ایدههایی برای پراکسیس سیاسی
دیوید هاروی درآخرین کتابش «هفده تناقض و پایان سرمایهداری»، در پی آن است که منطق «تناقضات» سرمایه را نشان دهد.
مقدمهی مترجم: آنچه میخوانید ترجمهی «مؤخره»ی آخرین کتاب دیوید هاروی است: «هفده تناقض و پایان سرمایهداری». چنانچه از متفکری جدی و پیگیر چون هاروی انتظار میرود کتاب مذکور چیزی نیست جز ادامهی منطقی پروژهای که او سالهاست سختکوشانه سویهها و سطوح متفاوت آن را در آثارش شرح و بسط داده است.
با اینهمه تفاوت تعیینکنندهای در کار است که کتاب حاضر را از دیگر کتابهای هاروی متمایز میکند. چنانچه هاروی خود در مقدمهی کتاب به روشنی توضیح داده است در اینجا او بیش از هر چیز با خودِ سرمایه در شکل عام و انتزاعیاش سروکار دارد و نه با اشکال تاریخی- اجتماعی سرمایهداری. این تا حدی همان روشی است که مارکس در «کاپیتال» دنبال کرده است. سودای مارکس آن بود که «منطق» خودِ سرمایه را، مستقل از اینکه در کدام مختصات تاریخی عینیت یافته باشد، صورتبندی کند. هاروی اما در اینجا در پی آن است که منطق «تناقضات» سرمایه را نشان دهد. تا جایی که به سرمایهداری مربوط میشود تناقضات بسیاری در کارند که نسبت مستقیمی با تناقضهای سرمایه ندارند، گرچه این دومی ممکن است بر آنها اثر گذاشته باشد: درگیریهای سیاسی، نبردهایی جغرافیایی و سرزمینی، برخوردهای نظامی، رقابتهای تسلیحاتی، تنشهای قومی و نژادی، جنگهای مذهبی، شکافهای جنسیتی و از همین دست. بعید نیست سرمایهداری به واسطهی هر یک از این تناقضها یا ترکیبی از آنها فروبپاشد یا دستکم عمیقاً دگرگون شود. هاروی مدعی است که در این کتاب کاری به این قبیل تناقضات که به جنبههای تاریخی سرمایهداری مربوط میشوند و در واقع نسبت به آن بیرونی هستند ندارد و در عوض، دلمشغول تناقضاتِ درونیِ سرمایه است که مستقیماً در منطقِ خودِ آن ریشه دارند. این امر، همانطور که هاروی خود نیز یادآور شده است، مستلزم تحلیل سرمایه همچون «مداری بسته» است، توگویی هیچ تعاملی با محیط پیرامون خود ندارد. به باور هاروی مشخصاً میتوان تناقضهای هفدهگانهای را به سرمایه نسبت داد که منطقاً میتوانند سرمایهداری را «از درون» فروبریزنند. البته هاروی از آن دست مارکسیستهای خوشباوری نیست که به واسطهی تناقضهای درونی سرمایه، «پایان سرمایهداری» را تحت هر شرایطی گریزناپذیر و چیزی چون تقدیری تاریخی قلمداد میکنند. سرمایهداری بارها نشان داده است که میتواند این یا آن تناقضِ درونی سرمایه را مدیریت کند و از آن فرابرود و به گونهای که «منطق»اش بلاتغییر بماند خود را بازسازی کند. تناقضات سرمایه «جبراً» به پایان سرمایهداری منجر نمیشوند. باید پای قسمی پراکسیس سیاسی در میان باشد که سودای برپاداشتن اتوپیایی پساسرمایهدارانه را در خیال میپروراند. هاروی در فصل پایانی کتاب دیگرش، «معمای سرمایه و بحرانهای سرمایهداری»، باب بحث از پرسش تاریخیِ «چه باید کرد؟» را گشوده بود، پرسشی که بلافاصله پرسش دیگر، و به همان اندازه حیاتیِ، «چه کسی باید انجامش دهد؟» را پیش میگذارد: مسئلهی پراکسیس و سوژهی آن. هاروی در «هفده تناقض و پایان سرمایهداری» باری دیگر به این مسئله بازمیگردد. با این تفاصیل، هر یک از بندهای هفدهگانهی متنِ پیشِ رو به واقع در حُکم «سنتز» هر یک از تناقضات هفدهگانهی سرمایه است. به تعبیر دیگر، شرایطی که این رئوس در کلیتشان ترسیم میکنند مختصات همان جامعهی پساسرمایهدارانه است.
