ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

درهم تنیدگی جنگ و سرمایه

همن سیدی − اگر کلاوزویتس در عصر ما زنده بود، شاید جمله مشهور خودش را چنین اصلاح می‌کرد: جنگ چیزی نیست به جز ادامه رقابت اقتصادی با ابزارهای دیگر.

سرمایه‌داری و نظامی‌گری دو چهره اصلی جهان ما در دو قرن گذشته بوده‌اند. تعبیرهای متفاوتی از روابط آنها شده است، اینکه آیا رابطه آنها علت و معلولی است یا تصادفی و تنها همزمانی است.

نظامی‌گری (میلیتاریزم، باوری که جنگ را یک پدیده معمولی و در مواردی حتی لازم می‌داند) پدیده‌ای پیشاسرمایه‌داری است و قدمتش شاید به سال‌های آغازین تاسیس دولت‌ها برمی‌گردد، اما در دو قرن گذشته سرمایه‌داری هم ماهیت جنگ‌ها را تغییر داده و هم ساختار دولت‌ها را.

رئالیست‌ها معتقدند که سرمایه‌داری ذاتا میلیتاریست نیست، اما چون یک سیستم از پیش موجود و دارای محوریت امنیت و بالانس قدرت را به ارث برده، مجبور به پیش گرفتن رفتارهای میلیتاریستی شده است. لیبرال‌ها حتی سرمایه‌داری را برای برقراری صلح و آرامش ضروری می‌دانند. اما بسیاری از جنگهای اخیر ربط چندانی به بالانس قدرت نداشته است و جهان سرمایه‌داری هم جهان صلح و ثبات نبوده است. اگرچه عامل ظاهری تنش‌ها ممکن است ریشه در جوانب مختلف روابط دولت‌ها داشته باشد، اما عامل اصلی آن مربوط به طبیعت و ذات سرمایه داری بوده است. رابطه جنگ و سرمایه رابطه‌ای علت و معلولی بوده به نحوی که سرمایه‌داری حتی ویژگی‌های نظامیگری را هم متحول کرده است.

در این نوشته کوتاه، نخست به اختصار، ساختار اقتصادی-اجتماعی سرمایه‌داری در مراحل اولیه آن بررسی می‌شود، سپس نشان داده می‌شود که چرا این ساختار اقتصادی- اجتماعی به یک سیستم سیاسی هم نیاز دارد و اینکه این سیستم سیاسی چرا جنگ‌محور شده است.

ساختار اقتصادی- اجتماعی سرمایه‌داری

در نظام سرمایه‌داری − که در آن هر چیزی قابلیت تبدیل شدن به کالا و خرید و فروش را دارد − نیروی کار ظاهرا مستقل از سرمایه است، اما عملا به کالایی وابسته به سرمایه تبدیل می‌شود، آن هم به این نحو: کارگران ظاهرا آزادند که نیروی کار خود را بفروشند یا نفروشند و یا محصولات تولیدی را بخرند یا نخرند، اما آنها حق ندارند ادعایی در مورد سود تولید شده داشته باشند. در واقع تنها مالک ابزار تولید، می‌تواند مالک سود به دست آمده باشد. روال کار نخست چنین بود که مالکان مایل بودند که قیمت کالاها و سود تولید شده را به حداکثر برسانند و پرداخت‌ها را به حداقل.

از سوی دیگر، کارگران هم می‌توانستند نیروی کار خود را نفروشند یا خرید یک محصول خاص را تحریم کنند. این چانه‌زنی‌ها ادامه می‌یافت در نهایت دو طرف بر سر قیمت نیروی کار به توافق می‌رسیدند.

