آنها که قول دادند و نیامدند و آنها که بیهیچ قولی آمدند
شهرزاد همتی - در گلریزان آنقدر پول برای چهار زندانی زیر حکم اعدام جمع نشده که همه آنها را آزاد کند. اما ما هنوز امیدواریم و گردن مرگ را میفشاریم.
نشستهایم روی صندلیهای سیاه لابی سینما. صورتمان را چسباندهایم به دیوار خنک و تمیز و آدمها را تماشا میکنیم. آدمهایی که به یکی از شمالیترین نقاط تهران آمدهاند و بیشترشان میخواهند یک فیلم خندهدار تماشا کنند. بعد کسی زنگ می زند و میگوید بنر و استندها رسید. پولمان تقریباً تمام شده، کارت همکارم را هم میگیرم و بدو بدو خودم را به ماشینی میرسانم که جلوی سینما پارک دوبل کرده. بنرهای بزرگ را از دستش میگیرم و کارتهایم را میدهم دستش تا از بانک کنار سینما پول را برای خودش کارت به کارت کند. بعد بنرها را میبرم داخل سینما و با رفیقم روی زمین پهنشان میکنیم. روی بنرها نوشته: «گلریزان برای تهیه دیه چهار زندانی محکوم به قصاص در اکران فیلم «اعترافات ذهن خطرناک من»…
ساعت ۱۶/ سینما فرهنگ/۲۴ مرداد ۱۳۹۴
امروز شنبه ۲۴ مرداد است. یک هفته میشود که هیچکداممان خواب و خوراک نداریم. نه آنهایی که زنداناند و میدانند که ممکن است طنابی که دور گردنشان است با برگزاری این گلریزان برای همیشه از آنها دور شود و چه مایی که میدانیم حالا نقطه مشترک میان مرگ و زندگی را باید به ریال محاسبه کنیم. زندگی همیشه آنقدر بازیهای ترسناکی را رو میکند. تمام امروز فقط دو نفر بودیم. یکی من که از استرس تمام دیشب را نخوابیدهام و یکی هم مردی که سالهاست کارش گرفتن بخشش و رضایت است. او خونسرد روی صندلی نشسته و من بالای چهارپایه ایستادهام تا به مسئول فنی سینما برای وصل کردن بنرها کمک کنم.
دختری جوان جلو میآید و بنرهایمان را تماشا میکند. خیلی آرام است و از صورتش نمیشود هیچ چیزی برداشت کرد. کمی این پا و آن پا میکند و میرود. صدایش را حالا میشنوم که با دوستش حرف می زند. انگار تعمداً بلند حرف می زند تا ما بشنویم، با صدای آرام ولی مقتدرش میگوید: «حالا یک سری دزد و قاچاقچی رو میخوان آزاد کنن بندازن به جون مردم…»
چشمهایم را میبندم و به آدم های محبوس در زندان زنان فکر میکنم. به اینکه چقدر میتوانم به بخشی از آنها اعتماد کنم؟به این که حالا که فرصتی دارند برای زندگی کردن، حالا که شاکی آنها از جانشان در قبال گرفتن پول صرفنظر کرده ما چقدر حق داریم که جای قاضی عادل بنشینیم و آدمهایی را قضاوت کنیم که مرگ روی دامنشان جا خوش کرده…
از روی چهارپایه پایین میآیم و نتیجه کارم را نگاه میکنم. رضایتبخش است. به یکی از خیرها پیامک میزنم: سلام حاج آقا، می آیین دیگه؟ بعد از چند دقیقه جواب میدهد:به امید خدا… به امید خدا… سه ساعت بیشتر تا برگزاری مراسم باقی نمانده…
ساعت۱۷/سینما فرهنگ/۲۴ مرداد
آمدهاند تا بلندگوها را متصل کنند. با چانهزنیهای مداوم ۵۰ هزار تومان تخفیف گرفتهایم. هیچ کس باورش نمیشود پولی باقی نمانده. تماس گرفتهام با دوستی و از او مبلغی را قرض کردهام تا امشب را بی ترس و واهمه بگذرانیم و آبرویمان نرود. مادر یکی از متهمین زنگ زده و میگوید: میخواهم بیایم سینما را جارو کنم. میخواهم خدمت بکنم به آدمهایی که میخواهند کمک کنند. فقط شما قول میدین که دخترم راحت به شه؟
خداحافظی نکرده گوشی را گذاشتهام. بلندگوها رسیدهاند و کسی را برای گرفتنش پشت سینما فرستادهام. عرق سرد روی پیشانیام را پاک میکنم و برای بار هزارم به خیری زنگ میزنم که قول داده بود بخش مهمی از مبلغ گلریزان را تقبل کند و از صبح غیب شده.
