مارکسیسم و باستانشناسی
لیلا سیف - عصاره باستانشناسی مارکسیستی، جبرگرایی تاریخی (آمیخته به داروینیسم اجتماعی) بود که با ارجاع به ایدههای انگلس درباره تکامل بشری صورتبندی شده بود.
«تاریخ همهی جوامع تاکنون، تاریخ مبارزهی طبقاتی بوده است.» در فوریهی ۱۸۴۸ رسالهای منتشر شد حاوی این جملات که بیشک یکی از مهمترین متون سیاسی تاریخ بشر تا امروز است؛ رسالهای تحت عنوان «مانیفست حزب کمونیست» که میتوان آن را بیاینه و سرمشق دانشی نظری-عملی دانست که به شکلی بیسابقه سرنوشت بشر را تغییر داد. سؤال یادداشت حاضر به شکلی ساده و سرراست تأثیر این دانش نظری-عملی بر باستانشناسی، و بهطور کلی نسبت میان این دو منظومه گفتار-کنش است که ظاهراً یکی رو به آینده دارد و دیگری رو به گذشته.
با توجه به کثرت متونی که ذیل عنوان کلی مارکسیسم منتشر شده است، به دست دادن عصاره و خلاصهای کوتاه که بتواند نسبت مارکسیسم و باستانشناسی و تاریخ تحول آن را در چند سطر بیان کند، مأموریتی ناممکن خواهد بود. از اینرو، در این یادداشت به آراء و اشارت بنیانگذاران مارکسیسم به باستانشناسی و شکلهای اولیه گره خوردن این دو گفتار به ظاهر نامربوط به یکدیگر بسنده خواهیم کرد.
اگر بخواهیم به ریشههای قرن نوزدهمیای که مارکسیسم بر آن پا گرفت بازگردیم، «باستانشناسی» به طور مستقیم و بیواسطه در دستور کار مارکس قرار نداشت. نه مارکس و نه انگلس هیچکدام به صراحت در مورد باستانشناسی چیزی ننوشتهاند. نزدیکترین اشارهی مارکس به باستانشناسی، قطعهی زیر در «سرمایه» است:
«برای بررسی صورتهای اقتصادی منسوخ جامعه، بقایای ابزارهای قدیمی کار واجد همان اهمیتیاند که استخوانهای فسیل شده برای تعیین گونههای منقرضشدهی حیوانات. نه اسباب و اشیاء ساخته شده، که چگونگی ساخته شدن آنها و ابزاری که با آنها این اسباب ساخته شدهاند، ما را قادر میسازنند که دورانهای اقتصادی متفاوت را ازهم تفکیک کنیم. ابزارهای کار نه فقط معیاری برای درجهی تکامل نیروی کار انسانی به دست میدهند، بلکه آنها نشانگر شرایط اجتماعی هستند که تحت آن انسانها کار میکنند.»
(Marx, Karl (1906). Capital: A Critique of Political Economy. New York: The Modern Library, Random House, p.200 )
بدین لحاظ، جستوجوی تأثیر مستقیم مارکسیسم بر باستانشناسی در جهان ایدهها و بدون میانجی واقعیت و بدون در نظر گرفتن آنچه در عمل میان مارکسیسم و باستانشناسی گذشته ، احتمالاً گمراهکننده خواهد بود.
تنها پس از انقلاب اکتبر، به ویژه در دوران استالین بود که نوعی باستانشناسی خاص مارکسیستی در شوروی شکل گرفت. در همین راستا، آکادمی تاریخ فرهنگ مادی در سال ۱۹۱۹ در در لنینگراد تأسیس شد و رفته رفته گروهی از باستانشناسان جوان (راودونیکاس، کریچفسکی، کروگلف، و... ) پا به صجنه گذاشتند که معتقد به اصول علمی مارکسیسم بودند؛ گروهی که به قول بروس تریگر، نه خیلی در مارکسیسم تجربه داشتد و نه در باستانشناسی. باستانشناسی تحت حمات دولت شوراها به سرعت نهادینه شد به گونهای که در سالهای دههی ۳۰، اصطلاح «باستانشناسی شورایی» جا افتاد و یک نشریهی اختصاصی باستانشناسی تحت عنوان Sovetskaya Arkheologiya تأسیس شد.