اما ظهور پدیده‌ای جدید، قدرت چانه‌زنی کارگران را چنان پایین آورد که سرمایه‌داران توانستند، به میل خود، هم قیمت نیروی کار را تعیین کنند هم قیمت کالای تولیدی را. آن پدیده جدید، تولید کالا برای بازارهای خارجی و خرید نیروی کار از همان بازارهای ارزان قیمت بود. هالپرین معتقد است که از اواخر قرن نوزده دیگر کاملا معلوم شده بود که توده‌های مردم و کارگران به تمامی قدرت خود را در زمینه چانه زدن برای بالا بردن مزدها و پایین آوردن قیمت کالاها از دست داده‌اند. (هالپرین، دینامیکهای تغییر سیستم، ٢٠٠٤:٢٨٠)

البته استفاده از بازارهای خارجی تنها به فروش محصولات و خرید نیروی کار ارزان محدود نماند، بلکه به مکانی مناسب برای سرمایه‌گذاری سودهای کارخانه‌داران هم تبدیل شد. اگر سود تولید شده تنها در بازارهای داخلی سرمایه‌گذاری می‌شد، نه تنها نمی‌توانست بهترین بازدهی را تضمین کند، بلکه منجر به بحران‌های بازار و مشکلات توزیع ثروت در جامعه هم می‌شد. در بازار سرمایه‌داری، پول باید قابلیت حرکت داشته باشد تا بهترین مکان را برای خود پیدا کند. در بحران مالی ٢٠٠٨ آمریکا بزرگترین مشکل این بود که پول قدرت جابه جایی خود را از دست داد و بانک‌ها و سرمایه‌داران به هم بی‌اعتماد شدند؛ به همدیگر پول قرض نمی‌دادند، امری که به زمین‌گیر شدن سرمایه منجر شد. به قول آریگی، تنها با ثابت نگه داشتن بنیان‌هایی از سرمایه در فضا است که سرمایه می‌تواند آزادانه در فضا حرکت کند و بهترین مکان سوددهی را بیابد. (آریگی، ٢٠٠٥، ریشه سلطه: ٣٥)

اینجاست که سرمایه‌دارها نیاز پیدا کردند که وارد عرصه سیاست شوند. تأثیرگذاری بر سیاست‌های سرمایه‌گذاری و جهت‌دهی به اقتصاد با رویه‌ای صادرات‌محور، به بخشی از سیاست خارجی کشورهای سرمایه‌داری تبدیل شد. البته روح بحران‌زای سرمایه‌داری پیشاپیش در عرصه داخلی هم، نیاز به ورود به میدان سیاست و استفاده از قدرت علیه ناآرامی‌های داخلی را حس کرده بود. به قول هانا آرنت حس بی‌پایان تجمع ثروت، باید بر اساس حس بی‌پایان تجمع قدرت شکل بگیرد یا به قولِ هاروی‌، روند نامحدود تجمع ثروت ساختاری سیاسی را می‌طلبد که اساس آن هم قدرت نامحدود باشد که از روند رو به رشد ثروت محافظت کند و آن هم به نوبه خود به رشد همیشگی قدرت ختم خواهد شد. (هاروی، سلطه‌گرایی نوین، ٢٠٠٥: ٣٥)

اما ضرورت صادرات تولیدات و خرید نیروی ارزان کار در کشورهایی که هنوز کارگران متشکل نشده بودند، سرمایه‌داران را بیش از پیش مجبور به ورود به دنیای سیاست کرد.

در حالی که اقتصاد داخلی کشورهای سرمایه‌داری بسیار محدود باقی ماند، ابعاد خارجی اقتصاد آنها رشد چشمگیری کرد. البته ورود به بازارهای کشورهای دیگر کاری آسان برای کشورهای سرمایه‌داری نبود. صادرات کالا نیاز به حمایت‌های نظامی داشت تا به توافق مناسبی با بازارهای جدید برسند. آنها نخست ترجیح می‌دادند از ابزارهای دیپلماسی استفاده کنند، اما در اکثر موارد مجبور ‌شدند به قدرت نظامی خود متوسل شوند. آنها مجبور بودند قدرت نظامی خود را به چنان سطح بالایی برسانند که نه نیروهای بومی و نه قدرت‌های رقیب توانایی جلوگیری از برنامه‌های صادراتی آنها را نداشته باشد. اما این قدرت نظامی تا اندازه‌ای کاربرد داخلی هم داشت. اقتصاد صادرات محور بیش از سابق پول را وارد جیب سرمایه‌دارها کرد و سطح زندگی مردم عادی این کشورها را پایین آورد و همزمان تضادها و شکاف‌های طبقاتی هم تشدید شد.

