ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

اوین، بند ۲ الف سپاه؛ همراه با سرباز بریتانیایی و مرد عراقی

مدیار سمیع‌نژاد - یک شب زدم زیر فریاد، طاقتم تمام شده بود از انفرادی. داد که می‌زدم صدای مرد عراقی هم بلند شد، به زبان خودش مثل من فریاد می‌زد و سرباز بریتانیایی هم شروع کرد.

اوین؛ شکنجه و ضرب و شتم، انفرادی، بازجویی و بازجو‌ها، انفرادی، هواخوری و سیگار، انفرادی، بی‌خبری و چشم بند، و انفرادی و باز هم انفرادی.

از اوین انفرادی‌اش را بیشتر از همه می‌شناسم و صدای بازجو‌ها را و یک لباس زندان به رنگ آبی، آبی کم‌رنگ و یک آسمان آبی که سه ماه ندیدمش. و تا دلت بخواهد خیال که تنها بال پرواز بود به دنیای واقعی.

مدیار سمیع‌نژاد، روزنامه‌نگار و وبلاگ‌نویس نخستین‌بار در آبان ۱۳۸۳ دستگیر شد و هفتم بهمن همان سال با قید وثیقه آزاد شد. او دو هفته بعد به سبب عدم تأمین وثیقه مجدداً به زندان برگشت و در ارتباط با اتهام‌های اقدام علیه امنیت ملی و توهین به رهبری ۲۱ ماه را در زندان گذراند. این فعال حقوق بشر در آن زمان از اتهام دیگرش یعنی توهین به پیامبر اسلام تبرئه شد.

از اوین آدم‌ها را به یاد دارم. صدای نگهبانی که می‌گفت «برس بابا» ٰ وقتی درهای سلول را می‌گشود برای هواخوری ۱۵ دقیقه‌ای و یا دست‌شویی. یا آن دیگری؛ قد‌بلند و خشک و خشن‌تر از بازجو. یا آن یکی که یک‌بار ثانیه‌ای دیدمش و هنوز سوال برای‌ام مانده که‌‌ همان همکلاسی بسیجی دانشگاه نبود؟

از اوین آدم‌ها را به یاد دارم و آن‌ها که علیه آدم‌ها بودند. بچه‌های هم سن و سال خودم را. در سلول چپ و راستی. در سلول روبه‌رو. سلول روبه‌رو جالب‌تر از همه بود.‌‌ همان روز اول از دریچه پایین سلول لب به سخن گشود. آنقدر آرام حرف می‌زد که به سختی می‌شد شنید.‌‌ همان بود که در وبلاگش نوشته بودند شهید شده است در عملیاتی؛ دو ماه قبل. حالا در اوین می‌شنیدمش.

در اوین می‌شنیدی، نمی‌دیدی. زندانیان را؛ زندانبانان را، صدای لخ لخ کشیدن دمپایی در حیاط هواخوری در روز را و صدای فریادهای خسته از شکنجه در شب‌های بازجویی را. در اوین به طور کل می‌شنیدی؛ بیشتر از همیشه دروغ؛ توهین و تحقیر و کمی هم خبر اگر واقعیت داشت.
آدم‌ها را یادم مانده از اوین؛ صدای آن دو دوستی که در دو اتاق بازجویی مختلف شکنجه می‌شدند تا بگویند با هم رابطه جنسی داشته‌اند. همان‌جا بود که فهمیدم شکنجه هم صدا دارد.

از اوین آدم‌ها به یادم مانده‌اند، نادرِ بعد از ۲۵ سال از آلمان برگشته بود و سنی داشت؛ صدای غرهای‌اش را که لبخند می‌نشاند به لب‌ها در سلول‌های دیگر. افشین را که برای شنیدن یک جمله‌اش باید پنج شش بار طول هواخوری را جهت برعکسش طی می‌کردی؛ کلمه‌ای می‌گفت و رد می‌شد، که بازجو‌ها نفهمند. آن فوتبالیست آفریقایی را، آمده بود ایران که بازیکن‌ قرمز‌ها شود و سر از اوین درآورده بود. عمده خواسته‌اش این بود که نگهبان‌ها توپی به او بدهند‍.

یک صدا را یادم مانده، از چند سلول آن‌طرف‌تر، دشتی می‌خواند و آتش می‌زد به دل‌های محبوس در انفرادی. از اوین یک صدا را یادم مانده که شبی از درد نعره می‌زد و از التماس موج؛ از اتاق‌های بازجویی، از اوین چند صدا را از چند اتاق بازجویی به یادم مانده؛ همه به بغض دچار و همه به اشک آغشته.

انفرادی‌های بند ۲ الف

از اوین آن راهروهای بند ۲ الف را یادم مانده که انگار آنجا ذهن‌ها سرگشته و سرگردان می‌مانند و می‌مانند. تازه که وارد شده بودم سلول‌های دو طرف راهرو پُر بود. از کسانی که می‌شناختم و نمی‌شناختم، از کسانی که بیشتر شناختم و از کسانی که هرگز. سلول‌ها پر و خالی می‌شد. کسی را آوردند که توان تحمل بودن در انفرادی را نداشت. برای پنج ساعت آنقدر گریست و فریاد زد که‌‌ همان شب با وثیقه‌ای آزادش کردند. اولین و آخرین بار بود که دیدم کسی می‌تواند چندین ساعت بدون توقف بگرید و فریاد بزند...

