ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

•داستان زمانه

الاهه دهنوی: تب

عصر پنج‌شنبه بود که جمشید دولت‌خواه مقابل ساختمان آجرنمای پنج‌طبقه توقف کرد و منتظر تماس زن شد. آذر به نیمه نرسیده بود اما سوزِ سرما بوی برف می‌داد.

عصر پنج‌شنبه بود که جمشید دولت‌خواه مقابل ساختمان آجرنمای پنج‌طبقه توقف کرد و منتظر تماس زن شد. آذر به نیمه نرسیده بود اما سوزِ سرما بوی برف می‌داد. یقه‌ی پالتوی کشمیرش را بالا داد، ضبط را روشن کرد، و خودش را به صدای دلکش سپرد. چند ساعت قبل از آن، خسته از بحث‌های پوچ و نمایشی با معلمان مدرسه، به خانه رفته بود. بی آنکه به حرف‌های کسالت‌بار عفت درباره‌ی کشمکش بی‌پایان هیأت‌مدیره‌ی ساختمان گوش کند، چای‌اش را نوشیده بود. بعد او را رسانده بود خانه‌ی مادرزن‌ برای مهمانی دوره‌ای زنان فامیل که اسم‌اش را گذاشته بودند جلوس. زود به گرفتاری‌های زندگی افتاده بود. بیست و یک‌ساله بود که براش زن گرفتند. آن موقع هنوز تربیت‌معلم را تمام نکرده بود. تا به خودش بیاید، بچه‌ی اول به دنیا آمده بود و یک سال و نیم بعد هم دومی. از معلمی در روستایی اطراف کرج شروع کرده بود و حالا بعد از بیست و هفت سال، مدیر دبیرستانی خوش‌نام در منطقه‌ی یک تهران بود.

الاهه دهنوی، نویسنده

گوشی‌اش را از جیب پالتو درآورد، صداش را بست و گذاشت‌اش روی داشبورد که روشن شدن صفحه را ببیند. نمی‌خواست آن حالِ خوش عصر و صدای موسیقی زایل شود. جمشید از خانه که دور می‌شد، زن‌اش عادت داشت بی‌قاعده زنگ بزند و بی دلیل پیامک بفرستد. عفت از اقوام مادرش بود و آن موقع که ازدواج کردند، هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود. اما بعد فوق دیپلم گرفت و شد معلم بهداشت. حالا محل کارش مدرسه‌ی راهنمایی نزدیک خانه بود و صبح به صبح جمشید اول او را می‌رساند و بعد راهی دبیرستان و گرفتاری‌های خودش می‌شد. دلش نمی‌خواست زن‌اش در آن دارالمجانین رانندگی کند. همیشه از وقت‌ و کارش مایه می‌گذاشت تا زن و دخترش در آسایش باشند. چند بار سر همین موضوع با پسرش نیما درشتی کرده بود تا بهش حالی کند وقتی خواهرش را تا دانشگاه می‌رساند یا مادرش را به خرید می‌برد، لطف نمی‌کند بلکه وظیفه‌اش را انجام می‌دهد. به خودش می‌بالید که در آن چهار سالی که دخترش آیدا دانشجوی دانشگاه آزاد واحد ورامین بود، حتی یک‌بار هم نگذاشته بود سختی ببیند و با اتوبوس یا تاکسی خودش را به دانشگاه برساند. نمی‌خواست در این شهر بی‌در و پیکرِ پر از آشوب و ناامنی، ناموس‌اش بیفتد لای دست یک مشت مردِ قلتشن. از وقتی آیدا ازدواج کرده و رفته بود خانه‌ی شوهر، دل جمشید هم قرص‌تر بود.

«بردی از یادم» تمام شد و پشت‌بندش «آشفته حالی» آمد. جمشید که غرق صدای دلکش بود، زن جوانی را دید که از پیاده‌رو می‌گذشت. باد بال‌های مانتوی زن را پس زد و پاهای خوش‌تراشش در شلوار جین چسبان نمایان شد. چشم‌شان به هم افتاد. زن زود نگاه‌اش را دزدید و تندتر قدم بر‌داشت. تا برسد به سر خیابان و به سمت چپ بپیچد، جمشید که از آینه او را می‌پایید سیر تماشایش کرد.

