ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

کار و مردانگی – نگاهی به طبقه کارگر آمریکا

این مقاله تلقی مردان کارگر در آمریکا را از کار و مردانگی بررسی می‌کند، با نظر به حضور زنان، تزلزل جایگاه سنتی مرد نان‌آور و از طرف دیگر بحران اقتصادی.

مقاله زیر با عنوان اصلی «مردها در سر کار − عصر ریاضت اقتصادی، کار را متحول ساخته اما معنای مردانگی را چه؟ » تلقی مردان کارگر ایالات متحده از کار و مردانگی را بررسی می‌کند. بررسی چنین موضوعی در جامعه ایران نیز بسی جالب است، با نظر به حضور زنان، تزلزل جایگاه سنتی مرد نان‌آور و از طرف دیگر بحران اقتصادی.

عکسی مشهور از گروهی از کارگران در هنگام صرف ناهار در ارتفاع ۲۴۰ متری (نیویورک، ۱۹۳۲، برج راکفلر)
عکسی مشهور از گروهی از کارگران در هنگام صرف ناهار در ارتفاع ۲۴۰ متری (نیویورک، ۱۹۳۲، برج راکفلر)

گری گیلبرت وقتی کارش را از دست داد، حسابی به هم ریخت. وی که قبلا به‌عنوان اپراتورِ مستقل برای یک لقمه نان سگ‌دو می‌زد، برای این‌که بتواند آینده‌ی بهتری برای پسرش فراهم کند به شرکتی ملحق شد که فکر می‌کرد امنیتِ کاریِ بیش‌تری نصیب‌اش می‌کند. اما خیلی زود و بدون هیچ اخطاری، کنار گذاشته شد. گری به یاد می‌آورد که «داغان شدم. خدای من. کلِ شب را بابت‌اش گریه کردم».

در حالی که اخراجِ گری از کارْ امیدهای وی را نقشِ بر آب کرد و به باورِ خودِ گریْ اخراج‌اش بسیار ناموجه بوده، اما وی شرکتِ کارفرما را مقصر نمی‌داند. وی توضیح می‌دهد «دلیلی نداشت که آن کار را بگیرم. به خودم گفتم شاید محیطِ با-ثبات‌تری ایجاد کند. البته اشتباه می‌کردم. اما چه بگویم؟ تقصیرِ خودم بود. نمی‌بایست این کار را می‌کردم. نباید زود اعتماد می‌کردم. نباید زندگی‌ام را در دستانِ کسِ دیگری می‌گذاشتم. بزرگ‌ترین اشتباهِ عمرم بود».

گری تنها کسی نیست که چنین واکنشی از خود نشان داده؛ پژوهشِ تازه‌ای نشان می‌دهد که امریکایی‌ها بیش‌تر خود را مقصرِ بی‌ثباتیِ شغلی می‌دانند، حتی وقتی این بی‌ثباتی برآمده از تغییراتِ ساختاری در اقتصاد باشد. من با ۸۰ نفر مصاحبه‌ای انجام دادم که از تمامِ طبقاتِ اجتماعی بودند و تجربه‌های مختلفی از بی‌ثباتیِ شغلی داشتند. یافته‌ی من این بود که ما تمامِ سعی‌مان را می‌کنیم تا احساسِ بدی نسبت به کارفرما نداشته باشیم؛ به نشانه‌ی تسلیم، شانه بالا می‌اندازیم و اخراج‌ها را فرصت‌های تازه‌ای برای بالیدن می‌دانیم و حتی خودمان را متقاعد می‌سازیم که خوش‌حالیم دیگر آن‌جا مشغول به کار نیستیم. و از همه مهم‌تر این‌که ما خود را مقصر می‌دانیم. گرچه این خود-مقصر-بینی هم برای مردان و هم برای زنان بسیار جان‌کاه است اما برای مردانی که کار را اغلب معیارِ اصلیِ مردانگی می‌دانند، این زخمْ کاری‌تر می‌شود.