دو ماه که گذشت خیلی‌ها رفتند. به سلول‌های دیگر، ‌به راهروهای دیگر، به بندهای عمومی و به آزادی. یکباره راهروی که در آن بودم خالی شد. انفرادی در انفرادی، در آن راهرو و سلول‌ها جز من هیچ کس نبود. همین شد که یک شب نگهبان حتی یادش رفت برایم غذا بیاورد.

دو نفر دیگر آمدند در راهرو. یکی سلول سمت راستم و دیگری سلول آخری. دست راستی عراقی بود و جز عربی زبان دیگر نمی‌دانست. پیش‌تر هم در همین راهرو بود. منتقلش کرده بودند. دیگری سرباز آفریقایی دولت بریتانیا. اولی به جرم جاسوسی شش ماهی در انفرادی بند ۲ الف بود و سرباز انگلیسی یک ماهی می‌شد. انگار لب مرز گرفته بودندش. عراقی را قبلاً در هواخوری شنیده بودم، صدای فریاد‌هایش را از راهروهای دیگر هم. در سلول مدام حرف می‌زد؛ به عربی. چیزهایی می‌گفت که نمی‌فمهیدم. بیشتر انگار لعن و نفرین بود که نثار می‌کرد. به تنگ آمده بود. یک شب قاشق پلاستیکی‌ای را که برای شام می‌دادند قورت داد تا خودکشی کند. زنده ماند.

سرباز سیه‌چرده کم‌ حرف می‌زد. صدایی از سلولش نمی‌آمد. در هواخوری هم یک گوشه می‌نشست. راه نمی‌رفت. سیگار هم نمی‌کشید. یکبار سیگار تعارفش کردم که گفت نمی‌کشد. نگهبان بسته سیگار را دیگر چون فقط سه نفر بودیم می‌داد و می‌رفت، سه نفر با سه زبان مختلف خیالش را راحت می‌کرد از هرگونه ارتباط. اما عراقی نه، توانایی‌اش را داشت در تمام آن ۱۵ دقیقه که گاهی به ۳۰ دقیقه هم می‌رسید کل بسته سیگار را بدون وقفه دود کند.

یک شب در سلول برای خودم زدم زیر آواز، «مرا ببوس» را می‌خواندم. صدایم را آن دو می‌شنیدند. دوباره سکوت همیشگی انفرادی بر گرده‌مان نشست. کمی بعد مرد عراقی شروع کرد به عربی ترانه‌ای خواندن. صدایش مثل من تعریفی نداشت، اما آن‌جا و آن فضا به دل نشست. خواندش که تمام شد، سرباز ساکت شروع کردن به انگلیسی خواندن. و دوباره من، و دوباره مرد عراقی. انگار که عرصه را با زبانی آشنا به هم پاس می‌دادیم.

یک شب زدم زیر فریاد، طاقتم تمام شده بود از انفرادی. از‌‌ همان لحظه‌ها که دیوارهای تنگ سلول تنگ‌تر می‌شوند و در میانشان مأمن و مأوایی نمی‌یابی. چیزهایی هم می‌گفتم که‌‌ همان موقع فقط می‌شد گفت و بعد یادت نمی‌ماند. همان‌طور که داد می‌زدم صدای مرد عراقی هم بلند شد، به زبان خودش مثل من فریاد می‌زد و سرباز بریتانیایی هم شروع کرد.

زبان مشترک پیدا کرده بودیم، بی‌آنکه زبان یک‌دیگر را بدانیم. زبانی که می‌دانست انفرادی ظلم است. آن اتاق‌های بازجویی ظلم است. بی‌خبری ظلم است و دیوارهای سلول ۲ الف دلگیر. زبان مشترکی که هم‌آوامان می‌کرد. به سه زبان مختلف از یک درد مشترک می‌گفتیم و صدا‌هامان به هم آمیخته بود. انگار که دست در دست شعار داده باشیم.

از اوین صدا‌ها یادم مانده است. صدای مردانی که به پارسی حرف می‌زدند و هیچ نمی‌فهمیدم. و صدای مردانی که به زبانی بیگانه حرف می‌زدند و من هم‌آواشان می‌شدم.

از مجموعه خاطرات اوین

در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری

حکایت آن دستان بسته‌ − نسرین ستوده

۲۰۹، چاردیواری ۴۳، اوین− روزبهان امیری

از قزل قلعه تا اوین − عبدالکریم لاهیجی

من مرگ را دیدم! اصغر ایزدی

یک دقیقه تا آزادی − سیامک قادری

شاهد روز مبادا در اوین − احمد پورمندی

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • شهروند گزارشگر رادیو زمانه

    زمانی که یک رژیم مردم سالار و سکولار و دور از باورهای مذهبی در کشور به روی کار بیاید می توان نهال دومکراسی و مردم سالاری که اساس پیشرفت است کاشت و به ان پر و بال داد یک رژیم مردم سالار و دومکرات هرگز نمی تواند اشکارا و به شیوه گسترده مخالفان خود ازار و زیان برسانند و یا مخالفان را شکنجه و یا به دار بکشد زیرا پایه های ان حزب و گروه در دستان مردم است و ان گروه حزب در همه پرسی ها برکنار می شود