درد دلی ایرانی
<p>شهرنوش پارسی‌پور-شاهزاده علیرضا پهلوی خود را کشت. خبر بسیار کوتاه اما تکان‌دهنده است. دوستی تلفنی می‌گوید و من به فکر فرو می‌روم. ساعتی بعد در جمعی که از طریق اسکایپ حرف می‌زنیم مسئله را مطرح می‌کنم. یکی بی‌درنگ می‌گوید: تسلیت می گویم. متوجه می‌شوم که می‌خواهد کنایه بزند که من سلطنت‌طلب هستم. می‌گویم: من با ایشان نسبتی نداشتم که تسلیت می‌گویی. دومی کار بدتری می‌کند؛ می‌خندد.</p> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20110111_Shahrnush_Gozaareshe_Zendegi_e_Maa_No2.mp3"><img height="31" width="273" align="absMiddle" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon.jpg" /></a><br /> به‌قدری عصبی می‌شوم که بی‌اختیار می‌پرسم: برای چه می‌خندید؟ صاحب خنده به نحوی بدتر خود را تصحیح می‌کند. می‌گوید: البته این شخص خودکشی کرده است، اما در ایران هر روزه شمار قابل تاملی خودکشی می‌کنند. چرا نباید برای آنها دل سوزاند؟ و...</p> <p><br /> بعد من متوجه می‌شوم- مثل همیشه- که انقلابی بودن در ایران هنوز هم در گرو دروغ گفتن به خود است. متوجه می‌شوم که میل به «حذف» فیزیکی در بعضی‌ها آن قدر شدید است که حتی از خبر خودکشی شاد می‌شوند، بی آن که متوجه شوند این نشانه‌ی یک هشدار ترسناک است. این نشانه‌ای ست از تزلزل روحی یک جامعه در مقطع ترسناک یک پوست‌اندازی دردناک تاریخی.</p> <p><br /> می‌کوشم خودم را به جای شاهزاده‌ی جوان بگذارم و کشف کنم چه عواملی او را به خودکشی سوق داده است. مطمئن هستم که حافظه‌ی جامعه همچنان که خودکشی صادق هدایت را در بخش خودآگاه خود حفظ کرده است این خودکشی را نیز در فرایاد خود نگه خواهد داشت. به راستی چرا شاهزاده علیرضا پهلوی، که دارای دانش ژرف فرهنگی بوده است خودکشی می‌کند؟ آیا جز این است که وقتی انسان خود را در جایی می‌بیند که نگاه‌ها متوجه اوست حساس‌تر می شود و بیشتر عذاب می‌کشد؟ به راستی چه فاجعه‌ای در ایران رخ داده است؟</p> <p><br /> می‌دانیم که جامعه حالتی دریاواره دارد. روشن است که قطرات آب همه با هم برابر و مشابه هستند، اما هنگامی که در ظرف دریا قرار می‌گیرند بخشی از قطره‌ها در بالا و بخش دیگر در پایین قرار می‌گیرند. به راستی مهم نیست که سیستم اجتماعی از چه مقوله‌ای ست، چون از هر مقوله‌ای که باشد این حالت دریاواره وجود دارد. صدر حزب کمونیست در سیستم شوروی، به همراه چند میلیون عضو حزب، خواسته ناخواسته جزو قطره‌های سطح دریا بودند. این مسئله در سطح بودن به همراه خود حس دائم دیده شدن را نیز به همراه می‌آورد، اما این حالت دائم دیده شدن در جامعه‌ی ایرانی ما بسیار همه‌گیر و جزئی از ویژگی‌های آن است. در آنجا «خدا» همه را می‌بیند و دائم می‌بیند.