باستانشناسی شورایی، همسو با شکلگیری باستانشناسی روندگرا، رویکردی کاملاً پوزیتیویستی و تجربی داشت، در عین حال، به خاطر تأکیدش بر تضاد، مخالف آن چیزی بود که «مصنوعشناسی» (artifactology) نام گرفته بود، و شامل فرایند طبقهبندی سادهی مصنوعات بشری به جای تمرکز بر خالقان این مصنوعات و ابزارها میشد.
عصارهی اصلی این باستانشناسی مارکسیستی، نوعی دترمینیسم یا جبرگرایی تاریخی (آمیخته به داروینیسم اجتماعی) بود که با ارجاع به ایدههای انگلس در خصوص تکامل بشری صورتبندی شده بود.
انگلس، در کتاب «منشأ خانواده، ماکلیت خصوصی و دولت» (۱۸۸۴) با ارجاع به طبقهبندی تکاملی لوئیس هنری مورگان، انسانشناس آمریکایی، تکامل تاریخی جوامع را برمبنای ماتریالیسم دیالکتیکی و در پرتو تضاد طبقاتی به شکلی خطی، در چهار مرحله تشریح کرده است:
الف) جامعهی بدون طبقهی اولیه که در آن همه چیز به صورت اشتراکی تولید و مصرف میشد.
ب) جوامع شکارچی و جمعآوری کننده که از دل آن همراه با افزایش پیچیدگی اجتماعی نهایتاً جوامع مبتنی بر بردهداری سر برآوردند.
ج) جوامع فئودالی
د) جامعهی سرمایهداری که مقرر بود جای خود را در نهایت به کمونیسم دهد (Frederick Engels (1972), The Origin of the Family, Private Property and the State, New York: International.)
در این سیر تکاملی، به زعم انگلس، «کار» نقشی اساسی و تعیینکننده دارد. انگلس بر آن است که گذر از عصر میمونها به عصر انسانها محقق نمیشد مگر به میانجی کار. کار شرط و اساس اولیه انسان بودن است. همان اندازه که انسان کار را آفریده، کار هم خالق انسان است.
بنا بر آنچه انگلس مینویسد، راستقامتی و به دست گرفتن ابزار مرحلهای مقدم بر رشد حجم مغزی و توانایی ذهنی میمون در جهش بزرگش به سمت انسان شدن است. انسان شدن میسر نبود اگر میمون، قامت راست نمیکرد، و جز بر دو پا راه نمیرفت. چراکه راستقامتی، دستهای انسان را برای کارگیری ابزارها و در نهایت کار کردن آزاد ساخت؛ این امر نیز به نوبهی خود منجر به افزایش حجم مغز و تکوین انسان هوشمند (Homo sapiens) شد.
اهمیت باستانشناسانهی تز انگلس را در اینجا باید در نسبت با کشفیات داروین سنجید. داروین بر آن بود که نیروی عقلانی قبل از توانایی استفاده از دستها برای ابزارسازی رشد یافته بود؛ انگلس این فرضیهی ایدهآلیستی تکامل را وارونه ساخت، و تبار انسان را به شکلی ماتریالیستی، با استفاده از مفهوم کار توضیح داد. امروز شواهد تجربی مؤید این تفسیر ماتریالیستی از تبار انسان است: تاریخ انسانهای هوشمند اولیه به صد هزار سال پیش برمیگردد، اما نخستین ابزارهای کار دو و نیم میلیون سال پیش ساخته شدند.
باستانشناسی شورایی در عمل از افقی که انگلس گشود، چندان فراتر نرفت؛ با این حال، خیلی زود، در سطحی جهانی مورد شناسایی قرار گرفت و تثبیت شد؛ حلقهی واسطه این شناسایی، باستانشناس استرالیایی، گوردن چایلد بود که دو کتاب معروف او، «انسان خود را میسازد» (۱۹۳۶) و «آنچه در تاریخ گذشته است» (۱۹۴۲) از مشهورترین متون تاریخ باستانشناسیاند.
چایلد که تا سالهای دهه ۱۹۲۰ تحت تأثیر باستانشناسی فرهنگی- تاریخی بود، متأثر از لوئیس مورگان و انگلس، به سمت ارائهی یک طرح تکامل ماتریالیستی از جوامع چرخش کرد. چایلد در ۱۹۳۵ برای نخستین بار به شوروی سفر کرد و با باستانشناسان سرزمین سرخ از نزدیک ملاقات نمود.