***
اِسکنِ تناقضات سرمایه با اشعهی ایکس[۱] دربارهی پراکسیس سیاسی ضد- سرمایهدارانه به ما چه میگوید؟ مسلماً نمیتواند دقیقاً به ما بگوید حین پیکارهای بیامان و همواره بغرنج بر سر این یا آن موضوع در کنارگوشهی جهان چه باید انجام دهیم. اما درست زمانی که موردی برای سیاست ضد-سرمایهدارانه پیشِ پایمان مینهد و بر آن تأکید میگذارد در تدوین جهتِ کلیِ پیکار ضد- سرمایهدارانه یاریمان میکند. زمانی که متخصصان افکارسنجی سئوال محبوبشان را میپرسند، «فکر میکنید کشور در مسیر درست هدایت میشود؟»، فرض گرفتهاند که مردم معنای مشخصی از آنچه مسیر درست ممکن است باشد در ذهن دارند. با این وصف، آنهایی از ما که معتقدیم سرمایه در مسیر غلط هدایت میشود چه برداشتی از مسیر درست داریم و چگونه میتوانیم پیشرویمان به جانب تحققیافتن آن اهداف را ارزیابی کنیم؟ و چگونه میتوانیم آن اهداف را به مثابهی پیشنهادههایی متواضعانه و ملموس عرضه کنیم – در دفاع از آنچه به واقع هستند، در نسبت با بحثهای بیسروتهی که مطرح میشوند تا قدرتهای سرمایه را به مثابهی پاسخی به نیازهای مبرم بشریت تشدید کنند؟ اینجا پارهای احکام در کار است – که از تناقضات هفدهگانهی سرمایهداری منتج شدهاند – تا پراکسیس سیاسی را تدوین کنند و امیدوارانه بدان جان بخشند. باید برای جهانی بجنگیم که در آن:
گفتن ندارد که هیچیک از این احکام اهمیت نبرد علیه دیگر اشکال تبعیض، ستم و سرکوب خشونتآمیز درون سرمایهداری به منزلهی یک کل را نادیده نمیگیرد یا کنار نمیگذارد. به همین قیاس، هیچیک از این دیگر پیکارها نباید نبرد علیه سرمایه و تناقضهای آن را نادیده بگیرد یا کنار بگذارد. ائتلاف منافع (Alliances of interests) آشکارا ضروری است.
این مقاله ترجمهای است از:
.David Harvey (2014) Seventeen Contradictions and the End of Capitalism, Oxford University Press, pp. 294-7
پینوشتهای مترجم:
[۱] تری ایگلتون در کتاب «چرا حق با مارکس بود؟» از این حرف میزند که باید قسمی اِسکنکردن یا عکسبرداری با اشعهی ایکس وجود داشته باشد که به اتکای آن بتوان آیندهی مشخصی را که به گونهای بالقوه درون اکنون حضور دارد، ترسیم کرد و مختصات آن را نشان داد. در غیر این صورت، مردم صرفاً واداشته میشوند به آرزوهای بیثمر دل خوش کنند. هاروی در واقع اینجا استعارهی ایگلتون را به عاریت گرفته است و کار خود در «هفده تناقض و پایان سرمایهداری» را در حُکم اسکنکردن سرمایه با اشعهی ایکس میداند که قرار است با ترسیم «تناقض»هایی که سرمایه بدانها مبتلاست به آیندهای بیاندیشد که از شر سرمایه و در نتیجه، نظام سرمایهداری به طور کل خلاص شده باشد. «پایانِ» سرمایهداری پیشاپیش ضرورت اندیشیدن به مختصات وضعیت پساسرمایهدارانه را در مقام آیندهای که اکنون آبستن آن است، پیش میگذارد. این مختصات اما میبایست، چنانکه مارکس نیز بارها یادآور شده است، از دل تناقضاتِ خودِ سرمایه برآید. آیندهای اگر وجود داشته باشد نتیجهی فراروی از تناقضات اکنون است: آینده را باید از دل اکنون بیرون کشید.
