در ضرورت یک همپیمان در زندگی
<p>بارانه خورشیدی ـ نباید شک کرد: «نان و کوچه»، این فیلم کوتاه یازده دقیقه‌ای، به لزوم حضور «هم‌پیمان» اشاره می‌کند. هم‌پیمانی که به ما می‌گوید رهایی در گرو پذیرش دیگری به‌مثابه هم‌پیمان است. هم‌پیمانی که به تو می‌گوید که می‌توانی آزمایش‌گری‌ تازه‌ای را همراه با او آغاز کنی، می‌توانی با او همراه شوی و در کوچه‌های شهر به حرکت درآیی: تو و هم‌پیمان‌ات می‌توانید، به‌واسطه‌ی این پیمان، از «من»‌های متعینتان به سوی «ما» یی نامتعین حرکت کنید و برسازنده‌ی نیروی پیش‌برنده‌ی یک جنبش باشید. نیازی نیست که دیگری به تو چنین بگوید، یا تو به دیگری، تو/دیگری خود می‌توانید گشوده باشید و به سوی هر اتصال تازه نسبت به دیگری/توهای بی‌شمار.</p> <!--break--> <p>می‌توان کمی سخت‌تر هم گرفت: «نان و کوچه» به لزوم ساخته‌شدنِ بی‌‌‌نهایت «مردم» هم اشاره دارد، بی‌‌‌نهایت هم‌پیمان، بی‌‌‌نهایت بدن، بی‌‌‌نهایت ذره، و بی‌‌‌نهایت اتصال. به زعم دلوز، تا زمانی که ضرورتِ این هم‌پیمان درک نشود هیچ خطِ قلمروگذاری‌شده‌ای قلمروزدایی نخواهد شد، هم‌پیمانی قدرتمند که برسازنده‌ی یک ماشین کوچک است، ماشین‌های کوچکی که تنها باید بتوانند نقاط اتصال تازه‌ای میان خود و دیگری بیابند: بدن‌هایی که هر آینه به هم‌پیمان‌های تازه می‌اندیشند.</p> <p><br /> <img height="215" align="left" width="200" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/breadalley2.jpg" alt="" />داستان فیلم بسیار ساده است: دوربین به صورت «افقی» و با حرکت پسربچه‌ای از سمت راست به چپ به راه می‌افتد. پسر، در حالی که زیر بغل‌اش نان است، و با پا قوطی‌ مچاله‌شده‌ای را لگد می‌زند، و هم‌هنگام با حرکت‌اش روُ به جلو، قوطی را نیز با خود پیش می‌برد، در کوچه روان است. گویی اندکی از ظهر گذشته و او پس از خرید نان روزانه‌ی خانواده در حال بازگشت به خانه است. در میانه‌ی راه سگی را می‌بیند، سگ پارس می‌کند، پسرک می‌ترسد، و کمی به عقب برمی‌گردد. او باید به خانه برسد. اما چگونه می‌تواند بر مانعی که بر سر راه‌اش سبز شده غلبه کند؟ تنها به واسطه‌ی هم‌پیمان. هم‌پیمانی که او را به آزمایش و جنبشی بدیع وارد سازد و با تولیدِ «ما» نیرویی به او بدهد برای غلبه بر موقعیت دشواری که در آن واقع شده. شاید هم‌پیمان تا انتهای جنبش همراه نباشد، شاید هم باشد، این‌ها مهم نیست، مهم فقط و فقط آری‌گویی به اتصالی مشدد - و البته همراه با اضطراب - با دیگری به‌مثابه هم‌پیمان است.</p> <p> </p> <p>هر دیگری، هر پیمانِ تازه، خود می‌تواند پیش‌آمد یا رخدادی باشد که خود را از خود متفاوت می‌سازد و نیروی به این خودِ متفاوت‌شده بدهد برای جداشدن از خودیت‌اش و حرکت به سمت دیگری: برساختن ما: برساختن مردم.