ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

•داستان زمانه

اهمیت زبان داستانی در کار نویسنده

ناصر زراعتی – آیا هر داستان‌نویسی شگرد زبانی خاصی دارد یا هر داستان به اقتضای موضوع‌اش می‌بایست زبان خاص خود را دارا باشد؟ چه برداشت‌های نادرستی درباره این موضوع وجود دارد؟

ناصر زراعتی، نویسنده

این گفته که «هر داستان ـ بنابر نوع موضوع، حال و هوا، فضا، زمان و مکان رویدادهای آن و نیز شخصیت‌هایش ـ می‌باید «زبانِ» خاصِ خود را داشته باشد، ممکن است در تضاد قرار بگیرد با این حقیقت که هر داستان‌نویسی بالاخره شیوه و شگرد «زبان»ی خاصی دارد که‌گاه به جایی می‌رسد که به «سبک» و «استیل» ویژه او می‌انجامد.

(همین‌جا، لازم است تأکید کنم که در ادبیات ـ و البته در «هنر» به‌طور کلی ـ هیچ «بایست» و «نبایست» و «شایست» و «نشایست»ی وجود ندارد و به همین دلیل، من همیشه می‌کوشم بپرهیزم از به کار بردنِ واژه «باید»... درست‌تر آن است به جای «باید...»، بگوییم و بنویسیم: «بهتر آن است که...»)

بسیار دیده و خواند‌ه‌ایم که داشتن سبک و استیلی که داستان‌نویس معمولاً پس از سال‌ها کار و تلاش و ممارست فراوان، بدان دست می‌یابد، نوعی حسن بزرگ و گونه‌ای تشخُص برایِ او محسوب می‌شود.

معمولاً نویسندگان بزرگ و نامدار «زبان» نوشتاری خاص خود را دارند که (باز معمولاً) تمام داستان‌های ـ کوتاه یا بلند ـ خود را با‌‌ همان زبان و به‌همان سبک و شیوه‌ای می‌نویسند که در آن متبحر شده‌اند.

بی‌آنکه بخواهم در این مختصر، به نام نویسندگانِ شهیر ایرانی یا غیر ایرانی اشاره کنم و ـ درست البته این است که ـ نمونه‌هایی برگزیده از شیوه نگارششان بیاورم، می‌خواهم نکته‌ای را مطرح کنم که مدتهاست ذهنم را به خود مشغول کرده است.

این را هر داستان‌نویسِ تازه‌کاری می‌داند که هر شخصیت (کاراکتر) در داستان، باید «زبان» و نوع «بیان»ی خاص خود داشته باشد که نشان‌دهنده وضعیت اوست از نظر طبقاتی و اجتماعی/ فرهنگی. این از نخستین نکاتی است که داستان‌نویس اگر نداند، مسلماً تبدیل می‌شود به یکی از آن دسته «مثلاً نویسندگان»ی که در رمان‌های سطحیِ سرگرمکننده، امّا محبوب و پُرخواننده‌شان، تنها به نَقلِ یک مُشت ماجرایِ ظاهراً جذاب و به اصطلاح اخلاقی/ آموزنده (!) بسنده می‌کنند، با زبانی سطحی و ساده‌انگارانه و نثری یکسان... و «آدمک»‌های قصه‌هاشان نیز ـ فرقی نمی‌کند زن باشند یا مرد، پیر یا جوان یا حتا کودک ـ از هر قشر و طبقه‌ای، همه مانند هم و مثل نویسنده سخن می‌گویند.

اما اینکه هر «موضوع» همچنان که شکل (فُرمِ) داستانی خاصی را، در خور خود، می‌طلبد (باز خواستم بنویسم «باید»!)، بهتر آن است که با توجه به چگونگی‌اش از هر نظر، زبان و بیان ویژه‌ همان موضوع را داشته باشد که قرار است «داستان» شود. و این البته ـ نوشتم که ـ منافات دارد با پافشاری کردن (معمولاً آگاهانه و همیشگی) اکثریت قریب به اتفاق داستان‌نویسان در زمینه داشتن سبک و استیل ویژه نگارش.

تنها شاید در صورتی بتوان پذیرفت که نویسنده‌ای در نوشتن تمام داستان‌هایش، از یک شیوه نگارش استفاده کند که با موضوع همه آن داستان‌ها هماهنگ باشد، یا در واقع، همیشه یک «داستان» را با موضوع‌ها و مضمون‌هایی درخور آن شیوه بنویسد.

در زمینه‌هایی غیر از داستان‌نویسی ـ مثلاً گزارش‌نویسی یا پژوهش یا سفرنامه یا مقاله و جُستار و مانند آن ـ شیوه و شگرد نگارش خاص داشتن نویسنده البته که حسن بزرگی است.

