ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

تأثیر زندان بر ادبیات امروز ایران

اسد سیف: داستان زندان در جمهوری اسلامی هنوز نوشته نشده، اما گام‌هایی در این راه برداشته شده. نگاهی به چند گام نه چندان بلند در عرصه ادبیات زندان.

بی‌آن‌که بخواهم به پیشینه‌ی تاریخی تأثیر زندان بر ادبیات جهان و یا ایران بپردازم، گفتنی‌ست؛ دوران وحشت در جمهوری اسلامی چند ماهی پس از انقلاب سال ۱۳۵۷ آغاز شد. هراس مُداوم و جانفرسا بود. در تمامی عرصه‌ها احساس می‌شد که بلای هولناکی دارد بر جامعه دامن می‌گستراند. بازداشتِ ‌مخالفان و اعدامِ وابستگان به رژیم پیشین آغازی شد در گسترش فضای ترور. از چرایی این وقایع اما بحثی در جامعه فراگیر نشد.

زندان اوین، عکس: آرشیو

بازداشت‌ها و سرکوب در اندک‌زمانی شامل تمامی کسانی شد که مخالف جمهوری اسلامی بودند. اگرچه خبر اعدام‌های سال‌های آغازین دهه شصت در رسانه‌ها بازتاب داشت و مملو شدن زندان‌ها ملموس بود، ولی کشتار سال ۱۳۶۷ در زندان‌های کشور، در نهان انجام گرفت. هدف نابودی کامل مخالفان بود.[۱] باید سال‌ها می‌گذشت تا واقعیت آن روزها بر مردم و جامعه آشکار می‌شد. کشف دامنه‌ی کشتار اما هنوز به معنای آگاهی از جنایت و ابعاد آن نیست. پرونده‌ها در این عرصه هم‌چنان مسکوت و سری هستند. آنان هم که خود در آن سال‌ها به شکلی همراه با رژیم بودند و از چگونگی حادثه چیزهایی می‌دانند، و اکنون «اصلاح‌طلب» شده‌اند، ترجیح می‌دهند از آن فاجعه چیزی نگویند.

اسد سیف، نویسنده

کشتار سال ۶۷ فکر می‌کنم بزرگ‌ترین فاجعه و جنایتی‌ست که بر سر مخالفان در ایران آمده است. درباره‌ی این جنایت‌ها چه می‌توان گفت؟ اگر با نگاهی تاریخی به موضوع نزدیک شویم، می‌بینیم جنایتی صورت گرفته و کسانی قربانی گشته‌اند. تاریخ بیش از این چیزی به ما نخواهد گفت. ادبیات اما درست از همین‌جا لب به سخن می‌گشاید. ادبیات با افراد کار دارد، واقعیت را با تخیل می‌آمیزد تا از موقعیت‌هایی بگوید که انسان‌ها در آن به سر می‌برند.

داستان خویشاوند تاریخ است.آن دو در بیشتر زبان‌ها حتا نام واحدی دارند. تا قرن هیجدهم رمان را با تاریخ یکی‌می‌انگاشتند. در واقع تاریخ‌نویسان نخستین نویسندگان بوده‌اند. تاریخ‌نویسی تا سال‌ها در شمار «فنون ادبی» به شمار می‌رفت و مورخ ادیب نامیده می‌شد. تاریخ در قرن شانزدهم به علمی تجربی تبدیل شد و سرانجام در قرن نوزدهم جایگاه ویژه خود را بازیافت. رمان نیز از همین ایام به استقلال دست یافت.

تا قرن نوزدهم دو نوع تاریخ دیده می‌شود؛ تاریخ مبتنی بر داستان و تاریخ مبتنی بر واقعیت‌. در ادبیات نیز از همین سال‌ها، رمانِ تاریخی به بخشی از ادبیات فرا می‌روید. در این نوع از ادبیات نویسنده بی آن‌که بخواهد تاریخ بنویسد، موضوع آن را دستمایه‌ی اثر خویش می گرداند. تاریخ اگر سرگذشت جامعه است، داستان تاریخ هستی انسان‌هاست، درون آن‌هاست که مکتوب می‌گردد.

با حضور گسترده سانسور بر جامعه ایران و نبود آزادی اندیشه و بیان، دستمایه قرار دادن تاریخ اجتماعی مردم در داستان، مشکل‌ساز است. نه تنها اجازه نشر دریافت نخواهد داشت، نویسنده نیز چه بسا مورد پیگرد قرار می‌گیرد. بر این اساس موضوع زندان، شکنجه و خفقان هم‌چنان از ممنوعه‌ها و تابو‌هاست. تا کنون در خارج از کشور ده‌ها داستان و رمان با چنین موضوعی انتشار یافته‌اند. در داخل کشور اما جز چند داستان کوتاه و رمان، چیزی نوشته نشده است. در بررسی این داستان‌ها اما نباید سایه‌هایی از موضوع سانسور و خودسانسوری را نادیده گرفت.

از میان معدود آثار منتشرشده در ایران با موضوع زندان، سه رمان را برای معرفی برگزیده‌ام که هر یک نشانگر موقعیت‌هایی ویژه از انسان ایرانی در جامعه هستند.

۲

آدم زنده

مشکل‌حکایتی‌ست روایتِ نوشتن در کشوری که حاکمانِ بر آن آزادی و دمکراسی را بر نمی تابند، از نویسنده و متن ادبی می‌هراسند، نویسندگان را به بند می‌کشند و آثارشان ممنوع می‌کنند. در جهانِ ترسِ حاکم است که زبان رمز و کنایه پدیدار می‌گردد و نمادسازی رشد می‌کند و نویسنده تن به سانسور و خودسانسوری می‌دهد. از حضور ادبیات مدرن در ایران تا کنون، بیش از صد سال است که بر جامعه‌ی ما چنین مشکلی حاکم است.