هشدار درباره چنگ بعدی. سربازان با ماسک، اثر هاینریش اشتِگه‌من، لیتوگرافی ۱۹۳۷
هشدار درباره چنگ بعدی. سربازان با ماسک، اثر هاینریش اشتِگه‌من، لیتوگرافی ۱۹۳۷

شواهد تاریخی

کشورهای اصلی سرمایه‌داری در حالی که از اوائل قرن نوزدهم بهترین دوران رشد اقتصادی را طی کرده بودند، در سال‌های ١٨٧٠ به آن سو دچار بحران عمیقی شدند، درست زمانی که بازارهای اروپایی قدرت جذب محصولات تولیدی خودشان را از دست داد. بزرگترین موج استعمار، از همان سال‌ها شروع شد. رابطه دینامیک سرمایه‌داری و استعمار هرگز چنین واضح نبوده است: در سال ١٨٧٦ کمتر از ده درصد آفریفا زیر سلطه اروپایی‌ها بود، اما تا سال ١٩٠٠ بیش از نود درصد افریقا به مستعمره تبدیل شده بود. در همان دوران بیست و پنج ساله، کشورهای اروپایی نفوذ آسیایی خود را به چین هم رساندند، و ژاپن هم کره و تایوان را به مستعمره امپراطوری خود تبدیل کرد. (هاروی، ٢٠٠٥:٥). با این اقدامات بحران رکود اقتصادی دهه هفتاد پایان یافت. این بازارهای جدید برای اروپاییها بازارهای بدون گمرک و مالیات بودند.

اما از ١٩٠٠ به آن سو، این بازارهای جدید هم قابلیت جذب محصولات اروپایی را از دست داد و آنها مجبور به بازگشت به بازارهای محلی خود شدند. اما هزینه گزافی بابت این بازگشت پرداختند: دو جنگ جهانی و یک بحران بی‌مانند اقتصادی − همه در اثر عدم توانایی جابه‌جایی سرمایه درون مرزهای بسته اروپا.

پس از جنگ دوم جهانی اروپا دیگر شاهد جنگی چنان وسیع نشد و اینجاست که لیبرال‌ها معتقدند که سرمایه‌داری می‌تواند با ترویج تجارت و روابط اقتصادی و منافع مشترک، از جنگ و نزاع پیشگیری کند. اما اولا چرا این صلح لیبرالی فقط محدود به اروپا ماند و ثانیا نقش ظهور آمریکا در این عدم جنگ چه بود؟ این دوران اتفاقا بسیار شبیه نیمه دوم قرن نوزده است، زمانی که همه کشورهای اروپایی خسته از جنگهای بی پایان خود بودند و صلح برای آنها یک وسیله بود نه هدف، کما اینکه به محض درگیر شدن منافعشان مجددا به جنگ روی آوردند.

پس از جنگ جهانی دوم سرمایه به آمریکا منتقل شد و رهبری جهان سرمایه‌داری از انگلیس به آمریکا رسید. با آموختن از تجارب جنگ‌ها و رکودهای نیمه اول قرن، آمریکا دو سیاست اصلی در پیش گرفت: یک: تاسیس یک اتحاد نظامی میان کشورهای سرمایه‌داری برای پیشگیری از هرگونه جنگ دورن کشورهای متحدش (ناتو)؛ دو: بازگشایی تدریجی همه بازارهای جهان برای محصوات خودش، البته با کمترین تعرفه‌ها از طڕیق قرادهای گات و سازمانهای بانک جهانی و صندوق بین المللی پول.

جنگ سرد این بستر را برای آمریکا فراهم کرد. سیاست پیشگیری از توسعه کمونیسم، توجیه مناسبی برای سیاست‌های توسعه‌طلبانه آمریکا شد. اغراق در تهدیدهای شوروی، اروپایی‌ها را واداشت که همه اسلحه‌های جدید و سیاستهای نظامی آمریکا را در سراسر جهان بپذیرند واز دیگر سو، شوروی را برای همیشه در اقتصاد جنگی نگه دارد و مانع رشد اقتصاد آن کشور در سایر عرصه‌ها شود.