</p> <p><br /> می‌دانیم تا جایی که حافظه‌ی تاریخی به یاد دارد سیستم حکومتی ایران پادشاهی بوده است. از مقطع سومریان و ایلامیان در هفت هزارسال پیش تا همین سال ۱۳۵۷شمسی کشور پادشاهی بوده. «شاه» را همه می‌دیدند، اما شاه «سایه‌ی خدا» بود، و «خدا» همه را می‌دید. پس در یک چرخه‌ی تو در تو و هزارلای اجتماعی همه در حال «دیدن» یکدیگر بودند. این دیده شدن مدام یک حالت انفعالی با خود به همراه می‌آورد. شخص در قبال هرکاری که انجام می‌دهد دچار ترس و اضطراب دیده شدن است.<br /> در مقطع انقلاب اسلامی، با توجه به ساختار مذهب که بر ایجاد ترس و اضطراب نهاده شده است ناگهان «جهان» ما را «نگاه» می‌کرد.</p> <p><br /> در پاریس هستم. دوربین‌های خبرنگاران غیور دیوانه‌وار در جست‌وجوی شاه و افراد خانواده‌ی او هستند تا از همه عکس بگیرند و به دنیای کنجکاو نشان بدهند. یادم نیست در کجا اما در جایی از جهان دوربین‌ها دست بر قضا همین شاهزاده علیرضا و خواهر ناکامش شاهزاده لیلا را زیر نظر گرفته بودند. خواهر به شدت مضطرب بود و برادر با خشونت بازوی اورا کشید تا از مقابل دوربین پنهانش کند. می‌توان باور کرد که در تمامی این سال‌ها شاهزاده علیرضا خود را در برابر دوربینی فرضی می‌دیده است و دائم دیده می‌شده. البته در دنیایی که می‌توان به خودکشی یک انسان خندید این شاهزاده لابد دائم رو در رو با افرادی بوده است که به جرم ناشناخته‌ای به او نیشخند می‌زده‌اند.</p> <p> </p> <p>همیشه گفته‌ام و از گفتن خسته نمی‌شوم که آخرین پادشاه ایران فدای تمامی پادشاهانی شد که به مردم ظلم کرده بودند. اگر انوشیروان جنگل مزدک ساخت و یا چنگیز شهرها را نابود کرد و تیمور از سر مردم مناره ساخت و نادرشاه یک من چشم در آورد و آغامحمدخان قاجار تمامی مردان کرمان را کور کرد، تقاص همه‌ی آنها را محمدرضا شاه پهلوی پس داد. این در حالی بود که از تمامی این پادشاهان بهتر بود و پرونده‌ی دوران حکومت او بسیار روشن‌تر و شفاف‌تر از بسیاری از پادشاهان است.</p> <p> </p> <p>با این حال او به جای همه تقاص پس داد و از شگفتی‌های عالم این که درست در لحظه‌ای تقاص پس داد که جامعه رو به عروج و پیشرفت داشت. ماشینی مونتاژ می‌شد و چند کارخانه باز شده بود. در حقیقت می‌توان گفت نیروی چپی که از شدت فشار اتحاد جماهیر شوروی که دیوانه‌وار در آرزوی رسیدن به آب‌های گرم از اندیشه‌ی مارکس بهره‌برداری می‌کرد و در نتیجه علاقه‌مند به ایرانی «ضعیف» بود، عامل اصلی این گرفتاری بود که عاقبت نیز باعث رشد هیولایی مذهب شد. اینجا اما قصد بررسی تاریخ را ندارم. فقط مسئله دیده شدن است. شاهزاده پهلوی به شدت «دیده» می‌شد.