آدم زنده، احمد محمود

نویسنده که آثارش اجازه نشر دریافت نداشته باشد، و ممنوع‌القلم گردد، در هراس از آزار، به امید چاپ اثرش، به اجبار اسم مستعار بر می‌گزیند. در همین راستاست که احمد محمود چند سالی پیش از مرگ مجبور شده اثری از خویش را به نویسنده‌ای غیرایرانی و ناشناس نسبت دهد. عنوان کتاب «آدم زنده»[۲] است، با استناد بر جلد کتاب، مترجم این اثر احمد محمود می‌باشد. و چنین بود که کتاب از سد سانسور گذشت و منتشر گردید.

مترجم که در واقع خود نویسنده اثر است، در پیشگفتاری بر آن، نویسنده را عربِ عراقی و ناشناخته معرفی می‌کند، به این امید که اگر سانسور‌گرانِ وزارت ارشاد کنجکاوی کنند، شک بر جعلی بودن نام او نکنند.

«آدم زنده» داستان زندگی مردی‌ست در عراقِ زمانِ صدام‌حسین. او می‌شنود که رهبرتصمیم دارد از بغداد بهشت روی زمین بسازد، بیکاری و فقر را ریشه‌کن کند، «اگر محتکرین، مال‌پرستان، سودجویان، دلالان، خرابکاران و کارمندان فاسد بگذارند.» به همین علت از مردم درخواست مشارکت و کمک در شناسایی این افراد دارد. «حنطوش»، شخصیت اصلی رمان، در آگاهی از این پدیده، در کمال حُسن‌نیت و در سادگی خویش، نامه‌ای به صدام‌حسین، رهبر انقلاب می نویسد و نابکاران را به این امید معرفی می‌کند که ریشه‌شان نابود گردد. غافل از آن‌که نوشتن نامه خود یک دام است در شناسایی مخالفان.

سازمان امنیت کشور در استقبال از رفتار حنطوش و در تشویق دیگران به چنین رفتاری به او جوایزی چند تقدیم می‌دارد و امکانی فراهم می‌آورد تا در یک سخنرانی تلویزیونی نتیجه شکایت خویش بر همگان بازگوید. اعطای بورس تحصیلی در دانشگاه فرانسه در رشته‌ی گاوشناسی از جمله جوایزی است که به وی تعلق می‌گیرد.

حنطوش سرانجام به قصد تحصیل، همسر ترک می‌گوید، به مقصد فرانسه سوار هواپیما می شود. سرمست از جسارت خویش و سپاس از رهبر عالیقدر است که هواپیما به علتی نامعلوم دوباره در بغداد بر زمین می‌نشیند. در خوش‌خیالی‌های پایان‌ناپذیر حنطوش، در فرودگاه او را به صرف قهوه از دیگران جدا می‌کنند و سرانجام سر از زندان و شکنجه‌گاه در می‌آورد و در نهایت تیرباران می‌شود.

با اعدام حنطوش، داستان از شکل رئالیستی خویش خارج می شود، او به موجودی نامرئی بدل می‌شود. در نامرئی بودن است که جنایت‌های رژیم حاکم یک بر یک بر وی آشکار می‌گردند، وضعیت اجتماعی را دگرسان می‌بیند و در وجود رهبر، خون‌خواری ستمگر کشف می‌کند که در واقع هم‌او سرکرده‌ی تمامی نابکاران است.

در چنین شرایطی‌ست که سرانجام به سراغ همسر می‌رود، می کوشد تا به شکلی با وی تماس برقرار نماید. در شک بر وجود حنطوش است که مردم فکر می‌کنند همسرش جن‌زده و دیوانه گشته، و همین جن‌زدگی‌ست که بهانه‌ای می‌شود تا به تیمارستان اعزام گردد. حنطوش به دنبال همسر، در تیمارستان با گوشه‌ها‌یی دیگر از جنایت‌های رژیم آشنا می‌شود. مخالفانی را می‌بیند که در شرایطی ویژه روا‌ن‌پریش گشته‌اند. همسرش نیز در اینجا کشته می‌شود و داستان در امید به آینده‌ای بهتر پایان می‌یابد.

«آدم زنده» طنزی سیاه است که استحکام دیگر رمان‌های محمود را ندارد. رفتارهای حنطوش در بسیار مواقع یادآور رفتار ابوذر است در «مدار صفردرجه». ابوذر نیز درگیر مبارزه با رژیم شاه بود، رژیمی که او را از کار در شرکت نفت اخراج کرده و به زندان کشانده بود. ابوذر در تظاهرات خیابانی سال ۵۷ کشته می‌شود.

اگر مکان داستان «آدم زنده» را از بغداد به تهران بکشانیم و صدام‌حسین را رهبر ایران فرض کنیم، حوادث داستان برای خواننده‌ی ایرانی بسیار ملموس است. اگر خود آن را تجربه نکرده باشیم، به حتم شاهد آن بوده‌ایم. در واقع نیز دو کشور موقعیت یکسانی داشتند، عملکرد هر دو حکومت در پی‌گیری و کشتار مخالفان به‌هم می‌مانست، هر دو سرزمین غرق چپاول و غارت و رشوه و فساد هستند. مردم هر دو کشور نیز سال‌هاست هم‌چنان تحت ستم و فشارهای اجتماعی و اقتصادی زندگی به‌سر می‌آورند. نویسنده باعلم به موضوع و چه‌بسا آگاهانه، چنان آسوده‌خیال قلم به چرخش درآورده که سانسورگران ارشادچی نیز به حتم با خواندن آن آن‌قدر ذوق‌زده شده‌اند که مجال نیافته‌اند بر آن دقیق شوند. آنان مجذوب سیمای دشمن خویش، صدام گشته و فکر نکرده‌اند که او همان خمینی و یا خامنه‌ای هم می‌تواند باشد.