آمریکا در اولین مرحله پس از جنگ دوم می‌بایست افکار عمومی خود را برای سیاست‌های جنگی خود آماده کند. قانع کردن آمریکایی‌ها به پرداخت وام‌های کلان به اروپا، در ازای بازگذاشتن بازار آن کشورهای برای محصولات آمریکایی، کار آسانی نبود. برای اجرای چنین پروژه بزرگی که به طرح مارشال مشهور شد، می‌بایست یک بحران بین المللی شکل بگیرد. در اواخر ١٩٤٩ آچیسون، وزیر خارجه وقت آمریکا گفته بود باید جنگی در آسیا در بگیرد. تنها چند ماه بعد جنگ اتفاق افتاد. آریگی از او نقل کرده است که : جنگ کره، به فریاد ما رسید! (آریگی، ٢٠٠٥:٢٥)

پس از آن آمریکا دیگر از آن ظاهر لیبرال و ضد استعماری خود رها شد و مسقیما به ابرقدرتی سرکوبگر تبدیل شد. کودتا در ایران و شیلی و جنگ ویتننام بخشی از سیاستهای توسعه و نفوذ آمریکا بودند. هزینه این جنگ‌ها معمولا توسط کشورهای دیگر پرداخت می‌شد، به این نحو که آمریکا نخست دلار خود را از طریق مکانیزم‌های صندوق بین المللی پول و یکی پنداشتن ارزش طلا و دلار، به پولی جهانی تبدیل کرد و سپس با کاهش ارزش دلار، هزینه جنگ‌هایش را به کشورهایی منتقل کرد که دلار را به جای طلا پس انداز کرده بودند. در سالهای جنگ ویتنام، کونالی وزیر خارجه وقت آمریکا، این جمله را بر زبان راند که شهرت خاصی یافت: دلار واحد پول ماست اما مشکل شماست. (همان: ٧١)

این تاکتیک دقیقا در سالهای دوهزار به این‌سو در طول جنگ عراق هم تکرار شد و دلار بیشترین کاهش ارزش خود را از زمان "رکود بزرگ" در ١٩٣٠ تجربه کرد. یک ماه قبل از حمله آمریکا به عراق، در فوریه ٢٠٠٣ فاینانشیال تایمز چنین نوشته بود: کسری بودجه الان آمریکا پنجاه درصد بیشتر از بودجه نظامی آن است. در واقع به صورت غیر مستقیم، بقیه کشورهای جهان هزینه قدرت نظامی آمریکا را می‌‌پردازند.

الان رقیب اصلی آمریکا چین است که پیش‌بینی می‌شود تا ٢٠٢٠ از اقتصاد آمریکا پیشی بگیرد، اما به سختی می‌توان تصور کرد که آمریکا این جایگاه جدید خود را بدون جنگ و خونریزی بپذیرد. بسیاری معتقدند که جنگ عراق تمرین یا مقدمه‌ای برای جنگی وسیعتر با چین بوده است. اسناد پنتاگون نشان می‌دهد که سیاست آمریکا حفظ برتری نظامی، "به هر قیمتی" و ممانعت از سربرآوردن هر ابرقدرت رقیبی است.

علی‌رغم احتمال تغییر در این سیاست – آنچنان‌که در دوران اوباما و در برابر ایران و کوبا شاهد بودیم - بسیاری معتقدند که هر دگرگونی‌ای موقتی است و واکنشی است به دشواری‌ها و پیامدهای محاسبه نشده جنگ عراق. اما اگر احیانا این سناریوی خوشبینانه تحقق پیدا کند، در این صورت چین تنها برنده جنگهای اخیر آمریکا خواهد بود. در این حالت سوال دیگری مطرح می‌شود، سوالی که در دهه نود آلبرایت وزیر خارجه وقت آمریکا مطرح کرده بود: پس این ارتش عظیم به چه دردی می‌خورد اگر نتوانیم از آن استفاده کنیم!؟ − ارتشی که بودجه سالیانه‌اش در سالهای پس از آلبرایت به هفتصد میلیارد و هشتصد میلیارد دلار هم رسید.

در جهان سرمایه‌داری، زندگی بشر بدون جنگ قابل تصور نیست. پیاده کردن سرمایه‌داری در مقیاسی جهانی، بر اساس وابستگی کار به سرمایه، یا به عبارتی دیگر، وابستگی جامعه به بازار، بدون قدرت عظیم نظامی ممکن نخواهد بود. در واقع در هم تنیدگی جنگ و سرمایه، حاصل جنگ میان کار و سرمایه است.