باستانشناسی فرهنگی-تاریخی که در قرن نوزدهم زاده شده بود، پروژهای سیاسی و ملیگرایانه بود و میکوشید میان اقوام و فرهنگها با دولت-ملتهای مدرن نسبتی مستقیم برقرار کند.
گزاف نیست اگر بگوییم بنیاد نظری این باستانشناسی فرهنگی-تاریخی بر پایهی جنگ میان نژادها بنا شده بود که به زعم فوکو خاستگاه جنگ میان دولتها بود؛ باستانشناسی شوروی، در ریشههای نظریاش، اما جنگ داخلی و جنگ طبقاتی را جایگزین جنگ نژادها و جنگ میان دولتها کرد.
علیرغم اعتقاد به مارکسیسم، چایلد اما با پیوستار همگن و یکنواخت الگوی تکامل اجتماعی انگلس و بعد دترمنیستی و الزامآور این الگو چندان موافق نبود. به زعم چایلد، بدون در نظر گرفتن گسستها و جهشهایی همچون انقلاب نوسنگی و انقلاب شهری این پیوستار خطی ناتوان از توضیح جریان تکامل جوامع بشری است.
در اینجا فرصت و امکان به دست دادن تصویری دقیق و کامل از باستانشناسی شورایی و شرح نقدهای چایلد و دیگران از آن و در ادامه، شرح باستانشناسیهای مارکسیست آلترنانیو نیست؛ در یک کلام میتوان گفت به باستانشناسی شورایی همان نقدهایی وارد آمده که به مارکسیسم ارتودوکس.
واقعیت آنکه تأثیرات مارکسیسم بر باستانشناسی هرگز صرفاً محدود به مداخلات نظری انگلس و باستانشناسی شوروری نبوده است. از نیمهی دوم قرن بیستم، انواع باستانشناسیهای مارکسیستی و نئومارکسیستی در دل جریانهای روندگرا و پساروندگرا و در تناظر با تحولات درونی خود مارکسیسم تکوین و ارائه شده است.
برای مثال، در سالهای دههی ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ نوعی باستانشناسی اجتماعی مارکسیستی در آمریکای لاتین، به طور خاص در پرو و به دست لوئیس لامبرراس زاده شد که در فهم خطی تکامل جوامع بشری متأثر از چایلد بود؛ این باستانشناسی اجتماعی اگرچه در بدو امر حال و هوایی ارتودوکس داشت، در ادامه، در کار کسانی چون ماریون سانوجا و اریدا وارگاس و... رفتهرفته از قیود دترمینیسم اقتصادی مارکسیسم جدا شد. برخی از این باستانشناسان، در کنار جامعهشناسان و ...از سرتاسر قاره ذیل عنوانOaxtepec گرد هم آمدند و نظامی سه مقولهای (صورتبندی احتماعی- اقنصادی، فرهنگ و سبک زندگی)را برای بررسی تحول جوامع بشری ارائه کردند که در آن عامل اقتصادی به تنهایی تعیینکننده نبود.
در چند دههی اخیر، همزمان با تکوین باستانشناسیهای پسارونداگرا (که منتقد رویکرد پوزیتیویستی روندگرایان در بازسازی عینی ساختارهای فرهنگی گذشتهاند و چنین بازسازیای را ساختهی ذهن برمیشمارند)، انواع نظریههای باستانشناسی نئومارکسیستی تدوین و عرضه شده است؛ نظریاتی که نگاه تکخطی و دترمینیستی به تاریخ ندارند، و درعین حال ماتریالیسمشان خام و مکانیکی نیست (و در آن ماده جوهری و امر عینی نسبتی دیالکتیکی با روابط ذهنی و ایده دارد).
در پایان بد نیست اشاره کنیم به ظهور باستانشناسیهایی آلترناتیو در چارچوب مارکسیسم که به جای گذشته رو به آینده دارند و ماهیت باستانشناسی را به عنوان علمی «موزه»ای تغییر دادهاند. به طور خاص، همسو با تفسیر معادشناختی (eschatological) به جای خوانش غایتشناسانه (teleological) از ماتریالیسم تاریخی، نوعی باستانشناسی مارکسیستی طرح شده که دیگر نه علمی رو به سوی گذشته که دانشی معطوف به اینجا و اکنون است؛ نوعی باستانشناسی زمان حال که مطابق با این جملهی مارکس که «آناتومی انسان کلید آناتومی میمون است»، تکههای گذشته را در حال، و خاستگاهها را در اکنون جستوجو میکند.
نظرها
نظری وجود ندارد.