برای مردانِ طبقه‌ی کارگر اما مسئله‌ی بحرانی‌ای است. بحث‌های انتقادیِ زیادی درباره‌ی شخصیتِ اخلاقیِ مردانِ طبقه‌ی کارگر وجود دارد (عموما نگاه به کارگرها همان نگاهی است که به افرادِ بدونِ مدرکِ دانشگاهی می‌شود) و غالب این بحث‌ها حولِ کار است و این اضطرابِ پنهانی که چه کسی از زیرِ کار درمی‌رود و چه کسی کلی کار سرش ریخته. ما می‌دانیم که کارگرها بیش‌تر از دیگران تلویزیون تماشا می‌کنند و کم‌تر از زنانِ طبقه‌ی کارگر به مراقبت از کودکان می‌پردازند، و در مقایسه با مردانِ ثروتمندترْ ساعاتِ کاری کم‌تری دارند. مردانِ طبقه‌ی کارگر خود را «سخت‌کوش» می‌دانند و آن را ارزشمندترین ویژگی تلقی می‌کنند؛ از دیدِ مردانِ سفیدپوستِ طبقه‌ی کارگر، سخت‌کوشی عمیقا ستایش‌برانگیز است و محترم. و همین نیز علتِ خشمِ آن‌ها به کسانی است که «نمی‌خواهند کار کنند». (از دیدِ آن‌ها، مردانِ سیاه‌پوست به کار ارزش می‌دهند اما به همبستگیِ جمعی نیز اهمیت می‌دهند). در زبانِ اخلاقیِ هر دو گروه، کار حکمِ افتخار را در ایالاتِ متحده دارد.

اما دورنمای شغلی در ایالاتِ متحده عمیقا وضعیتِ شغلی (این‌که چه کسی چه کاری را و در ازای چه سودی انجام می‌دهد) را متحول ساخته است. در مقایسه با چند دهه‌ی قبل، درصدِ بالاتری از زنان و رنگین‌پوست‌ها واردِ نیروی کار شده‌اند: نزدیک به ۴۷ درصد از کارگرهای امروزه زن هستند، در ۱۹۷۰ اما ۳۸ درصد بود. و سهمِ کارگرانِ رنگین‌پوست نیز امروزه ۳۶درصد است که در مقایسه با ۱۹۸۰ دوبرابر شده است. در این حین، سهمِ مردانی که شغلِ تمام‌وقت دارند نیز افت کرده؛ از ۸۰درصد در ۴۵ سالِ پیش تا ۶۶ درصد در حالِ حاضر. کارِ مردان نیز به‌شدت بی‌ثبات شده؛ در درجه‌ی اول به خاطرِ شیفت‌های کاری در قسمت‌های مختلفِ اقتصادی، و در درجه‌ی دوم (از ۱۹۹۶ به این سو) به خاطرِ اخراج‌های گسترده‌ی کاری که تاکتیکِ مدیریتی محسوب می‌شوند.

کار هنوز هم می‌تواند معیارِ اخلاقی باشد، اما توزیعِ کار به‌شدت نابرابر است؛ برخی مردان بیش از حد کار می‌کنند و برخی خیلی کم، و هر دو گروه در مخمصه‌ای گیر افتاده‌اند که خود ایجادش نکرده‌اند. کارگرانِ در سطحِ بالا، حتی بیش از ۲۴ ساعتِ شبانه‌روز کار می‌کنند، در حالی که کارگرانِ در سطحِ پایین (مثل گری) با نومیدی و بی‌چارگی و افتِ توقعاتِ زیستی دست و پنجه نرم می‌کنند. و هر تغییری در رابطه‌ی این مردها با کارشان، پیامدهایی در روابطِ آن‌ها در خانه دارد.

مردانگی مدت‌هاست که در رابطه‌ی مردها با کار حضور داشته و، به‌رغمِ ظهورِ فمینیسم، هنوز هم با پدربودن و «علاف‌بودن» گره خورده است. در ۱۹۷۹، عقیده بر این بود که بین درآمد و ساعاتِ کار رابطه‌ای وجود دارد: هر چه بیش‌تر پول در بیاوری، کم‌تر کار می‌کنی. احتمالِ بیش‌تری داشت که ۲۰ درصدِ پایینیِ درآمددارها در مقایسه با ۲۰ درصدِ بالایی، ساعاتِ بیش‌تری کار کنند. در ۲۰۰۶، این نسبت معکوس شد. حالا مردان هر چه بیش‌تر پول درمی‌آورند، احتمالِ بیش‌تری هم دارد که تعدادِ «ساعاتِ کشنده»تری کار کنند. چه چیزی باعثِ معکوس‌شدنِ این نسبت شده؟ چرا ثروتمندترها بیش‌تر کار می‌کنند؟