پرداختن به موضوع‌های اجتماعی دغدغه‌ی ذهنی احمد محمود در تمام آثارش است. در آثار هیچ نویسنده‌ای تاریخ معاصر ایران چنین ملموس موضوع داستان قرار نگرفته است. در محتوای این آثار کشوری را می‌بینیم که در فرارویی به جامعه‌ای مدرن، شاهد مبارزه است (همسایه‌ها)، رژیم کودتا حاکم می‌گردد و زندان‌ها سرشار از مبارزان می‌شود و آزادی‌خواهان تبعید می‌گردند (داستان یک شهر)، خیابان‌ها زیر پای مردم به راه انقلاب می‌لرزند (مدار صفردرجه)، زندانی سیاسی آزاد می‌شود (بازگشت)، و زوال خانواده‌ای نماد پایان یک عصر می‌شود (درخت انجیر معابد).

تأثیر حوادث بزرگ ایران را همیشه می‌توان در آثار محمود یافت. آن‌جا که واقعیت‌های اجتماعی امکان بازتاب نداشته باشد، نمادهای ذهنی به کمک گرفته می‌شوند. محمود بی‌آن‌که بخواهد، به سیاست کشیده می‌شود و موضعگیری می‌کند. می‌توان آرزوهای او را در آثارش بازیافت. بی‌آن‌که داوری کند، خواننده را به همراه خویش به آن جبهه‌ای می‌کشاند که قرار است پیام‌آور صلح و دوستی و عدالت اجتماعی باشد.

نمادها در داستان‌های محمود نقشی ویژه دارند. در مدار صفردرجه ماهی‌های سرخ کوچولو به کام کفچه‌ماهی می‌روند تا مرگ انقلاب را یادآور گردند، در «درخت انجیر معابد» ریشه‌های درختان انجیر معابد سراسر شهری را که قرار است مدرن باشد، در بر می‌گیرد و تباهی آن را موجب می‌گردند. واپسگرایی و مرگ انقلاب این‌جا نیز دیده می‌شود. در «آدم زنده» نیز حنطوش پس از اعدام زنده می‌ماند تا نامیرایی مبارزان و زنده ماندن آرمان‌هایشان عمده گردد.

مکان تمامی داستان‌های محمود جنوب کشور است، جایی که خود به آن‌جا تعلق دارد. «آدم زنده» نیز در مکان مشابهی اتفاق می‌افتد.

احمد محمود یکی از ماهرترین نویسندگان رئالیستی ایران است که همیشه کوشیده تا دیگر قالب‌های داستان‌نویسی را نیز در همین سبک تجربه کند. زبان فاخر، نثر متمایز و خلاقیت در روایت‌گری ویژه‌گی آثار اوست، چیزی که نام او را در ادبیات معاصر ایران جاوید می‌کند.

احمد محمود در ۱۲ مهر ۱۳۸۱ درگذشت. این‌که اثری چاپ‌ناشده از او به‌جا مانده، معلوم نیست ولی مسلم این‌که؛ بیش از  ده رمان و چندین مجموعه داستان کوتاه در شمار ارثیه معنوی اوست که تا کنون منتشر شده‌اند.

بر کتاب آدم زنده نام نویسنده‌ی آن، «ممدوح بن‌عاطل ابوتزّال» است. احمد محمود مترجم آن است از عربی به فارسی.

۳

انفرادیهها، پروندههای ناتمام

«انفرادیه‌ها»[۳] نام مجموعه داستانی است از رضا خندان (مهابادی) که در دنیای مجازی اینترنت انتشار یافته است. این اثر مجموعه‌ای از چهار داستان است که به شکلی باهم در رابطه‌اند. می‌توان آن‌ها را چهار فصل از یک رمان و یا داستان‌هایی به‌هم پیوسته نیز در نظر آورد. هر چهار داستان در سلول‌هایی انفرادی می‌گذرند. هر فصل و یا هر داستان یک شخصیت بیشتر ندارد و هم او راوی داستان می‌باشد. از چهار تن سه مرد و یک نفر زن است. هر سلول شماره‌ای دارد و آن‌طور که از شماره‌ها بر می‌آید، سه سلول باید در کنار هم باشند. سلولی که زن در آن محبوس است، نباید فاصله‌ای زیاد با دیگر سلول‌ها داشته باشد. راویان نام ندارند.

انفرادیه‌ها، رضا خندان

از مکان داستان و این‌که در کدام شهر و یا حتا کشور قرار دارد، چیزی نمی‌دانیم. هر آن‌کس که گذارش به زندان‌های جمهوری اسلامی افتاده باشد و یا شرح زندگی در زندان از کسی شنیده و یا خوانده باشد، بی‌هیچ شک، محل وقوع حادثه را ایران و چه بسا همین تهران، پایتختِ کشور، حدس می‌زند.

شخصیت‌های داستان بی آن‌که بیان گردد، حدس زده می‌شود در رابطه‌ای سیاسی بازداشت شده‌اند. به ظاهر؛ اتهام خویش نمی‌دانند. شکنجه می شوند که بگویند و اقرار کنند، اما چیزی ندارند که اعتراف‌نامه‌شان گردد.

