبرد را می‌شود در کلیدواژه‌ی «سیستم خودمدیریتی دمکراتیک» یافت؛ یک سیستم نوین که‌ با بازگشت مردم به‌ عرصه‌ی سیاست و مشارکت حداکثری آنان و گذر از سیستم دولت‌ملت همراه است. امور کانتون‌ها توسط شوراها اداره‌ می‌شود و این مساله‌ از پایین به‌ بالا صورت می‌پذیرد.

در مصاحبه‌ای که‌ با آسیه‌ عبدالله‌ داشتم، در مورد سیستم خودمدیریتی دموکراتیک نکاتی را ذکر کرد. به‌ نظر او «دوران نظام‌های مرکزگرا به سر آمده است و برای آینده سوریه مفید فایده نخواهد بود. این پروژه (خودمدیریتی دموکراتیک) تنها مختص به کردها یا یک حزب سیاسی خاص نیست. بلکه همه خلق‌ها می توانند در سایه آن با هم در حیاتی آسوده به سر ببرند. به همزیستی مسالمت آمیز خلق‌ها در کانتونها نگاه کنید. تاثیرات متقابل فرهنگ‌های مختلف، اختلاط و نوعی روحیه توام با رواداری نسبت به یکدیگر را می‌توان مشاهده کرد.»

آسیە عبداللە تاکید کرد کە برای نیل به‌ این هدف در مقطع حساس کنونی و‌‌ به منظور شکستن محاصره داعش باید کریدوری ایجاد شود. این بر ادامه مقاومت تاثیر بسزایی دارد. غیرنظامی‌ها می توانند خارج شوند، سازمان‌های بین‌المللی و رسانه‌های آزاد از وضعیت مطلع خواهند شد. جامعه جهانی هم متعاقبا وضعیت کوبانی را تعقیب خواهد کرد، کمک‌های انسان دوستانه هم از طریق این کریدور به کوبانی خواهد رسید و در صورتی که کسی بخواهد به نیروهای ی.پ.گ بپیوندد از این طریق به آسانی می‌تواند اقدام کند.

با این وجود، آینده‌ نامشخص است و کسی نمی‌داند کدامین طاعون دیگری بلای جان یک «زندگی» نسبتا عادلانه‌ و انسانی خواهد شد.

باید هرچه‌ سریع‌تر شهر را ترک کنیم. دیگر تا پس فرداها به‌ سر آمده‌ بودند و فرهاد هم به‌ حساب رفاقت چیزی نمی‌گفت. صدای موسیقی در موبایل یکی از هه‌ڤالان طنین‌انداز می‌شود؛ ”ئیرۆ چه‌رخا شۆرشه‌ فره ده‌گه‌رینێ (… امروز چرخ انقلاب است آسمان و زمین را می‌گرداند…)

مقاومت کوبانی رویدادی است که‌ ثابت کرد هر انسان یک شهروند است و هر شهری می‌تواند خود مرکز امور و تصمیم‌گیری‌ها باشد و با تشکیل شوراها در قالب واحدهای کوچک‌تر، روابط ناانسانی ارباب-برده‌ متلاشی شوند. اربابان قصه‌های تکراری باید بپذیرند انسانی وجود دارد که‌ در سه‌ جمله‌ و چهار نماد فرهنگی خلاصه‌ نمی‌شود؛ او حالا یک کنش‌گر سیاسی به‌ تمام معناست.

دو شب را در یک قدمی مرز سپری کردیم تا فرصت مناسب برای خروج فراهم شود. خروج از کوبانی به‌ مراتب سخت‌تر از ورود به‌ آن است. در چند قدمی سربازان آماده‌ به‌ شلیک قرار گرفته‌ بودیم، بایستی بدون توجه‌ به‌ تذکر و شلیک‌ هوایی می‌رفتیم. کمی از دور شدن‌مان از سیم‌خاردارها می‌گذشت که‌ در تاریکی شب مهدیه‌ و دوستان جدیدی که‌ یافته‌ بودیم ناپدید شدند، قلب‌مان آن‌هم در هوای سرد، بە تندی می‌تپید.

چند ثانیه‌ بعد آمدند و چند کیلومتر را با آن کوله‌های سنگین دویدیم. قلبم تیر می‌کشید و به‌ نفس نفس افتاده‌ بودم، از آن لحظاتی بود که‌ دوست داشتم دست سربازهای ترک می‌افتادیم به‌ شرطی که‌ نیم ساعت اول را بی‌خیال شوند.

شب را در همان روستای زمان رفتن‌مان اطراق کردیم. صبح روز بعد کسانی را دیدیم که‌ در صدد یافتن فرصتی برای ورود به‌ شهر و پیوستن به‌ صفوف مبارزه‌ بودند. قدریه‌ دانشجوی ٢٨ سالەی کرد مقطع کارشناسی ارشد که‌ استانبول را به‌ همین دلیل ترک کرده‌ بود، یکی از آن‌ها بود که فردای روز بعد به‌ ضرب گلوله‌ی سربازان مرزی ترکیه‌ کشته‌ شد.

قدریه در آخرین نامه‌اش چنین آورده‌ بود: «این جنگ تنها جنگ اهالی کوبانی نیست، جنگ همه ما است. من نیز برای خانواده‌ام –که بسیار دوست‌شان می‌دارم- و بشریت به این جنگ پیوستم. اگر ما این جنگ را، جنگ خود ندانیم، فردا که بمب ها بر سر خانه‌های ما فرود آمدند، ما نیز تنها خواهیم ماند».

با شنیدن خبر مرگ قدریه‌، در خیابان‌های دیاربکر با خود زمزمه‌ می‌کنم؛ «ئیرۆ چه‌رخا شۆرشه‌ فره‌ ده‌گه‌رینێ…» باید دوباره‌ دست به‌ دامن ترانه‌های انقلابی شد و با هر زبان فریاد زد؛«لێ قادێن جیهانێ ده‌نگ دله‌رزینێ…» دوباره‌ راهم را به‌ سمت شهر هتل و مسجد و مصرف کج می‌کنم و صدایی زمزمه‌کنان به‌ خوابم می‌برد؛

قه‌ده‌ر کوشتن به‌ر مالانه‌، زه‌مان خراب ئه‌م تێدانه‌..

سرنوشت‌مان کشتە شدن در جلو در خانەهای‌مان است، در روزگار بدی گرفتار شدەایم…

لینک مطلب در تریبون زمانه

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • hawram hashemi

    دس وه ش كا زانيار به هيوا و. سه ركه وته ي ت