[۲] creative destruction: تبار این مفهوم به خودِ مارکس میرسد، گرچه وی به صراحت بدان اشاره نکرده است. مارکس در «مانیفست کمونیست» مشخصاً از گرایش سرمایهداری به تخریب بیرحمانهی کل فرماسیون اقتصادی- اجتماعی پیش از خود در مراحل آغازین شکلگیریاش حرف میزند، تخریبی که در ادامه به ویژگی ذاتی سرمایهداری بدل میشود و در قالب انقلابهای پیاپی در ابزارهای تولید تجلی مییابد. به باور مارکس، سرمایهداری بیوقفه فُرمهای تاریخیاش را دود میکند و به هوا میفرستد و با تخریب شادباشانهی آنها فضا را برای خلق فُرمهای جدید میگشاید. اساساً تفاوت سرمایهداری با دیگر نظامهای پیش از خود در همین است که به هیچچیز سخت و استوار دل نمیبندد و پیوسته، بیآنکه «ذات»اش دگرگون شود و «محتوا»یش دست بخورد، خود را از درون تخریب میکند تا جلوههای پدیداریِ متکثری به خود بگیرد و در فُرمهای تاریخی گوناگونی بروز کند. در واقع سرمایهداری از خلال خودتخریبی – در قالب جنگهای داخلی و منطقهای، انقلابهای سیاسی و فرهنگی و زیباشناختی، بحرانهای اقتصادی و از همین دست – پیوسته خود را بازسازی و بازصورتبندی میکند. از میان چپگرایان معاصر مارشال برمن در کتاب درخشاناش، «تجربهی مدرنیته»، اساساً مارکس را بر محور «تخریب خلاقانه» و اهمیتی که این مفهوم در منظومهی نظریاش داشته است بازمیخواند و از همین حیث مارکس را درون سنت مدرنیستی میفهمد، به این دلیل ساده که به باور برمن مدرنیسم چیزی جز تابآوردن و کنارآمدن با دودشدن و به هوارفتن چیزهای سفت و سخت نیست. با اینهمه کاربست مشخص مفهوم «تخریب خلاقانه» از آنِ ژوزف شومپیتر است. شومپیتر در کتاب «سرمایهداری، سوسیالیسم و دموکراسی» به اتکای بازخوانی مارکس، تخریب خلاقانه را همچون قسمی جهش (mutation) تعریف میکند که با انقلاب پیدرپی در ساختار اقتصادی از درون، فُرمهای قبلی را تخریب میکند تا فُرمهای جدیدی بسازد. در فرآیند دگرگونیِ انقلابیِ سرمایهداری بسیاری از شیوههای تولید منسوخ میشوند، بسیاری از بازارها یا مشاغل قدیمی از بین میروند، و بسیاری از بنگاههای اقتصادی برچیده میشوند تا شیوههای نوینی در تولید ابداع شود، تا بازارهای جدید و مشاغل نوظهوری شکل بگیرد و سازمانهای اقتصادی پویاتر و انعطافپذیرتری ساخته شود. طبعاً چنین روندی نمیتواند آرام، بیخطر و بدون هزینه باشد. برای اینکه چرخهای سرمایهداری بچرخد باید بنا به ماهیت گریزناپذیرش بسیاری چیزها را زیر دست و پای خود له کند. نوآوریهای توقفناپذیر این نظام مشروط به نابودگری بیوقفهی همهی آن چیزهایی است که به نوعی در برابر تغییر مقاومت میکنند. تا جایی که به شومپیتر مربوط میشود «تخریب خلاقانه»ی مد نظر او با مفهوم دیگری که وی ابداع کرد پیوندی ناگسستی دارد: کارآفرینی. فارغ از ترجمهی مسئلهدار و غلطانداز entrepreneurshipبه کارآفرینی، به باور شومپیتر کارآفرین با تنسپردن به ریسک اقتصادی و به اتکای تواناییاش در نوآوری و ابداع فرصتهای جدید، پیوسته چارچوبهای نهادیِ تثبیتشده را درمینوردد تا طرحی نو برای رونق بنگاه اقتصادیاش دراندازد. اساساً منطق کارآفرینی، جدا از وابستگیاش به شخص کارآفرین، در سطوح خُرد و کلان حیات اقتصادی بر وفق همین تخریبگریهای خلاقانه عمل میکند. گشایشهایی که در سرمایهداری رخ میدهد همه، کمتر و بیشتر، مدیون «دگرگونیهای انقلابی» در خود سرمایهداری بودهاند. البته این روند، به زعم شومپیتر، در