</p> <p><br /> هنگامی که در تاریخ خواندم آغامحمدخان قاجار تمام مردان شهر کرمان را کور کرد و اهالی شوشی به دست او قتل عام شدند دچار اندوه شدیدی شدم. مادر من از طایفه‌ی قاجار است و ناگهان گناه آغامحمدخان به گناه «من» تبدیل شد. این در حالی‌ست که در اعماق وجودم نسبت به این طایفه احساس افتخار هم می‌کردم. بعد بارها و بارها در تاریخ خواندم و در روزنامه و مجله و بقیه‌ی رسانه‌ها که آنها چقدر بد بوده‌اند. غوز روحی من دائم بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد.</p> <p><br /> پارتو، جامعه‌شناس فاشیست ایتالیایی کاشف «سیر دورانی نخبگان» است. بر مبنای این تئوری عروج و سقوط طبقات اجتماعی همانند حرکت ساعت است. از یک جایی همانند ساعت شش گروه‌های فقیر اجتماعی بالا می‌آیند. علت این امر زاد و ولد گسترده‌ی آنهاست. طبقات بالای اجتماعی به دلیل رفاه و تمایل به لذت بردن نسبت زاد و ولد خود را کم می‌کنند و هرچه بالاتر می‌روند دلسوزتر و رئوف‌تر و در عین حال فاسدترمی‌شوند. در این حالت طبقات پایین اجتماع بالا و بالاتر می‌آیند و باعث سقوط اشراف از ساعت دوازده به سوی پایین می‌شوند. پارتو که مدافع اشراف بود با وحشت متوجه شد که سقوط اشراف «اجباری» است. راهی که به عقل او رسید این بود که اشراف تولید مثل خود را گسترده‌تر کنند.</p> <p><br /> آن‌چه در سال ١٣٥٧ اتفاق افتاد به خوبی درستی تئوری پارتو را ثابت می‌کند. ناگهان انقلابیون که شمار فرزندان‌شان بسیار بیشتر از طبقه‌ی مرفه‌تر بود، جیغ زدند که شاه بسیار ظالم بوده است. کشتار میدان ژاله کش آمد و شمار کشته‌شدگان صدها برابر شد. شاه آنقدر بد شد که خودش نیز دچار وحشت از بد شدن خود شد. هنگامی که دبیر کل ملل متحد به گورستان بهشت زهرا رفت زنان با چادر سیاه روی زمین می‌غلتیدند تا نشان بدهند چه بلایی به سر آنها آمده.</p> <p>در گوشه‌ی دیگر مردانی که روی صندلی‌های چرخدار نشسته بودند چشمان مصنوعی خود را به دست گرفته و فریاد می‌زدند. اینها به تمامی جنایت‌های شاه بود. البته من هم مثل همه می‌دانستم که ساواک شاه ترسناک بوده است، اما دیگر نمی‌فهمیدم چشمان این مردان را چگونه از حدقه درآورده بود و تازه چشم مصنوعی هم به آنها داده بود. بعدتر همین مردان و زنان شریف رنج کشیده آغاز به قتل عام زندانیان کردند و یک نفس، در فاصله‌ی چند روز متجاوز از چهارهزار زندانی را سر بریدند ببخشید به دار کشیدند. امروز مطلع هستم که فرزندان این انقلابیون کبیر تا ۹۹درصد چرخش کرده‌اند و به معیارهایی گرویده‌اند که در آغاز انقلاب عنوانش «طاغوتی» بود.</p> <p><br /> رفاه ناگهانی باعث شد این جوانان از پدران بی چشم و مادران غلتان روی خاک خود به سرعت فاصله بگیرند، تا چند صباح دیگر آنها نیز همانند شاهزاده علیرضا پهلوی دچار احساس خود گناهکاربینی بشوند.<br /> پرسش از شما این است: آیا بی رحم بودن صفتی است ویژه‌ی اشراف؟ یا تمامی مردم می‌توانند به موقع خودش بی‌رحم باشند؟ آیا هنگامی که ما ظلم و جور اشراف و یا بورژوازی را نکوهش می‌کنیم معنی‌اش این است که باید «خشم انقلابی» توده‌ها را توجیه کنیم؟ آیا شاه به راستی ظالم بود؟ یا چون در موقعیت استثنائی جغرافیایی ایران حکومت می‌کرد مجبور بود ساواک ترسناکی داشته باشد؟ راستی ساواما ترسناک‌تر است یا ساواک؟ اگر چپ‌ها به قدرت می رسیدند پلیس مخفی ورمی‌افتاد؟ یا به شکل ترسناک‌تری پدیدار می‌شد؟ آیا اصولا دموکراسی به سبک آمریکایی و سوئدی در ایران ممکن است؟ آیا تفاوتی میان سیستم جمهوری و سلطنت وجود دارد؟ آیا اساساً امکان دارد به روزی برسیم که هچ نوع قدرتی در راس امور وجود نداشته باشد؟ و بالاخره دلایل خودکشی مردم ایران چیست؟ آیا آخوند بهتر از شاه است؟ آیا صدر هیئت رئیسه نوعی جمهوری یا جماهیر کمونیستی بهتر از شاه و آخوند است؟ آیا زمانی نرسیده است که فکری به حال احساس خودگناهکاربینی خود بکنیم؟</p> <p><br /> ... و بالاخره مهم‌ترین پرسش: آیا اشکالی دارد که وقتی کسی شاهزاده است یا شاه است و برای خود وظایفی را انجام می‌دهد من هم یک قصاب یا مرده‌شوی خوب باشم و برای خودم به اندازه ی شاه احترام قائل باشم؟ به راستی آیا زمان آن نرسیده است که به جای آن که همه در جهت ساقط کردن شاه یا هر نیرویی که در بالا قرار دارد بسیج شویم تا جانشین آنها شویم، از مشاغل و حرفه‌های خود دفاع کنیم و در جهت کشف و اختراع و بهبود ابزار بکوشیم؟</p> <p> </p> <p><strong>سرگذشت، مسائل و داستان‌های زندگی خود را به ایمیل خانم شهرنوش پارسی‌پور ارسال کنید:</strong></p> <p> </p> <p><a href="http://shahrnush.parsipur@googlemail.com">shahrnush.parsipur@googlemail.com</a></p>
شهرنوش پارسیپور-شاهزاده علیرضا پهلوی خود را کشت. خبر بسیار کوتاه اما تکاندهنده است. دوستی تلفنی میگوید و من به فکر فرو میروم. ساعتی بعد در جمعی که از طریق اسکایپ حرف میزنیم مسئله را مطرح میکنم. یکی بیدرنگ میگوید: تسلیت می گویم. متوجه میشوم که میخواهد کنایه بزند که من سلطنتطلب هستم. میگویم: من با ایشان نسبتی نداشتم که تسلیت میگویی. دومی کار بدتری میکند؛ میخندد.
بهقدری عصبی میشوم که بیاختیار میپرسم: برای چه میخندید؟ صاحب خنده به نحوی بدتر خود را تصحیح میکند. میگوید: البته این شخص خودکشی کرده است، اما در ایران هر روزه شمار قابل تاملی خودکشی میکنند. چرا نباید برای آنها دل سوزاند؟ و...
بعد من متوجه میشوم- مثل همیشه- که انقلابی بودن در ایران هنوز هم در گرو دروغ گفتن به خود است. متوجه میشوم که میل به «حذف» فیزیکی در بعضیها آن قدر شدید است که حتی از خبر خودکشی شاد میشوند، بی آن که متوجه شوند این نشانهی یک هشدار ترسناک است. این نشانهای ست از تزلزل روحی یک جامعه در مقطع ترسناک یک پوستاندازی دردناک تاریخی.