هر شخص در سلولی نشسته، به آن‌چه بر وی گذشته می‌اندیشد. می خواهد از علت‌ها سر درآورد، و این‌جاست که زندگی خویش می‌کاود. به نظر می رسد هر چهار نفر در رابطه‌ای مشترک بازداشت شده‌اند، بی آن‌که رابطه‌ای مشترک آن‌ها را به هم پیوند داده باشد.

همه شخصیت‌ها به شکلی دیگر، از «دفترچه جلدقرمز» زندانی «انفرادیه اول» سر در می‌آورند. او نویسنده است، دلواپس دفترچه‌ی جلدقرمزی است که در آن خصوصیت ‌شخصیت‌هایی را بر می‌شمارد که هر یک زندانی «انفرادیه»ها هستند. او را می‌توان حقیقی‌ترین شخصیت این مجموعه داستان به شمار آورد. در ۳۵- مین روز بازداشت به سر می‌برد، از خواب می‌پرد، کابوس متوقف می‌شود، با قلبی که از هراس می تپد، دنباله‌ی کابوس را در بیداری پی می‌گیرد: «نوشته‌هایم؟ اگر پیدا کرده باشند؟ لابد پیدا کرده‌اند، نکرده‌اند! اگر به دستشان افتاده باشد، می‌آیند سراغم. چه بگویم؟» راوی به خود امید می‌دهد: «خوب معلوم است، این یادداشت‌های یک شخصیت داستانی است، یک شخصیت داستانی که عقاید عجیب و غریبی دارد.» دختری چشم‌آبی از جمله همین شخصیت‌هاست که راوی دوستش دارد. او خود ۳۳ ساله است. «دنیا را ۳۶ روز پیش» انگار «ترک» گفته و حال فکر می کند، «آن دنیایی را که می‌شناسم، همان دنیای ۳۶ روز پیش است». در این مدت هرگونه رابطه‌اش با دنیای خارج قطع شده است. در این مدت جز بازجوها و کارکنان زندان با کسی در رابطه نبوده. تنهایی در سلول نیز خود شکنجه‌ای دیگر است که بر وی اعمال می شود: «زمان داخل سلول مثل قیر سیاه و چسبنده است.» آن دفترچه جلدقرمز در بیداری و کابوس دغدغه ذهن‌اش است: «اگر پیدا کرده باشند چه؟» او به خوبی می‌داند که باید برای هر نامی که در آن‌جا آمده، پاسخگو باشد و تاوان «بی‌مبالاتی و بی‌مسئولیتی» خود را بدهد. مرد مسافر، زن معلم و دانشجوی فلسفه، سه شخصیتی هستند که ذهن درگیر با آن‌هاست.

زندانی «انفرادیه» دوم مردی ۴۶ ساله است که ششمین ماه حبس را در انفرادی می گذراند. سرانجام پس از تحمل درد و رنج و شکنجه، تصمیم می‌گیرد به خواست بازجو گردن گذاشته و آن‌چه را که او می‌طلبد، بنویسد. کاغذ و قلمی را که در اختیارش گذاشته شده، برمی‌دارد و می‌نویسد: می‌خواسته فیلمنامه‌نویس و یا بازیگر سینما شود ولی راننده‌ی یک شرکت دارویی می‌شود. پس از بیست سال کار، شرکت تعطیل می‌شود و او بیکار. اتوموبیلی دست‌وپا می‌کند تا مسافرکشی پیشه کند. روز نخستِ دستگیری فکر می‌کرده تا شب آزاد خواهد شد و حالا شش ماه می‌شود که هم‌چنان زندانی‌ست.

ماجرا از آن‌جا آغاز می‌شود که روزی مسافری سوار اتوموبیل او می‌شود، بر سر چهارراهی از ماشین بیرون می‌پرد و فرار می‌کند. از ماشین پُشتی نیز دو نفر پیاده شده، او را تعقیب می‌کنند و چون به دستگیری جوان توفیق نمی‌یابند، راننده را بازداشت می‌کنند. راننده اکنون باید چگونگی رابطه‌ی خویش را با او روشن گرداند. در شرایطِ سختی گرفتار آمده است، بازجوها حرفهایش را باور نمی‌کنند، پس از ماه‌ها شکنجه و آزار و حبس در سلولی کثیف، پند بازجو می‌پذیرد، می‌نشیند تا ماجرا را برای بازجو بنویسد، ولی آن‌چه می‌نویسد، همان حرف‌هایی‌ست که پیش‌تر گفته شده، فقط این‌بار اعتراف می‌کند که بازجو انسانی والاست و او را با لطف خویش در شرایطی قرار داده که زندگی و واقعیت را طوری دیگر ببیند. این‌که بازجو حرف‌هایش را خواهد پذیرفت یا نه، معلوم نیست، لازم هم نیست. زندان تکرار است و بازجوها شگردهای خویش دارند.