عین اینکه از حیث تاریخی پیشبرندهی سرمایهداری است میتواند سستکنندهی بنیانهای آن هم باشد و به واسطهی تخریب چارچوبهای نهادی سرمایهداری زیر پای آن را خالی کند. جدا از مورد مارشال برمن که روایتی اساساً مدرنیستی و کموبیش غیرانتقادی از تخریب خلاقانه به دست داده است، در میان مارکسیستهای متأخر دیوید هاروی بیش از دیگران با این مفهوم سروکار داشته و آن را از حیث تحلیلی به کار گرفته است. تخریب خلاقانه، به زعم وی، به واقع در حُکم قسمی بازصورتبندی سرمایه درون فضا-زمانهای جدید است که در اغلب اوقات مستلزم چیزی کمتر از نابودی یا دستکم تنزل سرمایهگذاریها، مهارتها، مشاغل، بنگاهها، بازارها، شیوههای تولید و سبکهای زندگی «قدیمی» نیست. اساساً تخریبگری خلاقانه ملازم ذاتیِ گردش خودِ سرمایه است، چراکه سرمایه پیوسته میبایست برای فراروی از محدودیتها و موانع تاریخیاش خود را به گونهای نوآورانه بازسازی کند. این نوآوری اما، چنانکه هاروی مدعی است، به موجب تخریبگریاش بیثباتی و ناامنی را که سرمایهداری پیشاپیش بدان مبتلاست تشدید میکند و از حیث اقتصادی، خود، مولد بحرانهای ادواری است و علاوه بر این، جهان انسانی و مناسبات آن را نیز عمیقاً دچار آشوب میکند و آسیبی جبرانناپذیر به دنبال دارد.
[۳] گسترش سرمایهداری از آغاز تاکنون تابع مسئلهی رشد اقتصادی بوده است. اگر رشدی وجود نداشته باشد، یعنی اگر سرمایه نتواند ارزش اضافی تولید کند یا قادر نباشد آنقدر سود حاصل کند که گرفتار کسادی و رکود و نهایتاً بحران نشود، اساساً کاپیتالیسمی در کار نخواهد بود. حفظ روند رشد همواره برای سرمایهداری مسئلهای به غایت حیاتی بوده است. از این منظر پرسش عمده آن است که مقادیر روزافزون ارزش مازاد یا همان سرمایه که نرخ رشد تابع آن است چگونه باید در ساختار اقتصادی جذب شود تا روند رشد به گونهای مطمئن ادامه یابد؟ به بیان دیگر، رشد سرمایه به سرعت مسئلهی ضرورت سرمایهگذاری را پیش میکشد. از همین رو، سرمایهداری پیوسته در پی فرصتها، فضاها، و بازارهای جدیدی است که بتواند در آنها نفوذ کند و سرمایه را به جریان بیاندازد. به زعم هاروی، رشد مرکب درست از زمانی آغاز شد (از حوالی سال ۱۷۵۰) که سرمایهداران دریافتند باید سرمایهی مازاد را، که در قرن هفدهم و هجدهم به شکل طلای سرقترفته از آمریکا به اروپا سرازیر شده بود، در روندهای تولید صنعتیِ مبتنی بر کارگران مزدبگیر به گردش بیاندازند. سرمایهداری بنا دارد این فرآیند را ابدی کند و به گونهای بیپایان پیش ببرد و این، در عمل، مستلزم چیزی کمتر از دستیازی سرمایه بر تمامی قلمروهای حیات انسانی نیست و این یعنی دیگر چیزی باقی نمیماند که به کالا بدل نشده باشد. اساس منطق توسعهطلبانهی سرمایهداری میل ذاتی آن به رشد مرکب ابدی است.
[۴] رشدِ صفر، برخلاف رشد مرکب، ناظرِ بر وضعیتی اقتصادی است که در آن هیچ ارزش افزودهای تولید نمیشود و در نتیجه هیچ انباشتی در کار نیست. روشن است که چنین وضعیتی مطلقاً با منطق سرمایه که مبتنی بر انباشت ارزش اضافی است همخوانی ندارد. یک اقتصاد بدون رشد در واقع اقتصادی است مبتنی بر وضعِ ثابت (steady state economy)، اقتصادی با اندازهای کم و بیش بلاتغییر – از حیث جمعیت، سطح مصرف، گسترهی جغرافیایی و غیره – که عوض گسترشیابی و توسعهطلبی به پایداری و ثبات تمایل دارد.
منبع: پروبلماتیکا
لینک مطلب در تریبون زمانه
نظرها
نظری وجود ندارد.