اگر کلاوزویتس در عصر ما زنده بود، شاید جمله مشهور خودش را چنین اصلاح می‌کرد: جنگ چیزی نیست به جز ادامه رقابت اقتصادی با ابزارهای دیگر.

منابع:

Arrighi, Giovanni (2005), “Hegemony Unravelling in: New Left Review, 32. pp:24-80

Halperin, S. (2004), ‘Dynamics of conflict and system change: The Great Transformation Revisited’, in European Journal of International Relations. Vol. 102 pp: 263-306

Harman, C. (2003) ‘Analysing Imperialism’ in International Socialism pp:2-83

Harvey, D. (2005) ‘The New Imperialism’ Oxford: Oxford University Press

Mann, M. (1984) ‘Capitalism and Militarism’ in Shaw, M. (ed) War, State, and society. London: Macmillan Press.

Shaw, M. (1988) ‘Dialectics of War, An Essay on Social Theory of War and Peace’. London: Pluto Press

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • ستوده پاس

    جناب Behrouz انتقاد بجا و قابل تاملی نمودند. در واقع چرا چین باس رمایه داری دولتی اش هنوز کاملا موفق نشده جرا عدالت ارکند. هر چند نظام التقاط سویالسیتی-سرمایه داری فعلی چین گفته میشود فقر از نیمی از جمعیت به یک دهم رسیده است (امارها متفاوت است)، این خودش موفقیتی بزرگ است. ولی خبرهای هولناکی از شبه بردگی در چین است. کار بیش از ده ساعت و مرد پایین و شرایط سخت کاریف که منجر به خودکشی ها متعدد کارگرانش ه است! با یان وجود در رغب هم شرایط بخش عمده از مردم بهتر از مثلا قرن نوزدم است. آنچه در رغب مطرح است جمعیت فقرا که حدود 10 دردص متوسط هستند و اختلاف بالای سطح درامد متوسط مردم با ثورتمندان است. همه پرسی سوئیس یک فرصت بود که فقر ریشه کن شود. ولی اشکال مهم در همه پرسی سوئیس این بود، این آب باریکه که متضن حق حیات برای اتباع بود، به همه تعلق میگرفت، متوانست از حالت پوپولستی وار خراج شود این قیبل طرحها و با پیش بینی محل تامین اعتبار، یک حداقل درامد برای ادمه حیات همه آحاد کشور فراهم شود و دریافت این مبلغ حداقلی که متناسب بار هزینه تامین خوراک و پوشاک و اجره یک سرپناه کوچک باشد به صورت اختیاری و ره شهروندی بخواهد متاقاضی شود بدون پرسیدن و سخت گیری و تحقیق! و نه اینکه پول گزافی داده شود. در نتیجه این اقلیت فقیر و بیکار برای هیمشه ریشه کن شود. مردم نه برای زنده مان دغده داشته باشند و بلکه انگیزه برای زندگی بهتر داشته باشند. در این صورت هدف کار و تلاش نه برای زنده مان و بلکه برای زندگی بهتر باشد.افرادی به هر نمیخواهند کار کنند و یا نمتوانند، هیچ دغده از مرگ بخاطر فقر و بیکاری نداشته باشند و بلکه هر فردی به توجه با خلاف درامدی وسطح زندگی انگیزمند برای تلاش دارد. وقتی فردی بتواند با کار زندگی بهتری داشته باشد هرگز به آب باریکه قناعت نخواهد کرد و در شاریط فرصت، کار وتلاش خواهد کرد و تنبلی پروری به خاطر اندیک یارانه بی معنی است.

  • Behrouz

    اینهمه پرت و پلاهای مارکسیستی، استالینیستی و مائوئیستی ؟ کره شمالی، روسیه، چین خوب ولی آمریکا بد؟ جالب اینکه کمونیست های پر شور و فراری وطنی، "سرمایه داری جنگ طلب، ظالم، استثمارگر،........" را به "بهشت سوسیالیسم و آمال کارگران "کره شمالی، روسیه، چین، ونزوئلا، کوبا،......" ترجیح داده اند.