</p> <p><br /> اگر حرکت دوربین کیارستمی در آغاز فیلم را تعمدی بپنداریم، یعنی اگر به حرکت «افقی» دوربین که با حرکت پسرک هم‌هنگام و هم‌گام می‌شود آری بگوییم، پس می‌توانیم مدعی شویم که نه فقط ظهور هم‌پیمان در ادامه‌ی فیلم کاملاً منطقی‌ست که در کنارش می‌توان مدعی شد که دوربین کیارستمی نیز وسوسه‌ی هم‌پیمان‌شدن با پسرک را دارد. گویی این خود کارگردان است که چنین دغدغه‌ای دارد. به‌زعمی، دوربین کیارستمی «هم‌پیمان‌خواهان» را پی می‌گیرد. پس حرکت افقی دوربین همراه با پسرک نشانمان می‌دهد که او بی‌شک باید، بنا بر آن‌چه دلوز می‌پنداشت، به دنبال یک هم‌پیمان نیرومند باشد. این حرکت افقی،‌‌ همان ادعای نظری دلوز و گتاری در فصل یکم از کتاب «هزارفلات» است: اندیشه‌ی ریزوماتیک. ریشه‌هایی که به صورت افقی در خاک حرکت می‌کنند و نه عمودی. ریشه‌هایی که هر آینه در هم فرومی‌روند، بر هم تا می‌شوند، همدیگر را قطع می‌کنند، به هم متصل می‌شوند و تولیدکننده‌ی وضعیت‌هایی بدیع، نو، و ایجابی‌اند. این جنبش/حرکت لزوماً با‌‌ همان ادعای نخستینمان همراه است: حرکت از «من»‌های متعین (خطوط عمودی و مجزا) به سوی «ما»‌ی نامتعین (خطوط افقی و مشترک).</p> <p> </p> <p><img height="179" align="right" width="250" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/nan-va-koocheh.gif" alt="" />س پسرک باید به دنبال هم‌پیمان باشد. اما لزوماً یک هم‌پیمان نیرومند یک انسان نیرومند نیست، پس می‌تواند یک معلول باشد، می‌تواند یک پیرزن دَم گور باشد، می‌تواند یک معتاد باشد، می‌تواند هر انسانی باشد. راست‌اش را بخواهید حتی می‌تواند انسان هم نباشد، حیوان باشد، سنگ باشد، درخت باشد، آب باشد. در این نظرگاه، «دیگری» می‌تواند هر هستنده‌ای باشد. مهم پذیرش هستی در خود است: آری‌گوییِ نیچه‌ای: شهریاری.</p> <p><br /> نخستین کسی که می‌تواند نقش هم‌پیمان را با او بازی کند کسی‌ست که با تعدادی قاطر از کنارش می‌گذرد. پسرک به قاطر‌ها و صاحب قاطر نگاهی از سر اضطراب و دل‌نگرانی می‌اندازد. اتفاقی نمی‌افتد. اینان هم‌پیمان نیرومند و مناسبی برای او نیستند. سپس دوچرخه‌سواری از کنارش رد می‌شود، به نظر او هم هم‌پیمان مناسبی نمی‌رسد. گرچه شاید در وهله‌ی نخست هم اولی با قاطر‌هایش و هم دومی امکان با دوچرخه‌اش می‌توانند هم‌پیمان‌های مناسبی برای او باشند اما چنین نمی‌شود. شاید تصور اولیه چنین چیزی بتواند باشد: او می‌توانست سوار بر دوچرخه یا یکی از قاطر‌ها از مهلکه بگریزد. اما چنین نمی‌شود چون هر کسی باید هم‌پیمان خاص خودش را بیآبد. هر آزمایش‌گری متفاوت است از آزمایش‌گری دیگر، هر تجربه امکان‌های متفاوتی را می‌طلبد، هر لحظه از زیستن ماشین میل متفاوتی را برای چفت‌شدن به راه می‌اندازد.