میکوشم خودم را به جای شاهزادهی جوان بگذارم و کشف کنم چه عواملی او را به خودکشی سوق داده است. مطمئن هستم که حافظهی جامعه همچنان که خودکشی صادق هدایت را در بخش خودآگاه خود حفظ کرده است این خودکشی را نیز در فرایاد خود نگه خواهد داشت. به راستی چرا شاهزاده علیرضا پهلوی، که دارای دانش ژرف فرهنگی بوده است خودکشی میکند؟ آیا جز این است که وقتی انسان خود را در جایی میبیند که نگاهها متوجه اوست حساستر می شود و بیشتر عذاب میکشد؟ به راستی چه فاجعهای در ایران رخ داده است؟
میدانیم که جامعه حالتی دریاواره دارد. روشن است که قطرات آب همه با هم برابر و مشابه هستند، اما هنگامی که در ظرف دریا قرار میگیرند بخشی از قطرهها در بالا و بخش دیگر در پایین قرار میگیرند. به راستی مهم نیست که سیستم اجتماعی از چه مقولهای ست، چون از هر مقولهای که باشد این حالت دریاواره وجود دارد. صدر حزب کمونیست در سیستم شوروی، به همراه چند میلیون عضو حزب، خواسته ناخواسته جزو قطرههای سطح دریا بودند. این مسئله در سطح بودن به همراه خود حس دائم دیده شدن را نیز به همراه میآورد، اما این حالت دائم دیده شدن در جامعهی ایرانی ما بسیار همهگیر و جزئی از ویژگیهای آن است. در آنجا «خدا» همه را میبیند و دائم میبیند.
میدانیم تا جایی که حافظهی تاریخی به یاد دارد سیستم حکومتی ایران پادشاهی بوده است. از مقطع سومریان و ایلامیان در هفت هزارسال پیش تا همین سال ۱۳۵۷شمسی کشور پادشاهی بوده. «شاه» را همه میدیدند، اما شاه «سایهی خدا» بود، و «خدا» همه را میدید. پس در یک چرخهی تو در تو و هزارلای اجتماعی همه در حال «دیدن» یکدیگر بودند. این دیده شدن مدام یک حالت انفعالی با خود به همراه میآورد. شخص در قبال هرکاری که انجام میدهد دچار ترس و اضطراب دیده شدن است.
در مقطع انقلاب اسلامی، با توجه به ساختار مذهب که بر ایجاد ترس و اضطراب نهاده شده است ناگهان «جهان» ما را «نگاه» میکرد.
در پاریس هستم. دوربینهای خبرنگاران غیور دیوانهوار در جستوجوی شاه و افراد خانوادهی او هستند تا از همه عکس بگیرند و به دنیای کنجکاو نشان بدهند. یادم نیست در کجا اما در جایی از جهان دوربینها دست بر قضا همین شاهزاده علیرضا و خواهر ناکامش شاهزاده لیلا را زیر نظر گرفته بودند. خواهر به شدت مضطرب بود و برادر با خشونت بازوی اورا کشید تا از مقابل دوربین پنهانش کند. میتوان باور کرد که در تمامی این سالها شاهزاده علیرضا خود را در برابر دوربینی فرضی میدیده است و دائم دیده میشده. البته در دنیایی که میتوان به خودکشی یک انسان خندید این شاهزاده لابد دائم رو در رو با افرادی بوده است که به جرم ناشناختهای به او نیشخند میزدهاند.
همیشه گفتهام و از گفتن خسته نمیشوم که آخرین پادشاه ایران فدای تمامی پادشاهانی شد که به مردم ظلم کرده بودند. اگر انوشیروان جنگل مزدک ساخت و یا چنگیز شهرها را نابود کرد و تیمور از سر مردم مناره ساخت و نادرشاه یک من چشم در آورد و آغامحمدخان قاجار تمامی مردان کرمان را کور کرد، تقاص همهی آنها را محمدرضا شاه پهلوی پس داد. این در حالی بود که از تمامی این پادشاهان بهتر بود و پروندهی دوران حکومت او بسیار روشنتر و شفافتر از بسیاری از پادشاهان است.
با این حال او به جای همه تقاص پس داد و از شگفتیهای عالم این که درست در لحظهای تقاص پس داد که جامعه رو به عروج و پیشرفت داشت. ماشینی مونتاژ میشد و چند کارخانه باز شده بود. در حقیقت میتوان گفت نیروی چپی که از شدت فشار اتحاد جماهیر شوروی که دیوانهوار در آرزوی رسیدن به آبهای گرم از اندیشهی مارکس بهرهبرداری میکرد و در نتیجه علاقهمند به ایرانی «ضعیف» بود، عامل اصلی این گرفتاری بود که عاقبت نیز باعث رشد هیولایی مذهب شد. اینجا اما قصد بررسی تاریخ را ندارم. فقط مسئله دیده شدن است. شاهزاده پهلوی به شدت «دیده» میشد.