دانش‌پژوهان به بررسیِ علت‌ها پرداخته‌اند. برخی «پاداشِ [در ازای] ساعات‌های بیش‌تر» را علتِ کارِ بیش‌ترِ مردانِ طبقه‌ی حرفه‌ای-مدیریتی می‌دانند (یعنی پولِ افزوده‌ای که در ازای کار و دسترس‌پذیربودنِ همیشگی می‌گیرند) در حالی که دیگران به اختلافِ دستمزدها درونِ مشاغل اشاره می‌کنند که انگیزه‌ای است برای ساعاتِ کارِ بیش‌تر (مردان می‌خواهند از همکارِ خود بیش‌تر پول دربیاورند)، و برخی دیگر نیز علت را اضطراب‌هایی ناشی از بی‌ثباتیِ شغلی می‌دانند که در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ در بین کارگرانِ یقه‌سفید رواج داشت.

اما این استدلال‌ها شدتِ عاطفیِ کار را نادیده می‌گیرند و نمی‌توانند بفهمند که این شدتِ عاطفیِ کار چه نقشی در زندگیِ مردها دارد. دلالتی که این امر بر مردان دارد، نوعی مردانگیِ افتخارآمیز است که در رمزگانِ اخلاقیِ «تعهدِ کاری» تجلی می‌یابد، و از مردان می‌خواهد تا زمانِ بیش‌تر و تعهدِ عاطفیِ بیش‌تری به حرفه یا کارفرما نشان دهند.

مردانِ طبقه‌ی حرفه‌ای-مدیریتی، برندگانِ این تحولِ کاری هستند. برای آن‌ها، «بی‌ثباتی» می‌تواند «انعطاف‌پذیری» محسوب شود، چون می‌توانند از شرکتی به شرکتِ دیگر بروند و شغلی را متناسب با مهارت‌های خویش پیدا کنند. کارگرانِ دانش‌آموخته نسبت به کارگرانِ یقه‌آبی و سطحِ پایین، احتمالِ کم‌تری دارند که از جابه‌جایی شغلی رنج ببرند، و وقتی هم رنج می‌برند تجربه‌شان رقیق‌تر از رنجِ بی‌دستمزدی و بی‌کاری است.

اما باید به یاد داشت که حتی در سطوحِ بالا نیز گزینه‌ها اغلب به نحو عجیبی محدود است: برای اکثرِ مردها، تنها «گزینه‌»شان یا این است که به‌شدت کار کنند یا از قطار پیاده شوند. این سناریوی همه-یا-هیچ دلالت‌های عمیقی بر مردان و زنان و خانواده‌ها داشته است، برای بسیاری از مردان مانع از آن می‌شود که نقشِ پدری را آن‌جور که دوست دارند انجام دهند، حرفه‌های امیدبخش را از دستِ زنانی می‌گیرد که در برابرِ جدولِ افراطیِ کاری مقاومت می‌کنند، و برای زوج‌های دگرجنسگرا نیز شکلی از خانواده را می‌سازد که می‌تواند در اثرِ تضادِ اهداف و امکان‌ها متلاشی شود یا [این شکل از خانواده] همنوا با هنجارهای سنتی‌تری از آنی است که این زوج‌ها می‌خواستند.

تحولِ کار شاید سرعتِ دوندگیِ مردانِ حرفه‌ای را روی چرخِ زندگی سریع‌تر کرده، اما خیلی از مردانِ دیگر را کلا از روی چرخ پیاده کرده است. در ۵۰ سالِ گذشته، شمارِ مردانی که تمام‌وقت کار می‌کردند از ۸۳درصد به ۶۶درصد کاهش یافته؛ بین دهه‌های ۱۹۷۰ تا ۱۹۹۰، نسبتِ بی‌کارشدگیِ مردانِ جوان تقریبا دوبرابر شد. این تغییرات حتی برای مردانِ سیاه‌پوست نتایجِ بدتری داشت، تا اندازه‌ای به خاطر آن بود که شمارِ نامتناسبی از آن‌ها در ایالاتِ متحده و در بخشِ رو-به-کاهشِ تولید مشغول به کار شدند، بماند که چنین تغییراتی چه تاثیرِ نامتناسبی بر سیاست‌های حبسی داشت.