</p> <p><br /> در ‌‌نهایت پیرمردی از راه می‌رسد که از قضا با تاکید دوربین بر گوش او و وجود صمعک بر آن با نامزدی برای هم‌پیمانی طرف هستیم که بدنِ نیرومندی ندارد: هم کهولت سن دارد، هم بیماری، هم قوز است، هم گوش‌اش مشکل دارد، هم حواس‌اش جمع نیست و هزار بیماری احتمالی دیگر. اما پسرک تصمیم‌اش را می‌گیرد، او احتمالاً با خود می‌گوید: «این فرد می‌تواند هم‌پیمان خوبی برای من باشد». او آزمایش را آغاز می‌کند. با فاصله‌ای اندک از پشت سر پیرمرد شروع می‌کند به حرکت‌کردن. نیمه‌ی راه را می‌روند که پیرمرد راه‌اش را به کوچه‌ای فرعی کج می‌کند. اما دیگر اهمیتی ندارد. چراکه پسرک توانسته با آری‌گویی به یک هم‌پیمان نیرویی تازه به دست بیآورد برای غلبه بر ترس، و درانداختن خود به دلِ خطر: مواجهه.</p> <p><br /> مواجهه رخ می‌دهد و پسرک به‌واسطه‌ی تکه‌ای نان با سگ «دوستی» برقرار می‌کند. سگ او را تا دَم خانه همراهی می‌کند. می‌توانیم خطر کنیم و مدعی شویم که سگ اکنون هم‌پیمان تازه‌ی پسرک است. پسرک دیگر هراس ندارد. او پیش‌تر تجربه‌ی هم‌پیمان‌شدن با یک پیرمرد را داشته و حالا نیروی بیشتری در خود می‌بیند که با هم‌پیمانی تازه اتصالی تازه برقرار کند. اما مادر خانواده اجازه‌ی ورود سگ به داخل منزل را نمی‌دهد. سگ بیرون جلوی در دراز می‌کشد. اندک زمانی نگذشته است که به نظر می‌رسد پسرک دیگری با خریدهایی متفاوت در راه بازگشت به خانه خودش است. سگ را می‌بیند. می‌ترسد. سگ پارس می‌کند. و پسرک به شکلی مضطرب و هراسان قصد فرار می‌کند. تصویر متحرک به عکسی ثابت بدل می‌شود از موقعیت هراسان پسرک جدید فیلم. و فیلم تمام می‌شود.</p> <p><br /> این پسرک جدید فیلم هم باید بعد‌تر به دنبال هم‌پیمان باشد. هم‌پیمانی که به او نیروی خطرکردن می‌دهد. این خطرکردن «من» متعین را می‌کشد و «دوستی» را ممکن می‌کند. پس تمام مسئله بر سر همین پذیرفتن هستی و در آغوش‌کشیدن هستنده‌های متفاوت در خود است. این پذیرش، خواه ناخواه، برسازنده‌ی یک «ما» ی تازه است: «ما» یی که می‌تواند خطوط ناممکن را ممکن سازد، نیرویی بدیع و تازه تولید کند، از خطوط قلمروگذاری‌شده قلمروزدایی کند و هر آینه به ضرورت حضور هم‌پیمان، و نیز هم‌پیمانان، و تولید نیروی جمعی، این «ما» ی مشترک، آری بگوید: ابداع مردم.</p> <p><br /> [<a href="http://www.youtube.com/watch?v=0DGOXDRuVBI">نان و کوچه، فیلم کوتاهی از عباس کیارستمی</a>]</p>
بارانه خورشیدی ـ نباید شک کرد: «نان و کوچه»، این فیلم کوتاه یازده دقیقهای، به لزوم حضور «همپیمان» اشاره میکند. همپیمانی که به ما میگوید رهایی در گرو پذیرش دیگری بهمثابه همپیمان است. همپیمانی که به تو میگوید که میتوانی آزمایشگری تازهای را همراه با او آغاز کنی، میتوانی با او همراه شوی و در کوچههای شهر به حرکت درآیی: تو و همپیمانات میتوانید، بهواسطهی این پیمان، از «من»های متعینتان به سوی «ما» یی نامتعین حرکت کنید و برسازندهی نیروی پیشبرندهی یک جنبش باشید. نیازی نیست که دیگری به تو چنین بگوید، یا تو به دیگری، تو/دیگری خود میتوانید گشوده باشید و به سوی هر اتصال تازه نسبت به دیگری/توهای بیشمار.