هنگامی که در تاریخ خواندم آغامحمدخان قاجار تمام مردان شهر کرمان را کور کرد و اهالی شوشی به دست او قتل عام شدند دچار اندوه شدیدی شدم. مادر من از طایفهی قاجار است و ناگهان گناه آغامحمدخان به گناه «من» تبدیل شد. این در حالیست که در اعماق وجودم نسبت به این طایفه احساس افتخار هم میکردم. بعد بارها و بارها در تاریخ خواندم و در روزنامه و مجله و بقیهی رسانهها که آنها چقدر بد بودهاند. غوز روحی من دائم بزرگتر و بزرگتر میشد.
پارتو، جامعهشناس فاشیست ایتالیایی کاشف «سیر دورانی نخبگان» است. بر مبنای این تئوری عروج و سقوط طبقات اجتماعی همانند حرکت ساعت است. از یک جایی همانند ساعت شش گروههای فقیر اجتماعی بالا میآیند. علت این امر زاد و ولد گستردهی آنهاست. طبقات بالای اجتماعی به دلیل رفاه و تمایل به لذت بردن نسبت زاد و ولد خود را کم میکنند و هرچه بالاتر میروند دلسوزتر و رئوفتر و در عین حال فاسدترمیشوند. در این حالت طبقات پایین اجتماع بالا و بالاتر میآیند و باعث سقوط اشراف از ساعت دوازده به سوی پایین میشوند. پارتو که مدافع اشراف بود با وحشت متوجه شد که سقوط اشراف «اجباری» است. راهی که به عقل او رسید این بود که اشراف تولید مثل خود را گستردهتر کنند.
آنچه در سال ١٣٥٧ اتفاق افتاد به خوبی درستی تئوری پارتو را ثابت میکند. ناگهان انقلابیون که شمار فرزندانشان بسیار بیشتر از طبقهی مرفهتر بود، جیغ زدند که شاه بسیار ظالم بوده است. کشتار میدان ژاله کش آمد و شمار کشتهشدگان صدها برابر شد. شاه آنقدر بد شد که خودش نیز دچار وحشت از بد شدن خود شد. هنگامی که دبیر کل ملل متحد به گورستان بهشت زهرا رفت زنان با چادر سیاه روی زمین میغلتیدند تا نشان بدهند چه بلایی به سر آنها آمده.
در گوشهی دیگر مردانی که روی صندلیهای چرخدار نشسته بودند چشمان مصنوعی خود را به دست گرفته و فریاد میزدند. اینها به تمامی جنایتهای شاه بود. البته من هم مثل همه میدانستم که ساواک شاه ترسناک بوده است، اما دیگر نمیفهمیدم چشمان این مردان را چگونه از حدقه درآورده بود و تازه چشم مصنوعی هم به آنها داده بود. بعدتر همین مردان و زنان شریف رنج کشیده آغاز به قتل عام زندانیان کردند و یک نفس، در فاصلهی چند روز متجاوز از چهارهزار زندانی را سر بریدند ببخشید به دار کشیدند. امروز مطلع هستم که فرزندان این انقلابیون کبیر تا ۹۹درصد چرخش کردهاند و به معیارهایی گرویدهاند که در آغاز انقلاب عنوانش «طاغوتی» بود.
رفاه ناگهانی باعث شد این جوانان از پدران بی چشم و مادران غلتان روی خاک خود به سرعت فاصله بگیرند، تا چند صباح دیگر آنها نیز همانند شاهزاده علیرضا پهلوی دچار احساس خود گناهکاربینی بشوند.