جمشید از یک جایی به بعد به خودش آمده بود که ای دل غافل، زمان به سرعت می‌گذرد و وقت از دست می‌رود و اگر او حواس‌اش نباشد به چشم بر هم زدنی زیر بار فشار زندگی مچاله‌ می‌شود. این را چند سال پیش دریافته بود، وقتی همکلاسی‌های نیما و آیدا از دیدن پدر جوان و خوش‌قامت آنها نمی‌توانستند تعجب و تحسین‌شان را پنهان کنند. همان موقع فهمیده بود که این سال‌ها گذشته بی‌آنکه او جوانی کرده باشد، ولی خطوط چهره، رنگ موها، و طراوت تن‌اش به او می‌گفت که هنوز فرصت دارد. چشم گردانده و دیده بود زن‌اش اما آرام و منفعل به نقشی تن داده که خیلی پیرتر از سن‌اش است؛ عفت افتاده بود به صرافت تهیه‌ی جهیزیه برای آیدایی که آن زمان هجده‌ساله بود و دختر زیر سر گرفتن برای نیمایی که هنوز پا به بیست‌سالگی نگذاشته بود. زندگی مشترک‌شان شبیه همین پاییز خشک و بی‌باران بود که رنگ‌ و طمطراق‌اش خیلی‌ها را فریب می‌دهد. بعد، این تب افتاده بود به جان‌ جمشید که سال‌های از‌دست‌رفته را جبران کند. حالا جوان‌تر و جذاب‌تر از قبل می‌نمود، و این به حس جاه‌طلبی و سهم‌خواهی‌اش از زندگی دامن می‌زد. او آموخته بود که با مهارت گرما را جایی دور از سوز و سرمای به‌استخوان‌نشسته‌ی زناشویی‌اش بجوید.
صفحه‌ی گوشی‌اش روشن شد. زن پیغام داده بود که برادرش هنوز نرفته‌ است. تمنا کرده بود جمشید منتظر بماند، تا چند دقیقه‌ی دیگر برادرش را راهی‌ می‌کند. دوباره غُر زده بود که بی‌خبر آمده‌ است. جواب داد که نگران نباشد، او همین جاست و اگر لازم باشد تا آخر شب هم منتظر می‌نشیند. جمشید او را در بانک دیده بود، همان روزی که رفته بود دیدن برادر کوچک‌اش هوشنگ که رییس شعبه است. زن برای وامی که تقاضا کرده بود ضامن نداشت، آمده بود به التماس پیش هوشنگ که براش کاری بکند. رُژ زرشکی‌ای که روی لب‌اش ماسیده بود، سفیدی دندان‌ها و روشنی پوست‌اش را بیشتر نشان می‌داد. موهای شرابی‌اش که ریخته بود روی پیشانی بلند، با تکان سر و دست موج می‌خورد به این سو و آن سو. هوشنگ گفته بود درک می‌کند اما خارج از ضوابط اداری کاری از دست‌اش برنمی‌آید. ضامن حتماً باید کارمند دولت باشد و چک معتبر بدهد.

جمشید کارت‌اش را به زن داده و گفته بود می‌تواند کمک‌اش کند. یک ماه بعد او را صیغه کرده بود. نام‌اش اشرف بود. زنِ شوهرمُرده با دو تا بچه‌ی مدرسه‌ای لقمه‌ی جمشید نبود، اما اشرف با آن چشم‌های عسلی و لب‌های پُر، میخ‌اش را محکم در دل جمشید کوبیده بود. در شانزده‌سالگی شوهرش داده بودند و در سی سالگی با دو تا بچه بیوه شده بود. با آن آرایش و چروک‌های ریز پای چشم بیشتر از سن‌اش می‌نمود، اما جوانی‌اش در خلوت‌ گرم و سوزان شعله می‌کشید و جمشید را دربرمی‌گرفت.

جمشید به پنجره‌ی اتاق خواب اشرف، که رو به خیابان باز می‌شد، نگاه کرد. چراغی روشن نبود و هوا رو به تاریکی می‌رفت.

بخاری اتومبیل را روشن کرد، بدن‌اش را کش و قوسی داد، و باز چشم دوخت به خیابان. درِ مجتمع روبروی ساختمانِ آجرنما باز شد و زن و مردی جوان بیرون آمدند. آرام قدم برمی‌داشتند. باد مانتوی زن را به دندان گرفته بود و می‌کشید، و مرد دست‌اش را حلقه کرده بود دور کمر زن. ناگهان شالِ زن از سرش سرید و پیچید روی شانه و رها شد در هوا. زن دوید دنبال شال و مرد افتاد به خنده. زن رو به اتومبیل جمشید می‌دوید و دو سه متر مانده، شال را در هوا قاپید و ایستاد. جمشید زن را دید مقابل‌اش ایستاده، شال را روی سرش می‌گذارد، بال‌هاش را محکم دور گردن‌اش می‌پیچد و می‌خندد. چقدر شبیه دخترش آیدا بود. مرد خود را به او رساند، دستی به گونه‌اش کشید و زیر گوش‌اش چیزی گفت. آیدا، نه آیدا نبود، زن، که جمشید را به یاد آیدا می‌انداخت، با خنده مرد را پس زد، و بعد شانه به شانه‌‌ی هم رفتند و در پیچ خیابان گم شدند.