میتوان کمی سختتر هم گرفت: «نان و کوچه» به لزوم ساختهشدنِ بینهایت «مردم» هم اشاره دارد، بینهایت همپیمان، بینهایت بدن، بینهایت ذره، و بینهایت اتصال. به زعم دلوز، تا زمانی که ضرورتِ این همپیمان درک نشود هیچ خطِ قلمروگذاریشدهای قلمروزدایی نخواهد شد، همپیمانی قدرتمند که برسازندهی یک ماشین کوچک است، ماشینهای کوچکی که تنها باید بتوانند نقاط اتصال تازهای میان خود و دیگری بیابند: بدنهایی که هر آینه به همپیمانهای تازه میاندیشند.
داستان فیلم بسیار ساده است: دوربین به صورت «افقی» و با حرکت پسربچهای از سمت راست به چپ به راه میافتد. پسر، در حالی که زیر بغلاش نان است، و با پا قوطی مچالهشدهای را لگد میزند، و همهنگام با حرکتاش روُ به جلو، قوطی را نیز با خود پیش میبرد، در کوچه روان است. گویی اندکی از ظهر گذشته و او پس از خرید نان روزانهی خانواده در حال بازگشت به خانه است. در میانهی راه سگی را میبیند، سگ پارس میکند، پسرک میترسد، و کمی به عقب برمیگردد. او باید به خانه برسد. اما چگونه میتواند بر مانعی که بر سر راهاش سبز شده غلبه کند؟ تنها به واسطهی همپیمان. همپیمانی که او را به آزمایش و جنبشی بدیع وارد سازد و با تولیدِ «ما» نیرویی به او بدهد برای غلبه بر موقعیت دشواری که در آن واقع شده. شاید همپیمان تا انتهای جنبش همراه نباشد، شاید هم باشد، اینها مهم نیست، مهم فقط و فقط آریگویی به اتصالی مشدد - و البته همراه با اضطراب - با دیگری بهمثابه همپیمان است.
هر دیگری، هر پیمانِ تازه، خود میتواند پیشآمد یا رخدادی باشد که خود را از خود متفاوت میسازد و نیروی به این خودِ متفاوتشده بدهد برای جداشدن از خودیتاش و حرکت به سمت دیگری: برساختن ما: برساختن مردم.
اگر حرکت دوربین کیارستمی در آغاز فیلم را تعمدی بپنداریم، یعنی اگر به حرکت «افقی» دوربین که با حرکت پسرک همهنگام و همگام میشود آری بگوییم، پس میتوانیم مدعی شویم که نه فقط ظهور همپیمان در ادامهی فیلم کاملاً منطقیست که در کنارش میتوان مدعی شد که دوربین کیارستمی نیز وسوسهی همپیمانشدن با پسرک را دارد. گویی این خود کارگردان است که چنین دغدغهای دارد. بهزعمی، دوربین کیارستمی «همپیمانخواهان» را پی میگیرد. پس حرکت افقی دوربین همراه با پسرک نشانمان میدهد که او بیشک باید، بنا بر آنچه دلوز میپنداشت، به دنبال یک همپیمان نیرومند باشد. این حرکت افقی، همان ادعای نظری دلوز و گتاری در فصل یکم از کتاب «هزارفلات» است: اندیشهی ریزوماتیک. ریشههایی که به صورت افقی در خاک حرکت میکنند و نه عمودی. ریشههایی که هر آینه در هم فرومیروند، بر هم تا میشوند، همدیگر را قطع میکنند، به هم متصل میشوند و تولیدکنندهی وضعیتهایی بدیع، نو، و ایجابیاند. این جنبش/حرکت لزوماً با همان ادعای نخستینمان همراه است: حرکت از «من»های متعین (خطوط عمودی و مجزا) به سوی «ما»ی نامتعین (خطوط افقی و مشترک).
س پسرک باید به دنبال همپیمان باشد. اما لزوماً یک همپیمان نیرومند یک انسان نیرومند نیست، پس میتواند یک معلول باشد، میتواند یک پیرزن دَم گور باشد، میتواند یک معتاد باشد، میتواند هر انسانی باشد. راستاش را بخواهید حتی میتواند انسان هم نباشد، حیوان باشد، سنگ باشد، درخت باشد، آب باشد. در این نظرگاه، «دیگری» میتواند هر هستندهای باشد. مهم پذیرش هستی در خود است: آریگوییِ نیچهای: شهریاری.