پرسش از شما این است: آیا بی رحم بودن صفتی است ویژهی اشراف؟ یا تمامی مردم میتوانند به موقع خودش بیرحم باشند؟ آیا هنگامی که ما ظلم و جور اشراف و یا بورژوازی را نکوهش میکنیم معنیاش این است که باید «خشم انقلابی» تودهها را توجیه کنیم؟ آیا شاه به راستی ظالم بود؟ یا چون در موقعیت استثنائی جغرافیایی ایران حکومت میکرد مجبور بود ساواک ترسناکی داشته باشد؟ راستی ساواما ترسناکتر است یا ساواک؟ اگر چپها به قدرت می رسیدند پلیس مخفی ورمیافتاد؟ یا به شکل ترسناکتری پدیدار میشد؟ آیا اصولا دموکراسی به سبک آمریکایی و سوئدی در ایران ممکن است؟ آیا تفاوتی میان سیستم جمهوری و سلطنت وجود دارد؟ آیا اساساً امکان دارد به روزی برسیم که هچ نوع قدرتی در راس امور وجود نداشته باشد؟ و بالاخره دلایل خودکشی مردم ایران چیست؟ آیا آخوند بهتر از شاه است؟ آیا صدر هیئت رئیسه نوعی جمهوری یا جماهیر کمونیستی بهتر از شاه و آخوند است؟ آیا زمانی نرسیده است که فکری به حال احساس خودگناهکاربینی خود بکنیم؟
... و بالاخره مهمترین پرسش: آیا اشکالی دارد که وقتی کسی شاهزاده است یا شاه است و برای خود وظایفی را انجام میدهد من هم یک قصاب یا مردهشوی خوب باشم و برای خودم به اندازه ی شاه احترام قائل باشم؟ به راستی آیا زمان آن نرسیده است که به جای آن که همه در جهت ساقط کردن شاه یا هر نیرویی که در بالا قرار دارد بسیج شویم تا جانشین آنها شویم، از مشاغل و حرفههای خود دفاع کنیم و در جهت کشف و اختراع و بهبود ابزار بکوشیم؟
سرگذشت، مسائل و داستانهای زندگی خود را به ایمیل خانم شهرنوش پارسیپور ارسال کنید:
نظرها
کاربر مهمان
<p>خانم پارسي پور مقاله شما پر از تناقض گوئي و نامنسجم و احساسي بود.اشك<br /> ريختن براي يك دودمان فاسد كه علت سقوطشان نه رافت و عطوفتشان كه سرسپردگي بيگانگان وخفه كردن صداي مخالف به هر قيمتي بود.شما از كجا پي به دانش ژرف شاهزادهتان برديد كه او را با صادق هدايت مقايسه ميكنيد.اين القاب متروك را به تاريخ بسپاريد.سعي كنيد با ديدي انساني در چهره هر انساني هر چند گمنام و بي كس و كار يك شاهزاده ببينيد.</p>
پیشگامی سابق سرافکنده
<p>درود بر شما خانم پارسی پور، مقاله زیبایی بود. نوشته شما را به تمام دوستانم فوروارد کردم، که عده ای هم در ایران هستند و همه شوکه و متاسف از مرگ شاهزاده ایرانی. اکثر ایرانی هایی که من میشناسم که در انقلاب شرکت کردند اکنون پشیمانند و بسیار به سرنوشتی که خانواده پهلوی دچار شدند افسوس میخورند و احساس گناه میکنند. خود من یکیش. شاید که مرگ این شاهزاده که ما نیز خود در آن مقصریم تکانی به وجدانهای ما بدهد و این بار سنگین عقده و حسدی را که در ما نهادینه شده است بتوانیم کنار بگذاریم، انسانی رفتار کنیم، حرمت انسانها را نگهداریم، عینکهای ایدولوزیک، چاقوهای برادرکشی را زمین بگذاریم.... باز هم ممنون.</p>