برای مردانی که کار می‌کنند، دستمزدْ راکد شده و قدرتِ خریدِ کارگران با دستمزدهای متوسط، بیش از ۴۰ سالِ گذشته (در ۱۹۷۳) لاغرتر شده است. این تعییرات هم‌چنین با زوال‌یافتنِ قدرتِ اتحادیه‌های کارگری همراه بوده است. امروزه نسبتِ «کارگرانِ مشروط»[1] به اعضای اتحادیه‌ها در ایالاتِ متحده، یک و نیم برابر افزایش یافته است.

این‌ها چه تاثیری در فهمِ ما از معنای زیستنِ یک زندگیِ باارزش دارند، که هر روز دارد کم‌یاب‌تر می‌شود؟ مردها چه‌طور خود را با احتمالِ افول و شکست آشتی می‌دهند، به‌ویژه مردانی که مدرکِ دیپلم دارند و سه‌برابر بیش از دانش‌آموختگانِ دانشگاه‌ها و کالج‌ها بی‌کار هستند؟ اگر کار معنای مردبودن است، وقتی کار از بین می‌رود چه کار باید کرد؟

یکی از پیشنهادها خشمگین‌شدن است. وقتی من برای کتابِ اخیرم درباره‌ی بی‌ثباتیِ شغلی، با مردانِ اخراج‌شده مصاحبه می‌کردم، نمی‌شد خشم یا تلخیِ معنادارِ آن‌ها را فراموش کرد. این کارگرانِ اخراج‌شده، مانند گری، از دستِ کارفرماهای‌شان خشمگین نبودند. این خشم در خانه اما فحوای متفاوتی پیدا می‌کند. گری خیلی رک و پوست‌کنده گفت «من عقیده‌ی بسیار راسخی به رابطه‌مندی و نقشِ زنان در رابطه دارم. تجربه‌های زندگی‌ام این را به من ثابت کرده است». گری درباره‌ی سومین رابطه‌ی جدی‌اش حرف می‌زند که «همیشه از عدمِ تعهدِ طرفِ مقابل‌ام اذیت شده‌ام» و شکایت می‌کند که «[امروزه] ازدواج‌ها به‌راحتیِ له‌کردنِ یک بطریِ پپسی، از هم می‌پاشد». خشمِ گری به زنان، در بحبوحه‌ی طوفانِ بی‌ثباتیِ شغلی، وی را سرِ پا نگه می‌دارد.

اکثرِ امریکایی‌ها توقعِ کمی از کارفرمای‌شان دارند؛ همان‌طور که یکی از نجات‌یافتگانِ اخراجی به من گفت: «تنها توقع‌ام دستمزد و کمی احترام است، همین». اکثرِ امریکایی‌ها در قبالِ بی‌ثباتیِ شغلی صرفا شانه بالا می‌اندازند و آن را هزینه‌ی ناگزیرِ کسب و کار در عصرِ اقتصادِ جهانی‌شده می‌دانند (گرچه برخی اقتصاددان‌ها یافته‌اند که اخراج‌ها معمولا منجر به افزایشِ هزینه‌ی بنگاه‌های اقتصادی می‌شود و نه افزایشِ قیمتِ سهام یا تولید). مردانِ طبقه‌ی کارگر در خانه اما توقعِ بیش‌تری از شرکای زندگی‌شان دارند، و اگر قصوری در آن خواهش‌ها و تمایلاتِ شکننده[ی مردها] ایجاد شود، توقعاتِ این مردان را به خیانت تبدیل می‌کند. گری که هم کارفرمای‌اش را ترک کرده و هم همسرش را، خشم‌اش را فقط متوجه‌ی یکی از آن‌ها می‌کند.