(با آنکه قرار شد در این مختصر بپرهیزم از نام بردن از شخص یا اثری، در اینجا، به نظرم زیاد بد نیست اشاره کنم به اثری کم‌نظیر: «حکایتِ بلوچ» کار ارزشمندِ محمود زند مقدم که به راستی نویسنده‌ای است چیره‌دست، دارای سبک و استیل نگارشی خاص خود... اگرچه این کارِ خواندنی (که تاکنون پنج جلد از هفت جلد مفصلش منتشر شده)، تکه‌هایی دارد که نه تنها می‌تواند «داستان»‌های خوبی باشد، بلکه «شعر»های زیبایی هم در جابه‌جای آن نهفته است، «داستان» به معنای رایج کلمه نیست.)

می‌دانم کار ساده‌ای نیست برای داستان‌نویسی که در طول چند دهه، داستان‌ها نوشته و صاحب شیوه بیان خاصی شده که تنها از آن خود اوست و در واقع، نوعی «امضا»ست برای او، پذیرفتنِ این توصیه که: درست‌تر آن است صرفنظر کند از «صاحب استیل بودن» در نگارش و اجازه بدهد هر موضوع و مضمون و محتوا که می‌خواهد در ذهنش، شکل «داستان» به خود بگیرد، «زبان» ویژه خود را نیز به او القا کند.

اگر ذهن را شفاف و صادقانه‌‌ رها کنیم تا موضوع داستان در آن پرورده شود، خود آن «موضوع» شیوه و شگردهای بیانی/ زبانیِ در خور و درست و بایسته‌اش را به ما نشان و ارائه خواهد داد.

من خود بار‌ها به تجربه دریافته‌ام با آنکه بیان و زبان ساده را در قالب جمله‌های کوتاه گویا بیشتر می‌پسندم، اما ‌گاه «موضوع» وادارم می‌کند که با جمله‌هایی طولانی و نه چندان روشن و ساده، داستانی را بنویسم. برای نمونه، داستان بلند «درخت» ـ به ویژه دو بخش آغاز و پایانش ـ زبانی سنگین می‌طلبید، با جمله‌هایی طولانی و پیچ در پیچ... و نیز هر بخش ـ از بخش‌های چنددهگانه‌اش ـ باز بنابر چگونگی مضمون رابطه «انسان» و «درخت»، زبان و بیانی دارد مخصوص به خود. و این البته فقط مربوط نمی‌شود به روایت ماجرا یا ماجراهایی از منظر و زبان شخصیت [کاراکتر]‌هایی به‌خصوص... و یا چگونه می‌توانسته‌ام داستان کوتاه تلخ و سیاهی را که اخیراً نوشتم [«اَکلِ میت»] با‌‌ همان زبان و بیانی بنویسم که ـ مثلاً ـ «خوابِ آبی و کلاغ‌ها» یا «سه مینیاتور» را سال‌ها پیش نوشتم که هر دو حال و هوایی دارند نسبتاً لطیف و شاعرانه؟

در این زمینه و در این صورت، تنها اِشکال ممکن است این باشد که خواننده ـ چه خواننده معمولی، چه اهل ادبیات و چه در مقام محترم و منیعِ «نظریه‌پرداز و منتقد ادبی» ـ بدونِ دیدن نامِ نامی نویسنده گرامی مشهور، تشخیص ندهد کار به قلم کیست...

تصور نمی‌کنم اینگونه «تشخیص‌دادن»‌ها یا «تشخیص‌ندادن»‌ها چندان اهمیتی داشته باشد.

در این مورد، به همین چند اشاره کوتاه، فعلاً بسنده می‌کنم. شاید در آینده، فرصتی حاصل شود تا با مطالعه مجدد و ذکر نمونه‌های لازم از میان آثار نویسندگانِ ایران و جهان، این بحث به شکلِ باز‌تر و دقیق‌تر و مفصل‌تری ادامه یابد.

در پایانِ این وجیزه، شاید خیلی بد نباشد به چند «خرافه» اشاره کنم که متأسفانه می‌بینیم مدتی است میان اهل ادب و داستان‌نویسان اکثراً جوان (البته بیشترشان بااستعداد)، رایج و پذیرفته شده است:

خرافه یک: ارزش بیش از اندازه قائل شدن برای داستان‌هایی درباره طبقه متوسط شهری.

این نوعی از آن ‌سوی بام افتادن است: روزگاری نه چندان دور، خرافه‌ای دیگر در تضاد با این خرافه، رایج و پذیرفته شده بود که: نوشتن داستان با موضوعات روستایی و درباره روستاییان و زحمتکشان و کارگران و طبقات فرودستِ جامعه، حتا لومپن‌ها، تنها دارای اعتبار و ارزش است.

