اکبر فلاحزاده ـ دکتروف نویسنده بزرگ آمریکایی را با رمانهای رگتایم و بیلی باتگیت میشناسیم. نجف دریابندری با ترجمهی رگتایم نقش مهمی در شناساندن دکتروف به فارسیزبانان داشته است. دکتروف که اینک هشتاد ساله شده است در رمانهایش بیشتر به تاریخ معاصر آمریکا میپردازد و در آنها واقعیت و خیال را به هم میآمیزد. او همین شیوه را در آخرین رمانش «هومر و لنگلی» نیز به کار برده است.
زنی که فرزندانش را میان زبالهها بزرگ کرد
به گزارش روزنامهها چندی پیش در تهران با شکایت همسایهها خانهای پر از زباله و خرت و پرت یافت شد. خانه مسکونی بود و متعلق به پیرزنی که شوهرش را سالها پیش از دست داده بود. پیرزن در زیر فشار فقر در سطلهای زباله دنبال چیزهای خوردنی یا نگهداشتنی میگشت. او در طول سالها پنج فرزندش را در میان زبالهها و با زبالهها در میان سوسکها و موشها بزرگ کرده بود. از آن میان دو فرزندش معتاد و گم و گور شدند و بقیه وردست مادر در زبالهگردی با او شریک شدند. بنا به گزارشها از خانهی این پیرزن دوازده کامیون زباله خارج شد. اما مسئله حل نشد و پیرزن بهرغم اعتراض همسایهها همچنان به کارش ادامه میداد. مشابه همین ماجرا البته در جاهای مختلف روی داده، از جمله ۷۰ سال پیش در نیویورک. با این تفاوت که آنجا فرزندان یک خانوادهی نسبتاً ثروتمند زبالهجمعکن شده بودند. برخی از کارشناسان، گذشته از نابسامانیهای اجتماعی، اختلالات روانی را نیز در بروز چنین اتفاقاتی دخیل میدانند. هر چه هست، ای. ال. دکتروف، نویسندهی رمان مشهور رگتایم، این موضوع را دستمایهی رمان تازه خود کرده است.
ماجرای هومر و لنگی در محلهی هارلم نیویورک
هومر و لنگلی دو پسر خانواده کوریر در محیط نسبتاً ثروتمندی بزرگ شدند. پدرشان پزشک بود و هر روز با قایق به مطبش در جزیره روزولت میرفت. این دو نیز هر دو تحصیلات دانشگاهی داشتند. یکیشان حقوق خواند، دیگری در یکی از رشتههای مهندسی تحصیل کرد. در مجموع دستشان به دهانشان میرسید. در محلهی هارلم نیویوک، که آنوقتها مانند امروز فقیرنشین نبود، زندگی میکردند، در خانه پیانو میزدند و کتاب میخواندند. این بود تا اینکه پدرشان در اوایل و مادرشان اواخر سالهای ۱۹۲۰ درگذشت. خانه مسکونی به دو برادر به ارث رسید و از آن پس شیوهی زندگی آنها عوض شد. از مردم دوری گزیدند و گوشهنشین شدند. چون کار و باری نداشتند به جمعآوری تهماندهی غذا از سطلهای زباله پرداختند. آب و برقشان به علت نپرداختن بدهیهای عقبافتاده قطع شد و رفته رفته وضع سلامتشان هم رو به وخامت گذاشت. هومر در اثر بیماری نابینا شد و لنگلی مجبور شد به تنهایی آشغال جمع کند. رفته رفته خانه نه فقط از غذاهای مانده، که از وسایل کهنه و خرت وپرت پر شد. به خیال اینکه آنها در خانه وسایل گرانقیمتی پنهان کردهاند، دزدان چند باربه خانهشان دستبرد زدند. لنگلی چاره را در این دید که با انبوه خرت و پرتها تلهای درست کند تا دزدها را به دام بیندازد. اما آنطور که بعدها معلوم شد خودش به دام یکی از تلههای دستسازش افتاد و خفه شد. این موضوع در سال ۱۹۴۷اتفاق افتاده است. یکی از همسایهها که دیده بود مدتی است سر و کلهی دو برادر پیدا نیست، به پلیس زنگ زد و گفت گویا دو برادر مردهاند. پلیس به محل آمد اما به علت انبوه زبالهها و خرت و پرتها نتوانست وارد خانه شود. در حالیکه همسایهها و اهالی محل در خیابان به تماشا ایستاده بودند، ماشینهای حمل زباله دهها تن زباله و خرت و پرت از خانه خارج کردند، تا جنازهها پیدا شدند. هومر که نابینا بود، سکته کرده بود و در چند قدمی او لنگلی هم مرده بود.