اشتباه است که این خشم را طغیانِ یک شاهِ خلع‌شده بدانیم که امتیازش را از دست داده. مردانِ طبقه‌ی کارگر سودای زمانه‌ای را در سر می‌پرورانند که سرسپردگی و دفاع و مراقبتِ زنان [از مردها] حقِ مردان بود، و این حق را به خاطرِ سخت‌کوشیِ کاریِ خود به خویش اعطا می‌کنند. تحولِ کار قطعا تواناییِ مردها برای حفاظت از سهم‌شان در این معامله را از ایشان گرفته (که پیش‌تر منافعی را برای مردان فراهم می‌کرد) ولی رنجِ کارِ کمرشکن را نیز بر دوشِ آ‌ن‌ها گذاشته است. همین قصه‌ی اخلاقی است که آن‌ها را قادر می‌سازد تا خود را جفادیده محسوب کنند، و این‌همه به آن مستحق‌مندی‌های اسطوره‌ای دغدغه نشان دهند: افرادِ توانمند و سالمی که از کارکردن سر باز می‌زنند. چیزی که مردان می‌خواهند همانا فرصتِ سخت‌کوشی برای حفظِ جایگاهِ به‌حق‌شان است، برای این‌که قهرمانِ طبقه‌ی کارگر باشند.

شاید واکنشِ نیرومندتر به تحولِ کار آن باشد که مردانگیِ افتخارآمیز را تغییر دهیم. برخی از مردانی که من با ایشان صحبت کرده‌ام گویا در جستجوی نوعی «استقلال» هستند. آن‌ها همان‌قدر کارفرما را مقصر می‌دانند که خود را؛ و در خانه، آزادیِ دقیقی را رواج می‌دهند، حتی اگر احساسات‌شان غالب شود.

استنلی، بازیگری که از چندین شغل کنار گذاشته شده است، در حال طلاق از همسرش بود. وی استعاره‌ی مرسومِ «کارکردن روی ازدواج» را پیش می‌کشد و می‌گوید که ما باید این اصطلاح را از نو تعریف کنیم. «چون کار تغییر می‌کند. ول‌کردنِ چیزها هم می‌تواند کارکردن باشد. کارِ درست هم همین است. خب، بله، همه‌ی کارها چنین است. چون فکر می‌کنم اگر قرار است چیزی اتفاق بیافتد، چه تکذیب‌اش کنیم چه سرکوب، به هر حال کار نخواهد کرد». مردانِ اخراج‌شده‌ای که مستقل از زندگیِ خانگی هستند اما گاهی هم این وضع را به‌عنوان رهایی جشن می‌گیرند، اغلب رنگی از تنهایی را در سخنان‌شان می‌شود دید.

مردانِ دیگر اما سعی می‌کنند تا مردانگی را از نو شکل دهند؛ برای آن‌ها مردانگی مساوی با شانه خالی کردن از وظایف و تعهدات نیست، بل می‌کوشند تا مردانگی را متوجه‌ی خانه و خانواده سازند. کلارک چندین بار از کار کنار گذاشته شده، و تلاش می‌کند تا با کارکردنِ پاره‌وقتِ فروشندگی و نواختنِ موسیقی در تعطیلاتِ آخرِ هفته، پولِ کافی به خانه آورد. وی تمام‌مدت درباره‌ی این حرف می‌زند که چه‌طور دخترش را بار آورده؛ برای‌اش غذاهای خانگی پخته، سوارِ اتوبوس‌اش کرده، درباره‌ی رسانه‌های اجتماعی به وی اخطار داده. «می‌خواستم زندگیِ امنی داشته باشد، می‌خواستم بداند که کسی همیشه پشت‌اش هست».

اخبار پر از داستان‌هایی است درباره‌ی پدرهایی که می‌خواهند مثلِ پدرِ خود، سرد و دور نباشند. قطعا شمارِ مادرهای در-خانه-مانده به پدرانِ در-خانه-مانده تقریبا ۱۰۰ به یک است، گرچه پدرهایی که با فرزندان‌شان زندگی می‌کنند زمانی که به مراقبت از کودکان اختصاص می‌دهند را دوبرابر ساخته‌اند، اما نسبت به مادرانْ ساعاتِ کم‌تری را با بچه‌ها سپری می‌کنند؛ در این حین، درصدِ پدرانِ دور-از-خانه از ۱۹۶۰ به‌شدت افزایش یافته، و حالا یک‌سومِ کودکان بدونِ پدرشان زندگی می‌کنند. با این وجود اما بسیاری از مردان معنا و هدفِ زندگی‌شان را در داشتنِ رابطه‌ی نزدیک با کودکان‌شان می‌بینند. مردانی که من با ایشان حرف زدم و نقشِ فعالی در نگهداری از کودکان‌شان داشتند، اغلب از نظراتِ خیر اما نابه‌جایی شکایت داشتند که دیگران نسبت به تعهدِ فوق‌العاده‌ی آن پدرها بیان می‌داشتند؛ اوون این نظرات را چنین توصیف می‌کند: «افراد از سرِ خیرخواهی می‌گوید «اه، دیگر هیچ مردی باقی نمانده» و از این چیزها. در گذشته این نظرات من را عصبانی می‌کرد.... قبلا حسابی به‌ام برمی‌خورد». اگر کارِ این پدرها به‌عنوان انتخابی ستودنی دانسته شود، باز هم آزاردهنده خواهد بود؛ زیرا معنای پنهانِ این نوع نگاه آن است که ایشان مجبور به این وظیفه‌ی جدیدِ مردانگی شده‌اند. اما این انتخاب نیست، بل بخشی از شخصیتِ خوبِ ایشان، بخشی از روحِ مفتخرِ ایشان است که پدرانگیِ فعال را تبدیل به مردانگیِ قهرمانی می‌کند.