نخستین کسی که میتواند نقش همپیمان را با او بازی کند کسیست که با تعدادی قاطر از کنارش میگذرد. پسرک به قاطرها و صاحب قاطر نگاهی از سر اضطراب و دلنگرانی میاندازد. اتفاقی نمیافتد. اینان همپیمان نیرومند و مناسبی برای او نیستند. سپس دوچرخهسواری از کنارش رد میشود، به نظر او هم همپیمان مناسبی نمیرسد. گرچه شاید در وهلهی نخست هم اولی با قاطرهایش و هم دومی امکان با دوچرخهاش میتوانند همپیمانهای مناسبی برای او باشند اما چنین نمیشود. شاید تصور اولیه چنین چیزی بتواند باشد: او میتوانست سوار بر دوچرخه یا یکی از قاطرها از مهلکه بگریزد. اما چنین نمیشود چون هر کسی باید همپیمان خاص خودش را بیآبد. هر آزمایشگری متفاوت است از آزمایشگری دیگر، هر تجربه امکانهای متفاوتی را میطلبد، هر لحظه از زیستن ماشین میل متفاوتی را برای چفتشدن به راه میاندازد.
در نهایت پیرمردی از راه میرسد که از قضا با تاکید دوربین بر گوش او و وجود صمعک بر آن با نامزدی برای همپیمانی طرف هستیم که بدنِ نیرومندی ندارد: هم کهولت سن دارد، هم بیماری، هم قوز است، هم گوشاش مشکل دارد، هم حواساش جمع نیست و هزار بیماری احتمالی دیگر. اما پسرک تصمیماش را میگیرد، او احتمالاً با خود میگوید: «این فرد میتواند همپیمان خوبی برای من باشد». او آزمایش را آغاز میکند. با فاصلهای اندک از پشت سر پیرمرد شروع میکند به حرکتکردن. نیمهی راه را میروند که پیرمرد راهاش را به کوچهای فرعی کج میکند. اما دیگر اهمیتی ندارد. چراکه پسرک توانسته با آریگویی به یک همپیمان نیرویی تازه به دست بیآورد برای غلبه بر ترس، و درانداختن خود به دلِ خطر: مواجهه.
مواجهه رخ میدهد و پسرک بهواسطهی تکهای نان با سگ «دوستی» برقرار میکند. سگ او را تا دَم خانه همراهی میکند. میتوانیم خطر کنیم و مدعی شویم که سگ اکنون همپیمان تازهی پسرک است. پسرک دیگر هراس ندارد. او پیشتر تجربهی همپیمانشدن با یک پیرمرد را داشته و حالا نیروی بیشتری در خود میبیند که با همپیمانی تازه اتصالی تازه برقرار کند. اما مادر خانواده اجازهی ورود سگ به داخل منزل را نمیدهد. سگ بیرون جلوی در دراز میکشد. اندک زمانی نگذشته است که به نظر میرسد پسرک دیگری با خریدهایی متفاوت در راه بازگشت به خانه خودش است. سگ را میبیند. میترسد. سگ پارس میکند. و پسرک به شکلی مضطرب و هراسان قصد فرار میکند. تصویر متحرک به عکسی ثابت بدل میشود از موقعیت هراسان پسرک جدید فیلم. و فیلم تمام میشود.
این پسرک جدید فیلم هم باید بعدتر به دنبال همپیمان باشد. همپیمانی که به او نیروی خطرکردن میدهد. این خطرکردن «من» متعین را میکشد و «دوستی» را ممکن میکند. پس تمام مسئله بر سر همین پذیرفتن هستی و در آغوشکشیدن هستندههای متفاوت در خود است. این پذیرش، خواه ناخواه، برسازندهی یک «ما» ی تازه است: «ما» یی که میتواند خطوط ناممکن را ممکن سازد، نیرویی بدیع و تازه تولید کند، از خطوط قلمروگذاریشده قلمروزدایی کند و هر آینه به ضرورت حضور همپیمان، و نیز همپیمانان، و تولید نیروی جمعی، این «ما» ی مشترک، آری بگوید: ابداع مردم.
نظرها
نظری وجود ندارد.