جمشید هما‌ن‌طور که رفتن‌شان را تماشا می‌کرد، از خود پرسید اگر آن زن آیدا می‌بود چه می‌کرد. تصور کرد که اتومبیل را روشن می‌کند و می‌افتد دنبال‌شان، ولی از کجا معلوم سوار تاکسی نمی‌شدند؟ بر فرض که بهشان می‌رسید، بعد چه؟ و این سوال رهاش نکرد، مثل غده‌ای در مغزش ظاهر شد، ریشه دواند و خودش را به شکل‌های مختلف تکثیر کرد.

تصور کرد می‌رود پی‌شان و پیش از آن‌که به چهارراه برسند، جلوشان می‌پیچد، از اتومبیل بیرون می‌پرد و با مرد دست به گریبان می‌شود. اما ذهن‌اش بیش از این پیش نمی‌رفت، همین‌جا منجمد می‌شد. تصویرِ دست‌هاش بر یقه‌ی پالتوی مرد و صورت وحشت‌زده‌ی آیدا عکسی سیاه و سفید بود در قاب تخیل الکن‌اش.

در فاصله‌ای که این‌ها را در ذهن‌اش مرور می‌کرد، متوجه روشن و خاموش شدن صفحه‌ی گوشی‌اش نشده بود. از داشبورد سیگاری بیرون آورد و آتش زد. پی در پی پُک می‌زد و دود را با ولع فرو می‌داد. سیگار دوم را که گیراند، چشم‌اش افتاد به گوشی. اشرف بود.

خانه بوی پیاز و بادمجانِ سرخ‌کرده می‌داد. دیوارهای کرمی چرک‌گرفته و سقف کوتاه خانه خلق جمشید را تنگ کرد. آن واحد فکسنی یک‌خوابه، توسری‌خورده‌تر از قبل به چشم‌اش آمد. جمشید از اشرف خواست کنارش بنشیند، ولی او مدام بین ‌آشپزخانه و نشیمن در حرکت بود. یک دست‌اش به آشپزی و یکی به ظرف شستن. یک‌بند حرف می‌زد، از مدرسه‌ی بچه‌ها، از قسط عقب‌افتاده‌ی بانک، و اصرار برادرش که برود در زیرزمین خانه‌ی آنها زندگی کند. جمشید لیوان‌ چای‌اش را از روی سینی برداشت و گذاشت مقابل‌اش روی میز، اما صدای اشرف بلند شد که چوب میز لک می‌شود. بعد دستمال به دست آمد، با غیض میز را پاک کرد و لیوان را برگرداند توی سینی. کناره‌ی ناخن‌هاش رنگ سبزی گرفته بود. جمشید پیش از این زمختی انگشتان او را ندیده بود. انگار دست‌های غریبه‌ای را چسبانده بودند به تنی که قبل‌تر برایش خیلی آشنا بود، و حالا هر دست ترکیب زشتی بود از انگشتانی که انگار هرکدام از جایی بریده و اینجا به هم وصله شده بودند. زن می‌گفت، صاحبخانه گفته یا اجاره را زیاد می‌کند یا باید تخلیه کنند، ولی جمشید گوش نمی‌کرد. چشم گرداند و به قاب‌های ارزانِ روی دیوار نگاه کرد که با بی‌سلیقگی انتخاب شده بودند. منتظر اشرف نشد که گفت زود دوش می‌گیرد و می‌آید. پیش از رفتن، یک بسته پول روی میز گذاشت. می‌دانست که دیگر برنمی‌گردد.

در راه برگشت، زیر پل نیایش دختر جوانی را سوار کرد. بیست دقیقه بعد، در حالی که ‌هنوز محصور ترافیک سنگین شب بودند، دختر شماره‌اش را پشت کارت رنگ‌و رو رفته‌ای نوشت و رفت. شهر شلوغ بود. آدم‌ها در هم می‌لولیدند و اتومبیل‌ها در غبار و دود به کندی پیش می‌رفتند. جمشید راه خانه‌‌ی مادر زن را پیش گرفت، ولی یادش بود که سر راه برای صبحانه‌ی فردا خرید کند.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.