زندانی سومین «انفرادیه» جوانی‌ست دانشجوی فوق‌لیسانس فلسفه. بیستمین هفته زندان را می گذراند. «هرچقدر مکان انفرادی کوچک و تنگ است، زمان در آن بزرگ و فراخ است. تناقض این مکان و زمان است که آدم را له می‌کند.» او دوست دختری داشت که هم‌زمان با او دستگیر می‌شود. دختر در زندان می‌میرد، جنازه را به جوان نشان می‌دهند و او را علت مرگ دختر می‌دانند. از شکنجه و عذاب خسته شده، تصمیم به خودکشی می‌گیرد، نشسته در سلول، به گذشته و رابطه‌اش با دختر می‌اندیشد و این‌که؛ عشق او را با حسادت‌های نابجای خویش مخدوش کرده بود. آخرین مشاجره‌اش را با او به یاد می‌آورد، چیزی که پس از آن بار سفر می‌بندد تا به آرامش دست یابد. در بازگشت پی می‌برد که دختر بازداشت شده. خانواده‌اش هم علت را نمی‌دانند. روزی در خیابان پسر را هم دستگیر می‌کنند تا از طریق او دختر را به حرف بیاورند. و حال دختر مرده و یا بهتر گفته شود؛ کشته شده است.

در ادامه‌ی بازجویی شک می‌کند در این‌که دیدن جسد دختر کابوس او بوده و یا واقعیت داشته است. سرانجام در پریشانی رگ دست خویش می‌زند ولی زنده می‌ماند. در لحظات آخر با خون خویش بر دیوار سلول می نویسد؛ «شاشیدم به دنیایتان».

زندانی «انفرادیه» چهارم زنی‌ست معلم که دختری کوچک دارد. شوهرش پنج سال پیش به خارج از کشور گریخته و هنوز بازنگشته است. برادر او نیز که مدتی مفقودالاثر بود، معلوم می‌شود در زندان است. شب‌هنگام به خانه‌اش هجوم می آورند و او را بازداشت می‌کنند. از او مشخصات شخصی را می‌خواهند که برای هم ایمیل فرستاده بودند.

در سلول بغلی او دختری محبوس است که آقاپسر صدایش می‌کنند. آقاپسر در واقع دختری‌ست که شرط می‌بندد از شمال شهر تا جنوب آن را با سری گشاده و بدون روسری برود. موی سر از ته می‌تراشد، لباس مردانه می‌پوشد و شرط را می‌برد. از آن پس هرگاه که دلش می‌گیرد، این کار را تکرار می‌کند. در یکی از همین خیابانگردی‌ها دستگیر می‌شود.

داستان "انفرادیه" چهارم به نسبت سه انفرادیه دیگر ضعیف‌تر است. خواننده بی آن‌که خواسته باشد، داستان‌ها را دنباله هم می‌پندارد، نوشته چنین می‌نماید، اگرچه نویسنده نخواسته باشد. بر این اساس انتظار خواننده در چهارمین «انفرادیه» برآورده نمی‌شود، رابطه‌ها در ذهن، داستان را کامل نمی‌کنند. بافت داستان عالی‌ست، ساختار آن نشان از زحمت فراوان نویسنده در پروردن آن دارد. با این‌همه «انفرادیه»ها را می‌توان داستانی موفق و خواندنی یافت. در این آشفته‌بازار داستان‌نویسی ایران، اثری‌ست ارزشمند که نشان از توان نویسنده دارد.

«انفرادیه»ها در شرایطی نوشته شده که موضوع آن در ادبیات هم‌چنان در شمار تابوهاست. جمهوری اسلامی هر داستانی را که نشان از شکنجه و زندان داشته باشد، سانسور می‌کند. در پسِ هر داستانی با این موضوع، تاریخ ننگین خویش را می‌بیند و فکر می‌کند با افشاگری روبروست.

«انفرادیه»ها در شرایطی در اینترنت قرار گرفته که کتاب‌در ایران اجازه آزاد نشر ندارد. رژیم حتا از بازچاپ آثاری که خود سانسور کرده، سر باز می‌زند. جمهوری اسلامی از واژه‌ها وحشت دارد، گردش آزاد قلم برنمی‌تابد، اندیشه‌ی مخالف تاب نمی‌آورد، و خیال داستانی را واقعیت می‌پندارد. هم‌اکنون کمتر نویسنده‌ای را می‌توان نام برد که آثاری «غیرقابل انتشار» نداشته باشد.

«انفرادیه»ها در شرایطی منتشر شده که دامنه‌ی سانسور هر روز گسترده‌تر می‌شود. نویسنده خطر کرده، شهامت به خرج داده، سانسورشکنی کرده است. و این رفتاری‌ست که سالهاست انتظار آن می‌رفت. انتشار الکترونیکی آثار در اینترنت همانا مقابله با سانسور است؛ رویارویی با خفقان و دفاع از آزادی اندیشه و بیان.

«انفرادیه»ها داستان اعتراض است، داستان امید به زندگی، آرزوی بهتر زیستن. داستان زندگی در کشوری‌ست که آزادی انسان‌ها را بر نمی‌تابد، فردیت آنان را تاب نمی‌آورد، صدای مخالف خوش ندارد، سرکوب می‌کند، زندان و شکنجه برقرار می‌دارد تا انسان‌ها را «امت» مطیع خویش گرداند.

«انفرادیه»ها گوشه‌هایی از این روند را دستمایه داستان قرار داده. شهامت نویسنده در انتخاب موضوع ستایش‌برانگیز است. این شهامت را باید پاس داشت و جسارت او را در نشر آزاد اثر ستود.

«انفرادیه»ها پرونده‌هایی ناتمام هستند که می‌توانند به شکل‌های مختلف ادامه داشته باشند. این اثر را «نشر الکترونیک روزگار» منتشر کرده است.