نمی‌دانم چرا ـ چه آن زمان و چه این زمان ـ به این امرِ ساده بدیهی توجه نمی‌شد و نمی‌شود که «داستان فقط باید خوب باشد.»

همین!

تردید ندارم که همه دست‌اندرکاران از من بهتر می‌دانند که در ادبیات و هنر، «چگونه» گفتن اگر ارزشش از «چه» گفتن بیشتر نباشد، حتماً کمتر نیست.

می‌توان داستان‌هایِ بد نوشت درباره افراد طبقه متوسط شهری و داستان‌های خوب نوشت با موضوع‌های مربوط به طبقات بالا یا پائین شهری یا روستایی، در هر زمان و مکان دور یا نزدیک دیگری...

خرافه دو: تقدس قائل شدن برای داستان‌های ـ به اصطلاح ـ «غیر خطی» نوشتن و با دیده تحقیر نگریستن به داستان‌های ـ باز هم به اصطلاح ـ «خطی»... تا آن حد که ـ بسیار دیده شده و می‌شود ـ نویسنده ساده‌دل مرعوب مد روز و حیرانِ این خرافه زمان یک داستانِ ساده را به شکلی تصنعی چنان درهم می‌ریزد و بی‌دلیل، با گیجی، به جابه‌جاکردن وقایع دست می‌زند که نتیجه فقط موجب سردرگمی و گیجی خواننده بخت‌برگشته می‌شود.

در اینجا نیز البته هیچ «باید»ی وجود ندارد. اگر «موضوع» اقتضا کند، اصلاً مایه خفت و خواری نیست داستان «خطی» نوشتن یا حتا از زبان و منظر راوی همه‌چیزدان، قصه را حکایت کردن... همچنانکه به اقتضای «موضوع» داستان، می‌توان از انواع و اقسامِ دیدگاه‌ها و شیوه‌ها و شگرد‌ها و تکنیک‌های مدرن برای روایت داستان استفاده کرد.

خرافه سه: اصرارورزی در تیره‌پردازی و سیاه‌بینی و پراکندن تخم سریع‌الانتشار یأس و دلمُردگی و پافشاری لجوجانه در ارائه تصاویری هرچه هراس‌انگیز‌تر از زشتی‌ها و پَلَشتی‌ها و خباثت‌ها و رذالت‌های موجود در وجود ذیجود این بشر دوپا و این جهانِ ـ به تعبیر رودکی: ـ «پاک‌خواب‌کردار»...

همان اندازه که خرافه امید کاذب دادن و اصرار ورزیدن در زیباجلوه دادن این جهان معمولاً زشت، زمانی، خرافه‌ای بوده و (انگار هنوز هم از دیدِبرخی نظریه‌ها و نظر‌ها و اشخاص) هست، متضادش نیز خرافه‌ای است که داستان‌نویس هوشیار بهتر آن است که خود را در برابر ابتلا به آن، با یاری از اندیشه و خرد، واکسینه و حفظ کند.

عیبی ندارد تکرار این سخنِ بدیهی که: «مهم داستان خوب نوشتن است.»

سیاهی یا سپیدی یا هر نوع رنگ خاکستری در این میان ـ اگر ساختگی باشد و اگر از درون خود موضوع نشأت نگیرد ـ پشیزی ارزش نداشته و ندارد.

خرافه چهار: به تفریط دل به هم‌زن فروغلتیدن از سرِ لج و لجبازی، با افراطِ اخلاقگرایی‌های زورکی و توجه بی‌مورد و مصرانه نشان دادن به قضایایِ «اسافل اعضاء»ی...

در این مورد، بهتر آن است بسنده کنم به همین اشاره کوتاه که «ف» گفتن کافی است تا اهلِ خرد و اندیشه، «فرحزاد»ش را به تمامی از من بهتر بخوانند و دریابند!

و از اینگونه «خرافه‌ها» باز هم هست که شاید بد نباشد بعد‌ها، موضوع مقال‌های مستقل شود.
*

در پایان، مفید می‌دانم توصیه‌ای دوستانه را به دوستان نویسندi جوان که در آغاز راه‌اند:

نویسنده فاقدِ «شفقت» ـ همچون نویسندi ناصادق ـ (تردید نباید داشت که) پیوسته، خواسته یا ناخواسته، آگاهانه یا ناآگاهانه، تنها عرض خود می‌بد و زحمت خوانندگان معصوم می‌دارد.

و شاید لازم به ذکر نباشد که هنوز هم ـ پس از گذشتِ بیش از یک قرن ـ همچنان بزرگ‌ترین آموزگار مشفق داستان‌نویسی، در طول تاریخ ادبیات جهان،‌‌ همان رفیقِ شفیقِ خودمان، آنتون چخوفِ نازنین است که «شفقت انسانی» در تک تک داستان‌های واقعاً زیبایش، می‌درخشد.

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.