با این همه، اکثرِ مردانِ طبقه‌ی کارگر، مانند گری، در تغییراتِ اقتصادی و ایده‌ی افراطیِ مردانگی گرفتار آمده‌اند. ایشان که با تغییراتی روبه‌رو شده‌اند که حوزه‌ی انتخابِ مردانِ کم‌تر-دانش‌آموخته را باریک‌تر می‌کند، خود را با سه گزینه تنها یافته‌اند، که هیچ‌کدام‌شان هم شانسِ بیش‌تری ندارد. یا این‌که به‌رغمِ تاریخچه‌ی خانوادگی‌شان در زمینه‌ی موفقیتِ تحصیلیْ آموزشِ بیش‌تر را دنبال کنند؛ یا کاری با دست‌مزدِ کم در بخش‌های رو-به-رشدِ اقتصادی پیدا کنند که اغلب کاری زنانه تصور می‌شود، مثل پرستاریِ متخصص یا فروشندگی و صندوق‌داری. یا این‌که کارِ خانگیِ بیش‌تری در خانه‌ی خود انجام دهند تا شریکِ زندگی‌شان بتواند [در بیرون از خانه] کار کند و معاشِ خانواده را فراهم کند. این‌ها «گزینه‌ها»یی است که ایشان را مجبور می‌سازد یا قهرمانِ طبقاتی باشند یا متمردِ جنسیتی؛ گرچه هر دو ستودنی هستند اما به‌دشواری می‌توان از اکثرِ مردها چنین انتظاری داشت، گرچه معمایی است که مردانِ امروزه با آن روبه‌رو هستند.

اگر خشمِ برآمده از نومیدیِ ایشان به خشونت منجر شود چه؟ اندوه و خصومتی که پس از هر تیراندازی در مدارس فوران می‌کند یا به فرهنگِ اسلحه ربط داده می‌شود یا به مشکلاتِ بهداشتِ روانی، اما مردانگی قطعا جزِ جدایی‌ناپذیرِ آن است. پژوهش نشان داده که ریشه‌های بروزِ خشونت را باید در رابطه‌ی سَمیِ بین «تهدیدِ مردانگی» (تصورِ فردیِ مردان که نمی‌توانند آرمان‌های مردانگیِ غالب را برآورده سازند) و خیانتِ فرهنگی (به این معنی که مردانْ چیزی را بدهکارند که دیگر دریافت‌اش نمی‌کنند) یافت.

در این حین، قانونِ تعهد و سرسپردگیِ کاریْ فقط به نفعِ کارفرماهاست، و بخشی از کلیتِ اخلاقی‌ای است که ما را مدیونِ شغل نگه می‌دارد. اما اگر قرار است معاشقه‌ای با کار انجام شود، باید دوطرفه و متقابل باشد. کارفرماها همیشه از هنجارهای متقابل‌گرای سنتی اجتناب کرده‌اند، در حالی که مردانِ طبقاتِ بالا بی‌وقفه تمامِ سعی و اهتمامِ خود را [در محیطِ کار و به کارفرماهای‌شان] نشان داده‌اند و مردانی که از امتیازهای اجتماعیِ کم‌تری برخوردارند در نومیدی غوطه می‌خورند. چه واکنشی می‌توان نشان داد؟