۴

بازی آخر بانو

با گذشت سه دهه از حاکمیت جمهوری اسلامی، جنایت‌های آن کمتر امکان انعکاس در ادبیات داستانی داشته، و از هراس حاکم در این سال‌ها کمتر نوشته شده است. وزارت ارشاد در واقع چنین دستمایه‌هایی را برای داستان بر نمی‌تابد و به چنین آثاری اجازه نشر نمی‌دهد. نویسندگان نیز در سانسور حاکم، به خودسانسوری گرفتار می‌گردند و ترجیح می‌دهند در این مورد سکوت کنند. «بازی آخر بانو»[۴] استثنائی‌ست بر قاعده، بلقیس سلیمانی با مهارتی بی‌نظیر به این «تابو» نزدیک شده، با استفاده از شگردهای داستان‌نویسی، داستانی آفریده متفاوت با آن‌چه که این روزها در ایران به نام رمان انتشار می یابند. او در این اثر دنیای ترس و هراس و خفقانی را نشان می‌دهد که بر جامعه حاکم است.

بازی آخر بانو، بلقیس سلیمانی

گل‌بانو، شخصیت اصلی رمان «بازی آخر بانو»، همراه مادر و برادرش در یکی از روستاهای اطراف کرمان زندگی می‌کند. مادر خدمتکار خانه عزیز‌الله‌خان اسفندیاری است و گاه مرده‌شوری نیز می‌کند. فرزندان این خانواده سرمشق گل‌بانو هستند و او کتاب خواندن را از آنان یاد می‌گیرد.

داستان از قبرستان آغاز می‌شود؛ اختر اسفندیاری، دختر عزیزالله‌خان، متولد دوم شهریور ۱۳۳۶ در تاریخ سی مرداد ۱۳۵۹ «به راه عدالت» کشته شده است. برادرش امیر نیز از کشته‌شدگان است. یاران آنان گردهم آمده‌اند تا یادشان را گرامی دارند. رفیقی بلندگو در دست، شعر می‌خواند؛ «...زندگی چون نهری است/که تمامش شکن است/ زندگی شدن است.» پس از آن؛ «امروز هفت روز است که ما همرزمانمان را به خاک سپرده‌ایم، امروز هفت روز است که آن‌ها به دامان مادرشان، خاک، بازگشته‌اند...ما در این مکان و همراه با خلق زحمتکش ایران با شما پیمان می‌بندیم که نگذاریم خون شما پایمال شود. ما تا رسیدن به جامعه‌ای آزاد و آباد مبارزه را ادامه خواهیم داد...". سخنان این همرزم در میان کف زدن‌های حاضران به پایان می‌رسد. آن‌گاه یکی دیگر لب به سخن می‌گشاید؛ "در حضور عزیران خفته در خاکمان که شاهدان تاریخ هستند، به مراقبان شب و سیاهی می‌گوئیم: شب رسوا خواهد شد. سحر نزدیک است». و این نشان از این دارد که قربانی چپ است و توسط رژیم کشته شده است.

حوادث نشان می‌دهد که نویسنده تاریخ را به خدمت ادبیات گرفته است. از آن‌چه برمی‌شمارد، باید سال‌های ۱۳۵۹ به بعد باشد، زمانی که پایه‌های رژیم در حال تحکیم است و چماق و چاقوی حزب‌الله جای خویش به انواع سلاح‌های گرم داده است. زمانی که «جوانان حزب‌الله» به قبرستان یورش می‌آورند تا سنگ قبرهای اختر و امیر را شکسته، ویران کنند، زمانی که یورش به مخالفان آغاز شده، بگیر و ببند در حال گسترش است و مخالفان را به اندک‌زمانی پس از بازداشت، بدون محاکمه در بی‌دادگاه‌های اسلامی به مرگ محکوم کرده، به رگبار گلوله می‌کشند، زمانی که مخالفان را از اداره‌ها و سازمان‌های دولتی «پاکسازی» می‌کنند، زمانی که کتاب‌ها در چاه و یا قنات ریخته می‌شوند.

در همین زمان است که پسرعموی گل‌بانو که کتابدار کتابخانه‌ی روستاست، کتاب‌های پاکسازی شده  را به گل‌بانو می‌سپارد و او آن‌ها را در طویله به زیر کاه‌ها مخفی می‌کند. گل‌بانو فرصت را غنیمت شمرده، همه‌ی این کتاب‌ها را می‌خواند.

در پی این حوادث، گل‌بانو نامزد حیدر، پسرعمویش، می‌شود. حیدر به سربازی می‌رود و در جبهه‌های جنگ اسیر عراقی‌ها می‌شود. در این میان معلمی به نام سعید وارد روستا می‌شود که مورد علاقه‌ی گل‌بانو قرار می‌گیرد. سعید، سرهنگ‌زاده‌ای ثروتمند، از جمله روشنفکرانی است که با عشق به مردم، دانشگاه را ول کرده، ترجیح می‌دهد روستائیان را باسواد کند. سعید در این میان عاشق گل‌بانو می‌شود و به او اظهار عشق می کند. گل‌بانو نیز به او علاقه دارد.

این‌ها اما همه‌ی ماجرا نیست، گل‌بانو تصمیم می‌گیرد همسر دوم مردی گردد که زنش نازاست. این مرد، آقای رهامی، به امید داشتن فرزند با گل‌بانو ازدواج می‌کند.، زیرا همسرش بچه‌دار نمی‌شود. حاج‌آقا با گل‌بانو نوزده سال اختلاف سنی دارد، حزب‌الهی است، مسئول کلاس‌های عقیدتی است، کسی است که در مصادره‌ی خانه‌ی مردم و «تأمین امنیت منطقه» مسئولیت دارد. هم اوست که قبرهای اسفندیاری‌ها را خراب می‌کند. فقر و تیزهوشی بانو او را جذب می‌کند، بچه نداشتن را بهانه می‌کند تا با کمک از «احکام اسلامی»، عطشِ جنسی خویش را سیراب کند. فریاد برخاسته از نهاد گل‌بانو خطاب به حاجی بیانگرِ موقعیت اوست: «لعنت به فقر، لعنت به بی‌کسی، لعنت به نداری، لعنت به تو، لعنت به من، لعنت به این انقلاب، لعنت به کتاب، لعنت به حیدر، لعنت به جنگ، لعنت به ماهی سیاه کوچولو، لعنت به شریعتی...»