با همکارم استندها را جلوی در سینما گذاشتهایم. استندها توجه مردم را به خودش جلب کرده و سینما کم کم شلوغ میشود. چسبیدهام به دیوار و آدمها را تماشا میکنم. مثل مردی که میدانم مدیر سینمای هنر و تجربه است و بیمنت سانس فیلمش را در اختیارمان قرار داده و گوشهای مثل غریبهها ایستاده و با لذت به مردمی نگاه میکند که بدون اینکه بدانند جرم این متهمین چیست در صف ایستادهاند. مثل جواد نوروز بیگی تهیه کننده فیلم اعترافات ذهن خطرناک من که با چشم های نگران آدم های در صف را میشمارد….
ساعت ۱۹/ سینما فرهنگ
چهرههای آشنای زیادی میبینم. آدمهایی که بلیط فیلم «اعترافات ذهن خطرناک من» را با همت عالی میخرند. دو روز قبل از واقعه با فیروزه مظفری کارتونی است ایرانی قرار گذاشتهایم که روز گلریزان در لابی سینما بنشیند و از مردم کارتون بکشد و بفروشد، با یک لبخند شیرین قبول کرده و حالا بی حرف گوشه ای نشسته و کاریکاتور مردم را تحویلشان میدهد، آدمها وارد سینما میشوند و کمکها هم کم کم رسیدهاند، سهیلا فکور جدی کتابهایش را برایمان آورده تا در سینما به فروش برساند، اما هنوز خبری از نیکوکار ۳۰۰ میلیون تومانی نیست و جوابمان را نمیدهد…قول داده حتماً میآید و ۳۰۰ میلیون تومان کمک میکند.
نشستهام روی سکو تا نفسی تازه کنم. مادر یکی از متهمین را میبینم و دختری که تازه از زندان آزاد شده و آمده تا سهمی در آزادی همبندانش داشته باشد. زن رویش را محکم گرفته و دستانش میلرزد. بغلش میکنم… میدانم هر دویمان به یک اندازه دل توی دلمان نیست…
ساعت ۲۱
مراسم شروع شده، آدمها دستهدسته وارد سینما میشوند و با مهتاب کرامتی که از برگزار کنندگان این مراسم است عکس یادگاری میگیرند. کسی به شانه ام میزند، رویم را که بر میگردانم مردی میانسال را میبینم که روی دوشش دوربین حرفه ای آویزان کرده. با لبخندی گل و گشاد سلام علیک میکند و میگوید از فلان خبرگزاری آمده و همکاریم. تشکر میکنم و او دوباره میگوید: خانم همتی، من با خواهر و خواهرزادههایم آمدهایم، میشود لطف کنید و بگویید راهشان بدهند… چند ثانیه طول میکشد تا منظورش را بفهمم. میگویم مراسم خیریه است و او میگوید: خانم ما با هم همکاریم. عصبی هستم و میگویم:آقا من خودم و همسرم هم بلیط خریدیم، کمی خجالت هم برخی وقتها بد نیست! به مرد برخورده، زیر لب چیزی میگوید و راهش را میکشد و میرود. چند دقیقه بعد میبینم که با فامیلش وارد سینما شده، میدانم بلیط ندارد، اما توانایی چانه زدن ندارم. صورتم را برمیگردانم و به آدمهای بدقول فکر میکنم که نیامدند. به آدمهایی که میدانستند آمدنشان جان یک آدم را خواهد خرید. روبرو را نگاه میکنم و شیوا لبخند آرامی تحویلم میدهد و فکر میکنم به سالهایی که آدمهای شبیه شیوا در زندان گذراندند.
ساعت نزدیک ۱۰ شب است
سالن تقریباً پر است. یکی از خیرین به نام جلو نشسته و احسان کرمی که اجرای مراسم را بر عهده دارد درباره اتفاقهای تلخ زندان حرف میزند. مسئول ستاد دیه پز را جلوی مردم میگیرد و آنها به فراخور تواناییشان کارت میکشند. من روی زمین چهارزانو نشسته ام و به همکارم نگاه میکنم که در گوشم میگوید: خیلی عقبیم… خیلی…
مراسم تمام شده، بیشتر از یک هفته است که تمام شده و ما هنوز خیالمان راحت نیست. در گلریزان آنقدر پول برای چهار زندانی زیر اعدام جمع نشده که همه آنها را آزاد کند. اما ما امیدواریم به جلساتی که قرار است با شاکیان برگزار کنیم. ما هنوز امیدواریم و گردن مرگ را فشار میدهیم. ما امیدواریم و هنوز وقتی منتظران از زندان زنگ میزنند به آنها میگوییم مرگ از آنها دور تر ایستاده. ما امیدواریم و یادمان نمیرود که آدمهای زیادی بودند که قرار بود بیایند و نیامدند و البته یادمان میماند محبت آدمهای مهربان این شهر که کارت میکشیدند و حتی برای دیدن فیلم نمیماندند. یادمان نمیرود آنها را که قول دادند اما نیامدند و آنها که بی هیچ قولی آمدند و کمک کردند. ما این آدمهای بی منت را دوست داریم و دستشان را میبوسیم.
منبع: کانون زنان ایرانی
نظرها
نظری وجود ندارد.