روایتی متفاوت از تاریخ آمریکا در قرن بیستم
دکتروف که در آن زمان کودکی بیش نبود، در نیویورک زندگی میکرد و وقتی که از ماجرای همر و لنگلی آگاه شد، متأثر شد. از داستان زندگی این دو برادر تاکنون گزارشهای خبری، چند کتاب و فیلم تهیه شده است. خانهی آنها در هارلم خراب شده و پارک کوچکی به جای آن ساخته شده است. آنطور که دکتروف میگوید، علت نوشتن رمان اخیرش در مورد این دو برادر، خواندن گزارشی در نیویورک تایمز بوده، مبنی بر اینکه مردم محل از نامگذاری پارک به نام این دو برادر شاکی بودهاند. دکتروف موضوع را دستمایهی نوشتن رمانش میکند اما مانند سایر رمانهای تاریخی که پیش از آن نوشته است، تغییراتی در آن میدهد و خیال و واقعیت را به هم میآمیزد. او زمان داستان را ۳۰ سال به ما نزدیکتر میکند تا بتواند دوره زمامداری جرج بوش را در رمانش پوشش دهد. این تغییرات داستان را از محدودهی زندگی دو برادر خارج میکند و در نهایت آن را به نوعی روایت تاریخ آمریکا در قرن بیستم تبدیل میکند.
دو گفت و گو درباره ادبیات و سیاست
دکتروف در گفتوگوهای متعدد در مورد این رمان به جزییات بیشتری در این مورد میپردازد و از ریزهکاریها و ترفندهای کار نویسندگیاش میگوید. دکتروف از سیاست هم صحبت میکند. او خود را از دمکراتهای زمان روزولت میداند. اوباما رمان رگتایم، نوشتهی دکتروف را دوست دارد و دکتروف هم به او احترام میگذارد. با این حال معتقد است که اوباما باید دنبال ایجاد کار در جامعه آمریکا باشد و در سیاست قوت و صلابت بیشتری از خودش نشان بدهد.
از میان گفتوگوهایی که دکتروف انجام داده است،خلاصهی دو گفتوگوها را میخوانیم:
من هومر نابینا هستم
رمان شما مثل یک قطعه موسیقی برای تعداد کمی ساز است. یک کار کوچک و جمع و جور… شما باز مثل همیشه به یک موضوع تیره میپردازید. موضوعی که همه میخواهند فراموشش کنند.
جمله نخست رمان این است: «من هومر، برادر نابینا هستم.» بقیهی رمان دیگر اجتنابناپذیر است.
شما داستان را از زبان هومر روایت میکنید. اما آن را از قول لنگلی هم میشد روایت کرد. لنگلی در جنگ اول جهانی شرکت داشته. او گویا از اینکه انسان پنداشته شود بدش میآید.
لنگلی را برادرش هومر وصف میکند و به نظرم خوب از عهدهی اینکار بر میآید.
هومر و لنگلی زیر آت و آشغالهایی که در خانه انبار میکنند، دفن میشوند. ظاهراً قضیه بر سر همین است. اما فکر میکنم شما در واقع دنبال چیز دیگری هستید.
اینکه دو برادر زیر آشغالها دفن میشوند برای من در درجهی دوم اهمیت قرار دارد. برای من این جالب است که این دو نفر خانوادهی ثروتمندی داشتند و در محیط خوبی بزرگ شدهاند، اما بعد گوشه گیر شدهاند. این دو برادر ۷۰ سال پیش در زمان بچگی من واقعاً وجود داشتند. آن وقتها وقتی مادرها وارد اتاق درهم ریختهی بچههاشان میشدند، فریاد میزدند: چه خبر است اینجا، مگر اتاق برادران کولیر است! در داستان من افسانهی زندگی این دو تغییر میکند. این دو در رمان من همیشه دلیل موجهای برای کارهاشان دارند. من آنها را نه مثل دو آشغالجمعکن، بلکه به عنوان متولیان تمدن آمریکایی نشان دادهام. خرت و پرتهایی که جمع کردهاند، میتواند تاریخ آمریکا در قرن بیستم را نمادین کند. برای مثال لنگلی روزنامه جمع میکند تا دریابد عوامل بنیادین رفتار انسانی کدامند. او بر این اساس میخواهد خودش هم روزنامهای منتشر کند، اما فقط یک شماره که همیشه معتبر باشد. من از این ایده خوشم آمد.
اما لنگلی واقعی چنین چیزی نمیخواست.
اینکه آنها در واقع چه میخواستند را باید فراموش کنیم، چون چنگی به دل نمیزند. هر روز در نیویورک میشود آدمهایی یافت که در میان زبالهها پرسه میزنند و چیزهایی به خانه میبرند. این موضوع به تنهایی جالب نیست.
آیا لنگلی با جمعآوری روزنامه دنبال این نیست که به زندگیاش نظم و معنی بدهد؟
دقیقاً. گشتن در اخبار روزنامهها برای یافتن یک نظم کلی، دراصل یک ایدهی عالی است. اگر لنگلی امروز زنده بود در گوگل اطلاعات خیلی بیشتری پیدا میکرد. من این رمان را یکجور رمان جادهای مانند دن کیشوت سروانتس هم میدانم، البته جادهای که از داخل خانه میگذرد. این یک سفر دور و دراز و پر رنج است، هر چند که دو برادر از جایشان تکان نمیخورند. این دنیاست که به سوی آنها میآید.