سالی پس از ازدواج، گل‌بانو حامله شده، پسری به دنیا می‌آورد. چند هفته‌ای بعد از تولد فرزند او را بازداشت می‌کنند و رهامی به یکباره ناپدید می‌شود. در زندان در می‌یابد که حاج‌آقا او را لو داده و غیاباً طلاق گرفته است. پس از چندین ماه که آزاد می‌شود، در می‌یابد، رهامی خود اصلاً کاره‌ای نبوده، برادر همسرش که از سرکردگان رژیم است، نقشه این ازدواج را مجری بوده است و هم‌او همه‌چیز را تحت کنترل دارد. اوست که موجب بازداشت گل‌بانو بوده و در یک «بازی»، با رهامی، همسر خواهر خویش قرار گذاشته بود که با گل‌بانو ازدواج کرده و پس از تولد فرزند، او را برای همیشه ترک گوید. او هم‌چنین آگاه می‌گردد که در واقع رهامی‌با تزویر و نیرنگ و تهدید او را از مادرش خریده است.

رهامی با این‌همه، گل‌بانو را دوست دارد، اما مجبور است ترکش کند، چون باید مطیع عوامل قدرت باشد. اگر حرف‌شنو نباشد، کارش را از دست خواهد داد. شخصیت رهامی به شکلی عقلانی در داستان شکل می‌گیرد و او از پوسته‌ی پیشین خویش خارج می‌شود ولی شهامت لازم برای تقابل با قدرت حاکم را ندارد. ترس بر او مستولی می‌گردد و به ناچار طبق عهدی که با حاج‌آقا بسته، گل‌بانو را ترک می‌گوید.

در پاسخ به همه این گرفتاری‌ها، حاج‌آقا می‌پذیرد که «صلاحیت» گل‌بانو را در پذیرش دانشگاه تأیید کند. گل‌بانو پس از آزادی از زندان به تحصیل روی می‌آورد و در پی زندگانی سراسر ماجرایش، استاد فلسفه در دانشگاه تهران می‌شود. گل‌بانو در کنار تدریس به نقد ادبی نیز علاقه دارد و کلاس داستان‌نویسی برگزار می‌کند.

در این میان، پس از گذشت سالیانی چند، دانشجویی در کلاس او حاضر می‌شود که در میان صدها دانشجوی «سهمیه‌ای» که اصلاً نمی‌دانند فلسفه چیست و چرا می‌خواهند در این رشته تحصیل کنند، می‌خواهد فلسفه بخواند تا «چیستی و چرایی هستی» را دریابد، بتواند «خوب زندگی کند»، و «جهان را بشناسد» و بداند که «مرگ چیست...و چرا وجود دارد». همه‌ی این موارد همان‌هایی هستند که استاد او، یعنی گل‌بانو را به تحصیل فلسفه کشانده است.

نام دانشجو، صالح رهامی، گذشته را در گل‌بانو بیدار می‌کند. این گذشته آن‌گاه جان می‌گیرد که صالح در کلاس داستان‌نویسی او نیز شرکت می‌کند. جالب این‌که؛ در پایان متوجه می‌شویم آن‌چه روایت شده، داستانی‌ست ساخته و پرداخته‌ی صالح رهامی. او خواسته در زندگی گل‌بانو جست‌وجو کند و در این راه با استفاده از شگردهای بازی، حدس و خیال خویش را با واقعیت‌هایی درآمیخته، فضایی داستانی خلق کرده است. ماجراها اما این‌جا و به این شکل پایان نمی‌گیرد، آغازی می‌شود بر یک پایان.

آیا همه این‌ها بازی به نظر نمی‌آید؟ می‌گوید: «محرک‌ها و انگیزه‌های نهان و فراوان برای هر عملی وجود دارد». او در هر بازی علتی می‌جوید. ازدواج می‌کند، زیرا «می‌خواستم از چنگ مادرم بگریزم». به سعید دل می‌بندد، اما «دنبال سعید» نمی‌رود، زیرا «دیر رسیدم، مثل همیشه». با این‌همه بر این باور است که: «من بهایی نپرداختم. فقط ماجراجویی کردم».

گل‌بانو انگار در این بازی نمی‌خواهد «نه» گفته باشد. «بازی کردن جسارت می‌خواست» و گل‌بانو جسارت برای هر بازی را دارد، از آن خسته نمی‌شود. در پی هر بازی، بازی دیگری آغاز می‌شود. بازیگوشی می‌کند، جسارت به خرج می‌دهد، خواننده را عصبانی می‌کند، ولی با حادثه‌ای دیگر او را به دنبال خویش می‌کشاند تا این‌بار در «یک مسابقه ماراتن» حاج صادق را نیز پشت‌سر بگذارد و «با تمام توان از دامنه اقتدار او» بگریزد، تا دوباره بسازد. انگار همه این بازی‌ها یک ضرورت است. گل‌بانو هیچگاه به عذاب گذشته گرفتار نمی‌گردد و این ویژگی اوست.