شایسته است اشاره کنیم که بی‌ثباتیِ شغلیْ امرِ اجتناب‌ناپذیری نیست؛ سیاست‌هایی که حامیِ استخدامِ دراز-مدت هستند در کشورهای دیگر وجود دارند. این سیاست‌ها بر سه نوع هستد. دسته‌ی اول کارفرمایی‌ها را پاداش می‌دهد که می‌خواهند از طریقِ ایده‌هایی مانند «دستمزدِ کوتاه-مدت» یا استفاده از بیمه‌ی بی‌کاری جهتِ توزیعِ برابرِ کار (به جای کنارگذاری از کار)، کارِ باثباتی فراهم کنند. دسته‌ی دوم رابطه‌ی محکمی بین کارفرماها و کارگران ایجاد می‌کند که شاملِ مشوق‌هایی برای کارآموزی در محلِ کار یا بهبودِ چارچوبِ پاسخ‌گویی‌ای که کارفرماها را حتی در قبالِ کارِ قراردادی یا مستقلْ مسئول می‌سازد. دسته‌ی سوم نیز از طریقِ مرخصی‌های والدینی یا بازنویسیِ جدولِ زمانیِ کاری در مواردِ پیشامدهای نامنتظره، کارِ کارگران را آسان‌تر می‌سازد.

اما همیشه باید به هر گونه سیاستی معترض بود که نمی‌تواند صدای کارگر را تقویت کند، صدایی که اکنون در ایالاتِ متحده کاملا خاموش است. کشورهای ثروتمندِ دیگر که اتحادیه‌های کارگری در آن‌ها تراکمِ بیش‌تری دارد، پا پیش گذاشته و از طریقِ حمایتِ درآمدی و کارآموزی، هم به کارفرماها انعطاف‌پذیری می‌بخشند و هم به کارگرانْ امنیتِ کاری. برخی دانش‌پژوهان به این فکر می‌کنند که اتحادیه‌های کارگری می‌توانند به مردانِ سفیدپوستِ طبقه‌ی کارگر بیاموزند که هم «سخت‌کوشی» [و پُرکاری] اقدامی ستودنی است و هم همبستگی و ارزش‌های دیگر؛ درست همان‌طور که کلیساهای سیاه‌پوست‌ها چنین کاری را با مردانِ سیاه‌پوست می‌کنند.

گرچه می‌توانیم توزیع و شخصیتِ کار را تحتِ کنترلِ خویش درآوریم، اما روشن نیست که آیا می‌توانیم انحصارگراییِ اخلاقیِ آن را حذف کنیم یا نه. با توجه به تحولاتِ عمیقِ اقتصادی، شاید مردانِ بیش‌تری بخواهند مردانگیِ افتخارآمیز و غالب (که بر دیگر خصیصه‌ها و کیفیت‌ها غالب گشته) را از نو تعریف کنند، شاید حتی مشارکت‌های بیش‌تری هم بتوانند انجام دهند. با وجود این، نباید جنبه‌ی مرکزیِ مردانگی را [در مسئله‌ی کار] دست‌کم بگیریم: مردانگی خیلی وقت است که دیگر با هنجارهای شایع و مثبتِ اجتماعیْ همخوانی ندارد، بل مردانِ کم‌تری هستند که از عهده‌ی برآورده‌ساختنِ آن هنجارها برمی‌آیند. با نگاه به تاریخ، ما نمی‌توانیم فرض بگیریم که کمیابیِ روزافزونِ مشاغلِ مناسب و ارضاکننده، تاثیر و نفوذی که [مشاغلِ آبرومند و ارضاکننده] بر عزت و افتخار دارند را تضعیف خواهد ساخت یا منجر به نوسازیِ مردانگی خواهد شد. چنین کاری نیازمندِ تحولی بزرگ است، این بار در عرصه‌ی فرهنگ.

منبع: aeon

پانویس

[1] کارگرانی که دائمی نیستند و اغلب کارگرانِ مستقلی هستند که قراردادی کار می‌کنند.م

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • ali

    خسته نباشید، ولی ترجمه روان نیست. بطور مثال من معنی این جمله را درک نمیکنم: همان‌قدر کارفرما را مقصر می‌دانند که خود را؛ و در خانه، آزادیِ دقیقی را رواج می‌دهند، حتی اگر احساسات‌شان غالب شود.