آیا شما با دستمایه قراردادن این موضوع میخواستید به وضع آشفتهی زمان حال اشاره کنید؟
نکتهی جالبی است. کتاب اگر خوب جا بیفتد، چندین گونه تفسیر میشود. برخی از خوانندگان، داستان این کتاب را به عنوان پایان امپراتوری امریکا برداشت کردهاند.
قصد شما هم بیان همین نکته بوده؟
البته که نه. کتاب نوشتن به حد کافی مشکل هست، تفسیرش را به عهدهی دیگران میگذارم. ما نمینویسیم تا به ایدهای شکل بدهیم. معلوم است که آدم ایدهها و عقاید ی دارد، اما اینها باید از خود کتاب برآید. نه اینکه به آن تحمیل بشود. هنگامی که کتاب مینویسم به ارجاعات آن به گذشته و حال فکر نمیکنم.
پس به چه فکر میکنید؟
به خود کتاب، در جملاتش زندگی میکنم. یک اثر داستانی یک مجموعه به هم پیوسته است. نمیشود زورکی در آن سبمل کاشت.
اگر پیامی برای خواننده ندارید، پس با چه انگیزهای داستان روایت میکنید؟
پرسش خوبی است. ما همیشه ایدههامان را با خود داریم و فقط باید منتظر باشیم که شکل بگیرند. هفت سال پیش در نیویورک تایمز خواندم که مردم به نام پارک کوچکی که جای خانه این دو برادر ساخته شده اعتراض کردهاند. پیش خودم فکر کردم: ببین پنجاه سال بعد از مرگشان هنوز هم این دو برادر بینوا اسباب آزار مردماند. به موضوع علاقمند شدم. یک روز بدون آنکه بدانم چه میکنم، برداشتم یک جمله نوشتم. همین جمله کتاب شد. جمله جمله میزاید. نخستین جملات خیلی مهماند، خیلی خیلی مهماند. آنها بذرهای کتاب هستنند.
کتابهای شما همه همینطور پدید میآیند؟
یک عکس، یک ایده، یا یک جمله در من اثری میگذارد، و شروع به نوشتن میکنم ببینم آن اثر چیست. در داستان «دریاچه لون» درست همین دو کلمه بر تابلوی خیابان بود که طنینشان در وجودم سبب شد بنشینم بنویسم. در رمان «بیلی باتگیت» عکسی از چند مرد بر عرشهی کشتی انگیزهی نوشتن شد. از خودم پرسیدم: آنها آنجا چه میکنند؟ اینگونه بود که کتاب آغاز شد.
خیلی اسرار آمیز است.
درست است. بایست میآموختم که به نوشتن اعتماد کنم، اما نه بهعنوان چیزی که حساب و کتاب دارد. وقتی آدم در کتاب فرومیرود، کم کم درمییابد که دارد چه میکند و باید جوانب کار را بسنجد. یعنی اینکه قضیه آن قدرها هم اسرارآمیز نیست، و کار میبرد. گاهی هم پیش میآید که با هیجان تمام کار میکنی، بدون آنکه به جایی برسی.
کتاب شما ترکیبی از خیال و واقعیت است. به یک محرک بیرونی نیاز دارید تا خیالتان به جریان بیفتد؟
غالباً بله. اما مثلاً مورد «کتاب دانیال» کمی پیچیدهتر بود. این کتاب را اواخر سالهای ۱۹۷۰ که اوضاع آمریکا پر تب و تاب بود، دست گرفتم. چپ نوین راهش را از قدیمیها جدا کرده بود و دیدم چه جالب میشود اگر بردارم تاریخ سی سال گذشته را با توجه به این مسائل بنویسم. مشکلم این بود که داستان مناسبی که به این ماجرا بخورد، نداشتم. تا اینکه نظرم به ماجرای جاسوسی روزنبرگ جلب شد. هنگامی که اتل و ژولیوس روزنبرگ در سالهای پنحاه اعدام شدند من در ارتش آمریکا در آلمان نزدیک شهر دارمشتات مستقر بودم. چیزی از ماجرا جز آنچه در روزنامه ارتش خوانده بودم، نمیدانستم. اما چند سال بعد این موضوع محور کتابم شد.
درموردش زیاد تحقیق کردید؟
من تحقیق میکنم، اما نه بیش از آنچه نیاز دارم. چندان به روش علمی کار نمیکنم. گاهی چیزی قلمی میکنم و بعد خودم را در تنگنا میبینم بروم تحقیق کنم ببینم این نوشتهام اصلا ممکن هست یا نه.
آقا خیلی ممنون.
من دنبال چیزی در مورد دکتووف در اینترنت می گشتم، انصافا عالی ترجمه شده. دم مترجم گرم.
daryoush / 31 October 2011
نخستین جمله خیلی مهم است. چقدر خوب است که همین را هم عنوان گذشته اید. سنگ بنای هر داستان و شاید بشود گفت مهمترین قسمت همان جمله اول است .
کاربر مهمان / 16 March 2012
تیترتون واقعا گویاست. همیشه بهترین کارها هم با نخستین جمله شروع میشن که اگه خوب و درست انتخاب بشه کل کار خوب از آب در میآد.
ابراهیمیان / 04 January 2014