شاهکار گل‌بانو از نو ساختن است. خود را به زندگی می‌سپارد، ماجراجویی می‌کند، شکست می‌خورد، به زندگی گذشته می‌نگرد، برپا می خیزد، حرکتی نو آغاز می‌کند، راهی دیگر پیش می‌گیرد، می‌بالد، پیروز می‌شود، پیروزی اما دیرپا نیست، دگربار فرومی‌غلتد، مغلوب می‌شود. ویران می‌کند تا دوباره بسازد. پنداری در پسِ همه این بازی‌ها یک ضرورت وجود دارد.

آیا جهان برای گل‌بانو عرصه‌ی بازی‌ست؟ آیا آدمی می‌تواند تا پایان عمر هم‌چنان به این بازی ادامه دهد و چگونگی آن را با اراده‌ی فردی تعیین کند؟ گل‌بانو به عنوان یک فرد با این بازی‌ها به کجا خواهد رسید؟ این سئوالی‌ست که داستان «آخرین بازی گل‌بانو» بر آن بنا شده است. «بازی در همان ساحت بازی بودنش معنا دارد». بازی خود داستان است؛ شیوه‌ی داستان ساختن و داستان نوشتن.

اگر بپذیریم که داستان خود یک بازی‌ست؛ بازی با حوادثِ زندگی، بازی با خیال، بازی با تاریخ، بازی با هستی، بازی با آرزوها، امیدها، شکست‌ها و پیروزی‌ها و سرانجام بازی با زبان و شگردهای نوشتن. آنگاه خواهیم پذیرفت که نویسنده خواننده را با مهارت وارد بازی کرده است، دستش گرفته، به همراه خویش به ماجرایی کشیده تا در ماجراجویی‌های خود تنها نماند.

بلقیس سلیمانی فراتر می‌رود، بر این موضوع را در داستان نیز اعتراف می‌کند. می‌گوید این یک روایت است، روایت‌های دیگری را از زبان‌های دیگر راویان نقل می‌کند تا بگوید که می‌توان پایان‌های دیگری نیز برای این داستان در نظر گرفت.

البته نویسنده در بخش‌هایی از رمان، برای نمونه بخش زندان، از آن‌جا که تجربه زندان ندارد و یا شاید هم از ترس سانسور، نمی‌تواند خشونت زندان و شکنجه‌گاه‌ها را آن‌سان که بوده‌اند، تصویر کند، اما همه‌ی این‌ها حاشیه‌ای هستند.

انقلاب، سرکوب، زن در جمهوری اسلامی، احکام اسلامی، خفقان، بازداشت و کشتار، اخراج و...به عنوان دستمایه ‌در این رمان اصل هستند. دستمایه‌ای از تاریخ و زندگی اجتماعی ما برای نوشتن یک داستان. می‌توان با این دستمایه داستان و یا داستان‌هایی دیگر به فرم‌هایی مختلف نوشت. بلقیس سلیمانی با توجه به این اصل ابایی ندارد که با استفاده از راویانی دیگران، داستانی دیگر بسازد. هر راوی روایت خویش باز می گوید، دروغ و راست، واقعیت و خیال، در کنار هم قرار می‌گیرند. اصلاً خواننده هم می‌تواند به عنوان یک راوی در آن حضور داشته باشد و روایتی دیگر از خود بسازد. مهم این نیست، بگذار به هزاران روایت این داستان بازگفته شود. مهم این است که گفته شود. مگر قرار نیست ادبیات به آن عرصه‌هایی از هستی وارد شود که ناشناخته است. سلیمانی ما را به این ناشناخته‌ها می‌کشاند و نمی خواهد تنها خواننده‌ای صرف باشیم.

۵

داستان زندان در جمهوری اسلامی هنوز نوشته نشده است، گام‌هایی در این راه برداشته شده، اما هنوز شرایطِ لازم برای دستمایه قرار دادن این موضوع در داستان فراهم نیست.

در نمایشنامه‌ی «هاملت» اثر شکسپیر، آنگاه که «هوراشیو» می‌خواهد جام شراب مسموم را سربکشد، هملت به او می‌گوید؛ «...هوراشیو، تو باید زنده بمانی و به آیندگان بگویی که حقیقتِ ماجرا چیست». هوراشیو ادامه‌ی هاملت است در تاریخ و رسالت دارد واقعیت تاریخی را به نسل بعد منتقل کند. «ادبیات زندان» اگرچه تاریخ نیست، و نمی‌خواهد جانشین آن گردد، اما می‌کوشد همان راه «هوراشیو» را دنبال کند. وظیفه دارد آن‌گاه که تاریخ از سخن گفتن باز می‌ماند، لب به سخن بگشاید و بگوید آن‌چه را که بر انسان‌رفته است. و چنین است که ادبیاتِ زندان حقیقتِ تجربه‌ی انسان را بیان کرده و رمان خاطره را به حافظه تبدیل می‌کند.

برگرفته از «آرش» ۱۱۰+۱

پانویس:

۱- واقعیت فاجعه را می‌توان از نامه‌ی آیت‌الله منتظری به آیت‌الله خمینی بازیافت. برای اطلاع بیشتر به کتاب خاطرات آیت‌الله منتظری رجوع شود.

۲ - احمد محمود، آدم زنده، انتشارات معین، تهران ۱۳۷۶

۳- رضا خندان (مهابادی)، انفرادیه‌ها مجموعه داستان، نشر الکترونیک روزگار

۴- بلقیس سلیمانی، بازی آخر بانو، نشر ققنوس، تهران ۱۳۹۳

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.